| تمام زمستان مرا گرم کن | علی خدایی |

 
 

 

((عصرهای یکشنبه)) برگرفته از مجموعه داستان “تمام زمستان مرا گرم کن”

دریافت مجموعه داستان “تمام زمستان مرا گرم کن

عصرهای یکشنبه مهمان مادام آنا بودم. همیشه، بسته به فصل، دسته گلی کوچک از گل فروشی پالاس برایش می‌خریدم. وقتی در را باز می‌کرد، گونه‌اش را به طرفم پیش می‌آورد. او را می‌بوسیدم و گل‌ها را به او می‌‌دادم. مادام آنا گل‌‌ها را می‌‌گرفت و می‌گفت: «چقدر قشنگ!» و بعد می‌رفت تا گل‌ها را در گلدان بگذارد.
از راهرو کوتاهی می‌گذشتم، تا به اتاق خواب او که اتاق پذیرایی‌اش نیز بود، می‌رسیدم. کنار میز گرد قهوه مادام آنا، که رویش رو میزی گردی انداخته شده بود، می‌‌نشستم. رومیزی‌ها هر هفته عوض می‌شدند. روی آن‌ها گل رز، بنفشه یا داوودی یا به گفته مادام، خریزانتن گلدوزی یا شماره دوزی شده بود. کنار میز، تخته خوابی بود که صبح‌ها به جای کاناپه از آن استفاده می‌شد. روی رو تختی مادام آنا، که همیشه آهار زده و چین‌دار بود، همیشه پر از بالش‌های رنگی و عروسک‌های جورواجور بود و به قول خودش عروسک “نگرو” زیباتر از همه عروسک‌ها بود. هیچ وقت روی تخته خواب یا کاناپه مادام آنا نمی‌نشستم. همیشه از خراب کردن روتختی و گرد و خاکی شدن بخش چین‌دار روتختی که آویزان بود می‌ترسیدم. جای تنم روی رو تختی می‌ماند. عروسک‌های آرام نشسته، مدام می‌افتادند و کله‌پا می‌شدند.
همیشه روی صندلی پایه کوتاه مادام آنا می‌نشستم و به رادیو مادام آنا که دکمه‌های عاجی داشت، یا به گرامافونش نگاه می‌کردم، تا مادام آنا با سینی و دو فنجان قهوه ترک داغ وارد می‌شد. روی قهوه را کف غلیظی گرفته بود. کنار فنجان‌ها دو لیوان آب سرد بود.
می‌گفتم: «ببخشید؛ باز جای شما نشستم.»
می‌گفت: «عیبی ندارد جوان! برای شما روی رو تختی نشستن کار ساده‌ای نیست.» می‌خندید و فنجان‌ها را روی میز می‌گذاشت و در کنار هر فنجان یک لیوان آب.
– نوش جان کنید.
اولین بار، چند هفته پیش، وقتی که فنجان قهوه را برای فال گرفتن بر می‌گرداندم ، متوجه شدم که مادام دوست داشت برایم فال بگیرد. قطره‌ای قهوه روی یکی از گل‌های گلدوزی شده رو میزی چکید. دست پاچه شدم. دنبال دستمال می‌گشتم.
مادام گفت: «عیبی ندارد جوان.» و از زیر سر آستین بلوزش دستمالش را بیرون می‌آورد. با زبانش تر کرد و لکه قهوه را پاک کرد.
معذرت خواستم اما متوجه شدم که این گل شبیه گل‌های دیگر و در ردیف گل‌های گلدوزی شده نیست. گل کوچکی بود مثل اینکه بعد از رفوی یک پارگی کوچک، گلدوزی شده بود. بعدها دقیق‌تر نگاه کردم؛ گل‌های کوچک دیگری نیز یافتم.
مادام گفت: بعد از قهوه، چای و کیک باید بخوریم. مارمالاد هم درست کرده‌ام. مربا هم دارم. اصلا همه را می‌آورم.
کنار فنجان مادام آنا، جهبه سیگارش بود و در کنار آن، زیر سیگاری؛ که یک صدف شکسته بود. پشت تخت، دیوار سبز رنگی بود که مادام آنا عکس بزرگی از دوران جوانی خانمی را زده بود که گویا دوستش بوده یا نمیدانم کس دیگر. یک بار که از او پرسیدم «این عکس شماست؟» گفت: نه؛ این عکس دوست دوران جوانیم نیناست. خیلی دوستش داشتم. و بلافاصله گفت چای میخورید؟ و یا یک چیزی شبیه به این. گفتم: «بسیار زیبا هستند.» گفت: «بودند.»
مادام خانه کوچک دو طبقه داشت. من مستاجر طبقه بالا بودم. تازه به تهران آمده بودم. خانه در یکی از کوچههای قوامالسلطنه بود. مادام طبقه پایین بود. کلاس رقص داشت، کلاس زبان فرانسه، کلاس زبان روسی، فال قهوه میگرفت و این آخریها که بیمار بود، همه کلاسها را تعطیل کرده بود. اجاره کمی از من میگرفت. و پولی هم احتمالا از یکی دو نفر که میآمدند تا یکی دو جلسه فرانسه یاد بگیرند یا فال قهوهای بگیرند.
صبح به صبح زنگ خانهاش را میزدم. در را باز نمیکرد. میگفت: « پوزیسیون خوبی ندارم.» میپرسیدم: «به چیزی احتیاج ندارید؟» اگر چیزی میخواست، عصرها که بر می‌گشتم، می‌خریدم. تشکر مادام آنا برای این کارهای کوچک من، که ابتدا خرید برای او بود و بعد کم کم خرید چیزهای جزیی و حتی جابجا کردن یک جعبه از یک طرف اتاق به طرف دیگر، عصرهای یکشنبه بود.
باید با چای حتما مارمالاد می‌خوردم، و حتما بعد از آن مرباهای گوناگون را می‌چشیدم. به صورتم خیره می‌ماند، تا اینکه می‌گفتم: «نه، واقعا عالی و جا افتاده شده است.» ابروهای مداد کشیده‌اش بالا می‌رفت. چین‌های کنار استخوان پلک و شقیقه‌اش باز می‌شد و ردیف دندان‌های مصنوعی مادام از میان لب‌های قرمز دیده می‌شده و می‌گفت:«اوه.» و بعد با قاشق چای خوری نوروبیلینش، که در مربا می‌کرد، می‌گفت: خودم هم امتحان می‌کنم. بعد از چای و مربا نوبت حرف‌های عادی می‌شد. مثلا می‌گفتم نامه‌ای از خانواده‌ام برایم رسیده، یا امسال چقدر هوا سرد و پر سوز شده، یا سینما مایاک چه فیلمی را اکران کرده است. وقتی حرف‌های عادی‌مان هم ته می‌کشید، مادم آنا می‌گفت: بیا کمی ورق بازی کنیم؛ حوصله‌ام سر رفته. بلند می‌شد و از کنار آینه قدی اتاق می‌گذشت و از کنار گرامافونش که همیشه برق میزد. لحظه‌ای تامل کرد و گفت: «نه، بعدا.» و از کمدش یک دسته ورق بازی می‌آورد و می‌گفت: «حالا…» گرامافون را کوک می‌کرد. سوزن نو بجای سوزن کهنه می‌گذاشت و یک صفحه. «گوش کنیم.»
اما آن روز بود که گفتم: مادام؛ این گل‌های کوچک رومیزی‌های شما، مثل اینکه بعد از گلدوزیِ اول گلدوزی شده.
مادام گفت: «چطور جوان؟»
گفتم: همین طوری. چون مثل اینکه… این‌ها… نمی‌دانم! انگار قدیمی‌ترند… رفو شده‌اند؟
مادام گفت: این رومیزی‌ها مال دوستم نیناست؛ اما گل‌های ریز را خودم گلدوزی کرده‌ام. همه وسایلش را به من بخشید و رفت.
و بعد گفت: فلوت که بلد نیستی. رامی دو نفره بد نیست.
سرم را برگردانده بودم و عکس نینا را نگاه می‌کردم.
دست اول را من بردم.
مادام سیگاری را از جعبه سیگار بیرون آورد. برایش کبریت کشیدم. دست دوم را او برد.
پرسید: چای می‌خوری؟
گفتم: نه.
– بروم پیراشکی بیاورم.
بلند شد. سیگارش را در جا سیگاری که می‌گذاشت، خاکسترش ریخت. با سرباز پیک، خاکسترها را از روی رومیزی جمع کرد.
– فردا باید بشویمش.
در انگشتان مادام آنا هیچ انگشتری نبود. سیگار را خاموش کرد. با سر ناخن از روی پرزهای نوک زبان دو سه پر توتون مانده از سیگار را برداشت و با ناخن دیگر به طرف زیر سیگاری انداخت.
– بروم پیراشکی بیاورم.
صدای موسیقی می‌آمد. آب تا نیمه در لیوان بود.
ورق‌ها روی میز ولو بودند. یک تکه خاکستر سیگار، رو میزی را کثیف کرده بود. دود باریکی هنوز از سیگار بالا می‌آمد و کاغذ سفید سیگار، روشن و خاموش می‌شد.
صدای خش‌خش و صدای خوردن سوزن گرامافون به میان صفحه، به گوش می‌رسید.
بلند شدم به طرف گرامافون رفتم. کنار گرامافون عکس قاب شده مادام آنا، یا به گفته خودش: دختران کلاس رقص فوکستروت، دیده می‌شد.
سوزن را برداشتم. صفحه‌های زیادی در کشو کنار گرامافون بود. صفحه‌ها را یکی یکی برداشتم: آلبرتا آلبرتا، برای رقص فوکستروت؛ لوپانزا، برای کسانی که رومبا می‌رقصیدند؛ و مامی دریم و سرتسا، برای کسانی که می‌خواستند تانگو برقصند.
مادام آنا گفت: موقع تانگو رقصیدن، آقایان پای خانم‌ها را لگد می‌کنند.
سرم را برگرداندم.
مادام گفت: «بیاید تا داغ است تمامش کنید. این رقص‌ها را دیگر کسی بلد نیست. شاید امروز فرد آستر و استر ویلیامز در آن سر دنیا و من، این‌جا توی ایران بلد باشم.»
من هم حوصله یاد گرفتن نداشتم و این مادام را خوشحال می‌کرد. خیلی خوب بود. تمام، به گفته مادام آنا پانسیونرها رقص هم می‌خواستند یاد بگیرند، به جز من. برای همین من یکشنبه عصرها را داشتم. گرامافون را خاموش کردم.
دوباره سینی دیگری روی میز گذاشت. بشقابی برای من، بشقابی برای خودش. پرسید: «با دست می‌خورید یا چنگال و چاقو؟» پیراشکی پنیر، پیراشکی گوشت، پیراشکی پنیر و اسفناج. از هر کدام که می‌خواهی بردار. این سه گوش‌ها پیراشکی گوشت است. تا سرد نشده بخور. هوا خیلی سرد شده. بخور تا یک دست دیگر بازی کنیم.
گفتم: باشد.
گفت: «نه، ببخشید.» و فنجان‌ها و لیوان‌ها را در سینی گذاشت. سینی‌ها را برداشت و روی تخت گذاشت. ورق‌ها را جمع کرد و رومیزی را برداشت و برد. چند لحظه بعد با رومیزی دیگری برگشت. گفت: «ببخشید.» رومیزی را پهن کرد. سینی‌ها و ورق‌ها را روی میز گذاشت. گفت: «نینا ناراحت می‌شد. تمام این‌ها کار نیناست.»
پرسیدم: مثل اینکه نینا را خیلی دوست داشتید. پیراشکیم را گاز زدم.
مادام گفت: «خیلی. خاطره‌های زیادی از او دارم… تا زمانی که گم شد.»
– گم شد؟
گفت: «وقتی که شوهرش مرد، گم شد و هیچ نشانی از او ندارم.»
پرسیدم: «حتی نامه‌ای، خداحافظی، یادگاری، چیزی؟»
مادام گفت: «هیچ چیز. وقتی به ایران آمد، تهران کار گرفت. یک د ختر جوان و خوشگل. صبح‌ها تا ساعت پنج بعد از ظهر، توی لاله‌زار، پهلوی د کتر مامدف که از بادکوبه آمده بود، کار می‌کرد. مریض را با پرمنگنات شست و شو می‌داد یا سوزن را می‌جوشاند. بعضی مریض‌ها را ماساژ می‌داد و بعد می‌رفت کافه ژاله. آن‌جا پر از خارجی بود. فارس‌ها کمتر می‌آمدند. بلغارها بودند، مجارها و روس‌ها. همانجا با میلا آشنا شد. میلا جوان بود. انژنیور بود. کاری به کار کسی نداشت. با شرکت اشکودا به تهران آمده بود و معلوم نبود برای کار کجا باید برود. نینا به دوستانش می‌گفت که او همیشه ته کافه می‌نشست. پشتی صندلی‌اش را آن‌قدر عقب می‌برد که فقط دو پایه پشتی صندلی روی زمین بود. پاها و دو پایه دیگر میان زمین و هوا می‌ماند. سیگارش را روشن می‌کرد و به همه می‌خند ید. به خصوص به نینا که زبانش را می‌فهمید. کم‌کم شب‌ها شام میلا را باید نینا می‌داد. تا اینکه یک شب وقتی که نینا شام میلا را روی میز گذاشت و بعد از گفتن “دیگر چیزی نمی‌خواهید؟” خواست برگردد، میلا مچ دست نینا را گرفت. میلا تعادلش را از دست داد و دو پایه صندلی محکم به زمین خورد. دو سه میهمان میزهای کناری برگشتند و به آن‌ها نگاه کردند.
میلا گفت: “با من می‌آیی دشت مغان،؟”
نینا گفت: “چرا باید با تو بیایم؟”
میلا گفت: “برای این‌که از تو خوشم میآد.”
نینا گفت: “میآم.”
آن شب تا صبح یا تا صبح بعد چه گذشت، گفتن ندارد؛ چون خیلی خیلی خسته می‌شوی، جوان. پیراشکی‌ها هم سرد می‌شوند. اما برای نینای بلا کشیده، فرار کرده از مملکتش، شانس بزرگی بود. به دکتر گفت که فکر یک خانم دیگر باشد و تا عصر توی نادری، توی چی می‌گویند امروز، علاءالدوله، فردوسی، توی اسلامبول دنبال وسایل زندگی گشت. سماور خرید، منقل خرید، دو تا دیوارکوب خیلی خوشگل خرید که مال اسکندریه بود. خیلی نرم بود: “مثل ابریشم.” قرمز بود با آدم‌هایی که لباس بلند سفید پوشیده بودند و کلاه منگوله‌دار سبز و قرمز روی سرشان بود. ارینتال ارینتال بود. وقتی سوار ماشینی شدند که قرار بود آن‌ها را به دشت مغان ببرد، با هم عروسی کرده بودند.»
پرسیدم: «کلیسا رفته بودند؟»
گفت: «عروسی کرده بودند؛ با یک صندوق که حالا یادم نیست نینا توی آن چه چیزهایی گذاشته بود و دو تا چمدان لباس. خداحافظ، نینا. اما تو جوان؛ از این پیراشکی‌ها بخور. توی صندوق به جزآن‌ها که گفتم، کتان سفید روسی بود. نخ رنگی و سوزن و جعبه دکمه بود. سوزن‌های سر شیشه‌ای بود. چنگال و قاشق»
گفتم: « مادام؛ دیر وقت شده. اگر اجازه می‌دهید…»
گفت: «امشب دیر بخوابیم، عیبی ندارد. تا وسط‌های راه آمده‌ایم. یاد دوستم، نینا، قیافه‌اش، دست‌هایش که رگ‌های آبی آن پیدا بود، همه این‌ها الان آمده‌اند این‌جا.»
حرفی نزدم.
مادام گفت: «تا به دشت مغان برسند، کلی راه بود. نینا سرش روی شانه‌های میلا می‌افتاد. به خواب می‌رفت. بیدار می‌شد و می‌گفت: “نرسیدیم؟” از قزوین، زنجان، تبریز و میانه، از کجا و کجا خواب بودند که گذشتند تا به دشت مغان رسیدند.
میلا گفت: “رسیدیم.”
نینا گفت: “کجا رسیدیم؟”
میلا گفت: “همان‌جا که باید می‌رسیدیم.”
نینا گفت: “پس خانه‌مان کجاست؟”
میلا گفت: “هنوز خودم هم نمی‌دانم.”
ماشین جلوی ساختمان چوبی ایستاد. میلا گفت: “همین‌جا بنشین تا بیایم.”
از ماشین پیاده شد و به طرف خانه چوبی رفت. چند دقیقه بعد چند زن جوان و چند تا بچه که می‌خندیدند با کلی اردک و بوقلمون و مرغ و خروس به طرف نینا آمدند. گفتند: “زن آقای نیکلافسکی تو هستی؟ بیا پایین ببینمت.”
نینا نمی‌دانست چه کار کند. موهایش را مرتب کند، یا به صورتش دستی بکشد؟ فقط خند ید. در را باز کرد و به زن‌ها گفت: “این‌جا کجاست که من آمده‌ام؟”
توی یکی از اتاق‌های ساختمان چوبی که وقتی راه می‌رفتی تق و توق صدا می‌کرد، جایشان دادند. صندوق را وسط اتاق گذاشتند. یکی از خانم‌ها گفت: “کبوترها؛ کاری که ندارید؟” در را بست و رفت. اتاق کوچک بود.
نینا گفت: “تختخواب که نداریم.”
میلا گفت: “می‌دهم درست کنند.”
نینا صندوق را باز کرد. دیوارکوب‌ها را بیرون آورد. گفت: “قفسه هم نداریم که لیوان و بشقاب‌ها را، جهبه سوزن و نخم را بگذارم.” در صندوق را بست. نشست روی صندوق و به میلا گفت: “که کاش این‌جا نمی‌آمدیم و های های گریه کرد. میلا گفت: “دست کم دیوارکوب‌ها را بکوب.” به طرف نینا رفت. موهایش را نوازش کرد. د یوارکوب‌ها را از نینا گرفت و روی زمین پهن کرد. دو تایی روی دیوارکوب‌ها خوابیدند و همدیگر را بغل کردند. با صدای در از خواب بیدار شدند. خانم‌های همسایه بودند. می‌گفتند: «نینا جان؛ هنوز جای آشپزخانه، حمام و توالت را یاد نگرفته‌ای؟ کی بیرون می‌آیی، کبوتر جوان؟» شب که شد، مردها از سر کار آمدند. روی یک میز دراز چوبی با نیمکت‌های چوبی، بیرون ساختمان، همه نشستند و به افتخار کبوترهای جوان، همه خوردند و نوشیدند. سرها که گرم شد، یادشان رفت مرغ‌ها و اردک‌ها را توی لانه کنند. لای دست و پا می‌لولیدند. نوبت گارمون و ویلن و آکاردئون و خنده و رقص شد. لیوان‌ها که بالا می‌رفت، به سلامتی زوج جوان به هم می‌خورند. کازاچوک و راسبال تمام شد و نوبت والس رسید. بچه‌ها گوشه نیمکت‌ها خوابشان برد و مرغ‌ها با چشم باز خوابیدند. دست مردان روی شانه‌های همسرشان بود. چشم زن‌ها به نقطه‌ای دوردست خیره مانده بود. انگشتان شوهرشان را آرام آرام لمس می‌کردند. نینا به میلا گفت: “باز هم برقصیم.” شب از نیمه گذشته بود که هر کسی به طرف اتاقش رفت. هر کسی به نینا و میلا متلکی گفت. نینا می‌خندید وسرش را در سینه میلا پنهان می‌کرد. دو زوج به نینا و میلا گفتند که ما شما را همراهی می‌کنیم و پشت سر کبوترها آواز خواندند تا کبوترها به اتاقشان رسیدند. میلا گفت: “خوب دیگه؛ شب به خیر.”
نینا در را باز کرد. وسط اتاق یک تختخواب بود. زوج‌ها گفتند: “شب به خیر کبوترها؛ تا صبح نخوابید.” در را بستند و رفتند. صبح زود نینا چشم‌هایش را باز کرد. صدای رفت و آمد، یالا زود باش بیا بیرون، صبحانه من کو، همه‌جا را پر کرده بود. میلا را بیدار کرد و گفت: “وقت کاره، میلا.” در را که باز کردند، همه برایشان دست زدند. یکی گفت: “چه خبر؟” و قاه قاه خندید. مردها را که صبحانه دادند، نینا به اتاقش رفت. رختخواب را مرتب کرد، دیوارکوب‌ها را کوبید، و با زن‌های همسایه حرف زد؛ غذا پخت، تا عصر که میلا برگشت . همه خسته و کوفته بودند. هوا هم سرد بود. نینا گفت: “صورتت را نمی‌شویی؟ وسایل ریش تراشی‌ات را آماده کرده‌ام.” وقتی میلا صورتش را شست و ریشش را تراشید و با حوله صورتش را خشک کرد، به نینا گفت: “حالا می‌خواهم تو را تماشا کنم. امروز چه کارها کرده‌ای؟” نینا روی پاهای میلا نشست. گفتند و شنیدند تا موقع خواب.»
مادام ساکت شد و بعد گفت: «مثل این‌که خیلی حرف می‌زنم. اما خاطرات نینا وقتی می‌آید جلو چشمم، مثل پرده سینما تا آخر پیش می‌رود؛ بدون لحظه‌ای آنتراکت. تو را خسته می‌کنم، جوان.»
گفتم: «حالا خاطرات نینا برای من هم جالب شده. بعد چه شد؟»
مادام گفت: «تا یک هفته بعد، توی اتاق هم تختخواب بود، هم یک میز کوچک با دو تا چهار پایه، یک قفسه کوچک، یک صندلی راحتی برای نینا. هوا سرد بود. کنار دیوار بخاری گذاشته بودند که لوله‌اش از پنجره بیرون می‌رفت. شب‌ها زیر نور فانوس، روی صند لی راحتی، نینا روی کتان‌های روسی گلدوزی و شماره‌دوزی می‌کرد و میلا هم روی تختخواب دراز می‌کشید و کتاب می‌خواند و سرفه می‌کرد و نینا چای و سولوکامفر برای سینه، که آن موقع تازه آمده بود، به میلا می‌داد. شب‌ها حوله داغ روی سینه‌اش می‌گذاشت. از اوایل پاییز که تازه آمده بودند، دو ماه می‌گذاشت. آخرهای پاییز بود. کتان‌های روسی نینا ته کشیده بود. سه تا رومیزی گرد با گل‌های رز و بنفشه، چند تا دستمال کوچک با گل‌های یاس، شش تا سالفت با گل‌های پنج پر صورتی برای کنار بشقاب، چند تا دستمال کوچک با گلدوزی حرف اول اسم نینا و میلا و چند تا شماره‌دوزی. دیگر کتانی باقی نمانده بود. نینا گفت: “میلا، کاری بکن. حوصله‌ام سر رفت.” از سر ناچاری نینا روی کلاه منگوله‌دار دیوارکوب‌ها گلدوزی می‌کرد، که میلا تب کرد. هر کاری که زن‌ها بلد بودند کردند. حتی دهاتی آمدند، نشادر دود کردند. نشد. میلا مرتب نفس نمی‌کشید. خس و خس و سرفه‌ها و تب بیشتر شد. باید میلا را به شهر می‌بردند.»
پرسیدم: «کجا؟»
مادام گفت: «تهران.»
پرسیدم: « تا می‌رسید، با اوضاع آن موقع، حتما می‌مرد.»
مادام گفت: «گوش کن، جوان. با ماشینی که یک زوج جوان را آورده بود، به تهران آمدند. ماشین که نبود؛ کامیون بود. چند روز هم توی گردنه‌ها و پشت راه‌گیر گیر کرده بودند. نینا گفت: “میلا؛ می‌رویم و دیگر برنمی‌گردیم. یعنی من که برنمی‌گردم.” بشقاب‌ها و لیوان‌ها و صندوق را به زن‌های همسایه بخشید. تخت‌خواب را به زوج بخشید. دیوارکوب‌ها، گلدوزی‌ها و چند تا وسیله شخصی و لباس‌ها را برداشت و انداخت توی یک چمدان. میلا را توی ماشین گذاشتند. زیر پایش منقل روشن کردند تا گرم شود. نینا نشست کنار پنجره. راننده ماشین را روشن کرد. نینا سرش را از پنجره بیرون آورد و برای زن‌های همسایه دست تکان داد. بچه‌ها دنبال ماشین دویدند و مرغ‌ها و خروس‌ها، بوقلمون‌ها و اردک‌ها این طرف و آن طرف بال زدند و دویدند. تا میانه جاده بد نبود. خیلی ناراحتی نکشیدند. اما میلا تب داشت. نینا مدام صورت میلا را با حوله خیس می‌کرد و موهایش را شانه می‌زد. دست‌های گرم میلا را به صورتش می‌چسپاند تا خنک شود. مدام می‌پرسید: “خوبی میلا؟ خوبی میلا؟” و بعد گونه‌های گرمش را به پنجره یخ زده ماشین می‌چسپاند. میانه دکتر نداشت. تا تبریز برف یک ریز می‌بارید. یک روز توی راه ماندند تا به تبریز رسیدند. آن روز تا ظهر با ناخن‌های میلا ور رفت. کوتاهشان کرد. گوشت‌های دور ناخن را کند. انگشت‌های دست را ماساژداد. با مداد روی ناخن‌ها چشم و ابرو کشید. میلا خندید. نینا گفت: “خوبی میلا؟ میلا گفت: “خوبم؟” دکترهای تبریز گفتند که بهترین جا بیمارستان شوروی تهران است. گفت که می‌برم و دوباره راه افتاد تا زنجان. روی منقل چای درست می‌کرد. مدام از راننده تشکر می‌کرد.»

