| بهمناسبت حکم حبس ابد برای دژخیم زندان گوهردشت در سوئد |
بهیاد جلیل شهبازی
آنها لکههای خون تو را از دستشویی زندان گوهردشت شستهاند و پیکر نیمهجانت را با هزاران قربانی تابستان شصتوهفت در گورستانِ کُفرآباد چال کردهاند. با این همه، هنوز من آن شیشهی شکسته را در جسم و جان خود حس میکنم وقتی بر آن شدی به راهروی مرگ پامگذاری مبادا در برابرِ پرسش قاضیالقضات که “مرتدی یا مسلمان؟” به چپ رَوی به قتلگاه یا به راستِ زندهزار.
بیستونهم سپتامبر دوهزارونه
On the occasion of the life sentence against the butcher of Gohardasht Prison
Suicide at Gohardasht Prison
By Majid Naficy
In Memory of Jalil Shahbazi
They have wiped off The stains of your blood From Gohardasht Prison’s lavatory And have buried your body still alive With thousands of summer ‘88 victims In the Cemetery of the Infidels.*
But I still feel That shard of glass In my body and soul When you decided not to step Into the hallway of death Lest faced with the question of a sharia judge: “Are you an apostate or a Muslim?” You turn left to the slaughter house Or right to a miserable life.
September 12, 2009
*- In summer 1988, ordered by Khomeini, thousands of political prisoners were secretly killed and buried in the Cemetery of the Infidels in Tehran and other places.
ترجمه: حميد فرازنده انتشارات نقش خورشيد، چاپ اول: ۱۳۸۰
يگیورگوس سفریس Giorgos or George Seferis (Γιώργος Σεφέρης) در سال 1900 ميلادى در «ازمير» به دنيا آمد. البته مترجمين ايراني اسم كوچك او را «جورج» نيز برگردانده اند. چهارده ساله بود كه با شروع جنگ اول جهانى به آتن و چهار سال بعد به پاريس رفت و ماندگار شد. او تا سال 1924 در بيرون از يونان بسر برد. سفريس از 1926 تا 1962 عهدهدار مشاغل ديپلماتيك در سطوح گوناگون بود، از اين رو بيشتر سالهاى زندگىاش را در بيرون مرزهاى ميهن گذراند. از ويژگيهاي چشمگير شعر او، زبان محاوره اي (زبان كوچه/ زبان دموتيك) آن است. از اين رو شعر او را بزرگترين نشانه پيروزي زبان گفتار در اروپا خوانده اند. سفريس همانند ديگر شاعران معاصر يونانى، شاعرانى همچون: سولوموس، پالاماس، كاوافيس، ريتسوس و… به سنت شعرى هلن – كرت – يونان وابسته است. اما شعر سفريس همچون هر شعر مدرن ديگرى در بند سنت نمىماند. او در مصاحبهاى گفته است: «زمان زيادى از عمر شاعرىام را به خواندن و فراگرفتن شاعران يونان قديم گذراندم. اما وقت سرودن شعر كه فرا رسيد، متوجه شدم كه مهمترين كار به فراموشى سپردن همه آنهاست» اساطير در شعر سفريس حضورى زنده و پويا دارد. او هيچ گاه خواننده شعرش را وانمىدارد تا براى درك شعر به سراغ يادگيرى اساطير برود. او واقعيت معاصر را به اسطوره شعر خود تبديل مىكند و چنين است كه به ناگاه اسطوره وارد زندگى ما مىشود.
از ويژگىهاى چشمگير شعر سفريس، زبان محاورهاى آن است. از اين روست كه شعر او را بزرگترين نشانه پيروزمندانه زبان گفتار در اروپا خواندهاند. او در سال 1936 «سرزمين هرز» را به يونانى برگرداند و چندين مقاله بلند در مورد شعر اليوت نوشت. همچنين شعرهاى ييتس و پاوند را به يونانى ترجمه كرد. اما تخصص خود را در شعر فرانسه مىدانست. شاعرانى چون: والرى، ژيد، الار، پير ژان ژو، پل كلود و… سفريس در سال 1963 جايزه ادبى نوبل را برد. در سخنرانىاش هنگام دريافت نوبل گفت: «همان گونه كه هومر در مورد اديسه گفته است، از اينكه چنين فرصتى به من داديد تا خود را ناچيز بشمارم، كسى كه ديگر نظر ديگران را به خود جلب نمىكند، از شما سپاسگزارم». او در سال 1971 در خانهاش آتن، چشم از جهان فرو بست.
در زير شعر بلندي از او را شاهد مي آورم كه در 5 اپيزود سروده شده است:
آقاى «استراتيس تالاسينوس» داستانِ زندگى مردى را تعريف مىكند. يورگو سفريس
۱…
مگر براى آن مرد چه پيش آمده بود؟ تمام بعد از ظهر (ديروز، پريروز و امروز) نشست آنجا و چشم به شعلهاى دوخت. دمِ غروب، از پلهها كه پايين مىآمد به من برخورد كرد و گفت: »بدن مىميرد، آب بخار مىشود روح درنگ مىكند و باد فراموش مىكند، هميشه فراموش مىكند.« بعد گفت: »چه بسا من زنى را دوست دارم كه به جايى دور رفته است؛ شايد به آن جهان؛ واماندگىام از اين نيست. دلبستگىام به شعله از آن است كه تغيير نمىكند.« بعد، داستان زندگىاش را برايم گفت:
۲. كودك
كمكم بزرگ مىشدم و درختها دست از سرم بر نمىداشتند – چرا لبخند مىزنى؟ آيا به ياد بهار افتادى كه به كودكان رحم نمىكند؟ من عاشقِ برگهاى سبز بودم؛ چه بسا اگر يكى دو كلمه در مدرسه ياد گرفتم به خاطرِ رنگ سبزِ كاغذِ جوهرخشككنم بود. ريشههاى درختها بود كه دست از سرم برنمىداشت: در خنكاى زمستان مىآمدند و دورِ بدنم مىپيچيدند. آن وقتها رؤياى ديگرى نداشتم؛ اين گونه بود كه بدنم را شناختم.
3. نوجوان
در تابستانِ شانزده سالگىام صدايى غريب در گوشهايم طنين انداخت؛ انگار جايى كناره دريا بودم در ميان تورهاى سرخ و اسكلتِ كشتى نشسته به شن. گوشم را بر شنها گذاشتم تا آن صدا را بهتر بشنوم صدا ناپديد شد؛ اما تير شهابى ديدم شايد اولين بار بود كه تيرِ شهابى را مىديدم و طعمِ نمكِ موجها را بر لبهايم چشيدم. از آن شب به بعد ريشههاى درخت رهايم كردند.. روز بعد نقشه سفرى در ذهنم باز و بسته شد همچون كتابى مصور؛ هر غروب به سرم مىزد كه به ساحل بروم نخست ساحل را برانداز كنم، و بعد به دريا بروم؛ روزِ سوم عاشقِ دخترى بر تپه شدم؛ او كلبه سفيدِ كوچكى داشت مانند كليسايى روستايى و مادرِ پيرى در پنجره كه چشمها عينكىاش را به سوى بافتنىاش پايين انداخته بود؛ هميشه خاموش بود يك كوزه ريحان، يك كوزه گل ميخك – شايد نامش »وازو« بود، يا »فروسو« يا »بيليو«؛ چنين بود كه دريا از يادم رفت يك روزِ دوشنبه پاييز جلوِ آن كلبه سبز، سبويى شكسته پيدا كردم »وازو« )بگيريم اسمش همين بود( در لباسى سياه جلو آمد با موهاى آشفته و چشمانى سرخ. گفتم: چه شده؟ »او مرد، دكتر گفت:مرد زيرا پىِ خانه را كه مىريختهايم، خروسِ سياه سر نبريدهايم… اينجاها كجا مىتوانستيم خروسِ سياه پيدا كنيم؟.. اينجا خروسها همه سفيدند… و جوجههايى كه در بازار به فروش مىرسند همه پوست كندهاند.« هيچ به فكرم نمىرسيد اندوه و مرگ مىتواند چنين باشد؛ آنجا را واگذاشتم و به دريا برگشتم. آن شب در عرشه »سن نيكولاس« خوابِ درختِ زيتونِ پيرى را ديدم كه گريه مىكرد.
۴. جوان
يك سال با ناخدا »اديسه« در درياها گشت زدم. خوش بودم. وقتى هوا خوب بود، خوشخوشك به عرشه مىرفتم و كنار پرىِ دريايى دراز مىكشيدم. ترانه لبهاى قرمزش را مىخواندم و به ماهىهاى پرنده خيره مىشدم. هوا كه توفانى مىشد، به گوشه انبارى پناه مىبردم، سگِ كشتى سرگرمم مىكرد صبح يكى از روزهاى آخر سال چشمام به چند مناره افتاد ملوان گفت: »اين هم اياصوفيا! امشب تو را پيش زنها مىبرم.« اين گونه بود كه آن زنها را شناختم كه جز جوراب چيزى نمىپوشيدند – همان زنها كه يكى از ميان شان انتخاب مىكنيم. جاى غريبى بود: باغچهاى با دو درختِ گردو، يك داربست، يك چاه ديوارى گرداگردِ آن با شيشههاى شكسته در پنجرههاى بالا و جويبارى كه مىخوانْد: »عمرم جارى است…« بعد براى اولين بار در زندگيم قلبى ديدم كه با زغال بر ديوار كشيده بودند – همان قلبها كه تيرى سوراخشان مىكند – برگهاى زردِ مو را ديدم كه بر زمين مىافتادند به سنگفرش مىخوردند و بر گل و لاى مىچسبيدند. خواستم به كشتى برگردم، اما ملوان يقهام را چسبيد و مرا در چاه انداخت: آبِ خنك و طراوت فراوان بر پوستم نشست… بعد دخترى كه كاهلانه با سينه راستش بازى مىكرد به من گفت: »من اهلِ رودِسم سيزده ساله بودم كه به سه پول سياه به خانه بختم فرستادند..« و جويبار مىخوانْد: »عمرم جارى است…« آن سبوى شكسته در آن بعد از ظهرِ سرد به يادم آمد و با خودم گفتم: »او نيز مىميرد؛ چگونه مىميرد؟« تنها به او گفتم: »مواظب باش آسيب نبينند! هر چه باشد زندگىات را آنها مىچرخانند.« آن شب در كشتى نتوانستم نزديكِ پرى دريايى بشوم خجالت مىكشيدم چشمم به چشمش بيفتد.
۵. مرد
از آن روز به بعد هزاران چشماندازِ تازه ديدم: دشتهاى سرسبزى كه در آن خاك و آسمان، آدمى و بذر، در رطوبتى تحملناپذير در هم مىآميخت؛ درياچههايى با نماى چينخورده و قوهاى جاودانه كه صداى خود را باخته بودند – چشماندازهايى كه رفيقِ راهم نشان مىداد، همان هنرپيشه دورهگرد كه در شيپور بلندش، كه لبهايش را زخم كرده بود مىدميد؛ شيپورى كه هر آنچه را مىخواستم بسازم با صداى تيزش خرد مىكرد؛ همچون صورِ اريحا. در اتاقى با سقف كوتاه، تابلويى قديمى ديدم؛ عده زيادى تحسينكنان نگاهش مىكردند. تابلو، دوباره زنده شدن العارز را نشان مىداد. نه عيسى را در آن تابلو به ياد مىآورم نه العارز را. تنها، در گوشهاى، چندشى نقشبسته بر چهره كسى به يادم مانده است كه چنان نگاه مىكرد كه گويى بوى معجزه را شنيده است. با پارچه بزرگى كه دورِ سرش پيچيده بود، مىكوشيد نفسش را از گزندِ آن بو حفظ كند. اين آقاىِ »رنسانس« به من آموخت كه چيز زيادى از روز رستاخيز انتظار نداشته باشم… به ما گفتند كامروا مىشويد اگر سر فرود آوريد. ما سر فرود آورديم و با خاكستر روبرو شديم. به ما گفتند كامروا مىشويد اگر دوست بداريد. ما دوست داشتيم و با خاكستر روبرو شديم. به ما گفتند كامروا مىشويد اگر دست از زندگى بشوييد. ما دست از زندگى شستيم و با خاكستر روبرو شديم. با خاكستر روبرو شديم. حال بايد زندگىمان را بازيابيم؛ اكنون كه ديگر چيزى در دستمان نمانده است. با وجود اين همه كاغذ، اين همه احساس، اين همه جدل، و اين همه آموزه، به گمانم آن كسى زندگى را باز مىيابد كه مثل ما است، تنها، حافظهاش كمى از ما قوىتر است. ما هنوز از توانمان خارج است تا آنچه را باختهايم به ياد آوريم. او تنها آنچه را به ياد مىآورد كه از باختههايش به دست آورده است. يك شعله چه مىتواند به ياد آورد؟ – اگر آنچه به ياد آورد كمتر از نيازش باشد، خاموش مىشود؛ اگر آنچه به ياد مىآورد كمى بيش از نيازش باشد، خاموش مىشود. اى كاش مىتوانست به ما بياموزد چگونه در حالِ سوختن، مىتواند به اندازه نيازش به ياد آورد. من به آخر راهم رسيدهام: اى كاش كسى پيدا مىشد و از اين جايى كه من ماندم، شروع مىكرد. روزى مىرسد كه من حس كنم به مرز پايان رسيدهام؛ كه همه چيزها سرجاى خود قرار گرفتهاند، و آماده مىشوند تا يك دهان آواز سردهند. چيزى به شروعِ چرخيدنِ چرخ نمانده است. حتى گاهى فكر مىكنم حركت كرده است، زنده، مانند چيزى تازه و ترديدناپذير. با اين همه، هنوز چيزى هست: مانعى كه از بين نمىرود؛ دانهاى شن كه كوچك و كوچكتر مىشود، اما به تمامى ناپديد نمىشود. نمىدانم چه بايد بگويم، چه كار بايد بكنم. گاهى آن مانع همچون قطره اشكى بهنظر مىرسد كه در بندهاى اركستر گير افتاده است و به ناچار خاموش مىماند تا لحظهاى كه ناپديد شود و من نمىتوانم تاب اين احساس را بياورم كه بقيه عمرم، كفايت نمىكند تا اين قطره را در روحم حل كنم. و اين فكر از سرم بيرون نمىرود كه حتى اگر مرا زنده زنده بسوزانند، اين لحظه سرسخت آخرين چيزى است كه تسليم مىشود. چه كسى به ما كمك مىكند؟ يك بار، وقتى هنوز دريامردى بودم، بعد از ظهر روزى تابستانى، خود را تنها در جزيرهاى مىيافتم، وارفته در آفتاب. نسيمى خوشبو، انديشههاى ناب برايم به ارمغان آورد؛ بعد از آن بود كه زنى جوان، پيراهنِ نازكش خطوطِ بدنش را نمايان مىكرد – بدنى همچون بدنِ ظريف و چابك آهوان – همراه مردى خاموش كه از فاصلهاى كوتاه به چشمان او خيره شده بود، آمدند و كمى دورتر از من بر زمين نشستند. آنها به زبانى حرف مىزدند كه من نمىدانستم. زن به او »جيم« مىگفت. اما واژههاى آنها وزنى نداشت، و نگاههايشان در هم آميخت و از حركت افتاد، گويى كور شده باشند. من هميشه به آنها انديشيدهام، زيرا آنها تنها كسانى بودند كه مانند ديگران نگاهِ دريده يا وحشتزده نداشتند – نگاهى كه آنها را در صفِ گرگها يا رمه گوسفندان جاى مىدهد. همان روز، دوباره آنها را در يكى از آن كليساهاى كوچك جزيره ديدم – همان كليساها كه تصادفى كشف مىشوند و تا از آن بيرون روى از ياد مىروند. هنوز با همان فاصله كنار يكديگر قدم مىزدند؛ اما بعد به هم نزديك شدند و يكديگر را بوسيدند. زن تبديل به منظرى ابراندود شد و ناپديد شد؛ همان گونه كه بود. با خود گفتم آيا آنها مىدانستند چگونه از تورهاى جهان رهيدهاند… ديگر وقت رفتنم رسيده است. درخت كاجى را مىشناسم كه بر دريا خم شده است: ظهرها بر بدنِ خستهمان سايهاى مىاندازد به اندازه عمرمان؛ و شبها باد از ميان سوزنهايش مىگذرد و آوازى غريب سر مىدهد؛ همچون جايى كه مرگ را برمىاندازد در لحظهاى كه دوباره تبديل به پوست و لب مىشوند. يك بار، شبى را زير درخت صبح كردم. سپيدهدم چنان تر و تازه بودم كه گويى تازه از معدنِ سنگم بيرون كشيدهاند. اگر لااقل مىشد اين گونه زيست! اما چه فايده؟
بلندترین روز سال – يورگو سفريس
يورگو سفريس ترجمه : حميد فرازنده
1 دریک سو خورشید در بلندای خویش در سو دیگر ماه نو دور در خاطره همچون آ ن سینه ها ومیانشان دره ی شبی پر اختر موج تو فانی حیات. در خرمنگاه،اسبان عرق ریزان بر رو بدن های پراکنده چهار نعل میتازند همه چیز از آنجا سر در میآورد. واین زنی که درنگاه تو چنین زیبا بود ناگاه می پژمرد وزانوانش به خاک می نشیند. سنگ های آسیاب هر چیزی را خورد می کند وهمه جیز به ستاره مبدل میشود در شب ِبلند ترین روز سال
2 همه رویا می بینند اما کسی اعتراف نمی کند، می گذرند و خود را تنها می انگارند. آن گل سرخ بزرگ همیشه آنجا بود درکنارت،در ژرفای خوابت از آن ِ تو وناشناخته. حال که اب هایت درونی ترین گلبرگ های آن رالمس می کند سنگینی ِ متراکم ِ آن دختررا که رقص کنان در رودخانه ی زمان فرو افتاد، صدای برخوردوهشتناکش را با آب حس می کنی . نفسی راکه این دم برتو ارزانی داشته است بر باد مده.
3 با این همه درخوابی چنین رویا هایی که به سادگی رنگ می بازند به کابوسی مبدل می شود. همچون آن ماهی که لحظه ای زیر امواج می درخشدو به عمق گل آلودفرو می رود، یا خور پایی که رنگ بهرنگ می شود. درشهری که مبدل به فاحشه خانه شده است دلاله گان ومشاطه گان عشق های پلاسیده می فروشند. دختری که از دریا بر آمد پوست گاوی برتن می کند تا ورزای جوان خود رابه ریش بیندازد. شاعر زیر نجاستی که بچه های کوچه گرد به سویش پرتاب مکنند تندیس هایی را می بیند خون از آنها فرو می چکد. باید ار این خواب به در آیی از این پوست ِ شلاق خورده.
4 خرده ریز ها دراین با دیوانه به چپ وراست،بالا وپایین پراکنده می شود. دودی باریک ومرگ آور دست وپای آدم راسست می کند. بدن ها به حال نزع فرو می رود. آنان تشنه اند،اما هیچ کجا آبی نمی یابند، همچون پرنده گان روی شاخه ها به این جا وآنجا چسبیده اند بیهوده پر وبال می زنند زیرا هرگز پو بال هایشان را نمی توانند بگشایند.
این سرزمین همچون کوزه ای سفالی رفته رفته خشک می شود.
5 جهان درملافه ای خواب آور پوشیده است جز این پایان چیزی برای عرضه ندارد. در شب ِ گرم وقتی راهبه ای فرسوده«هکاته» بر پشت بام سینه چاک،درمقابل ماه بدری ساختگ زاری می کند دو کنیز خردسال،خمیازه کشان اکسیری خوشبورادردیگی مسی می جوشانند فردا دوستداران ِ این بوی خوش از آننصیب می برند.
عشق او از هم اینک همچون آرایش چهره ی یک هنرپیشه ی تراژدی فرو می ریزد.
6 آن پایین ،زیر پاهایمان دریایی همچون آیینه درون گنجینه هاست- درمان زقوم های سپید درصخره های صخت. به یاد آر آن پیراهنی راکه گوشده می شدو از رو یاندامت فرو می لغزید پیراهنی که بی جان روی پاهایت فرو می ریخت ای کاش این خواب هم این گونه روی گنجینه های مردگانمان می ریخت.
7 در باغچه ی کوچک سپیدار هست که نفس هایش شب وروز ساعات ِ عمر ِ توا می شمارد ساعتی آبی انباشته از آسمان به نیروی ماه برگ ها،روی دیوار های سپید ب جا پاها تاریک می رویند در پرچین چنددخت کاج مانده آن سو تر،مرمر ها وچراغ های شهر وآدمیان ،همان گونه که آفریده شده اند. اما مغ سیاه برای خوردن ِ آب که می آید شروع به خواندن می کند وگاهی صدای گمری شنیده می شد.
دراین باغچه ، این لته ی کوچک، می توانی آفتاب را ببینی وقتی روی دو میخک قرمز می نشینند روی دانه ای زیتون وخوشه ای یاس . خود را همان گونه که هستی بپذیر شعر را درژرفای چنار ها دفن مکن با خاک خودت،صخره ات، آن را تغذیه مکن اگر می خواهی بیشتر بیابی همان جایی راکه ایستاده ای حفر کن.
8 آیینه ای سخت است صفحه ی کاغذ سفید تنها آنچه را که به تو باز می نماید باتو سخن می گوید کاغذ سفید با صدای تو نه با صدایی که می پسندی ، موسیقی ِ توست،زندگی ِ تو همین زندگی که به بی حاصلی گذراندی اما دو باره می توانی آن را بهدست آوری اگر بخواهی اگر ب این صفحه ی سپید دل ببندی تو را به جایی که ار آن آغاز کردی باز می گرداند.
سفر های بسیار کردی ماه و خورشید بی شمار دیدی مرده ها وزنده ها را لمس کردی رنج مردان جون را عمیقا دریافتی ملال زنان را تلخی ِ پسرکی ناپخته را. تمام احساساتت بر باد می رود اگر به این خلاء ایمان نیاوری مگر در آن پیدا کنی چیزی را که به گمانت گم کرده ای جوانه زدن جوانی ات را به گل نشستن ناگذیر ِ عمت را. زندگیت چیزی ست که باخته ای این خلاء چیری ست که باخته ای این صفحه ی سپید.
9 از چیز هایی که ندیده بودند سخن می گفتی وآن ها می خندیدند اما تو پارو کشیدی د رود خانه ای تاریک در مسیر مخالف، در مسیری ناشناخته مصرانه پیش رفتی کورمال کورمال به دنبال سخن های ریشه دار، سخن هایی همچون«درخت پر شاخ زیتون» بگذار آنها بخندند . و می خواستی آن جهان ِ دیگر جایگزینِ تنهایی ِ خفقان آور ِ امروز شود جایگزین این زمان ویران بگذار بخندند،به دل مگیر
نسیم دریا،خنکی سپیده بی اینکه بخواهیم شان هم وجود دارند.
10 آن گاه که رویا ها به هنگام طلوع خورشید جامه ی عمل می پوشید لب هایی دیدم که برگ برگ می شکفند ترسیدم بر آنها فرود آید داس براق وباریکی که ار آسمان میگذشت.
11 این دریایی که آن را آرامش نمیده اند قایق ها وباد بان هایی سپید ونفس به نفس بادخنکی که از سر ِ کاج ها وکوه ها «اگنیا» می وزد، تنت روی تن او می لغزید آسوده وگرم همچون اندیشه ای که هنوز شکل نیافته از یاد مید رود.
اما در آب های کم عمق از اختاپوس ِ نیزه خورده مرکب تراوش می کند – ود آب های ژرف-. ای کاش لحظه ای به یاد می آوردی جزیره های زیبا کجا پایان می پذیرد.
با تمام رو شنایی وتاریکی ام به تو می نگرم.
12 همراه این گرمای خفقان آور در رگ های ملتهب آ سمان اینک خون می دود برای نیل به خوشبختی می خواهد از مرگ بگذرد . آفتاب تپش نبضی ست که رفته رفته آهسته تر می شود. گویی همین دم است که باز می ایستد.
13 لحطه ای بعد،خورشید باز م ایستد پریان سپیده در پوست خشک ِ دریا دمیده اند خروسی یه بار خواند،فقط سه بار، بر روی سنگ سفید مارمولک بی حرکت ایستاده است وبه علف های سوخته نگاه می کند به جایی که مار پنهان شده است. در بلندی ها،در گنبد فیروزه بالی سیاه،شکافی عمیق می اندازد نگاه کن آسمان در شرف ِ شکافتن است. درد سخت دوباره زاده شدن
14 اکنون با سربی که برای تفألش گداخته اند با درخشش دریای تابستان ، همه چیز در حسرت سوختن است همه عریانی ِ حیات گذشتن ، ماندن ، فرونشستن ، صعوکردن ، لب ها ، تن نوازش شونده . همانگونه که در صلوة ظهر درخت کاج- فرورفته در صمغ خود- برای شعله ور شدن بی تابی می کند و درد را دیگر تاب نمی آورد. فراخوان کودکان را تا خاکسترها را گرد آورند و در خاک بکارند . آنچه گذشته ، همه به خوبی گذشته است و آنچه هنوز نگذشته ، باید سوزانده شود درست در صلوة این ظهری که خورشید به قلبِ گل صدبرگ میخکوب شده است .
میخواهم در زمینی گل آلوده و پر حلزون بــه دست خود گودالی ژرف بکنم تا آسوده استخوانهای فرسودهام را در آن بچینم و چون کوســهای در موج در فراموشی بیارامم من از وصیت نامــه و گور بیزارم پیش از آن کــه اشکی از مردمان طلب کنم مرا خوشتر آن کــه تا زندهام زاغان را فرا خوانم تا از سراپای پیکر ناپاکم خون روانــه کنند ای کرمها! همرهان سیــه روی بیچشم و گوش بنگرید کــه مردهای شاد و رها بــه سویتان میآید ای فیلسوفان کامروا، فرزندان فساد بی سرزنش میان ویرانــهی پیکرم رویید و بگویید هنوز هم، آیا رنج دیگری هست؟ برای این تن فرسودهی بیجان مردهای میان مردگان
شارل در پاریس زاده شد. او تحت تأثیر پدر به سمت هنر گرایش پیدا کرد، زیرا بهترین دوستان پدرش هنرمند بودند. شارل بیشتر روزها با پدرش به دیدن موزهها و نگارخانهها میرفت. در ۶ سالگی پدرش را از دست داد. یکسال بعد از مرگ پدر، مادرش با سروانی به نام ژاک اوپیک ازدواج کرد. شارل همواره از این پیوند ناخشنود بود. در ۱۱ سالگی مجبور شد همراه خانواده به لیون مهاجرت کند. در مدرسه شبانهروزی با همکلاسیهایش سازگار نبود و دچار کشمکشهای زیادی با آنها میشد. تا اینکه در آوریل ۱۸۳۹ سالی که میبایست دانشآموخته شود، از مدرسه اخراج شد. در ۲۱ سالگی میراث پدر را به ارمغان برد، اما با بیپروایی این میراث را به نابودی کشاند. شارل در ۲۱ سالگی ازدواج کرد. او علاوه بر شعر به کار نقد روی آورد. شارل بودلر از مطرحترین ادیبان مکتب سمبولیسم بود. او در سال ۱۸۶۷ بر اثر یک سکته قلبی و از کار افتادن نیمی از بدنش از دنیا رفت. شارل اولین کسی بود که واژه مدرنیته را در مقالات خود بکار برد. وی در سن ۲۴ سالگی به علت شرایط سخت مالی اقدام به خودکشی نمود اما جان سالم به در برد. در نامهٔ خودکشی اش به ژان دووال (معشوقهاش) اینگونه نوشته بود:
«دارم خودم را میکشم چون عذاب خوابیدن و عذاب بیدار شدن برایم تحمل ناپذیرشده است. خودم را میکشم چون باور دارم که نامیرا و جاودانه ام، و به این امیدوارم … وقتی که تو این نامه را میخوانی من دیگر مردهام.» (چندی پیش این نامه در یک حراجی در فرانسه به مبلغی حدود دویست و هفتاد هزار دلار به فروش رسید
گلهای رنج (به فرانسوی: Les Fleurs du mal) یا گلهای بدی مجموعه شعری از شارل بودلر شاعر قرن نوزدهم فرانسه است. این کتاب که مهمترین اثر شاعر نیز محسوب میشود در هنگام انتشارش ۱۸۴۰ سر و صدای زیادی به پا کرد و حتیٰ باعث شد تعدادی از شعرها سانسور شود. دراین اثر بودلر به دنبال کشف زیبایی از درون زشتی است و مبانی زیباییشناسی جدیدی را پایهریزی میکند.
به رهگذر شعری از شارل بودلر یکی از دهها شعر (شماره 87) نوشته بر دیوارهای شهر لَیدن، هلند. از سال 2003 به نشانی: Zoeterwoudsesingel 55, Leiden به رهگذر خیابان در بَرَم گرفته بود با هیاهوی ِ بسیار و زنی سوگوار، باریک و بلند بالا، از کنارم، در اندوهی با شکوه و دستان زیبا لبهی بالاپوش کنار زد و بازگرداند، چالاک و به سترگی ِ تندیس. از چشماناش، هوای سُربین که آب از آن جاریست، در هم فشرده نوشیدم، شیفته چون سبکسری، شیرینی فریبنده و گوارا چون مرگ فروغ ِ تندر… و آنگاه شب! زیبایی گریزان که نگاهاش به دمی توان زندگیم بخشید، خواهمات دید آیا دوباره به زندگی جاودان؟ جایی، بس دور از اینجا! دیرگاه! یا شاید که هرگز! تو که پی برده بودی، ای تو که دلباخته ات بودم نمیدانم به کجا میگریزی، تو نمیدانی به کجا میروم.
ایروین آلن گینزبرگ (به انگلیسی: Irwin Allen Ginsberg) (زاده ۳ ژوئن ۱۹۲۶ – درگذشته ۵ آوریل ۱۹۹۷) شاعر آمریکایی بود. وی به خاطر شعر «زوزه» معروف است. گینزبرگ به همراه جک کرواک و ویلیام باروز از پایهگذاران «نسل بیت» بود.
زندگینامه گینزبرگ در خانوادهٔ یهودی در ایالت نیوجرسی به دنیا آمد. پدرش لوئی گینزبرگ شاعر و معلم مدرسه بود. مادرش نائومی لیورگانت گینزبرگ از بیماری روحی پارانویا رنج میبرد. مادرش در حزب کمونیست فعالیت داشت. آلن در نوجوانی شروع به نوشتن کرد. او ابتدا کارش را با نوشتن برای نیویورک تایمز آغاز نمود و دربارهٔ موضوعات سیاسی و حقوق کارگران مینوشت. در دوران دبیرستان به خاطر تشویق معلمش خواندن آثار والت ویتمن را آغاز کرد. گینزبرگ پس از تحصیل در دانشگاه ایالتی مونتکلیر با یک بورس تحصیلی از انجمن مردان جوان عبری در سال ۱۹۴۹ به دانشگاه کلمبیا راه یافت.
