| شرق بنفشه | شهریار مندنی پور |

 
منیرو روانی‌پور، منصور کوشان، ابوتراب خسروی، شهریار مندنی‌پور، فرزانه و جمشید طاهری
 

 

“… حالا که دانسته‌ای رازی پنهان شده در سایه‌ی جمله‌هایی که می‌خوانی، حالا که نقطه نقطه این کلام را آشکار می‌کنی، شهد شراب مینو به کامت باشد؛ چرا که اگر در دایره‌ی قسمت، سهم تو را هم از جهان دُرد داده‌اند، رندی هم به جان شیدایت واسپرده‌اند تا کلمات پیش چشمانت خرقه بسوزانند. پس سبکباری کن و بخوان. در این کتاب رمزی بخوان به غیر این کتاب: من این رمز را از “ذبیح” و “ارغوان” آموختم. به روزی بارانی، بارانی… نگفته بودیم ببار، اما می‌بارید. چنان می‌بارید تا به استخوان‌های برهنه برسد و جان‌های لولی را مجموع کند. سرگشته‌ی “حافظیه”، به سنگ مرمر گور که بالای آن صفه‌ی بی‌معنا هم نیست، نگاه نینداختم. گفتم با آن گنبدی که بر تو ساخته‌اند، دوباره از آسمان و حسرت فرشتگان محرومت کرده‌اند… توبه و تکرار دلشده‌ای است که ساختمان کتابخانه‌ی اینجا مثل هفتصد سال پیش است. نعمت اندوه است. آمدم و همین کتابی را که تو در دست داری از قفسه درآوردم. بختیاری گشودمش تا بخوانم. باران، خشکی و تشنگی مرا آرام می‌کند، خلل گل هنوز تمام نبسته‌ی تنم را پر می‌کند. مثل الهامی، ناگاه، دیدم که زیر بعضی از حرف‌های کلمه‌های کتاب نقطه‌ای گذاشته شده. نقطه‌ها به رنگی میانه‌ی بنفش و نیلی بودند. رنگی که فقط بنفشه‌ها می‌شناسند.

گمان کردم که کار یکی از بیکاره‌های تهی دل است که بیهوده به کتابخانه می‌آیند. ولی چرا؟ این زحمت، خیلی حوصله می‌خواست. بیرون، اشباح باران روی سروها و گنبد مسی گور می‌باریدند و خرقه‌پوش‌های شفاف کنار طاقنما‌ها کز کرده بودند. حرف‌های نشانه شده را یکایک روی کاغذ نوشتم. چند، چند به هم چسباندم. گاهی، یکی را جدا کردم، به حرف پیشین چسباندم، اگر جلوه‌ی آشنایی نداد، فرقتش را به حرف پسین وصل کردم. ناگهان نامه آشکار شد. نوشته بود: “سلام ارغوان. خیلی دعا کرده‌ام که رمز مرا پیدا کنی. می‌خواستم یک نامه به دستت بدهم ولی ترسیدم ببینند، از حافظیه بیرونم کنند یا به مأموری که اینجاها می‌گردد بگویند. هر وقت به کتابخانه آمده‌ای من به تو خیره بوده‌ام. تا در را باز کنی، ندیده می‌فهمم تو هستی. وقتی نور شیشه‌های رنگیِ در، روی شانه و روسری‌ات می‌افتد من دارم به تو نگاه می‌کنم. به غرفه‌ی پسرها نگاه نمی‌کنی که مرا ببینی. می‌روی به قسمت دخترها. برگه‌دان‌ها را دیوار قسمت ما کرده‌اند، ولی نمی‌دانند پسرها از زیر آن‌ها کفش‌های دختر‌ها را می‌بینند. آن کفش پای راست که رویش یک خراش است، مال توست. انگار از خار گل یا سیم خاردار یک خراش افتاده رویش. اسمم را هنوز نباید بنویسم. آن روز که “بوف کور” را از کتابدار می‌خواستی، صدایت را شنیدم. این کتابخانه بوف کور ندارد. من توی خانه داشتم. نفهمیدی چرا از فردای همان روز، یک کسی، عصرها، بغل در حافظیه، پنجاه شصت کتاب روی زمین چیده می‌فروشد، بوف کور هم دارد. چند روز گذشتی و اصلاً ندیدی. هر کس آمد خواست، گران گفتم. بعضی از کتاب‌هایم را خریدند. مجبور شدم تکه‌های جگرم را بفروشم که کسی شک نکند. روز هفتم بود که دیدی. برای شما ده تومان خانم. پول یک نخ سیگار “وینستون”. با دقت بخوانیدش خانم. خیلی با دقت بخوانیدش خانم. حتا می‌خواستم بگویم با دقت خوب خیلی نگاهش کنید خانم. نگفتم، پیش خودم گفتم اگر ارغوان اهل باشد، اگر نیلوفری برای من داشته باشد، خودش می‌فهمد. ولی پشت من قوز در آورد بس که پشت آن بساط نشستم.

حالا که این نقطه‌ها را می‌گذارم، دعا می‌کنم، از حافظ هم مدد می‌خواهم که نقطه‌های زیر حرف‌های بوف کور را فهمیده باشی که رمز بهت گفته باشد که این کتاب را بخوانی. نمی‌دانی چقدر آرزو دارم که یکبار با آن چشم‌هایت، به خاطر من به من نگاه کنی. یک گلدان گِلی می‌شوم که نقش چشم‌هایت روی آن کشیده شده. می‌روم زیر خاک که هزار سال دیگر برسم دست آدمی‌که بدون ترس بتواند بگوید دوستت دارم. “شازده کوچولو” را امانت بگیر. صدای باران از بیرون نمی‌آمد. شاید رندی ریا کرده بود. به پسرها نگاه کردم. کدامشان بود؟ نتوانستم بدانم. از غرفه‌ی دخترها، صدای پچ پچی می‌آمد. برگه‌دان‌ها، مثل پرده پنهانشان می‌کند. روی مخملیِ بنفشه‌ای را نمی‌توان نظر کرد، همدم رازنامه را.
شازده کوچولو را در قفسه‌ی ادبیات پیدا کردم. همان نقطه‌ها، همان رنگ، زیر کلمه‌هایش بودند. دوباره حرف‌ها را به هم چسباندم. من به باور عشق دیگران محتاجم. غبار متفرق تنم را بازگردانده، مجموع می‌کند ارواح تنم را. اگر مهر نورزید، می‌میرم باز و پراکنده می‌شوم به کوزه‌ها در سردابه‌های مخفی شراب. “سلام ارغوان. به پسرها نگاه کردی ولی مرا نشناختی. نمی‌دانی همه‌ی عصرها دورادور دنبالت می‌آیم که برسی خانه‌ات. نترس نزدیک نمی‌آیم. نمی‌ترسم بگیرندم، می‌ترسم طوری بشود که تو بترسی. از پنجره‌های خانه‌تان کدامشان مال اتاق توست. من همه‌ی آن پنجره‌های چوبی را که به شکل پنجره‌های خانه‌های قدیمی ایران بالایشان قوس دارند دوست دارم، چون بالاخره پشت یکی‌شان تو می‌خوابی. پنجره‌ات همان سیاره‌ی کوچکی است که رویش یک گل سرخ روییده، میان همه‌ی ستاره‌ها و معلوم نیست کدامشان است. ولی چرا نوارچسب‌ها را از شیشه‌ها نمی‌کنید. حالا که بمباران نیست دیگر. اگر چسب‌های پنجره‌ی اتاقت را بکنی، می‌توانم بفهم توی کدام اتاق می‌خوابی. شب‌ها، نصف شب‌ها اگر درست به پنجره‌ی اتاقت نگاه کنم، دعایم قبول می‌شود که خواب خوش ببینی. بهت نمی‌آید که مثل بعضی از دخترها، طره‌ها را از زیر روسری بریزی روی پیشانی‌ات. پیشانی‌ات مثل ماه است که وقتی عصر باران آمده و ابرها رفته‌اند، درآمده. راز را روی ماه نگذار، همه می‌بینند.

کاشکی من در زمان یکی از پیغمبرها بودم. جلو پایش زانو می‌زدم و رازم را می‌گفتم. آدم‌ها حالا دوست دارند رازها را خوار و خفیف کنند. “بی بی عطری”، مادرم، یک چیزهایی حس کرده. مریض است ولی مدام از من می‌پرسد چه دردی دارم. دیشب، خواب بدی دیدم. توی کوچه‌ی باریک و تاریکی بودم مثل کوچه‌ی خودمان. آسمان سیاه بود. دیوارها آن قدر بلند بودند که سرشان پیدا نبود. بعد، صدای افتادن سنگ آمد. دویدم. سنگ می‌آمد. از پشت‌بام‌ها می‌آمد. سنگ‌ها می‌خوردند کف کوچه می‌ترکیدند. به سر و شانه‌ام می‌خوردند. دیوارهای دو طرف کوچه به هم نزدیک می‌شدند. با دست‌های خونی‌ام زور می‌زدم به دو طرف که آنها را از هم باز کنم، چرق چرق صدای حرکت دیوارها می‌آمد. صدای خنده و صدای سنگ می‌آمد. گیر کردم لای دو دیوار. داد زدم. دیوارهای دو طرف به هم چسبیدند.

کاشکی زودتر بهار بشود. بهارنارنج‌ها در بیایند. این کتابخانه سه تا “لیلی و مجنون” دارد. آن که چاپ سنگی است امانت بگیر.” گفتم: ای پیر! می‌بینی چه رویایی می‌بافد این جوان. همه‌شان همین طورند. دستشان به دانه‌ی گندم نمی‌رسد و آن وقت… نشنید پیر. سایه شد در سایه‌ی نارنج. گفتم این جوان هم روشنایی فراقش خاموش می‌شود همین که کام بگیرد، وگرنه، من صاحب سایه خواهم شد. نوشته بود: از بی‌بی عطری پرسیدم اگر توی خواب ببینم زیر پایمان دندان ریخته، همه جا، مثل دانه‌های شن، صدای شکستن‌شان بیاید هر قدمی‌که بر می‌داریم، یعنی چه. گفت شگون ندارد. من می‌ترسم ارغوان. چرا نوارچسب‌های پنجره‌ی اتاقت را نکندی. خیلی زیاد بود این خواهش من. من از ته شهر، از اتاقکی که به کوچه پنجره ندارد می‌آیم. شما توی آن خانه‌ی بزرگ قشنگ‌تان اصلاً نمی‌فهمید یعنی چه. ساعت‌هایی که از خانه در می‌آیی بروی دانشکده، می‌دانم. آمدنا، دورادور مواظبت هستم ولی تو انگار نه انگار که این نامه‌ها را خوانده‌ای و می‌دانی. یکی از کتابدارها فهمیده که هر وقت تو می‌روی من پشت سرت راه می‌افتم. گفته اگر یک بار دیگر از این غلط‌ها بکنم کارتم را پاره می‌کند. حالا صبر می‌کنم، هفت دقیقه بعد از تو بیرون می‌آیم و می‌دوم تا نزدیکی‌هایت برسم.

کجا هست توی این دنیای بزرگ که من بتوانم بدون ترس، سیری نگاهت بکنم و بروم. بروم، همین طور با خیال صورتت بروم و نفهمم به بیابان رسیده‌ام. و توی بیابان زیر سایه‌ی کوچک یک ابر کوچک بنشینم. دیروز که آمدی از کنار قبر حافظ رد شدی، سایه‌ات افتاد روی پله‌های صفه‌ی قبر. وقتی دور شدی. زانو زدم دست کشیدم به جای سایه‌ات. نترس، کسی شک نمی‌کند. سر قبر حافظ زانو زیاد می‌زنند. هر که دیده باشد خیال می‌کند تربت جمع کرده‌ام.
“خیام” را بگیر. بعد از “لیلی و مجنون” توانستم اسمشان را پیدا کنم. از برگه‌ی سررسید کتاب‌ها که اسم امانت گیرنده و تاریخ برگشت کتاب را بر آنها می‌نویسند، آسان شد مشکل. دو اسم در آن چند کتاب مشترک بود. “ذبیح الله مریخ”، “ارغوان سامان”. بیشتر دلم می‌خواست ارغوان را ببینم. یک نظر دیدن دارد دختری که الهام چنین رمزی را به مردی برساند. یک نظر از آن گونه که ازل بود. به کمین نشستم. هرگاه، دختری به حجره‌ی کتابدار می‌رفت تا کتابی تحویل بدهد، به آنجا می‌رفتم. سلام. ببخش. لابد برای گرفتن رباعیات آمده‌ای و نبوده. ببخش. پهلوی خودم بود، چون این نامه ناتمام مانده بود. چون بی‌بی عطری مرد. رطوبت این خانه کشتش. آن قدر نحیف شده بود که از تنش یک کوزه هم در نمی‌آید. کاشکی مرا به جایش خاک می‌کردند. چه پیاله‌های قشنگی، چه گلدان‌های قشنگی می‌شود ساخت از گِلم. رنگِ لعاب لازم ندارد. خودش رنگ دارد. رنگ خون دل، رنگ چشم‌های تو. رنگ گیلاس لب‌های تو. بی بی عطری می‌گفت بگو اگر کسی به دلت هست، بگو کجاست بروم خواستگاری. می‌گفتم تو با این پاهای علیلت کجا می‌خواهی بروی. دنیا خیلی دور است از خانه‌ی ما. دیگر صبح‌ها نمی‌توانم دنبالت بیایم دانشکده.