پرسیدم: «میلا مرد، مادام؟ نینا هم حتما مرد.»
گفت: «حوصله کن. معلوم نیست. می‌خواهی باز برایت قهوه درست کنم؟ می خواهی یک یکشنبه دیگر بقیه داستان را بگویم؟»
گفتم: «حوصله می‌کنم مادام. اما سرد شده. ما هم پشت برف مانده‌ایم. می‌نوشم، مادام.» گرم شد.
مادام گفت: «هر روز نینا روی منقل حوله را با آب داغ خیس می‌کرد و به صورت میلا می‌کشید. بعد با آب و صابون و فرچه کف درست می‌کرد و با تیغ ریش میلا را می‌تراشید. بعد آینه را جلوی صورت میلا می‌گرفت و می‌گفت: «ببین چه قدر جوان شده‌ای! حالت بهتر شده، نه؟» یک شب هتل قزوین ماندند. زیر بازوی میلا را گرفت، تا از اتاق‌شان سر میز غذا بروند. صورت نینا از حرارت میلا داغ شده بود و قرمز. میلا سوپ هم نخورد. چشمانش باز نمی‌شد فقط می‌گفت: «بخوابیم. یک جای خنک نینا جان.» از تهران تا قزوین میلا هذیان می‌گفت: از سگی می‌گفت که دنبال‌شان پارس می‌کرد. دامن نینا را می‌کشید. می‌گفت: «برو، برو.» نینا پنجره جلو ماشین را با دست پاک می‌کرد و می‌گفت: «نگاه کن. ببین کسی نیست. الان می‌رسیم. همه‌جا سفید شده.» با هر تکان ماشین سر میلا تکان می‌خورد و او آرام می‌گفت: «آخ سرم، نینا جان.» یک شب مانده به سال نو به تهران رسیدند. کامیون جلو در بیمارستان ایستاد. تهران هم مثل تمام جاده سفید بود. نینا در را باز کرد. تا مچ پا در برف فرو رفت. گفت: «چقدر سرده.» مادام بلند شد و از کمد شال دستبافش را برداشت و روی شانه‌هایش انداخت و گفت: «آقای راننده به کمک نینا آمد. دوتایی میلا را که دندان‌هایش به هم می‌خورد، پایین آوردند. مواظب بودند سر نخورد. میلا مدام می‌گفت: “نی‌نی‌نی‌ناجان”. تا در ورودی عمارت بیمارستان فقط صدای دندان‌های میلا می‌آمد. در که باز شد، یولکای بزرگی که چراغ‌های رنگی زرد و قرمز و سبز داشت خاموش و روشن می‌شد. عیسی مسیح و فرشتگان و… زیر یولکا بودند. یک ستاره درخشان بالای یولکا بود. دو پرستار به کمک آمدند. چند لحظه بعد میلا را لخت لخت در وان آب داغ سبز رنگی انداختند تا هم گرم بشود و هم ضد عفونی. بعد میلا را خشک کردند و پیژامه پوشاندند و در تخت بیست و دو خواباندند. میلا گفت: “من خوب می‌خوابم، برو نینا جان.” و چشم‌هایش را بست. اما نینا چه کار کرد، جوان؟ چمدانش را گرفت و یک راست رفت به کافه ژاله. همان جایی که با میلا آشنا شده بود. پاهایش را کنار پادری کافه پاک کرد. در را که باز کرد، دور میزهای گرد کافه پر از مشتری بود. باز همان مشتری‌ها. یک ارکستر از هنگری مجارستانی چارداش می‌زد. نینا احساس کرد جوراب‌هایش از برف خیس شده و موهایش از برف میان راه خیس و نمناک به هم چسپیده است. مردها به نینا نگاه نکردند. نینا خوشحال شد. تهران بود. میلا را هم به بیمارستان رسانده بود. خدا کمکش کرد. اتاقی هم طبقه بالا خالی بود. کلید را گرفت، از پله‌ها بالا دوید. در را باز کرد. چراغ را روشن کرد. چمدان را وسط اتاق گذاشت. یک تخت‌خواب، یک میز کوچک، یک آینه در پشت در، یک کمد و یک پنجره را دید. به طرف پنحره رفت. پنجره پرده‌های پشت دری سفید و آبی داشت. از پشت شیشه خیابان پیدا بود که گاه گاه ماشین یا درشکه‌ای، سفیدی یک دست خیابان را خط می‌انداخت. به طرف آینه رفت. صدای آدم‌ها و به هم خوردن لیوان‌ها را شنید. نفس راحتی کشید. چمدان را باز کرد. دیوارکوب‌ها را بیرون آورد. دو تا آدم مصری با کلاه منگوله‌دار، که رویشان را گلدوزی کرده بود، روی میز گذاشت. تصمیم گرفت آن‌ها را برای میلا ببرد تا احساس دلتنگی نکند. بعد کفش‌هایش را بیرون آورد. انگشتان پایش را مالش داد. دست‌هایش خیس شدند. بلند شد، چرخی زد. شب سال نو و تهران. از چمدان لباسی بیرون آورد. لباس چروک شده را، که در تمام راه پوشیده بود، درآورد و روی تخت انداخت. لباس تازه را پوشید. انگشتان دستش را توی موهایش فرو برد. آن‌ها را جمع کرد و سنجاق زد. بهتر شد. آرایشی کرد و از اتاق بیرون آمد. از پله‌ها پایین رفت. روی آخرین پله ایستاد. جای خالی نبود. همه جاهای خوب را گرفته بودند. ارکستر می‌زد و عده‌ای می‌رقصیدند. همان‌جا روی پله‌ها نشست و از گارسون‌ها که دوستانش بودند، نوشیدنی خواست و بعد جایی که مثل آدم بنشیند. از دوستان میلا کسی آن‌جا نبود. خواست سری به بیمارستان بزند؛ اما چه کار می‌توانست بکند؟»
گفتم: «هیچ کار ،مادام؟»
_ همین طور ماند و ماند، تا نصف شب و بعد از آن. از آخرین پله‌ها، با خالی شدن میزها، رسید به جایی که فقط او مانده بود و ارگستر هنگری. نوازنده ویلن سل روی میز نشسته بود و ویلنش را روی پا گذاشته بود. نوازنده فلوت توی فلوتش دنبال چیزی می‌گشت که پیدا نمی‌شد. آکاردئون‌چی خوابش برده بود. اما نوازنده ویلن همچنان می‌نواخت و نینا روی صندلی لهستانی، جلو نوازنده ویلن، نشسته بود و پا روی پا انداخته و کفش‌ها از پا بیرون آمده و روی هم افتاده، سرش را آرام آرام تکان می‌داد.
نوازنده ویلن گفت: “مادام، خسته نشدید؟ ما همه از حال رفتیم. صبح پشت در کافه است.” نینا گفت: “ها؟” و به پشت سرش نگاه کرد. صندلی‌ها روی میزها جمع شده بودند. یکی از گارسون‌ها روی یکی از میزها، ته سالن، خوابیده بود و تنها دو چراغ روشن بود. نوازنده گفت: “باز هم بزنم، مادام؟” نینا گفت: “بگو نینا. تازه آمده‌ام. از سرما فرار کرده‌ام.”
مادام شال را بدور خودش محکم پیچید.
_ نوازنده گفت: “باز هم بزنم، مادام نینا؟” نینا گفت: “هر چه دلتان می‌خواهد. مدت‌هاست صدای ویلن را نشیده‌ام. کم کم داشت شکلش هم از یادم می‌رفت. خوب شد که دوباره ویلن را دیدم.” نوازنده گفت: “پس برای شما می‌زنم. آهنگی را که خودم خیلی دوست دارم. بعضی وقت‌ها وقتی یاد بچگی‌ام می‌افتم، زیر لب با سوت می‌زنم.” نینا گفت: “آهنگ سر تسا را بلدی؟” نوازنده گفت: “شاید. شما باید سوت بزنید.” نینا با سوت زد. اول آرام؛ بعد گفت که اشتباه کردم، از اول. بعد دو سه نت پشت سر هم. بعد صدای ویلن درآمد. نینا گفت: “حالا این طور.” انگشتانش را در هوا از این سو به آن سو برد. نوازنده گفت: “حالا بهتر شد؟” نینا گفت: “نه من درست بلدم، نه شما.” نوازنده گفت: “می‌رقصید مادام؟” نینا گفت: “خسته‌ام.” نوازنده گفت: “تنها هستید؟ “نینا گفت: “تنها هستم.” خواست از میلا بگوید که از دشت مغان گفت و از میانه و از تبریز و از… و بعد متوجه شد که نوازنده آهنگ سرتسا را می‌نوازد. نینا گفت: “خسته شدید؟” نوازنده گفت: “نه، مادام. شما را همراهی می‌کردم. هر کسی بالاخره داستانی دارد. مهم نگفتن داستان است. با من می‌رقصید، مادام؟” نوازنده و نینا با سوت، آهنگ سرتسا را زدند و رقصیدند. نوازنده گفت: “اسم من لوکاست، مادام نینا. از این‌که امشب این سرد دنیا با شما می‌رقصم بسیار خوشحالم.” صبح روز بعد وقتی نینا از خواب بیدار شد، به بیمارستان رفت. از مغازه ترک‌های خیابان اسلامبول پرتقال و لیمو ترش و قیسی گرفت و از مغازه مادام شیبراوا، که چشمش لکه‌های قرمز داشت و می‌گفتند بد یمن است، مرغ و خروس و ماهی شکلاتی گرفت و لیکور پرتقال که میلا دوست داشت. از پله‌های بیمارستان که بالا رفت، کنار اتاق بیست و دو به خانم پرستار ارمنی شکلات تعارف کرد خانم پرستار دو تا ماهی شکلاتی، که در زرورق‌های زرد و قرمز پیچیده شده بود، برداشت. میلا روی تخت خوابیده بود. از کنار در گفت: “میلا، من آمده‌ام.” از پرستار حالش را پرسید. منتظر جواب نشد. به طرف میلا رفت. میلا، نینا را که دید، ملافه را روی سرش کشید. نینا ملافه را کنار زدو گفت: “میلا، منم نینا؛ شکلات عید آوردم.” و بعد پیشانیش را بوسید.” ریشت را که هم نتراشیده‌ای.” داغ بود. میلا گفت: “سردمه.” نینا گفت: “همه جا سرده.” و خندید. میلا گفت: “آب می‌خوام. توی حلقم بریز؛ قطره قطره. دارم آتش می‌گیرم.” نینا آب خواست و با قاشق آرام آرام آب در دهان میلا ریخت. میلا دست نینا را گرفت. گرم بود. چشم‌هایش را بست. پرستار آمد. نینا گفت: “دستم را گرفت و چشم‌هایش را بست.” پرستار به نینا گفت که بیرون باشد. دور تخت میلا پاراوان کشید. وقتی که پرستار از اتاق بیرون آمد، انگشتر میلا را به نینا داد. گفت: “مال شماست. خیلی راحت و بی سر و صدا تمام کرد.” نینا به اتاق و پاراوان سفید نگاه کرد و گفت: “ماهی شکلاتی‌اش را نخورد.” خواست گریه کند. پرستار گفت: “این جا نه. مریض‌های دیگر را ناراحت نکنید؛ و همین‌طور خودتان را. می‌دانستید که می‌میرد.” از بیمارستان بیرون رفت و به کافه و اتاقش رفت. چشمانش را بست و روی تخت افتاد.
گفتم: «یعنی میلا را نمی‌خواست؟»
مادام گفت: «چرا. نینا می‌خواست که میلا باشد. تمام راه می‌خواست که باشد. حتی آب داغ کرد. با فرچه صورت میلا را کف صابونی کرد. ریشش را تراشید. آینه را جلوی صوت میلا گرفت و گفت: “ببین؛ حالت بهتر شده.” ادکلن به صورت میلا زد. اما صورت میلا داغ بود. صورتش را به پنجره یخ‌زده می‌چسپاند. گرمای صورت، یخ‌های آن طرف را آب می‌کرد. آب می‌شد. صدای صندلی میلا بود. دست‌های میلا بود که مچ‌های دست نینا را رها کرد: “با من می‌آیی دشت مغان؟” کاش نگفته بود که با او می‌آید. چشم‌هایش را که باز کرد، شب بود. دوباره صدای خنده و همهمه تا اتاق نینا می‌رسید. پنجره را باز کرد. هوای سرد توی اتاق ریخت. صدای ارکستر، صدای دست زدن، اتاق را پر کرده بود. نینا از اتاق بیرون رفت. پیش از آن‌که در را ببندد، در آینه نگاه کرد. چه کسی می‌داند میلا مرده؟ از پله‌ها پایین رفت. روی پله‌ها نشست.
نوشیدنی خواست. وقتی که آوردند و نوشید، گرم شد. چشم‌هایش داشت خیس می‌شد، که دستی دست نینا را کشید و گفت: “شب سال نو تنها، مادام؟” همه می‌رقصیدند. نینا هم. چارداش و بعد هر رقصی که می‌دانست یا نمی‌دانست؛ تا رقص‌ها تمام شدند و رقصندگان روی صندلی‌ها ولو شدند. یک دقیقه به ساعت دوازده مانده بود. سکوت شد. بعد ده ثانیه، بعد نه ثانیه… بعد دو ثانیه، بعد یک ثانیه. چراغ‌ها خاموش شد.
سال نو شد. هر کسی دست کسی را گرفت. صدای خنده، تکان خوردن صندلی‌ها، جابه‌جا شدن آدم‌ها، افتادن لیوانی روی زمین، قهقهه و بعد سکوت. چراغ‌ها که روشن شد، لوکا روبروی نینا بود. لوکا گفت: “سال نو هم رسید، مادام.” نینا گفت: “سال نو مبارک.” لوکا گفت: “مبارک.” نینا گفت: “میلا مرد.” لوکا گفت: “سال نو رسیده، مادام. با من می‌رقصید؟” چراغ‌ها ساعت چهار صبح خاموش شد. لوکا یک موتور سیکلت زپرتی ساید کار داشت که کنار دست آن جای یک نفر بود. ساعت چهار صبح ، لوکا موتور سیکلت را روشن کرد و با نینا بیرون رفتند. لوکا گفت: “برای ما، کولی‌ها، همه جا عشق است.” نینا چشم‌هایش را بست و گفت: “فقط تند نرو؛ همه جا یخ زده.” و دیگر کسی آن‌ها را ندید.»
نزدیک‌های صبح بود. راحت شده بودم.
مادام گفت: «دیدی پسر جان عاقبت چی شد؟ دو تایی رفتند.»
عکس‌های نینا را نگاه کردم.
مادام گفت: «چه قدر دلم می‌خواست این قصه، قصه نینا را می‌گفتم. فقط تو متوجه گل‌های گلدوزی رومیزی شدی. شب‌ها وقتی سیگار می‌کشم و به نینا فکر می‌کنم، چشم‌هایم را می‌بندم و خاکسترهای داغ سیگار روی رومیزی می‌ریزد و آن‌ها را سوراخ می‌کند. بگذریم؛ پسر جان چای می‌خوری با یک ماهی شکلاتی خوشمزه؟»
گفتم: «بله، مادام.»
مادام چای آورد. با ماهی‌های شکلاتی، با زرورق‌های رنگی.
گفتم: «چه جالب، مادام! مثل داستانی که گفتید.»
مادام گفت: «اما این قصه هنوز تمام نشده، پسر جان»
گفتم: «چرا، مادام.» و چایم را نوشیدم.
مادام شالش را که باز شده بود، دوباره روی شانه‌هایش مرتب کرد و گفت: «نه، پسرم. وقتی که با لوکا رفتم، دیدم هیج‌جا مثل جایی که عشق شده‌م نیست. کسی که مرا نمی‌شناخت. لوکا هم کولی بود. ویلنش را می‌گرفت و دوره می‌افتاد؛ کنار ولگا یا دانوب. اما من از وسط راه برگشتم. دیوارکوب‌ها را توی چمدان گذاشتم و گم شدم. تا اینکه شدم مادام آنا. کسی نینا را نمی‌شناخت. کسی هم به جز تو مادام آنا را نمی‌شناسد.
من این داستان را برای کسی نگفته‌ام، پسر جان. دلم می‌خواهد پیش از اینکه بروی…»
بلند شد. گرامافون را کوک کرد. صفحه‌ای برداشت؛ روی گرامافون گذاشت.
– بلند شو، برقصیم.
– چراغ را خاموش کرد. بیرون برف می‌بارید.
– لوکا، تا کجا می‌رویم؟
– هر جا که تو بخواهی، نینا.
– میلا، تا کجا می‌رویم؟
– هر جا تو بخواهی نینا.
صدای گرامافون همه جا را پر کرده بود.