گینزبرگ در نیویورک به همراه لوسین کار (دوست و معشوقش برای مدتی) با نویسندگانی آشنا شد که بعدها نسل بیت را شکل دادند. گینزبرگ بار دیگر توسط لوسین کار به نیل کسدی معرفی شد. شخصیتی که تأثیر بسیاری در او داشت. گینزبرگ در سال ۱۹۵۶ پیتر اورلوفسکی را در سانفرانسیسکو ملاقات کرد و تا آخر عمر در کنار او ماند. از آنجا بود که وی به بودیسم تبتی علاقهمند شد. گینزبرگ در سانفرانسیسکو با شاعران رنسانس سن فرانسیسکو ملاقات کرد که بعدها به نسل بیت پیوستند.
گینزبرگ در سال ۱۹۹۳ برای کتاب The Fall Of America جایزه کتاب ملی آمریکا را برد و از وزیر فرهنگ فرانسه نیز نشان هنر و ادب را گرفت. وی در ۵ آوریل ۱۹۹۷ در سن ۷۰ سالگی در اثر ابتلا به سرطان کبد درگذشت.
گینزبرگ شاعر و فعال سیاسی بود و در دهه ۶۰ در اعتراضات مدنی و مخالفت علیه جنگ ویتنام نقش بسیار فعالی داشت. او در رابطه با آزادی بیان و آزادی حقوق همجنسگرایان نیز فعالیت میکرد.
آمریکا آلن گینزبرگ ترجمه ی رُزا جمالی
………………………. آمریکا، هر آنچه داشتم را به تو بخشیده ام و دیگر هیچ از من نمانده است آمریکا یعنی دو دلار و بیست و هفت سنت هفده ژانویه ی هزار و نهصد و پنجاه و شش است و من نمی توانم بی قراری ذهن را تاب بیاورم و تو کی این جنگ های انسانی را به اتمام خواهی رساند، آمریکا؟ بر تو نفرین و بر آن بمب اتمی ات اصلا خوب نیستم، پس به من گیر نده! بگذار ذهنم آرام بگیرد وگرنه شعرم را نخواهم نوشت آمریکا، کی پریوار خواهی شد؟ و پیراهن ات را در خواهی آورد؟ کی از درون گورت به خود نگاه خواهی کرد؟ کی درخور این روندگان به راه تروتسکی خواهی بود؟ چرا کتابخانه های تو از اشک پُر است؟ و کی تخم تو به هند خواهد رسید؟ من ازین همه خواستن های تو به ستوه آمدم بالاخره کی می شود که به سوپرمارکت بروم و با چهره ای خوشحال آنچه را که می خواهم بخرم؟ فقط من و تو چنان پُریم و تو چنان زیادی وُ آخری می خواهی که من شبیه یک قدیس باشم حتما می توانیم راه حلی برای این معضل بیابیم بیایید سر اصل مطلب برویم چگونه دست از وسواس بردارم؟ آمریکا به من زور نگو که من می دانم چه می گویم آمریکا شکوفه ها بر زمین ریخته اند ماه هاست که من روزنامه ای نخوانده ام انگار هر روز کسی به جرم قتل محاکمه می شود… چقدر دلم به حال کارگران ات می سوزد آمریکا وقتی بچه بودم کمونیست بودم و حالا پشیمان نیستم تا دلت بخواهد ماریجوانا می کشم روز از پی روز در خانه ام می نشینم و به گل های سرخ داخل کمد خیره می مانم می روم به محله ی چینی ها، مست می کنم و با کسی نمی خوابم دیده بودی مرا که مارکس می خواندم؟ روان درمانگرم گفته حالم خوب است و دیگر دعا نمی خوانم چرا که به لحظه های عرفانی و لرزه های کیهانی دست پیدا کرده ام آمریکا هنوز با تو سخن نگفته ام که وقتی عمو مارکس از روسیه آمد چه بلایی بر سرش آوردی؟! هیییییی… با توام؟ آیا می خواهی زندگی عاطفی ات تحت تاثیر نشریه ی تایمز باشد؟ هر هفته می خوانم اش هر وقت که زیر زیرکی به آبنبات فروشی کنار خیابان سرک می کشم تصویر روی جلد به من خیره است و من در زیرزمین و در کتابخانه های عمومی در برکلی می خوانم اش از مسئولیتی سخن می گویند این تاجران رسمی تهیه کنندگان فیلم همه مطرح اند اما من چه انگار من خود آمریکا هستم که دارم با خودم حرف می زنم. تمام آسیا علیه من شورش کرده است و من حتا شانس یک چینی را ندارم بهتر است که منابع ملی را در نظر بگیریم ثروت ملی ای که در ماری جوآنا خلاصه می شود ماری جوآنا که نسل به نسل پرورش پیدا می کند این ادبیات غیر رسمی که به سرعت ۱۴۰۰ مایل در ساعت پرورش پیدا می کند و همه جا را در بر می گیرد بیست و پنج هزار آسایشگاه روانی چیزی درباره ی زندان ها نمی گویم و آن ها که محروم اند در قوطی حلبی زیر نورخوشید پانصد بار روسپی خانه های فرانسه را از پا در آوردم و من که کاتولیکم آیا می توانم رئیس جمهور آمریکا شوم؟ آمریکا، با این وضع ات چطور برایت سرود مقدس بنویسم؟ چیزی شبیه اتومبیل هنری فورد، شعر من همان است جنس اش فرق می کنه اما… آمریکا حالا می خواهم شعرهایم را به تو بفروشم، هر شعر می شه ۲۵۰ دلار پنجاه دلار آتیش زدم به مال ام شعرهای قدیمی ات تام مونی رو آزاد کن دیگه این همه سرسپرده و مزدور را نجات بده ساکو و ونزتی نمیرندها! من پیش آهنگم هفت سالم بود زمانی که به جلسات چپ ها می رفتم با یک کوپن یک مشت نخود می فروختند پنج سنت سخنرانی آزاد انسان ها پریوار دل سوزاندند برای کارگران چه حقیقتی ۱۹۳۵، حزب چپ ها چه پیرمرد متینی بود اسکات نیرینگ انسان دوباره با آهنگ های غمگین به گریه افتادم اسرائیل امیتر در لباسی معمولی همه جاسوس اند و ماموریتی دارند آمریکا، نمی خواهی به جنگ بروی تو؟ آمریکا همه اش تقصیر این روس های پلید است روس ها، روس ها، روس ها و چشم های چشم بادامی شان روسیه دارد زنده زنده می بلعد ما را، روسیه با قدرتی دیوانه وار، ماشین ها را از پارکینگ ها دزدیده است شیکاگو را ربوده است، این نشریه های زرد مردمی، ماشین سازی ها را در سیبری ربوده است با تمام نظم بی بدیل اش پمپ بنزین ها را به کنترل درآورده پوچ! و رنگین پوستان را باسواد کنید، سیاهان غول پیکر را،… شانزده ساعت در روز کار می کنیم ما. آمریکا، مسئله جدی ست! و این برداشت من است در نگاهی به تلویزیون آمریکا، درسته دیگه؟ بهتره بریم سر اصل مطلب من نمی خوام به ارتش بپیوندم و به چرخکاری آدمیزاد مشغول شوم هم نزدیک بین ام، هم روان پریش آمریکا من افلیجم و این راه صعب العبور است.
شعر زوزه / آلن گینزبرگ / ترجمه ی علی قنبری
قسمت اول
بهترین مغزهای نسلم رو دیدم که با جنون تباه شدن، درحال مردن از گرسنگی
دیوانه وار عریان ،
صبح ِ سحر خودشونو کشون کشون می رسوندن به خیابون کاکا سیاها به دنبال یه چیزی که خودشونو خالی کنن ، نشئه گان فرشته خوی مشتاق سیر ملکوتی با دینام پرستاره ی ماشین شب ،
اونا که آس و پاس و لت و پار و پای چشم گود افتاده و نشئه بیدار موندن
پُک زنان تو تاریکی ماوراء طبیعی آپارتمانهای بدون آبگرمکن برفراز قله های شهرهای غرق ِ در جاز ،
اونا که مغزشونو گشودن به بهشت رو ریل راه آهن و دیدم فرشته ها ی محمدی رو تلوتلو خوران رو سقف آذین بسته ی خونه های اجاره ای ،
اونا که فارغ التحصیل شدند با چشمهای بی رنگ و مبهوت
گیج و منگ از تراژدی « آرکانزاس» و « بلیک لایت » در میان متخصصین جنگ ،
اونا که از دانشکده ها انداختنشون بیرون واسه خل و چل بازی وانتشار چکامه های مستهجن رو پنجره های جمجمه ،
اونا که کز کردن تو اتاقهای نخراشیده تو لبا سهای زیرشون ،
اسکناسهاشونو سوزوندن تو سطل آشغال و گوش دادن به وحشت از پشت ِ دیوارها ،
اونا که پشم و پیله شونو گشتن با یه تخته ماری جوانا تو راه برگشت از « لاردو» به «نیویورک» ،
اونا که آتیش خوردن تو هتل ها ی پر زرق و برق یا تربانتین زدن بالا تو « پارادایز آلی » ، مرگ ، یا پیکرشونو تطهیر کردن شب به شب
با رویا ، با دوا ، با کابوسهای بیداری ، الکل و کوکائین و چرت و پرت های بی وقفه ،
خیابونای کله پای بی همتای ِ خیل ابر لرزان و آذرخشی که جرقه می زنه تو ذهن به سوی قطب ِ «کانادا – پترسون » و روشن می کنه همه ی جهان بی جنبش زمان حد فاصل شونو ،
توپ ِ توپ از پیوتل ١ تو عمارت ها ، تو صبح ِ درخت سبز قبرستون،
مست ِ شراب رو پشت ِبوم ها ، نشئه گی و ماشین دزدی زیر نور چراغها ی نئون چشمک زن تو شهرک های ویترینی ، خورشید و ماه و درخت می لرزند تو هیاهوی غروب زمستون « بروکلین » ، نعره های سطل زباله و شاهچراغ مهربان ذهن ،
اونا که خودشونو زنجیر کردن به مترو تو مسیر ابدی « بتری » به « برانکس مقدس » نشئه ی «بنزدرین» ٢ تا اینکه جیغ و داد چرخها و بچه ها اونا رو پایین انداخت با دهان لرزان مغز پوک وتهی شده از نبوغ زیر نور ملا ل آور باغ وحش ،
اونا که همه ی شب رو غرق شدن تو نور زیردریایی «بیک فورد»
و عصرها غوطه ور شدن تو آبجوی گُه مزه ی «فوگازی» خراب شده ،
در حالیکه گوش می دادن به صور اسرافیل با گرامافون هیدروژنی ،
اونا که هفتاد ساعت بی وقفه حرف زدن از پارک تا آلونک تا بار تا « بیلیویو» تا موزه تا پل «بروکلین» ،
یک گردان سرخورده ی وراجان افلاطونی پایین پریدن
از پله های اضطراری از هره ی پنجره ها از «امپایر استیت » به سوی ماه ،
ور زدن جیغ زدن عق زدن پچ پچ کردن حقیقت و خاطرات و حکایات و چشم از کاسه پریدن و شوک بیمارستان و زندان و جنگ ،
نابغه هایی با چشمهای تابناک که قی کردن جمیعا احضار شدن برای هفت شبانه روز ،
و گوشت کنیسه ها رو استفراغ کردن رو سنگفرش خیابون ،
اونا که محو شدن تو ناکجای ذن نیوجرسی و یه عالمه کارت پستال ِ رنگ و رورفته ی «آتلانتیک سیتی هال » رو جا گذاشتن ،
در گیر ِ ریاضت شرقی استخوان پوکی طنجه ای و میگرن چینی
و در حال ترک مواد تو اتاق مبله ی ملال انگیز نیوآرک ،
اونا که نصف شب سرگردون بودن تو ایستگاه قطار و به این فکر بودن که
کجا برن، رفتن ، و هیچ قلب شکسته ای به جا نموند ،
اونا که سیگار کشیدن تو واگن ها واگن ها واگن ها و قشقرقی بپا کردن توی برف به سمت ِ مزارع دور افتاده تو شب پدربزرگ ،
اونا که فلوطین پو یوحنای صلیب تله پاتی و باپ کابالا خوندن
چرا که جهان زیر پاهاشون خود به خود می لرزید تو« کانزاس »،
اونا که یکه و تنها تو خیابونای « آیداهو» دنبال فرشتگان روشن بین ِ سرخ پوست بودن
اونا که خودشون فرشتگان روشن بین ِ سرخ پوست بودن ،
اونا که فکر می کردن تنها مجنون جهانن وقتی که «بالتیمور» تو خلسه ی هپروتی چشمک می زد ،
اونا که پریدن تو لیموزینها با راننده های چینی «اوکلاهما»
به شوق نور خیابون بارونی نیمه شب زمستون ،
اونا که گرسنه و تنها ولو شدن تو «هوستون» دنبال جاز یا سکس یا سوپ ،
و راه افتادن دنبال اسپانیایی زبل تا گپ بزنن در باره آمریکا
و جاودانگی ، یه کار الکی و آخرش با کشتی رفتن به افریقا ،
اونا که گم شدن تو کوه های آتشفشانی مکزیک بی هیچ ردی از خودشون
بجزسایه ی لباس کارشون و گدازه و خاکستر ِ شعر ِ پخش و پلا تو آتشدان «شیکاگو» ،
اونا که با چشمهای درشت و مهربون با پوست تیره ی سکسی
دوباره تو« وست کُست» پیداشون شد در حال پخش بیانیه های بی معنی
و اف بی آی شورت و پشم و پیله شونو وارسی کرده بود ،
اونا که با سیگار بازوشونو سوزوندن در اعتراض به تنباکوی مخدر بر علیه سرمایه داری ،
اونا که تو میدون «یونیون » جزوه های سوپرکمونیستی پخش کردن و گریه کردن و لخت شدن وقتی آژیرهای «لوس آلاموس » براشون شیون می کرد ، « وال استریت» و همچنین کشتی مسافربری «استیتن آیلند» ،
اونا که زدن زیر گریه عریان لرزان فروریختن تو ورزشگاه سفید پیشتر از دستگاهها و اسکلت های دیگر ،
اونا که گردن کمیسرها رو گاز گرفتن و یا از شادی جیغ کشیدن چون که جرمی نداشتن بجز کارهای من درآوردی و لواط و مستی ،
اونا که رو دو زانو نشستن و زوزه کشیدن تو زیرگذرها و پایین کشیدنشون از سقف ، آلت تناسلی و دست نوشته هاشون در اهتزاز ،
اونا که گذاشتن موتورسوارای قدیس ترتیب شونو بدن، و با لذت جیغ کشیدن ،
اونا که به باد دادن و به باد رفتن بدست فرشتگان انسانی ، ملاحان ،
نوازش های آتلانتیک و عشق کارائیبی ،
اونا که صبح و شب توی باغ های گل رز رو چمن پارک های عمومی و
سنگ قبرها گائیدنو و اسپرم هاشون رو شُر و شُر ریختن رو هر کسی که می اومد هر کی که باشه ،
اونا که یکریز سکسکه کردن سعی کردن که بخندن اما به هق هق افتادن کنار دیوار تو حمام ترکی وقتی فرشته ی لخت و بور اومد که با شمشیر به دونیمشون کنه ،
اونا که دوست پسرخوشگل هاشونو به سه سلیطه ی پیر سرنوشت باختن سلیطه ی یک چشم دلار غیرهمجنس خواه سلیطه ی یک چشم که چشمک می زنه خارج از رحم و سلیطه ی یک چشم که کاری نمی کنه فقط کونشو می زنه زمین و گلابتون هنرمندانه ی پارچه ی استاد رو می بُره ،
اونا که جماع کردن سرخوشانه و ارضاء ناپذیر با یه بطری آبجو یه معشوقه یه پاکت سیگار یه شمع و از تخت افتادن پایین و سینه خیز کنان ادامه دادن رو زمین پایین راهرو خوردن به دیوار و آخر سر بیهوش افتادن با تصوری از بهترین کُس خلاص شده از دست آخرین انزال آگاهی ،
اونا که حال کردن با دل بردن از یه میلیون دختر مضطرب تو غروب و صبح با چشمهای سرخ بی خواب
اما آماده شدن تا حال کنن با دلربایی در طلوع ، لمبرهای برآمده تو خونه های ولنگ و واز و لخت کنار دریاچه ،
اونا که رفتن کلرادو واسه خانم بازی تو یه عالمه ماشین اسقاطی شب ، نیل کسدی قهرمان مرموز این شعرها ، خروس جنگی و آدونیس ِ دنور دلخوش با خاطرات همخوابگی های فراوون با دخترها تو پارکینگ های خالی و حیاط خلوت کافه های کوچیک ، تو ردیف صندلی های زهوار دررفته ی سینماها ، رو قله ها تو دره ها یا با کلفت های زشت کنار جاده های آشنا و پرت بالا زدن دامنها بخصوص تو پمپ بنزین های غیر مجاز اصالت نفس ِ مستراح ها و همچنین کوچه های شهر زادگاه ،
اونا که کم کم محو فیلم های مستهجن شدن ، رفتند تو رویا ، تو منهتن بیدار شدن ، و خودشونو از تو خماری زیرزمینی ها درآوردن با شراب ِ مردافکن ِ توکای و داد وبیداد های خیابون سوم رویاهای آهنین و تلوتلوکنان رفتن به سمت دفاتر بیکاری ،
اونا که تمام شب رو با کفشهای پر از خون تو برفهای بارانداز قدم زدن
در انتظار یه دری تو« ایست ریور» که به یه اتاق پر از دود و دم و افیون باز بشه ،
اونا که تو آپارتمان صخره های هودسن درام های مهیج با شکوه آفریدن زیر ِ نور ِ آبی ِ ماه ِ دوران ِ جنگ
سرهاشون به تاج افتخار آراسته شد تو فراموشی ،
اونا که آبگوشت ِ بره ای از خیال خوردن یا
خرچنگ ِ بستر ِ گل آلود رودخانه بووری رو هضم کردن ،
اونا که به عاشقانه های خیابونا اشک ریختن با گاری های پر از پیاز و موسیقی مزخرف ،
اونا که نشستن تو کارتنها در حالیکه تو تاریکی زیر پل نفس می کشیدن ، و بلند شدن
تا کلاوسن های توی خرت و پرت هاشونو بسازن ،
اونا که تو طبقه ی ششم هارلم خون بالا آوردن با تاجی از آتیش زیر آسمون مسلول دور تا دورشون جعبه های نارنجی الاهیات ،
اونا که تمام شب رو خط خطی کردن غلتان و چرخان بر فراز افسون های ِ اعلی که تو صبح زرد هیچی نبود جز قطعات پرت و پلا ،
اونا که گوشت حیوونای گندیده رو پختن شُش دل پاچه دُم سوپ و نون مکزیکی
تو رویای سبزیجات ناب پادشاهی ،
اونا که خودشونو پرت کردن زیر کامیونهای حمل گوشت دنبال یه دونه تخم مرغ ،
اونا که ساعتهای مچی شونو از پشت بوم پرت کردن پایین تا رای بِدَن به جاودانگی فارغ از زمان ،
و ساعت های شماطه دار هر روز به سرشون بسته شد تا یک دهه بعد ،
اونا که سه بار پشت سرهم رگها شونو زدن و ناموفق ، ول کردن و وقتی که دیدند دارن پیر میشن مجبور شدن عتیقه فروشی باز کنن
و گریه کردن ،
اونا که زنده زنده سوختن تو لباس فلانل معصومشون تو خیابون « مدیسون»
میون انفجار آیه های سربی و قیل و قال مستانه ی هنگ آهنین مد
و جیغ های نیتروگلیسرینی پری های تبلیغاتی
و گاز خردل سردبیران باهوش شرور ،
یا رفتن زیر تاکسی های مست میدون « ابسولوت ریالیتی » ،
اونا که از پل «بروکلین» پریدن واقعا پریدن و ناشناس و فراموش شده رفتن به سمت بهت شبح وار محله ی چینی ها کوچه پس کوچه ها و ماشینهای آتش نشانی ، دریغ از یه آبجوی مجانی ،
اونا که فریاد زدن تو پنجره های ناامیدی ، بیرون افتادن از پنجره ی زیرگذر ،
پریدن تو «پاسایک» کثیف ، پریدن رو کاکاسیاها ، همه ی خیا بونو پر ِ اشک کردن ،
با پای برهنه رو گیلاسهای شکسته ی شراب رقصیدن صفحه های گرامافون نوستالژیک اروپای 1930 و جاز آلمانی رو شکستن
ته ویسکی ها رو درآوردن و ناله کنان تو توالت های خونی عق زدن ،و تو گوشهاشون ناله ها و صفیر گوشخراش ماشین های بخار ،
اونا که مثل بشکه از بزرگراههای گذشته سفر کردن به سمت ِ شکارگاه ِ جلجتا ساعت ِ تنهایی زندان یا تجسد جاز بیرمنگهام ،
اونا که تو مسابقه ی صحرایی هفتاد و دو ساعت روندن تا بفهمن اگه من خیال داشتم یا تو خیال داشتی یا اون خیال داشت که جاودانگی رو کشف کنه ،
اونا که سفرکردن به دنور ،اونا که تو دنور مردن ، اونا که برگشتن به دنور
و بیخود در انتظار موندن ، اونا که دنور رو پائیدن و ماتم گرفتن و تنها شدن تو دنور
و ناگهان رفتن به دور دست تا زمان رو پیدا کنن ، و حالا دنور برای قهرمانهاش غمگینه ،
اونا که تو کلیساهای قدیم ِ نومیدی زانو زدن و برای رستگاری شادی و دل های هم دعا کردن ،
تا وقتی که روح برای یه لحظه موهاشو نورانی کرد ،
اونا که فرو ریختن تو افکارشون تو زندان و با سرهای طلایی و
افسون واقعیت تو قلب هاشون در انتظار جرم های غیر ممکن موندن
اونا که واسه «آلکاتراز» بلوز دل انگیز خوندن ،
اونا که برگشتن به مکزیک تا یه عادت را پرورش بدن ،
یا کوههای راکی تا بودا رو عرضه کنن
یا طنجه رو به کودکان یا اطلس جنوبی رو به لوکوموتیو سیاه یا هاروارد رو به نارسیسوس به وودلاون 3
به گلهای داوودی یا به گور ،
اونا که تقاضای دادگاه سلامت عقل کردن رادیوی رو متهم به هیپنوتیزم کردن و رها شدن با جنونشون
و دستها شون و یک هیئت ژوری پا در هوا ،
اونا که به سمت سخنرانهای «سی سی ان وای » درباره دادائیسم سالاد ِ سیب زمینی پرت کردن و بلافاصله رو پله های گرانیتی دیوونه خانه حاضر شدن با کله های تراشیده و حرف های مسخره در باره ی خودکشی ،
و متقاضی عمل مغز (لُب برداری ) فوری شدن ،
اونا که اشتباهاً گرفتار خلاء مسلم انسولین متازول الکتریسیته
آب درمانی روان درمانی پینگ پنگ و یاد زدودگی شدن ،
اونا که در اعتراضی بدون شوخ طبعی فقط بطور نمادین یه میز پینگ پنگ رو واژگون کردن ، موقتا به کاتاتونیا (خشک ماندگی ذهنی) پناه بردن ،
سال ها بعد برمی گردن با کله های واقعا طاس فقط با کلاه گیسهای خونین ، و اشک ها و انگشت ها ،
بسوی دیوونه ی آشکار محکوم تو بخشها ی روانی شهرهای دیوونه ی شرق،
تالارهای متعفن «پیلگریم استیت» «راکلند» و «گریستون» ، جروبحث با پژواک های روح ،
راک اند رول رو نیمکت تنهایی نیمه شب مقبره ی خرسنگی قلمروهای عشق ، رویای زندگی یه کابوس ، بدن هایی که سنگ می شن به سنگینی ماه ،
بالاخره با مادر ****** ، و آخرین کتاب تخیلی پرت شد بیرون پنجره ی اجاره ای ، و آخرین در ساعت چهار صبح بسته شد و آخرین تلفن کوبیده شد به دیوار بجای جواب و آخرین اتاق مبله خالی شد از آخرین اثاثیه ی ذهن ، یه گلبرگ رُز پیچید رو سیم رخت آویز کمد ، و حتی اون خیال ، هیچی نبود جز یه ذره ی امید بخش توهم ،
آه کارل ، وقتی تو در امان نیستی من هم در امان نیستم ، و حالا تو واقعا توی سوپ کامل حیوانی زمان هستی – و اونا که تو خیابونهای یخ زده دویدن با علاقه ی بیمارگونه به برق ناگهانی کیمیای استفاده از کاتالوگ سه نقطه
یه اندازه ی متغیر و صفحه ی مرتعش ،
اونا که خیالبافی کردن و شکافهای مجسم ساختن در زمان و مکان با تصاویر کنار هم چیده ، و به دام انداختن ملک مقرب روح رو میون دو تصویر عینی و افعال بسیط رو به هم مرتبط کردن و اسم رو با خط ربط به آگاهی چسبوندن و با احساس «پدر قادر متعال خدای جاویدان»4 پریدن ،
تا نحو و وزن نثر انسان فقیر رو مجدداً خلق کنن و لال و هوشمند بایستن مقابل تو و از شرم بلرزن ، و هنوز قبول نکردن اعتراف روح را به وفق با ریتم اندیشه تو کله های کدویی شون ،
گدای دیوونه و فرشتگان می شکنن تو زمان ، ناشناخته ، درحالیکه هرچیزی رو که ممکنه واسه گفتن باقی بمونه تو زمان پس از مرگ ، می نویسن
و برخاستن حلول کردن تو لباسهای جنی جاز تو سایه شیپور طلایی گروه
و مصیبت ذهن عریان آمریکا رو برای عشق در «ایلی ایلی لما لما سبقتنی5» دمیدن
گریه ساکسیفون که شهرها رو تا آخرین رادیو لرزاند
با قلب محض شعر ِ زندگی بدنهاشون رو سلاخی کردن
آماده واسه خوردن برای یک هزار سال.
قسمت دوم
کدام ابوالهولی از سیمان و آلومینیوم جمجمه هاشونو ترکوند و مغز و رویاهاشونو بلعید ؟
مولوخ ! 6 انزوا! کثافت ! قباحت ! آشغالدونیها و دلارهای دست نیافتنی !
بچه های در حال جیغ زیر راه پله ها ! هق هق جوونا تو ارتش ! گریه ی پیرمردها تو پارک !
مولوخ قاضی سختگیر بشر ! مولوخ محبس بی حدو حصر ! مولوخ علامت مرگ ! بی وجدان ، محبس و کنگره ی غصه ها ! مولوخ او که ساختمانهاش کیفر است ! مولوخ سنگ عظیم جنگ ! مولوخ دولت های منگ ! مولوخ که مغزش ماشین محض است ! مولوخ که تو رگهاش گردش پول است ! مولوخ که ده انگشتش ده ارتش است ! مولوخ که پستانهاش دینام آدمخواریست ! مولوخ که گوشش مقبره ی سیگاریهاس !
مولوخ که چشمهاش هزار پنجره ی کور است ! مولوخ که آسمانخراشهاش ایستادن تو خیابونهای دراز مثل یهوه های لایزال ! مولوخ که کارخونه هاش خواب می بینن و قارقار می کنن تو مه !
مولوخ که دودکشها و آنتنهاش شهر رو تاجگذاری می کنن ! مولوخ که عشقش نفت و سنگهای قیمتی بی پایانه ! مولوخ که روحش برقه و بانک ! مولوخ که فقرش روح نبوغه !
مولوخ که تقدیرش ابری از هیدروژن خنثاس ! مولوخ که اسمش عقل کُله ! مولوخ که در اون تنها نشسته ام ! مولوخ که در اون خواب فرشتگان رو می بینم ! دیوانه در مولوخ ! کیر خواره در مولوخ !
بی عاطفه و نامرد در مولوخ ! مولوخ که روح منو زود تسخیر کرد ! مولوخ که در او آگاهم بدون جسم ! مولوخ که منو ترسونده نشئه گی ذاتی ام رو پرونده ! مولوخ که اونو ترک می کنم ! بیدار شو در مولوخ !
نور از آسمون موج می زنه ! مولوخ ! مولوخ ! آپارتمانهای روبات ! حومه های نامرئی !
دیوونه خونه های شکست ناپذیر ! آلتهای گرانیتی ! بمب های مهیب ! کمرشون شکست تا مولوخ رو بلند کنن ببرن تو بهشت ! سنگفرشها ، درختها ، رادیوها ، خروارها ! شهر رو ببرن تو بهشتی که وجود داره و همه جا درباره ی ماست !
پندارها ! نشانه ها ! توهمات ! معجزه ها ! خلسه ها ! در رود امریکن غرق شده اند ! رویاها ، پرستش ها ، چراغانی ها ، مذاهب ، تمامی کشتی پر از چرت و پرتهای پرسوز و گداز ! پیشرویها ! بر روی رود ! لودگیها و تصلیبها ! سیل همه شونو برد !
نشئگی ها ! تجلی ها ! یاس ها ! ده سال جیغهای حیوانی و خودکشی ها ! اذهان ! عشق های نو !
نسل دیوانه ! زیر صخره های زمان ! خنده های واقعی مقدس توی رود ! اونها همه شو دیدن ! چشمهای وحشی ! فریادهای مقدس ! اونها بدرود گفتن ! اونها از سقف خودشون رو پرت کردن پایین ! بسوی تنهایی ! و درحال دست تکان دادن ! گلها رو بردن در اعماق رود خونه ! به خیابون ها !
قسمت سوم
کارل سالامان ! با هاتم تو راکلند 1 اونجا که از من دیوونه تر هستی
باهاتم تو راکلند اونجا که احتمالا خیلی احساس عجیب غریبی داری
باهاتم تو راکلند اونجا که ادای سایه ی مادرم رو در میاری
باهاتم تو راکلند اونجا که دوازده تا منشی ات رو به قتل رسانده ای
باهاتم تو راکلند اونجا که به این شوخی نامرئی می خندی
باهاتم تو راکلند اونجا که ما نویسندگان بزرگی هستیم
پشت همون ماشین تحریر آشغال
باهاتم تو راکلند اونجا که وضعیتت خیلی وخیمه
و از رادیو گزارش می شه
باهاتم تو راکلند اونجا که توان ذهنی جمجمه
بیش از این کرمهای احساس رو تحمل نمی کنه
باهاتم تو راکلند اونجا که چای پستان پیردختران یوتیکا رو می نوشی
باهاتم تو راکلند اونجا که با اندام پرستارات ور می ری
این زنان سنگدل برانکس
باهاتم تو راکلند اونجا که تو لباس مخصوص روانیا جیغ می کشی
چون که بازی پینگ پنگ واقعی ژرفنا رو می بازی
باهاتم تو راکلند اونجا که می کوبی رو پیانوی کاتاتونیک
روح معصوم و جاوید است و هرگز گناهکار در تیمارستان مجهز نمی میرد
باهاتم تو راکلند اونجا که حتی بیش از پنجاه شوک هم روح تو رو
هرگز بازنمی گردونه به تن از زیارتش از صلیب در خلاء
باهاتم تو راکلند اونجا که پزشکها ت رو متهم می کنی به جنون
و انقلاب سوسیالیستی یهودی رو بر علیه فاشیست ملی جلجتا طرح می کنی
باهاتم تو راکلند اونجا که بهشتهای لانگ آیلند رو نصف می کنی
و مسیح انسانی خودت رو زنده می کنی از تو قبر ابر انسان
باهاتم تو راکلند اونجا که بیست و پنج هزار رفیق دیوونه با هم
آخرین بندهای انترناسیونال رو می خوونن
باهاتم تو راکلند اونجا که زیر ملافه هامون ایالات متحده رو به آغوش می کشیم و می بوسیم
ایالات متحده ای که تمام شب رو سرفه می کنه و نمی ذاره که بخوابیم
باهاتم تو راکلند اونجا که بیدار می شیم از کُما با شوک
با هواپیماهای روحمون غرش می کنیم رو سقف
اوناا اومدن تا بمبهای ملکوتی رو بندازن
بیمارستان خودش رو نورانی می کنه دیوارهای خیالی فرو میریزن
سالها پیش باسنگریزه ها،باخاک وباعلف هرزه ها تیلانتان راساختم. باروی آنرا به یاد دارم،درهای زردرنگ را وبر روی آن ها انگشتان جهت نما را، کوچه های تنگ وبدبورا وساکنان پرسر وصدای آنها را ، ارگ سبز دولت را وقربانگاه سرخ را،پابرجاوچون دستی گشوده، باپنج معبد عظیم وراهرویبیشمارش .