صبح که بلند می‌شوم بساط چای آماده نیست و یادم می‌آید که بی‌بی نیستش. می‌روم قبرستان. حالا یک قبر کوچک دارم که کنارش صبر می‌کنم تا سبزه در بیاید و باهاش حرف می‌زنم. تو با کی نگفتنی‌هایت را می‌گویی؟ تازگی، یک “غزلیات شمس” چاپ امسال برای کتابخانه آمده. بگیرش. اگر خواستی، با همین رمز خودم برایم چیزی بنویس. هر چی به جز تسلیت. باقی بقایت.” من، هیچ وقت کنار گوری حتا قدم هم سست نکرده‌ام. مرده‌ها در خاک تنها نیستند. به وصال درنگ بر وصال‌ها رسیده‌اند. وقتی فرصت کم است، بهتر آن که ناز نرگس‌های نزدیک بین و بی‌افق را خرید، سپرد به جوانی خُرد خِرد و راز ندیده که فقرش نمی‌گذارد تلخیِ شهود جسم را بر هزار و یک بستر بچشد. اما از نفس آن خام، سپیدی موهایم، مو به مو به یاد سیاهی شباب می‌افتاد. روی زییایی دیدم. پرسیدم: “خانم اسم شما ارغوان نیست؟” هنوز عطر حلول بیست سالگی را در‌هاله‌اش داشت. گفت: “نه.” گفتم: “ارغوان هستی، نمی‌دانی.” چون صدایش مثل غزلی بود، قافیه‌اش، ردیفش “آه”. انگار که دیوانه‌ای باشم نگاهم کرد. گفتم: “نمی‌دانی، اگر بدانی هستی. رمزی به روبت لبخند می‌زند، آن وقت از شوق و شرم، مهتاب صورتت ارغوانی می‌شود.” ریاضی می‌خواند. روی برگرداند از صدایم. گفتم: “آیه‌ای بخوان؛ آیه نیست این که گفته‌اند دو با دو می‌شود چهار. دو دست عاشق با دو دست معشوق می‌شود یک. یکی از کتابدارهای این کتابخانه مدعی درویشی است. همه‌ی شعرهای دیوان را بهتر از من حفظ دارد. همیشه کت و شلوارهای گرانی هم به تن دارد. پرسیدم: “شما ذبیح الله مریخ را می‌شناسید؟” گفت: “عضو مزاحمی‌است. همین روزها اخراجش می‌کنم. حرمت آرامگاه خواجه را می‌شکنند این جوان‌های لاابالی.” این درویش سبلت، همیشه از پایین پای گور می‌آید و می‌رود. دیگران را هم تشویق می‌کند که به احترام خواجه حافظ، هرگز از بالای سر او نروند. گفتم: “ممکن است ذبیح را به من نشان دهید؟” گفت: “لازم نیست شما دخالت کنید. اگر یک بار دست از پا خطا کند او را تحویل مأمورین مربوطه می‌دهم. آرامگاه خواجه جای این کثافت‌کاری نیست که پسری دنبال دختری باشد.” گفتم: “عالیجناب! شما امروز صبح صبوحی زده‌اید؟!” گفت: “شوخی‌اش هم برای من چندش آور است آقا. بروید سرجایتان، در کتابخانه نباید صحبت کنید.” گفتم: “پس این لکه‌های ارغوانی را پاک کنید از سینه‌ی پیراهن.” ناباور و حیرت‌خوار به دو لک تازه نگاه کرد. انگشت زد. هنوز نم داشتند. انگشتش را بو کشید. رنگش پرید. شتابان به خانه شتافت.ممنون که آمدی. خاک قبرستان کجا و کفش‌های شما کجا. هر چه خاک اوست عمر شما باشد. لابد حساب کرده‌ای اول صبح توی قبرستان، بالای یک قبر تازه‌ی فقیر، خودش است. اگر تا دیدمت جا نخورده بودم شاید نمی‌شناختیم. خوش آمدید سر سفره‌ی من. ولی دیر شده. خیلی خاک ریخته‌ایم روی چشم‌های پیرزن. چطور ببیندت؟ شاید، چه می‌دانم، شاید صدا از خاک رد شود، صدایت را شنیده باشد. گل‌هایی را که آورده بودی برای بی‌بی نگذاشتم. آورده‌ام خانه. دارند پژمرده می‌شوند. بدم می‌آید از این دست‌های بی معجزه‌ام. با حرف‌های “آناکارنینا” حرف‌هایی برایت جدا کرده بودم، همه‌شان را پاک کردم. اصلاً نمی‌خواهم دلسوزی‌ات را. آمدی چون بی‌بی مرده بود. بعد هم حرف‌های من با حرف‌های “آنا” نمی‌خواند. اینها با ریخت و پاش عشق را حرام می‌کنند. خواهش می‌کنم توی همین کتاب برایم چیزی بنویس. اصلاً بنویس چرا آمدی، چرا فقط گل را گذاشتی و رفتی زود. بعد، اگر حالا که من لو رفته‌ام باز هم می‌خواهی حرف‌هایم را بخوانی، “‌هشت کتاب ” را بگیر. همین یک شعر نو توی این کتابخانه هست. اگر رمزی‌اش کنی قول می‌دهم هیچ وقت حسودی نکنم به آن نامزد پولدارت. گاهی که می‌آید درِ حافظیه دنبالت، من عزا می‌گیرم. تا نفس دارم دنبال ماشینش می‌دوم. از چهارراه به بعد خیلی تند می‌راند. عقب می‌افتم. فقط می‌خواهم ببینم وقتی توی ماشین نشسته ای با او چطور هستی…” …سرانجام ارغوان را دیدم. کم زیاد زیبا نبود. چشمانش، آنِ چشمانی را داشت که دزدانه به قدر عبور نسیمی سهم دو بنفشه، پرده را باز کرده به بیرون اندرونی نگاه می‌کنند. زیر و میان ابروها را بر نداشته بود: دو قوس کمانی از صدها سال پیش که محل وصلشان جای نهادن تیر است. نگاه خیره‌ی مرا که دید، به اخم ابروها در هم کشید. درست در واقعه‌ی نیکوی اتصالشان، چین عتاب افتاد. از خراشی که روی کفشهایش بود حدس زدم که اوست. بعد دیدم که هشت کتاب را پس داد. نباید به انتظار نشسته‌ای را آزرد. کتاب را نگرفتم. نیم ساعت بعد جوانی بلند شد و کتاب را امانت گرفت. روز بعد آن را برگرداند. در آن به جز نقطه‌های خودش هیچ نشانه ای نبود. دختر سکوت کرده بود.
پس چرا آمدی قبرستان؟ جای خوبی است برای ملاقات، نه؟ اگر بالای سر قبر بی‌بی روبروی هم بنشینیم، هیچ‌کس به ما شک نمی‌کند، نمی‌آید بپرسد شما چکاره‌ی همدیگر هستید. توقع ندارم خیلی نزدیک تو بنشینم. با‌هاله‌ی تو که مماس باشم برایم بس است. دوباره باید سرکار بروم. پس‌اندازم تمام شده. رنگ‌کار خوبی هستم. چند ماه پشت سر هم که کار کنم خرج پنج شش ماه را در می‌آورم. فقط عصرها اگر بتوانم بیایم این‌جا. ممنون که چسب‌های شیشه‌ی پنجره‌ات را کندی. نصف شب‌ها، فکر بعضی‌ها مثل شاپره، پشت شیشه پر پر می‌زند. دیشب که آمدی کنار پنچره، ندیدی مرا توی تاریکی. ندیده می‌دیدمت. رفتی لبه‌ی تختتت نشستی. یک آینه هست روبروی تختت، یک قالی ابریشمی‌ هم می‌بینم کف اتاقت. نشستی یک طره از مویت را دور انگشت پیچیدی، بعد ولش کردی. طره پیچ افتاد، شد طناب دار شب‌پره. سایه ات آبی‌ست. آبی افتاد روی آبیِ رنگ اتاقت. بلند شدی رفتی آب بخوری. صدای ریختن آب توی لیوان، نصف شبی پیچید توی شهر. برق برق شره‌ی آب افتاد روی دیوارها. سرکشیدی. سفیدی زیر گلویت شد مهتاب. نصفه آب را آوردی توی اتاقت. گذاشتی جلو آینه. خوابیدی. وقتی به پهلو می‌خوابی، رو به دیوار نخواب، من به چشم‌هایم نجیب بودن را یاد داده‌ام. فقط به قرص ماهت نگاه می‌کنم. سحر که شد، از پایین تخت خوابت بلند می‌شوم و می‌روم. مگر چقدر سخت است چند تا نقطه گذاشتن توی کتابی؟ “دن کیشوت” را امانت بگیر. وجد و ترس پیدا شدن آنی میانِ این دو خام که من ندانم چیست، آسوده‌ام نمی‌گذاشت. یقین داشتم که از عهد هابیل و قابیل همیشه سایه‌ای از فراق فراقِ ازل مکرر شده. مکان‌ها و زمان‌ها حجابند. حرف‌ها و وصال‌ها حجابند و چهره‌ها و پیکرها. روزی دنبال ذبیح رفتم. ارغوان، دورها، خرامان از دانایی به تعقیبی بی‌آزار، والا بلندیش سرو، شیوه‌ی پیکرش سر برکشان زیر روپوش، می‌رفت. ذبیح، به آن سوی خیابان دوید. دوید و دور که شد به این سو آمد. سر راه ارغوان ایستاد، کنار ایستاد، خیره ماند تا ارغوان بگذرد. باز دوید از عرض خیابان بگذرد. جیغ ترمز ماشین‌ها و بوق‌ها را نشنید. باز دورها به این سمت آمد. به جرز یک عطاری تکیه داد، دست در جیب که آمدن ارغوان را به سوی خود ببیند. هاله‌ی پر سیاوشان، حنا، سدر، زردچوبه… کنارش بود. نزدیک شدن ارغوان را چندین بارآزمود، نفس نفس زنان و عرق نشسته… ارغوان بی‌اعتنا به این پریدن‌های بام به بام، به خانه رسید. در را باز کرد و اما… در باز کرد و اما رو گرداند به سمت راهِ آمده… رو گرداند به راه آمده. ذبیح مزد دویدن‌ها را گرفت. سرخوش، راهی خانه‌اش شد.

کوچه پس‌کوچه‌های قدیمی شیراز، هنوز هم، به هوای دل کوچه پس‌کوچه‌های سحرگاهِ “ابواسحاق” به بهار، و پاییز “شجاع” خانه و پنجره‌های قدیمی دارند. تنگ و طولانی، پیچ‌های ترسِ محتسب خورده‌اند و باریک راهِ مستقیم عاشقانی که فرصت دیدارشان با هر قدم به سوی هم، کوتاه‌تر می‌شود. آه‌شان را نه باد برده، نه نسیم… سالک! می‌توانی در این کوچه‌ها، جهت را از کف وانهی. اژدهای خود را گم کنی و آن سوی خمِ پیچی، معجزه‌ی خود را ببینی که می‌آیی می‌آیی و پسربچه‌ای بی‌اعتنا به تو، بر دیوار فواره می‌زند.
خانه‌ی ذبیح کژ و مژی بود فشرده شده بین دو خانه‌ی دیگر. درون رفت. در بست. بعد، پشت دیوار بلند و نم کشیده‌ی حیاط، فریاد کشید: “ارغوان…” سمتِ آسمان آبی شیراز. هفتصد سال پیش هم، دهانی تلخ صبوحی، همین نزدیکی‌ها، سوی همین آسمان، “شاخ نبات” را نعره کشیده بود… صدای خزشی آمد از حفره‌ای زیر تیرهای چوبی سقف خانه… معشوق چنان می‌نماید که انگار سرگشتگی وظیفه‌ی عاشق است و دیگران هم. ارغوان، هر روز از دانشکده‌ی ادبیات می‌آمد. وارد که می‌شد، نگاهی دزدانه به قسمت پسرها می‌انداخت. لبانش شکنج گزیده شدن از شرم داشتند. می‌نشست و کتابش را می‌خواند. گفتم: “خاتون! جام سرت را پر نکن از تذکره‌ی شاعرانی که دُردند.” گفتم: “آنها که مجبورت می‌کنند مفاعلین مفاعیلن حفظ کنی نباشان گورهای پوکند.” گفتم: “خاتون! نخوان قصیده‌ای که پیمان نشکسته است.” حیرت شد. روی گرداند. ندید کسی را پشت سر. دور، کنار در بودم. رنگارنگ از نوری که از شیشه‌های رنگی در برِ من می‌تابید. اندکی هم سایه دار شده بودم. گفتم: “گوش کن صدای پای آب! آب بپاش در کوچه تا باز “خضر‌” درآید. کشتی سوراخ کند، کودکی بکشد، دیواری بر آورد و اما هیچ مپرس.” می‌شنید و وحشت زده به اطراف نگاه می‌کرد. دور نمی‌دیدم به خود که زمانی فکرهایشان را هم بخوانم. ترس هم دارد این امید. می‌میرم اگر باز در فکر عاشقی ریا بخوانم. گفتم: “خاتون! نقطه‌ای بگذار پای کلامی. خالی زیر لبِ حرفی. آواها برای طواف، نقطه‌ای می‌طلبند.” داس زلف را زیر روسری رانده بود…
بهار پیمان‌شکن سر رسیده بود. از عطرهایش در امان نیستم. ناگهان، خیالی، از سایه روشنی گریبانم را می‌گیرد. به دست‌هایم می‌گویم: چه فایده، چه فایده؟ وصال سمت ابد است و فراق سمت ازل. ولی برای من، در همه بسترهایی که خفته‌ام، گوهر یکدانه‌ای نبوده است. خاطرم نهیب می‌زند که با آن همه غوغای فراق، با آن همه زمزمه‌ی وصال، حجاب که افکنده می‌شد، هیچ کدام حوای من نبود. حالا که عشق ذبیح و ارغوان رنگ انار شیرین داده به غبار تنم، وحشت دارم. شکست آنها دورتر از همیشه پرتابم می‌کند به آینده و تا مغز استخوانم می‌رسد مرگ، این بار…
“چکار می‌کنی؟ چکار می‌کنی؟ من می‌ترسم.”
ارغوان سکوت را شکست ولی فقط همین بیست و شش حرف را نشانه گذاشت در صفحه‌ای که دن کیشوت برای نجات عروسکِ نیک به عروسک شرور خیمه‌شب‌بازی حمله می‌کند. ذبیح در پاسخ او نوشت: “دیروز یک مار خانگی گرفتم. سال‌ها بود توی خانه‌مان بود. گاهی دیده بودمش. بزرگ است. انداختمش توی قفس یک قناری که خیلی وقت‌ها پیش داشتیم. دور میله‌های قفس را توری آهنی کشیدم. شب‌ها، تا نصف‌شب‌ها می‌نشینم، چشم در چشم مار. خیلی چیزها می‌داند ولی نمی‌خواهد بگوید. آخر ازش می‌فهمم. حتماً جفتی هم دارد. این را فهمیده‌ام…” جمعه‌ی بعد از این، به فکرم رسید که امروز حتماً همدیگر را خواهند دید. چون آسمان مصرفانه آبی بود. “حلاج” را دیدم. خرقه و تن شفاف، مستامستِ عطر گل‌های صحرایی که از “دروازه قرآن” به شیراز می‌آمدند، می‌رفت به سمت باغ‌های “قصر الدشت”. چهار مرید همراهش بودند. اندکی رنگ ازرق داشت خرقه‌ی مریدها. دانه‌های بالدار افرا، با باد می‌رفتند به سوی درنگِ حق. با باد می‌آمدند از درنگ حق. و گرده‌ی گل‌های بهاری را کسی در هوا نمی‌دید.
آن‌ها را در قبرستان دیدم. دو طرف پشته‌ای نشسته بودند. ارغوان، سر را پایین انداخته بود، ذبیح سر انگشت بر خاک می‌کشید. قبر، سنگی نداشت. قطعه‌ای سیمانی، عمود، بالای آن در خاک نشانده بودند. از کنار آنها گذشتم و اسمی را که با رنگی سیاه روی سیمان نوشته شده بود خواندم. با خطی سرسری نوشته بودند: بی بی عطری… کمی‌دورتر، پایین پای قبری با سنگ مرمر اعلا نشستم. گفتم: “هزار کلمه دارید،‌ هزار حرف حرف که زیرشان نقطه است. برای شما طمع خام‌ها هزار و یک غنیمت است. زبان بیایید، زمان همان کهنه شدن عشق است، می‌گذرد.” ذبیح به ارغوان نگاه کرد. ارغوان سر بالا کرد.