| شاهرخ مسکوب | روزها در راه |

دریافت کتاب: جلد اول | روزها در راه، شاهرخ مسکوب | جلد دوم | روزها در راه، شاهرخ مسکوب

روزها در راه

  • «روزهای عمر در ما می‌گذرند بی آنکه دیده شوند، از بس همزاد همدیگرند، همه تکرار یک نوت و یک تصویر مکرر، که نه شنیدنی است و نه دیدنی، عبور شبحی بی صورت و صوت در مه، و آینده‌ای عکس برگردن گذشته و زمان حالی خالی، در میان روزهای کمی (گذرای ماندگار) اند زیرا طراحی و رنگی دارند که در خاطر مان نقش می‌بندند و ما از برکت وجود آنها از خلال پوسته‌های خاطره، منزلگاه‌های عمر را به یاد می‌آوریم، صاحب گذشته می‌شویم و از این راه به زمان حال خود -خوب یا بد- معنا می‌دهیم.»
  • «برای آدم شریف سیاست، کار ساده‌ای نیست و دانائی می‌خواهد. گذشت و فداکاری به تنهائی کافی نیست. همان احساس مسولیت آدم با شرف را زیر و رو می‌کند.»
  • «حالم از خودم بهم می‌خورد، راستی که دارم بالا میاورم. دنیا در برابرم باز، تا چشم کار می‌کند گسترده‌است و من پاهام فلج است. در این هنگامه مثل مربای آلو، مثل تاپاله و جنازه، متلاشی و بویناکی افتاده‌ام و فقط چشم‌هایم دو دو می‌زند. با چشمی اینجای امروز را میبیم ولی چشم دیگرم با تردید و دیرباوری آینده را می‌بیند و می‌سنجد و مثل شاهین ترازو در نوسان است، یک جا و در یک حالت نمی‌ماند، استوار نیست این چشم – عقل- مثل الا کلنگ میان حالت‌ها و احتمال‌های گوناگون تابع می‌خورد. (بدین آیین شعور و معرفت ما جمله را نامرد می‌دارد). البته بد نیست که آدم کاسه و کوزه را سر شکسپیر بشکند و نامردی خود را با – شعور و معرفت – توجیه کند. (نامردم چون که علمم زیاد است و چون از علما هستم، نامردم)!»
  • «انقلاب دگرگونی ساخت یا بنیادهای اجتماعی است نه زیر و زبر شدن رفتار؛ و دموکراسی گذشته از هر چیز به اخلاق و رفتار یک ملت بستگی دارد.»
  • «هر فکر بزرگی پایانی جز بن‌بست ندارد. یا به بیان دیگر فکر بزرگ، تکرار معلوم (tatutologie) است، همه راه‌ها را می‌گشاید تا به خود بازرسد. به یک معنی و از یک نظر بنی ندارد که آن را بگشاید و به جایی دیگر برسد. بن او همان سر اوست. (دایره) است و خودش را دور می‌زند منتهی هر بار در مقامی و ساحتی.»
  • «اینکه می‌گویند (فیل زنده ش صد تومن، مرده ش هم صد تومان است) حکایت دکتر مصدق است.»
  • «با همه خودخواهی، وقتی به خودم نگاه می‌کنم، یک پارچه عذاب وجدانم، نه فقط به معنای اخلاقی کلمه، به هر دو معنا، اخلاقی و غیراخلاقی. (به شرط آنکه وجدان را بیشتر به معنای خود آگاهی در نظر آوریم) قول و فعل م یکی نیست. یک جور فکر می‌کنم و جور دیگر، عمل! مغز و دست با دل و زبانم یکی نیستند. من یک دروغ راست نما، یک جریان همیشه ناموفق راستی هستم، رودخانه‌ای که به جای آبیاری خاک خودش، انگار هر دم باتلاقی زیر پاهایش دهان وامی‌کند.»
  • «به نظر من اصل مطلب بر سر رابطه عالم واقع با عالم خیال است، میزان حقیقت و اعتبار هر یک و تصوری است که هر یک از ما واقعیت و رؤیا داریم. بردن واقعیت به ساحت رؤیا و چنین واقعیتی را آزمودن، آن را تجربه کردن و در آن به سر بردن. از طرف دیگر آوردن رؤیا به درون واقعیت و چنین رؤیا را (زندگی کردن). همچنین مسئله به شناخت ما از واقعیت و رؤیا و نیز به تصور و خود آگاهی ما، از این دو و اراده‌ای که در مورد مرزها و امیختگی‌های این دو به کار می‌بریم بستگی درد. من تا آنجا که بتوانم با کوله بار رؤیا در راه‌های واقعیت قدم می‌زنم تا بتوان این جاده ناهمور را اندکی پیمود، تا رنج راه را کمتر شود. در این میانه (رؤیا)، شعر و ادبیات همراه خوبی است. فلسفه نیز برایم دنیای دیگری است که خوب یا بد با این دنیای نان و آبگوشتی روزمره تفاوت دارد؛ ولی بالاتر از همه این‌ها عشق جوهر همه رؤیاها ست و همیشه در جای است که دست واقعیت به آن نمی‌رسد.»
  • «خیلی وقت‌ها کافی است که آدم دم زدن خاموش دیگری را دریابد. مردم کمتر حرمت سکوت را پاس می‌دارند و با حرف به آن تجاوز می‌کنند. سخن به صورت افزار تجاوز در می‌آید، مثل سلاحی آزار دهنده، تا عقیده یا خواست، اراده، شخصیت یا هر چیز دیگر خود را به دیگری تحمیل کنند. نویسنده‌های پر نویس که انگار کارخانه تولید کلام هستند و خواننده‌های که برای کشتن وقت یا خسته کردن چشم‌ها و خوابیدن، کسب اطلاعات الکی، اظهار فضله، کنجکاوی مریض آنه و از این چیزها می‌خوانند – هم آن تولیدکننده و هم این مصرف‌کننده – از جمله همان‌های هستند که حرمت سکوت را نگه نمی‌دارند.»
  • «راه رفتن در ساحل، در مرز آب و خاک – همیشه جاذبه و کششی ناشناخته دارد. آدم با هر دو عنصر آمیخته می‌شود و از هر دو جداست. در حالیکه زمین سفت را زیر پاهایش حس می‌کند در سیلان آب و گذر ندگی موج غوطه می‌زند و تا کنار افق در پهنه دریا پخش می‌شود، مثل باد وزان و مثل گیاه برجایست. شاید شاخ و برگ درخت در دست باد چیزی شبیه این حال را احساس کنند.»
  • «در زمانی که قشون شوروی در جنگ جهانی در ایران بود، شخصی از تبریز به برادر خود چنین تلگراف کرد، تهران خیابان فلاحت تیمچه کرامت اخوی هدایت، ارس وارد، اموال غارت، ابوی مفقود، جاده‌ها مسدود، والده رحلت، همشیره بی عصمت، همگی سلامت، قربانت عنایت.»
  • «ما ایرانی‌ها مردمی هستیم که پرسش نمی‌کنیم در عوض پاسخ همه چیز را داریم. اهل دین و شیفته ایمانیم نه مرد فلسفه و تفکر.»
  • «اساساً فردا شبح تهدید آمیز بی‌شکلی است که تا نرسد و در آن نیافتیم نمی‌توانیم بدانیم چه جوری است. آینده ما بن‌بست ناشناخته ایست که ناچار به طرفش می‌رویم، زمان بی‌اختیار ما را می‌راند. آنطرف، آخر بن‌بست منظره مه آلود پرتگاهی احساس می‌شود. بن‌بست خیلی هم بن بسته نیست! پرتگاه با دهان باز آن پایین دراز کشیده‌است.
  • «ترس از مرگ زندگی را تباه می‌کند. آدم ترسو را در زندگی به طرف مرگ به اسیری می‌برند. اما آگاهی به مرگ چیز دیگری است، شدت زیستن را بیشتر می‌کند و سبب می‌شود که آدم مرگ آگاه، هر لحظه را شدید تر و علی‌رغم مرگ زندگی کند.»
  • «روز به روز بیشتر به این نتیجه می‌رسم که انسانیت یا صداقت، بدون شعور به مفت نمی‌ارزد.»
  • «در برابر – سیاست – و ابتذال روزمره، ادبیات، موسیقی یا نقاشی پاد زهر خوبی است. ادبیات وقتی از ابتذال روزانه یا از هر چیز معمولی حرف می‌زند آن را از ابتذال بیرون می‌کشد، به آن حقیقتی می‌دهد که دیگر همه چیز هست، جز مبتذل. (کافکا بهترین نمونه است)»
  • «جوان که بودم می‌خواستم دنیا را عوض کنم. نشد، دنیا مرا عوض کرد، پیر و پفیوز و مچاله شده‌ام. یک روزی به عشق آفتاب از خوب بیدار می‌شدم و روشنایی را که می‌دیدم روحم سبز می‌شد. حالا دلم نمیخوهد از خوب بیدار شوم. روحم خواب آلود و خسته است. مثل اینکه نمی‌تواند سر پا بایستد. بیمار بستری است. بگذاریم بخوابد.»
  • «(پیام به دانشمندان اروپا و آمریکا) ای کسروی را می‌خواندم از ساده لوحی این پیامبر لجوج آدم دلش می‌سوزد. او از آنهایی بود که صداقت خطرناکی داشت.»
  • «در ایران آدم حس می‌کند همه چیز عوض شده و با این همه یک چیز عوض نشده، یک چیزی که نمی‌دانم چیست ولی حس می‌شود که هست و مثل همیشه است. از این که بگذریم زندگی دوگانه شده. دو زندگی در کنار هم، توأم و بر ضّد یکدیگر گرم کار است یکی بیرونی، اجتماعی، در برابر دیگران و ریائی، ترسیده و دروغ زده، یکی هم در خلوت خانه، یا تنها و با دوستان محرم و جبران رنگ و ریای روز. تقیه فردی و مذهبی بدل به واقعیتی اجتماعی و کلی شده.»
  • «(همه بنده ایم). پس آزادگی در کجاست؟ آزادگی، نه آزادی! چون که آدمیزاد آزاد نیست. چون که آزادی بدون حق انتخاب، بدون امکان انتخاب بی‌معنی است و آدم تولد و مرگش (زمانش) را انتخاب نمی‌کند. مکانش را هم همین‌طور. او را مثل باری در جایی به زمین می‌گذارند. بودنش دست خودش نیست، وجود دارد، چون به وجود آورده اندش. اراده و خواست او نقشی نداشته، وجود او پیشین است و اراده پسین. در وجود، اراده و خواست پیدا می‌شود نه برعکس. آدم وجود دارد برای اینکه وجود دارد، چه بخواهد، چه نخواهد.
  • «تن مردنی است. اسیر زمان است و در نهایت مال اوست، همان‌طور که آورده، میبردش. اما نام را، نمی‌تواند. تن می‌رود و نام می‌ماند. از دام مرگ، از بندگی، از مرز زمان به بیرون می‌گریزد. سلاح زمان – مرگ – در او کارگر نیست.»
  • «کار ذهن مثل جریان آبهای زیر زمینی است که در جاهایی اندک اندک و بی آنکه دیده شود به دل خاک نفوذ می‌کند و در جای دوردستی آفتابی می‌شود، بی آنکه منشأٔ ناشناخته خود را به یاد بیاورد.»
  • «کاش بتوان در پیری چیزی از سادگی کودکی را زنده نگهداشت. برای آدم بودن کمی ساده لوحی لازم است، یا کمی خوشباوری، برای زنده ماندن و تحمل زندگی.»
  • «زندگی معنایی ندارد جز آنچه که ما به آن می‌بخشیم. کار هنر و ادبیات (خصوصاً شعر) معناا دادن به بی معناا (زندگی) یا تفسیر و تاویل آن است.»
  • «روز به روز دیروزم را پر و فردایم را خالی می‌کنم. هر روز در انتظار فردای خالی می‌گذارد.»
  • «هدایت حاصل تجدّد ماست در ادبیات. بررسی او به عنوان بررسی و سنجش تجدّد ادبی (و تا اندازه‌ای فرهنگی ایران) اهمیت دارد. شکست و خودکشی او مظهر و نمودار راز آمیز شکست تجدّد در ایران نیست؟»
  • «در مورد هدایت همیشه حالت دوگانه‌ای داشته‌ام، به عنوان نویسنده همیشه تحسین مرا – بدون شیفتگی – برمی‌انگیزد، اما به عنوان فردی اجتماعی رفتاری دلبخواه، خود کام و بی مسولیت دارد، با قضاوت‌های خام و بدون شعور اجتماعی که به شدت آزارم می‌دهد.»
  • «راستی گاه ترس مایه بیداری و سبب نمی‌شود تا آدم به خود بیاید و ببیند چند مرده حلاج است؟ خودش را بسنجد؟ به شرط آنکه چندان شدید نباشد که آدم دست و پای خودش را گم کند یا در زندگی به مرگ – مرگ ارزش‌هایش – تن در دهد.»
  • «زمان، وقتی که گذشت بعد خود را از دست می‌دهد و دوری و نزدیکیش یکسان است، خطی دراز که در یک نقطه، در خاطره متمرکز می‌شود.»
  • «وقتی خط زمان و دوری و نزدیکی آن محو شود. چند زمان متفاوت را که به (تاریخ )های مختلف، گذشته‌اند می‌توان در انی واحد تجربه کرد. یعنی در یک دم، در چند زمان از دست رفته زیست یعنی آنها را به دست آورد و گمشده را بازیافت. مثل خواب.»
  • «وجود آینده همیشه در پیوند با گذشته دریافته می‌شود. گذشته چون نبود آینده نیز دریافته نمی‌شد (مگر به صورت تهدید بزنگاه‌ها، قبولی در دانشکده، لیسانس، شغل و … یعنی به صورت اموری خارجی، نه درونی و نفسانی) یا چنان دور بود که در آن سوی افق پشت کوه‌هایی بلند و در انتهای راه‌های نپیموده دیده نمی‌شد. اما امروز آینده لبریز از گذشته مثل شکارچی خسته و گرانباری در چشم‌انداز منتظر ما ایستاده‌است. شاید اینهم تفاوتی دیگر باشد.»
  • «زندگی آدم‌ها را نمی‌توان درست تشریح کرد مگر اینکه آن را در خوابی که در آن غوطه می‌خورند شناور کنیم، خوابی که شب‌های پیاپی، مانند دریای گرد شبه جزیره، زندگی را دربرگرفته.»
  • «هنر در پیوند هماهنگ و اندام وار آرمان است با واقعیت. این تعالی می‌یابد، خود را برمی‌کشد تا مرتبه آرمان برسد و از سوی دیگر آرمان در واقعیت تجلی میابد. واقعیت آئینه ضّد خود (آرمان) و فرودگاه آن می‌شود به طوری که در همین واقعیت بی بهره از کمال و زیبایی، در ابتذال پیاپی و روزمره بتوان به آرمان دست یافت و آن را زندگی کرد. به این ترتیب هنر فرار از واقعیت نیست، غایت آن است.»

| حفره | قاضی ربیحاوی |

 