تیلانتان، شهری خاکستری درپای صخره ای سپید،شهری به زمین چسبیده باچنگ ودندان،شهرغبار ونیایش .ساکنان کند ذهن بودند ، آداب دوست وستیزه جو ،دستهایی رامی پرستیدند که آنان راساخته بود، اما از پاها که قادر بودند آنان رانابود کنند وحشت داشتند. مذهبشان وقربانیهای ومداومشان که با آن می خواستند عشق اولی را بخرند وخویشتن رااز لطف دومی مطمئن کند بی فایده بود . یک بامداد درخشان پای راست من باخاک یکسانشان کرد،همراه باتاریخشان، اشرافیت ستمگران ، عصیانهایشان،ربان مقدس شان،آواز های محبوبشان ونمای های آئینی شان.وکانان شهر هیچ گاه ظن نبردندکه پاها و دستها چیزی به جز دوانتهای پیکر خدایی واحد نبود.
شبانه
اکتاویو پاز مترجم: احمد میرعلائی
شب، چشمان اسبان که در شب می لرزند، شب،چشمان آب درکشتزاری خفته، شب درچشمان تو ،چشمان اسبان،که درشب می لرزند، درچشمان آبی پنهانی تو.
چشمان آب برکه، چشمان آب چاه، چشمان آب رویا، سکوت وانروا چون دو حیوان کوچک به هدایت ماه از این آبها می نوشند ، از این چشمان.
اگر تو چشمانت رابگشایی شب دروازه های خزه اش را می گشاید، قلورو پنهانی آب دروازه هایش رامی گشاید، آبی که از دل شب چکه می کند. واگر آنها راببندی ، رودی،جریان بی صدا وآرام ، به درونت سیلاب می ریزد ،پیش می رود،مکدرت می کند: شب کرانه های روحت را می شوید.
سنگ آفتاب اکتاویو پاز مترجم: احمد میرعلائی
سیزدهمین بازمی گردد… این همان اولین است ؛ و همیشه یکی است – یا شاید این تنها لحظه باشد، آیا تو ملکه یی ، ای تو ، اولین و آخرین ؟ آیا تو شاهی ، تو یگانه و آخرین معبود ؟ از شعر آرتمیس اثر ژراردو نروال
بیدی از بلور ، سپیداری از آب ، فواره ای بلند که بادکمانی اش می کند ، درختی رقصان اما ریشه در اعماق ، بستر رودی که می پیچد ، پیش می رود ، روی خویش خم می شود، دور می زند و همیشه در راه است : کوره راه خاموش ستارگان یا بهارانی که بی شتاب گذشتند ، آبی در پشت جفتی پلک بسته که تمام شب رسالت را می جوشد، حضوری یگانه در توالی موج ها، موجی از پس موج دیگر همه چیز را می پوشاند ، قلمروی از سبز که پایانیش نیست چون برق رخشان بال ها آنگاه که در دل آسمان باز می شوند،
کوره راهی گشاده در دل ِ بیابان از روزهای آینده ، و نگاه خیره و غمناک شوربختی ، چون پرنده ای که نغمه اش جنگل را سنگ می کند، و شادی های بادآورده ای که همچنان از شاخه های پنهان بر سر ما فرومی بارد، ساعات نور که پرندگانش به منقار می برند ، بشارت هایی که از دست هامان لب پر می زند ،
حضوری همچون هجوم ناگهانی ترانه ، چون بادی که در آتش جنگل بسراید ، نگاهی خیره و مداوم که اقیانوس ها و کوه های جهان را در هوا می آویزد ، حجمی از نور که از عقیقی بگذرد دست و پایی از نور، شکمی از نور، ساحل ها، صخره ای سوخته از آفتاب ، بدنی به رنگ ابر ، به رنگ روز که شتابان به پیش می جهد ، زمان جرقه می زند و حجم دارد ، جهان اکنون از ورای جسم تو نمایان است ، و از شفافیت توست که شفاف است ،
من از درون تالارهای صوت می گذرم ، از میان موجودات پژواکی می لغزم ، از خلال شفافیت چونان مرد کوری می گذرم ، در انعکاسی محو و در بازتابی دیگر متولد می شوم ، آه جنگل ستون های گلابتونی شده با جادو ، من از زیر آسمانه های نور به درون دالان های درخشان پاییز نفوذ می کنم ،
من از میان تن تو همچنان می گذرم که از میان جهان ، شکم تو میدانی ست سوخته از آفتاب ، پستان های تو دو معبد توأمانند که در آن خون تو پاسدار اسرار متوازی خویش است نگاه های من چون پیچکی بر تو می پیچد ، تو آن شهری که دریایت محاصره کرده است ، باروهایی که نور دو نیمه شان کرده است ، به رنگ هلو، نمکزار به رنگ صخره ها پرنده هایی که مقهور نیمروزی هستند که اینهمه را به خود کشیده اند ، به رنگ هوس های من لباس پوشیده چون اندیشه من عریان می روی ، من از میان چشمانت می گذرم بدانسان که از میان آب ، چشمانی که ببرها برای نوشیدن رؤیا به کنارش می آیند، شعله هایثی که مرغ زرین پر در آن آتش می گیرد ، من از میان پیشانی ات می گذرم بدانسان که از میان ماه ، و از میان اندیشه ات همچنان که از میان ابری ، و از میان شکمت بدانسان که از میان رؤیایت ،
ذرت زار دامنت می خرامد و می خواند ، دامن بلورت ، دامن آبت ، لبهایت ، طره ی گیسویت ، نگاه هایت، تمام شب مب باری ، تمام روز سینه ی مرا با انگشتان آبت می گشایی ، چشمان مرا با دهان آبت می بندی ، در استخوانم می باری ، و در سینه ام درختی مایع ریشه های آبزی اش را تا اعماق می دواند ،
من چون رودی تمامی طول ترا می پیمایم ، از مین بدنت می گذرم بدانسان که از میان جنگلی ، مانند کوره راهی که در کوهساران سرگردان است و ناگهان به لبه ی هیچ ختم می شود؛ من بر لبه ی تیغ اندیشه ات راه می روم و در شگفتی پیشانی سپیدت سایه ام فرومی افتد و تکه تکه می شود، تکه پاره هایم را یک به یک گرد می آورم وبی تن به راه خویش می روم ، جویان و کورمال ، دالان های بی پایان خاطره ، درهایی باز به اطاقی خالی که در آن تمام تابستان ها یکجا می پوسند ، چهره ای که چون به یادش می آورم محو می شود ، دستی که چون لمس می کنم تکه تکه می شود ، مویی که عنکبوت ها در آشوب بر لبخندهای سالیان و سالیان گذشته تنیده اند ،
در شگفتی پیشانی ام جستجو می کنم ، می جویم بی آنکه بیابم ، من یک لحظه را می جویم ، چهره ای از آذرخش و اضطراب که میان شاخه های اسیر در شب می دود ، چهره ی باران در باغ سایه ها ، آبی که با ماجت در کنارم جاری است ،
می جویم بی آنکه بیابم ، به تنهایی می نویسم ، کسی اینجا نیست ، روز فرو می افتد ، سال فرو می افتد ، من با لحظه سقوط می کنم ، به اعماق می افتم ، کوره راه ناپیدایی روی آینه ها که تصویر شکسته ی مرا تکرار می کنند ، پا بر روزها می گذارم ، بر لحظه های فرسوده ، پا بر افکار سایه ام می گذارم ، به جستجوی یک لحظه پا بر سایه ام می گذارم ، من آن لحظه ای را می جویم که به دلکشی پرنده ای ست، من آفتاب را در ساعت پنج عصر می جویم که آرام بر دیوارهای شنگرفی فرومی افتد ،
زمان انبوهِ میوه هایش را می رسانید و چون تَرَک بر می داشتند دختران دوان دوان از اندرون گلی رنگ آنها بیرون می آمدند و در حیاط های سنگی مدرسه شان پراکنده می شدند ، یکی از آنان با قامتی به بلندی پاییز و جامه ای از نور در زیر آسمانه ها می خرامید فضا به گرد او می پیچید و با پوستی دیگرش می پوشاند که طلایی تر و شفاف تر بود ،
ببری به رنگ نور ، غزالی قهوه ای رنگ که شبگردان تعقیبش کرده اند ، دختری که نگاهم را دزدید بر نرده ی مهتابی از باران سبز خم شده بود ، چهره ی بی شمار دوشیزه نامت را فراموش کرده ام ،ملوسینا لورا ، ایزابل ، پرسه فونه ، ماری ، تو همه ی چهره هایی و هیچیک از آنان تو همه ساعاتی و هیچیک از آن ها درخت و ابر ترا همانندند ، تو همه ی پرندگانی و یک ستاره ی تنها ، تو لبه ی شمشیری ، تو آن جام خونی که جلاد بر سر دست می برد، آن پیچکی که پیش می رود، روح را در آ؛وش می کشد ، ریشه کن می کند ، و آن را از خود جدایش می سازد ،
دست نبشته ی آتش بریشم، شکاف در سنگ ، ملکه ی ماان، ستونی از مه،چشمه ای درسنگ، حلقه ی ماهتاب ، آشیانه ی عقابان تخم بادیون ، خارِ کوچک مرگ آور که جزای جاودانی خویش را می بخشد ، چوپان ِ دخترک دره های دریا و نگهبان دره ی مرگ، پیچک آویخته از پرتگاه خوابناک نیلوفر معلق ، گیاه زهرآلود، گل رستاخیز، خوشه ی حیات ، بانوی نی نواز و آذرخش ، رشته ای از یاسمن، نمک د زخم، شاخه ی گل سرخ برای مرد تیرخورده ، برف مو، ماه آویخته به دار ، دست نبشته ی دریا بر سیاه سنگ ، دست نبشته ی آفتاب ، دانه ی نار ، سنبله ی گندم ،
چهره ی شعله ها ، ربوده و بلعیده شده ، چهره ی جوان بازیچه ی سال هایی که رقصان چون اشباح گذشتند که بازیچه ی روز هایی است که همان حیاط را دور می زنند وهمان [دیوار را لحظه آتش می گیرد و چهره های بسیارِ آتش یک چهره می شوند ، همه ی نا م ها یک نامند همه ی چهر ه ها یک چهره اند، همه ی قرن ها یک لحظه ها اند ، و برای همه ی قرن های قرن جفتی چشم راه اینده را سد می کنند
چیزی در برابر من نیست جز لحظه ای که امشب در گرو رویای تصویر های به هم زنجیر شده است ، که به تلخی از رویاجدا افتاده ، که تهی این شب به یغما یش برده است، واژه ای که حرف حرف محو شده انگاه که در بیرون زمان روده ها یش را بیرون می ریزد و جهان با نقشه ی جنایتی از پیش حساب شده بردرهای روح می کو بد ،
تنها در یک لحظه که شهرها ، که اسم ها و گل ها ، که هر نشا نه ی زندگی ، به پشت پیشانی کور من فرو می ریزند ، انگاه که فرسودگی عظیم شب اندیشه ی مرا در هم می شکند ، استخوان بندی مرا در هم می شکند ، وخون من کند تر وکند تر حرکت می کند ، ودندان ها یم می پوسند و پلک ها یم از ابر پوشیده می شوند وروزها وسال ها وزن سنگین وحشت خالی را توده می کنند ،
آنگاه که زمان بادبزنش را محکم به دست می گیرد و در پشت تصویرهای چیزی تکان نمی خورد لحظه در خویش فرومی جهد و شناور می شود آنجا که مرگ از همه سویی محاصره اش می کند، فک های غمناک و خمیازه کش شب و سخنان خشمناک و نامفهوم مرگ رقصان تهدیدش می کند، مرگ زنده و نقاب پوشیده ، لحظه به درون قلب خویش فرومی جهد، چون مشتی گره شده، تلّی از میوه که از درون می رسد، خویش را از درون می نوشد ، می ترکد و باز می شود ، لحظه ی شفاف دربه روی خویش می بندد، از درون می رسد و ریشه در اعماق می دواند ، در درون من رشد م کند و همه ی وجود مرا فرا می گیرد ، شاخ و برگ هذیانی اش مرا به بیرون پرتاب می کند، اندیشه های من فوج پرندگان آن است ، پیکش در رگ هایم می گردد ، در درخت ادراک ، در میوه ی بویناک از زمان ،
ای زندگی که باید تو را زیست ، که ترا زیسته اند، زمانی که دوباذه و دوباره چون دریا می شکنی و به دوردست می افتی بی آنکه سربگردانی ، لحظه ای که گذشت هیچ لحظه ای نبود؛ اکنون آن لحظه فرا می رسد، به آرامی می آماسد، به درون لحظه ی دیگر می ترکد و آن لحظه بی درنگ ناپدید می شود.
در شامگاه شوره وسنگ که با تیغه های ناپیدای چاقو ها تاول می زند با دست نبشته ای قرمز و مخدوش بر پوست من می نویسی و این زخم ها چون پیراهنی از شعله مرا در برمی گیرد، آتش می گیرم بی آنکه بسوزم، آب می جویم و در چشمان تو آبی نیست ، چشمان تو از سنگند، و پستان های تو ، شکم تو، و مژگان تو از سنگند، دهان تو بوی خاک دارد ، دهان تو بویناک زهر زمان است ، تنت بوی چاهی محصور را دارد ، دالانی از آینه ها که چشمان تشنه ی مرا مکرر می کند ، دالانی که همیشه به نقطه ی عزیمت باز می گردد، من کورم و تو دستم گرفته از میان راهروهای سمج متعدد به سوی مرکز دایره راهم می بری و تو موج می زنی چون پرتو شعله ای که در تیشه ای یخ بسته باشد منند پرتوی که زنده زنده پوست می کند، و افسونی که چوبه ی دار برای زندانی محکوم به اعدام دارد، انحناپذیر همچون تازیانه و بلند چون سلاحی که به سوی ماه نشانه رفته باشند، تو خاطرات مرا یکایک از من می گیری ، من نام خویش را فراموش کرده ام ، دوستانم در میان خوکان خرخر می کنند ، یا از پا در آمده زیر آفتاب تنگه عمیق می پوسند ،
چیزی جز زخمی از من نمانده است ، نگه ای که کسی از آن نمی گذرد ، حضوری بی روزن، اندیشه ای که بازمی گردد و خویش را تکرار می کند، آینه می شود ، و خود را در شفافیت خود می بازد ، خودآگاهی که به چشم باز بسته است که در خودنگری خویش می نگرد، که آنقد نگاه می کند تا در روشنی غرق شود: من شبکه ی فلس های ترا دیدم که در نور صبحگاهی سبز می زد، ملوسینا تو چنبره زده میانه ی ملافه ها خفه بودی و چون بیدار شدی بسان مرغی صفیر زدی و برای ابد فروافتادی، سوختی و خاکستر شدی ، از تو جز فریادی نماند، و در انتهای قرون خود را می نگرم که نزدیک بین وسرفه کنان در میان توده ای از عکس های قدیمی می گردم : هیچ چیز نیست ، تو هیچ کس نبودی تلی از خاکستر و دسته جارویی ، چاقویی زنگاری و پَرِ گردگیری پوستی که بر تیغه هایی از استخوان آویخته است ، خوشه ی خشکیده ی تاکی ، گوری سیاه ، و در ته گور ، چشمان دختری که هزار سال پیش مرد ، چشمانی که در قعر چاهی مدفون اند ، چشمانی که از آنجا به سوی ما برمی گردند ، چشمان کودکانه ی مادری پیر که پسر آبرومندش را پدری جوان می بیند ، چشمان مادرانه ی دختری تنها که در پدرش پسر نوزادی می یابد ، چشمانی که از گودال چاه زندگی ما را دنبال می کنند و خود گودال های مرگی دیگراند – اما نه ؟ آیا فروافتادن در آن چشمان تنها راه بازگشت به سرچشمه ی راستین زندگی نیست ؟
فروافتادن ، بازگشتن ، خواب خویش را دیدن ، حیات دیگری داشتن که خواب مرا می بیند، چشمان آینده دیگری ، مرگ دیگری را مردن – این شب تمام آن چیزی است که من احتیاج دارم ، و این لحظه که لاینقطع باز می شود و برمن آشکار می سازد که کجا بودم ، که بودم ، که اسم تو چیست ، که اسم من چیست : آیا برای تابستان نقشه ای طرح می کردم – و برای هر تابستان – ده سال پیش در خیابان کریستوفر با فیلیس که یک جفت چال روی صورتش داشت که گنجشکان می آمدند از آن نور بنوشند ؟ آیا کارمن در رفورما به من گفت « هوا ملایم است ؛ این جا همیشه مهرماه است » یا با دیگری سخن می گفت یا من چیزی از خو در می آورم که کسی نگفته است ؟ آیا این من بودم که در شبِ خیمه برافراشته ی آکساکا راه می افتم ، چونان درختی سیاه وسبز، مانند بادِ دیوانه با خودم حرف می زدم و چون به اطاقم بازگشتم – همیشه یک اطاق – آیا این من بودم که در آینه خود را می دیدم ؟ آیا برآمدن آفتاب را از هتل ورنت دیدیم؟ که با درختان شاه بلوط می رقصید، وقتی گیسوانت را شانه می کردی گفتی – « حالا خیلی دیر است » و من لکه هایی بر دیوار دیدم و چیزی نگفتم ؟ آیا با هم به برج رفتیم و خورشید را که به پشت صخره ها فرومی رفت دیدیم؟ آیا در بیداریت انگور خوردیم ؟ آیا در پروته جوز خریدیم ؟ اسم ها، مکان ها، خیابان ها و خیابان ها ، چهره ها ، میدان ها ، خیاان ها ایستگاه های راه آهن ، پارک ، اطاق های تک نفری، لکه های روی دیوار ، کسی گیسوانش را شانه می زند ، کسی در کنار من آواز می خواند کسی لباس می پوشد، اطاق ها ، مکان ها ، خیابان ها ، اسم ها ، اطاق ها ، مادرید ، 1937، در میدان دل آنجل زنان با کودکانشان می خرامیدند و آواز می خواندند ، هنگامی که فریادها به گوش رسید و آژیرها ناله سرداد، خانه ها در میان گرد و غبار به زانو درآمدند ، برج دونیمه شد ، سردرها فرو ریخت ، و تنبادِ سمج ِ موتورهای هواپیما : دو نفر لباس هایشان را پاره کردند و عشق ورزیدند تا از سهم ابدیت ما دفاع کرده باشند ، و از جیره ی ما از زمان و بهشت ، تا به عمق ریشه های ما بروند و ما را نجات دهند ، تا میراثی را زنده کنند که راهزنان زندگی هزاران سال پیش از ما دزدیده بودند ، آنان لباس هایشان را پاره کردند و همآغوش شدند زیرا هنگمی که بدن های عریان به هم می رسند انسان ها از زمان می گریزند و زخم ناپذیر می شوند ، – هیچ چیز نمی تواند به آنان دست یابد ، آنان به سرچشمه باز می گردند ، آنجا من و تویی نیست ، فردا ، دیروز، اسمی نیست ، حقیقت دو انسان یک روح و یک بدن است ، ای هستی محض … در شهرهایی که خاک می شوند اطاق ها از هم جدا می افتند، اطاق ها و خیابان ها ، اسم هایی که طنینی چون زخم ها دارند، اطاقی که پنجره هایش به اطاق های دیگر باز می شود با همان کاغذ دیواری رنگ پریده آنجا که مردی با آستین های بالازده خیرهای روز را می خواند یا زنی اطو می کشد ، اطاق آفتابرو که شاخه های درخت هلو برآن سایه انداخته است ، اطاقی دیگر: بیون همیشه باران می بارد، یک حیاط و مجسمه های برنجین سه کودک ، اطاق هایی که چون کشتی های لغزان در خلیجی از نورند؛ یا چون زیردریایی ها: سکوت گسترش می یابد و در امواج سبز پراکنده می شود ، به هر آنچه دست می زنیم تابندگی ِ فسفری دارد ، دخمه های مدفون ثروت ، عکس های خانوادگی که اینک رنگ اخته اند، الی های نخ نما ، دریچه ها ، سلول ها ، غارهای جدویی ، قفس ها و اطاق های شماره دار ، همه چهره دگرگون کرده ند همه بال درآورده می پرند، هر نقش گچ بری ابریست ، هر دری به روی دریا باز می شود ، به چمنزاران و آسمان ، هر میزی پنداری برای ضیافتی است ، همه چون صدف هایی دربسته اند و زمان به عبث آنان امحاصره کرده است ، دیگر کنون نه زمان به جا مانده ، نه دوارهایی ؛ فضا ، فضا ، دست هایت را باز کن و این ثروت ها را بینبار ، میوه را بچین ، از زندگی بخور ، در زیر درخت داز بکش ، آب را بنوش ! ، همه چیز چهره دگرگون کرده و مقدس است ، هر اتاقی مرکز جهان است ، این ولین شب ِ همه چیز است ، روز نخستین است ، هنگامی که دو نفر عشقبازی می کنند جهان متولد می شود ، قطره ی نور از اندرون های شفاف اطاق چون میوه ای باز می شود یا منند ستاره ای در عین سکوت منفجر می شود ، و قوانینی که موش ها پوزه اش زده اند، میله های آهنی بانک ها و زندان ها میله های تشریفات اداری ، حصارهای سیم خاردار ، مهرهای کائوچویی ، نیشترها و سیخونک ها ، وعظ سلاح ها با آهنگی یکنواخت ، کژدمی با دجه ی دکترا و صدایی شیرین ، پلنگی با کلاه ابریشمین ، رئیس انجمن گیاه خواران و صلیب سرخ ، قاطر تعلیم و تربیتی ، تمساح ملبس به کسوت نجات دهنده ، پدر خلق ها ، رئیس ، کوسه ماهی ، آرشیتکت آینده ، خوکی با لباس نظامی ، عزیز دردانه ی کلیسا که دندان های مصنوعی سیاه شده اش را در آب مقدس می شوید و به کلاس های زبان انگلیسی و دموکراسی می رود ، دیوارهای نامرئی ، صورتک های پوسیده ای که انسانی را از انسان دیگر جدا می کند و از خویش ، این همه فرو می ریزد در لحظه ای عظیم و ما به یگانگی از دست رفته مان می نگریم ، به انزوای محض انسان بودن ، به شکوه انسان بودن ، شکوه نان را قسمت کردن ، آفتاب را و مرگ را قسمت کردن ، معجزه ی از یاد رفته ی زنده بودن ؛
دوست داشتن جنگ است ،اگر دو تن یکدیگر را در آغوش کشند جهان دگرگون می شود ، هوس ها گوشت می گیرند ، اندیشه ها گوشت می گیرند ، بر شانه های اسیران بال ها جوانه می زنند ، جهان ، واقعی و محسوس می شود ، شراب باز شراب می شود ، نان بویش را بازمی یابد، آب آب است ، دوست داشتن جنگ است ، همه ی درها را می گشاید ، تو دیگر سایه ای شماره دار نیستی که ارباببی بی چهره به زنجیرهای جاویدان محکومت کند ، جهان دگرگون می شود اگر دو انسان با شناسایی یکدیگر را بنگرند ، دوست داشتن عریان کردن فرد است از تمام اسم ها : الوئیز گفت : « بگذار نشمه ی تو باشم » ولی مرد تسلیم قانون شد ، او را زنی گرفت و آنان پاداشش را با اخته کردنش دادند ، چه بهتر جرم و خودکشی عشاق ، برادر و خواهر که همچون دو آینه ی مفتون شباهت خود بودند با هم زنا می کنند ، چه بهت نان سوایی را خوردن ، چه بهتر زنا کردن در بسترهایی از خاکستر چه بهتر عشق و تازیانه ای از چرم خام ، و هذیان پیچک به زهرآلود ، و لواط گری که به روی یقه اش به جای میخک تف می زند ، چه بهتر سنگ شدن در مکان های عمومی که تسلیم شدن به این ماشین که شیره ی حیات را تلمبه می زند و خمیرآسا بیرون می کشد ، و ابدیت را با ساعات ب حوصلگی تاخت می زند ، از لحظه ها زندان می سازد ، زمان را به پشیزهای مسین و گه مجرد مبدل می کند ،
چه بهتر عفاف ، و گلی نامرئی که تنها در میان ساقه های سکوت ایستاده است ، و اماس سخت قدیسان که هوس ها را می پالاید و زمان را خالی می کند ، ازدواج آرامش و جنبش ، نزوا در میان گلبرگ هایش آواز می خواند ، هر اعت گلبرگی از بلور است ، جهان یک به یک صورتک هایش را از چهره برمی گیرد ، و در مرکز ، شافیت جلوه گر ، آنکه دایش می نامیم ، هستی بی نام خویش را در خلأ اندیشه رها می کند ، هستی بی چهره از خویشتن خویش برمی خیزد ، خورشیدی میان خورشیدها، انباشتگی حضورها و اسم ها :
هذیانم را دنبال می کنم ، اطاق ها ، خیابان ها ، کورمال کورمال به درون راهرو های زمان می روم ، از پله ها بالا می روم و پائین می آیم ، بی آنکه تکان بخورم با دست دیوارها را می جویم ، به نقطه ی آغاز بازمی گردم ، چهره یتو را می جویم ، به میان کوچه های هستیم می رویم در زیر آفتابی بی زمان و در کنار من تو چون درختی راه می روی ، تو چون رودی راه می روی ، تو چون سنبله ی گندم د دست های من رشد می کنی ، تو چون سنجابی در دست های من می لرزی ، تو چون هزاران پرنده می پری ، خنده ی تو بر من می پاشد ، سر تو چون ستاره ی کوچکی ست در دست های من ، آنگاه که تو لبخندزنان نارنج می خوری جهان دوباره سبز می شود ، جهان دگگون می شود اگر دو تن یکدگر را با گیجی در آغوش بکشند و روی سبزه بیفتند ؛ آسمان پایین می آید ، درختان سرمیکشند ، هیچ چیز جز فضا نیست ، روشنی و سکوت ، هیچ چیز به جز فضا که گشاده است تا عقاب چشم از میان آن گذرد ، قبیله ی سپید ابرها کوچ می کنند ، جسم لنگر می کشد ، روح شراع برمی فرازد ، ما از دسترس نام هامان به ذور می افتیم و میان سبز و آبی سرچشمه شناور می شویم ، زمان مطلق ، هیچ چیز بدین سوی نمی آید به جز خود زمان ، رودی از خوشبختی ،
هیچ چیز نمی گذاد ، تو ساکتی ، تو پلک می زن (ساکت:در این لحظه فرشته ای در پرواز است به بزرگی یک صد حیات خورشید ) ، آیا این هیچ بود که گذر می کرد ، آیا این تنها یک پلک زدن ود ؟ – و ضیافت ، تبعید ، اولین جنایت ، استخوان فک خر ، صدای خفه و خالی و محکوم حیران و خیره که گویی در صحرایی پوشیده از خاکستر اتاده است ، فریاد بلند آگاممنون و کاساندرا که بلندتر از غرش دریا به تکرار ندبه می کند ، سقراط در زنجیر ( خورشید طلوع می کند ، مردن بیدار شدن است : « کریتو گور پدراسکولاپیوس ، من از درد ندگی شا افته ام » ) ، شغال خطابه ی خود را در خرابه های ننوا ادامه می دهد ، شبحی که بروتوس شب پیش از نبرد دید ، موکتزوما به روی بستر پرخار بی خوابی به خود می پیچد ، روبسپیر به روی ارابه به سوی مرگ می رود ، سفری بی انتها ، که لحظه به لحظه ی آن شمرده و باز شمرده شده است ، استخوان فک لرزان خود را در دست گرفته ، چوروکا در میان بشکه اش قرار دارد تو گویی بر سریری ارغوانی نشسته است ، لینکلن که قدم هایش پیشاپیش شمرده شده است به طرف تآتر می رود ، جغجغه ی مرگ تروتسکی چون گرازی وحشی ناله می کند ، مادو و سؤالی که هیچ کس پاسخ نگفت: چرا اینان مرا می کشند ؟ نفرین ها ، آه ها ، سکوت های مجرمین ، قدیس و شیطان بیچاره گورستان های تکیه کلام ها و لطیفه ها که سگ های معانی بیان با پنجه نبش می کنند هذیان ، فریاد پیروزی ، صدای عجیبی که هنگام مرگ از خویش درمی آوریم و طپش قلب زندگی نوزاد و تق تق استخوان هایی که در نزاع به روی هم خرد می شود و دهان کف آلود پیامبر و فریاد او و فریاد جلاد و فریاد محکوم … آن ها شعله هاست، چشم ها ، و آن ها شعله هایی ست که او بر آن ها می نگرد ، گوش شعله ای ست و صدای درون آن شعله ای ست ، لب ها زغال های گداخته است ، زبان داغی آتشین است ، لامسه و مردی که لمس می کند ، اندیشه و چیزی که بدان می اندیشند ، اندیشه گر شعله است ، همه چیز در آتش است ، جهان شعله یی ست ، هیچ چیز به خودی خود در آتش نیست ، و هیچ چیز به جز اندیشه نیست که شعله ور است و سرانجام دود: نه جلاد و نه محکومی وجود دارد … و فریاد در یک بعد از ظهر جمعه ؟ و سکوت که خویش را با نشانه ها می پوشاند ، سکوت که بی آنکه سخن بگوید سخن می گوید ، آیا چیزی نمی گوید ؟ و فریادهای انسان ها ، چیزی نیست ؟ آیا آن گاه که زمان می گذرد چیزی نمی گذرد؟ – هیچ چیز نمی گذرد ، تنها خورشید است که پلک می زند ، به کندی حرکت می کند ، هیچ چیز ، هیچ فدیه یی نیست ، زمان هیچ گاه به عقب باز نمی گردد ، مردگان همان جا که به مرگ بازبسته شده اند باقی می مانند ، و هیچ گاه با مرگ دیگری نمی میرند ، هر یک زندانی حرکات خویش است ، دست نیافتنی ، آن ها از میان تنهایی شان ، از میان مرگشان ، بی آن که نگاه کنند لاینقطع به ما می نگرند ، مرگ اکنون مجسمه ی زندگی شان شده است ، آن ها همیشه آن جا هستند ، که در برابر ابدیت چیزی نیست، هر لحظه در برابر ابدیت چیزی نیست ، پادشاه سایه ها ضربان قلبت را می سنجد و آخرین حرکاتت را ، شکل سخت صورتکت را خطوط متغیر چهره ات را کاملا می پوشاند ، ما آثار تاریخی یک زندگی هستیم زندگی نزیسته و بیگانه ، که کم تر از ماست – زندگی به راستی چه وقت از آن ما بود ؟ چه وقت ما آنچه که به راستی هستیم هستیم ؟ زمین استواری نداریم ، ما هرگ چیزی جز گیجی و تهی نیستیم ، دهان هایی در آینه ، وحشت وتهوع ، زندگ هیچگاه از آن ما نیست ، از آن دیگران است ، زندگی از آن هیچ کس نیست ، ما همه ی زندگی هستیم ، – نانی پخته از آفتاب از آن دیگر مردم برای همه ی آن مردمی که خود ما هستند – من وقتی هستم که دیگری باشم ، تا از خود بیرون بی آیم ، خویش را در دیگران می یابم دیگرانی که اگر من نباشند نیستند ، دیگرانی که سرشاری هستی را به من می دهند ، من نیستم ، منی وجود ندارد ، این همیشه ماست ، زندگی همیشه دیگر است ، همیشه گامی فراتر است ، آن سوی تو ومن ، همیشه یک افق است ، زندگی که ما را از زندگی درمی آورد و بیگانه مان می سازد ، که برایمان چهره یی اختراع می کند و آن را درهم می شکند ، گرسنگی برای حیات ، ای مرگ ، نان همه ی انسان ها ، الوئیز ، پرسه فونه ، ماری ، چهره ات را به من بنما اکنون که می توانی چهره ی راستین مرا ببینی ، چهره ی دیگری را ، چهرهی من که همیشه چهره ی همه ی ماست ، چهره ی درخت ونانوا ، راننده و ابر و ملاح ، چهره ی خورشید ، دره ، پدرو ، پابلو ، چهره ی تنهایی اشتراکی ما ، بیدارم کن ، من تازه متولد شده ام : زندگی و مرگ در تو آشتی می کنند ، بانوی شب ، برج زلالی ، ملکه ی بامداد ، دوشیزه ی ماه ، مادر مادر آب ها ، جسم جهان ، خانه ی مرگ ، من از هنگام تودم تاکنون سقوطی بی پایان کرده ام ، من به درون خویشتن سقط می کنم بی آن که به ته برسم ، مرا در چشمانت فراهم آر ، خاک برباد رفته ام را بیاور و خاکستر مرا جفت کن ، استخوان دونیمه شده ام را بند بزن ، بر هستی ام بدم ، مرا در خاکت مدفون کن ، بگذا خاموشی ات اندیشه ای را که با خویش عناد می ورزد آرامش بخشد : دستت را بگشای ای بانویی که بذ روزها را می افشانی ، روز نامیراست ، طلوع می کند ، برگ می شود زاییده شده است و هیچ گاه از زاییده شدن خسته نمی شود ، هر روز تولدی ست ، هر طلوع تولدی ست و من طلوع می کنم ، ما همه طلوع می کنیم ، خورشید با چهره ی خورشید طلوع می کند ، خوآن با چهره ی خوآن طلوع می کند ، چهره ی تمام مردان ،
دروازه ی هستی ، بیدارم کن و طلوع کن ، گذار من چهره ی این روز را ببینم ، بگذار من چهره ی این شب را ببینم ، همه چیز دگرگون می شود و مرتبط می شود معبر خون پل ، ضربان قلب ، مرا به آن سوی شب ببر آن جا که من تو هستم آن جا که ما یکدیگریم ، ه خطه ای که تمام ضمایر به هم زنجیر شده اند : دیواره ی هستی ، هستی ات را بگشا ، بیدار شو ، روی چهره ات کار کن ، تا شاید تو هم بای ، روی اجزاء چهره ات کار کن ، چهره ات را بالا بگیر تا به چهره ی من که به چهره ات خیره شده است خیره شوی ، تا این که به زندگی تا سرحد مرگ خیره شوی ، چهره یدریا ، نان ، خارا و چشمه ، سرچشمه ای که چهره ها ما در چهره ای بی نام فانی می شود ، هستی بی چهره ، حضور وصف نپذیر در میان حضورها … می خواهم ادامه دهم و پیشتر بروم ، ام نمی توانم : لحظه د لحظه ای دیگر و دیگر می جهد ، من خواب های سنگی را که خواب نمی بینند دیدم و چون سنگ ها در انتهای سال ها خونم را شنیدم که در رشته هایش نغمه خوان می رفت ، درا با وعده ی نور آواز م خواند ، دیوارها یک به یک ره باز می کردند، همه ی درها شکسته می شد و خورشید در میان پیشانی ام منفجر می شد ، و پک های فروبسته ام را می گشود ، قنداقه ی هستی ام را می درید ، مرا از خویشتن می رهاند و مرا از خواب حیوانی قرن های سنگ بیرون می کشید و جادوی آنه هایش رستاخیز می کردند بیدی از بلور ، سپیداری از آب ، فواره ای بلند که باد کمانی اش می کند ، درختی رصان اما ریشه در اعماق ، بستر رودی که می پیچد ، پیش می رود ، روی خویش خم می شود ، دور می زند و همیشه در راه است.