ذبیح به دورِ غروب نگاه کرد. آن سمت، کوه “استسقا” ته رنگی سبز داشت از بهار. بعضی می‌گویند که شکل مردی است که مرض استسقا دارد و آن قدر آب نوشیده که شکمش برآمده. بعضی می‌گویند شکل مادری است، خوابیده، زندگی نه ماهه‌ای در شکم دارد برای این شهر؛ اگر دریابد. ذبیح و ارغوان هنوز ساکت بودند. گاهی چشم در چشم می‌شدند، مدتی. شاید با نگاه حرف می‌زدند. ارغوان، بعد سرخ می‌شد رویش. سر زیر می‌انداخت. خیلی طول کشید، به اندازه‌ی بر آمدن کوزه‌ای از خاک نگاری، که سرانجام لب‌های ذبیح به قد چند کلمه جنبیدند. ارغوان هم کوتاه جواب داد. معلوم بود که هر دو از این وضع معذبند. هر از گاهی، اطرافشان را می‌پاییدند. انگار این کار تنها مفرشان بود. بر زمین بی بهار قبرستان، گورها یک رنگند. گفتم: “مرده‌ای بین شماست. یکی‌تان بلند شود کنار آن دیگری بنشینید.” تکان نخوردند. مطمئن بودم این حرف فکر مرا در ذهن می‌شنوند. ولی… گفتم: “نترسید، کی به فکرش می‌رسد که بر سر قبر محل دیدار دو عاشق باشد…” پس از دقیقه ای نگاهشان یک چشم شدن، ارغوان بلند شد. در باد، مانند پرچمی‌بود. در سیاهی چشم‌هایش برق نشاط نبود. گود افتاده بودند. صدای شیون می‌آمد از دور. کاش هیچ وقت در بهار بهار کسی نمی‌مرد… ارغوان به زمزمه حرفی گفت. ذبیح سر زیر انداخت. ارغوان به راه افتاد. تنداتند رفت. غبار قبرستان بر او می‌وزید. ذبیح نگاه او می‌کرد. مویه بر او می‌وزید. پسرکی ژنده‌پوش روبرویم درآمد. یک قوطی حلبی دستش بود. پر از سیماب بود از آفتاب آفتاب. گفت: “قبر را بشویم؟” گفتم: “آبی بریز کف دست‌هام.” پرسید: “مگر این قبر مال مرده‌ی تو نیست؟ قبرش را بشویم؟” گفتم: “راست گفتی. بشوی…” آب ریخت روی مرمر. جزه‌ی غبارِ نشاط گرفته از آفتاب بهاری بلند شد. پسرک دستش را برای مزد پیش آورد. دست بردم به خاک پای گور. مشت کردم. مشت را کف دستش باز کردم. حیرتی و وحشتی به تلألو‌های کف دستش نگاه کرد. گفت: “تقلبی است.” گفتم: “بله.” گفت: “نه… این همه سنگین؟ تقلبی نیست.” گفتم: “نه.” مشتش را بست و دوید. قوطی اش را انداخت و دوید…
“چکار کنم؟ چکار کنم؟ نگهبان‌های حافظیه فهمیده‌اند. عصر، مجبوری بیرون، سر چهارراه منتظرت می‌مانم. خیلی دوست دارم وقتی از روبرو می‌آیی. حالا هر وقت اتاقی را رنگ می‌زنم اول روی دیوارهایش، بزرگ با قلم‌مو می‌نویسم ارغوان، بعد با رنگ اسمت را قایم می‌کنم. پدرت هم انگار فهمیده توی کوچه‌تان می‌گردم. با نوکرتان می‌آید دم در. چپ چپ نگاهم می‌کند. اگر نخواهی نمی‌آیم. ماشین نامزدت به نظرم یک دیو است. کاشکی شمشیر و نیزه داشتم حمله می‌کردم بهش. خردش می‌کردم. به غرورتان برنخورد خانم که نشانی خانه را برایتان نوشتم. ننوشتم که بیایید. نوشتم که خیالتان بیاید. اگر بیاید دور می‌نشینم. دورتر از توی قبرستان. نیایی، خیالم خیلی قوی شده… “منطق الطیر” را بخوان.” با گرم شدن هوا، مسافران نوروزی شیراز ناپدید می‌شوند. نفوس بهارنارنج‌ها دود پیه‌سوز میخانه می‌شوند و خرقه‌پوش‌های شفاف زیر آب آبنماها می‌خوابند تا پری‌وش‌ها بیایند. از پیرمردی که همیشه در طاق‌نمایی روبروی سرو قدیمی حافظیه می‌نشیند، فال می‌گیرد، پول می‌گیرد، فال خواستم.گفت: “نیت کن.” به دل گفتم: “گوهر یکدانه‌مان کو؟” دیوان را بوسید. ناخن راند لای آن. چشم بست و گفت: “ای خواجه حافظ شیرازی، تو کاشف هر رازی. من طالب یک فالم، تو را به شاخ نباتت قسم…” پیرمرد چهل سال پیش، عصری، با معشوقش، اینجا، قرار دارد. دختر را برادران غیور، همان عصر می‌کشتند دم در خانه. پیرمرد هنوز منتظر آمدن اوست. دیوان را با سر ناخن باز کرد. به دل خواند. سرخ شد. لرزید و کتاب را بست. بی‌حال، سرش را تکیه داد به آجر چهارصد سال پیش. با صدایی نزدیک گور گفت: “نمی‌خوانم.تا حالا نیامده بود. این فال را برای هیچ احدالناسی نمی‌خوانم. عهده کرده‌ام…” گفتم: “پس فهمیده‌ای عاشق خیال خود بوده‌ای، نه او.” با تکان سر حاشا کرد. گفتم: “تو دیگر ریا نکن، عمری برایت نمانده.” چروک‌های صورتش مثل شیار یادگاری‌های کنده شده بر درخت درخت شدند. پرسید: “چه نیتی کرده بودی؟” گفتم: “نیت یک سحرگاه دیگر.” راه افتادم. پشت سرم، بلند گفت: “حکماً پیمانه‌های زیادی شکسته‌ای؟” گفتم: “شراب هرکدامشان فقط یک مستی کوتاه بدخمار داشت.” بلند شد. سایه‌ی سرو از رویش رفته بود. دستش را با انگشتی برافراشته بالا برد. گفت: “اصلت تشنه نبوده، اگر بودی با همان اولی مست می‌شدی، تا ابدالآباد.” گفتم: “پس تو خودت چرا هزار فال گرفته‌ای ، یک فال، یک غزل برای همیشه.” تهدید کنان انگشتش را روی هوا تکان می‌داد و فریاد کشان سر گرفت: “نماز شام غریبان چو گریه آغازم، به مویه‌های غریبانه…” دور می‌شدم. مردمان دورش جمع می‌شدند… خرد ز پیری من کی حساب گیرد، که باز با صنمی… دور دور می‌شدم و صدای جوان شده‌اش می‌آمد…
“من می‌ترسم چون نمی‌توانم جلو خودم را بگیرم که نامه‌هایت را نخوانم. می‌ترسم چون نمی‌توانم این حرف‌ها را نشانه نگذارم. تو چطور مرا می‌شناسی. از دور؟ نه، این جور عاشق نمی‌شوند. از نزدیک من فقط دوبار ترا توی قبرستان دیده‌ام و بعضی وقت‌ها حس کرده‌ام یک کسی پشت سرم می‌آید. اصلاً نمی‌شناسمت. فقط یک مقدار حرف نشانه شده از تو خوانده‌ام، به خط خودت هم نبوده. ما فقط با هم توی خیال بوده‌ایم. از کجا معلوم درست خیال کرده باشیم. این رسمش نیست به خدا. ترا به خدا تمامش کن. ترا به خدا دیگر برایم اسم کتاب ننویس. تو را به خدا اقلاً به خودت برس. رنگت زرده شده، زیر چشم‌هایت سیاه شده. من همه‌ی امتحان‌هایم را خراب کرده‌ام. منطق الطیر را برای امتحان باید می‌خواندم ولی نه فقط برای بعضی از حرف‌هایش که هیچی از کتاب نفهمم…” سه بار نوشته بود خداحافظ.
پس از این، نامه‌ها متقابل شد. برای این که کسی بو نبرد کتاب‌ها را زود به زود تحویل نمی‌دادند. گاهی هم بلافاصله پس از تحویل، عضو دیگری کتاب را امانت می‌گرفت و آن یکی مجبور می‌شد پانزده روز صبر کند تا به کتاب برسد. “…دوستم، همدمم مثل خودم دارد جنون می‌گیرد. سرش را می‌کوبد به میله‌های قفس تا می‌نشینم جلویش. بعد که می‌بیند فایده ندارد، زل می‌زند بهم. می‌گویم آره، به خودت بپیچ. تمام تنم طلب شده، می‌سوزم. از تو می‌کوبد به جدار پوستم. تو هم بسوز. تا نگویی چکار کنم آزادت نمی‌کنم. از چشم‌هایش یک سرمایی می‌آید توی خونم. آرام می‌شوم. خوابم می‌برد. این روزها تو همه جا همراهم هستی. می‌بینی وقتی صاحب کار زور می‌گوید، طاقت نمی‌آورم، چون تو می‌بینی، وقتی با مسافرهای دیگر می‌چپیم توی مینی بوس، مثل گوسفند، تو داری نگاهم می‌کنی. پیاده می‌روم همه جا. تو می‌بینی وقتی کوپن‌های بی‌بی را می‌فروشم، بردم بقیه‌شان را تحویل دادم. پنج‌شنبه ساعت چهار بیا برویم با هم قدم بزنیم. برویم “باغ ارم”. گاهی فقط می‌آیم بغل دستت، زود رد می‌شوم، کسی نمی‌فهمد. دو سه متر دورترت می‌آیم. می‌خواهم هر چی تو می‌بینی ببینم.” …”خیلی اشتباه کردی آن وقت که از کنارم رد شدی اسمم را صدا زدی. نگفتی یکی از روبرو می‌آید، می‌شنود. کار خطرناکی کردیم. اگر آشنایی مرا توی باغ ارم می‌دید، تو را هم که نمی‌دید، نمی‌گفت این دختر تنهایی اینجا چکار می‌کند. توی خانه به رفتارم شک کرده‌اند. ما از هم خیلی دوریم، حتی اگر کتاب “حسن و دل” را حفظ باشیم. می‌ترسم، گاهی انگار غیر از تو، یکی دیگر هم تعقیبم می‌کند. یک سایه‌ای هست، بعضی وقت‌ها جاهایی می‌بینمش، انگار ناقص است. دلم گواهی بد می‌دهد، ولی حالا همه چیز برایم تازه شده. همه چیز را دوست دارم. دیشب یک گلدان قدیمی توی اتاقم داشتم، شکست. گریه کردم برایش. من هم دارم می‌سوزم. کف دست‌ها و پا‌هایم گر می‌گیرند، صورتم… نه، تو عاشق نیستی وگرنه دلت نمی‌‎آمد این طور زندگی مثل بره‌ام را به هم بزنی. خدا از سرت نگذرد. خوب کاری کردی. دلم شده تو، ای نامرد.” … چرا پدرت مرا زد. می‌گفت، دیگر نمی‌آمدم توی کوچه‌تان. وقتی با نوکرتان نصف‌شبی یقه ام را گرفتند، گفتم آقا من دخترشما را دوست دارم. می‌دانم او را به من نمی‌دهی ولی وظیفه‌ام است خواستگاری کنم. مرا زد. می‌خواست پلیس خبر کند، من فرار کردم. زشت است فرار. به پدرت بگو آقا وقتی می‌زنی توی گوش کسی، مدتی صورتش مور مور می‌کند. بعد درد خوب می‌شود ولی یک چیز می‌ماند. دیده نمی‌شود مثل جای انگشت‌ها، ولی همیشه می‌ماند …” … “چه صورت سنگی داری. دو تا از انگشت‌های بابا رگ به رگ شده‌اند. صبح و شب توی آب گرم مالششان می‌دهد. خیلی گیجی. اصلاً نفهمیده‌ای مدتی است صاحب دیو دنبالم نمی‌آید. تاراندمش. دیوش شیشه‌ی عمر نداشت فقط پول داشت. تو قشنگ بودی وقتی پا به دو گذاشتی. من ترسیده بودم. از پشت پرده می‌دیدمتان. خندیدم وقتی فرار کردی. زبل بودی. قشنگ بودی. به آنها گفتم نمی‌دانم تو کی هستی، هیچ وقت مزاحم من نبوده ای، به صلاح بود. ببخش که این طور گفتم.”
از خیابان‌های مملو از جان‌های ارزان می‌گریزم و به حافظیه پناه می‌آورم. شاد باش. تابستان، پری‌وش‌های بنفش در باغچه‌های حافظیه انگار برای صد سال، وقوع برق‌های بی رعدِ ابرهای بهاری هستند. بچه‌ها، مثل جغجغه‌های ساقط، روی سنگ‌های صیقلی کنار پلکان سر می‌خوردند. فقط جای سنجاقک‌ها خالی است. خیلی سال است که تابستان‌ها نمی‌آیند… “بی بی عطری حتماً صدای پایمان را می‌شنود بالای سرش. ولی حتماً مدام می‌پرسد چرا با هم حرف نمی‌زنید. قبل از اینکه بیایی خیلی حرف‌ها توی ذهنم آماده کرده‌ام ولی تا می‌آیی همه‌شان مسخره می‌شوند. کاش ما بالاتر از زن و مردی بودیم. دیشب آمدی خانه‌ی ما. نشستی. من دو زانو جلوت نشستم. مار چشم دیدن ما را با هم ندارد انگار. حمله می‌کرد به میله‌های قفس. نیش می‌زد به میله‌ها. دست دراز کردم طرف صورتت. زمین نلرزید. دست آوردم نزدیک‌تر. آن قدر نزدیک صورتت، نرسیده به صورتت، انگار دست کشیدم روی نسترن آتش. دستم را پس کشیدم. وقتی توی خواب هم دستم نجیبی‌اش را نگه می‌دارد، بیداری چه ترسی داری خانم” … “چرا کف کوچه‌مان آن حرف را نوشتی؟ نگفتی آبروی مرا می‌بری؟ بابا صبح زود که بلند شد دید. حرف بدی به من زد. شاید او درست می‌گوید. من حتماً هستم همان که کسی بهم نظر پیدا کرده. مادرم می‌گوید همه‌ی حرف‌های مردها یک حرف است. حتا وقتی که می‌گویند یا می‌نویسند دوستت دارم، منظورشان یک چیز است. منظور تو از اینکه نوشته بودی چیست؟ با چه آبی قشنگی نوشته بودی. پدر روی نوشته‌ات یک رنگ سیاه زشت زد. رنگش تمام شد. یک کلمه مانده: قسمتم. دیگر هیچ بهانه‌ای ندارم که بیرون بیایم. چقدر باید دروغ بگویم. با این همه دروغ و تظاهر پس چی می‌ماند. حالا همه جا همراهم می‌آید بابا. مواظب باش. توانسته‌ام راضی‌اش کنم که بیایم از کتابخانه کتاب بگیرم. دم در حافظیه توی ماشین می‌نشیند تا زود بر گردم. چرا آن حرف را نوشتی؟” … “روی دیوارهای کوچه‌تان جا نبود. اگر هم بود لابلای شعار‌های انقلاب، خط بی قدرمن چی هست. یا چطور می‌شناختیش؟ برای راحتی خیال مادرت من هر فکر مردانه‌ای را توی سرم می‌کشم. ولی باز همه جا می‌نویسم دوستت دارم. همین جاها یک جایی باید برای ما باشد که دروغی نباشیم. دلم می‌خواهد بزرگ‌ترین عاشق روی زمین باشم. یادم بده. کارهای قشنگ هم یادم بده. مار توی قفس سلام می‌رساند. خداحافظ.” … بیشتر رمان‌های کتابخانه‌ی حافظیه را بعضی عضوها برده‌اند. یک زمانی “مندنی پور” نامی، ساده لوح، برای این کتابخانه‌ها رمان خریده بود. ذبیح و ارغوان همان چندتای باقی‌مانده را نقطه گذاشتند. این حرف‌های خام شیرین، شور عرق وصال می‌شوند و بعد … نمی‌دانم؛ چه می‌دانم، شاید هم گوهر یکدانه ای است برای وصال ابد … دو عاشق، “خمسه‌ی نظامی” را نقطه گذاشتند. “غزلیات شمس” را هم و در آخر نوبت رسید به کتاب “بار هستی” … بعد کتاب‌ها را دوباره گرفتند. نقطه‌ها را پاک کردند. نشانه‌های تازه گذاشتند و رسیدند به دیوان‌های حافظ: ده‌ها روایت است، هر کس با ظن خود، مکرر، مکرر. دلم نمی‌خواست این طور شود. دلم می‌گیرد هر بار، بار. در آن زمان اگر دل می‌دانست، یک غزل بیشتر نمی‌سرود. از فالگیر فال دیگری خواستم. کنار گور نشسته بود. دیوان را باز کرد و بست. همان فال آمده بود. وحشت‌زده مرا نگاه کرد. دست پیش آورد می‌خواست صورتم را لمس کند. عقب کشیدم. گفتم: “تو چرا مویت را رها نکردی، خرقه نپوشیدی؟ آب منتظرت است. خاک منتظرت است. هزار بار فال گرفتی و اگر فهمیدی نگفتی به آنها که فالشان را گرفتی.” عربده کشید: “با دومی دورتر شدی، با سومی‌دورتر شدی، همین طور عشق حرام کردی و دورتر شدی …” گفتم: “می‌دانم. امید دورترم کرد. ولی چه می‌دانی؟ شاید ابد دور زده باشد، از آن سو رسیده باشد به ازل. دور که می‌شویم از این سمت، نزدیک می‌شویم از آن سمت.”