چرا هیچکس نمی‌داند که من شهید شده‌ام؟ در حالی که شهید شده‌ام. به شهادت رسیده‌ام. به لقاالله پیوسته‌ام. می‌پیوندم.
زمستان بود. هنوز هم زمستان است. زمستان و باران. آن روز نبارید. سه روز بود مرتب می‌بارید. روز چهارم آفتابی شد. دو ماه پیش…
عصر بود. من توی سنگر نشسته بودم. آنجا او مرا کشت، ته سنگر. داشتم سیگار می‌کشیدم. تفنگم سینه دیوار بود. دشمن از ما خیلی دور بود. نمی‌دانم او ناغافل از کجا آمد غافلگیرم کرد. وقتی دیدم سنگر در سایه‌ای فرو رفت فکر کردم خورشید دارد از پشت پرده ابری می‌گذرد، بعد چند تا سنگریزه از بالا افتاد پایین.
حالا دیگر یک نفر آن بالا بود، دانستم، ترس به جانم افتاد. آدم ترسویی نیستم. آرام سر بلند کردم. او بود لوله تفنگش را به طرفم گرفت. باید دست‌هایم را می‌گذاشتم روی سرم. اول دست راستم بالا رفت، بعد دست چپ را آهسته بلند کردم. در بین راه سیگار از لای انگشت‌هام ول شد افتاد و او فرصت نداد ـ تق تق تق.
اینطور شد که من شهید شدم. بعد آنها خیال کردند که من گم شده‌ام، خودم را گم و گور کرده‌ام، و هنوز در همین فکرند. همه‌شان. هم پدرم، هم مادرم و هم زری.
و من به تو فکر می‌کردم زری وقتی که او به رویم خاک پاشید. اولین مشت خاک که بر سینه‌ام ریخته شد فواره خون فروکش کرد. خاک قاطی خون شد و روی خون را پوشاند و من لباسم به رنگ خاک بود. به آسمان نگاه می‌کردم. و او آنجا بود. مثل یک هیولا، مثل مردهایی که به خواب‌های ترسناک می‌آیند. پوتین‌هایش گلی بود و خورشید پشت سرش پایین می‌آمد.
اول تنه‌ام را پوشاند. بعد روی پاهایم خاک ریخت. ایستاده بود و با تنها چشم خود به من نگاه می‌کرد. یک چشم در سمت چپ و یک حفره عمیق پر از زخم در سمت راست. بیلش را بلند کرد و روی صورتم خاک ریخت و دیگر چیزی ندیدم، جز تاریکی….
باد می‌آمد. آنوقت من با خودم تنها شدم و هیچکس نیامد اسمم را جزو شهدا ثبت کند. اگر می‌آمد… بعد حجله‌ام را در محله می‌بستند، با آینه و شمع‌های روشن، عکسم را هم آن بالا می‌آویختند، نیمرخ با اجزاء سالم صورت. بعد تو می‌آمدی، لابه‌لای جمعیت رهگذر، می‌ایستادی، و مثل آن روز که برای عباس گریه کردی برای من هم….
و چادر سیاهت کمی از صورتت پس می‌رفت، و نگاه می‌کردی، و چشم‌هایت سرخ می‌شدند و یک قطره اشک، فقط یک قطره کافی بود ـ از گوشه‌ی چشمت سرازیر می شد و می‌غلتید. افسوس زری، باد می‌پیچید در آن عصر زمستان، و آن مردک که گور مرا هم سطح زمین پر کرده بود و رفت و در باد گم شد… وگرنه تو می‌فهمیدی که من دیگر آن «قاسم»ی که پیش‌تر می‌شناختی نیستم. آن پسرخاله‌ی تو که کارش پادویی در پاساژها بود.
چقدر طاقه‌ها سنگین بودند. شانه‌ی آدم درد می‌گرفت. شانه‌ی آدم می‌افتاد و پله‌ها پیچ‌درپیچ بود.
«تندتر»
«چشم امیرخان»
راهروهای باریک و نمناک، گچ‌های فرو ریخته، این هم طبقه‌ی سوم، فقط یک طبقه‌ی دیگر مانده است.
«بدو پسر»
«هع هع هع»
اتاق‌های کوچک و نیم تاریک در سر تا سر راهرو صف بسته‌اند و آن اتاق روبرو مستراح است.
«بدو پسر»
بوی گُه توی راهرو است. از صبح تا غروب بوی گُه زیر دماغت بود، قاسم.
«بدو»
اما هیچ نمی‌گفتی. حتی آن روز هم هیچ نگفتی، فقط گفتی نه.
یادت هست پسر؟ آن روز که حسین شاگرد ابرام‌آقا گفت خوب است یک هواکش بگذاریم…؟
طفلکی حسین تازه آمده بود. بعد رفت. درِ یک به یک کارگاه‌ها را زد.
می‌خواست از آنها پول جمع کند برای هواکش. اول از همه آن یارو ترکه درآمد.
گفت: «کو بوی گُه؟» چندتا نفس عمیق کشید و سر تکان داد: «کو!؟»
بعد ابرام‌آقا آمد و یوسفی، نفس نفس کشیدند.
«بوی گُه؟…نه!»
و همه گفتند این بوی گُه نیست، بوی یک چیز دیگر است. نه نیست. و حسین به تو نگاه کرد: «قاسم…»
«نه. یک بوی دیگری است»
حسین خجالت کشید،‌ گفت آره نیست حتماً نیست و خندید: «بوی گُه؟» ‌و باز گفت که بد فهمیده است. و همه‌ی نیش‌هایشان را تا بنا گوش باز کردند. تو هم خندیدی. همراه با آنها و با حسین.
«بدو پسر»
ولی حالا دیگر همه چیز تمام شده است. دفترچه‌ی بدبختی‌ها به ته رسید و بسته شد. شکایتی نیست. هر چند هیچگاه شکایتی نبوده. از هیچکس. حتی از او که مثلاً پدرم بود.
خودت بگو پدر، هیچوقت روی حرفت حرفی زده‌ام؟ همیشه همانطور بود که می‌خواستی. خوب آن اوایل هم اشتباه از من بود. آنوقت‌ها را می‌گویم که تازه با مادرم عروسی کرده بودی. به تو پدر نمی‌گفتم و تو دلخور بودی. خیلی به من می‌گفتی بگویم، مادرم هم این را از من می‌خواست اما من زبانم نمی‌چرخید و می‌دانستم که پدرم در زندان مرده است. هی می‌گفتم مش‌اسماعیل. تا آن روز که دیگر مش‌اسماعیل نبودی و پدر بودی. یادت هست؟
هیچکس خانه نبود، فقط تو بودی. عصر بود و من تازه از راه رسیده بودم. باران بند آمده بود. در حیاط داشتی بخاری را تعمیر می‌کردی. سلام کردم خواستم بروم توی اتاق که صدایم زدی. برگشتم. گفتی: «برو از زیر زمین نفت بیاور»
رفتم. پله‌ها خیس بود. پنج تا پله‌ی بلند و کم عرض. لامپ را زدم کم نور بود. زیر زمین بوی بدی می‌داد. مثل همیشه. بوی مُرده می‌داد. مشغول شدم از بشکه‌ی بزرگ نفت بردارم. شیر را باز کردم و منتظر ایستادم. ناگاه حس کردم یکی پشت سرم است. برگشتم تو بودی. چوب باریکی هم توی دستت بود. پرسیدی: «من کی هستم؟»
عقب کشیدم. باز پرسیدی. سؤال عجیبی بود. کمرم را به دیوار می‌ساییدم و عقب می‌رفتم. باز هم خیال کردم جداً می‌خواهی بدانی کی هستی. گفتم: «مش‌اسماعیل» چوب تو بالا رفت، چرخید، و بر پشت گردنم فرود آمد. یک لحظه دیدم لامپ توی مِه فرو رفت. این را با تنها چشمم دیدم. خم شدم. شانه‌ام کشیده شد به دیوار. صدایم در نمی‌آمد. تو هی زدی روی پاهایم:
«پدر. فهمیدی؟ من پدر تو هستم»
نبودی.
نعره می‌زدی: «فهمیدی؟»
«فهمیدم»
می‌فهمیدم و درد چوب رگ‌هایم را می‌گزید. بعضم شکست و اینطور بود که تو پدرم شدی و نوارهای سیاه پدری‌ات بر ساق پاهایم ماند، اما من به هیچکس نشانشان ندادم. اینطور آدمی نبودم. من آدم خوبی بودم زری. امیرخان از من راضی بود. تو هم آنوقت‌ها از من راضی بودی زری.
جمعه‌ها عیدمان بود. هنوز چشمم سالم بود و پدرم نمرده بود. برایت آدامس می‌آوردم. چند سالمان بود؟ تو به مدرسه می‌رفتی و من با پدرم کار می‌کردم. زَنبه کشی و از اینجور کارها. جمعه‌ها اما مال خودمان بود. تو از جویدن خوشت می‌آمد. شق شق شق و من کیف می‌کردم وقتی تو می‌جویدی.
«حالا از این سبزها بجو»
هر جمعه آدامس‌هایی با رنگ‌های تازه‌تر. تا خانه‌ی شما خیلی راه بود و من دلم می‌خواست هر روز پیش تو باشم و هر چه دارم به تو بدهم. آن زنجیر نایلونی هفت رنگ که یادت نرفته؟ خیلی دوستش داشتم. سه هفته طول کشید تا تمام شد. روزها که نمی‌شد بافت. روزها کار بود و گِل بود و زَنبه بود.
«بدو پسر»
و پدر آن بالا بود و برای بنا گِل می‌برد و من هم به دنبال پدرم بودم. با زَنبه‌ای کوچکتر. پله‌ها هنوز درست نشده بودند. لیز بودند و هی می‌خواستم از آن بالا بیفتم و نمی‌افتادم. بوی خاک چه خوش است. وقتی بر آن آب بریزند. فِش. و شب‌ها می‌بافتم، با قرقره و نایلون و سنجاق. بعد در یک جمعه برایت آوردمش. چه بلند و قشنگ شده بود. وقتی گرفتی چه ذوقی کردی، نگاهش کردی، اینور و آنور. بعد کمی از آن را دور دستت پیچیدی و به من گفتی: «برگرد»
برگشتم. پشت به تو و رو به دیوار. دانه‌های ریز نمک از دیوار بیرون زده بود، ریز مثل دانه اشک بچه. بعد یک ضربه بر گرده‌ام زدی: «هی»
چرا این کار را کردی؟ البته شوخی بود. بازی بود. یعنی که من اسب بودم و تو دختر یکه‌سوار. اما اسبه خیلی دردش گرفت. محکم زدی و خندیدی.
آی دختر یکه‌سوار. آن روز پشت اسب تو سوخت و آن سوزش همیشه با او ماند. تا سال‌ها بعد. تا سال‌هایی که بین ما فاصله افتاد.
آن سال‌ها، آن اوایل، برایم دل می‌سوزاندی. از چشمم قطره قطره آب سرازیر می‌شد و پدرم در زندان بود و تو خیال می‌کردی برای او گریه می کنم اما من اصلاً گریه نمی‌کردم. فقط آب بود که شُرشُر می‌ریخت و چشمم را می‌سوزاند. شش ماه مدام آبِ شور، تا این که مادرم مرا به بیمارستان برد. باز هم زمستان بود. دو هفته آنجا بودم. بین آدم‌هایی که حال و روزشان مثل من بود و به جای چشم یک مشت پنبه و پارچه سفید داشتند. روزی که آمدم بیرون یک حفره‌ی عمیق زخم با خود آوردم که تو از آن می‌ترسیدی و رو بر می‌گرداندی و من دیگر به خانه‌ی شما نیامدم.
پانزده ساله بودم.
تو حق داشتی. حفره دهن باز کرده بود و دل آدم را به هم می‌زد و من ساعت‌ها در آینه به آن زل می‌زدم. بعد دانستم که هست و همیشه خواهد بود و حتی از دعاهای مادرم هم کاری ساخته نیست.
فایده‌ای نداشت مادر. خدا دروغگوها را کور می‌کند و من به تو دروغ گفته بودم. نمی‌توانستم راستش را بگویم. تو چه ساده بودی که باور کردی. سینما تا آن وقت شب؟ تو هم پرسیدی اما گفتم ماشین گیرمان نیامد پیاده آمدیم. لابد همه‌اش چشمت به در بود و خوابت نمی‌برد.
می‌دانی چه وقت را می‌گویم؟
چه روزهای سختی بود آن روزها که پدر از بالای داربست افتاده بود و پایش عیب کرده بود و دیگر سرکار نمی‌رفت… باید خوب یادت باشد. تو لابد خوابت نمی‌برد و همه‌اش چشمت به در بود که ما بیاییم. اما ما آن موقع روی دیوار کم عرض ایستاده بودیم.
گفتم: «می‌ترسم»
گفت:« ترس نداره» و تند به دور و بر نگاه انداخت: «فقط رادیو را بردار»
پنجره خیلی کوچک بود و خودش نمی‌توانست از آن بگذرد. دریچه بود.
گفتم: «می ترسم» اما دیر شده بود. تا سینه فرو رفته بودم.
گفت: «کسی خانه نیست. می‌دانم.»
در اتاق کسی نبود. اتاق تاریک بود و بیرون نوری سبک، مثل مِه اول صبح در هوا بود. سرِ ژولیده‌ی پدر از پشت دریچه پیدا بود و من تا از او چشم بر می‌داشتم دیگر آن نرمیِ قالیِ زیر پا را حس نمی‌کردم.
گفت: «برو»
بغض توی گلویم سد بسته بود.
گفت: «برو»
و نگاهش مرا هل می‌داد. سر چرخاندم و سفیدی کلید برق را دیدم. خیز برداشتم کلید را زدم. پدر از ته گلو و با چهره‌ی برافروخته فریاد زد «خاموش کن»
روشنایی ترس آوری بود. باز کلید را زدم.
«روی میز است»
مثل کورها رفتم. رادیو روی میز بود. بلندش کردم سنگین بود. راه افتادم. اما حالا انگار چیزی در دست‌های من نبود و به جای آن باری هزار بار سنگین تر از یک زَنبه گِل روی شانه‌هایم بود. نگاه گربه‌وار پدر به رادیو بود. «بدو»
تا حالا توی قیر راه رفته‌ای؟
وقتی از آن حفره، از آن بالا سالن پر از تاریکی عبور کردم و بیرون آمدم پیشانی‌ام خورد بالی دریچه و تق صدا کرد اما نیفتادم.
«چی شد؟»
«هیچی»
بعد با زخمی بر پیشانی به خانه آمدم که تو آن را ندیدی مادر. چشم‌هایت پر از خواب بود و من در همان حال به تو دروغ گفتم. روز بعد هم دروغ گفتم.
«خوردم زمین سرم گرفت به جدول»
اینطور بود.
«به کسی چیزی نگویی پسر»
«بدو»
این سرنوشت تو بود قاسم، مال تو بود. حالا که تنهایی و زیر خروارها خاک خفته‌ای از خودت خجالت بکش، معذرت بخواه. خم شو و معذرت بخواه، از همه، از زری، از پدرت، از آن یکی، مادرت، امیرخان، از تمام مردم دنیا، حتی از عباس.
از عباس که وقتی با زری در کوچه‌ها قدم می‌زد دنبالش می‌کردی. مالِ سال‌ها پیش است. باشد. همان یکی دو بار هم خیلی بود. چرا این کار را می‌کردی؟ چرا مثل سایه می‌رفتی دنبالشان؟ مگر تو کی بودی، ها، که به عباس حسادت می‌کردی؟ خم شو، بیشتر، و از او تشکر کن. سپاسگزارم. اگر عباس نبود تو حالا به این درجه‌ی رفیع نمی‌رسیدی. اگر عباس نبود و حجله‌اش نبود و زری آن روز نمی‌آمد مقابل حجله…..
اما تو آمدی زری. آهسته آمدی و ایستادی رو در روی عباس و به او نگاه کردی و من چرخیدم و از لابه‌لای مشبک‌های حجله‌ی عباس تو را دیدم که گریه کردی.
عباس هزار تا آینه داشت و من در همه‌ی آنها خودم را دیدم. اما هزار عکسِ من به یک عکسِ عباس نیرزید. با آن چشم‌های درشت و موهای صافِ شانه خورده‌اش. لبخند می‌زد و به من نگاه می‌کرد و من به خودم نگاه می‌کردم و در هر آینه قسمتی از صورتم پیدا بود و در آن آینه بزرگ که درست وسط حجله بود زخم چشمم پیدا بود.
آه چه خوب کردی آن طور به من نگاه کردی عباس. تو را حتماً زود ثبت نام کردند… نه…؟ از من خیلی ایراد گرفتند. همه‌اش بهانه بود. احتیاج نداریم، باشد چند ماه دیگر، و از این حرفها… اما هیچکدام‌شان نتوانست مرا از توی پیله در بیاورد. التماس کردم نمی‌دانی چه وضعی. از این اتاق به آن یکی، سی تا امضاء، بدو برو رو پله‌ها. بعد راهیِ جنوب شدیم. تو هم جنوب بودی یادم هست. چه بارانی بود. عمر تو به فصل باران نرسید.
ما زمستان آنجا بودیم و دشت خیسِ خیس بود. یک ماه آنجا بودم. شاید هم کمتر. بعد هم که خوب اینطور شد. غافلگیر شدم، و به خاطر همین هم هنوز پیدایم نکرده‌اند. پیدایم می‌کنند. کافی است بیایند و کمی بگردند؟
راستی چرا نمی‌گردید؟
آدرس دقیقم را می‌دهم. بیایید جبهه‌ی جنوب. توپخانه بزرگ ما کجاست؟ پیدایش کنید. بعد بیایید پایین تر. یک سنگر هست. سنگر که زیاد هست. بپرسید سنگری که قاسم تویش بود. نشانتان می‌دهند. از آن سنگر نزدیک به یک ربع ساعت مستقیم بیایید به طرف دشمن. چپ و راست نه، مستقیم. بعد یک ریل هست. نه ریل واقعی. ده بیست متر آهن دراز که نه سر دارد و نه ته، همینطور توی دشت تک و تنها است. پیش از آن حتی در خواب هم چنین ریلی ندیده بودم. به نظرم رسید که دشمن باید همین طرف‌ها باشد.
باد بود و دشت خالی بود و هیچ چیز دور تا دور دیده نمی شد. صدای شلیک برای چند لحظه از هر دو طرف قطع شده بود. عجیب بود. من کنار ریل ایستده بودم. بعد خم شدم و در حالی که تفنگم را در بغل می‌فشردم دو خیز برداشتم. سریع دیدم بالای سنگری هستم. با پاهای از هم باز ایستادم. یک نفر ته سنگر نشسته بود و داشت سیگار می‌کشید. لوله‌ی تفنگ را به طرفش گرفتم. سر بلند کرد. آدم عجیبی بود تن خود را جمع کرد. ترسیده بود دستش را که بالا آورد سیگار از لای انگشت‌هایش افتاد. با تنها چشم خود به من نگاه می‌کرد. در‌آن طرف صورتش به جای چشم یک حفره‌ی زخم داشت. چشم سالمش نگاه بدی به من می‌کرد؛ بد جور تنم لرزید و مهلتش ندادم، ماشه را کشیدم: تق تق تق.