نقب
اکتاویو پاز مترجم: احمد میرعلائی
با رنج بسیار،بایک بند انگشت پیشرفت درسال، ددل صخره نقبی می زنم .هزاران هار سال دندانهایم رافرسوده ام وناخنهایم راشکسته ام تا به سوی دیگر رسم،به نور،به هوای آزاد وآزادی . واکنون که دتهایم خونریز است ودندان هایم درلثه هایم می لرزند،درگودالی،چاک چاک ازتشنگی وغبار، ازکار دست می کشم ودرکار خویش می نگرم: من نیمه ی دوم زندگی ام را درشکستن سنگ ها ،نفوذ دردیوار ها ،فرو شکستن درها وکنار زدن موانعی گذرانده ام که درنیمه ی اول زندگی به دست خود میان خویشتن ونور نهاده ام.
بازگشت
اکتاویو پاز مترجم: احمد میرعلائی
درمیانه ی راه ایستادم به زمان پشت کردم وبه جای ادامه ی آینده – که کسی در آن چشم به راهم نبود- برگشتم وبرجاده ی هموار گذشته گام زدم
آن راه باریک راترک کردم که همه ازآغاز ِ آغاز انتظار ِ نشانه ای ، کلیدی یافتوایی از آن دارند ، ودر این میانه امید ،نومیدانه امیدوار است تا دروازه ی قرون باز شود وکسی بگوید:اکنون نه دروازه ای ،نه قرنی…
خیابانها ومیدانها رازیر پاگذاشتم، تندیس های خاکستری درسرد صبحگاه، وتنها باد درمیان اشیاء مرده ،زنده بود. آن سوی شهر، دشت وآن سوی دشت شب دردل صحرا : دل من شب بود،صحا بود. آنگاه سنگی درآفتاب بودم ،سنگی وآینه ای وآنوقت دریایی دردل صحرا وویرانه ها وبر فراز دریا آسمان سیاه ، سنگ عظیم حروف ساییده ستاره هارا هیچ چیز به من نمی نمود . با انتها رسیدم.دروازه ها فروریخته وفرشته،بی سلاح خفته. درون باغ:برگها به هم پیچیده، نَفَس ِ سنگها چنان که گویی زنده اند ، خواب آلودگی گل های ماگنولیا نور برهنه براندام های خال کوبیده ی درختان. آب ،علفزار سرخ وسبزرا با چهار بازو درآغوش می کشید . ودر مرکز،زن،درخت، پرمرغان آتش
عریانی من عادی می نمود: مثل آب بودم،مثل هوا زیرنو سبز درخت آرمیده درچمن، پردرازی بود به جای مانده ز باد،سپید خواستم ببوسمش اما صدای آب باتشنگی ام تماس گرفت وشفافیت اش به خویشتنم باز خواند تصویری لرزان دراعماق دیدم: عطشی درهمشکسته،دهانی ویران، ای آتش خود پسند وخزنده،ای پیر خسیس ، عریان ام رابپوشان. با آرامی رفتم. فرشته تبسم کرد.بادبیدار شد وخاشاکش کورم کرد. سخنان من بادبود،خاشاک بود: این مانیستیم که زندگی می کنیم،این زمان است که مارا می زید.
آذرخش، درآرامش
اکتاویو پاز مترجم: احمد میرعلائی
دراز کشیده، سنگی به هیئت ظهر، چشمانم نیمه بسته آنجا که سپید آبی می شود، لبخندی درمیان آن. نیم خیز می شوی ،یال شیرت رام تکانی . وآنگاه دراز می کشی ، قطره ی کوچکی ازگدازه برصخره، پرتو آفتابی خفته.تاخفته ای برتو دست می کشم،صیقلت می دهم، ای تیشه ی باریک پیکانی که باتو شب را به آتش می کشم.باشمشیر ها وپرها،آنجا دردوردست،دریا درکشاکش است.
معرفي اكتاويو پاز
اکتاویو پاز شاعر ، مقاله نویس ، سیاستمدار ، مباحثه گر سیاسی ، سردبیر ، مترجم و متفکر بزرگ مکزیکی طی پنجاه سال فعالیت ادبی و فرهنگی و اجتماعی خویش درهای مدرنیته را به روی زبان اسپانیایی گشود ، نقشی مهم در رساندن فرهنگ آمریکای لاتین به سطحی جهانی داشت ، و به شایستگی ، در سال1990 برنده ی جایزه ی نوبل شد . «گسستگی و پیوستگی» ، «انزوا و همگرایی» ، » تجلی دگردیسی گذشته ، امروز و فردا در شعر » ، دلمشغولی و تکاپوهای مدام پاز است . همچنین ریشه های تاریخی و فرهنگی ، زاد بوم، آداب و سنن… نفی خلاق ِ میراث کهن و گرته برداری لازم از عهد باستان ، نقد حال و استقبال از آینده ، جسارت به روز بودن و دامن زدن به رویاهای کرانه ناپذیر انسان[شاعر] … و مکاشفه ی جریان خودبخودی و سیال شعر ، دغدغه های بی پایان شاعر بزرگ مکزیک ، اکتاویو پاز را تشکیل می دهد.
از آنجایی که فاقد هرگونه پیشزمینهی تکنیکیای بودم هیچگاه شهامت انجام چنین آزمایشهایی را نداشتم. بنابراین قدم اول برای من ساده کردن تکنیکها بود. کمی متناقض است چون در مقام نویسنده نوشتههایم همیشه پیچیدگیهای زیادی داشت. همزمان با نوشتن فیلمنامهی پیچیدهی «زندگی سخت»، آکاتونه را فیلمبرداری میکردم که از نظر تکنیکی نسبتاً ساده بود. چنین اصولی در حرفهی سینمایی من محدودیت ایجاد میکند، زیرا از نظر من یک نویسنده باید بر تمامی ابزارهای تکنیکیاش آگاهی کامل داشته باشد. دانش اندک یک محدودیت است. از این رو، در این موقعیت زمانی نیمهی اول حرفهی سینمایی من رو به پایان است و در نیمهی دوم که در حال آغاز شدن است کارگردان حرفهایتری با تکنیکهای مشخص خواهم بود.
همیشه به این مسئله فکر میکردم که چه سؤالهایی را هنگام مصاحبه از شما بپرسم. معمولاً علاقمندم که از کارگردانها احمقانهترین سؤالها را بپرسم و واقعاً هم نمیخواهم کنارش بگذارم. راستش را بخواهید ترجیح میدهم که پاسخ این سؤالهای احمقانه را به بهترین نحو بگیرم. ممکن است کمی دشوار به نظر بیاید و به عنوان یک کارگردان مطمئن نیستم که قادر به پاسخگویی چنین سؤالهایی باشم ولی به هر حال امیدوارم پاسخ های شما تا حد زیادی مرا در رسیدن به یک نتیجهگیری کلی یاری رسانند. امیدوارم متوجه منظورم شده باشید.
بله میفهمم.
همانطوری که میدانید من در حال تألیف کتابی با محوریت کارگردانی نابازیگرها هستم. کارگردانهای بسیاری را ملاقات کردهام. در واقع این کتاب به من کمک خواهد کرد که با بهرهگیری از تجربههای کارگردانهای دیگر بتوانم بدون به کار بستن بازیگرهای حرفهای و قواعد سینمایی به خلق موجودیت یک انسان جلوی دوربین دست پیدا کنم. ایدهی مورد نظر در طول این بیست سال خیلی محتاطانه برایم شکل گرفته است و در واقع برای روشنگری بیشتر شروع به نوشتن این کتاب کردهام. متوجه هستید؟
بله، کاملاً.
با اینکه ممکن است کمی احمقانه به نظر بیاید ولی اجازه دهید با این سؤال آغاز کنم- چگونه فیلمهایتان را خلق میکنید؟ آیا از یک پروسهی زمانبندیشدهی مشخص پیروی میکنید؟ چه چیز به شما کمک میکند؟ آنچه شما را به خلق آثارتان سوق میدهد چیست؟ چه قدمهایی برای شروع ساخت یک فیلم برمیدارید؟
آنچه مرا به خلق آثارم بر میانگیزد! تا جایی که به فیلم ارتباط داشته باشد تفاوتی میان فیلم، ادبیات و شعر برایم وجود ندارد. همواره چنین حس مشترکی داشتهام و هرگز نتوانستم عمیقاً به آن بپردازم. از هفت سالگی شعر گفتن را آغاز کردم و هیچوقت به آنچه مرا در آن سن و سال به سرودن آن اشعار وا میداشت پی نبردم. شاید انگیزهای برای بیان خود و تحمل مشاهدهی این جهان به عنوان یک عضو درگیر که با خلق یک عمل خود را در آن سهیم کنم. پرسیدن چنین سؤالی مرا به چنین پاسخ مبهم، معنوی و البته کمی غیرمنطقی وا میدارد. راستش را بخواهید مرا در یک موقعیت تدافعی قرار میدهد.
برخی هنرمندها همچون روزنامهنگارها به جمعآوری اطلاعات حول یک موضوع خاص میپردازند. آیا شما نیز این گونه عمل میکنید؟
بله همیشه عنصر مستند وجود دارد. یک نویسندهی ناتورالیست خود را از طریق آثارش مستند می کند. از انجایی که به قول رولان بارت نوشتههای من حاوی عناصر ناتورالیستی هستند، در نتیجه واضح است که به وقایع مستند و زنده گرایش زیادی دارند. در نوشته های من عناصر ناتورالیستی از نوع رئالیسم بسیار عامدانه حضور دارند و عشق به چیزهای واقعی و به گونهای عناصر آکادمیک سنتی با تحرکات ادبی معاصر ادغام شدهاند.
ایدهی ساخت انجیل به روایت متی چگونه در شما شکل گرفت، و چطور آغاز به ساخت آن کردید؟ اصلاً چرا تصمیم به ساخت چنین فیلمی گرفتید؟
بر اساس یک حس درونی متوجه گرایشی برای ساخت انجیل به روایت متی شدم. یک روز خیلی اتفاقی انجیل را باز کردم و شروع به خواندن صفحات اول آن کردم، با خواندن همان سطرهای اول ایدهی ساخت فیلم در من به وجود آمد. انگیزهای که در اثر چنین احساسی به وجود می آید به طور شفاف قابل بیان نیست. چنین حس، انگیزه، حرکت و تجربهای که عاری از هر گونه منطق هستند، به شکلگیری داستان در من میانجامند درست مثل همان روندی که در طول مدت کار ادبیام جریان داشته است.
پس از رسیدن به این حس برای شکلدهی و تبدیل آن به فرم چه چیزهایی را جستجو میکردید؟
اول از همه این نکته را فهمیدم که اشعارم حاوی نشانه های دیرین ی مذهبی هستند. اشعاری را به یاد میآورم که در هجده نوزده سالگی سرودهام و کاملاً ماهیت مذهبی دارند. موضوع دیگری که بر من آشکار شد این بود که شالودهی عقاید مارکسیستیام تا حدی غیرمنطقی، مرموز و البته مذهبی است. با این وجود سازوکار روانی موجود در من نگاه حماسی به وقایع را نسبت به نگاه مستند شعرگونه ترجیح میدهد. نگاهم به این دنیا بیشتر حماسی است. چنین سازوکاری مرا به ایدهی ساخت انجیل به روایت متی رساند که می توان آن را یک روایت شعرگونهی حماسی به حساب آورد.
اگرچه متی از اصول و قواعد خاصی پیروی نمی کند ولی روح حماسی و شعرگونه ای در آن جاری است؛ به همین علت از هرگونه بازسازی رئالیستی و ناتورالیستی در آن پرهیز کردم. با وجود علاقهام به مطالعات باستانشناسی و زبانشناسی در ساخت متی از آنها پرهیز کردم. در واقع هدفم انجام یک بازسازی تاریخی نبوده است. تمام عناصر و اتفاقات فیلم ماهیت مذهبی و اسطورهای خود را حفظ کردهاند و یک روایت اسطوره ای- حماسی را به تصویر میکشند. به بیان دیگر این طور نبوده است که بخواهم با کمک طراحان و تکنیسینهای صحنه به بازسازی مجموعهای بپردازم که از نگاه فلسفی دقیق به نظر نمیرسد. در واقع مجبور بودم که تمام عناصر از جمله شخصیتها و فضاها را در واقعیت جستجو کنم بی آن که به دنبال بازآفرینی مثلاً یهودیان آن دورهی کهن باشم. بنابراین قاعدهای که بر تمام فیلم حکمفرماست اصطلاحاً قانون قیاس(تناسب) است. بر این اساس به جای بازسازی فلسطین قدیم، فضایی را یافتم که بیشترین شباهت را به آنجا داشته باشد. در مورد شخصیتها نیز همینگونه عمل کردم و به دنبال بازآفرینی آنها نبودم بلکه کسانی را یافتم که بیشترین شباهتها را داشتند. با جستجویی که در مناطق جنوبی ایتالیا انجام دادم متوجه شدم که اتمسفر فئودالی این نواحی، یادآور دنیای کشاورزی پیش از صنعتیشدن است و به عنوان یک فضای تاریخی بیشترین شباهت را به فلسطین قدیم دارد. تمام اجزای موردنیاز برای مسیح را تک به تک پیدا کردم. این ترکیب جمعآوریشدهی ایتالیایی را برای نمایش اصل موضوع به کار بردم. شهر ماترا بدون کوچکترین تغییری اورشلیم را به تصویر میکشد. غارهای کوچک روستای میان لوکانیا و پولیا در همان شکل واقعی خود نمایشگر بیتلحم هستند. در مورد شخصیتها نیز روند مشابهی را در پیش گرفته ام. شخصیت های سرود خوان زمینه ی فیلم را از میان روستاییان لاکونیا، پولیا و کالابریا برگزیدهام؟
نحوهی کارگردانی این نابازیگرها برای بازی کردن داستانی که با اینکه شباهت زیادی به آنان داشت، متعلق به آنها نبود چگونه پیش رفت؟
در واقع کار خاصی انجام ندادم. چیزی به آن ها نگفتم. حتی دقیقاً به آنها نگفتم قرار است چه شخصیتهایی را بازی کنند، چون هرگز یک بازیگر را به عنوان یک مترجم انتخاب نمیکنم. همیشه بازیگر را برای آن چیزی که هست برمیگزینم. بر این اساس، هیچوقت از بازیگر نمیخواهم که خود را به غیر از آن چیزی که هست تبدیل کند.
طبیعتا در مورد بازیگرهای اصلی این مساله کمی دشوارتر بوده است. مثلاً کسی که نقش مسیح را ایفا کرد دانشجویی اهل بارسلونا بود. تنها چیزی که به او گفتم این بود که قرار است نقش مسیح را بازی کند. هیچ گاه متن از پیش تعیین شدهای به او ندادم. از او نخواستم که خود را به شخص دیگری تبدیل کند و یا احساس کند که واقعاً مسیح است. همواره به او می گفتم فقط آن چیزی که هست باشد. دلیل انتخابم این بود که او خود واقعیش بود و حتی یک لحظه هم از او نخواستم که کسی غیر از خودش باشد.
اما برای اینکه دانشجوی اسپانیایی خود را به حرکت، نفس کشیدن، حرف زدن و اجرای حرکتهای لازم وادارید، چطور بدون گفتن چیزی به او، به آنچه خواستید دست یافتید؟
اجازه دهید توضیح میدهم. در جریان ساختن مسیح، واقعیت در حین فیلمبرداری از شخصیتها همواره به شیوهی نمایشی خاصی برایم آشکار میشد به طوری که مجبور میشدم برای پرهیز از غیرواقعی شدن آنها بسیاری از صحنهها را قطع کنم. صحنهها به درستی پیش نمیرفتند. نمیدانم دلیلش چیست ولی چشم دوربین همواره درون یک شخصیت را بازگو میکند. این ماهیت درونی در برخی موارد یا توسط تواناییهای یک بازیگر حرفهای پنهان میشود و یا از طریق تکنیکهای مختلف کارگردان دستخوش رازآلودگی میشود. در مسیح من قادر به انجام چنین کاری نبودم. به بیان دیگر تصویر فیلم فیلتری است میان شخصیت فیلم و آن چیزی که حقیقت خویش در زندگی واقعیاش است.
بارها در جریان ساخت فیلمها پیش میآید که یک شخص منحرف و مشکوک در نقش یک فرد صاف و ساده ظاهر شود. مثلاً من به راحتی میتوانستم به یک بازیگر حرفهای نقش نه چندان پررنگ یکی از سه مغ را بدهم در حالی که تفاوت حالات روحانی آن سه کاملاً مشهود بود. اما از حرفهای ها استفاده نکردم پس از توانایی تبدیل آنها به شخصیتهای دیگر بیبهره بودم. از آدمهای واقعی استفاده کردم و بدون شک در قضاوت کردن شخصیت آنها گاهی اشتباه هم کردهام. خطای من بلافاصله پس از ثبت تصویر موردنظر خودش را نشان میداد. مثال دیگری در اینجا به ذهنم آمد که البته تجربهی خوشایندی نبود؛ دو نفری که نقش شیطان را بازی میکردند از مدرسهی بازیگریCentro Sperimentale در رم انتخاب شده بودند. آنها را شتابزده انتخاب کردم. بعداً مجبور شدم آن صحنه را کات کنم چون این مسئله که آنها از یک مدرسهی بازیگری بودند بیش از حد برایم آشکار بود.
در واقع، شیوهی من به سادگی شامل صادق، نافذ و دقیق بودن در انتخاب افرادی است که ذاتاً آدمهای واقعی و با خلوص نیت باشند. پس از برگزیدن آنها کار من خیلی آسانتر میشود. مجبور نیستم رفتاری مشابه با حرفهایها با آنها داشته باشم: مجبور نیستم بایدها و نبایدها را به آنها گوشزد کنم و یا راجع به نوع شخصیتی که ایفا میکنند توضیح بدهم. در یک چارچوب مشخص ذهنی فقط به آنها میگویم این کلمات را بگویند و آنها هم میگویند.
به شخصیت مسیح برگردیم، در مواقعی که ماهیت درونی شخص منتخب چیزی کمتر یا بیشتر از بازی موردنیاز برای نقش مسیح را از خود نشان میداد، من هرگز او را مجبور به انجام کار خاصی نمیکردم. پیشنهادات من یک به یک، مورد به مورد، لحظه به لحظه، صحنه به صحنه، برداشت به برداشت پیش میرفت. به او میگفتم، «این را انجام بده» و «عصبانی شو». حتی به او نمیگفتم که چطور انجام دهد. خیلی ساده میگفتم، «در حال عصبانی شدن هستی» و او به شیوهی معمول خودش عصبانی میشد و من در هیچ حالتی دخالت نمیکردم.
واقعیت سادهی فیلمسازی من این است که هرگز کل صحنهها را یکباره فیلمبرداری نمیکنم. به عنوان یک کارگردان «غیرحرفه ای» همیشه روش منحصر به خودم را ابداع کردهام به این شکل که هر بار فقط صحنهی کوتاهی را فیلمبرداری کنم. همیشه تکههای کوتاه. هرگز یک صحنه را پشت سر هم و مداوم فیلمبرداری نمیکنم. طبیعتاْ این قطعات کوتاه بسیار خلاصه شدهتر هستند و ابهام کمتری را ایجاد میکنند، بنابراین غیربازیگری که توانایی یک بازیگر را ندارد به راحتی میتواند نقش خود را حفظ کند و اگر هم قابلیت تکنیکی یک بازیگر را نداشته باشد لااقل در نقش گم نمیشود و یا از حرکت باز نمیماند.
با وجود این که به راحتی توانستم شخصیتهای مشابه مردان فکور و یا فرشته و حتی کشیش جوزف را پیدا کنم، ولی یافتن شخصیتی شبیه به مسیح بسیار دشوار بود. از طرفی باید فردی را مییافتم که درون و بیرونش همانند مسیح باشد و از طرف دیگر مجبور بودم که شخصیتش را بعداْ هنگام تدوین بسازم.
کارگردانهای دیگر معمولاْ از بازیگرها تست بازیگری میگیرند ولی من چنین تستهایی را تا به حال انجام ندادهام. برای مسیح چنین تستی را ترتیب دادم البته نه برای خودم . بیشتر برای اطمینان خاطر تهیهکننده. هنگام برگزیدن بازیگر ها به صورت غریزی کسی را انتخاب میکنم که می داند چگونه باید بازی کند. همین غریزه است که تا به حال به جز در موارد خیلی خاص و البته خیلی جزیی مرا فریب نداده است. بر این اساس تا به اینجا فرانکو چیتی را برای آکاتونه و اتوره گاروفوله را برای ماما روما برگزیدم. در پنیر بی نمک انتخابم پسر جوانی از محلههای شلوغ رم بود. حدسم همیشه درست بوده است؛ دقیقاْ از همان لحظهای که چهرهی مناسب برای نقش موردنظر انتخاب میشود، به صورت غریزی خود را همچون یک بازیگر بالقوه نشان میدهد. وقتی نابازیگرها را برمیگزینم گویی بازیگرهای بالقوه را برگزیدهام.
طبیعتاً مسیح در مقایسه با فرانکو چیتی برایم دشوارتر بوده است چون به هر حال فرانکو نقشی را بازی میکرد که کم و بیش به خود واقعیش نزدیک بود. قبل از همه چیز، این دانشجوی اسپانیایی از بازی کردن نقش مسیح خودداری میکرد چون هیچ اعتقادی به مسیحیت نداشت. پس من با شخصی روبرو بودم که حتی اعتقادی به نقشی که قرار بود ایفا کند نداشت. این مسئله طبیعتا روی بازی او اثر می گذاشت. این جوان اسپانیایی یک شخصیت سادهی برونگرا و یا حتی عادی نبود. از لحاظ روانی شخصیت بسیارپیچیدهای داشت و به همین علت در ابتدای کار غلبه بر تمام ترسها وخویشتنداریهایی که او را از بازی بازمیداشت کار دشواری بود. با سایرین چنین مشکلی وجود نداشت. همان لحظه که آنها را جلوی دوربین قرار میدادم نقش خود را همانطوری که از آنها میخواستم بازی میکردند.
چگونه از یک فرد بیاعتقاد و غیربازیگر به آن چه خواستید دست یافتید؟
در واقع کاری نکردم. مجذوب نیت خوب او شده بودم. فردی بود بسیار باهوش و فرهیخته که یک رابطهی دوستیای در گذشته بینمان شکل گرفته بود. با وجود پیشزمینههای ایدئولوژیکی برای هدفی که داشتم بسیار کارآمد به نظرم رسید. این گونه بود که نهایتاً توانست بر ترسهایش غلبه کند.
بدون هیچ آمادهسازیای از او میخواستم که هر بار قطعات خیلی کوتاه را بازی کند. حین بازی پیشنهاداتم را مطرح میکردم. تا حدی که فیلمبرداری بدون صداهای دیگر انجام میشد قادر به صحبت کردن حین بازی کردنش بودم. گویی مجسمهسازی که با ضربههای ظریف و بداهه مجسمه اش را می سازد. حین بازی به او میگفتم «این جا را نگاه کن» و تمام عبارات را یک به یک بیان میکردم واو روباتگونه پیروی میکرد. همهی جزییات را به این شکل فیلمبرداری کردم. دیالوگها را کم و بیش حفظ و تکرار میکرد. مثلاً ده قدم به جلو میآمد، یا حرکت میکرد و یا به دیگری نگاه میکرد. هیچوقت چیزی از قبل به او گفته نمیشد مگر خیلی کلی و در هالهای از ابهام. زمانی که خیلی آهسته مشغول بازی کردن بود اینگونه با او حرف میزدم. «حالا به من نگاه کن… حالا با عصبانیت به آنجا نگاه کن… حالا آرام میشوی… به من نگاه کن و کمکم حالتت را آرام کن. حالا به من نگاه کن!» هنگام حرکت دوربین تمام این نکات را به او میگفتم. حرکات موردنظر را از قبل در ذهنم آماده میکردم و خیلی مبهم او را در جریان میگذاشتم به همین خاطر کم و بیش می دانست باید چه کار کند و به کدام سمت برود. ظریفکاریها و حرکتهای ریز را جزء به جزء بیان می کردم. قبل از شروع فیلمبرداری یک ایدهی کلی به او میدادم و کم و بیش راجع به کاری که باید انجام دهد توضیح میدادم. موقع فیلمبرداری توضیحات دقیق و جزییتری میگفتم. گاهی اوقات نیز این طور غافلگیرش میکردم «حالا به یک حالت مهربان به من نگاه کن» و زمانی که انجام میداد بلافاصله می گفتم «حالا عصبانی شو» و او پیروی میکرد.
این باعث نمی شد که مثلاً حالت عصبانی شدن یک بازیگر دیگر را تقلید کند؟
نه. بازیگرها به انجام چنین کاری ترغیب میشوند ولی کسی که بازیگر نیست مانند اشخاصی که من انتخاب میکنم چنین کاری نمیکنند. غیرممکن است چون آنها هیچ گاه با مشکلات تکنیکی یک بازیگر مواجه نشدهاند. به بیان دیگر با تکنیک «عصبانی شدن» آشنا نیستند بلکه مفهوم طبیعی و واقعی عصبانیت را در ذهنشان دارند. در سایر فیلمهایم هم اغلب به همین شکل عمل میکنم مثلاً در جایی بازیگر باید دیالوگی را بگوید که جزیی از متن نبوده است. در جایی دیالوگ «ازت متنفرم» بوده است ولی من از او خواستهام بگوید «صبح بخیر» و بعداً هنگام دوبلاژ به جای آن «ازت متنفرم» را گذاشتهام. حالت معمول این بود که به او میگفتم «بگو ازت متنفرم انگار که میخواهی بگویی صبح بخیر». ولی خوب برای کسی که بازیگر نیست منطق آن کمی پیچیده به نظر میرسد. به همین خاطر خیلی ساده به او گفتم «صبح بخیر» بگوید و بعداً در صداگذاری «ازت متنفر هستم» را دردهانش گذاشتم.