ارغوان، جلو در حافظیه منتظر پدرش ایستاده بود. نیامد پیرمرد. دختر به راه زد. ذبیح سر چهارراه ایستاده بود. هر روز عصر آنجا ایستاده بود. امیدش سبز می‌شد، زرد می‌شد و می‌سوخت. هر روز، از آن ساعتی که می‌گویند چهار است تا آن زمانی که می‌گویند هفت. ارغوان، بی هیچ توضیحی، یکباره، یک ماه بیشتر به کتابخانه نیامده بود. نمی‌دانم چه پیش آمده بود بین آنها. در آن قبرستان نامحرمم. ارغوان لاغر آمده بود، بی خطی بر چشم یا سرخی مصنوعی بر لب آمده بود. ذبیح را، دست‌ها بالا برده، وسط پیاده رو که دید، خشکش زد. چند نفری از آن سمت می‌آمدند. ایستادند. دهان ذبیح به فریادهایی بی‌صدا باز و بسته می‌شد. او را، چرخان چرخان که دیدند، خندیدند مردمان. خم شد. پریشان شد موی بلندش. خمیده، تابی داد به گردن و تنه. و دیگر بعد وسط خیابان، آن قدر تند می‌چرخید بر دایره‌ی دایره‌ی همیشگی که پاهایش دیده نمی‌شدند. ماشین‌های هزار و نهصد و نود و چهار بوق می‌زدند. قورباغه‌اند، و ذبیح در هر آن، هم خمیده بود، هم راست قامت. کفش‌هایش پرت شدند دور و فاصله داشت پاهایش از آسفالت. کتاب از دست ارغوان افتاد. کف دست‌ها را به سوی دهان برد. روح دفی در هوا بود، و در پرواز بود دانه‌های رخشان عرق از چهره‌ی ذبیح. به زانو افتاد. تنه‌اش آونگ شد، آونگ و دوار از چپ، مانند گرداب‌ها. وای ناله‌ای از دهان ارغوان درآمد وقتی ذبیح را مردمان روی دست به پیاده رو آوردند. مدهوش، نفس نفس و تب سوز. “دیوانه است. دیوانه است.” همهمه بود و نگاه کنجکاو اذهان اهل عشق ندیده. ذبیح را کف پیاده رو خواباندند. “دیوانه است، دیوانه…” کف به دهانش بسته شده بود. ارغوان نیامد درون حلقه‌ی تنان که بسته می‌شد گرد ذبیح. دست‌هایش، شاید باید پس می‌زدند مردمان را. جیغ کاش می‌شد کشید. “دیوانه است، دیوانه است.” دهان‌های عشق نچشیده، وراجند. ذبیح چشم باز کرد. نگاهش ارغوان را می‌جست میان تنان، و دختر دور می‌شد، گریان گریان. بر سر گور باز گشتم. سروها و نارنج‌ها، پاییز‌ها، تیره‌تر می‌شوند. چیزی کم است. چیزی که وقتی آسمان ابری می‌شود و نمی‌بارد نمی‌بارد، نبودش بیشتر احساس می‌شود. بادهای تند پاییزی شیراز می‌وزند. پنجه‌ی برگ چناری، روی سنگ مرمر گور می‌افتد. باد می‌کشاندش و چنگال‌های خشکیده روی خط برجسته‌ی شعر گور کشیده می‌شوند. صدایش، صدای ترک خوردن استخوان است زیر خاک … به سرو گفتم: “تو غول شده‌ای ولی توی غزل، باریک و به قاعده مانده ای.” … گفتم: “کاش هنوز حافظیه مصلا بود، اطرافش کشتزار بود. دامنه‌ی کوه نزدیک، تاکستان بود. حالا، همه جا خانه و خیابان است. دختران بر پیاده رو، مردان پیر بر پیاده رو و ریشه‌های گندم و تاک زیر آسفالت.” … “تقصیر احمقی من بود. معلوم بود که گیر می‌افتیم. چرا پدرت مرا بخشید؟ زندان می‌مردم تمام می‌شد. چقدر بچه‌ایم برای این دنیا. کاشکی توانسته بودیم دورتر از پلیس راه شیراز برویم. حالا باور کردی که هیچ جا نداریم. دارم می‌سوزم. دیروز که زیر رنگ اتاقی را می‌زدم سعی کردم چشم‌های تو را بکشم. صاحبخانه آمد و داد و فریاد راه انداخت. سطل رنگ را انداختم روی سرش و بیرون آمدم. چکار کنم؟ دیوانه نیستم. چکار کنم؟ “تذکره‌‍‏‏الاولیاء” را بگیر. برایم بنویس. چون من می‌ترسم. یکی مدام توی ذهنم می‌گوید که عشق‌ها به محض وصال مرده‌اند. عشق تو چی؟ چکار باید بکنیم که عشق‌مان همین طور بماند؟ جفت مار را هم گرفتم. هر دو در قفس به هم پیچیده‌اند.گوشت حسابی به خوردشان می‌دهم. خانه مان خیلی موش دارد و من دو تله دارم. می‌سوزم از تو و می‌ترسم از خودم و مارها خاموشند. چیزی بروز نمی‌دهند، هیچ الهامی‌برای نجات ما نمی‌دهند.” به دلهره اگر بیفتیم، سایه مان تاریک‌تر می‌شود. ارغوان تذکره الاولیاء را امانت گرفت ولی نه هفته‌ی بعد و نه هفته‌ای دیگر از این، به کتابخانه نیامد. ذبیح هم سر چهارراه حافظیه نمی‌ایستاد. آنها را گم کردم. شاید راه دیگری برای تماس و دیدار پیدا کرده بودند. یا… در خانه‌ی ذبیح می‌رفتم. بیرون نمی‌آمد، یا اگر هر از گاهی می‌آمد، من نبودم. نمی‌توانم ساعت‌ها جایی منتظر بایستم. باد روانه‌ام می‌کند. یاد، به مکانی دیگر حلولم می‌دهد بی آن که بخواهم. کتاب‌های زیادی را در کتابخانه ورق زدم. هیچ نشان تازه‌ای بر آنها نبود و مارها در یادم، هر یک، موشی را بلعیده، با تورمی در میانه‌ی تن، به هم می‌پیچند. زمانی یکی از آنها در دنده‌های برهنه‌ام چنبره زده بود. گفتم: “هر دو سرمای تن داریم. یگانه نیستیم اما. فلس‌های تو گرمای هیچ تنی را هدیه نگرفته‌اند جز آن گاه که بلعیده‌ای.” و ناگهان فهمیدم که آن مارها، چرا در قفس نگهداری می‌شوند. سایه‌ام تاریک‌تر شد. درِ خانه‌ی ارغوان، به انتظار او ایستادم. پنجره‌اش را شناختم، تنها پنجره‌ای که نوار چسب بر آن نبود. نباید تو بروم. امان ندارم بروم بروم به خلوت دیگران. شامگاهی، شبح او را پشت پنجره دیدم. فریاد زدم: “مارها را منتظر بگذار. آنها نه برای فراقند نه برای وصال. عشقِ مرده بهتر است از بی عشقی.” صد بار فریاد زدم. اگر او می‌شنید فریاد بی‌صدای مرا، من از او هیچ نمی‌شنیدم. به در خانه‌ی ذبیح رفتم. باران گرفت. همان فریاد را باز تکرار کردم و ترسیدم که شاید مارها را از خواب سردشان بیدار کرده باشم. گفتم: “خدایا، خدا! مارها در قفس به خواب بر. نمی‌دانم این طور چه می‌شود. یکی‌شان یار عشق، یکی‌شان دشمن عشق …” در زدم. ذبیح، نحیف در را باز کرد: سر تراشیده، زیر یک چشمش سیاه. تحقیر شده و شکسته. گفتم: “دنبال جفتی مار می‌گردم. شنیده‌ام شما مار دارید.” کف گشودم جلو رویش. تلألو زر هیچ انعکاسی در چشم‌هایش نداشت. گفتم: “تقدیر دو یار را می‌خواهم ببرم بپاشم توی باغچه‌ی حافظیه، قوت بنفشه‌ها. فراق برای شما، مرگ برای آنها. گل می‌دهند، بروید ببینید. دلتان آرام می‌شود.” آب باران از شقیقه‌هایش جاری بود. گفت: “خبرچین پدرش هستی؟ یا آمده‌ای مرا ببری؟” گفتم: “پسرک خام! فراق آن روی وصال است. مرگ آن روی عشق نیست.” گفت: “برو بگو من او را می‌برم. دیگر نه به خاطر این که نمی‌گذارید به هم برسیم. برای عشق خودمان. شما نمی‌فهمید این را. ما باید برویم.” و در را بست. من هیچ نیرویی ندارم در برابر درهایی که بسته می‌شوند. نباید به زور حتا گرهی به خیر بگشایم چون تنان باید خود، مختاری کنند تا تن باشند. فکر داد زدم: “عشق نیست اگر زندگی‌اش را نخواهی. برای خودت می‌خواهی. پس عشق نیست. عاشق خودی…” صدایی از دور می‌شنیدم. شنیده بود فریاد بی‌صدایم را و داشت جواب می‌داد. گوش‌هایم را با دو دست بستم که بشنوم زمزمه‌ی فریادش را. دور بود، ولی شنیدم کلمه‌هایی را: “خودش میخواهد، خودش می‌خواهد…”
خدا را شکر که حاضر و مجموع می‌شدم اما نمی‌خواستم به این بها. به حافظیه بازگشتم. به بنفشه‌ها گفتم: “شما چه می‌گویید؟ چه کنم؟” زمستانی، خیلی‌هاشان گل نداده بودند هنوز. نمی‌شنیدند. یکی با پیشانی بنفش و دو چشم زرد گفت: “هیچ وقت ما را روی گور عاشقی نگذاشته‌‌اند. همیشه گل‌های سرخ ، مریم‌ها، مریم‌ها، شاخه‌های مورد…” کنار گور نشستم. باران هنوز می‌بارید. مثل دویست سال پیش، مثل پانصد سال پیش. گفتم: “اگر ذبیح به تنهایی دست به مار بسپارد باز چیزی باقی می‌ماند. وگرنه…” صدای دف می‌آمد: از سمت کوه، از لابلای نارنج‌ها، از زیر سنگ مرمر گور. گفتم: قلبت می‌زند گور؟! خرقه‌پوشی مشرف رنگ شده، پاکشان و خسته می‌رفت زیر باران. با هر قطره باران، ذره‌ایش پاک می‌شد. گفتم: فردا روز، باز درهای اینجا باز می‌شوند. مردم می‌آیند. زوج تازه ازدواج کرده معمولاً می‌آیند. ولی بیهوده‌اند. زن، با پوست و روی شکفته،‌هاله‌ی سبکباری در چشم‌ها، لبخند به لب، کنار گور می‌ایستد و مرد پایین پله‌ها از او عکس می‌گیرد. تا بعدها در شهر خودشان ماه عسل‌شان را به یاد بیاورند، یا شاید فراموش کنند با همین عکس… و همچنان به دامن حرف‌های این کتاب نقطه می‌گذارم و رمز می‌چینم برای تو. بود که دلت اندکی مشغول دو سه حرف عشق گردد. پس خوشا بر من اگر تو جمله‌های این “تذکره‌الاولیاء” را که می‌خوانی، همراهشان حرف‌های رمز را هم بچینی. پروا نکن. اگر اولیا ذکر دارند تو هم ذکر خودی و زمانی نقطه رمز بر کتابی دیگر می‌گذاری. روزی شاید من و تو، در حافظیه یا در خیابانی از کنار هم بگذریم و نشناسیم همدیگر را. افسوس … اما لابلای سکون سروها و ستون‌ها گام بردار به نیت آن که عشق تو را به دیده‌ی حیرت و حسرت بنگرند بی‌عشقان دل خشک و خشک جامه، در باران، که گو ببارد و ببارد… سر برداشتم از خواب. گذشته بود زمانی که شما می‌گویید یک شبانه‌روز. بیدارم کرد صدای پاهای ارغوان.
آرام، از کنار گور گذشت: بی‌اعتنا به مریدی گران‌جان که کنار سنگ مرمر گور نشسته بود و نیاز می‌طلبید. خواب‌زده، حسرتی دوش وقت سحری به مرید گفتم: “مرادت نمی‌دهد این سنگ. از آن که باید نیاز بطلب که این سنگ جامی شود زیر این باران، اگر نه برو به خانه‌ات.” و رفتم به دنبال ارغوان. ناشناسی، به کتابخانه، کتاب “تولدی دیگر” را هدیه داده بود. ارغوان آن را امانت گرفت و رفت. مرید نرفته بود. پیشانی بر سنگ گذاشته بود. گفتم: “مرادت نمی‌دهد این سنگ، وگرنه خودش نیاز می‌طلبید به پیکر تو دربیاید چون رشک آن مشت خاک ازل را دارد. برو که خودت مرادی.” نرفت. دلم گرفت. غمگین‌تر از خودش کنارش نشستم. نگهبان‌های حافظیه، شامگاه بیرون می‌کنند هر که این جاست. ولی سایه را باور ندارند. نماز شام غریبان پنهان می‌کند ار چشم‌شان تن را. سایه می‌ماند به سجود. سایه‌ی بته‌ای لاله لاله عباسی می‌پندارش.