| هی‌هی‌، جبلی‌، قُم‌ قُم‌ | رضا دانشور |

زمانی‌ که‌ مرحوم‌ کلنل‌ محمدتقی‌ خان‌ سلاح‌ برداشته‌ بود و بر سرتاسر شمال‌ خراسان‌ می‌تازید، کلب‌ حاجی‌ هنوز کلب‌ حاجی‌ نشده‌ بود و بین‌ امنیه‌های‌ کلنل‌ به‌ «حاجی‌ بعد از این» معروف‌ بود. اسم‌ اصلی‌ کلب‌ حاجی‌، همان‌وقت‌ها هم‌ حاجی‌ رقیه‌بانو بود. چون‌ پدرش‌ خیلی‌ پیش‌ از آن‌که‌ کلب‌حاجی‌ بتواند تفنگ‌ به‌دست‌ بگیرد و برای‌ خودش‌ مردی‌ بشود، زده‌ بود به‌چاک‌ محبت‌ و دیگر کسی‌ اثری‌ از آثارش‌ ندیده‌ بود، حاجی‌ را به‌ اسم‌ مادرش‌ صدا می‌کردند. اما از وقتی‌ حاجی‌ پشت‌ لبش‌ از آب‌ بقا سبز شد و بینی‌ یکی ‌دوتا از بچه‌های‌ گردن‌کلفت‌ در و همسایه‌ را له‌ و پخش‌ کرد، دیگر کسی‌ جرأت‌ نمی‌کرد جلو رویش‌ او را حاجی‌ رقیه‌ بانو بگوید و این‌طور اسم ‌بردن ‌از او ماند برای‌ پشت‌ سرش‌؛ تا این‌که‌ حاجی‌ زد و رفت‌ امنیه‌ شد و برای‌ همیشه‌ چه‌ پشت‌ سر و چه‌ جلو رو شد حاجی‌ تنها؛ و این‌ مال‌ خیلی‌ وقت‌ پیش‌ از آن‌ بود که‌ حلاجی‌ کربلا رفته‌ باشد -درست‌ از همان‌ وقت‌هایی‌ که‌ می‌گفتند مرحوم‌ کلنل‌ یاغی‌ شد-و همان‌وقت‌ها، توی‌ امنیه‌های‌ کلنل- که‌ حاجی‌ هم ‌جزو آن‌ها بود-به‌ حاجی‌ بعد از این‌ معروف‌ بود؛ و حاجی‌، هیچ‌ دل‌خور نبود که‌ هیچ‌، مفاخره‌ هم‌ می‌کرد؛ چون‌ حرفی‌ که‌ امنیه‌های‌ کلنل‌ بزنند غیر از حرفی‌ست‌ که‌ دیگران‌ بزنند. حتی‌ یک‌بار هم‌ خود کلنل‌ گویا او را همین‌طور صدا کرده‌ بود؛ وقتی‌ که‌ یکی‌ از امنیه‌های‌ خودشان‌ زد به‌ چاک‌ محبت‌-و حاجی‌ که‌ خاطره‌های‌ تلخی‌ از به‌چاک‌ محبت‌زدن‌ پدرش‌ داشت‌، او را با سه‌ تا اخطار چنان‌ از پشت‌ کله‌اش‌ زده‌ بود که‌ به‌ قول‌ خودش‌ یک‌ آغل‌ چوغوک‌ بالای‌ گردنش‌ باز کرده‌ بود. آن‌وقت‌، شخص‌ کلنل‌، ضمن‌ صحبت‌ به‌ او گفته‌ بود حاجی‌ بعد از این‌ و یک‌ سیگار روسی‌ تعارفش‌ کرده‌ بود. اما این‌که‌ او چه‌قدر بعد از این‌، حاجی‌ فدایی‌ کلنل‌ بود، چیزی‌ که‌ بشود اندازه‌اش‌ گرفت‌ نیست‌. درست‌ همین‌قدرها هم‌ حسن‌ زلفو دیوانه‌ی‌ تک‌تک‌ امنیه‌های‌ کلنل‌ بود؛ مخصوصاً دیوانه‌ی‌ حاجی‌؛ که‌ بچه‌محل‌ هم‌ بود. آن‌وقت‌ها، حسن‌ زلفو شاگرد مهدی‌خان‌ خیاط‌ بود-پدرِ همین‌ که‌ چند وقت‌ پیش‌ دکانش‌ را فروخت‌-و اگر آن‌چه‌ بعدها پیش‌ آمد و دخل‌ همه‌ی‌ قضایا را آورد پیش‌ نمی‌آمد و دخل‌ چیزی ‌را نمی‌آورد، دو ربع‌ و نیم‌ قرن‌ کامل‌ می‌شد که‌ حسن‌ زلفو شاگرد خیاط‌ بود؛ آن‌هم‌ توی‌ یک‌ دکان‌…
بعد از این‌که‌ طبق‌ ترتیبات‌ تاریخی‌ سر کلنل‌ را بریدند و آن‌همه‌ شعر برایش‌ ساختند و امنیه‌هایش‌ همه‌ اسلحه‌هاشان‌ را تحویل‌ دادند و بعد هم‌ پس‌گرفتند و رفتند دنبال‌ جوجه‌دزدی‌ و بعضی‌ امنیه‌ها-مثل‌ حاجی‌-تفنگ‌های‌شان‌ را ندادند و زدند به‌ کوه‌ و یاغی‌گری‌ پیش‌ گرفتند، حسن‌ زلفو یک‌هفته‌ی‌ تمام‌ سر کار نرفت‌ و از زیرزمینی‌ که‌ خانه‌اش‌ بود بیرون‌ نیامد؛ عرق‌خورد و از میان‌ شعرهایی‌ که‌ درباره‌ی‌ کلنل‌ گفته‌ بودند، یکی‌ را انتخاب‌ کرد و زمزمه‌ کرد و سرش‌ را آن‌قدر به‌ تیغه‌ی‌ نازک‌ دیوار کوفت‌ که‌ سر و صدای ‌هم‌سایه‌ی‌ اتاق‌ بغلی‌ درآمد. بعدها، وقتی‌ جسد کلنل‌ را از خاک‌ درآوردند و سرِبریده‌اش‌ را دور شهر مقدس‌ مشهد گرداندند و آن‌طور که‌ مردم‌ می‌گویند گوربه‌گورش‌ کردند، همان‌ شعر را دور قاب‌ عکس‌ کلنل‌، که‌ روی‌ تابوتش ‌چسبیده‌ بود، نوشته‌ بودند؛ و درست‌ همان‌ روز، باز حسن‌ زلفو مست‌ کرده ‌بود؛ دنبال‌ جنازه‌ دویده‌ بود؛ و شعرش‌ را خوانده‌ بود:
این‌ سر که‌ نشان‌ سرپرستی‌ است