برای دوبله از نابازیگرها استفاده میکنید یا حرفهایها؟
هر دو. آماتورها عموماً دوبلورهای فوقالعادهای از آب درمیآیند. البته بستگی به شرایط دارد مثلاً برای مسیح، مجبور بودم از یک بازیگر حرفهای استفاده کنم. از همه مهمتر اینکه همواره تلاش میکنم تا توازنی میان اجراهای حرفهایها و آماتورها برقرار کنم. مثلاً در ماما روما پسر فیلم دوبلهی خودش را انجام داد. اما فرانکو چیتی نتوانست دوبلهی خودش را انجام دهد. با اینکه او فوقالعاده بود ولی صدایش خیلی خوشایند نبود . به هر حال از او خواستم شخص دیگری را دوبله کند.
با توجه به اینکه توضیح زیادی راجع به نقش به نابازیگرتان نمیدهید، آیا حداقل کل داستان را برایش تعریف میکنید؟
بله، در دو کلمه. فقط برای رفع کنجکاوی. هرگز وارد بحث جدی با او نمیشوم. اگر دچار شک و تردید باشد و مثلاً بگوید: «باید اینجا چه کار کنم»، سعی میکنم برایش توضیح دهم. ولی خوب همیشه نکات مشخص و جزیی را میگویم و هرگز کل ماجرا را تعریف نمیکنم.
به توضیحاتتان حرکت بدن یا حالتی که به صورت طبیعی جزیی از رفتار شخص نباشد اضافه میکنید؟
خیر. هرگز از او نمی خواهم حالاتی را بازی کند که از خودش نیست. همیشه به او اجازه میدهم که حالات طبیعی خودش را بازی کند. مثلاً به او میگویم به کسی سیلی بزند و یا لیوانی بردارد و از او میخواهم که با رفتار طبیعی خودش این کارها را انجام دهد. هیچگاه در انجام حرکات بدنش دخالت نمیکنم.
اگر تأکید بر بازی خاصی نیاز باشد آن را با روش های تکنیکی خودم- دوربین، شات، و ادیت- انجام میدهم. او را به تأکید بر عمل خاصی مجبور نمیکنم. تا جایی که امکان دارد تلاش میکنم که متوجه قصد و غرضم نشود چون همین قصد و غرضها حقهی اصلی یک بازیگر است.
آیا تا به حال برای ایجاد عکسالعملها ی احساسی حقه زدهاید؟
تا به حال نه. اگر لازم باشد حتماً انجام میدهم. هرگز برایم اتفاق نیفتاده است چون بازیگرهای من موانع خردهبورژوایی ندارند. اصلاً اهمیتی نمیدهند. خیلی سخاوتمندانه به آنچه میشنوند عمل میکنند. فرانکو چیتی، اتوره گاروفولو، شخصیت فیلم «پنیر بینمک» و همچنین مسیح تمام و کمال و به نوعی کورکورانه خودشان را در اختیار فیلم میگذاشتند. هیچکدام نشانی از فروتنی یا عادات قراردادی کاذب ریاکاران را نداشتند پس به حقه ای نیاز نداشتم. هرچند اگرمجبور بودم حتماٌ انجام میدادم.
برای کارگردانی افرادی که از طبقهی بورژوا هستند و بازیگر هم نیستند به روش مشخصی دست یافتید؟
موقع فیلمبرداری مسیح با چنین مشکلی مواجه شدم. با وجود اینکه در فیلمهای دیگرم تمام شخصیتها از میان مردم عادی بودند ولی در مسیح اینگونه نبود. مثلاً از آنجایی که پیامبرها متعلق به طبقهی حاکم در زمان خودشان بودند مجبور بودم برای نقش بر اساس اصول شبیهسازی معمولی آنها را از میان طبقهی حاکم زمان حال انتخاب کنم. از طرفی چون آدمهای معمولی نبودند انتلکتوئالها را برگزیدم- انتلکتوئالهای بورژوا.
واقعیت قضیه این بود که این نابازیگرهای انتلکتوئال نه به صورت غریزی بلکه آگاهانه باید هنگام ایفای نقش آن بخش روشنفکر -مانع موردنظر شما- را حذف میکردند. به عنوان کارگردانی که با بازیگرهای بورژوایی که انتلکتوئل هم نبودهاند کار کردهام فکر میکنم در این شرایط نیز می توان به آن مطلوب دست یافت. تنها کار موردنیاز این است که باید آنها را دوست داشته باشی.
چگونه با این انتلکتوئال ها کار میکردید و آنها را قادر به غلبه بر موانع درونیشان میکردید؟
ازهمان شیوهای که در مقابل افرادی از طبقهی پایین به کار میگرفتم استفاده کردم. از ادبیات سطح بالاتری استفاده میکردم ولی روش کلی یکسان بود.
تا به حال حس کردهاید که از مدتها قبل از شروع فیلمبرداری نیاز دارید که بازیگرهایتان را بشناسید، با آنها رابطهی دوستی برقرار کنید، رفتار های طبیعیشان را بشناسید تا بتوانید از آن ها استفاده کنید؟
فرانکو چیتی را سال ها میشناختم. برادر یکی از دوستانم بود. شخصیتش را کم و بیش میشناختم. از طرفی اتوره گاروفولو (ماما روما) را فقط یک بار موقع نوشتن در یک بار دیده بودم. بدون آن که حتی صحبتی با او داشته باشم کل داستانم را حول شخصیت او نوشتم. چون ترجیح دادم که او را نشناسم. پس از همان چند دقیقه دیدار فیلمبرداری از او را آغاز کردم. برای شناخت کسی علاقهای به تلاش محاسبهشده یا سازمانیافته ندارم. اگر بتوانی شخصی را درک کنی او را شناختهای.
در بیشتر مواقع دقیقاً در ذهنم میدانم چه میخواهم انجام دهم. چون فیلمنامه را خودم مینویسم صحنهها را از قبل به شکل خاصی کنار هم میچینم. یک صحنه را نه تنها از نگاه یک کارگردان بلکه از نگاه یک فیلمنامهنویس میبینم. علاوه بر این مجموعهای را برمیگزینم و به دنبال مکانهایی برای فیلمبرداری میگردم که با فیلمنامه مطابقت داشته باشد. بر این اساس هنگام فیلمبرداری کم و بیش میدانم که صحنه چگونه پیش خواهد رفت.
در تمام فیلمهایم به غیر از مسیح این گونه عمل کردهام. برای مسیح این حساسیت وجود داشت که به راحتی لوس و خستهکننده شده و شبیه ژانر فیلمهای سنتی تیپیکال (معمول) شود. ریسکهای پیش رو آنقدر زیاد بود که امکان پیشبینی همهی آن ها نبود. واقعاً کار دشواری بود چون ما مجبور بودیم سه یا چهار بار بیشتر از حالت معمول فیلمبرداری کنیم. البته بیشتر صحنه ها را موقع مونتاژ ساختم. کل فیلم مسیح با دو دوربین فیلمبرداری شده است. هر صحنه را از دو یا سه زاویه و سه چهار برابر بیشتر از تعداد جزییات موردنیاز فیلمبرداری کردم. به گونهای عمل کردم که گویی قصد ساختن مستند مسیح را داشتم و از روی خوششانسی و با کمک موویولا توانستم صحنهی مدنظرم را بسازم.
در کادربندیهایتان شیوهی خاصی را دنبال می کردید که حتی با دو دوربین نیز امکانپذیر باشد؟
بله، همیشه ایدهی مشخص و واضحی در ذهنم دارم، از آن مدل شاتهایی که در نظرم خیلی طبیعی است. اما در مورد مسیح به خاطر مشکلات پیچیده از این تکنیک پیروی نکردم. خیلی خلاصه این طور بگویم که: سبک یا تکنیک خیلی مشخص و دقیقی داشتم که در آکاتونه، ماما روما و فیلم های بعدی به وضوح آن را به کار بستم. همانطوری که توضیح دادم طبیعت حماسی و مذهبی در آنها نهفته است. بعداً به این نتیجه رسیدم که ماهیت مذهبی-حماسی فیلمهایم به خوبی با ساختن مسیح جور درمیآید. اما در عمل مسئلهی اصلی چیز دیگری بود. ولی چون در مسیح این تقدس و حماسی بودن به گونهای محبوس و غیردقیق به نظر میرسید ناچار بودم هر آنچه از آکاتون و ماما روما یاد گرفته بودم را فراموش کنم و از نو تکنیکم را بیافرینم. شانس و سردرگمی در هر مرحله همراهم بود.
همه ی اینها به این خاطر بود که من آدم باایمانی نیستم. در آکاتونه، خودم به عنوان اول شخص میتوانم داستان را تعریف کنم چون خودم خالقش بودم و به آن اعتقاد دارم. ولی نمی توانستم داستان مسیح را تعریف کنم و قادر نبودم به عنوان نویسندهی داستان او را پسر خدا کنم چون در واقع هیچ اعتقادی نداشتم. بنابراین مجبور بودم داستان را غیرمستقیم از زبان خود مسیح، کسی که خودش معتقد است، بازگو کنم. همیشه وقتی داستانی غیرمستقیم از زبان کسی تعریف میشود سبک کار تغییر میکند. داستانهایی که مستقیماً روایت میشوند شخصیتهای مشخصی دارند، ولی شیوهی روایت غیرمستقیم شخصیتهای دیگری دارد. به این صورت که مثلاً اگر بخواهم رم را به زبان خودم توصیف کنم به شیوهی خودم این کار را میکنم. اما اگر بخواهم از زبان فردی اهل رم این توصیف را انجام دهم نتیجه به کل تغییر میکند زیرا مسئلهی گویش، زبان مرسوم و خیلی چیزهای دیگر پیش میآید. فیلمهای قبلی من ساده، تقریباً سرراست و تا حدودی کاهنی هستند در حالی که مسیح به هم ریخته، پیچیده و بینظم است. علیرغم چنین تفاوتی در سبک، تمام فیلمهایم را در قطعات کوتاه شکل هم فیلمبرداری کردهام. به غیر از فریم، نوع نگاه و حرکات عناصر اضافی دیگر تغییر میکردند.
جایی خواندم که گفته بودید با بازیگرها نمیتوانید کار کنید، علتش چیست؟
راستش دوست ندارم این جمله بر اساس ظاهرش، به شیوهای دگماتیک، تعبیر شود. در پنیر بی نمک به خوبی با اورسن ولز کنار آمدم. در فیلمی که مشغول ساختنش هستم، توتو، کمدین معروف ایتالیایی، بازی خواهد کرد و مطمئنم همه چیز خوب پیش خواهد رفت. وقتی میگویم با بازیگرها راحت کار نمیکنم منظورم بیان یک واقعیت نسبی است که دوست دارم در اینجا شفافسازی کنم. سختی کار آنجاست که من یک کارگردان حرفهای نیستم که تکنیکهای سینماتوگرافی را آموخته باشد و البته آنچه کمتر از بقیه چیزها یاد گرفتهام «تکنیک یک بازیگر است». نمیدانم با چه نوع زبانی خودم را برای یک بازیگر توضیح دهم. از این منظر در کار کردن با بازیگرها خیلی کارآمد نیستم.
از تجربه های کارگردانی با آنا مانیانی در ماما روما و اورسن ولز در پنیر بینمک چه چیز متفاوتی از همکاری با بازیگرها در مقایسه با نابازیگرها آموختید؟
تفاوت عمده این است که یک بازیگر فن منحصر به خودش را دارد. برای بیان خودش از تکنیک مخصوص خودش استفاده میکند که بر تکنیک من میافزاید. هماهنگ کردن این دو برای من کار سختی است. همانطوری که به عنوان یک نویسنده نمیتوانم کتابم را به کمک شخص دیگری بنویسم، حضور یک بازیگر همانند حضور نویسندهی دیگری در فیلم است.
با اورسن ولز چگونه توانستید نتیجهی دلخواه را بدست آوردید؟
به دو دلیل. در درجهی اول ولز در پنیر بینمک شخصیت دیگری را بازی نکرد. او خودش را بازی کرد. هر آنچه انجام داد کاریکاتوری از خودش بود. دوم اینکه ولزعلاوه بر این که یک بازیگر است بلکه خیلی باهوش نیز هست. در واقع من از او به عنوان یک کارگردان هوشمند استفاده کردم تا یک بازیگر. چون او فوقالعاده مرد باهوشی است، همه چیز را بلافاصله میفهمید و هیچ مشکلی نبود. به خوبی از عهدهاش برآمد. صحنهی کوتاه و سادهای بود و پیچیدگی خاصی نداشت. هدفم را برایش توضیح دادم و اجازه دادم هر جور که میخواهد بازی کند. بلافاصله فهمید چه میخواهم و به گونهای عمل کرد که برایم کاملاً راضیکننده بود.
کار کردن با مانیانی کمی دشوارتر بود. زیرا او به معنای واقعی یک بازیگر است. او مجموعهی کاملی از مفاهیم تکنیکی و بیانی بود که ورود به آن برای منی که اولین تجربه ی کار با یک بازیگر را داشتم ممکن نبود. الان خوب باتجربهتر شدهام و حداقل میتوانم با چنین مشکلاتی روبرو شوم ولی در آن زمان حتی نمیتوانستم با آنها روبرو شوم.
اکنون که با تجربهتر شدهاید آیا به روش مشخصی برای غلبه بر مهارتهای یک بازیگر حرفهای دست یافتهاید؟ گفته بودید که توتو در فیلم بعدیتان بازی خواهد کرد آیا از تجربهای که کسب کردهاید در کارگردانی او استفاده خواهید کرد؟
بله، به نظر من برای حل این مشکل باید از این واقعیت که «آنها بازیگر هستند» استفاده کرد. همانطوری که با یک نابازیگر از مجموعهای پیشبینی نشده و غیرمنتظره استفاده میکنم و در تمام طول مدت او را در یک ابهام و سردرگمی باقی میگذارم (مثلاً هنگامی که از آنها میخواهم به جای «ازت متنفرم»، بگویند «صبح بخیر») باید از بازیگرها به علت داشتن آن مهارتها استفاده کنم. اگر با یک بازیگر طوری رفتار کنم که گویی بازیگر نیست اشتباه خواهم کرد. زیرا در سینما خصوصاً در سینمای من حقیقت دیر یا زود مشخص میشود. از طرفی اگر از یک بازیگر با آگاهی به بازیگر بودن او استفاده کنم در صورتی موفق خواهم شد که از او به خاطر آن شخصیتی که هست استفاده کنم نه آن چیزی که نیست. طبیعتاً نقش موردنظر باید با این ایده تطابق داشته باشد.
آیا این طبیعت دوگانهی متصور در ذهنت را برای توتو توضیح دادید؟
بله البته. به محض این که او را ملاقات کردم برایش توضیح دادم که دقیقاً به کاراکتری شبیه به شخصیت خودش نیاز دارم. به یک ناپلی نیاز داشتم. شخصیتی عمیقاً انسان که همزمان هنر لوده و انتزاعی بودن را نیز داشته باشد. بله، بلافاصله برایش تعریف کردم.
آیا آگاهی او از این مسئله باعث نگرانی شما نمیشد که هر دو نقش لوده و عمیق را بازی کند؟
نه، به او گفتم زیرا میخواستم احساس راحتتر و رهاتری داشته باشد. چون حس کردم کمی نگران است. اولین بارش است که فیلمی با چنین محتوای ایدئولوژیکی را تجربه میکند. قطعاً فیلمهای بسیار خوبی را در کارنامهاش دارد ولی همهی آنها همیشه در یک سطح هنری قرار دارند و هیچ تعهد سیاسیای ندارند. خوب احتمالاً این مسئله کمی او را نگران میکند. برای اینکه او را کاملاً از چنین قیدی رها کنم، جزییات را برایش توضیح دادم تا همان روند همیشگیاش را دنبال کند و مجبور به انجام چیز دیگری نشود.
معمولاً تمرینات زیادی انجام میدهید یا بلافاصله فیلمبرداری را آغاز میکنید؟
هیچوقت تمرین نکردهام و همیشه بلافاصله فیلمبرداری میکنم.
آیا این شیوه به کمک یک دوربین ساده کارایی لازم را دارد؟
حرکات دوربین من خیلی ساده هستند. در مسیح کمی پیچیدهتر بودند ولی هرگز به عنوان مثال از دالی استفاده نکردهام. فیلمبرداری من همیشه در قطعات کوتاه است. شات به شات. تعدادی فریم با شاتهای دنبالهدار خیلی ساده و نه بیشتر.
بر اساس تجاربی که در این مدت کسب کردید ویژگیهای تکنیکی و زیباشناسانهی فیلمهایتان را چگونه تعریف میکنید؟
به علت نداشتن تجربههای حرفهای هرگز دست به ابداع چیزی نمیزدم، بلکه بیشتر به بازآفرینی میپرداختم. من دانشآموختهی Centro Sperimentale یا هیچ مدرسهی دیگری نیستم بنابراین وقتی قرار است که یک شات پانوراما را فیلمبرداری کنم گویی برای اولین بار در تاریخ سینماست که چنین شاتی فیلمبرداری میشود. و اینگونه است که یک پانوراما را بازآفرینی میکنم.
تنها فردی با تجربههای زیاد حرفهای قادر خواهد بود که یک نوآوری تکنیکی خلق کند. تا آن جایی که ابداعات تکنیکی پیش میروند من خالق هیچکدام از آن ها نبودهام. شاید استایل خاصی را بنا نهاده باشم زیرا در حقیقت فیلمهایم از میان یک استایل مشخصی قابل تشخیص هستند ولی لزوماْ به معنای یک آفرینش تکنیکی نخواهد بود. گدار سرشار از ابداعات فنی است. در آلفاویل چهار یا پنج تکنیک به طور تمام و کمال توسط او ابداع شده است ــ مثلاً آن شاتهایی که روی نگاتیو چاپ کرده است. تکنیکهای ساختارشکنی که فقط متعلق به خود گدار است، حاصل مطالعات سختکوشانهی اوست.
از آنجایی که فاقد هرگونه پیشزمینهی تکنیکیای بودم هیچگاه شهامت انجام چنین آزمایشهایی را نداشتم. بنابراین قدم اول برای من ساده کردن تکنیکها بود. کمی متناقض است چون در مقام نویسنده نوشتههایم همیشه پیچیدگیهای زیادی داشت. همزمان با نوشتن فیلمنامهی پیچیدهی «زندگی سخت»، آکاتونه را فیلمبرداری میکردم که از نظر تکنیکی نسبتاً ساده بود. چنین اصولی در حرفهی سینمایی من محدودیت ایجاد میکند، زیرا از نظر من یک نویسنده باید بر تمامی ابزارهای تکنیکیاش آگاهی کامل داشته باشد. دانش اندک یک محدودیت است. از این رو، در این موقعیت زمانی نیمهی اول حرفهی سینمایی من رو به پایان است و در نیمهی دوم که در حال آغاز شدن است کارگردان حرفهایتری با تکنیکهای مشخص خواهم بود.
اما از نگاه زیباشناسانه دربارهی فیلم به چه چیزی دست یافتید؟
خوب در حقیقت تنها چیزی که بدست آوردم حس لذت از این دستیابی است.
حالا مثل گدار صحبت میکنید.
مثل گدار پاسخ میدهم چون جواب دادن به این سؤال ممکن نیست. ببینید، به اعتقاد من سینما پایانی ندارد، مقصد نهایی و نقطهی پایانی برای یک روند تکاملی وجود ندارد. من به بهتر شدن به عنوان یک پیشرفت اعتقادی ندارم. به نظر من چیزی رشد می کند ولی به سمت بهبود پیش نمیرود. بهتر شدن به نظر من یک توجیه ریاکارانه است. به این معنا علیرغم روند رشد هر دوی ما، در سیر پیشرفت سبک خویش یک بهبودی ادامهدار می بینم که قادر به گفتن چیز بیشتری راجع به آن نیستم.
ساختار فیلمهایتان را چگونه تعبیر میکنید، آنچه شما را از یکی به دیگری میرساند چیست؟
سؤال بسیار دشواری است. در این لحظه پاسخگویی به آن غیرممکن است. ولی مایلم مقالهام درکایه را بخوانید. این سؤال علاوه بر اینکه سنجش سینما و طرز فکر من را در بر می گیرد، عقاید مارکسیستی و تمام تلاشهای فرهنگی دورهی پنجاه سالگیام را نیز به چالش میکشد. سؤال بسیار گستردهای است. غیرممکن است.
اما اجازه دهید به صورت شماتیک اینگونه بیان کنم. در این برههی زمانی، سینما خودش را به دو دستهی خیلی بزرگ تقسیم میکند به گونهای که این دستهبندی مطابق با آن چیزی هست که همیشه در ادبیات با آن روبرو بودهایم : یک گروه در سطح بالاتر و دیگری در سطح پایینتر. در حالی که تولیدات سینمایی تا به اینجا فیلمهای متعلق به هر دو سطح را به ما میرسانند ولی ابزار توزیع برای هر دو یکسان است. اما اکنون تشکیلات یا ساختار صنعت سینما در حال گسسته شدن است. سینمای تجربی اهمیت بیشتری پیدا کرده است و به زودی کانالی مجزا برای توزیع فیلمهای مربوطه ارائه خواهد شد و توزیع مابقی فیلمها کماکان به مسیرهمیشگیاش ادامه میدهد. این اتفاق به تولد دو سینمای کاملا متفاوت میانجامد. سینمای سطح بالاتر که همان سینمای تجربی(cinema d’essai) است مخاطب خاص خود را داشته و تاریخچهی خودش را خواهد ساخت و سطح دیگر نیز داستان خودش را خواهد داشت.
در میان چنین تغییر چشم گیری انتخاب نابازیگرها یکی از مهمترین وجوه ساختاری خواهد بود. ساختار این سینمای متعالی احتمالاً به علت عدم وجود سایهی یک سازمان صنعتی دستخوش اصلاحاتی خواهد شد. در چنین شرایطی هرگونه آزمایش و حدس وخطایی از جمله استفاده از نابازیگرها امکان پذیر میشود و حتی میتواند به تغییر سبک سینمایی منجر شود.
در مقالهی کایه به ساختار زیباشناسانه نیز اشاره کردهاید؟
ساختار سینمایی پیوستگی ویژه ای دارد. اگر یک منتقد ساختاری بخواهد ویژگیهای ساختاری سینما را توصیف کند قادر به تشخیص سینمای داستانی از سینمای غیرداستانی نخواهد بود. به اعتقاد من چنین تفاوتی اثری بر ساختار سینما ندارد بلکه بر سبک سینمایی مؤثر خواهد بود. وجود یا عدم وجود داستان یک عامل ساختاری محسوب نمیشود. در جریان تلاشهای عدهای از ساختارگراهای فرانسوی در تحلیل سینما باید بگویم که به نظر من در تشخیص این اختلافات ناکام ماندهاند.
ادبیات یگانه است و یکپارچگی خود را دارد. ساختارهای ادبی منحصر به فرد هستند و هر دو نظم و نثر را شامل میشوند. با وجود اینکه ساختار ادبی یکسان است ولی یک زبان نثر وجود دارد و یک زبان نظم. به همین ترتیب سینما نیز دارای چنین تفاوتهایی است. ساختار سینما به وضوح یکپارچه است. قوانین ساختاری سینما با همه ی فیلمها کم و بیش یکسان رفتار میکنند. یک فیلم معمولی وسترن و یا فیلمی از گدار ساختارهای پایهای یکسان دارند. ارتباط با بیننده و شیوهی مشخص تصویربرداری و کادربندی عناصر یکسانی هستند که در تمام فیلمها یافت میشوند.
تفاوت در این است که فیلم گدار بر اساس ویژگیهای معمول زبان شاعرانه نگاشته شده است در حالی که سینمایی که ما میشناسیم بر پایهی ویژگیهای نثری نوشته شده است. به عنوان مثال، برتری زبان شاعرانه بر نثر نبود داستان است. در حقیقت این گونه نیست که داستانی وجود نداشته باشد البته که داستانی هست ولی از یک روند خطی پیروی نمیکند بلکه با کمک تخیل، فانتزی و کنایه به صورت دایرهوار روایت می شود. در حالی که داستان وجود دارد ولی روایت آن نامنظم است.
در واقع اختلاف اساسی میان سینمای منثور و سینمای شاعرانه است. اگرچه سینمای شاعرانه الزاماً شعرگونه نخواهد بود. گاهی حتی با رعایت اصول و قواعد سینمای شاعرانه فیلمی بد و بسیار متظاهرانه ساخته می شود و در برخی موارد یک کارگردان با رعایت اصول سینمای منثور روایت را به شکلی بازگو می کند که گویی شعری خلق کرده است.
سالها پيش وقتى تنم را جويدم و جويدم نمىدانستم سيزده سال بعد چشمهايم را كه به زخم رفته بود منتشر مىكنم، حالا اگر شعرهايم را به ياد مىآوريد، اگر من را فراموش نكردهايد، مجموعه شعر تازهام منتشر شد، اين کتاب شامل دو بخش است. بخش نامهها که به عنوان “رگهای اين نامهها انسداد خونی گرفتند”، روايتی است از زير گلو تا پُشت گردن که آيههايش به خط نستعليق آمدهاند. رنگ پريده از خوابهای غمگين. شصت و يک سوره از تورات تنی.
بخش شعرها به عنوان “من را فرانسوی ببوس” عاشقانههايىست همراه با واکنشهای سياسی و اجتماعی. برای روزهایی که پاریس مساوی میشد با، در من جای یک دلتنگی تیر میکشید… شعرها سايههايی هستند، اُفتاده روی قبرها با تابوتهای آماده، رو به درختهای خشک شده، رو به آدمهای خشک شده، رو به آهنهای به کار رفته در تن. بغلشان رفت به آغوش، بغلشان کنيد. بغلشان کنيد.
نسخه چاپی این #کتاب را میتوانید از فروشگاههای #آمازون و مراکز مجهز به دستگاه چاپ #اسپرسو در امریکای شمالی، اروپا، آسیا و استرالیا تهیه کنید. نسخه الکترونیک کتاب از طریق فروشگاه #گوگلبوکز ارائه شده است.
اطلاعات مربوط به فروشگاه های ارایه دهنده در صفحه اختصاصی کتاب در وب سایت نشر اچ اند اس مدیا-انگلستان http://www.hands.media/books/?book=french-kiss-me
براى دريافت نسخه الكترونيكى كتاب در ايران میتوانید مبلغ پنج هزار تومان به حساب یک موسسه خیریه واریز و فیش پرداخت را به آدرس support@handsemdia.com ارسال کنند.
احساس کردم که مرا کشتهاند. به کافهها، قبرستانها، کلیساها یورش بردند. میان بشکههای شراب و گنجهها را گردیدند. سه نفر را به خون کشیدند تا دندانهای طلا را بکشند. اما مرا هرگز نیافتند. آیا هرگز نیافتنم؟ نه، هرگز نیافتنم.
فدریکو گارسیا لورکا، آوازهای کولی
فدریکو خسوس گارسیا لورکا (به اسپانیایی: Federico del Sagrado Corazón de Jesús García Lorca) (زاده ۵ ژوئن ۱۸۹۸ – درگذشته ۱۹ اوت ۱۹۳۶) شاعر و نویسنده اسپانیایی است. او همچنین نقاش، نوازنده پیانو، و آهنگساز نیز بود. او یکی از اعضای گروه نسل ‘۲۷ بود. لورکا در ۳۸ سالگی به دست پارتیزانهای ملی در جنگ داخلی اسپانیا کشته شد.
تا چهارسالهگی رنجور و بیمار بود، نمیتوانست راه برود و به بازیهای کودکانه رغبتی نشان نمیداد اما به شنیدن افسانهها و قصههایی که خدمتکاران وروستاییان میگفتند و ترانههایی که کولیان میخواندند شوقی عجیبداشت. این افسانهها و ترانهها را عمیقاً به خاطر میسپرد، آنها را با تخیل نیرومند خویش بازسازی میکرد و بعدها به گرتهی آنها نمایش وارههایی میساخت و در دستگاه خیمه شب بازی ِ خود که از شهر گرانادا خریده بود برای اهل خانه اجرا میکرد. عشق آتشین لورکا به هنر نمایش هرگز در او کاستی نپذیرفت و همین عشق سرشار بود که او را علیرغم عمر بسیار کوتاهش به خلق نمایشنامههای جاویدانی چون عروسی ِ خون، یرما، خانهی برناردا آلبا و زن پتیارهی پینهدوز رهنمون شد که باری شگفتانگیز از سنتهای اسپانیا و شعر پُر توش و توان لورکا را یک جا بر دوش میبرد
دوران جوانی
فدریکو به تاریخ ۵ ژوئن ۱۸۹۸ در دهکده Fonte Vacros در جلگه گرانادا، چند کیلومتری شمال شرقی شهر گرانادا زاده شد در خانواده ای که پدر یک خرده مالک مرفه و مادر فردی متشخص و فرهیخته بود. نخستین سالهای زندگی را در روستاهای غرناطه؛ پایتخت باستانی اسپانیا، شهر افسانههای کولیان و آوازهای کهنه میگذراند.
شاید از این روی و به خاطر بیماری فلج که تا ۴ سالگی با او بود و او را از بازیهای کودکانه بازداشت، فدریکوی کودک به داستانها و ترانههای کولی رغبت فراوانی پیدا میکند، آنچنانکه زمزمه این آوازها را حتی پیش از سخن گفتن میآموزد. این فرهنگ شگرف اسپانیایی کولی است که در آینده در شعرش رنگ میگیرد. لورکا بدست مادر با موسیقی آشنا میشود و چنان در نواختن پیانو و گیتار پیشرفت میکند که آشنایانش او را از بزرگان آینده موسیقی اسپانیا میدانند، ولی درگذشت آموزگار پیانویش به سال ۱۹۱۶چنان تلخی عمیقی در او به جای میگذارد که دیگر موسیقی را پی نمیگیرد.
همزمان با فرارسیدن سن تحصیل لورکا، خانواده به گرانادا نقل مکان میکند و او تا زمان راهیابی به دانشگاه از آموزش پسندیده با طبقه اجتماعی اش برخوردار میشود .(در همین سالهاست که فدریکو موسیقی را فرا میگیرد) ولی هر گز تحصیل در دانشگاه را به پایان نمیرساند، چه در دانشگاه گرانادا و چه در مادرید. باری در همین سالهاست که در Residencia de Etudiante مادرید – جایی برای پرورش نیروهایی با افکار لیبرالی ـ لورکا، شعرش را بر سر زبانها میاندازد و در همین دورهاست که با نسل زرین فرهنگ اسپانیا آشنا میشود.
زندگی هنری
پژوهشهای لورکا، هرگز در چارچوب «فلسفه» و «حقوق» که به تحصیل آنها در دانشگاه سرگرم بود، باقی نمیماند. مطالعه آثار بزرگان جهان از نویسندگان جنبش ۹۸ چون ماچادو (Machado) و آسورینAzorin) (و همینطور آثار شاعران معاصر اسپانیا چون روبن داریو (Roban Dario)، خیمنز گرفته تا نمایشنامههای کلاسیک یونانی، از لورکا شاعری با دستان توانا و تفکری ژرف و گسترده میسازد.