صبح، به در خانه‌ی ذبیح رفتم. هنوز در خانه بود. صدای نفس مارها را می‌شنیدم. هر چه صبر کردم بیرون نیامد ذبیح. دلی را که تازه تپش آغاز کرده، دشمن است نگرانی. پروا نکردم. دیر باز آمدم. وقت خواب آدم‌ها شد. بی‌عشقان خفتند؛ سیرسیرک‌ها نه، سرو و غوغای یادهایش هم نه. خرقه‌پوش‌ها رو به ماه بی‌میخانه شیون می‌کشیدند. روز، ارغوان آمد و کتاب را پس آورد. پیرزنی همراهش بود. ملازم، یا نگهبان. تا رفتند، کتاب را گرفتم و باز کردم. رمز داشت. نقطه‌ها با حوصله نهاده شده بودند. نوشته بود: “مطمئنی مارها آن قدر کفری هستند که رحم نمی‌کنند؟ مطمئنی کیسه‌هایشان پر است؟ مطمئنم که چاره‌ی دیگری نداریم. من هم دارم می‌سوزم. یک موقعی بالاخره تسلیم می‌شویم و دیگر باید تمام شدن را تماشا کنیم. طاقت ندارم خراب شدن این چیز قشنگی را که ساخته‌ایم ببینم. راه همین است. تنهایی نمی‌آیم خانه‌ات. پنج‌شنبه بعدازظهر قرارمان همین جا. پیرزن را دست به سر می‌کنم. قدم به قدم با هم می‌رویم. خوب است که یک بار هم ما را با هم ببینند.”
تصور آن چه می‌خواستند ساده بود. می‌دیدم که در قفس باز می‌شود. دو مار به هم پیچیده سر بالا می‌آورند و دو دست، آرام به سمت آن به هم تافتگی سرد می‌روند. در آستانه‌ی در کوچک قفس با هم مماس می‌شوند و با حس ابدی این تماس که ترس‌ها را به غارها باز می‌راند، دو شعاع نزدیک به هم، مثل دو تیغه، می‌درخشند و فرود می‌آیند. “امیر تیمور” را در باغ “دلگشا” دیدم. با همان پای لنگ، لعنت گویان، مورچه‌ها را لگد می‌کرد. ماه که “خدای خانه” ندارد، طلوع کرد. تا سحرگاه، درویشانی زلال تن که آمده بودند خرقه گرو بگذارند، در میخانه غوغا می‌کردند. از میخانه فقط حفره‌ای مانده در هوا، نزدیک باغ دلگشا. دود پیه سوزهایش، سیاهی مخملی بنفشه‌های شیراز شده. صبح، ذبیح آمد. به طرز مأیوسی تلاش کرده بود آراسته و جوان باشد. خرد و خمیر و خراب، پیر شده بود. “تولدی دیگر” را گرفت و رفت در سایه‌ی سروی نشست. رمز گشود و خواند. از روح خنده‌ای که گوشه‌ی لبانش چین انداخت و پرید، رو برگرداندم. حتماً جایی یکدیگر را دیده بودند و قرار این کتاب آخرین را گذاشته بودند. حرف‌های دیگری هم لابد گفته‌اند با هم. ذختر، حتماً عاشقش را که پس از فرار ناکامشان کوفته شده بوده، تسلاها داده، دور از چشم من و اغیار. شاید در قبرستان بوده که یکی‌شان چاره‌ی آخرین بی‌خرد اما عاشقانه را پیشنهاد داده. گفتم: “عشقی که در گورستان سخن بگوید، پایانی جز این تلقین نخواهد کرد.” خیلی‌ها ماجرای ذبیح را می‌دانستند. او را از حافظیه بیرون انداختند. این حقارت را می‌خواست، تا جان بگیرد. گویه‌های مرا گمانم نشنید، چون هیچ پاسخی در فکرهایش نبود. عیش گرد آمدن غبار و جانم را منقض می‌کردند.
مرید باز آمده بود. گلاب آورده بود. از پیرمرد فال خواست. پیرمرد گفت: “دیگر فال نمی‌گیرم.” دیوانش را به مرید بخشید. مرید گلاب بر سنگ گور می‌ریخت، می‌شستش. کف دست کاسه کردم، گفتم: “جرعه‌ای هم به من بده.” نداد. گفتم: “به نیت آن که به زیر آن سنگ است هم، جرعه‌ای حرامم نمی‌کنی.” خندید. خندیدم. گفتم: “حیف گلاب.” رگ‌های گردنش بیرون زدند. گفت: “گم شو!” گفتم: “حیف آب.” گفت: “گم شو!” دست مشت کرد. پیرمرد فالگیر می‌خندید. مرید حمله آورد. حریف کوردل نیستیم ما. کور می‌کوبد، بینا دفاع می‌کنیم. حریف نیستیم. عقب نشستم. از پله‌ها فرو افتادم. مردمان می‌خندیدند. پیرمرد دست دراز کرد تا بگیرم و بلند شدم.
گفتم حیف دست تو، حیف گلاب. چطور بلند شوم وقتی نمی‌توانم دو خام را از غرور و نجات مرگ نجات دهم… و مارها را دیدم. به سایه‌ی سرو رفتم. سایه‌ی سرو سرو در زمستان گرم‌تر از تن من است. دیدم مارها، آرام، با هم از در باز قفس بیرون می‌خزند. از روی دو دست افتاده کنار هم، شاید مماس، می‌گذرند. دو جفت چشم سرد سرد خیره‌ام شدند. دو دست پیش بردم. گردن عقب کشیدند. پیش‌تر بردم. بوی زهرشان مشام می‌آزرد. سردی زهرشان را اما حس نمی‌کردم. چشم بستم، حالا، فردای حالا بود که شد.
دور از چشم نگهبان‌ها، ذبیح آمده بود، پشت نارنج‌ها دور از صفه‌ی گور نشسته بود. ابر بود. گفتم: “تا قلبش سر سوزنی زهر بچشد، دیگر نمی‌بینیش.” چشم گرداند تا ببیندم. ندید. کنار گور بودم. در ذهن گفت: “برای همیشه می‌بینمش.” گفتم: “او هم ترا نمی‌بیند. نارنگ می‌شوید، محو می‌شوید.” گفت: “اگر بخواهیم، از ته دل اگر بخواهیم، محو نمی‌شویم.” نزدیک رفتم. گفتم: “نه نعمت فراق برایتان می‌ماند نه امید وصال. مرگ به شما می‌خندد. چشم همه را می‌بوسد دست همه را می‌گیرد و به آنان که دعوتش می‌کنند می‌خندد.” خندید. کنارش رسیدم. گفتم: “دست مرا بگیر.” پوزخند زد. گفتم: “به دستم دست بزن.” گرمای سر انگشتانش را بر پشت دستم حس کردم. وحشت زده دست پس کشید. گفتم: “ترس دارد؟ نه؟” رفتم دورتر. کسی را نباید بترسانم بترسانم. ترس حقیر می‌کند. اگر حقیر کنی کفر ورزیده‌ای. و مارها را دیدم. پیچیده به هم، چشم در چشم. صدای قدم‌های آمدن ارغوان ارغوان را می‌شنیدم. دور بود. هنوز در خیابان بود. طلب بود، گریزان از طلب بود. ذبیح چشم دوخته بود به بنفشه‌ها و چشم بنفشه‌ها خیره بود به افق کوتاه و نزدیکشان. بعد با هاله‌ای از عطر محبوبه‌ها، ارغوان روبروی ذبیح ایستاده بود. خیس از بارانی که در راه بر او باریده بود و بر ما نباریده بود. چشم در چشم چهار آینه‌ی کوچک مقابل هم… ذبیح پریده رنگ، گفت: “برویم؟” ارغوان گفت: “برویم.” ابر نمی‌بارید. گفتم با خود، که حکمتی است لابد که غم عاشقان نباید خورد.
صدای دف می‌آمد و می‌آمد. از جا بلند شد ذبیح. شانه به شانه سمت گور راه افتادند. از کنار باغچه‌ای که روح شب‌بوهای بهار از خاکش فواره فواره می‌زد، گذشتند. بازوهایشان به هم ساییده شد. اما دیگر نمی‌فهمیدند. ارغوان گفت: “آن روز، توی خیابان که حالت بد شد، بیهوش شدی، ببخشم که رفتم.” ذبیح گفت: “تو ببخش که توی بوف کور نشانه گذاشتم. راحت زندگی‌ات را داشتی.” ارغوان گفت: “پشیمان نیستم. تو چی؟” ذبیح خنده‌ای جوابش داد. هر دو، کنار هم، سر زانوها، کنار گور نشستند. ذبیح گفت: “ای خواجه! تو تنها کسی هستی که ما با او خداحافظی می‌کنیم. تو می‌فهمی چرا می‌خواهیم برویم.” عجب طنزی!… گفتم: “ای سرو! تو که عبوسی، پس بنفشه‌ها، شما بخندید.” خنده‌ی بنفشه را سه کس می‌شنود. عاشق، کودک و ملک… آن دو روی پله‌ی صفه‌ی گور نشستند. دور شدم. دورتر رفتم. بیش از این محرم نبودم. گفتم: “بگویید. آن قدر حرف هست برای گفتن، آن قدر که حوصله‌ی مرگ سر برود و مارها پوست بیندازند.” آنها بی‌اعتنا به نگاه‌های تعجب، نگاه‌های شماتت و نگاه‌های حسرت، آرام آرام سخن می‌گفتند. چشم برگرداندم از آن‌ها. فالگیر، خیره نگاهم می‌کرد. گفتم محو هم، رفتن را فراموش کردند و به فالگیر گفتم: “شادمانی می‌دانی؟” خندید. خنده شادمانی نیست. بی‌گوهر یکدانه هیچ شادمانی نیست. اما انگار این جوانک ساده‌دل، بی‌آنکه به شهود جسم رسیده باشد، یافته قره‌العین خود را. گفتم: “می‌بینی سرو؟ عطشانند و نمی‌نوشند. گمان نکنم تو با این ریشه‌های عمیق کنده‌ات هم بفهمی چرا. من می‌فهم که عشق‌ها در خیال ساختم و وصل پرده افکند از تک‌تکشان…” گفتم: “خوشا که گرم گو و گفت شده‌اند، نمی‌روند.” روی گرداندم سمت پله‌های گور. نبودند. صیحه کشیدم. تند، مور و روح برگ‌های پاییزی را لگدکنان دویدم. نه میان باغچه‌های بنفشه بودند، نه پشت دیوارهای حافظیه، و نه در کوچه‌ی قدیمی ایام و ابر می‌بارید…
حال، دیگر که به صفحه‌های آخر این کتاب مستطاب “تذکره‌الاولیاء” رسیده‌ام، رمز را هم باید تمام کنم. وگرنه حرفی شاید کم آورم و می‌ترسم همان یوسف من باشد. نسیم شامگاهی برای تنهایی می‌وزد. دف در سنگ برای تنهایی می‌کوبد و روح تاک، برای تنهایی سماع کندش را به سوی آسمان می‌پیچد. همه‌ی اینها هست و هست، و گلایه‌ای نیست جز این که چرا غم و ملک، با هم، بعضی را برمی‌گزینند، در فراق فراق و وصال مدام…

| شب‎های چهارشنبه | آذردخت بهرامی |

نامه را لای آلبوم می‎گذارم، تقریباً مطمئنم تا ایشان تشریف می‎برند دوش‎ بگیرند، جنابعالی البته پس از بازکردن کشوها و بررسی مارک لوازم‎آرایش و عطر و اسپری‎های من، و دیدن کشوی لباس‎زیرهایم و حتی بررسی سایز و مدل آن‎ها، یک‌راست می‎روید سراغ قفسه‌ی آلبوم‎ها و مسلماً همین آلبوم را از میان آلبوم‎های دیگر انتخاب خواهید کرد، چون از همه‌ی آلبو‎م‎ها ضخیم‎تر است و غیر از آلبوم عروسی، تنها آلبوم مشترک پس از ازدواجمان است. تعجب نکنید، من عادتم بوده و هست، جوراب‎ها و لباس‎زیرهایم را جینی از بازار می‎خرم؛ و این کار هیچ ربطی به عاشق شما ندارد. او در این چهارده سال حتی یک جوراب هم برایم نخریده! و اصلاً نمی‎داند آن را از کجا باید خرید و یا حتی نمی‎داند جوراب زنانه چند نوع دارد؟ و این موضوع در مورد لوازم آرایش و لوازم زینتی و خیلی چیزهای دیگر هم صدق می‎کند. داشتم می‎گفتم، پس از بررسی کشوی لباس‎زیرهایم، برای ارضای کمی از کنجکاوی‎هایتان ضخیم‎ترین آلبوم را ورق خواهید زد تا بدانید ما کجاها رفته‎ایم و چه مراسمی را جشن گرفته‎ایم و در مهمانی‎ها سر و وضع بنده چگونه بوده، چه پوشیده‎ام و چگونه آرایش کرده‎ام. لابد دوست‎دارید بدانید امشب چه می‎پوشم؟ اگر به آخرین صفحه‌ی آلبوم نگاهی بیندازید، عکسی دسته‎جمعی از یک مهمانی رسمی می‌بینید. امشب می‌خواهم همان لباس یقه‎باز را بپوشم. به نظر خودم دکلته به من بیشتر می‎آید. سرویس‌ام هم همان است که در عکس می‎بینید، اما موهایم را شینیون کرده‎ام و فرق هفت‎ـ‎هشت باز کرده‎ام و سنجاق‎هایی از رز نقره‎ای صدفی در موهایم کاشته‎ام. آلبوم‎ها را خوب دیدید؟ دیدید در عکس‎ها چه ژست‎هایی گرفته‎ایم، در کدام مناسبت‎ها کنار هم نشسته‎ایم و در کدام عکس‎ها دور از هم ایستاده‎ایم؟ البته این را هم باید اضافه کنم که تنها شما نیستید که به آلبوم‎ها اهمیت می‎دهید، ایشان هم خیلی اوقات با آلبوم‎ها حال می‎کنند. درواقع هروقت از چیزی ناراحت می‎شوند، یا قهرکردن‎مان که دو روز بیشتر می‎شود، سر‌وقت آلبوم‎ها می‎روند. خب اگر خوشحال می‎شوید باید اضافه کنم که بله ما هم مثل همه‌ی زن و شوهر‎های دیگر قهر می‌کنیم؛ و جر و بحث می‎کنیم و گاهی ظرف‎ها را طرف هم پرت می‎کنیم. در اتاق پذیرایی، آن تابلو گچی که از ظروف شکسته درست شده توجه‎تان را جلب نکرد؟