امروز رها زقید هستی‌ است‌

با دیده‌ی‌ عبرتش‌ ببینید

این‌ عاقبت‌ وطن‌پرستی‌ است‌
بعدها، فقط‌ همین‌ مصرع‌ آخر در ذهن‌ حسن‌ زلفو ماند و هر اتفاق‌ناگواری‌ برای‌ هرکس‌ پیش‌ می‌آمد که‌ او به‌نحوی‌ از کنار آن‌ اتفاق‌ عبور می‌کرد و می‌دید-یا هر چه‌ می‌شنید که‌ خالی‌ از حادثه‌ای‌ شوم‌ یا مرگ‌بار یا ناکامیاب‌ نبود-آن‌ را می‌خواند؛ مثل‌ وقتی‌ که‌ شنید دولت‌ یاغی‌ها را سرکوب‌ کرده‌ و همه‌ را دار زده‌ یابه‌ زندان‌ انداخته‌؛ غیر از حاجی‌ که‌ کوه‌ به‌کوه‌ آواره‌ شده‌ و بالاخره‌ در ولایت ‌غریب‌ سر از کربلا درآورده‌ و آن‌جا مجاور شده‌ و کلب‌‌حاجی‌ شده‌ است‌. وقتی‌ هم‌ که‌ رقیه‌‌بانو-که‌ این‌ اواخر به‌ او ننه‌‌کلب‌حاجی‌ می‌گفتند-دعوت‌حق‌ را لبیک‌ گفت‌ و اولین‌ کاغذ کلب‌‌حاجی‌ از نجف‌ آمد که‌ خبر می‌داد: کفش‌کن‌ مرقد مطهر شیر خدا شده‌ به‌ دعاگویی‌ اهل‌ وطن‌ مشغول‌ است‌-و به‌همان‌ ذوالفقار آقا قسم‌ که‌ با چشم‌ خودش‌ یک‌روز کلنل‌ را دیده‌ که‌ داشته‌ طواف‌ می‌کرده‌ و با آقای‌ قدبلند چشم‌ و ابرو مشکی‌ نورانی‌یی‌ بوده‌ و تا او را دیده‌، کلنل‌ دستش‌ را روی‌ بینی‌اش‌ گذاشته‌ و گفته‌: هیس‌؛ و، حالا ننه‌ باید بیاید آن‌جا-به‌ حسن‌ زلفو بگوید که‌ تفنگ‌ها را کجا خاک‌ کرده‌ تا او برود آن‌ها را دربیاورد و آب‌ کند و پولش‌ را بدهد به‌ ننه‌ که‌ راهی‌ شود-باز حسن‌ زلفو مست‌ کرد و این‌ شعر را خواند. چون‌ بقیه‌اش‌ را پاک‌ فراموش‌ کرده‌ بود، به‌جای‌ سه‌ مصرع‌ دیگر می‌گفت‌: «هی‌ هی‌، جبلی‌، قُم‌ قُم‌» و این‌ سه‌ مصرع‌ دیگر،همگی‌، اثر طبع‌ خودش‌ بود و این‌را هم‌ به‌ همه‌ی‌ کسانی‌ که‌ می‌شناخت‌ اعلام‌ کرده‌ بود.
وقتی‌ که‌ روس‌ها آمدند و شایع‌ شد که‌ می‌خواهند حرم‌ مطهر را به‌ توپ‌ ببندند وضع‌ و احوال‌ حسن‌ زلفو ناجورتر از ناجور شد. عرق‌ وطنی‌ که‌ پیدا نمی‌شد، عرق‌ روس‌های‌ هرهری‌ مذهب‌ را هم‌ که‌ تصمیم‌ گرفته‌ بود نخورد؛ معلوم‌ نبود چه‌ کوفتی‌ توی‌ شیشه‌های‌ رنگارنگ‌ به‌ جای‌ عرق‌ پُر می‌کردند-احتمال‌ زیاد داشت‌ که‌ آن‌ عرق‌ها را از استخوان‌ مرده‌ بگیرند-مهدی‌خان‌ هم‌ دست‌ از کار کشیده‌ بود و دکان‌ را بسته‌ بود. سرتاسر مملکت‌ از اجنبی‌های‌ مختلف‌ و عرق‌های‌ آشغال‌شان‌ پر شده‌ بود. اوضاع‌ خیلی‌ بد بود و نفس‌ کسی‌ درنمی‌آمد، بنابراین‌ حسن‌ زلفو دست‌ تنها تصمیم‌ گرفته‌ بود برای‌ همه‌ی‌ اهل‌ ایران‌ عزاداری‌ مفصلی‌، هرطور هست‌، راه‌ بیندازد که‌ یک‌روز سر و کله‌ی‌ کلب‌حاجی‌ پیدا شد.
رسیده‌ و نرسیده‌، دو تا از قشون‌ روس‌ گم‌ شدند و یک‌ گوشه‌ی‌ اردوگاه‌شان ‌در وکیل‌آباد آتش‌ گرفت‌ و چون‌ اهالی‌ سرشناس‌، این‌ وقایع‌ را خیلی‌ زیادتر از آن‌چه‌ باید به‌ فال‌ نیک‌ گرفتند، به‌ کلب‌حاجی‌ از طرف‌ مقامات‌ داخلی‌ و هم‌ آن ‌اهالی‌ سرشناس‌ تکلیف‌ شد که‌ جُل‌ و پلاسش‌ را جمع‌ و رفعِ‌‌زحمت‌ کند؛ اما کلب‌ حاجی‌ جُل‌ و پلاسی‌ نداشت‌. دو تا تفنگ‌ کوتاه‌ روسی‌ داشت‌ و یک‌ مادیان‌ زرد یال‌بلند که‌ درست‌ شبیه‌ روس‌ها بود و اگر حسن‌ زلفو پیله‌ نمی‌کرد که‌ او را هم‌ با خودش‌ به‌ هر کجا می‌رود ببرد، کلب‌حاجی‌ با همان‌ها راهی‌ می‌شد. اما این‌طوری‌ که‌، کار یک‌ خرده‌ بیخ‌ پیدا کرد. حسن‌ زلفو گفته‌ بود: «حالا تو کجا می‌خوای‌ بری‌؟»
کلب‌حاجی‌ آن‌چنان‌ نگاه‌ شررباری‌ به‌ زلفو انداخته‌ بود که‌ خود شِمر هم ‌نمی‌توانست‌ چنین‌ نگاهی‌ به‌ امام‌ حسین‌ بکند.
«غرضی‌ نداشتم‌ کلب‌‌حاجی‌. تو منو می‌شناسی‌، منم‌ تو رو. حالا که‌ اجنبیا این‌جان‌ و…» مکث‌ کرده‌ بود:«عرقی‌ غیر ودکاهای‌ لعنتی‌ اونا پیدا نمی‌شه‌.» بازهم‌ مکث‌ کرده‌ بود. کلب‌ حاجی‌ سبیلش‌ را جویده‌ بود. «می‌گن‌ اون‌ ودکاها رو از شاش‌ سگ‌ و استخوان‌ مسلمون‌ درس‌ می‌کنن‌.» باز کلب‌ حاجی‌ سبیلش ‌را جویده‌ بود و فقط‌ آهسته‌ زیرلبش‌ گفته‌ بود: «شِر و وِر داری‌ می‌گی‌.» و حسن‌ زلفو به‌ سر کلنل‌ قسم‌ خورده‌ بود که‌ هیچ‌ غرضی‌ ندارد آن‌ها را از خودش‌ دربیاورد و هر چه‌ می‌گوید چیزی‌ست‌ که‌ همه‌ی‌ مردم‌ می‌گویند و اصلاً این‌ روس‌ها با این‌ بوی‌ گندشان‌ مگر حالا کی‌ هستند که‌ کلب‌حاجی‌ دارد از آن‌ها دفاع‌ می‌کند و مگر خودش‌ سر دوتا از آن‌ها را…
و کلب‌حاجی‌ خودش‌ را انداخته‌ بود توی‌ حرف‌ او و برایش‌ توضیح‌ داده ‌بود که‌ منظورش‌ از «شِر و وِر» این‌ نبود که‌ او دارد از خودش‌ حرف‌ دروغ ‌درمی‌آورد. منظورش‌ این‌ است‌ که‌ او دارد حاشیه‌ می‌رود و حرف‌هایی‌ می‌زند که‌ زدنش‌ چندان‌ نفعی‌ برای‌ دنیا یا آخرت‌ یا هر کجای‌ دیگر او یا خودش‌ یا هیچ‌کس‌ دیگر ندارد.
حسن‌ زلفو گفته‌ بود: «پس‌ گوش‌ کن‌. حرفی‌ که‌ به‌درد بخوره‌، اینه‌: منم‌ با خودت‌ ببر. هر جهنمی‌ که‌ می‌ری‌، باشه‌؟ یه‌ تفنگم‌ بده‌ به‌ من‌.»
این‌ بود که‌ کلب‌حاجی‌ مجبور شده‌ بود بگوید:«تو شاگرد خیاط‌ فزنات‌، به‌ عمرت‌ غیر از سوزن‌نخ‌ چیزی‌ به‌ دستت‌ خورده‌؟»
و حسن‌ زلفو که‌ هنوز لحن‌ مسالمت‌آمیزی‌ داشته‌، گفته‌ بود:«ببین‌، وقتی‌ که‌ ما تو کوچه‌ از کون‌ هم‌ می‌خوردیم‌، هردومون‌ ریقماسو بودیم‌. حتی‌ من‌ توکُشتی‌ از تو دس‌ِ کمی‌ نداشتم‌. بعدم‌ که‌ تو یه‌ جوجه‌ امنیه‌ی‌ کلنل‌ بودی‌، من‌لباساشو می‌دوختم‌. خودم‌ با این‌ دسام‌ شونه‌هاشو متر می‌کردم‌. تموم‌ اندازه‌های‌ تن‌شو روون‌ بودم‌؛ اما هر دفعه‌ که‌ می‌اومد، بازم‌ متر می‌کردم‌. اگه ‌یه‌بار به‌ تو گفته‌ حاجی‌ بعد از این‌ دلیل‌ نمی‌شه‌ که‌ الان‌ خودتو برا من‌ بگیری‌. اگه‌ حالا یه‌ خُرده‌ قلچماق‌تر شدی‌، برا اینه‌ که‌ تو کوه‌ و کمر یه‌ مدتی‌ گشتی‌. قبولت‌ دارم‌، باشه‌، اما اینا همه‌ دلیل‌ نمی‌شه‌ که‌ تو بتونی‌ با من‌ بدجوری‌ تاکنی‌.»
و همین‌طور پشت‌ سر هم‌ حرف‌ زده‌ بود تا وقتی‌ که‌ پای‌ کلب‌حاجی‌ رفته‌ بود وسط‌ حلقه‌ی‌ رکاب‌ و محلش‌ نگذاشته‌ بود؛ و گویا قصد کلب‌حاجی‌ این‌ بود که‌ همین‌طور محلش‌ نگذارد تا غائله‌ ختم‌ شود که‌ حسن‌زلفو خم‌ شده‌ بود و یک‌ پاره‌ آجر برداشته‌ بود برای‌ پس‌ گردن‌ کلب‌حاجی‌؛ که‌ از عقب‌، به‌قدر یک ‌آغل‌ توشله‌ به‌ قول‌ خود حسن‌ زلفو-کدوی‌ کلب‌حاجی‌ را سوراخ‌ کرده‌ بود و شبانه‌ که‌ دوتایی‌ رفته‌ بودند سر وقت‌ طویله‌ی‌ موسی‌خان‌-از دم‌کلفت‌های‌ شهر، یکی‌ از همان‌ها که‌ زور به‌ کلب‌حاجی‌ آورده‌ بود که‌ بزند به‌ چاک‌-سر کلب‌حاجی‌ یک‌ عمامه‌ی‌ سفید پیچیده‌ بود؛ و هنوز لکه‌های‌ تازه‌ی‌ خون‌ از داخل‌ به‌ آن‌ نشت‌ می‌کرد. این‌طوری‌ بود که‌ حسن‌ زلفو با کلب‌حاجی‌ زد به‌ کوه‌؛ و فراموش‌ نکردند که‌ قبل‌ از رفتن‌، علاوه‌ بر کَهَر معروف‌ و نورچشمی‌ موسی‌خان‌، نور آن‌ یکی‌ چشمش‌ را هم‌ برای‌ روز مبادا با خودشان‌ ببرند و به ‌نعل‌بندی‌ دم‌ دروازه‌ پیغام‌ بدهند، و بعد، حتی‌ بعدتر، که‌ روس‌ها هم‌ پاهاشان‌ را پس‌ کشیدند، نوبت‌ به‌ دیگران‌ رسید: اول‌ پسر تقی‌خان‌؛ و بعد پسر سام‌لشگر؛ و بعد صبیه‌ی‌ شمس‌الوزرا و غیره‌. حالا لیره‌های‌ انگلیسی‌ هم‌ بازارخوبی‌ داشت‌. چند سالی‌ کشید تا کلب‌حاجی‌ و حسن‌ زلفو کارشان‌ سکه‌ کرد و گنبد و گرگان‌ و از آن‌طرف‌ تا خود افغانستان‌ ملک‌الجبالی‌ ملک‌ طلق‌شان‌ شد. یک‌ پنجاه‌ تایی‌ هم‌ کور و کچل‌هایی‌ را که‌ خوب‌ تیر می‌انداختند و اسب‌ می‌دواندند و به‌ جهتی‌ شکم‌شان‌ کم‌ و کسر داشت‌ یا با امنیه‌ها آب‌شان‌ توی‌ یک‌جو نمی‌رفت‌ یا یک ‌کرمی‌ داشتند که‌ از داخل‌ اذیت‌شان‌ می‌کرد، به‌ دنبال‌ خودشان‌ انداختند.
اما بالاخره‌ زد و آن‌ روزی‌ رسید که‌ می‌بایست‌ این‌ معرکه‌ را تمام‌ می‌کردند. حالا، گذشته‌ از آن‌که‌ به‌ علت‌های‌ مختلف‌ کلب‌حاجی‌ کم‌کم‌ باج‌ گرفتن‌ را کشانده‌ بود تا در خانه‌ی‌ حاجی‌های‌ دُم‌ کلفت‌ دهات‌ و بعد کم‌کم‌ کاسب‌کارهایی ‌که‌ وضع‌شان‌ یک‌ خُرده‌ بهتر بود، و کور و کچل‌هایش‌ هم‌، بر حسب‌ درجه‌، ازیک‌ خرده‌ پایین‌ترها تلکه‌ می‌کردند تا یک‌ خرده‌ پایین‌ترترها، و خلاصه‌ کاربه‌ جایی‌ رسیده‌ بود که‌ اگر یکی‌ که‌ فقط‌ زیر آسمان‌ یک‌ تنبان‌ داشت‌ گیر آن‌ها می‌افتاد، می‌بایست‌ همان‌ را هم‌ بکند؛ و این‌ موجب‌ شده‌ بود که‌ مردم‌ از آن‌ها برگردند و آذوقه‌ دشوار برسد و گاه‌ خود اهالی‌ هم‌ روی‌ آن‌ها تیر تفنگی‌ درکنند و گاه‌ توی‌ یک‌ ده‌ راه‌شان‌ ندهند؛ و بر اثر زحمات‌ خستگی‌ناپذیرعریضه‌نویس‌های‌ موسی‌خان‌ و تقی‌خان‌ شمس‌الزوار و سام‌ لشگر وکوشش‌های‌ پی‌گیر جناب‌ سرهنگ‌ پسر بزرگ‌ تقی‌خان‌ و شوهر خواهرخوانده‌ی‌ سام‌ لشگر وکیل‌ مجلس‌ و غیره‌ از پایتخت‌، دولتی‌ها هم‌، از سرباز و طیاره‌ و ژاندارم‌ که‌ کلب‌ حاجی‌ هیچ‌وقت‌ این‌ اسم‌ را به‌ رسمیت‌ نشناخت‌ و تا آخر عمرش‌ همان‌ «امنیه‌» را گفت‌-مثل‌ لشکر یأجوج‌ و مأجوج‌ ریختند آن‌ دوروبرها و برای‌ سر کلب‌حاجی‌ هم‌ جایزه‌ تعیین‌ کردند.
در این‌ میان‌، ماتم‌ زلفو شروع‌ شد که‌ چرا برای‌ سر او جایزه‌ نگذاشته‌ بودند و باز مست‌ کرد و خواند که‌:«هی‌ هی‌، جبلی‌، قم‌ قم‌.» و که‌:«این‌ عاقبت‌ وطن‌پرستی‌ است»‌؛ و به‌ همین‌ جهت‌ تف‌ غلیظی‌ هم‌ نثار روزگار کرد. و بالاخره‌، روزگار بود یا گلوله‌های‌ زبان‌نفهم‌ مسلسل‌ بود یا هر چه‌ بود، ورق‌ برگشت‌؛ تاکار به‌ جایی‌ رسید که‌ باز کلب‌حاجی‌ ماند و حسن‌ زلفو و دو تا تفنگ‌. بقیه‌ی‌ بچه‌ها-که‌ از آن‌ به ‌بعد، در نظر حسن‌ زلفو و کلب‌حاجی‌، «اراذل‌ و اوباش‌» یا «خدابیامرز» بودند-یا شهید شدند یا تسلیم‌؛ و تسلیم ‌شدن‌شان‌ هم‌ این‌طور بود که‌ شبانه‌ می‌زدند به‌ چاک‌ محبت‌؛ و گاه‌گاه‌ هم‌، کلب‌حاجی‌ که‌ از به‌ چاک‌ محبت‌ زدن‌ خاطره‌ی‌ خوشی‌ نداشت‌ و آن‌ها را در حین‌ ارتکاب‌ جرم‌ می‌دید، پشت‌ سرشان‌ یک‌ آغل‌ چوغوک‌ می‌ساخت‌، متنها بدون‌ ایست‌ و اخطار. این‌بود که‌ اگر قضای‌ حاجت‌ هم‌ کسی‌ می‌داشت‌، می‌بایست‌ همان‌جا که‌ خوابیده ‌است‌، زحمتش‌ را بکشد، کلب‌حاجی‌ هم‌ فقط‌ روزها روی‌ زمین‌ چرتکی‌ می‌زد؛ اما وقتی‌ خودشان‌ دو تا تنها ماندند، نفس‌ راحتی‌ کشید و دو سه‌ شب‌ مرتب‌ خوابید و بعد هر شب‌ مرتب‌ خوابید. تا دو هزار سال‌ دیگر هم‌ پیداشان ‌نمی‌کردند؛ البته اگر گرسنگی‌ و از این‌طور زهر مارها سر خر نبود و نمی‌شد.
حالا، چه‌ اتفاقی‌ در پایتخت‌ افتاد و چه‌طور شد که‌ اعلان‌ آمد یاغی‌هایی‌ که‌ تسلیم‌ بشوند بخشیده‌ شده‌اند و دولت‌ به‌ آن‌ها زمین‌ می‌دهد که‌ به‌ کار کشت‌ و زرع‌ بپردازند؛ هر چه‌ بود و هرطور شده‌ بود (درست‌ وقتی‌ این‌ خبر در اطراف‌ پخش‌ شد که‌ کلب‌حاجی‌ و حسن‌ زلفو چند روز بود چیزی‌ نخورده‌ بودند و حتی‌ حسن‌ زلفو داشت‌، آهسته‌ آهسته‌، نقشه‌ای‌ شیطانی‌ برای‌ اسبش‌ در ذهن‌ می‌پخت‌ و همه‌ چیز آماده‌ بود و فقط‌ مانده‌ بود که‌ چه‌طور شروع‌ کند با کلب‌حاجی‌ در این‌باره‌ صحبت ‌کند‌ که‌ جایی‌ در تنش‌ آغل‌ چوغوک‌ باز نشود) چوپانی‌ قضیه‌ را به‌ آن‌ها حالی‌ کرد و حتی‌ چیزکی‌ داد که‌ بخورند. من‌باب‌احتیاط‌ کلب‌حاجی‌، حسن‌ زلفو را به‌ سفارت‌ فرستاد پیش‌ رییس‌ پاسگاه‌؛ که‌ از آن‌جا با جیپ‌ بردندش‌ شهر، خدمت‌ رییس‌ ژاندارمری‌؛ و غائله‌ ختم‌ شد. دولت‌ به‌ عهدش‌ وفا کرد. کلب‌ حاجی‌ چند صد هکتار از زمین‌های‌ مرغوب‌ گرگان‌ را به‌ اقساط‌ گرفت‌ و پول‌ها را از زیر خاک‌ درآورد و تراکتوری‌ روبه‌راه ‌کرد و به‌نظر می‌رسید دیگر همه‌ چیز تمام‌ شده‌ است‌. واقعاً هم‌ تمام‌ شده‌ بود. دوره‌ی‌ این‌ لش‌بازی‌ها گذشته‌ بود؛ البته‌ نه‌ به‌ عقیده‌ی‌ حسن‌ زلفو که‌ حتی‌ زمین‌هم‌ قبول‌ نکرد؛ پول‌ هم‌ از کلب‌حاجی‌ قبول‌ نکرد و گفت‌:«هی‌ هی‌، جبلی‌ قم‌قم‌. تو حالا دیگه‌ کلب‌حاجی‌ نیستی‌، کلب‌باجی‌ هستی‌؛ این‌ عاقبت ‌وطن‌پرستی‌ است‌.»
– و برگشت‌ پیش‌ مهدی‌خان‌ خیاط‌-که‌ مرده‌ بود و پسرش‌ جایش‌ را گرفته ‌بود-نشست‌ و نصف‌ روز دست‌ و بالش‌ را با سوزن‌ خونی‌ کرد، تا بالاخره ‌توانست‌ باز راه‌ بیفتد.
– چند سال‌ بعد، مردم‌، حتی‌ اسم‌ کلب‌حاجی‌ را هم‌ فراموش‌ کرده‌ بودند؛ حسن‌ زلفو را هم‌ همین‌طور. حسن‌ زلفو در مشهد، توی‌ دکان‌ خیاطی‌ نشسته‌ بود و سوزن‌ می‌زد. او تنها کسی‌ بود که‌ فراموش‌ بُکُن‌ نبود. با وجودی‌ که‌ صحبتش‌ بود تا چند سال‌ دیگر قمر مصنوعی‌ به‌ آسمان‌ بفرستند و صحبتش‌ بود بمب‌هایی‌ بسازند که‌ تا آدم‌ یک‌ لاحول‌ ولا قوه‌ی‌ الا باالله‌ می‌گوید، تمام ‌بساط‌ خاک‌ درهم‌ پیچیده‌ شود؛ با تمام‌ هر کاری‌ که‌ می‌خواست‌ بشود، حسن‌زلفو فراموش‌ بکن‌ نبود؛ نه‌ به‌ کوه‌زدن‌ را، نه‌ کلنل‌ را، نه‌ «هی‌ هی‌، جبلی‌، قم‌قم‌» و «این‌ عاقبت‌ وطن‌پرستی‌ است‌» را، و نه‌ عرق‌ لاکتاب‌ را.
– کلب‌ حاجی‌ هم‌، آن‌سر دنیا، توی‌ گرگان‌، عرق‌ را دوست‌ داشت‌ و او هم‌البته‌ وقتی‌ آن‌ لاکتاب‌ را دوست‌ داشته‌ باشد یعنی‌ کلنل‌ را دوست‌ دارد؛ حتی‌ یاد حسن‌ زلفو هم‌ که‌ می‌افتاد بی‌طاقت‌ می‌شد؛ اما در مورد به‌ کوه‌زدن‌، حرفش‌ راهم‌ نمی‌زد.