لورکا نخستین کتابش (به نثر) را در سال ۱۹۱۸ به نام «باورها و چشماندازها» (Impersiones y Viajes) در گرانادا به چاپ میرساند.
به سال ۱۹۲۰ نخستین نمایشنامه اش با نام «دوران نحس پروانهها» (el malificio de la mariposa) را مینویسد و به صحنه میبرد که با استقبال چندانی روبرو نمیشود.
و سال بعد (۱۹۲۱)، «کتاب اشعار» (Libre de Poems) که نخستین مجموعه شعرش است را منتشر میکند.
۱۹۲۲ سالی است که با مانوئل دفایا جشنواره بیهمتا کانته خوندو(Conte Jondo)، آمیزهای از افسانهها، آوازها و پایکوبیهای کولیان اسپانیا که میرفت در هیاهوی ابتذال آن سالهای فلامنکو به دست فراموشی سپرده شود، را برپا میکند.
لورکا در ۱۹۲۷ «ترانهها (Canciones)» را منتشر میکند و نمایشنامه «ماریانا پیندا» (Mariana Pineda) را در ماه ژوئن همین سال به صحنه میبرد و در بارسلونا نمایشگاهی از نقاشیهایش بر پا میشود.
در ۱۹۲۸ محبوبترین کتابش، «ترانههای کولی» (Romancero Gitano) منتشر میشود. نشانی که بسیاری آن را بهترین کار لورکا میدانند. مجموعهای که شهرتی گسترده را برای فدریکو به ارمغان میآورد چنانکه لقب «شاعر کولی» را بر او مینهند.
شکلگیری هسته نمایشنامه «عروسی خون» با الهام از خبر قتل نیخار (Nijar) در روزنامهها، نیز به سال ۱۹۲۸ بر میگردد.
در تابستان ۱۹۲۹ شاعر به نیویورک سفر میکند و برای آموختن انگلیسی وارد دانشگاه کلمبیا میشود. در نیویورک است که لورکا به شعر سختش میرسد. به سرزنش از شهری با معماریهای مافوق آدمین، ریتم سرگیجهآور و هندسهٔ اندوهناک میرسد.
حاصل سفر نیویورک مجموعه اشعاری است با نام «شاعر در نیویورک» که در ۱۹۴۰ (پس از مرگ شاعر) منتشر میشود. واژههایی که مملو از همدردی با سیاهان آمریکا است و اثر دیگری که نمایشنامهای شعرگونه و ناتمام و کارایی گرفته از سفر شاعر به آمریکاست «مخاطب»Audience یا به تعبیر گروهی دیگر «مردم»(people) نام دارد.
فدریکو، دربهار ۱۹۳۰ خسته از زندگی سیاه «هارلم» و ریشههای فولادی آسمان خراشهای نیویورک، در پی یک دعوت نامه جهت سخنرانی در «هاوانا» به آغوش سرزمینی که آن را «جزیرهای زیبا با تلألو بی پایان آفتاب» میخواند، پناه میبرد. شاید دوماه اقامت لورکا درکوبا و خو گرفتن دوبارهاش با ترانههای بومی و تم اسپانیایی آن بود که سبب گشت تا شاعر به اندلس اش بازگردد. در همین سال است که نگارش «یرما» را آغاز میکند. با بازگشت به اسپانیا در خانه پدری (گرانادا) ساکن میشود و «مخاطب» را در جمع دوستانش میخواند و در زمستان «همسر حیرتآور» (la zapatero prodigiosa) را به صحنه میبرد (در مادرید).
مجسمه فدریکو گارسیا لورکا
سال بعد (۱۹۳۱) «چنین که گذشت این ۵ سال» را مینویسد که تنها پس از مرگش یه صحنه میرود و پس از آن کتاب جدیدش به نام «ترانههای کانته خوندو» el poems del Conte Jondo، که در ادامه کار بزرگش در جشنواره کانته خوندو و «ترانههای کولی» است را منتشر میکند.
در ماه آوریل حکومت جمهوری در اسپانیا اعلام موجودیت میکند و این سبب میشود تا شاعر، که تئاتر را بیوقفه به روی مردم میگشاید، بیش از پیش موفق شود. چرا که در ۱۹۳۲ به نام کارگردان یک گروه تئاتر سیار (la barraca) که کسان آن را بازیگران آماتور پایهریزی میدادند به شهرها و روستاهای اسپانیا میرود و آثار کلاسیک و ماندگاری چون کارهای لوپه دبگا) l’ope de vega (و کالدرون) Calderon) و .. را به اجرا درمیآورد.
در زمستان همین سال «عروسی خون» را در جمع دوستانش میخواند و به سال ۱۹۳۳ آن را به صحنه میبرد (مادرید). اجرای این تراژدی با کامیابی و استقبال بیمانندی روبه رور میشود، و همچنین وقتی در همین سال شاهکارش را به آرژانتین میبرد و در بوئینس آیرس به نمایش درمیآورد، این کامیابی برای لورکا تکرار میشود.
در همین سفر (از سپتامبر ۱۹۳۳ تا مارس ۱۹۳۴) است که هسته” دنا رزیتاً شکل میگیرد. ۱۹۳۴ سالی است که فدریکو، «یرما» (Yerma) و «دیوان تاماریت)» (Divan del Tamarit) را به پایان میرساند. «یرما» نیز چونان اثر پیشین (عروسی خون) تراژدی است که از فرهنگ روستائیان اندلس و ناامیدی ژرف اشان سرچشمه میگیرد؛ و درخشانترین جای شعر لورکا (و حتی اسپانیا) به همین سال است که رقم میخورد. «مرثیهای برای ایگناسیو سانچز مخیاس» Mejias Lianto por Ignacio Sanchez؛ سوگنامهای که برای همیشه در تاریخ ادبیات جهان بیمانند و بی جانشین ماند؛ شعری جادویی برای دوستی گاوباز که مرگی دلخراش را در میدان گاوبازی در آغوش میکشد.
اشعار فدریکو گارسیا لورکا ترجمه احمد شاملو
فدريکو گارسيا لورکا درخشانترين چهره شعر اسپانيا و در همان حال يکی از نامدارترين شاعران جهان است. شهرتی که نه تنها از شعر پر مايه او که از زندگی پرشور و مرگ جنايتبارش نيز به همان اندازه آب می خورد. به سال 1899 در فونته کا واکه روس – دشت حاصلخيز غرناطه – در چند کيلومتری شمال شرقی گرانادا به جهان آمد. در خانواده ای که پدر روستايی مرفهی بود و مادر زنی متشخص و درس خوانده. تا چهار سالگی رنجور و بيمار بود، نمی توانست راه برود و به بازيهای کودکانه رغبتی نشان نمی داد. اما به شنيدن افسانه ها و قصه هايی که خدمتکاران و روستاييان می گفتند و ترانه هايی که کوليان می خواندند شوقی عجيب داشت… عشق آتشين لورکا به هنر نمايش هرگر در او کاستی نپذيرفت و همين عشق سرشار بود که او را علی رغم عمر بسيار کوتاهش به خلق ناميشنامه های جاويدانی چون عروسی خون، يرما و خانه برناردا آلبا و زن پتياره رهنمون شد. بدين سان نخستين آموزگاران لورکا مادرش بود که خواندن و نوشتن بدو آموخت و نيز با موسيقی آشنايش کرد، و مزرعه خانوادگی او بود که در آن سنتهای کهن آندلس را شناخت و با ترانه های خيال انگيز کوليان چنان انس گرفت که برای سراسر عمر کليد قلعه جادويی شعر را در دستهای معجزه گر او نهاد. لورکا سالهای فراوانی در دارلعلم گرانادا و مادريد به تحصيل اشتغال داشت اما رشته خاصی را در هيچيک از اين دو به پايان نبرد و در عوض فرهنگ و ادب اسپانيايی را به خوبی آموخت. از او شاعری بار آورد که آگاهی عميقش از فرهنگ عاميانه اسپانيايی حيرت انگيز است و تمام اسپانيا در خونش می تپد. هنگامی که رژيم جمهوری مطلوب لورکا در اسپانيا مستقر شد او که هميشه بر آن بود که تياتر را به ميان مردم ببرد اقدام به ايجاد گروه نمايشی سياری از دانشجويان کرد که نام لابارکا را بر خود نهاد. اين گروه مدام از شهری به شهری و از روستايی به روستايی در حرکت بود و نمايشنامه های فراوانی را بر صحنه آورد. در پنج ساه آخر عمر خويش لورکا کمتر به سرودن شعری مستقل پرداخت. می توان گفت مهمترين شعر پيش از مرگ او و شاهکار تمامی دوران سرايندگيش مرثيه عجيبی است که در مرگ دوست گاوبازش ايگناسيو سانچز مخياس نوشته و از لحاظ برداشتها و بينش خاص او از مرگ و زندگی، با تراژدی هايی که سالهای اخر عمر خود را يکسره وقف نوشتن و سرودن آنها کرده بود در يک خط قرار می گيرد. يعنی سخن از سرنوشت ستمگر و گريزناپذيری به ميان می آورد که قاطعانه در ساعت پنج عصر لحظه احتضار و مرگ ايگناسيو را اعلام می کند. لورکا هرگز يک شاعر سياسی نبود اما نحوه برخوردش با تضادها و تعارضات درونی جامعه اسپانيا به گونه ای بود که وجود او را برای فاشيستهای هواخواه فرانکو تحمل ناپذير می کرد. و بی گمان چنين بود که در نخستين روزهای جنگ داخلی اسپانيا – در نيمه شب 19 اوت 1936 – به دست گروهی از اوباش فالانژ گرفتار شد و در تپه های شرقی گرانادا در فاصله کوتاهی از مزرعه زادگاهش به فجيعترين صورتی تير باران شد بی آنکه هرگز جسدش به دست آيد يا گورش شناخته شود. لورکا اکنون جزيی از خاک اسپانياست.
رنگهاى خانه به دوش
عطار پيلهور با طبق گياهاش از گلستانى به گلستانى مىگذرد و با طبلهی عطرش به كار آغاز مىكند.
شباهنگام روح پرندهگان كهن به شاخساران خويش باز مىآيد و بر اين بيشهى سر در هم كه چشمهسار اشكها در آن فرو خشكيده نغمهيى ساز مىكند.
گلهاى اين طبق از پس جعبه آئينهى نامرئىى ساليان سال بينىى كودكان را ماند به هم درفشرده بر جامهاى مهاندود.
در باغ پيلهور اشك ريزان كتاب گلاش را بازمىگشايد ، و رنگهاى خانه به دوش سرگردان برطبلهى عطار ازخويش همىرود .
گــفــتوگــو در مــيـــانِ راه، احمد شاملو(بر اساس قطعهای از لورکا)
يك صدا: ــ تلخ
خرزَهرههاى حياطم
خرزَهرههاى حياطِ خونهم .
تلخ
مغزِ بادوم
مغز بادومِ تلخ.
دو سوارِ جوان با كلاههاىِ لبه پهن در جاده مىگذرند. مسافر بودنشان از لباس و بار و بنديلشان آشكار است .
صداىِ سوارِ دومى از همان فاصله :ــ گاياردو، آهـاى !
سكوت.
گاياردو در جاده تنهاست. چشمهاىِ درشتِ سبزش را تنگ مىكند و بالِ فراخِ بالاپوشش را به خودش مىپيچد. كوههاىِ بلندى اطرافاش را فراگرفته. ساعتِ بزرگ نقرهاش در هر قدم به طرزِ مبهمى در جيبش صدا مىكند. سوارى به او مىرسد و پا به پايش به راه مىافتد.
سوار:ــ خستهنباشى !
گاياردو:ــ در اَمونِ خدا !
سوار:ــ شمام ميرى غرناطه ؟
گاياردو:ــ منم راهىىِ غرناطهم، آره .
توجهِ زيادى به سوار نمىكُند.
سوار:ــ پس هردومون يه مقصد داريم.
گاياردو بى هيچ توجهِ خاصى:ــ اوهوم.
سوار:ــ مىخواى تركِ من سوار شى ؟
گاياردو:ــ هنوز كه پاهام باكىشون نيس.
آشكارا براى ادامهى گفت و گو پىِ حرفى مىگردد.
سوار:ــ من … من از مالاگا ميام .
گاياردو:ــ خب …
سوار:ــ خودم نه ، اما برادرام اونجا زندهگى مىكُنن.
گاياردو براى اينكه چيزى گفته باشد:ــ چن تايى هسن ؟
گلى را كه مىچيند با رضاىِ خاطر بو مىكُند.
سوار:ــ سه تا… تو معاملهىِ كارد و خنجر و اين حرفان. خب ديگه، نونشون بايد از يه راهى دربياد ديگه.
گاياردو:ــ حلالشون !
سوار:ــ كارداىِ طلا و كارداىِ نقره ها… تو اين مايهها …
گاياردو:ــ كارد كه بود ديگه چه فرق مىكنه ؟ هر چى شد باشه …
سوار:ــ نه … زمين تا آسمون …
گاياردو:ــ آره بابا ، زردش گرونتره.
سوار:ــ كاردِ طلا يه راس فرو مىره تو قلب، كاردِ نقره گَردَنو عينِ ساقهى علف مىبُره.
* عنوانِ اصلىىِ قطعه ـ يعنى گفتوگو با آمر را ـ مترجم تغيير داده است. آمرAmer در اسپانيايى به معنىىِ «تلخ» است كه در اين شعر نامِ اصلىىِ شخصِ پياده بود. احتمالن براى اينكه گوياى خلقوخوىِ او يا پيشگوىِ سرانجامش باشد. من، نامِ گاياردوGaillardo را برايش برگزيدم چرا كه آمر، در ترجمه نيز به احتمالِ بسيار، معناىِ معادلِ فارسىاش (امركننده) را بر شخصيتِ وى حاكم مىكرد. مترجم به جز اين، دخالتهاى كم و زيادِ ديگرى نيز در ترجمه كرده است كه هر كدام دلايلِ خاص خود را دارد.
روحِ توتون و شيرقهوهيِ نايبسرهنگ گاردِ سيويل، از پنجره مىرود بيرون.
وكيلباشى:ــ اى هوار! به داد برسين!
تو محوطهيِ سربازخانه، سه گاردِ سيويل كولى را به قصدِ كُشت مىزنند.
ترانــهي كــو لــىِ كـتـك خورده
بيست وچهار سيلى
بيست وچهار سيلى.
اون وقت، مادر جون! شبى كه مياد
كاغذِ نقره پيچم مىكنه.
گاردِ سيويلِ راهها!
يك قورت آب به لبم بِرِسونين.
آبى با ماهىها و زورقها.
آب آب آب آب.
آخ! فرماندهي گاردهاى سيويل
كه اون بالا تو دفترتى!
يه دسمالِ ابريشمى ندارى
كه صورت مَنو باش پاك كنى؟
انحنا
سوسنى دركف تو را ترك مىكنم عشق شبانهى من ! و بيوهى ستارهى خويش بازت مىيابم .
من كه رامكنندهى پروانههاى تاريكام راه خود را پى مىگيرم .
از پس هزارسال مرا بازخواهىديد عشق شبانهى من !
من كه رامكنندهى ستارههاى تاريكام راه خود را پى مىگيرم تا آندم كه همه عالم از كوچهى باريك كبود به قلب من در نشيند .
بـه پـروازکرده مـرسدس
ساز نور سرد يخزدهاى و كنون در گريز به سوى صخرههاى آبى آسمان ، آوازى بىحنجره ، آوازى نرمانرم روى در خاموشى آوازى همواره در كار بىآنكه به گوش آيد هيچ .
خاطرهات برفىست فروشده در شكوه نامتناهى جانى سپيد . رخسارت، بىوقفه، يكى سوختهگىست دلات كبوتركى رها . در هوا مىخواند، آزاد از بند نغمهى شفقت و شفقى را درد ياس و نور لبالب را .
با اينهمه ما در اينحضيض، روز و شب در چارراههاى رنج تو را نيمتاجى از اندوه پيشكش مىكنيم .
یه تکدرخت
شب چار ماه و یه تکدرخت و یه سایهی تک و یه پرندهی تنها.
رو تنم دنبال رد لبات میگردم. فواره بادو میبوسه لمسش نمیکنه.
همون «نه» که بم گفتیو تو کف دستام با خودم میبرم مثه یه لیموی مومی خیلی سفید
شب چار ماه و یه درخت تک. رو نوک یه سوزن عشق من میچرخه.
بدرود
اگر مُردم در ِ مهتابی را باز بگذارید.
کودک پرتقال میخورد. [از مهتابی خود میبینمش.]
دروگر گندم میدرود. [از مهتابی خود میبینمش.]
اگر مُردم باز بگذارید در ِ مهتابی را.
غروب
(آیا لوسی ِ من پا در جویبار نهاده بود؟)
سه سپیدار گشن یک ستاره.
سکوت فروخوردهی غوکان تور نازکی را ماند سوزندوزی شده به نقشهای سبز.
کنار رود درختی خشک خود را شکوفا شده مییابد با دوایر درهم.
و رویاهای من بر آب به سوی دختری از غرناطه میگریزد.
قصیدهی اشکها
پنجرهی مهتابی را بستهام چرا که نمیخواهم زاریها را بشنوم. با این همه، از پس دیوارهای خاکستر هیچ به جز زاری نمیتوان شنید.
فرشتهگانی که آواز بخوانند انگشت شمارند سگانی که بلایند انگشت شمارند هزار ساز در کف من میگنجد.
اما زاری سگی سترگ است اما زاری فرشتهیی سترگ است زاری سازی سترگ است. زاری باد را به سر نیزه زخم میزند و به جز زاری هیچ نمیتوان شنید.
خوآن برهوا
غولآسا پیکری داشت و کودکانه صدایی.
هیچ چیز به تحریر صدای او مانند نبود: درد مطلق بود به هنگام خواندن زیر نقاب تبسمی.
لیموزاران ِ مالاگای خواب آلوده را به خاطر میآورد و شِکوهاش به طعم نمک دریایی بود. او نیز چون هومر در نابینایی آواز خواند.
صدایش در خود نهفته داشت چیزی از دریای بینور و چیزی از نارنج ِ چلیده را.
خودکشی
(شاید بدان سبب که از هندسه آگاه نبودی)
جوان از خود میرفت ساعت ده صبح بود.
دلش اندک اندک از گلهای لتهپاره و بالهای درهم شکسته آکنده میشد.
به خاطر آورد که از برایش چیزی باقی نمانده است جز جملهیی بر لبانش
و چون دستکشهایش را به درآورد خاکستر نرمی را که از دستهایش فروریخت بدید.
از درگاه مهتابی برجی دیده میشد.ــ خود را برج و مهتابی احساس کرد. چنان پنداشت که ساعت از میان قابش خیره بر او چشم دوخته است.
و سایهی خود را در نظر آورد که آرام بر دیوان سفید ابریشمین دراز کشیده است.
جوان، سخت و هندسی، به ضربت تبری آینه را به هم درشکست.
و بدین حرکت، فوارهی بلند سایهیی آرامگاه خیالی را در آب غرقه کرد.
قصیدهی کبوتران تاریک
بر شاخههای درخت غار دو کبوتر ِ تاریک دیدم، یکی خورشید بود و آن دیگری، ماه. «ــ همسایههای کوچک! (با آنان چنین گفتم.) گور من کجا خواهد بود؟» «ــ در دنبالهی دامن ِ من» چنین گفت خورشید. «ــ در گلوگاه من» چنین گفت ماه.
و من که زمین را بر گُردهی خویش داشتم و پیش میرفتم دو عقاب دیدم همه از برف و دختری سراپا عریان که یکی دیگری بود و دختر هیچ کس نبود. «ــ عقابان کوچک! (بدانان چنین گفتم) گور من کجا خواهد بود؟»
«ــ در دنبالهی دامن ِ من» چنین گفت خورشید. «ــ در گلوگاه من» چنین گفت ماه.
بر شاخساران درخت غار دو کبوتر عریان دیدم. یکی دیگری بود و هر دو هیچ نبودند.
در مدرسه
آموزگار: کدام دختر است که به باد شو میکند؟
کودک: دختر همهی هوسها.
آموزگار: باد، بهاش چشم روشنی چه میدهد؟
کودک: دستهی ورقهای بازی و گردبادهای طلایی را. آموزگار: دختر در عوض به او چه میدهد؟
کودک: دلک ِ بیشیله پیلهاش را.
آموزگار: دخترک اسمش چیست؟
کودک: اسمش دیگر از اسرار است!
[پنجرهی مدرسه، پردهیی از ستارهها دارد.]
کارد
کارد به دل فرومینشیند چون تیغهی گاوآهن به صحرا
نه. به گوشت تن من میخاش نکن، نه.
کارد، همچون پرّهی خورشید به آتش میکشد اعماق خوفانگیز را.
نه. به گوشت تن من میخاش نکن، نه.
ورای جهان
(به مانوئل انگلز اوریتس)
صحنه دژهای سر به فلک کشیده. پهنابهای عظیم
فرشته: انگشتری ِ زناشویی را که نیاکانت به دست میکردند بردار. صد دست، زیر سنگینی ِ خاک خویش به بیبهرهگی از آن اندوه میخورد.
من: من بر آنم که در دستان خویش گل ِ سترگ انگشتان را احساس کنم، کنایتی از انگشتری. خواهان آن نیستم.
دژهای سر به فلک کشیده. پهنابهای عظیم
نغمه
(در ستایش لوپه د ِ وِگا)
بر کنارههای رود شب را بنگرید که در آب غوطه میخورد. و بر پستانهای لولیتا دستهگلها از عشق میمیرند.
دسته گلها از عشق میمیرند.
بر فراز پلهای اسفندماه شب عریان به آوازی بم خواناست. تن میشوید لولیتا در آب ِ شور و سنبل ِ رومی. دستهگلها از عشق میمیرند.
شب ِ انیسون و نقره بر بامهای شهر میدرخشد. نقرهی آبهای آینهوار و انیسون ِ رانهای سپید تو.
دسته گلها از عشق میمیرند
کمانداران
کمانداران ِ عبوس به سهویل نزدیک میشوند.
گوادل کویر بیدفاع.
کلاههای پهن ِ خاکستری شنلهای بلند ِ آرام.
آه، گوادل کویر! آنان از دیاران ِ دوردست ِ پریشانی و ذلت میآیند
گوادال کویر ِ بیدفاع.
و به زاغههای تنگ و پیچ ِ عشق و بلور و سنگ میروند
آه، گوادل کویر!
آی!
فریاد در باد سایهی سروی به جای میگذارد.
[بگذارید در این کشتزار گریه کنم.]
در این جهان همه چیزی در هم شکسته به جز خاموشی هیچ باقی نمانده است.
[بگذارید در این کشتزار گریه کنم.]
افق بیروشنایی را جرقهها به دندان گزیده است.
[به شما گفتم، بگذارید در این کشتزار گریه کنم.]
چشمانداز
پهنهی زیتونزار همچون بادزنی بسته میشود و میگشاید. بر فراز زیتونزار آسمانی فروریخته، و بارانی تیره از ستارهگان سرد. بر لب رود جگن و سایه روشن میلرزد. هوای تیره چنبره میشود. درختان زیتون از فریاد سنگین است، و گلهیی از پرندهگان اسیر دُم ِ بسیار بلندشان را در ظلمات میجنبانند.
غزل بازار صبحگاهی
از بندرگاه «الویرا» برآنم که عبورت را ببینم تا به نامت بشناسم و به گریه بنشینم.
کدامین هلال ِ خاکستر ِ ساعت نُه رخانت را چنین پریدهرنگ کرده است؟ بذر ِ شعله ورت را چه کسی از سر برفها برمیچیند؟ کدام دشنهی کوتاه ِ کاکتوس بلور تو را به قتل میرساند؟
از بندرگاه الویرا عبور تو را میبینم تا نگاهت را بنوشم و به گریه بنشینم. در بازارگاه، چه گونه آوازی به کیفر من سر میدهی؟ چه قرنفل ِ هذیانی بر تاپوهای گندم! چه دورم ــ آه ــ در کنار تو، چه نزدیک، هنگامی که میروی!
از بندرگاه الویرا عبور تو را میبینم تا رانهایت را بیخبر به برکشم و به گریه بنشینم.
ترانهی ناسروده
ترانهیی که نخواهم سرود من هرگز خفتهست روی لبانم. ترانهیی که نخواهم سرود من هرگز.
بالای پیچک کرم شبتابی بود و ماه نیش میزد با نور خود بر آب.
چنین شد پس که من دیدم به رویا ترانهیی را که نخواهم سرود من هرگز. ترانهیی پُر از لبها و راههای دوردست، ترانهی ساعات گمشده در سایههای تار، ترانهی ستارههای زنده بر روز جاودان.
ترانهی آب دریا
دریا خندید در دور دست، دندانهایش کف و لبهایش آسمان.
ــ تو چه میفروشی دختر غمگین سینه عریان؟
ــ من آب دریاها را میفروشم، آقا.
ــ پسر سیاه، قاتی ِ خونت چی داری؟
ــ آب دریاها را دارم، آقا. ــ این اشکهای شور از کجا میآید، مادر؟
ــ آب دریاها را من گریه میکنم، آقا.
ــ دل من و این تلخی بینهایت سرچشمهاش کجاست؟
ــ آب دریاها سخت تلخ است، آقا.
دریا خندید در دوردست، دندانهایش کف و لبهایش آسمان
ترانهی ماه، ماه
(برای کونجیتا گارسیالورکا)
ماه به آهنگر خانه میآید با پاچین ِ سنبلالطیباش. بچه در او خیره مانده نگاهش میکند، نگاهش میکند. در نسیمی که میوزد ماه دستهایش را حرکت میدهد و پستانهای سفید ِ سفت ِ فلزیش را هوس انگیز و پاک، عریان میکند.
ــ هیّ! برو! ماه، ماه، ماه! کولیها اگر سر رسند از دلات انگشتر و سینهریز میسازند. ــ بچه، بگذار برقصم. تا سوارها بیایند تو بر سندان خفتهای چشمهای کوچکت را بستهای.
ــ هیّ! برو! ماه، ماه، ماه! صدای پای اسب میآید.
ــ راحتم بگذار. سفیدی ِ آهاریام را مچاله میکنی.
□
طبل ِ جلگه را کوبان سوار، نزدیک میشود. و در آهنگرخانهی خاموش بچه، چشمهای کوچکش را بسته.
کولیان ــ مفرغ و رویا ــ از جانب زیتون زارها پیش میآیند بر گردهی اسبهای خویش، گردنها بلند برافراخته و نگاهها همه خواب آلود. چه خوش میخواند از فراز درختش، چه خوش میخواند شبگیر! و بر آسمان، ماه میگذرد; ماه، همراه کودکی دستش در دست.
در آهنگرخانه، گرد بر گرد ِ سندان کولیان به نومیدی گریانند. و نسیم که بیدار است، هشیار است. و نسیم که به هوشیاری بیدار است.
ترانهی کوچک سه رودبار
پهناب گوادل کویر از زیتونزاران و نارنجستانها میگذرد. رودبارهای دوگانهی غرناطه از برف به گندم فرود میآید.
دریغا عشق که شد و باز نیامد!
پهناب ِ گوادل کویر ریشی لعلگونه دارد، رودباران ِ غرناطه یکی میگرید یکی خون میفشاند. دریغا عشق که برباد شد! از برای زورقهای بادبانی سهویل را معبری هست; بر آب غرناطه اما تنها آه است که پارو میکشد.
دریغا عشق که شد و باز نیامد!
گوادل کویر، برج ِ بلند و باد در نارنجستانها. خنیل و دارو برجهای کوچک و مردهگانی بر پهنهی آبگیرها.
دریغا عشق که بر باد شد!
که خواهد گفت که آب میبرد تالابتشی از فریادها را؟
دریغا عشق که شد و باز نیامد!
بهار نارنج را و زیتون را آندلس، به دریاهایت ببر!
دریغا عشق که بر باد شد!
ترانهی میدان کوچک
در شب آرام کودکان میخوانند. جوبارهی زلال، چشمهی صافی!
کودکان: در دل خرّم ملکوتیت چیست؟
من: بانگ ِ ناقوسی که از دل ِ مِه میآید.
کودکان: پس ما را آواز خوانان در میدانچه رها میکنی، جوبارهی زلال چشمهی صافی! در دستهای بهاریات چه داری؟
من: گلسرخ ِ خونی و سوسنی.
کودکان: به آب ترانههای کهن تازهشان کن. جوبارهی زلال چشمهی صافی! در دهانت که سرخ است و خشک چه احساس میکنی؟
من: جز طعم استخوانهای جمجمهی بزرگم هیچ.
کودکان: در بلور ِ آرام ِ ترانهیی قدیمی نوش کن. جوبارهی زلال چشمهی صافی! از میدانچه چنین به دور دستها چرا میروی؟ من: میروم تا مجوسان و شاهدُختان را بیابم!
کودکان: راه شاعران سالخورده را که نشانت داده است؟
من: چشمه و جوبارهی ترانهی کهن.
کودکان: پس از دریاها و خشکیها بسی دورتر خواهی رفت؟
من: دل ابریشمین من از صداها و روشناییها از هیابانگ ِ گمشده از سوسنهای سپید و مگسان عسل سرشار است. به دوردستها خواهم رفت به آن سوی کوهساران و فراسوی دریاها تا کنار ستارهگان، تا از سَروَرم، از مسیح، بخواهم روح کهن ِ کودکیم را که از افسانهها قوت میگرفت به من باز پس دهد و شبکلاه پشمینم را و شمشیر چوبینم را.
کودکان: پس تو ما را آوازخوانان در میدانچه وا میگذاری. جوبارهی زلال چشمهی صافی!
□
مردمکان ِ گشاده شاخههای خشک که باد زخمشان زده است بر برگهای خزان زده میگریند.
ترانهی شرقی
در انار ِ عطرآگین آسمانی متبلور هست. هر دانه ستارهیی است هر پرده غروبی. آسمانی خشک و گرفتار در چنگ سالیان.
انار پستانی را ماند که زمانش پوستواری کرده است تا نوکش به ستارهیی مبدل شود که باغستانها را روشنی بخشد. کندوییست خُرد که شاناش از ارغوان است: مگسان عسل آن را از دهان زنان پرداختهاند. چون بترکد خندهی هزاران لب را رها خواهد کرد!
انار دلی را ماند که بر کشتزارها میتپد، دلی شریف و خوار شمار که در آن، پرندهگان به خطر نمیافتند. دلی که پوستاش به سختی، همچون دل ماست، اما به آن که سوراخاش کند عطر و خون ِ فروردین را هِبِه میکند.
انار گنج جَنّ ِ سالخوردهی چمنزاران سرسبز است که در جنگلی پرتافتاده با پریزادی از آن نگهبانی میکند. ــ جنّ ِ سپید ریش جامهیی عقیقی دارد. انار گنجی است که برگهای سبز درخت نگهبانی میکنند: در اعماق، احجار گرانبها و در دل و اندرون، طلایی مبهم.
سنبله، نان است: مسیح متجسد، زنده و مرده.
درخت زیتون شور ِ کار است و تواناییست.
سیب میوهی شهوت است میوه ــ ابوالهول ِ گناه. چکالهی قرنهاست که تماس با شیطان را حفظ میکند.