خصوصیت آن تابلو این است که شما در نگاه اول فکر می‎کنید تمام آن ظرف‎ها کامل‎اند و نیمه‌ی پنهان آن‎ها در دل دیوار است؛‌ اما با نگاهی دیگر،‌ می‎فهمید که ظرف‎ها کامل نیستند و فقط لبه‌ی باریکی از آن‎ها در دل دیوار و پنهان مانده‎ است. جدا از این خصوصیت تابلو، باید بگویم تک‌تک آن ظرف‎ها، کاسه‎های سفالی و بشقاب‎های سرامیکی و فنجان و نعلبکی‎های چینی و گیلاس‎ها و بستنی‎خوری‎های کریستالی هستند که بنده طرف شوهرم پرت کرده‎ام؛ تازه اگر دقت کنید،‌ تکه‎های خرد و خاکشیر شده‌ی شمعدان‎های نازنینم هم به ‎چشم می‎خورند. نام آن تابلو را «خیانت» گذاشته‎ام؛ چون هر بار که احساس کرده‎ام شوهرم به من خیانت کرده یکی از آن‌ها را شکسته‎ام. حتی یک بار خواستم قلکم را هم بشکنم. همان قلکی که غروب‎ها، برای خریدنش با هم تا مغازه‌ی سفا‎ل‎فروشی پیاده می‎رفتیم و می‎دیدیم دیر رسیده‎ایم و صاحب بداخلاقش مغازه را مثلاً بسته. یکی‌ دو بار هم با صاحب‎مغازه دعوایم شده‎ بود،‌ درست سرِ ساعت هفت تصمیم می‎گرفت مغازه را تعطیل کند و با این که تا بساطش را جمع کند و داخل مغازه ببرد، دو ساعتی طول می‎کشید، اما حاضر نبود آن قلک کذایی را به ما بفروشد و مهرداد شاکی می‎شد که چرا با او بحث می‎کنم. می‌دانید او اصولاً دوست ندارد من با هیچ مردی دعوا کنم. خیال داشتم قلک را هم بشکنم و به تابلو اضافه کنم. می‎دانید که من هنرمند نیستم و آن تابلو را فقط از روی غریزه‎ام درست کرده‎ام و دیگر خیال ندارم چنین تجربه‌ای را تکرار کنم و همانطور که ملاحظه می‎کنید، تابلو دیگر جایی برای نصب حتی یک فنجان شکسته هم ندارد و فردا اگر احساسم حکم کند، ناچارم تابلوی جدیدی شروع کنم. راستی آن اولین عکس را زیاد جدی نگیرید. درست است که هر دو کنار هم نشسته‎ایم و هر دو می‌خندیم. خنده که چه عرض کنم، غش کرده‎ایم. اما مطمئن باشید فقط خودمان می‎دانستیم بی‎خودی می‎خندیم. پدرام یکی از بچه‎های دانشگاهمان که حالا عکاس فیلم است، مقابل‎مان ایستاده بود و گفته بود بخندید و ما مانده بودیم به چه بخندیم؟ و بعد، از همان موضوع خنده‎مان گرفت. به خودمان و بقیه خندیده ‎بودیم. همه تا آن موقع حدس‎هایی زده‎ بودند و ما خودمان آخرین کسانی بودیم که نوع رابطه‎مان را کشف کردیم و علاقه‎مان را به هم. عکس پایینی‎اش، مربوط به سیزده‎بدر همان سال است که با بچه‎های دانشگاه دسته‎جمعی رفته ‎بودیم کوه. به خاطر او رفته بودم، همینطوری؛ فقط دلم می‎خواست ببینمش. خودم نمی‎دانستم چرا، چون همان‎موقع هم با دو سه تا از پسرهای دانشگاهمان دوست بودم و حتی با یکی‎شان صحبت‎هایمان جدی شده‎ بود. لابد برایتان پیش آمده، هرچه باشد شما هم زنید؛ شما باید منظورم را بهتر بفهمید. به هر حال سرِ قرار نیامد. بقیه که آمدند، شهاب ماشین را روشن کرد. خجالت می‎کشیدم بگویم مهرداد هنوز نیامده‎. پروین گفت رفته دفتر. باور نکردم. مهرداد و دفتر -روزِ ‌تعطیل- آن هم سیزده‌بدر! گفتند رفته‎ اضافه‎کاری. گفتند دارند ویژه‎نامه درمی‎آورند. گفتند عصر می‎آید. راستش اول کمی شک کردم. روز تعطیل، او با آن همکار پتیاره‎اش، تنها توی دفتر روزنامه. خب خیلی جالب توجه بود، جان می‎داد برای شایعه‎پراکنی‎های من! به خودم بود برمی‎گشتم؛‌ ترسیدم همه بفهمند به خاطر مهرداد آمده‎ام. تصمیم گرفتم به او و اینکه در آن لحظه داشت چه می‎کرد، فکر نکنم. بچه‎ها آن بالاها دشتی کشف کرده‎ بودند که از صبح تا عصر،‌ فقط یکی دو عابر از آنجا می‎گذشت که آن‎ها هم کوهنوردان حرفه‌ای بودند که فقط از راه‎های بکر و خلوت می‎رفتند؛‌ من اولین بار بود که می‎رفتم. به دشت اختصاصی خودمان که رسیدیم، بهمن یک دسته گل خودرو برایم چید و با احترامات فائقه به من تقدیم کرد. بهمن هم از بچه‎های رشته ارتباطات بود. دلم می‎خواست دسته گل را جلو رویش پرت کنم توی رودخانه. ولی با خنده و مسخره‎بازی دسته گل‎ را گرفتم. سیروس هم نمی‎دانم این صحنه را دید یا نه، چون چند لحظه بعد او هم دسته گلی برایم چید؛ مسخره‎تر از این نمی‎شد. اما مهرداد زودتر از آن که فکرش را بکنم آمد، با استاد فرهی هم آمد. می‎شناسیدش که؟ تنها استاد مسلم رشته‌ی ارتباطات بین‎الملل و صاحب‎امتیاز و مدیرمسئول روزنامه‌ی مستقل صبح فردا و محبوب‎ترین استاد دانشگاه. با استاد که آمدند، فهمیدم در دفتر تنها نبوده. نگذاشتم بفهمد از آمدنش چقدر خوشحالم. پسرها یک پیاز را آن دورها گذاشته‎بودند تا با سنگ هدفگیری کنند. نوبت سیروس و بهمن شده ‎بود، اما جلو استاد فرهی خجالت می‎کشیدند. استاد فرهی هم پنج سنگ جمع کرد و آمد در جایگاه ایستاد و هدفگیری کرد. چهار تا از سنگ‎ها به هدف خورد. سیروس و بهمن هم هر کدام سه سنگ به هدف زدند. نوبت من شده بود. پیاز از ضربه‌ی سنگ‎ها آبلمبو شده‎ بود. من اما محض رضای خدا حتی یک بار هم نتوانستم بزنمش. مهم هم نبود، چون او بازی نمی‎کرد. زیر سایه‌ی درختی دراز کشیده بود. هزار فکر به سرم زد. گفتم لابد توی دفتر جلو استاد فرهی با آن «پتیاره» حرفش شده و زودتر آمده‎، استاد هم نخواسته او را با آن حالش تنها بگذارد، با او آمده. خب البته این فکر درست نبود. چون بعدها راجع به آن روز با هم صحبت کردیم و او گفت از اینکه دیده من با پسرهای دیگر سرگرم بازی و درواقع مسخره‎بازی‎ام، ناراحت شده و رفته گوشه‎ای دراز کشیده. خب من هم از اینکه در بازیِ ما شرکت نمی‎کرد، حرصم درآمده بود؛ این بود که آن پیاز لهیده را از شاخه‌ی درختی آویزان کردم و رفتم سراغش و آنقدر سربه‎سرش گذاشتم تا بلند شد و آمد پیش ما. اگر دقت کنید، عکسِ‌پایینی، من هستم با شاخه‌ی درخت و آن پیاز لهیده؛ آن هم که دراز کشیده، لابد خیلی بهتر از من می‎شناسیدش. همان روز بود که برای اولین بار آمد خانه‎مان. به مادرم گفته بودم بعد از ناهار    – دو، سه – می‎آیم. نشان به آن نشان که بعد از کوه رفتیم سینما، شام هم کباب خوردیم: کنار خیابان،‌ لبِ‌ جو. راستی اگر شما بودید حاضر می‎شدید لب جو، نان داغ با کباب داغ بخورید؟ ما ولی خوردیم، دولُپی هم خوردیم، خیلی هم بِهِمان چسبید. مهران اما توی ماشین نشست؛ می‎ترسید شاگردانش ببینند. از بچه‎های دانشگاه فقط مهران تدریس می‎کرد. استاد هم همان اول، پای کوه از ما جدا شد. خانه که برگشتم ساعت یازده شب بود. مهرداد و شهاب و پروین هم آمدند خانه‎مان، شفاعت. مهرداد که نمی‎خواست بیاید؛ شهاب و پروین راضی‎اش کردند. یک‌راست رفتیم اتاق من. مامان و بابا هم آمدند. مامان که رفت چای بریزد، بابا هم به بهانه‌ی آوردن زیرسیگاری از اتاق خارج شد. بعد مهرداد و شهاب بلند شدند و گشتی در اتاقم زدند و مثل همه‌ی‌ خبرنگارهای دیگر، همه‌ی‌ جزئیات اتاقم را زیرورو کردند. نام کفش‎هایم را خواندند؛ آن موقع هر بیست و سه جفت کفشم اسم داشتند: کفش پیاده‎روی، کفش پیاده‎روی زیرباران، کفش پاشنه تخم‎سگی، چکمه‌ی آب حوض‎کشی، کوهنوردی، چلاغم کن ولی قدم را بلند کن، و بالاخره کفش خودکشی! بقیه‎اش یادم نیست. البته شما که غریبه نیستید، من فقط قبل از ازدواج در آنِ واحد بیست‌و‌سه جفت کفش داشتم. این آقا مهرداد شما، اصلاً به فکرش نمی‎رسد آدم باید کفشش را براساس لباسی که پوشیده عوض کند. پانل اتاقم را هم دیدند و کولاژ کاغذهای آدامس و شکلات را. روی تختم هم دراز کشیدند تا پوستر چسبیده به سقف را هم ببینند. وقتی هم پوسترِ زیر فرش را دیدند، برای آن زن نیمه‎برهنه سوت کشیدند. آنها در ضمن با بدجنسی همه‌ی دیوار‎نویسی‎هایم را خواندند. فقط آن موقع بود که حال مهرداد طبیعی شد،‌ وگرنه جلو مامان و بابا،‌ تمام مدت سرش پایین بود و سیگار می‎کشید. فکر‎کنم به شهاب که مسببِ اصلیِ حضورش در خانه‌ی ما بود فحش می‎داد. فحش‎هایی مربوط به بستگان نسبی،‌ آن هم از نوع اُناث؛ منظورم فحش‎هایی مثل bastard و یا حتی cuckold است. اگر هنوز زبان انگلیسی‏تان قوی نیست،‌ پیشنهاد می‎کنم هر چه زودتر بروید در یک آموزشگاه نام‌نویسی کنید. البته اگر می‎خواهید توجه‎ش را جلب کنید، یا حتی حسادتش را برانگیزید. یادم هست همان وقت‎ها، قبل از ازدواج را می‎گویم، از این که یکی دو ترم بالاتر از او بودم، داشت دق می‎کرد. گرچه هر ترم شاگرد ممتاز می‎شد و من به زور و با کمک گرفتن از این و آن قبول می‎شدم. آن اواخر هم که دیگر درس نمی‎خواندم. یک پایم دفتر روزنامه بود، یک پایم هم که کاش قلم می‎شد‌ دنبال او، این سینما و آن تئاتر و این کنسرت و آن جشنواره. اسمش هم این بود که خبرنگاریم و داریم خبر تهیه می‎کنیم. شب‎ها هم که ما را با ماشین تالار می‎فرستادند خانه. آقا مهرداد هم سرراه پیاده می‎شد و می‎رفت خانه، راحت و آسوده. آن اوایل از این که سرِ کوچه‎شان پیاده می‎شد و می‎رفت لجم می‎گرفت،‌ حتی به ذهنش هم نمی‎رسید که اول مرا برسانند؛‌ چون خانه‎اشان سرراه بود، اول او پیاده می‎شد. یک بار از حرصم گفتم: «رسیدی خونه، یه زنگ بزن!» و او فقط خندید. هنوز هم عادت ندارد مرا جایی برساند.