– حالا تقریباً موهایش‌ سفید شده‌ بود؛ به‌ قول‌ خودش‌ زرتش‌ قمصور شده‌ بود؛ و توی‌ فکر بود که‌ با یکی‌ از فعله‌های‌ مهاجر زابلی‌ بریزد روی‌ هم‌ و دخترش‌ را بگیرد. بالاخره‌ یکی‌ باید بعد از او باشد که‌ مالش‌ را جمع‌ کند. وضع‌ کلب‌حاجی‌ خوب‌ بود. حسن‌ زلفو را هم‌ فراموش‌ نکرده‌ بود. هر چند وقتی‌ یک‌بار یک‌ حواله‌ یا یک‌ پاکت‌ اسکناس‌ برایش‌ می‌فرستاد-که‌ همان‌طور دست‌نخورده‌ برمی‌گشت‌.
– همسایه‌هایش‌ بیش‌تر از خودش‌ قضایا را فراموش‌ کرده‌ بودند؛ مخصوصاً جناب‌ سرهنگ‌ بازنشسته‌ای‌ که‌ زمین‌هایش‌ چسبیده‌ به‌ زمین‌ او بود و هر چند وقت‌ یک‌بار نرده‌هایش‌ را چند متر می‌کشید جلوتر؛ و کلب‌حاجی‌ خون‌ خودش‌ را می‌خورد و به‌علت‌ سابقه‌اش‌ جرأت‌ نتق‌ کشیدن‌ نداشت‌…
– سال‌ها بعد، نرده‌های‌ جناب‌ سرهنگ‌ سابق‌ باز جلوتر آمد. کلب‌حاجی‌ هم‌ با دختر عمله‌ی‌ زابلی‌ عروسی‌ کرد. عروسی‌شان‌ چندان‌ مفصل‌ نبود. حسن‌زلفو، از مشهد نشست‌ ته‌ یک‌ باری‌ که‌ برای‌ اداره‌ی‌ قند و شکر بار و بُنه‌ می‌برد؛ آمد گرگان‌. یک‌دست‌ کت‌ و شلوار نخی‌ راه‌راه‌ نو هم‌ برای‌ شرکت‌ در عروسی‌ پیرمرد دست‌ و پا کرده‌ بود. از مدتی‌ پیش‌، او کلب‌ حاجی‌ را «پیرمرد» خطاب‌ می‌کرد. وقتی‌ از ماشین‌ پیاده‌ شد، غیر از بقچه‌ی‌ سفیدی‌ که‌ زیر بغل‌ داشت‌ و آن‌تو لباس‌ نوش‌ را پیچیده‌ بود، یک‌ کلت‌ سنگین‌ آمریکایی‌ را هم‌ زیر بغل‌ حمل ‌می‌کرد و همه‌ی‌ راه‌ از شهر به‌ ده‌ را-که‌ کنار راننده‌ی‌ یک‌ تریلی‌ نشسته‌ بود، فکرمی‌کرد که‌ دیگر چه‌ چیزی‌ را جا گذاشته‌ است‌. وقتی‌ به‌ نزدیکی‌های‌ خانه‌ی‌ کلب‌حاجی‌ رسید ناگهان‌ یادش‌ آمد چیزی‌ را که‌ فراموش‌ کرده‌ بود چه‌ بود؛ همان‌جا از کنار راننده‌ پرید پایین‌ و راه‌ افتاد طرف‌ شهر. پهلوی‌ دیگرش‌ هم‌ یک‌ برآمدگی‌ دیگر بود؛ درست‌ به‌ موازات‌ برآمدگی‌ کُلت‌: مجموع‌ پس‌اندازهای‌ همه‌ی‌ سال‌های‌ عمرش‌ و فقط‌ به‌خاطر سوزن ‌زدن‌؛ به‌ اضافه‌ی‌ مجموع‌ پول‌ حاصل‌ از فروش‌ همه‌ی‌ آت‌ و آشغال‌های‌ زندگی‌اش‌؛ پلاس‌ و چراغ‌ خوراک‌‌پزی‌ و رخت‌خواب‌ و ظروف‌ مسی‌ و غیره‌؛ مبلغی‌ میان‌ هزار و پانصد تا دوهزار تومن‌. نصف‌ آخر راه‌ را سوار گاری‌ ترکمنی‌ شد و بالاخره‌ به‌شهر رسید و یک‌راست‌ سراغ‌ می‌خانه‌ را گرفت‌ و در یک‌ چشم‌ به‌هم‌زدن‌ از آن‌جا سردرآورد و دستور عرق‌ داد با نارنج‌. از آن‌جا که‌ خارج‌ می‌شد، ( س – ک – س )که‌ می‌کرد و تلوتلو می‌خورد. بعد، پرسان‌ پرسان‌ رفت‌ سراغ‌ یک‌ بنگاه ‌شادمانی‌؛ و آخر شب‌، با پنج‌ تا مُطرب‌ مست‌ و لول‌، سوار کرایه‌ای‌ شد و راه‌افتاد؛ در تمام‌ این‌ مدت‌، بقچه‌ی‌ لباس‌ نوش‌ را از زیر بغلش‌ جدا نکرده‌ بود. درمیدان‌گاهی‌ دهکده‌، به‌ محض‌ این‌که‌ پایش‌ به‌ زمین‌ رسید، سر مطرب‌ها دادکشید:«آهای‌، بچه‌ مزلفا، بپرین‌ پایین‌ و بوقاتونو باد کنین‌.»
– وقتی‌ کلب‌حاجی‌ سر رسید، حسن‌ زلفو دنبال‌ یک‌ داس‌ می‌گشت‌ تا سر ترکمنی‌ را که‌ به‌ سر و صدا اعتراض‌ کرده‌ بود ببرد؛ و وقتی‌ به‌ میانجی‌گری‌ کلب‌حاجی‌ دعوا تمام‌ شد، سر و صدای‌ مطرب‌ها به‌ دستور زلفو هیچ‌ کم‌ نشد و همان‌طور راه‌ افتادند طرف‌ خانه‌. وسط‌ راه‌ بود که‌ حسن‌ زلفو یادش‌ آمد با کلب‌حاجی‌ چاق‌سلامتی‌ نکرده‌؛ بغلش‌ کرد و بوسیدش‌:«خوب‌ پیرمرد، داماد شدی‌، مبارکه‌.»
– و داد کشید سر مطرب‌ها:«پس‌ اون‌ مزقوناتونو می‌خواین‌ تو ماتحت‌ من‌ کنین‌؟ چرا نمی‌زنین‌ بی‌پدرا؟ خوب‌ پیرمرد، حالا تو دیگه‌ دعوا صلح‌ می‌دی‌؟»
– کلب‌حاجی‌ گفت‌:«با ترکمن‌ها نمی‌شه‌ درافتاد، چیزی‌ رو بی‌جواب‌ نمی‌ذارن‌ و تازه‌، تو مرتیکه‌ خجالت‌ نمی‌کشی‌ با این‌ سن‌ و سالت‌؟»
– و دیگر هیچ‌کدام‌ حرفی‌ نزده‌ بودند تا خانه‌. البته‌ حسن‌ زلفو فراموش‌ نکرده‌ بود که‌ ( س – ک – س )که‌کنان‌ غُر بزند:«هی‌ هی‌، جبلی‌، قم‌ قم‌» اما آن‌ تکه‌ی‌ بعدی‌ را نگفته‌ بود؛ و همین‌، کلب‌حاجی‌ را آن‌طور فکری‌ کرده‌ بود که‌ تا خود صبح‌ نشسته‌ بود و سیگار کشیده‌ بود. صبح‌ عروسی‌ سر گرفت‌. زابلی‌ها بزن‌ و بکوب‌ راه‌ انداختند و مطرب‌های‌ حسن‌ زلفو هم‌ پیرِ سازهاشان‌ را درآوردند. خود حسن‌ هم‌ ته‌ تمام‌ چلیک‌های‌ عرقی‌ را که‌ توی‌ ده‌ پیدا می‌شد درآورد و-منهای‌ پول‌ مطرب‌ها و مختصری‌ برای‌ کرایه‌ی‌ برگشتن‌-همه‌ی‌ پول‌ها را ریخت‌سر عروس‌ که‌ قوم‌ و خویش‌های‌ عروس‌ بچه‌هایی‌ مثل‌ سوسک‌ سیاه‌ و لاغر-همه‌ را غارت‌ کردند.
– تا صبح‌ روز بعد که‌ حسن‌ عازم‌ رفتن‌ شده‌ بود، بین‌ او و کلب‌حاجی‌ هیچ‌حرفی‌ رد و بدل‌ نشد؛ صبح‌ بود که‌ حسن‌ زد پشت‌ در اتاق‌ حجله‌ و غر زد:«پیرمرد، من‌ دارم‌ می‌رم‌.»
– کجا می‌ری‌ ننه‌ سگ‌؟ مگه‌ من‌ خون‌ کردم‌ که‌ تو مثل‌ سگ‌ باهام‌ رفتار می‌کنی‌؟
– در را باز کرده‌ بود و به‌ هم‌ زل‌ زده‌ بودند. کلب‌حاجی‌ گفته‌ بود:«نگفتی ‌اوضات‌ چه‌طوره‌؟»
– گُه‌!
– عجب‌. چرا هر چی‌ برات‌ می‌فرستم‌ برمی‌گردونی‌؟
– دَم‌ِ بَستم‌. بشینم‌، پول‌ تو رو نمی‌خوام‌. این‌ پول‌ جاکشی‌یه‌.
– مسترا رو ببند حسن‌، ما با هم‌ رفیقیم‌.
– باشه‌، می‌بندم‌. شاید دیگه‌ هم‌دیگه‌ رو ندیدیم‌.
– آن‌وقت‌ کلب‌حاجی‌ نرم‌ شده‌ بود:«منم‌ این‌جا زیاد روبه‌راه‌ نیستم‌؛ رو حرف‌ هیشکی‌ نمی‌تونم‌ حرف‌ بزنم‌؛ زمینامو تیکه‌ تیکه‌ می‌خورن‌ و جیک‌ نمی‌تونم‌ بزنم‌؛ هر چن‌‌وخ‌‌یه‌بارم‌ از طرف‌ دولت‌ میان‌ همه‌ی‌ خونه‌ و زندگی‌مو به‌هم‌ می‌ریزین‌ و هی‌ می‌پرسن‌ اسلحه‌‌مسلحه‌ دارم‌ یا نه‌؛ هی‌ سؤالایی‌ راجع‌ به‌ قدیم‌ می‌کنن‌؛ نمی‌ذارن‌ راحت‌ باشم‌. خوب‌ دیگه‌، چاره‌ چی‌یه‌؟ خربزه‌ رو خوردیم‌، حالا باس‌ پای‌ لرزش‌ بشینیم‌.»
و تمام‌ مدتی‌ که‌ او حرف‌ می‌زد، حسن‌ زلفو به‌ مسخره‌ نیشش‌ را باز کرده ‌بود.
– راسی‌ هیچی‌ نداری‌؟
– چی‌؟
– تفنگ‌.
– می‌خوام‌ چی‌کار؟
و عصبانی‌تر گفته‌ بود:«می‌خوام‌ اماله‌ کنم‌؟»
– شاید لازم‌ شد اماله‌ کنی‌.
که‌ کلب‌حاجی‌ دیگر چیزی‌ نگفته‌ بود. حسن‌ کلتش‌ را درآورده‌ بود و گفته ‌بود:«بیا، من‌ اینو لازم‌ ندارم‌. شاید تو بخوای‌ یه‌‌وخ‌ یه‌ چیزی‌ داشته‌ باشی‌ که ‌رودلتو درمون‌ کنه‌.» و رفته‌ بود.
– تمام‌ این‌ مدت‌، یک‌ گردن‌ِ کشیده‌ی‌ قهوه‌ای‌ که‌ از وسط‌ یک‌جفت‌ سینه‌ی‌ سفت‌ روییده‌ بود با موهای‌ حلقه‌ حلقه‌ی‌ سیاه‌ و صورتی‌ که‌ دو تاچشم‌ مشکی‌ و لب‌های‌ سرخ‌ گوشتالو و گونه‌های‌ آفتاب‌خورده‌ی‌ سبزه‌ داشت‌-پشت‌ سر کلب‌حاجی‌، وسط‌ نیمه‌روشن‌ اتاق‌، از لای‌ در نیمه‌باز، جلو چشم‌حسن‌ زلفو بود که‌ هیچ‌ خودش‌ را جمع‌ و جور نمی‌کرد. ملافه‌ی‌ سفیدی‌ پیچیده‌ بود به‌ پایین‌تر از کمرش‌ و وسط‌ اتاق‌ ایستاده‌ بود. این‌طوری‌ بود که‌ حسن‌زلفو، بعد از آخرین‌ حرفی‌ که‌ زد، تف‌ غلیظی‌، برخلاف‌ میلش‌، انداخت‌ و دیگر پشت‌ سرش‌ را نگاه‌ نکرد.
– وقتی‌ حسن‌ زلفو رفت‌، کلب‌حاجی‌ سعی‌ کرد بی‌خیال‌ همه‌ی‌ حرف‌هایش‌ باشد؛ یعنی‌ حسن‌ زلفو را ندیده‌ بگیرد؛ و حتی‌ وقتی‌ صدای‌ حسن‌ زلفو محکم‌تر میان‌ کله‌اش‌ می‌پیچید، گوش‌هایش‌ را می‌گرفت‌؛ و به‌ همین‌ منوال‌، گاه‌ چشم‌هایش‌ را می‌بست‌؛ و آن‌قدر این‌ کار عادتش‌ شده‌ بود-نشنیده‌ وندیده‌ گرفتن‌-که‌ از یکی‌ دو سالی‌ که‌ مثل‌ برق‌ گذشت‌، نه‌ چیزی‌ دید و نه‌ چیزی‌ شنید، با وجود آن‌همه‌ دیدنی‌ و شنیدنی‌ که‌ وجود داشت‌؛ مخصوصاً درباره‌ی‌ زنش‌ که‌ به‌ زور، هفده‌ تا از این‌ سال‌هایی‌ را گذرانده‌ بود که‌ در حقیقت‌ نه‌ گفتنی‌ بود، نه‌ دیدنی‌؛ نه‌ شنیدنی‌؛ با ماتحت‌ برهنه‌ توی‌ بیابان‌ دویدن‌ بود و گرسنگی‌ و توی‌ باری‌های‌ لق‌لقو یک‌ مسافرت‌ دراز بود و باز یک‌ جای‌ دیگرگرسنه‌تر و دله‌تر دویدن‌؛ و بعد کم‌کم‌، کنار ننه‌ و بابا عرق‌ ریختن‌. اما، این‌ یکی‌دو سال‌، چیز دیگری‌ بود. با وجودی‌ که‌ باز هم‌ نرده‌های‌ زمین‌ جناب‌ سرهنگ‌ سابق‌ جلوتر آمده‌ بود، با وجودی‌ که‌ کلب‌حاجی موهایش‌ یک‌دست‌ سفیدشده‌ بود و از حسن‌ زلفو هم‌ هیچ‌ خبری‌ نداشت‌، برای‌ او هم‌ باز این‌ یکی‌ دوسال‌ چیز دیگری‌ بود. شاید به‌قدر تمام‌ پنجاه‌ شصت‌ سال‌، این‌ یکی‌ دو سال ‌بوی‌ رخت‌خواب‌ و زن‌ و جوانی‌ و عشرت‌ می‌داد: بویی‌ که‌ تازه‌ توی‌ بینی‌ کلب‌حاجی‌ جا افتاده‌ بود؛ درست‌ همان‌قدر که‌ جای‌ دیگر-در مشهد-بوی‌عرق‌، توی‌ بینی‌ حسن‌ زلفو، جای‌ بیش‌تری‌ باز کرده‌ بود.
– پسر مهدی‌خان‌، دکان‌ خیاطی‌ را فروخت‌ به‌ یک‌ نفر که‌ آن‌ را لبنیاتی‌ کرد؛ و خودش‌ کاری‌ را کرد که‌ تمام‌ درشکه‌چی‌ها و گاریچی‌ها و روغن‌گیرها و دست‌فروش‌ها و سپورها و گروه‌بان‌ها و استوارهای‌ بازنشسته‌ می‌کنند-وهمین‌، چه‌قدر زلفو را بیزار کرد. پسر مهدی‌خان‌ دکان‌ را فروخت‌، رفت‌ تاکسی‌ خرید و راننده‌ شد و هر وقت‌ از پهلوی‌ حسن‌ زلفو-که‌ پیلی‌ پیلی ‌می‌خورد و قیقاج‌ می‌رفت-رد می‌شد، برایش‌ بوقی‌ می‌زد و دستی‌ تکان‌ می‌داد وهروقت‌ حسن‌ خیلی‌ اوراق‌ بود سوارش‌ می‌کرد و به‌ خانه‌اش‌ می‌رساند و هرچه‌ حسن‌ فحش‌ می‌داد، می‌شنید و دم‌ نمی‌زد:«جاکش‌ها انگار شغل‌ آدمی‌زاد هم‌ زنشه‌ که‌ تادل‌شو زد، یا دید کساده‌، ولش‌ کنه‌ و یکی‌ دیگه‌.»
تا، یک‌دفعه‌، پسر مهدی‌خان‌ پرسید:«تو هیچ‌وقت‌ زن‌ داشتی‌ تا حالا؟»
– که‌ حسن‌ زلفو، زلفی‌ دهنش‌ را باز کرد و هر آت‌ و آشغالی‌ که‌ توی‌ صندوق‌خانه‌ داشت‌ ریخت‌ بیرون‌؛ و پسر مهدی‌خان‌ هم‌ کاری‌ را که‌ این ‌اواخر زیاد می‌کرد-و همه‌ی‌ مردم‌ شهر تقریباً می‌کردند یعنی چپاندن یک‌ دو تومنی‌ توی‌ جیب‌ حسن-کرد و زد و به‌ چاک‌؛ و طبق‌ معمول‌، انگار حسن‌ زلفو از این‌ برنامه‌ی‌ آخری‌ هیچ‌ خبری‌، هیچ‌وقت‌، نداشت‌؛ همان‌طور که‌، طبق‌ معمول‌انگار، کلب‌ حاجی‌ هیچ‌ خبری‌ از حرف‌هایی‌ که‌ درباره‌ی‌ زنش‌ باب‌ روز بود، نداشت‌؛ حتی‌ هیچ‌ خبری‌، آن‌ تابستان‌، از آن‌چه‌ جلو چشم‌ همه‌ مردم‌ اتفاق ‌می‌افتاد نداشت‌: تابستانی‌ که‌ پسر جناب‌ سرهنگ‌ آمده‌ بود تعطیلات ‌تابستانی‌اش‌ را بگذراند و وضع‌ طوری‌ شده‌ بود که‌ حتی‌ دو سه‌ روز زن‌ کلب‌حاجی‌ مفقودالاثر شد؛ و دیگر بغض‌ حاجی‌ ترکیده‌ بود.
– زابلی‌ها فراوان‌بودند، جناب‌ سرهنگ‌ سابق‌ هم‌، هنوز جناب‌ سرهنگ‌ بود و او هنوز همان‌ کلب‌حاجی‌ بود. کلت‌ آمریکایی‌ را گذاشته‌ بود جلوش‌ و آن‌قدر نگاه‌ کرده‌ بودتا غروب‌ از راه‌ جنگل‌-مثل‌ خرسی‌-رسیده‌ بود و خودش‌ را انداخته‌ بود روی ‌کلب‌حاجی‌؛ و خوب‌ شده‌ بود؛ چون‌ توی‌ تاریکی‌ کسی‌ نمی‌دید او دارد چه‌کار می‌کند. نشسته‌ بود روبه‌روی‌ کلتش‌ و صورتش‌ هیچ‌ پیدا نبود. دست‌آخر، قلم‌ و کاغذ برداشته‌ بود و برای‌ حسن‌ زلفو کاغذ نوشته‌ بود؛ بعد از تقریباً نزدیک‌ دو سال‌.
– خماری‌ عرق‌ بود؛ حرف‌ شارجب‌ پاسبان‌ بود؛ یا کاغذ حاجی‌ بود؛ هرچه‌ بود، قضیه‌ از همین‌جا شروع‌ شد. شارجب‌، چند بار وقتی‌ که‌ حسن‌ وسط‌ خیابان‌ عربده‌ کشیده‌ بود، رعایتش‌ کرده‌ بود؛ تا این‌ آخری‌ها هم‌ خودش‌ را به‌ ندیدن‌ و نشنیدن‌ زده‌ بود؛ بعضی‌ وقت‌ها هم‌ بازوی‌ حسن‌ را گرفته‌ بود و کشیده‌ بودش‌ کنار و نصیحتش‌ کرده‌ بود. و حسن‌ زلفو، همیشه‌ این‌طور وقت‌ها مست‌ بود و کارش‌ به‌ ( س – ک – س )که‌ و گریه‌ و «هی‌ هی‌ جبلی‌ قم‌ قم‌» تمام‌ می‌شد؛ اما، دفعه‌ی‌ آخر که‌ کاغذ حاجی‌ رسیده‌ بود، با وجودی‌ که‌ زلفو چندان‌ مست‌ نبود و حتی‌ می‌شود گفت‌ خمار هم‌ بود، شارجب‌ را کلافه‌ کرده‌ بود زیرا تمام‌ کلاه‌های‌ دنیا به‌ نظر او کلاه‌ جاکشی‌ آمده‌ بود؛ حتی‌ کلاه‌ شارجب‌.
– شارجب‌، او را مثل‌ همیشه‌ کنار نکشیده‌ بود. از همان‌طرف‌ پیاده‌رو داد کشیده‌ بود:«اوهوی‌، حسن‌ زلفو. تو مردی‌؟ نیستی‌! نامرد نیستی‌؟ هسّی‌! لوطی‌گری‌ سرت‌ می‌شه‌؟ به‌ امام‌ زمون‌ اگه‌ بوشم‌ برده‌ باشی‌. چه‌قدر بهت‌ گفتیم‌ سر پُست‌ ما الم‌شنگه‌ راه‌ ننداز. حالا، بی‌همه‌کس‌، هیچی‌ بهت‌ نمی‌گیم‌، احترام‌ پیش‌کسوتی‌ و پیرمردیتو نیگرمی‌داریم‌ کلاه‌مون‌ عیب‌ پیدا کرده‌؟ داداش‌، اگه‌ ما بهت‌ چیزی‌ نمی‌گیم‌، خیال‌ نکن‌ اروا آبجیت‌ قرق‌ کردی‌. خدا اون‌ زمونو بیامرزه‌ که‌ کسی‌ یه‌ چارسو رو قرق‌ می‌کرد.»
– این‌ها چیز مهمی‌ نبود. شارجب‌ گفته‌ بود: «یاغی‌ بودی‌؟ په‌! اون‌زمون‌ که‌-داداش‌-تو یاغی‌ بودی‌، هر کی‌ از ننه‌ش‌ قهر می‌کرد، می‌زد به‌ کوه‌. این‌که‌ چیزمعرکه‌ای‌ نبود. حالام‌ عیب‌ نداره‌، پهلوون‌. دلت‌ می‌خواد تو خیابون‌ عربده‌ بکشی‌ مزاحم‌ مردم‌ بشی‌، بشو! اما من‌ اگه‌ جای‌ تو بودم‌ اول‌ تنبون‌مو می‌کشیدم‌ بالا.»