نارنج از اندوه پلید گلها سخنی میگوید، طلا و آتشی است که در پاکی ِ سپید ِ خویش جانشین یکدیگر میشوند.
تاک پرستش شهوات است که به تابستان منجمد میشود و کلیسایش تعمید میدهد تا از آن شراب مقدس بسازد.
شابلوطها آرامش خانوادهاند. به چیزهای گذشته میمانند. هیمههای پیرند که ترک برمیدارند و زائرانی را مانند که راه گم کرده باشند.
بلوط شعر است، صفای زمانهای از کار رفته. و به ــ پریده رنگ طلایی ــ آرامش سازگاریست.
انار اما، خون است خون قدسی ِ ملکوت، خون زمین است مجروح از سوزن سیلابها، خون تند ِ بادهاست که میآیند از قلهی سختی که بر آن چنگ درافکندهاند، خون اقیانوس ِ برآسوده و خون دریاچهی خفته. ماقبل تاریخ ِ خونی که در رگ ما جاریست در آن است. انگارهی خون است محبوس در حبابی سخت و ترش که به شکلی مبهم طرح دلی را دارد و هیاءت جمجمهی انسانی را. انار شکسته! تو یکی شعلهیی در دل ِ شاخ و برگ، خواهر جسمانی ِ ونوسی و خندهی باغچه در باد! پروانهگان به گرد تو جمع میآیند چرا که آفتابات میپندارند، و از هراس آن که بسوزند کرمکان حقیر از تو دوری میگزینند. تو نور ِ حیاتی و مادهگی، میان میوهها. ستارهیی روشن، که برق میزند بر کنارهی جویبار عاشق.
چه قدر بیشباهتم به تو من ای شهوت شراره افکن بر چمن!
نغمهی خوابگرد
(برای گلوریا خینه و فرناندو دولس رییوس)
سبز، تویی که سبز میخواهم، سبز ِ باد و سبز ِ شاخهها اسب در کوهپایه و زورق بر دریا.
سراپا در سایه، دخترک خواب میبیند بر نردهی مهتابی ِ خویش خمیده سبز روی و سبز موی با مردمکانی از فلز سرد. (سبز، تویی که سبزت میخواهم) و زیر ماه ِ کولی همه چیزی به تماشا نشسته است دختری را که نمیتواندشان دید. □
سبز، تویی که سبز میخواهم. خوشهی ستارهگان ِ یخین ماهی ِ سایه را که گشایندهی راه ِ سپیدهدمان است تشییع میکند. انجیربُن با سمبادهی شاخسارش باد را خِنج میزند. ستیغ کوه همچون گربهیی وحشی موهای دراز ِ گیاهیاش را راست برمیافرازد. «ــ آخر کیست که میآید؟ و خود از کجا؟»
خم شده بر نردهی مهتابی ِ خویش سبز روی و سبز موی، و رویای تلخاش دریا است.
□
«ــ ای دوست! میخواهی به من دهی خانهات را در برابر اسبم آینهات را در برابر زین و برگم قبایت را در برابر خنجرم؟… من این چنین غرقه به خون از گردنههای کابرا باز میآیم.» «ــ پسرم! اگر از خود اختیاری میداشتم سودایی این چنین را میپذیرفتم. اما من دیگر نه منم و خانهام دیگر از آن ِ من نیست.»
«ــ ای دوست! هوای آن به سرم بود که به آرامی در بستری بمیرم، بر تختی با فنرهای فولاد و در میان ملافههای کتان… این زخم را میبینی که سینهی مرا تا گلوگاه بردریده؟»
«ــ سیصد سوری ِ قهوه رنگ میبینم که پیراهن سفیدت را شکوفان کرده است و شال ِ کمرت بوی خون تو را گرفته. لیکن دیگر من نه منم و خانهام دیگر از آن من نیست!»
«ــ دست کم بگذارید به بالا برآیم بر این نردههای بلند، بگذاریدم، بگذارید به بالا برآیم بر این نردههای سبز، بر نردههای ماه که آب از آن آبشاروار به زیر میغلتد.»
یاران دوگانه به فراز بر شدند به جانب نردههای بلند. ردّی از خون بر خاک نهادند ردّی از اشک بر خاک نهادند. فانوسهای قلعی ِ چندی بر مهتابیها لرزید و هزار طبل ِ آبگینه صبح کاذب را زخم زد.
همراهان به فراز برشدند. باد ِ سخت، در دهانشان طعم زرداب و ریحان و پونه به جا نهاد.
«ــ ای دوست، بگوی، او کجاست؟ دخترَکَت، دخترک تلخات کجاست؟»
چه سخت انتظار کشید «ــ چه سخت انظار میبایدش کشید تازه روی و سیاه موی بر نردههای سبز!»
□
بر آیینهی آبدان کولی قزک تاب میخورد سبز روی و سبز موی با مردمکانی از فلز سرد. یخپارهی نازکی از ماه بر فراز آبش نگه میداشت. شب خودیتر شد به گونهی میدانچهی کوچکی و گزمهگان، مست بر درها کوفتند…
□
سبز، تویی که سبزت میخواهم. سبز ِ باد، سبز ِ شاخهها، اسب در کوهپایه و زورق بر دریا.
جبریل قدسی (سه ویل)
۱
بچهی زیبای جگنی نرم فراخ شانه، باریک اندام، رنگ و رویش از سیب ِ شبانه درشت چشم و گس دهان و اعصابش از نقرهی سوزان ــ از خلوت ِ کوچه میگذرد. کفش ِ سیاه ِ برقیاش به آهنگ مضاعفی که دردهای موجز ِ بهشتی را میسراید کوکبیهای یکدست را میشکند.
بر سرتاسر ِ دریا کنار یکی نخل نیست که بدو ماند، نه شهریاری بر اورنگ نه ستارهیی تابان در گذر. چندان که سر بر سینهی یَشم ِ خویش فروافکند شب به جستوجوی دشتها برمیخیزد تا در برابرش به زانو درآید.
تنها گیتارها به طنین درمیآیند از برای جبریل، ملک مقرب، خصم سوگند خوردهی بیدبُنان و رام کنندهی قُمریکان.
هان، جبریل قدیس! کودک در بطن ِ مادر میگرید. از یاد مبر که جامهات را کولیان به تو بخشیدهاند.
۲
سروش پادشاهان مجوس ماه رخسار و مسکین جامه بر ستارهیی که از کوچهی تنگ فرا میرسد در فراز میکند. جبریل قدیس، مَلِک مقرب، که آمیزهی لبخنده و سوسن است به دیدارش میآید. بر جلیقهی گلبوته دوزیاش زنجرههای پنهان میتپند و ستارهگان شب به خلخالها مبدل میشوند.
ــ جبریل قدیس اینک، منم زنی به سه میخ شادی مجروح! بر رخسارهی حیرت زدهام یاسمنها را به تابش درمیآوری.
ــ خدایت نگهدارد ای سروش ای زادهی اعجاز! تو را پسری خواهم داد از ترکههای نسیم زیباتر.
ــ جبریلک ِ عمرم، ای جبریل ِ نینی ِ چشمهای من! تا تو را بَرنشانم تختی از میخکهای نو شکفته به خواب خواهم دید.
ــ خدایت نگهدارد ای سروش ای ماه رخساره و مسکین جامه! پسرت را خالی خواهد بود و سه زخم بر سینه.
ــ تو چه تابانی، جبریل! جبریلک ِ عمر من! در عمق پستانهایم شیر گرمی را که فواره میزند احساس میکنم.
ــ خدات نگهدارد ای سروش ای مادر ِ صد سلالهی شاهی! در چشمهای عقیمات منظرهی سواری رنگ میگیرد.
□
بر سینهی هاتف ِ حیرتزده آواز میخواند کودک و در صدای ظریفاش سه مغز بادام سبز میلرزد.
جبریل قدّیس از نردبانی بر آسمان بالا میرود و ستارهگان شب به جاودانهگان مبدل میشوند.
مرثیه برای «ایگناسیو سانچز مخیاس»
برای دوست عزیزم انکارناسیون لوپس خولوس
۱
زخم و مرگ
در ساعت پنج عصر. درست ساعت پنج عصر بود. پسری پارچهی سفید را آورد در ساعت پنج عصر سبدی آهک، از پیش آماده در ساعت پنج عصر باقی همه مرگ بود و تنها مرگ در ساعت پنج عصر باد با خود برد تکههای پنبه را هر سوی در ساعت پنج عصر و زنگار، بذر ِ نیکل و بذر ِ بلور افشاند در ساعت پنج عصر. اینک ستیز ِ یوز و کبوتر در ساعت پنج عصر. رانی با شاخی مصیبتبار در ساعت پنج عصر. ناقوسهای دود و زرنیخ در ساعت پنج عصر. کرنای سوگ و نوحه را آغاز کردند در ساعت پنج عصر. در هر کنار کوچه، دستههای خاموشی در ساعت پنج عصر. و گاو نر، تنها دل ِ برپای مانده در ساعت پنج عصر. چون برف خوی کرد و عرق بر تن نشستش در ساعت پنج عصر. چون یُد فروپوشید یکسر سطح میدان را در ساعت پنج عصر. مرگ در زخمهای گرم بیضه کرد در ساعت پنج عصر بیهیچ بیش و کم در ساعت پنج عصر. تابوت چرخداری ست در حکم بسترش در ساعت پنج عصر. نیها و استخوانها در گوشش مینوازند در ساعت پنج عصر. تازه گاو ِ نر به سویش نعره برمیداشت در ساعت پنج عصر. که اتاق از احتضار مرگ چون رنگین کمانی بود در ساعت پنج عصر. قانقرایا میرسید از دور در ساعت پنج عصر. بوق ِ زنبق در کشالهی سبز ِ ران در ساعت پنج عصر. زخمها میسوخت چون خورشید در ساعت پنج عصر. و در هم خرد کرد انبوهی ِ مردم دریچهها و درها را در ساعت پنج عصر.
در ساعت پنج عصر. آی، چه موحش پنج عصری بود! ساعت پنج بود بر تمامی ساعتها! ساعت پنج بود در تاریکی شامگاه!
۲ خون منتشر
نمیخواهم ببینمش!
بگو به ماه، بیاید چرا که نمیخواهم خون ایگناسیو را بر ماسهها ببینم.
نمیخواهم ببینمش!
ماه ِ چارتاق نریان ِ ابرهای رام و میدان خاکی ِ خیال با بیدبُنان ِ حاشیهاش.
نمیخواهم ببینمش!
خاطرم در آتش است. یاسمنها را فراخوانید با سپیدی کوچکشان! نمیخواهم ببینمش!
ماده گاو ِ جهان پیر به زبان غمینش لیسه بر پوزهیی میکشید آلودهی خونی منتشر بر خاک، و نره گاوان ِ «گیساندو» نیمی مرگ و نیمی سنگ ماغ کشیدند آن سان که دو قرن خسته از پای کشیدن بر خاک.
نه! نمیخواهم ببینمش!
پله پله برمیشد ایگناسیو همهی مرگش بردوش. سپیدهدمان را میجست و سپیدهدمان نبود. چهرهی واقعی ِ خود را میجست و مجازش یکسر سرگردان کرد. جسم ِ زیبایی ِ خود را میجست رگ ِ بگشودهی خود را یافت. نه! مگویید، مگویید به تماشایش بنشینم. من ندارم دل ِ فوارهی جوشانی را دیدن که کنون اندک اندک مینشیند از پای و توانایی ِ پروازش اندک اندک میگریزد از تن.
فورانی که چراغان کردهست از خون صُفّههای زیرین را در میدان و فروریخته است آنگاه روی مخملها و چرم گروهی هیجان دوست.
چه کسی برمیدارد فریاد که فرود آرم سر؟ ــ نه! مگویید، مگویید به تماشایش بنشینم. آن زمان کاین سان دید شاخها را نزدیک پلکها برهم نفشرد. مادران خوف اما سربرآوردند وز دل ِ جمع برآمد به نواهای نهان این آهنگ سوی ورزوهای لاهوت پاسداران ِ مِهی بیرنگ:
در شهر سهویل شهزادهیی نبود که به همسنگیش کند تدبیر، نه دلی همچنو حقیقتجوی نه چو شمشیر او یکی شمشیر. زور ِ بازوی حیرتآور ِ او شط غرندهیی ز شیران بود و به مانند پیکری از سنگ نقش تدبیر او نمایان بود.
نغمهیی آندُلسی میآراست هالهیی زرین بر گرد ِ سرش.
خندهاش سُنبل ِ رومی بود و نمک بود و فراست بود.
ورزا بازی بزرگ در میدان کوهنشینی بیبدیل در کوهستان. چه خوشخوی با سنبلهها چه سخت با مهمیز! چه مهربان با ژاله چه چشمگیر در هفته بازارها، و با نیزهی نهایی ِ ظلمت چه رُعبانگیز!
اینک اما اوست خفتهی خوابی نه بیداریش در دنبال و خزهها و گیاه ِ هرز غنچهی جمجمهاش را به سر انگشتان ِ اطمینان میشکوفانند. و ترانهساز ِ خونش باز میآید
میسُراید سرخوش از تالابها و از چمنزاران میغلتد به طول شاخها لرزان در میان میغ بر خود میتپد بیجان از هزاران ضربت پاهای ورزوها به خود پیچان چون زبانی تیره و طولانی و غمناک ــ تا کنار رودباران ِ ستارهها باتلاق احتضاری در وجود آید.
نیست، نه جامی کهش نگهدارد نه پرستویی کهش بنوشد، یخچهی نوری که بکاهد التهابش را. نه سرودی خوش و خرمنی از گل. نیست نه بلوری کهش به سیم ِ خام درپوشد.
نه! نمیخواهم ببینمش!
۳ این تخته بند ِ تن
پیشانی ِ سختیست سنگ که رویاها در آن مینالند بیآب موّاج و بیسرو ِ یخ زده. گُردهییست سنگ، تا بار زمان را بکشد و درختان اشکش را و نوارها و ستارههایش را.
بارانهای تیرهیی را دیدهام من دوان از پی موجها که بازوان بلند بیختهی خویش برافراشته بودند تا به سنگپارهی پرتابیشان نرانند. سنگپارهیی که اندامهایشان را در هم میشکند بیآنکه به خونشان آغشته کند.
چرا که سنگ، دانهها و ابرها را گرد میآورد استخوانبندی چکاوکها را و گُرگان ِ سایه روشن را. اما نه صدا برمیآورد، نه بلور و نه آتش، اگر میدان نباشد. میدان و، تنها، میدانهای بیحصار. و اینک ایگناسیوی مبارک زاد است بر سر ِ سنگ. همین و بس! ــ چه پیش آمده است؟ به چهرهاش بنگرید: مرگ به گوگرد ِ پریده رنگش فروپوشیده رخسار ِ مرد گاوی مغموم بدو داده است.
کار از کار گذشته است! باران به دهانش میبارد، هوا چون دیوانهیی سینهاش را گود وانهاده و عشق، غرقهی اشکهای برف، خود را بر قلهی گاوچر گرم میکند.
چه میگویند؟ ــ سکوتی بویناک برآسوده است. ماییم و، در برابر ما از خویش میرود این تختهبند تن که طرح آشکار ِ بلبلان را داشت; و میبینیمش که از حفرههایی بیانتها پوشیده میشود.
چه کسی کفن را مچاله میکند؟ آنچه میگویند راست نیست. این جا نه کسی میخواند نه کسی به کنجی میگرید نه مهمیزی زده میشود نه ماری وحشتزده میگریزد. این جا دیگر خواستار چیزی نیستم جز چشمانی به فراخی گشوده برای تماشای این تخته بند تن که امکان آرامیدنش نیست.
این جا خواهان ِ دیدار مردانی هستم که آوازی سخت دارند. مردانی که هَیون را رام میکنند و بر رودخانهها ظفر مییابند. مردانی که استخوانهاشان به صدا درمیآید و با دهان پُر از خورشید و چخماق میخوانند.
خواستار ِ دیدار آنانم من، این جا، رو در روی سنگ، در برابر این پیکری که عنان گسسته است. میخواهم تا به من نشان دهند راه رهایی کجاست این ناخدا را که به مرگ پیوسته است.
میخواهم مرا گریهیی آموزند، چنان چون رودی با مِهی لطیف و آبکنارانی ژرف تا پیکر ایگناسیو را با خود ببرد و از نظر نهان شود بیآن که نفس ِ مضاعف ورزوان را بازشنود.
تا از نظر پنهان شود در میدانچهی مدوّر ماه که با همه خُردی جانور محزون بیحرکتی باز مینماید. تا از نظر پنهان شود در شب ِ محروم از سرود ِ ماهیها و در خارزاران ِ سپید ِ دود ِ منجمد.
نمیخواهم چهرهاش را به دستمالی فروپوشند تا به مرگی که در اوست خوکند. برو، ایگناسیو! به هیابانگ شورانگیز حسرت مخور! بخسب! پرواز کن! بیارام! ــ دریا نیز میمیرد.
۴
غایب از نظر
نه گاو نرت باز میشناسد نه انجیربُن نه اسبان نه مورچگان خانهات. نه کودک بازت میشناسد نه شب چرا که تو دیگر مردهای.
نه صُلب سنگ بازت میشناسد نه اطلس سیاهی که در آن تجزیه میشوی. حتا خاطرهی خاموش تو نیز دیگر بازت نمیشناسد چرا که تو دیگر مردهای.
پاییز خواهد آمد، با لیسَکها با خوشههای ابر و قُلههای درهمش اما هیچ کس را سر آن نخواهد بود که در چشمان توبنگرد چرا که تو دیگر مردهای. چرا که تو دیگر مردهای همچون تمامی ِ مردهگان زمین. همچون همه آن مردهگان که فراموش میشوند زیر پشتهیی از آتشزنههای خاموش.
هیچ کس بازت نمیشناسد، نه. اما من تو را میسرایم برای بعدها میسرایم چهرهی تو را و لطف تو را کمال ِ پختهگی ِ معرفتت را اشتهای تو را به مرگ و طعم ِ دهان مرگ را و اندوهی را که در ژرفای شادخویی ِ تو بود.
زادنش به دیر خواهد انجامید ــ خود اگر زاده تواند شد ــ آندلسی مردی چنین صافی، چنین سرشار از حوادث. نجابتت را خواهم سرود با کلماتی که میموید و نسیمی اندوهگن را که به زیتونزاران میگذرد به خاطر میآورم
آثار نمایشنامه «دوران نحس پروانهها» ۱۹۲۰
کتاب اشعار ۱۹۲۱ ترانهها ۱۹۲۷ نمایش نامه «ماریانا پیندا» ژوئن ۱۹۲۷ چنین که گذشت این ۵ سال ۱۹۳۱ ترانههای کانته خوندو نمایشنامه عروسی خون ۱۹۳۳ یرما ۱۹۳۴ خانه برنارد آلبا ۱۹۳۶ شاعر در نیویورک ۱۹۴۲ احساسات و پروانه طلسم پروانه (نیرنگ پروانه) قصیده کولی زاری برای مرگ یک گاوباز عروسکان خیمه شب بازی
تی. اِس. اِلیوت با نام کامل توماس استرنز الیوت (به انگلیسی: Thomas Stearns Eliot) (زادهٔ ۲۶ سپتامبر ۱۸۸۸ – درگذشتهٔ ۴ ژانویهٔ ۱۹۶۵) شاعر، نمایشنامهنویس، منتقد ادبی و ویراستار آمریکایی-بریتانیایی بود. او با آثاری چون «سرزمین هرز» و «چهار کوارتت»، رهبر جنبش نوسازی شعر و شاعری بهشمار میرفت. سبک بیان، سرایش و قافیهپردازی وی، زندگی دوبارهای به شعر انگلیسی بخشید. انتشار «چهار کوارتت» الیوت، او را به عنوان برترین شاعر انگلیسیزبان در قید حیات در زمان خود، شناساند و در سال ۱۹۴۸، نشان «مِریت» و جایزهٔ نوبل ادبیات را از آن خود کرد.
زندگی
الیوت در «سنت لویی» ایالت «میزوری» آمریکا و در خانوادهٔ صاحب نامی که اصالتاً اهل نیوانگلند بودند، به دنیا آمد. پدرش هنری ور الیوت یک تاجر موفّق بود و مادرش شارلوت چامپ استرنز شاعری بود که در خدمات اجتماعی نیز فعالیت میکرد. توماس آخرین فرزند از ۶ فرزند پدر و مادرش بود. چهار خواهر او بین یازده تا نوزده سال از او مسنتر بودند و تنها برادرش نیز هشت سال از او بزرگتر بود. الیوت از سال ۱۸۹۸ تا ۱۹۰۵ در آکادمی اسمیت Smith Academy که مدرسهای پیش دانشگاهی برای دانشگاه واشینگتن بود درس خواند. او در این آکادمی زبانهای لاتین، یونانی، فرانسوی و آلمانی را فرا گرفت. وقتی از آنجا فارغالتحصیل گردید، میتوانست تحصیلات خود را مستقیماً در دانشگاه هاروارد ادامه بدهد ولی پدر و مادرش او را برای یک سال آمادگی بیشتر به آکادمی میلتون واقع در میلتون، ماساچوست در نزدیکی بوستن فرستادند.
او از سال ۱۹۰۶ به مدت سه سال در دانشگاه هاروارد درس خواند و در سال ۱۹۰۹ با درجهٔ لیسانس از آنجا فارغالتحصیل گردید و سال بعد دورهٔ فوق لیسانس را در همان دانشگاه بپایان رساند. الیوت درفاصلهٔ سالهای ۱۹۱۰ و ۱۹۱۱ در پاریس زندگی کرد و همزمان باادامه تحصیلات در دانشگاه سوربن به شهرهای مختلف اروپا نیز سفر میکرد. در سال ۱۹۱۱ به دانشگاه هاروارد بازگشت تا دورهٔ دکترای فلسفه را در آنجا بگذراند. الیوت در سال ۱۹۱۴ وقتی ۲۵ سال داشت به بریتانیا مهاجرت کرد و در همان سال، یک بورس تحصیلی در کالج مرتن در آکسفورد انگستان به او اهدا شد. وقتی جنگ جهانی اول آغاز گردید الیوت ابتدا به لندن و سپس به آکسفورد رفت.
الیوت در سال ۱۹۱۵ وقتی ۲۶ سال داشت با ویویان های-وود که ۲۷ ساله بود ازدواج کرد. وقتی این زوج که به تازگی ازدواج کرده بودند در آپارتمان برتراند راسل اقامت داشتند، برتراند به ویویان دلبستگی پیدا کرد و حتی نقل شدهاست که آن دو مخفیانه روابط عاشقانه نیز با هم برقرار کرده بودند. اما صحت این شایعات هرگز مورد تأیید قرار نگرفتهاند.
الیوت بعد از ترک کالج مرتن بهعنوان معلم مدرسه مشغول به کار شد و در سال ۱۹۱۷ در بانک لوید لندن استخدام گردید. در سال ۱۹۲۷ بانک لوید را ترک کرد و مدیریت مؤسسه انتشاراتی فابر و گویر (بعدها فابر و فابر) را به عهده گرفت و تا آخر عمر در این سمت باقیماند.
در سال ۱۹۲۷ الیوت قدم بزرگی در زندگی اش برداشت. او بعد از آنکه در ژوئن آن سال تغییر مذهب داد، چند ماه بعد در ماه نوامبر به تابعیت آمریکایی خود نیز پایان داده و به تابعیت انگلستان درآمد. در سال ۱۹۳۲ وقتی که مدتها بود در فکر جدا شدن از همسرش بود از طرف دانشگاه هاروارد به وی پیشنهاد شد در سال تحصیلی ۱۹۳۳–۱۹۳۲ با سمت استادی در آن دانشگاه مشغول به کار شود. او این پیشنهاد را قبول کرد و ویویان را در انگلستان باقی گذاشت و خود به آمریکا رفت. وقتی در سال ۱۹۳۳ به انگلستان بازگشت بهطور رسمی از ویویان جدا شد. ویویان چند سال بعد در ۱۹۴۷ در یک بیمارستان روانی در شمال لندن چشم از جهان فروبست.
ازدواج دوم الیوت ازدواجی موفق ولی کوتاه بود. در ۱۰ ژانویه ۱۹۵۷ با اسمه والری فلچیر که در شرکت فابر و فابر منشی خود او و ۳۸ سال از وی جوانتر بود پیوند زناشویی بست. الیوت که سالها بود به دلیل آب و هوای لندن و سیگار کشیدنهای مکرر خود از سلامتی کامل برخوردار نبود بالاخره در ۴ زانویه ۱۹۶۵ بر اثر بیماری امفیزما (بزرگ شدن و اتساع عضوی از بدن) در لندن درگذشت. جسد وی سوزانده شده و خاکستر آن بنا بر وصیت خود او به کلیسای سنت میشل در دهکدهای که اجداد او از آنجا به آمریکا مهاجرت کرده بودن منتقل گردید. در دومین سالگرد درگذشت او و برای بزرگداشت خاطره وی، در کف قسمتی از «وست مینستر ابی» که به گوشه شاعران معروف است سنگ بزرگی به نام و به یاد او تخصیص داده شد.
شعر
علیرغم قدر و مقامی که الیوت در شعر و شاعری دارد، تعداد شعرهایی که او سرودهاست آنچنان زیاد نیست. وی شعرهایش را ابتدا در نشریات ادبی یا کتابها و جزوههای کوچک که معمولاً فقط حاوی یک شعر بودند منتشر میکرد. سپس آن شعرها را در مجموعههایی گرد میآورد و به دست چاپ میسپرد. اولین مجموعهشعری که از او به چاپ رسید پرافراک و دیگر ملاحظات نام داشت که در سال ۱۹۱۷ منتشر شد. الیوت بیشر شعر معروفش: ترانهٔ عاشقانهٔ جی. آلفرد پرافراک را، که در آن جی. آلفرد پرافراک مردی میانسال است، وقتی که تنها ۲۲ سال داشت، سرود. همچنین، ترانههای وی برای اثر موزیکال معروفِ گربهها استفاده شد.
نمایشنامه
هفت نمایشنامه از جمله قتل در کلیسای جامع
نقد نویسی
تی.اس. الیوت علاوه بر شاعری، در زمینه نقد نویسی مدرن نیز فعالیت داشت و یکی از بزرگترین نقد نویسان ادبی قرن بیستم بهشمار میآید. مقالههایی که او مینوشت در احیای علاقه و توجه به شاعرانی که شعرهای ماوراءالطبیعی میسرودند نقش عمدهای داشتهاند. الیوت در نقد نویسی و نویسندگی نظری مدافع بهم پیوستگی عینی بودهاست. بهم پیوستگی عینی به این معنی است که هنر باید نه از طریق بیان احساسات شخصی بلکه از راه استفاده عینی از نمادهای جامع و فراگیر خلق گردد.
«آري، و من با چشمان خويش، سيبيل[1][1] اهل كومي[2][2] را ديدم كه در قفسي آويخته بود، و آنگاه كه كودكان به طعنه بر او بانگ ميزدند: “سيبيل چه ميخواهي؟”، پاسخ ميداد: “ميخواهم بميرم.”»[3][3]
تدفين مرده
آوريل ستمگرترين ماههاست، گلهاي ياس را از زمين مرده ميروياند،
خواست و خاطره را به هم ميآميزد
و ريشههاي كرخت را با باران بهاري برميانگيزد.
زمستان گرممان ميداشت
خاك را از برفي نسيانبار ميپوشاند
و اندك حياتي را به آوندهاي خشكيده توشه ميداد.
تابستان غافلگيرمان ميساخت
از فراز اشتارن برگرسه[4][1]
با رگباري از باران فرا ميرسيد
ما در شبستان توقف ميكرديم
و آفتاب كه ميشد به راهمان ميرفتيم؛
به هوفگارتن[5][2]
و قهوه مينوشيديم و ساعتي گفتوگو ميكرديم
Bin gar Keine Russin, stammm’ aus Listen, echt deutsch[6][3]
و وقتي بچه بوديم و در خانهي آرچدوك، پسر عمويم ميمانديم،
او مرا با سورتمه بيرون ميبرد
و من وحشت ميكردم.
ميگفت: ماري، ماري محكم بگير
و سرازير ميشديم.
در كوهستان، آنجا آدم حس ميكند كه آزاد است.
من بيشترِ شب را مطالعه ميكنم
و زمستانها به جنوب ميروم
چه هستند ريشههايي كه چنگ مياندازند
چه شاخههايي از اين مزبلهي سنگلاخ ميرويند؟
پسر انسان
تو نميتواني پاسخ دهي يا گمان بري؛
چه تو تنها كومهاي از تنديسهاي شكسته را ميشناسي
آنجا كه خورشيد گذر ميكند
و درخت خشك سايه بر كسي نميافكند
و زنجره تسكيني نميدهد
و از سنگ خشك صداي آب برنميخيزد.
تنها
در زير اين صخرهي سرخرنگ سايه هست
(به زير سايهي اين صخرهي سرخرنگ بيا)
و من به تو آنچه را خواهم نمود كه با سايهي صبحگاهي تو
كه در پيات شلنگ برميدارد
يا سايهي شبانگاهي تو كه به ديدارت برميخيزد
يكسان نباشد
من به تو هراس را در مشتي خاك خواهم نمود.
Friseh weht dre Wind
Der Heimat zu
Mein Irisch Kind
Wo weilest du?[7][4]
«نخستين بار، يك سال پيش به من گل سنبل دادي.
مردم مرا دختر سنبل ميخواندند.»
ـ با اينهمه، آن زمان كه ديرگاه از باغ سنبل باز ميگشتيم
و بازوان تو لبريز و گيسوانت نمناك بود
من نتوانستم سخن بگويم
و چشمانم از بيان كردن عاجز بودند
نه مرده بودم
و نه زنده
و هيچ چيز نميدانستم
به قلب روشنايي مينگريستم
به سكوت
Oed. Und leer das Meer.[8][5]
مادام سوساتريس[9][6]، پيشگوي شهير
سرماي سختي خورده بود
با اين همه او را
با دستي ورق شرير
فرزانهترين زن اروپا ميدانند.
گفت هان
اين ورق توست
ملاح مغروق فينيقي
(آنها مرواريدهايي است كه چشمان او بود.
نگاه كن!)
اين بلادونا[10][7]ست، بانوي صخرهها
بانوي موقعيتها
اين مردي است با سه تكه چوب، و اين چرخ است
و اين سوداگر يك چشم است
و اين ورق
كه سفيد است
چيزي است كه او بر دوش دارد
و نگريستن بر آن بر من حرام است
در اين جا مرد حلقآويز را نمييابم.
از مرگ در آب هراسان باش.
انبوه مردمان را ميبينم كه حلقهوار ميچرخند.
متشكرم.
اگر خانم كيتون[11][8] عزيز را ديديد
بهش بگوييد جدول طالع را خودم برايش ميآورم:
اين روزها آدم بايد خيلي احتياط كند.
شهر مجازي،
در زير مه قهوهايفام يك سحرگاه زمستان،
جماعتي بر فراز پل لندن روان بودند، آن چندان،
كه هرگز نپنداشته بودم مرگ آن چندان را پي كرده باشد.
آهها، كوتاه و نادر برميآمد،
و هر كس به پيش پاي خود چشم دوخته بود.