از کلاس زبان می‎گفتم. من بعد از خواندن ده ترم، هنوز ترم چهار بودم! در عوض ایشان آنقدر شاگرد ممتاز شد که آموزشگاه، برای تشویق، شهریه‌ی دو ترمش را پرداخت. یک بار روز امتحان آخر ترم دعا کرد رد شوم! گفت اگر رد شوم شیرینی می‎دهد. من اما چون مطمئن بودم قبول می‎شوم، برای حرص دادنش گفتم اگر رد شوم خودم شیرینی می‎دهم؛ اما اگر او رد شد شام می‎دهم. اسمش را که توی تابلوی اعلانات دیدیم، یک‌راست رفتیم شیک‎ترین رستورانی که دسر و شیرینی هم داشت. این بار هردویمان رد شده ‎بودیم. باید هم شیرینی می‎دادم،‌ هم شام! آن روز رکورد پیاده‎روی را شکستیم. از کلاس زبان من،‌ تا آموزشگاه او و بعد پیاده تا رستوران. چهار ساعت و نیم راه رفتیم و هرچه شاخ و شانه کشیدن بلد بودیم برای هم کشیدیم. من می‎گفتم اشکالی ندارد، رد شدم، عیبی ندارد، با این حال من همچنان به خواندن زبان ادامه خواهم داد، ولی تو به زودی ازدواج خواهی کرد و یکی دو سال دیگر، همدیگر را در خیابان خواهیم دید. آن روز، من در حالی که شاد و شنگول با کلاسور در خیابان قدم می‎زنم تا بروم آموزشگاه، ناگهان تو را با خانواده و اهل و عیالت می‎بینم. تو دست یک بچه را در دست گرفته‎ای و بچه‎ای هم در بغل داری؛ زنت هم بچه‌ای شیرخواره در بغل دارد و دست بچه‎ای دیگر را در دستش گرفته. و اضافه کردم: «تازه خانمت باردار هم هست!» و او خیلی جدی گفت: «مگر من سوپرمنم؟» و من از خنده، تقریباً‌ توی خیابان غش کردم. او می‎گفت: اتفاقاً برعکس،‌ من به درسم ادامه خواهم داد و تو به زودی ازدواج خواهی کرد و سال دیگر که من ترم یازده هستم،‌ تو را و شوهرت را در خیابان خواهم دید و برای رعایت آبرویت، اصلاً جلو نخواهم آمد تا سلام و علیکی کنیم. به رستوران که رسیدیم، دیدیم اماکن رستوران را تعطیل کرده. او معتقد بود که من می‎دانستم این رستوران تعطیل شده، برای همین آن را انتخاب کرده‎ام. و من هر چه می‎گفتم باور نمی‎کرد. به نظرم بعد از آن روز بود که آمد دنبالم. از رو نرفته بودم، برخلاف او باز هم ثبت‎نام کرده بودم. از کلاس که تعطیل شدم، با حسرت به بقیه‌ی دخترها نگاه کردم. همه‎شان پدری، برادری یا چه می‎دانم دوستی داشتند که آمده بود دنبالشان. من اما، دیگر برایم عقده شده بود. می‎دانید که،‌ من هم مثل بقیه‌ی زن‎ها دوست دارم ببینم مردی به خاطر من‎ تا کلاس یا چه می‎دانم، مطب دکتر دنبالم آمده. به او هم گفته بودم؛ خیال داشتم یک عمله کرایه کنم تا بیاید دنبالم و دو تا کوچه آن‎طرف‎تر برود پیِ‌ کارش؛ فقط برای دکور. او هم آبِ پاکی را روی دستم ریخته ‎بود و همان اول گفته بود هیچ دوست ندارد دنبال کسی برود، مخصوصاً جلو آموزشگاه دخترانه، آن هم در آن ساعت و توی آن شلوغی. او را که چند قدم پایین‎تر دیدم شاخ درآوردم. آن قلک سرامیک هم دستش بود. قلک بهترین چیزی بود که می‎توانستم از یک عمله‌ی کرایه‎ای هدیه بگیرم. امیدوارم ناراحت نشوید، این جمله‎ای است که خودش هم در مورد خودش به‎کار برد. هدیه‎های بعدی‎اش هم همینطور بودند. شادم می‎کردند. – جعبه‌ی خالی مسواک! – ماه‎ها بود دنبال قوطی خالی مسواک می‎گشتم تا مسواک داخلِ کیفم را توی کیسه فریزر نگذارم؛ و بالاخره او آن را کادوپیچ شده به من داد. شما را نمی‎دانم اما من همیشه از هدیه‎دادن نامزدها به هم بدم می‎آمد. به نظرم کار لوسی است. شما هم اگر مثل زنان دیگر هدیه برایتان مهم است، بهتر است از حالا بدانید هیچ مناسبتی برایش فرقی نمی‎کند، تولد شما،‌ تولد خودش، سالگرد ازدواج،‌ سالگرد آشنایی، سالگرد اولین بوسه! همه را از دم فراموش می‎کند. در مورد من فرق می‎کرد، گفتم که، از هدیه‎دادن نامزدها به هم بدم می‎آمد؛ شعار هم نیست. آن شب هم وقتی او آن هدیه را به من داد عصبی شدم، حالم بد شد. فهمیدم او هم مثل همه‌ی مردهای دیگر است. از آن‎ها که برای نشان دادن دست و دلبازی‎شان هدیه می‎خرند و حسابی پول خرج می‎کنند. می‎خواستم هدیه را باز نکرده پس بدهم، اما برق چشمانش را که دیدم کنجکاو شدم بازش کنم؛ و وقتی بازش کردم، از شادی نمی‎دانم چه کردم، به نظرم چند بار پریدم هوا؛ نه یادم آمد وسط خیابان بوسیدمش. فکر نمی‎کنم شما از این خطاها مرتکب شوید. اصلاً فکر نمی‎کنم از این‎جور هدیه‎ها خوشتان بیاید تا به خاطرش وسط خیابان مرد همراهتان را ببوسید. خوشبختانه هدیه‎هایش همه عجیب‎ و غریب بودند. یک بار یک پلاکارد هدیه داد. تا آن موقع خودم نفهمیده بودم روز تولدم مصادف با یک حادثه‌ی دلخراش است، یک عزای عمومی! خنده‎دار است نه؟ از نظر او این بی‎دقتی برای یک خبرنگار غیرقابل بخشش بود. او گشته بود و خوش‎رنگ‎ترین پلاکاردی را که فرارسیدن سومین سالگرد این فاجعه‌ی ملی را به عموم مردم شهیدپرور تسلیت می‎گفت، ‌پیدا کرده‎بود و نمی‎دانم چگونه توانسته بود آن را دور از دید مردم یا نیروی انتظامی کش برود. البته هنوز هم نمی‎دانم آن پلاکارد زرد را چطوری و از کدام میدان دزدیده. فقط در مقابل اصرارهای من، گفت این آخرین فن از رموز خبرنگاری است که استاد فرهی فقط به او گفته و تأکید کرده نباید این فن را به هرکس و ناکسی یاد داد!
می‎بینید؟ بی آن که بخواهم، نامه‎ام تبدیل شده به دفتر خاطرات. راستی یادم رفت اول نامه بگویم که اگر دلتان خواست می‎توانید این نامه را به مهرداد هم نشان بدهید. اصلاً می‎توانید نامه را با مهرداد بخوانید؛‌ وقتی روی تخت دراز کشیده‎اید و وقت می‎گذرانید. اما مواظب گل‎میخ‎های کنار پنجره باشید. اگر بی‎هوا بلند شوید، سرتان به گل‎میخ‎های پرده اصابت می‎کند.
از دیگر لحظات خوش و خرم و شادی که ما با هم داشتیم، شب‎هایی بود که من کابوس می‎دیدم. شما که شکر خدا کابوس نمی‎بینید؟ کابوس‎های من اما وحشتناک بود. من البته چهار پنج سالی می‎شود که دیگر کابوس نمی‎بینم. آن وقت‎ها اما در هفته،‌ خوراکِ سه چهار شبم بود. از آنجا که همه‌ی کابوس‎هایم را روی همین تخت می‎دیدم، گاهی شک می‎کنم که نکند کابوس‎دیدنم مربوط به تخت‌خواب باشد. امیدوارم با این اوصاف،‌ امشب که روی این تخت می‎خوابید کابوس نبینید! یک بار خوب یادم هست؛ مهرداد را کشته بودند و من چهره‌ی‌ قاتلش را دیده بودم -یکی از همکاران بخش اداری دفتر روزنامه بود که دو سه باری با او دعوامان شده بود- وقتی فهمید دیدمش، دنبالم کرد؛ چند قدمی دویدم، همه جا تاریک بود و خلوت. لحظه‎ای ایستادم؛ دیگر بعد از او نمی‎خواستم بمانم، همه چیز تمام شده بود، ایستادم تا مرا هم بکشد. تا همکار اداری دفتر روزنامه برسد،‌ استاد فرهی را آوردم بالای سرش و خودم پشت به او کردم و زدم زیر گریه. فرهی جلوی او زانو زده بود و زار می‎زد؛ وقتی برگشت به طرف من، دیدم همه‌ی‌ موهایش سفید شده. همکار اداری دفتر روزنامه به من رسیده ‎بود که بیدار شدم. ساعت پنج صبح بود. آنقدر زار زدم و بی‎تابی کردم که مهرداد مجبور شد بلند شود و چراغ‎ همه‌ی‌ اتاق‎ها را روشن کند و همه‌ی زوایای خانه را نشانم دهد و مرا تا آشپزخانه بغل کند و مانند یک بچه روی میز آشپزخانه بنشاند و آنجا برایم چای درست کند و کلوچه در فر گرم کند و با هم چای و کلوچه بخوریم تا بالاخره من باور کنم که سال‎ها نگذشته و او مهرداد است و زنده است و کسی او را نکشته و این خانه خانه‌ی ‌دیگری نیست و اسباب‎ و اثاثیه همان‎ها هستند و… فنجان خالی چای را که توی نعلبکی گذاشتم، کلوچه توی گلویم گیر کرد و باز یاد آن کابوس افتادم و باورم شد که سال‎ها گذشته و او مهرداد نیست و خانه، خانه‌ی دیگر است و من او را از دست داده‎ام و… و باز گریه کردم و زار زدم. و او برای آن که باور کنم همه خواب بوده،‌ از روزهای خوش‎مان گفت، و وقتی قیافه‌ی ناباور مرا دید، آلبوم‎ها را آورد و عکس‎ها را نشانم داد، عکس‎های عروسیِ خودمان را. از جزئیات عروسیِ خصوصی‎مان گفت. می‎دانید، ما قبل از مراسم مسخره‌ی ‌عروسیِ رایج، خودمان عروسی کردیم با مراسمی که روزها و شب‎ها برایش نقشه کشیده‎ بودیم. کلی هم بحث کردیم تا در مورد جایش به توافق رسیدیم. در یک دشت خردلی، قهوه‎ای،‌ قرمز و زرد،‌ خودمان دو تا، در حضور استاد، با آداب تمام،‌ چیزی در حد کمال. او با کت و شلوار سفیدش، من هم با کت و دامن کوتاه سفیدم؛ لباس هر دو از یک پارچه. یکی دو نکته را هم استاد تذکر داده بود؛ دسته گل سفیدی که مهرداد برایم چیده ‎بود را با حرص از دستش گرفت و گل‎هایش را مرتب کرد و پس داد و به تأکید سر تکان داد و گفت: «این. باید همه چیز درست باشد.» و مهرداد خندید و دسته گل را به من داد. استاد که دست به دستمان داد، او مرا بوسید و من نیز او را، و استاد هردومان را که بوسید رفت کنار رودخانه سیگاری بکشد. کمی بعدتر که به او پیوستیم، ردیف گلی را که از غنچه‎های یاس‎ سفید درست‎کرده ‎بود، روی پیشانی‎ام بست. دیگر غروب شده ‎بود، آتش روشن کردیم و دور آتش رقصیدیم و آنقدر رقصیدیم که آخرش کار به زوزه‎کشیدن و سرخپوست‎بازی کشید. استاد فرهی هم دور آتش که می‎رقصید مدام «تومبا بومبا بالابام بومبا» می‎خواند؛ ما هم با او هم‌صدا شدیم و آنقدر خواندیم و فریاد زدیم که صداهایمان گرفت. البته قسمت پایانی جشن،‌ مثل اغلب عروسی‎ها، فی‎البداهه‎کاری بود و برنامه‎ریزی نشده بود. اولین دعوای پس از ازدواجمان را هم در بازگشت مرتکب شدیم. دعوا که نه، اختلاف نظر بود؛ بر سرِ حمل کیفِ من، یا بهتر بگویم چمدان من. آن روز صبح به خاطر مصاحبه‎ای که اول صبح با رییس فرهنگسرا داشتم، بند و بساط زیادی همراهم بود: دوربین عکاسی و فلاش و سه‎پایه و ضبط و چهار پنج تا نوار خام و… و خب نمی‎شد کیف دوربین را دست هرکسی داد. شب هم باید مصاحبه را روی کاغذ پیاده می‎کردم. بعد از آن هم بحث همیشگی‎مان بر سرِ‌ کیفِ سنگینِ‌ من بود. خب دلم نمی‎خواست بدهم او بیاورد. کیف من بود. خودم باید می‎آوردم. از مردانی که چمدان یا کیف سنگین خانمی را حمل می‎کنند بدم می‎آید. – به او هم بارها گفته بودم، به شوخی یا جدی- ولی او همیشه این حرفم را نشنیده می‎گرفت. این جمله‌ی «خانم‎ها مقدم‎ترند» هم به نظرم حرف مزخرفی است. چه دلیلی دارد؟ اصلاً‌ چه کسی گفته زن باید اول از در عبور کند؟ این‎ها احترام‎های الکی است که مردها اختراع کرده‎اند تا میزان بزرگی و منش خودشان را نشان بدهند. تا قبل از ازدواج که خوب حریفش می‎شدم؛ اما بعد از ازدواج دیگر زورم نمی‎رسید. با هم که به خرید می‎رفتیم بی‎برو برگرد ساک‎های خرید را او حمل می‎کرد و حاضر نبود حتی نایلکس یک کیلوییِ پیاز را بدهد به من تا خانه بیاورم و مرا خیلی عصبانی می‎کرد. سفرهایمان که دیگر نورِ علی‏‎ نور بود. چمدان و دو تا ساک و کیف خودش را بر می‎داشت و من فقط باید کیف رودوشی‎ام را که محتوی یک کتاب و دفتریادداشت و دو سه تا مداد و خودکار و مقداری لوازم آرایش بود می‎آوردم. آن وقت انتظار داشت باور کنم با او شریکم و برابر. در بازگشت هم، ‌یک ساک سوغاتی به چمدان‎ها اضافه می‎شد و اگر سفرمان به شمال بود، اغلب یک صندوق حصیری پر از صنایع دستی هم قوزبالای قوز می‎شد؛ و همه را باید خودش می‎آورد. یک روز طبق معمول از ماشین که پیاده شدیم، برای سی‌و‌دومین بار از او خواستم یکی از ساک‎ها را به من بدهد. و او نگاهی به من کرد و در سکوت، چمدان را به طرفم دراز کرد. چمدان را گرفتم. سنگین‎تر از آن بود که انتظار داشتم. لحظه‎ای بعد، هر دو ساک را به طرفم دراز کرد. ساک‎ها را هم گرفتم. بعد بسته‌ی سوغاتی‎ها را به من داد و در آخر بندِ کیفِ چرمی‎اش را هم انداخت دورِ گردنم. این‎ها را می‎گویم که بدانید با او نمی‎شود بحث کرد، فقط می‎شود لجبازی کرد. از اصرارهای زیاد من عصبانی شده ‎بود، اما صدمتر جلوتر،‌ دیگر آرام شده‎بود. -این اتفاق هم البته در مورد مهرداد خیلی به‎ندرت پیش می‎آید، منظورم عصبانی شدن و بلافاصله آرام شدن است!- همچنان دستِ‌خالی، از روی جدول کنار خیابان می‎آمد و «گردو شکستم‎» بازی می‎کرد؛ و من که کم مانده بود زیر آن همه ساک و چمدان، کمرم خم شود و زانوانم تا شود از پیاده‎رو به‎دنبالش می‎رفتم. او دست‎هایش را به طرفین باز کرده بود و با آسودگی خیال سوت می‎زد و از روی جدول کنار خیابان می‎آمد. پانزده دقیقه پیاده‎روی تا خانه برایم چهل دقیقه طول کشید. به نفس نفس افتاده بودم ولی جرأت نمی‎کردم به او چیزی بگویم. تا آن موقع چند نفری از مقابلمان رد شده ‎بودند و با تعجب به ما نگاه کرده ‎بودند. زن و شوهری هم از دور ما را به هم نشان دادند و با خنده دور شدند. کم‌کم خودمان از موقعیت‌مان خنده‎مان گرفت. چند مرد هم با نگاه تعقیب‌مان کردند و خندیدند، ما دیگر به مرحله‌ی غش و ریسه رسیده‎ بودیم. من زیر آن همه بار، حتی قدرت خندیدن نداشتم. می‎ترسیدم بخندم و بند بندم از هم جدا شوند و همچنان نمی‎خواستم چمدان را زمین‎ بگذارم. مهرداد از خنده کم‎مانده بود توی جوی آب بیفتد؛‌ در همان موقع، یکی از اقوامش از کوچه پیچید،‌ که با دیدن ما در آن وضع، حسابی جا خورد. مهرداد دستِ خالی بود و من زیرِ‌خروارِ ساک و چمدان‎ها، حتی نمی‎توانستم نفس تازه کنم. چیزی نگفت اما خندید و پس از سلام و علیکی کوتاه رفت. لابد زن ذلیلیِ‌خودش را با مردسالاریِ موجود میان من و مهرداد مقایسه می‎کرد! تازه شش ماه بود ازدواج کرده ‎بودیم.