– البته‌ کسانی‌ که‌ آن‌جا جمع‌ شده‌ بودند، هیچ‌ نخندیده‌ بودند که‌ یعنی‌ شارجب‌ را شیر کنند یا زلفو را کنف‌ کنند؛ اما همین‌ کافی‌ بود که‌ زلفو سرش‌ را بیندازد پایین‌ و برود. شاید هم‌ علت‌ اصلی‌، چیز دیگری‌ بود؛ مثلاً تاکسی‌ خریدن‌ پسر مهدی‌ خان‌؛ یا این‌که‌ چون‌ پسر مهدی‌خان‌ دیگر این‌ اواخر وقتی‌ او را می‌دید حتی‌ بوق‌ هم‌ نمی‌زد؛ یا چیزهایی‌ که‌ راجع‌ به‌ پسر جناب‌ سرهنگ ‌و نرده‌هایی‌ که‌ مرتب‌ جلو می‌آمدند و زن‌ کلب‌ حاجی‌ و کلت‌ توی‌ آن‌ کاغذ نوشته‌ بود؛ یا این‌که‌ شاید این‌ کار خیلی‌ زود می‌بایست‌ اتفاق‌ می‌افتاد. درحقیقت‌، وقتی‌ مردم‌ آن‌چه‌ را که‌ اتفاق‌ افتاد و دارای‌ ماهیتی‌ آن‌چنان‌ خنده‌دار بود شنیدند، بعضی‌هاشان‌ فکر کردند تکه‌ی‌ آخر بازی‌ بایست‌ همان‌ سال‌هایی‌ که‌ هنوز موهای‌ زلفو سیاه‌ بود اجرا می‌شد. نه‌ این‌که‌ کلب‌حاجی‌ زمین‌ نمی‌گرفت‌؛ زن‌ نمی‌گرفت‌؛ نه‌؛ بلکه‌ هیچ‌کدام‌ باید از کوه‌ برنمی‌گشتند؛ یا دست‌کم‌ زنده‌ برنمی‌گشتند. در حقیقت‌، همین‌طور هم‌ بود. آن‌ها زنده ‌برنگشته‌ بودند و آن‌چه‌ گذشته‌ بود غیر از خواب‌ بدی‌ که‌ یک‌شب‌ با شکم‌ گرسنه‌ توی‌ کوه‌ دیده‌ بودند، چیزی‌ نبود و وقتی‌ چشم‌شان‌ را باز کرده‌ بودند، تمام‌ دردسرها تمام‌ شده‌ بود و آن‌ها دومرتبه‌ چشم‌شان‌ را بسته‌ بودند. به‌هرحال‌ و به‌ هر دلیل‌، بعد از آن‌، نه‌ شارجب‌ پاسبان‌ و نه‌ پسر مهدی‌خان‌ و نه‌ هیچ‌کس‌ دیگر از مجاورین‌ مرقد مطهر حضرت‌ رضا، به‌ زیارت‌ مجدد حسن‌زلفو-یاغی‌ بازنشسته‌-نایل‌ نشد؛ و البته از این‌ بابت‌، هیچ‌ تأسفی‌ هم‌ ‌نداشتند.
زن‌ کلب‌حاجی‌ گم‌ شده‌ بود و بعد از دو سه‌ روز، کنار جنگل‌، جسد سیاه‌شده‌اش‌ را پیدا کرده‌ بودند. آن‌شب‌، زابلی‌ها دندان‌ قروچه‌ می‌رفتند و صدای‌ قِرچ‌ قِرچ‌ دندان‌های‌شان‌ شیشه‌های‌ پنجره‌ی‌ کلب‌حاجی‌ را می‌لرزاند. دور و بر خانه‌، پر از چهره‌های‌ سوخته‌ و چشم‌های‌ شعله‌ور و دندان‌های ‌سفید زابلی‌ بود. جناب‌ سرهنگ‌ رفته‌ بود شهر تا درباره‌ی‌ جنایتی‌ که‌ امنیت‌ آن ‌ناحیه‌ را به‌هم‌ زده‌ بود، با مقامات‌ مربوطه‌ صحبت‌ کند.
کلب‌ حاجی‌ روی‌ یک‌ چهارپایه‌، وسط‌ اتاق‌، نشسته‌ بود و کلت‌ آمریکایی ‌را روی‌ زانویش‌ گذاشته‌ بود. از سنگینی‌ آن‌ دچار کِیف‌ و هراس‌ می‌شد. سایه‌های‌ لرزانی‌ از بیرون‌ عبور می‌کرد و روی‌ سقف‌ اتاق‌ راه‌ می‌رفت‌. یکی ‌از زابلی‌ها آواز می‌خواند. صدایش‌ مثل‌ زوزه‌ی‌ گرگ‌ گرسنه‌ کش‌دار و پر ازمعناهای‌ مرموز بود. توی‌ اتاق‌، چراغ‌ خاموش‌ بود و موش‌ها روی‌ تیرهای ‌سقف‌ راه‌ می‌رفتند. تمام‌ موهای‌ حاجی‌ آنتن‌ شده‌ بود و تمام‌ پوستش‌ گوش‌.از بیرون‌ صدای‌ زوزه‌ی‌ کفتار آمد. کلب‌ حاجی‌ برخاست‌، چرخی‌ دور اتاق‌ زد و دومرتبه‌ نشست‌. یکی‌ از زابلی‌ها فریاد کشید: «یا ابوالفضل‌، سردارِ حسین‌.»
صدای‌ خواندن‌ زابلی‌ها قطع‌ شد.
کلب‌ حاجی‌ صدایش‌ را بلند کرد: «آهای‌ زابلیا، بی‌خود جوشی‌ نشین‌. من‌کسی‌ رو نکشتم‌.»
دستش‌ را به‌ پیشانی‌ برد: «خیلی‌ وخته‌ آدم‌کشی‌ رو کنار گذاشته‌م‌.»
داشت‌ خونش‌، آهسته‌ آهسته‌، گرم‌ می‌شد:«مادرسگا، من‌ می‌آم‌ زن‌مو بکشم‌؟»
سنگی‌ بی‌صدا تاریکی‌ را شکافت‌ و به‌ شانه‌اش‌ خورد.
«مث‌ِ زنا از تو تاریکی‌ سنگ‌ نپرون‌. بیا بیرون‌ اگه‌ مردی‌.»
سایه‌ای‌ از حاشیه‌ی‌ تاریکی‌ بیرون‌ آمد و به‌ سرعت‌ نزدیک‌ شد. دست‌ کلب‌حاجی‌ با تردید کلت‌ را چنگ‌ زد: «اگه‌ من‌ کسی‌ رو کشته‌ باشم‌، خدا جزامو بده‌.»
خیلی‌ ترسیدی‌، پیره‌ سگ‌؟
صدا آشنا بود و لهجه‌ی‌ زابلی‌ نداشت‌.
زلفو؟
هیس‌، برو تو.
حسن‌ زلفو، مثل‌ گرگ‌، پر از پشم‌ و کثافت‌ و درندگی‌ بود.
اومدم‌ کلت‌مو ازت‌ بگیرم‌. لازمش‌ دارم‌.
پره‌های‌ بینی‌ حاجی‌ می‌لرزید:«کی‌ اومدی‌؟»
خیلی‌ وخته‌ این‌طرفام‌. چتو نفهمیدی‌؟
خیلی‌ وخته‌؟ کدوم‌ طرفا؟
باس‌ فهمیده‌ باشی‌.
چرا مث‌ خر حرف‌ می‌زنی‌؟
زابلی‌هایی‌ که‌ تا زیر پنجره‌ آمده‌ بودند و دسته‌های‌ کارد را محکم‌ توی ‌دست‌شان‌ گرفته‌ بودند، برای‌ یک‌ لحظه‌ سست‌ شدند.
دیگه‌ منو نزن‌، باجی‌!
صدای‌ هن‌ و هن‌ و نفس‌نفس‌ و دشنام‌ شنیده‌ شده‌ بود. بعد، گویی‌ آرام‌ شده ‌بودند و صدایی‌ غریبه‌ گفته‌ بود: «ببین‌ باجی‌! ما، فوقش‌ اگه‌ دو سه‌ سال‌ دیگه ‌زنده‌ باشیم‌. حالا لازم‌ نیس‌ برا یه‌ قحبه‌ دس‌ رو هم‌ بُلن‌ کنیم‌. کاری‌ رو که‌ تو باس‌ می‌کردی‌، رفیقت‌ کرد. من‌ خودمو از تو جدا نمی‌دونم‌.»
صدای‌ شلیک‌ که‌ بلند شده‌ بود، زابلی‌ها از پنجره‌ گریخته‌ بودند و آخرین‌نفر که‌ از همه‌ عقب‌تر بود شنیده‌ بود:«خوب‌، حالا اون‌ ماس‌ماسکو ردش‌ کن‌ این‌ور.»
مهتاب‌ چرخید و زابلی‌ها توی‌ تاریکی‌ منتظر ماندند. هیچ‌ صدایی‌ از خانه ‌نیامد.
دو ساعت‌ بعد، توی‌ شهر، پشت‌ یک‌ میز فکسنی‌، توی‌ یک‌ می‌خانه‌ی‌ فکسنی‌، دو تا پیرمرد، عرق‌ می‌خوردند و به‌ غرغر می‌خانه‌چی‌ رشتی‌ که ‌می‌خواست‌ دکان‌ را ببندد توجهی‌ نداشتند:«آخه‌ من‌ زن‌ و بچه‌ دارم‌، رِی‌!»
محکم‌ به‌ شانه‌ی‌ یک‌دیگر می‌کوفتند و ماچ‌های‌ آب‌دار رد و بدل‌ می‌کردند.
گُل‌ گفتی‌ حاجی‌، سلومتی‌.
سلومتی‌ روح‌ کلنل‌.
گل‌ گفتی‌ پیره‌سگ‌، گل‌؛ به‌ سلومتی‌ روح‌ کلنل‌.
ریدم‌ به‌ تخم‌ هر چی‌ خیاطه‌.
گل‌ گفتی‌ لامسب‌. هر چی‌ خیاطه‌ و شوفر تاکسی‌یه‌.
شوفر تاکسی‌ دیگه‌ برا چی‌؟
ها؟ ولش‌ کن‌.
اول‌ می‌ریم‌ سراغ‌ جناب‌ سرهنگ‌.
رفتیم‌.
هی‌، خوش‌ دارم‌ اسم‌ کلنلو رو همه‌ی‌ دیوارای‌ شهر بنویسیم‌.
نوشتیم‌!
عرق‌ بخوریم‌؟
داریم‌ می‌خوریم‌، داش‌، داریم‌ می‌خوریم‌، نوش‌ جون‌مون‌. اَه‌، چی‌یه‌، چی‌ شده‌، رفتی‌ تو نخ‌ چی‌؟
رفتم‌ تو نخ‌ اون‌ حرف‌ محشری‌ که‌ زدی‌. با همه‌ خریتت‌ راس‌ گفتی‌. براهمین‌ می‌خواستم‌ تو سرت‌ آغل‌ چوغوک‌ وا کنم‌.
برا این‌که‌ راس‌ گفتم‌؟
آره‌.
پس‌ برا اون‌ دختره‌ نبود؟
یه‌ کمی‌ش‌ چرا، اما بیش‌ترش‌ عصبانیتم‌ از اون‌ حرفت‌ بود.
اه‌، خوب‌ بارک‌الله‌ من‌، چی‌ گفتم‌؟
گفتی‌، ما جخ‌ دو سه‌ سال‌ِ دیگه‌ زنده‌ باشیم‌.
ها، من‌ اینو گفتم‌؟ اگه‌ من‌ گفتم‌ که‌ گل‌ گفتم‌.
می‌خانه‌چی‌ در را تا نیمه‌ پایین‌ کشیده‌ بود:«آقایون‌ تعطیله‌.»
شانه‌ی‌ کلب‌ حاجی‌ را تکان‌ داد:«آخه‌ زن‌ و بچه‌ دارم‌.»
کلب‌ حاجی‌ گفت‌:«ول‌شون‌ کن‌.»
و هردوشان‌-به‌نظر می‌خانه‌چی‌-مثل‌ دیو خندیدند.
می‌خانه‌چی‌ با خودش‌ گفته‌ بود:«رِی‌، این‌ مشهدیا همه‌چی‌شون‌ مثل‌ دیو می‌مونه‌.»
مخصوصاً عرق‌خوردن‌شان‌. قبلاً عرق‌ خوردن‌ بچه‌های‌ مشهد را دیده‌ بود؛ و حالا، تمام‌ میز از شیشه‌ پُر بود و سرهای‌ سفید و پنبه‌ای‌ آن‌ها نوک‌به‌نوک‌ چسبیده‌ بود. کلب‌ حاجی‌ نق‌ زد: «این‌قدر نرده‌هاتو نکش‌ جلو.»
چی‌؟
می‌گم‌ یعنی‌ کله‌تو ببر عقب‌. آخه‌ کله‌ی‌ من‌ و تو مث‌ِ زمینای‌ من‌ و سرهنگ‌ چفت‌ همه‌، سفیده‌، انگار پنبه‌کاری‌ شده‌.
کله‌ی‌ من‌ مال‌ سرهنگه‌؟
نه‌، مث‌ِ اونه‌.
بریم‌ سرشو ببریم‌.
بریم‌.
وقتی‌ کلب‌حاجی‌ آمده‌ بود پول‌ می‌خانه‌چی‌ را بدهد، دستش‌ خورده‌ بود به‌ کُلت‌، آن‌را در آورده‌ بود و نوازش‌ کرده‌ بود. حسن‌ زلفو گفته‌ بود:«می‌ذاری‌ منم‌ یه‌ خرده‌ بهش‌ دس‌ بزنم‌؟»
کلب‌ حاجی‌ گذاشته‌ بود. زلفو کلت‌ را بوسیده‌ و به‌آرامی‌ و با احترام‌ به ‌کلب‌حاجی‌ پس‌ داده‌ بود:«بیا مواظب‌ باش‌.»
می‌خانه‌چی‌ به‌ دیوار چسبیده‌ بود و چشم‌هایش‌، یک‌سره‌، سفید شده‌ بود:«یا آقام‌ علی‌، اینا کی‌ان‌، رِی‌؟»
و حسن‌ زلفو دوباره‌ هوس‌ کرده‌ بود:«یه‌بار دیگه‌ بده‌ نازش‌ کنم‌.» که‌ کلب‌حاجی‌ هوشیاری‌ به‌ خرج‌ داده‌ بود:«نمی‌شه‌ خره‌! می‌خوای‌ مردم‌ ببینن‌؟ تو به‌ این‌ کله‌ماهی‌خور اعتماد داری‌؟»
و با انگشت‌، اشاره‌ به‌ می‌خانه‌چی‌ کرده‌ بود.
اعتماد ندارم‌، نه‌! بکشیمش‌!
و دو نفری‌ کلت‌ را نشانه‌ رفته‌ بودند روی‌ او که‌ در شُرف‌ اتمام‌ بود. بعد، حسن‌ زلفو پیشنهاد کرده‌ بود:«اول‌ پول‌شو بدیم‌.»
جیب‌های‌شان‌ را خالی‌ کرده‌ بودند روی‌ میز و دومرتبه‌ نشانه‌ رفته‌ بودند. حسن‌ زلفو چیزی‌ را به‌ یاد آورده‌ بود:«هی‌، کلب‌حاجی‌، سگ‌ مصب‌، راستی‌تو اون‌ وختی‌ نزدیک‌ بود منو بکشی‌.»
آره‌ چیزی‌ نمونده‌ بود.
من‌ اون‌جا یاد مادر خدابیامرزت‌ افتادم‌.
خدا بیامرزدش‌.
این‌دفعه‌ کلب‌ حاجی‌ خودش‌ به‌ تنهایی‌ قراول‌ رفته‌ بود.
هی‌، اسم‌ مادرت‌ چی‌ بود؟
رقیه‌ بانو.
درسته‌!
بعد بازوی‌ کلب‌حاجی‌ را گرفته‌ بود:«بریم‌ حساب‌ اون‌ یارویی‌ رو که‌گفتی‌ برسیم‌.»
کی‌یو؟
سرهنگو دیگه.
پس‌ اینو چی‌؟
بعداً سر فرصت‌.
باشه‌.
هر دو از مغازه‌ی‌ نیم‌بسته‌ بیرون‌ آمده‌ بودند. بازو در بازو، و قیقاج‌ می‌رفتند. شانه‌هاشان‌ به‌ درهای‌ کشویی‌ می‌خورد و صدا می‌داد. می‌خانه‌چی‌ آن‌چنان‌ترسیده‌ بود که‌ تا اولین‌ پاسبان‌ پست‌ را ندید، هم‌چنان‌ می‌دوید. پاسبان‌ و او رفتند به‌طرف‌ کلانتری‌. از کلانتری‌ سیم‌ تلفن‌ وصل‌ شد به‌ شهربانی‌ و ازشهربانی‌ جیپ‌های‌ گشتی‌ راه‌ افتادند دور شهر، آرام‌ و آهسته‌.
یک‌ موکب‌ عروسی‌ گذشت‌. صدای‌ بوق‌ ماشین‌ها آن‌ها را از چُرت ‌درآورد. کلب‌حاجی‌ گفت‌:«چرا بوق‌ می‌زنن‌؟» حسن‌ زلفو گفت‌:«آشناس‌، به‌ نظرم‌ پسر مهدی‌خانه. دیوث‌، دکون‌ باباهه‌رو فروخت‌ تاکسی‌ خرید؛ انگار شغل‌ هم‌ مث‌ِ زن‌ آدمه‌…» و یک‌مرتبه‌ حرفش‌ را قطع‌ کرد:«تو این‌ طرفا کوه‌ موه‌ سراغ‌ داری‌ یا نه‌؟»
تو شهر که‌ نه‌.
بریم‌ نیشابور.
آره‌، می‌ریم‌ نیشابور. گمونم‌ بتونیم‌ از اون‌جا بریم‌ کَنگ‌.
کنگ‌ واسه‌ چی‌؟
اون‌جا کسایی‌ رو پیدا می‌کنیم‌ که‌ باهامون‌ راه‌ بیفتن‌. وقتی‌ کلنلو شهید کردن‌، من‌ یه‌ راس‌ رفتم‌ کنگ‌. فوراً چن‌نفر پیدا شدن‌ که‌ از روزگارشون‌ دل‌خور بودن‌.
من‌که‌ از روزگارم‌ دل‌خور نیستم‌.
آره‌، آدم‌ نباس‌ دل‌خور باشه‌.
فکری‌ کرد و باز گفت‌:«آره‌، آدم‌ نباس‌ دل‌خور باشه‌.»
ماشین‌ از نزدیکی‌شان‌ گذشت‌ و چند قدم‌ آن‌طرف‌تر ایستاد.
حاجی‌.
جان‌ حاجی‌.
شارجب‌ پاسبانم‌ بد پسری‌ نیس‌ها.
این‌ حرف‌ را درست‌ موقعی‌ زد که‌ حاجی‌ به‌ فکر اسم‌ کلنل‌ افتاده‌ بود.
می‌گم‌آ، مادرسگ‌ راس‌ می‌گفت‌. من‌ نمی‌باس‌ سر پستش‌ شلوغ‌ می‌کردم‌؛ کسرشأن‌ من‌ بود.
سه‌ نفر از جیب‌ پیاده‌ شدند، یکی‌شان‌ جلوتر آمد و دوتاشان‌ توی‌ تاریکی‌ایستادند.
چاقوتو بده‌، حسن‌!
حسن‌ زلفو چاقویش‌ را داده‌ بود. بحث‌ کرده‌ بودند که‌ کجای‌ تن‌شان‌ را سوراخ‌ کنند که‌ وقتی‌ آن‌یکی‌ قلاب‌ گرفت‌ و این‌یکی‌ رفت‌ بالا، راه‌ دست‌شان‌ باشد که‌ انگشت‌شان‌ را بزنند توی‌ آن‌ سوراخ‌ و روی‌ دیوار-روی‌ همه‌ی‌ دیوارهای‌ شهر-اسم‌ کلنل‌، اسم‌ خودشان‌، و احیاناً اسم‌ آن‌هایی‌ را که‌ می‌شناختند و بچه‌های‌ چندان‌ بدی‌ نبودند، بنویسند؛ مثل‌ مهدی‌خان‌؛ مثل ‌شارجب‌ پاسبان‌ (که‌ پدرسگ‌ حق‌ داشت‌ اگر یک‌خرده‌ پایش‌ را از گلیم‌خودش‌ درازتر کرده‌ بود) مثل‌ زن‌ خدابیامرز کلب‌حاجی‌ (که‌ هر چه‌ باشد بالاخره‌ زن‌ است‌ و ناقص‌ عقل‌ و حالا که‌ حسن‌ زلفو کاری‌ را که‌ کلب‌حاجی‌باید می‌کرد کرده‌، باید گفت‌ خدا از سر تقصیراتش‌ بگذرد) و راستی‌ چه‌ گل‌ گفته‌ است‌ این‌ حسن‌ زلفو-با همه‌ خریتش‌: مگر دو سه‌ سال‌ دیگر بیش‌تر زنده‌ می‌ماندند؟ گور پدر پنبه‌کاری‌ها.
این‌ پنبه‌کاری‌ تو؛ این‌ پنبه‌کاری‌ من‌.
و محکم‌ کله‌هاشان‌ را زده‌ بودند به‌ هم‌. شاید اگر کله‌هاشان‌ را نمی‌زدند به‌هم‌، اوضاع‌ آن‌طوری‌ تمام‌ نمی‌شد. شاید اگر کم‌تر عرق‌ خورده‌ بودند، اوضاع‌ آن‌طوری‌ نمی‌شد. شاید اگرمی‌خانه‌چی‌ کلت‌ را نمی‌دید، اوضاع‌ طور دیگری‌ می‌شد. شاید اگر آن‌ها آدم‌های‌ دیگری‌ از قماش‌ آدم‌های‌ دیگر، بودند اصلاً هیچ‌ اتفاق‌ نمی‌افتاد. شاید اگر بابای‌ کلب‌حاجی‌ نمی‌زد به‌ چاک‌ِ جعده‌، شاید اگر پسر مهدی‌خان‌ دکانش‌ را نمی‌فروخت‌، شاید اگر این‌ یکی‌ زن‌ نمی‌گرفت‌… اما وقتی‌ که‌ شد، هیچ‌کس‌ نتوانست‌ به‌درستی‌ درباره‌ی‌ ماهیت‌ خنده‌دار آن‌چه‌ پیش‌ آمد، اظهارنظری‌ آن‌چنان‌ قطعی‌ کند که‌ در تاریخ‌ بنویسند. راجع‌ به‌ پیرمردها و ازکارافتاده‌ها هم‌ فرضیه‌ی‌ جدیدی‌ خلق‌ نشد، راجع‌ به‌ پنبه‌کاری‌ها هم‌همین‌طور؛ و راجع‌ به‌ پنبه‌کاری‌هایی‌ که‌ باد می‌دروند؛ چرا که‌ کلب‌حاجی‌، فوق‌العاده‌ از حرف‌ حسن‌ زلفو-با همه‌ خریتش‌-خوشش‌ آمده‌ بود و وقتی‌ قیافه‌ی‌ پاسبانی‌ را دیده‌ بود که‌ آن‌طور به‌ او زُل‌ زده‌ بود و مخصوصاً وقتی‌ دست ‌او را دیده‌ بود که‌ روی‌ دکمه‌ی‌ جلد کمرش‌ بازی‌ می‌کند، نتوانسته‌ بود طاقت‌ بیاورد و شاید ندانسته‌ بود باید طاقت‌ بیاورد و کاری‌ را کرده‌ بود که‌ راه‌ دستش ‌بود. حسن‌ زلفو گفته‌ بود: «برا کی‌ داری‌ آغل‌ چوغوک‌ درس‌ می‌کنی‌، کلب‌حاجی‌ نامرد؟» و این‌ را آن‌چنان‌ محبت‌آمیز گفته‌ بود که‌ تا وقتی‌ از توی ‌تاریکی‌ چیزی‌ درخشیده‌ بود و کلب‌ حاجی‌ مثل‌ این‌که‌ ننه‌اش‌ را بغل‌ کند او رابغل‌ کرده‌ بود. حسن‌ زلفو کلت‌ را از دست‌ او گرفته‌ بود و-گیج‌ و واگیج‌-دورو برش‌ را نگاه‌ کرده‌ بود. کسی‌، صدا زده‌ بود:«اسلحه‌تو بنداز، دیوونه‌.» و او که‌ هیچ‌ خاطره‌ی‌ خوشی‌ از این‌ کار نداشت‌، گفته‌ بود:«هی‌ هی‌، جبلی‌، قم‌ قم‌. این‌عاقبت‌…»