از سربالايي گذشتند و به خيابان كينگ ويليام سرازير شدند.
به سوي آنجا كه سنت ماري وولناث[12][9] ساعتها را برميشمرد
و با يك ضربهي بيروح، آخرين ساعت نه را اعلام ميكرد.
در آنجا كسي را ديدم كه ميشناختم. متوقفش كردم و فرياد زدم: «استتسن!»
«كسي كه در مايلي[13][10] با من به كشتيها بودي.
«لاشهاي را كه سال پيش در باغت دفن كردي،
«آيا جوانه زدن آغاز كرده است؟ آيا امسال گل خواهد كرد؟
«يا آنكه سرماي ناگهاني بسترش را آشفته كرده است؟
«هان سگ را از آنجا دور بدار، كه دوست مردمان است،
«وگرنه با ناخنهايش ديگر بار آن را نيش خواهد كرد.
تو! Hypocrite lecteur! – nom semblable, -mon frer[14][11]»
دستي شطرنج
مسندي كه زن بر آن نشسته بود، همچون سريري پرجلا،
بر فراز سنگ مرمر ميدرخشيد، جايي كه آينه
بر پايههايي مزين به تاكهاي پرميوه
كه از ميانشان يك «كوپيدان» زرين سر ميكشيد
(ديگري چشمانش را در پس بالهايش پنهان ميكرد)
شعلههاي شمعدان هفتشاخه را مضاعف ميكرد
و نور را به روي ميز بازميتاباند
تا تلألؤ جواهرات او به ديدارش برخيزد،
از روكشهاي اطلس وفور و اصراف ميباريد؛
در شيشههايي از عاج و بلور رنگين با سرهاي باز
عطرهاي غريب و مصنوعي او در كمين بودند،
روغني، پودر يا مايع ـ آشفته، مغشوش
و حواس را در رايحههاي غرقه ميساختند،
و اينها با هوايي كه از پنجره تازه ميشد
به جنبش ميافتادند.
شعلههاي طولاني شمعها را پروار ميكردند و اوج ميگرفتند
دودشان را به لاكوريا[15][1] پرتاب ميكردند،
و نقوش سقف نگارين را ميلرزاندند.
تكههاي عظيم چوب دريايي آغشته به مس
در قالبي از سنگ الوان، سبز و نارنجي ميسوخت
و در روشنايي اندوهزاي آن، يونسماهي* تراشيدهاي شناور بود.
بر فراز پيشبخاري عتيقه، به سان پنجرهاي كه بر نماي جنگل مشرف باشد،
دگرگوني فيلومل[16][2] كه به دست سلطان وحشي، آنچنان به عنف
بيحرمت شده بود، نقش بسته بود.
و با اينهمه در آنجا بلبل
با نوايي قهرناپذير تمامي وادي را پر ميكرد
و هنوز او فغان سر ميداد، و هنوز جهان دنبال ميكند،
«جيك، جيك» در گوشهاي پليد،
و ديگر كندههاي پلاسيدهي زمان
بر ديوارها حكايت شده بود. اشكال ماتزده
كه به بيرون خم شده بودند، خم ميشدند.
اتاق مجاور را ساكت ميكردند.
پاها روي پلكان كشيده ميشد.
در زير نور آتش، در زير برس، گيسوان زن
سوسوزنان ميگسترد،
در جلوهي كلمات مشتعل ميشد، آنگاه وحشيانه خموشي ميگرفت.
«اعصاب من امشب ناخوشه. آره، ناخوشه. پيش من بمون.
«باهام حرف بزن. چرا تو هيچ وقت حرف نميزني؟ حرف بزن.
«داري فكر چي رو ميكني؟ فكر چي؟ چي؟
«من هيچ وقت نميفهمم تو فكر چي رو ميكني. فكر كن.»
فكر ميكنم كه ما در كوي موشهاي صحرايي هستيم
آنجا كه مردهها استخوانهاشان را به باد دادند.
«اون چه صدايي يه؟»
صداي باد در زير در.
«اين چه صدايي بود؟ باد داره چه كار ميكنه؟»
هيچ باز هم هيچ.
«آخه
«تو هيچ چي نميدوني؟ هيچ چي نميبيني؟ هيچ چي به خاطر نميآري؟
هيچ چي؟»
به خاطر ميآورم
آنها مرواريدهايي است كه چشمان او بود.
«آخه تو زنده هستي يا نه؟ هيچ چي تو كلهي تو نيست؟»
اما
واي واي واي از اين شندرهي شكسپهري
آنچنان زيباست
آنچنان سرشار از زيركي است.
«حالا چه كار كنم؟ چه كار كنم؟»
«با همين قيافه ميدوم بيرون و توي خيابون قدم ميزنم.
«با گيسوي آويخته، اين طوري. فردا چه كار كنيم؟»
«اصلاً هميشه چي كار كنيم؟»
آب گرم در ساعت ده.
و اگر باران ببارد يك اتومبيل روبسته در ساعت چهار.
و دستي شطرنج خواهيم باخت.
و چشمان بيپلك را در انتظار دقالبابي بر هم خواهيم فشرد.
وقتي شوهر ليل[17][3] از اجباري در اومد، به ليل گفتم ـ
حرفمو نجويدم، رك و راست بهش گفتم،
لطفاً عجله كنين وقت رفتنه
آلبرت داره ديگه برميگرده، خودتو يه خرده خوشگل كن.
حتماً ميخواد بدونه
اون پولي رو كه بهت داد واسه خودت چندتا دندون بخري چي كار كردي.
خودم ديدم بهت داد.
گفت، ليل، همه رو بكش، يه دست خوشگلشو بخر،
والا رغبت نميكنم تو روت نيگا كنم.
گفتم، منم رغبت نميكنم.
فكر طفلكي آلبرتو بكن.
چهار سال تو ارتش بوده، حالا دلش ميخواد خوش باشه،
و اگه تو براش خوشي فراهم نكني، كساي ديگه هستن،
گفت، راستي.
گفتم، بعله جونم.
گفت، اون وقت ميدونم به جون كي دعا كنم
و يه نيگاه چپ به من كرد.
لطفاً عجله كنين وقت رفتنه
گفتم، اگه خوشت نميياد همينجوري باشي.
اگه تو نميتوني به ميلي خودت سوا كني، مردم ميتونن.
اما اگه آلبرت گذاشت رفت، نگي بهت نگفتم.
گفتم، تو بايد از خودت خجالت بكشي كه انقدر عتيقهاي.
(اما همهاش سي و يه سالشه.)
سگرمههاشو تو هم كرد و گفت، تقصير من كه نيست،
تقصير اون قرصهايي است كه خوردم سقط كنم.
(پنج شيكم زاييده، تازه چيزي نمونده بود سر جرج كوچولو سر زا بره.)
گفت، دواسازه گفت طوريم نميشه، اما من هيچ وقت ديگه مثل اولم نشدم.
اگه نميخواين بچهدار شين پس چرا اصلاً عروسي ميكنين؟
لطفاً عجله كنين، وقت رفتنه
خب، يكشنبهاش آلبرت اومد خونه،
شام يه رون خوك بريوني داشتن،
منو دعوت كردن برم داغداغ مزهشو بچشم.
لطفاً عجله كنين، وقت رفتنه
لطفاً عجله كنين، وقت رفتنه
شب به خير بيل. شب به خير لو. شب به خير مي. شب به خير
يا حق. شب به خير. شب به خير.
شب به خير بانوان من، شب به خير، بانوان نازنين شب به خير، شب به خير.
موعظهي آتش
خيمهي شب دريده است: آخرين انگشتان برگ
چنگ مياندازند و در ساحل خيس رودخانه فرو ميشوند.
باد زمين قهوهايفام را خاموش درمينوردد. حوريان رخت سفر بستهاند.
تمز[18][1] مهربان، تا من آوازم را آخر كنم آرام بگذر.
رودخانه هيچ شيشهي خالي، كاغذ ساندويچ،
دستمال حرير، جعبهي مقوايي، ته سيگار،
يا ديگر نشانههاي شبهاي تابستان را به همراه ندارد. حوريان رخت سفر بستهاند.
و دوستانشان، وراث بيكارهي مديران كل
رخت سفر بستهاند و نشاني خود را بجا نگذاشتهاند.
در كنار آبهاي ليمان[19][2] برنشستم و گريستم…
تمز مهربان، تا من آوازم را آخر كنم آرام بگذر.
تمز مهربان، سخن من بلند و دراز نيست، آرام بگذر.
اما در پشتم، در سوزي سرد، جغجغ استخوانها را ميشنوم،
و نيشي كه تا بناگوش باز شده است.
يك موش صحرايي كه شكم لزجش را بر ساحل رودخانه ميكشيد،
بهنرمي از ميان بوتهها گذشت،
در حالي كه من در كانال كندرفتار، در پشت انبارهاي گاز،
در يك شامگاه زمستان، ماهي ميگرفتم،
و بر هلاكت شاه برادرم و بر مرگ شاه پدرم پيش از او
انديشه ميكردم.
پيكرهاي سفيد لخت بر زمين خيس پست،
و استخوانهاي افكنده در دخمهاي حقير و پست و خشك،
كه تنها، سال تا سال، در زير پاي موش صحرايي به صدا درميآيند.
اما در پشتم گاه به گاه صداي بوقها و موتورها را
ميشنوم، كه سويني[20][3] را در بهار
به خانم پرتر[21][4] خواهند رساند.
ماه بر خانم پرتر درخشان ميتابيد
و بر دخترش
آنها پاهايشان را در آب سودا ميشويند.
Et O ces voix d’ enfants. Chantant dans la eopole,[22][5]
تات تات تات
جيك جيك جيك جيك جيك جيك
كه آنچنان بهعنف، بيحرمت شده بود.
ترو[23][6]
شهر مجازي
در زير مه قهوهايفام يك نيمروز زمستان
آقاي يوجنيدس[24][7]، تاجر اهل ازمير
با صورت نتراشيده و جيب پر از مويز
بيمه و كرايه تا لندن مجاني: پرداخت اسناد به هنگام رؤيت،
به زبان فرانسهي عاميانهاي از من خواست
تا ناهار را با او در هتل كنون استريت[25][8] صرف كنم.
و پس از آن تعطيل آخر هفته را در متروپل بگذرانم.
در ساعت كبود، آن زمان كه پشت راست ميشود
و چشمها از ميز كار بركنده ميشوند، آن زمان كه ماشين انساني همچون
موتور تاكسي ميتپد و انتظار ميكشد،
من، تايريسياس[26][9] كه اگرچه نابينايم، در حدود حيات ميتپم،
من كه پيرمردي با پستانهاي زنانهي چروكيده هستم، ميتوانم در ساعت كبود،
آن ساعت شبانگاهي را كه به سوي خانه تلاش ميكند، ببينم
كه ملاح را از دريا به خانه بازميآورد
و ماشيننويس را هنگام عصرانه به خانه ميرساند، تا ميز صبحانهاش را جمع كند،
بخارياش را روشن كند و قوطيهاي كنسرو را سر ميز بچيند.
بيرون از پنجره، زيرپوشهاي شستهاش، به طرزي مخاطرهانگيز
در زير واپسين اشعهي آفتاب، گسترده است.
در روي كاناپه (كه شبها تختخواب اوست) جورابها
دمپاييها، بلوزها و كرستهايش انباشته است.
من، تايريسياس پيرمرد، با نوك پستانهاي چروكيده
منظره را ديدم و باقي را پيشگويي كردم ـ
من نيز در انتظار مهمان خوانده ماندم.
او، كه جوانكي است با صورت پرجوش، وارد ميشود.
شاگرد يك معاملات ملكي است، با نگاهي گستاخ،
از آن عاميهايي كه اعتماد به نفس بر تنش مينشيند،
همچنان كه كلاه ابريشمي بر سر يك ميليونر اهل برادفورد[27][10]
همانطور كه حدس ميزند، موقع مناسب است.
شام تمام شده. زن پكر و خسته است.
جوان ميكوشد او را به باد نوازشهايي بگيرد،
كه اگرچه مورد بيميلي زن است، هنوز مورد عتابش نيست.
برافروخته و مصمم، جوان يكباره يورش ميبرد.
دستهاي كاوشگرش با مقاومتي روبهرو نميشوند.
غرورش پاسخي نميطلبد
و بيتفاوتي را خوشآمد ميگويد.
(و من كه تايريسياس هستم، تمامي آنچه را كه بر اين كاناپه يا تخت ميگذرد،
از پيش تجربه كردهام.
من كه در زير ديوار شهر تيبز[28][11] نشستهام
و در ميان فرودترين مردهها گام زدهام.)
بوسهاي آخرين بزرگوارانه نثار ميكند.
پلكان را تاريك مييابد و راهش را به كورمالي ميجويد…
زن سر ميگرداند و در حالي كه مشكل از عزيمت معشوقش آگاه است،
لحظهاي در آينه مينگرد.
ذهنش تنها به نيمانديشهاي اجازهي خطور ميدهد:
«خب، ديگه گذشته: و خوشحالم كه تموم شده.»
وقتي زن زيبا تسليم هوس ميشود
و ديگر بار، تنها، در اتاقش گام ميزند،
گيسوانش را با دستي خودكار صاف ميكند
و صفحهاي روي گرامافون ميگذارد.
«اين موسيقي در روي آب در كنار من خزيد.»
و در طول ساحل، و در امتداد خيابان ملكه ويكتوريا.
اي شهر شهر، من گاهگاه
در كنار ميخانهاي در خيابان تمز سفلي
آنجا كه ماهيگيران سر ظهر يله ميدهند و
ديوارهاي كليساي سنت ماگنوس شهيد[29][12]
شكوه بيانناپذير نقشهاي سپيد و زرين ايوني را در خود ميگيرند،
نالهي دلگشاي يك ماندولين
و پچپچ و قيل و قالي از درون ميخانه شنيدهام.
رودخانه نفت و قير
عرق ميكند
كرجيها همراه جذر آب
رواناند
بادبانهاي سرخ
گسترده
بر دكلهاي سنگين پيشاپيش باد ميتازند
كرجيها الوارهاي روان را
از كنار جزيرهي سگها
به سوي گرينويچ ميرانند.
ويالالاليا
والالا ليالالا
اليزابت و لستر[30][13]
پارو ميكشيدند
عرشهي قايق
به شكل صدفي مطلا بود
سرخ و زرينفام
موج چابك
هر دو ساحل را چين و شكن ميداد
باد جنوب غربي
طنين ناقوسها را
از برجهاي سپيد
بر آب ميبرد
ويالالاليا
والالا ليالالا
«ترامواها و درختهاي غبارآلود.
هايبوري[31][14] حوصلهام را سر ميبرد
ريچموند[32][15] و كيو[33][16] دقمرگم ميكرد.
در ريچموند به پشت، كف يك قايق باريك خوابيدم
و زانوهايم را بالا آوردم.»
«پاهاي من در مورگيت[34][17] است
و قلبم در زير پاهايم است.
پس از آن واقعه او گريه كرد. قول داد كه از سر شروع كنيم.
من هيچ چيز نگفتم. از چه بيزار باشم؟»
«روي ماسههاي مارگيت[35][18]
من هيچ چيز را با هيچ چيز
نميتوانم مربوط كنم.
ناخنهاي شكستهي دستهاي كثيف.
قوم من قوم فروتن من كه هيچ انتظاري ندارند.»
لالا
آنگاه به كارتاژ آمدم
سوزان سوزان سوزان سوزان
پروردگارا تو مرا برگزيدي
پروردگارا تو مرا بر
سوزان
مرگ در آب
فلباس[36][1] فنيقي، دو هفته پس از مرگش،
فرياد مرغان دريايي و امواج ژرف دريا
و سود و زيان را از ياد برد.
جرياني آب در زير دريا
استخوانهاش را به نحوي برگرفت. در آن حال كه
از نشيب و فراز ميگذشت
مراحل سالخوردگي و جوانياش را پيمود
و به گرداب رسيد.
يهود و نايهود
اي آنكه چرخ را ميگرداني و به سوي باد مينگري،
به فلباس بينديش كه روزي چون تو رشيد و زيبا بود.
آنچه رعد بر زبان راند
از پس سرخفامي مشعلها بر چهرههاي عرقريز
از پس سكوت يخزده در باغها
از پس عذاب اليم در جايگاههاي سنگي
فريادها و شيونها
زندانها و قصرها
و طنين رعد بهار بر كوهستانهاي دوردست
او كه زنده بود مرده است
ما كه زنده بوديم اينك ميميريم
با اندكي شكيب
در اينجا آب نيست بلكه تنها صخره است
صخره است بيهيچ آب و جادهي شنزار
جادهاي كه بر فراز سرمان در ميان كوهستانها پيچ و تاب ميخورد
كوهستانهاي صخرههاي بيآب
اگر آب بود ميايستاديم و مينوشيديم
در ميان صخرهها انسان را ياراي تأمل و تفكر نيست
عرق خشكيده است و پاها به شن مانده است
تنها اگر آبي در ميان صخرهها بود
مرده دهان كرمخوره دهان كوه
كه نميتواند تف كند
در اينجا انسان نميتواند بايستد يا بياسايد يا بنشيند
در كوهستانها حتي سكوت نيز نيست
تنها رعد نازاي خشك بيباران است
در كوهستانها حتي انزوا نيز نيست
بلكه چهرههاي سرخ عبوس
از ميان درهاي خانههاي خشتي تركخورده
پوزخند ميزنند و دندان بر هم ميسايند
اگر آب بود
و صخره نبود
اگر صخره بود
و آب هم بود
و آب
يك چشمه
آبگيري در ميان صخرهها
اگر تنها صداي آب بود
نه صداي زنجره
و آواز علف خشك
بلكه صداي ريزش آب بر يك صخره
آنجا كه باسترك در ميان درختان كاج ميخواند
چك چيك چك چيك چيك چيك چيك
اما آبي نيست
آن سومي كيست كه هميشه در كنار تو راه ميرود؟
آنگاه كه ميشمرم تنها من و تو با هم هستيم
اما آن زمان كه در پيشِ رويم به جادهي سپيد مينگرم
هميشه يك تن ديگر در كنار تو گام برميدارد
سبكبال، در بالاپوش قهوهايرنگ و باشلق بر سر
نميدانم آيا مرد است يا زن
ـ اما اين كيست كه در آن سوي توست؟
آن صوت چيست در اوج هواست
نجواي سوگواري مادرانه
كيستند اين فوجهاي باشلق بر سر كه دشتهاي بيپايان را پر كردهاند
پايشان بر زمين تركخورده ميلغزد
و بر گردشان تنها افقي بيروح حلقه زده است
شهري كه بر فراز كوههاست چيست
در هواي كبود ترك برميدارد و دوباره شكل ميگيد
و از هم ميپاشد
برجهايي كه فرو ميريزد
اورشليم آتن اسكندريه
وين لندن
مجازي
زني گيسوان مشكي بلندش را سخت كشيد
و بر آن سيمها خموشانه چنگي نواخت
و خفاشها با چهرههاي كودكانه در روشنايي كبود
سوت زدند و بال بر هم كوفتند
و بر ديواري سياه با سر به پايين خزيدند
و در ميان هوا برجهاي وارونهاي بودند
كه به طنين ناقوسهاي خاطرهانگيز، ساعتها را برميشمردند
و اصوات از درون آبانبارهاي خالي و چاههاي خشك ميخواندند
در اين سوراخ تباه در ميان كوهستان
در مهتاب رنگمرده، علف بر فراز گورهاي متحرك
بر گرد نمازخانه ميخواند
آن نمازخانه خالي است، كه تنها خانهي باد است.
آن را پنجرهاي نيست، و درش تاب ميخورد.
استخوانهاي خشك به كسي آزار نميرسانند.
تنها خروسي بر ستيغ بام ايستاد
و در درخشش برق خواند
قوقولي قوقو قوقولي قوقو
و سپس تندبادي نورباران به همراه آورد
گانجا[37][1] غرق شد و برگهاي سست
چشمانتظار باران بودند
و در آن حال ابرهاي تيره در دوردست بر فراز هيماوانت[38][2] گرد ميآمدند.
جنگل خم شده بود، خموشانه قوز كرده بود
آنگاه رعد زبان گشود
دا[39][3]
داتا[40][4]: چه ايثار كردهايم؟
دوست من، خوني كه قلب مرا ميلرزاند
جسارت مهيت يك لحظه تسليم
كه قرني تدبير نميتواند بازپس بگيرد
به همت اين، و تنها به همت اين است كه ما دوام يافتهايم
چيزي كه در يادنامههاي ما
يا در يادبودهايي كه عنكبوت نيكوكار ميتند
يا در زير مهرهايي كه به دست قاضي لاغراندام
در اتاقهاي خالي ما برداشته ميشود
يافت نخواهد شد.
دا
داياهوام[41][5]: من صداي كليد را شنيدهام
كه در سوراخ در يك بار چرخيده است.
ما به كليد ميانديشيم. هر كدام در زندان خويش
با انديشيدن به كليد، هر كدام زنداني را تأييد ميكنيم
تنها به هنگام شبانگاه، شايعات اثيري
يك لحظه كوريولان منقطعي را زنده ميكند
دا
دامياتا[42][6]: قايق بهخوشدلي پاسخ ميگفت
دستي را كه در كار بادبان و پارو آزموده بود
دريا آرام بود. قلب انسان هيز هرگاه خوانده ميشد
بهخوشدلي پاسخ ميگفت، مطيعانه ميتپيد
در پلي دستهاي فرمانده
بر ساحل
پشت بر دشت بيآب و گياه نشسته بودم و ماهي ميگرفتم
لااقل آيا زمينهايم را مرتب كنم؟
Poi s’ascose nel foco che gli affina
Quando fiam uti chelidon آه پرستو پرستو
Le Prince d’Aquitaine à la tour abolie
با اين تكهپارهها من زير ويرانههايم شمع زدهام
هان پس درستت ميكنم. هيرانيمو Hieranymo ديگربار ديوانه شده است.
داتا. داياهوام. داميتان
شانتيه[43][7] شانتيه شانتيه
بزرگترين استاد. م.
Sibyl.
Cumoe.
اين نقل قول از satyricon، فصل 37، سطر 48، اثر Gaius Petronius هجونويس رومي است كه در حدود سال 66 ميلادي ميزيست. كومي، نام شهري است باستاني كه بر ساحل كامپانيا در شبه جزيرهي ايتاليا واقع بود. م.
Starn bergersee.
Hofgarten.
۳. من روس نيستم. اهل ليتوني هستم؛ آلماني واقعي. م.
۴. باد به سوي زادگاه
خشك وزان است
كودك ايرلندي من
به كجا مسكن گرفتهاي؟ م.
۵. دريا، متروك و تهي. م.
Sosostris.
Blladonna.
Quitone.
Saint Mary Woolnoth.
Mylae.
۱۱. تو! خوانندهي مزور! همانندم! برادرم!
Luquearia.
يونسماهي، در مقابل Dolphin آمده است؛ با مسئوليت فرهنگ حييم و شركا! م.
۲. Philomel.
۳. Lil.
Thames.
۲. Leman.
۳. Sweeney.
۴. Porter.
۵. و آه از صداهاي اين كودكاني كه در جايگاه دستهي كر ميخوانند. م.
وقتی از انگیزه نویسندگی حرف به میان میآید، بیشتر کلمه عشق یادآوری میشود تا پول.اگر نگاهی به تاریخ ادبیات کشورهای مختلف هم بیندازیم میبینیم که مساله بیپول بودن این قشر از جامعه فراگیر است و بسیاری از نویسندگان تا زمانی که در قید حیات بودند، طعم ثروت و راحتی را نچشیدند.
وقتی از انگیزه نویسندگی حرف به میان میآید، بیشتر کلمه عشق یادآوری میشود تا پول.
اگر نگاهی به تاریخ ادبیات کشورهای مختلف هم بیندازیم میبینیم که مساله بیپول بودن این قشر از جامعه فراگیر است و بسیاری از نویسندگان تا زمانی که در قید حیات بودند، طعم ثروت و راحتی را نچشیدند.
به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، همه نویسندهها مثل «تولستوی» شانس به دنیا آمدن در یک خانواده اشرافی را نداشتند، یا آنقدر بخت با آنها یار نبوده که در زمان حیاتشان به شهرت برسند. در این گزارش نامهای بزرگی را میبینید که ادبیات امروز وامدار آنهاست، اما در زمان وداع با زندگی وضعیتی بدتر از از گمنامترین افراد داشتند.
«سقراط»
سقراط
سقراط نابغه فلسفه یونان 400 سال پیش از میلاد مسیح درگذشت. او در طول عمرش از هیچ یک از شاگردان و مریدانش دستمزدی دریافت نکرد. سقراط با جیبی خالی این جهان را ترک کرد چرا که بحث و فلسفه را تنها امر باارزش در این دنیا میدانست و کل عمرش را صرف آموختههایش و نشر آنها کرد. افلاطون که خود پای درس سقراط مینشست، اذعان داشته استادش در ازای آموزش جوانان آتن هیچ پولی دریافت نمیکرد. سقراط که با خوراندن زهر از دنیا رفت، در آخرین لحظات خطاب به یکی از مریدانش گفت: ای کریتو! ما باید خروسی به آسکلپیوس بدهیم؛ ادای دِین را فراموش نکن.
«ویلیام بلیک»
ویلیام بلیک شاعر سرشناس رمانتیک هم از آن چهرههای ادبی است که در گمنامی و فلاکت درگذشت. بلیک یکی از شاعرانی بود که علیه خردگرایی قرن هجدهم شورید، به سمت شکوفا کردن عصر رمانتیک پیش رفت و به همین خاطر «دیوانه» خوانده شد. گرچه او فقیرانه با این دنیا وداع کرد، اما هیچ دینی به گردن نداشت. «ویلیام وردزورث» دیگر شاعر برجسته رمانتیک درباره بلیک نوشت: شکی نیست که این مرد بیچاره دیوانه بود، اما چیزی در شوریدگی او وجود دارد که بیشتر از عقلگرایی «لرد بایرون» و «والتر اسکات» به مذاق من خوش میآید.
ویلیام بلیک نه تنها برای شعرها و نقاشیهایش، بلکه به خاطر هنر گراورسازی بدیعی که به کار میگرفت، ستایش میشود. او در زمان حیاتش تلاش کرد نمایشگاهی از آثارش برپا کند، اما هیچکس به بازدید از آنها علاقهمند نبود. البته این امر او را از ادامه دادن فعالیتهای هنریاش بازنداشت. بلیک سال 1827 در قبری گمنام در «بانهیل فیلدز» برای همیشه آرام گرفت.
این شاعر و نقاش و مبدع نوع جدیدی از شعر در زبان انگلیسی در 28 نوامبر 1757 در یک خانواده نهچندان مشهور انگلیسی متولد شد. تا 10 سالگی به مدرسه نرفت و تحت نظر خانواده سواد آموخت. پس از آن او را به مدرسه نقشهکشی فرستادند و بعدها به حرفه گراورسازی روی آورد. از همان دوران کودکی و نوجوانی، روحیه هنری و خلاق در بلیک مشاهده میشد. او به طور ویژهای به هنر و شعر علاقه نشان میداد. بلیک مجموعه سرودههای خود به نام «سرودهای معصومیت» را در 1789 و مجموعه «سرودهای تجربه» را در 1794 با روشی به نام چاپ تذهیبی که خود مبدع آن بود، منتشر کرد و در زمره مشهورترین شاعران روزگار خود قرار گرفت.
«ادگار آلن پو»
آلن پو
تلاش ادگار آلن پو داستاننویس شهیر آمریکایی برای امرار معاش تنها از طریق نویسندگی، نتیجه موفقیتآمیزی در پی نداشت. او که روزهای متمادی با لباسهایی که از آن خودش نبود در خیابانها پرسه میزد، پیش از مرگ تلخش در اکتبر 1849 این جملات را بر زبان راند: خداوند به روح فقیر من رحم کند.
آلن پو واقعا آدم فقیری بود. او با انگیزهای صرفا مالی برای مجلات مطلب مینوشت. گرچه «کلاغ» در همان سالی که منتشر شد (1845) با استقبال خوانندگان روبهرو شد، نتوانست امنیت مالی را برای نویسندهاش به ارمغان بیاورد. پو که از پیشگامان ادبیات جنایی آمریکا بود در فلاکت دنیا را وداع گفت و تنها 10 نفر در مراسم تدفینش شرکت داشتند. وی را استاد تعلیق و وحشت در ادبیات داستانی، بنیانگذار ادبیات پلیسی و از چهرههای شاخص ادبی در زمان شکلگیری ژانر علمی تخیلی میدانند. گرچه پو را بیشتر با داستانها و شعرهایش میشناسند، رمان «سرگذشت آرتور گوردون پایم، اهل نانتوکت» او از جمله آثار مطرح ادبیات آمریکاست که در سال 1838 به نگارش درآمد.
«اسکار وایلد»
شاید تعجب کنید که اسکار وایلدی که امروز به عنوان یکی از باهوشترین مردان تاریخ شناخته میشود، پس از دوره اوج شکوفاییاش در تهیدستی و بدنامی با زندگی خداحافظی کرد. وایلد اتاقی را با نام جعلی در هتل «دلسس» پاریس کرایه کرده بود و در نوامبر 1900 برای همیشه آن را ترک کرد. او در روزهای پایانی عمرش گفته بود: من و کاغذدیواری دوئلی مرگبار داریم. یکی از ما باید برود.
اسکار وایلد
وایلد تا چند سال پیش از مرگ، طعم شهرت و ثروت را به نهایت چشید اما بعد از این که به جرم روابط غیراخلاقی راهی زندان شد، ورشکسته شد و تمام داراییاش را در اوج از دست داد. ورق زندگی این نویسنده ایرلندی درست در زمانی برگشت که نمایشنامههایش به شدت محبوب بودند.
اسکار وایلد روز 30 نوامبر 1900 در نزدیکی پاریس به خاک سپرده شد. او طبع شوخ و زیرکی داشت و به خاطر اظهارنظرهای بذلهگویانهاش بسیار مشهور بود. وایلد چهار مجموعه شعر، 9 نمایشنامه و 11 اثر داستانی از خود به جا گذاشت. «روح کانترویل» (1887)، «داستانهای شاهزاده شاد» (1888)، «انارستان» (1891)، «تصویر دوریان گری» (1891) و «نامههای اسکار وایلد» از معروفترین آثار این نویسندهاند.
«هرمن ملویل»
ستایش توانمندی و استعداد ادبی هرمن ملویل زمانی در جامعه ادبی پا گرفت که دیگر سودی برای او نداشت. 30 سال بعد از درگذشت ملویل بود که رمان معروف «موبی دیک» او به عنوان شاهکاری در عرصه ادبیات آمریکا شناخته شد. او که از موفقیت در دنیای ادبیات و کسب درآمد از راه نویسندگی کاملا قطع امید کرده بود، 19 سال پایانی عمرش را به عنوان منشی صحنه و لباس مشغول بود. وقتی شاعر، داستان و رماننویس دوره رنسانس ادبیات آمریکا در سال 1891 بر اثر حمله قلبی فوت کرد، کاملا شکسته و گمنام بود. تنها روزنامهای که در آن زمان به مرگ وی اشاره کرد، او را «نویسندهای فراموششده» خطاب کرد.