اصلاً هیچ می‎دانستید این آقا مهرداد، «شب‎های چهارشنبه هم غش می‎کند!؟» البته این مَثَل را برای خنده نوشتم؛ مرحوم دهخدا اینطور معنی‎اش می‎کند: «علاوه بر آنچه شما از بدیِ کالا و بی‎دوامیِ‌ آن می‎گویید، عیوب دیگر هم در آن هست.»  منظورم این است که علاوه بر آنچه تا به حال گفتم، بی‎دقت است؛ همیشه دنبال عینک یا فندک یا سیگار و زیرسیگاری و چه می‎دانم چوب‎سیگارش می‎گردد و تا من از جایم بلند نشوم پیدایشان نمی‎کند. لباس‎هایش را و لنگه‎های جورابش را از زیر مبل‎ها و کنار و گوشه‎های خانه پیدا می‎کنم. همیشه کنترل تلویزیون را با خودش می‎برد آشپزخانه جا می‎گذارد و گوشی تلفن را در اتاق خواب گم می‎کند. گاهی ساعتش را توی دستشویی پیدا می‎کنم و کلید انباری را درست دو ماه پس از آن که مطمئن شدم گم شده، موقع رخت شستن در جیب کاپشن کثیفش می‎یابم. شما باید از کلیدهای خانه سه دسته کلید یدکی تهیه کنید تا مطمئن باشید با او پشت در نمی‎مانید. راستی از من به شما نصیحت،‌ هیچ وسیله‌ی‌برقی را برای تعمیر به دستش ندهید، چون محال است دیگر آن را سالم ببینید. فکر نمی‎کنم دیگر با این اوصاف، یک روز هم بتوانید تحملش کنید. شاید هم من کمی بی‎انصافی کرده باشم.
خب خیلی از خودمان گفتم. حالا دیگر می‎توانیم از شما حرف بزنیم. راستی هیچ می‎دانید در خانه چه لقبی به شما داده‎ام؟ «زلیل‎مرده»! نخیر، اشتباه نکنید،‌ غلط املایی نیست،‌ به نظر من، البته خیلی می‎بخشید، به نظر من، شما از آن «ذلیل‎مرده»ها هستید که با «صاد»، «ضاد» هم می‎شود نوشتتان. درست که من هنوز دقیق نمی‎دانم او چند نامه برای شما نوشته و یا سرکار خانم چند نامه برای ایشان فرستاده‎اید،‌ اما شاید فقط من شما را بشناسم. شما همانی هستید که با طرح سؤال‎های به‎جا و نابه‎جایتان به وسیله‌ی تلفن و نامه و فکس و غیره، ابتدا حواس شوهر مرا پرت کردید و سپس با ارسال گزارش‎های درِپیتی‎تان خواستید باب صحبت را با شوهر من بازکنید، قبول کنید آن گزارشی که با پست سفارشی به آدرس منزل‌مان فرستادید به درد پیک‎های دبستانی هم نمی‎خورد؛ من سه بار خواندمش تا نکته‎ای مثبت در آن بیابم و به قول معروف پیچش مویتان را ببینم، اما شما از بدیهیاتی گفته ‎بودید که بچه‎های دبستانی هم از آن آگاهند. بعد هم با لاس‎های ادبی‎تان -البته من اسمش را گذاشته‎ام «لاس ادبی»، شما می‎توانید همچنان آن را نقد و بررسی بنامید- راجع به رمان‎های عهد بوق و حتی کتاب‎های روز، ذهن شوهر مرا به خود مشغول کردید. و البته مزخرف‎ترین کاری که می‎توانستید بکنید ارسال آن کارت‌تبریک‌ها بود. شوهرِ‌ من از این لوس‎بازی‎ها متنفر است. هرچند هر کدام آن کارت‎ها هم هزار معنا داشت و مهرداد معنای آن‌ها را درک نکرد؛ مثلاً همان کارت اولی، همان موقع هم فهمیدم، کمترین معنی‎اش این است: زنت که مُرد، با کله می‎آیم سراغت! برای همین هم آن کارت تبریک‎ها را به پانل زده‎ام،‌ تا جلو چشم هردومان باشد. البته من هر بار به شوخی یا جدی از شما یاد کردم، ‌شوهرم سکوت کرد. یک بار از آن روزهایی که رفتارش از لحظه‌ی ورود به خانه مشکوک بود تا طرز لباس عوض‎کردن و دست و رو شستن و روی مبل نشستنش همه غیرمعمول بود، بی‎مقدمه کنارش نشستم و گفتم خب، از «ظلیل‎مرده» چه خبر؟ او نگاهی به من کرد و خندید و من برای اثبات شرافت لکه‎دار شده‎ام! مجبور شدم حدس‎هایم را برایش تشریح کنم: حدس می‎زنم «ضلیل‎مرده» به بهانه‌ی دیدار فرهی به دفتر روزنامه آمده و بعد مخ تو را کار گرفته و کارگرفته و کارگرفته تا دیروقت شده و همه خداحافظی کرده‎اند و او برای جبران زمان از دست رفته‎ات، ‌خواسته با ماشین به منزل برساندت، و سر راه رفته‎اید یک کاپوچینو هم خورده‎اید. ‌مهرداد فقط خندید و تخیلِ قویِ مرا تحسین کرد و پیشنهاد کرد روزنامه‎نگاری را کنار بگذارم و به جایش رمان بنویسم. ولی من به این سادگی‎ها فریب نمی‎خورم. مهردادی که چهارده سال هر روز به جز جمعه‎ها، ساعت شش و بیست دقیقه، به منزل آمده، چطور می‎تواند یک روز ساعت شش به خانه برسد؟ کافی بود به کشوهایش نگاهی بیندازم؛ نه آن که فکر کنید قبلاً هم این کار را کرده‎ام، نه؛ به جز مواقعی که دنبال چیزی گشته‎ام و یا خودش تلفنی از من خواسته عینک یدکی یا چه می‎دانم شماره‎ تلفن یا آدرس فلان کس را از توی کشوی میزش پیدا کنم. نامه‎ها و بقیه‌ی کارت‎تبریک‎هایتان هم همانجاست. گرچه تا به حال مدرکی علیه شما پیدا نکرده‎ام، ولی به این زودی‎ها از تک و تا نمی‎افتم. یکی دو ماه پیش، از خرید که آمدم، دیدم مقابل کشوهایش نشسته بود و چیزی را جستجو می‎کرد؛ به نامه‌ی ‌شما که رسید، آن را خواند و مدت‎ها به کارت‎تبریک‎ ارسالی خیره شد و بعد آن را موقتاً گذاشت روی میز. راستی تا یادم نرفته بگویم؛ از من می‎شنوید عطرتان را عوض کنید. از بوی عطرهای تند بدش می‎آید. باور نمی‎کنم تا به حال این را به شما نگفته باشد. یکی دوبار روی کتش بوی عطر تندی مانده بود، که مجبور شدم کتش را سه روز در آفتاب آویزان کنم. البته به رویش نیاورده‎ام، شاید هر زن دیگری بود، با استنشاق چنین بویی، یک موی سالم روی سر شوهرش باقی نمی‎گذاشت.
فکر نکنید از همه چیز بی‎خبرم. خیلی خوب هم خبر دارم. نه آن که فکر کنید مهرداد چیزی گفته، نه. مثلاً همین الان می‎دانم برای چه بعضی وقت‎ها ریش می‎زد و کت و شلوار دامادی‎اش را می‎پوشید و می‎رفت دفتر روزنامه! لابد مستقیم یا غیرمستقیم از میترا –همکارمان- شنیده بود که آن «پتیاره» -می‎بینید؟ برای هر کسی یک اسم گذاشته‎ام!-‌ مثلاً‌ فردا قرار است بیاید دفتر به همکارانش سر بزند، خیله خب، قبول؛ من که با چشمان خودم ندیدم، ولی می‎شد حدس زد که دارد چه غلطی می‎کند. شما که آن دختر را ندیده‎اید. دفتر که می‎آمد، اندازه‌ی ‌یک عروس آرایش می‎کرد و رنگ و لعاب به سر و صورتش می‎زد. بعد، از آن اولِ در با همه روبوسی می‎کرد تا به استاد فرهی می‎رسید. استاد را البته با احساس بیش‎تری می‎بوسید. گاهی آبدارچی‎های طبقات دیگر هم که از آمدنش خبردار می‎شدند، با بهانه و بی‎بهانه به دفتر روزنامه می‎آمدند و به زور روی میزهای ما را دستمال می‎کشیدند تا سهمیه‎اشان را دریافت کنند. بعد که فرهی برای حروفچینی هفته‎نامه استخدامش کرد،‌ دیگر فاتحه‌ی مهرداد را خواندم؛‌ برایم بدترین روزهای هفته،‌ یکشنبه‎ها بود که روز مقابله‌ی اوزالید مجله بود، و مهرداد باید از صبح زود می‎رفت دفتر تا اوزالیدها را مقابله کند، و آن «پتیاره» هم باید می‎رفت تا اگر «واوی» جا افتاده بود، بگذارد سرجایش. خانم جان، هر چه باشد من که کارم فضولی است، و برای فضولی‎هایم حقوق می‎گیرم، چطور می‎توانم نفهمم که آن شازده‌خانم روزهای یکشنبه غلیظ‎تر آرایش می‎کند و مانتوهای جدیدش را یکشنبه‎ها می‎پوشد و عطرهای سی‌و‌‎پنج ‎هزار تومانی‎اش را فقط یکشنبه‎ها می‎زند. شاید تمام آن مدت تخیلِ صاحب‎مرده‌ی من خیلی بیشتر از رابطه‌ی آن دوتا کار کرده باشد! ولی حواس مهرداد حتماً یکشنبه‎ها پرت می‎شده و تا دو سه روز هم گیج و منگ بوده. برای همان کمتر مزاحمش می‎شدم و می‎گذاشتم راحت باشد؛ به پر و پایش نمی‎پیچیدم. حالا شاید تمام آن مدت حتی محل سگش هم نگذاشته؛ ولی من عادت کرده‎ام از تخیلم خیلی بیش از دیگران کار بکشم. این‌ها را می‎نویسم که بعدها نگویید فلانی خدا بیامرز خنگ بود؛ منظورم بعد از زمانی است که به من مرگ‎موش خوراندید. بهتر است دیگر از «پتیاره» حرفی نزنیم. راستی لازم نیست بترسید، خطری از جانبش موقعیت شما را به خطر نمی‎اندازد. حالا دیگر ازدواج کرده و حتی جرأت ندارد برای خرید یک روزنامه‌ی حتی عصر،‌ بی‎اجازه‌ی شوهرش از خانه خارج شود. به جایش می‎توانیم از شما حرف بزنیم؛ از «ضلیل‎مرده»، نخندید؛ اصلاً من عشقم کشیده هر بار با یک «ز» بنویسمتان. این را هم بگویم که فکر نکنید به همین چند تا «ز» موجود در زبان فارسی رضایت می‎دهم. شش هفت تایی «ز» دیگر هم ساخته‎ام که به موقعش از آن‎ها هم استفاده خواهم کرد.
می‎بینید که همه چیز شسته است و تمیز. غذایی هم در آرام‎پز، بار گذاشته‎ام. حدود نُه شب،‌ آماده‌ی خوردن است. سر زدن هم نمی‎خواهد. نه آن که فکر کنید من زنِ خانه‎داری هستم و یا می‎خواهم وانمود کنم کدبانویی کامل هستم؛ من از گردگیری بدم می‎آید، از آشپزی متنفرم و از ظرف‎شستن بیزار. اما امروز دلم خواست خانه را طوری تمیز کنم که به قول شاعر،‌ انگار «عزیزترین عزیزها» مهمانم است. لازم نیست حتی خجالت بکشید. من که همه چیز را می‎دانم. امشب که من و دوستانم به عروسی رفته‎ایم، شما هم می‎توانید جشن بگیرید. اولش نمی‎خواستم بروم. چون از عروسی رفتن بدم می‎آید. من عروسیِ خودم را به زور تحمل کردم، چه برسد به عروسیِ‌دیگران. البته در این مورد،‌ مهرداد هم با من هم عقیده است. ما اگر اصرار خانواده‎هایمان نبود،‌ محال بود آن مراسم احمقانه را برپا کنیم. امشب هم نمی‎خواستم بروم،‌ چون به اصرارهای مهرداد شک کردم، رفتم. مهرداد هم می‎داند من از مجلس عروسی بدم می‎آید، برای همین هیچوقت به من اصرار نمی‎کند بروم. اما دیشب می‎گفت بروم، برای تغییر روحیه‎ام خوب است. اصرار که کرد، شک کردم. اول به خودم نهیب ‎زدم که اشتباه می‎کنم و این یکی هم مثل مورد پتیاره است. اما کمی که فکر کردم مطمئن شدم. این بود که رفتم. می‎دانید؟ من حتی می‎دانم شما از چه تاریخی با هم صمیمی شدید. تعجب می‎کنید؟ منظورم این است که دقیقاً یک ماه و شانزده روز دیگر می‎شود سه سال که شما پنهانی همدیگر را می‎بینید. منظورم محیط کار نیست. چون آنجا،‌ حتی اگر من هم نباشم،‌ بقیه‌ی بچه‎های دانشگاه هستند و حضور حتی یکی از آن‎ها کافی است تا مانع بشود که شما دو تا از دیدار هم لذت ببرید. آن هم بچه‎های ارتباطات که منتظرند یک مورچه به سوسکی آلمانی نگاه چپ بکند،‌ تا هزار تا گزارش و عکس و نقد و تحلیل،‌ به استاد فرهی ارائه دهند. لابد تعجب می‎کنید که اگر می‎دانستم، چرا رفتم عروسی!؟ خب، می‎روم چون عاشقش هستم. چون می‎خواهم بداند که عاشقی مثل من پیدا نمی‎کند. شما فعلاً‌ برایش تازگی دارید، ولی نمی‎توانید مثل من باشید. چون همه‌ی لحظه‎های بغل‎زدن، بوییدن، و عشق‎ورزیدنش را پُر کرده‎ام. شما نمی‎توانید جورِ تازه‎ای بغلش کنید. به او ثابت کرده‎ام هیچکس نمی‎تواند به پای شیفتگیِ من برسد. از این به بعد هم خیال دارم بیشتر تنهایش بگذارم و به همه‌ی‌ مهمانی‎های شبانه و مسافرت‎های دوستانه بروم تا هر چه زودتر از بغل‎زدن‎های شما کلافه شود. مطمئن باشید خودتان را هم بکشید، هیچ جور نمی‎توانید او را بغل کنید که من صد بار بغل نکرده باشم. شرط می‎بندم نمی‎توانید وقتی نشسته و روزنامه می‎خواند آهسته از بالای سرش خم شوید و ببوسیدش و بلافاصله کله‎معلق بزنید و بنشینید توی بغلش و روزنامه‌ی له شده‎اش را به کناری پرت کنید و لبخندِ نشسته بر لبش را با بوسه‎ای طولانی، بر لب‌تان بدوزید. شما حتی نمی‎توانید به او بگویید دوستت دارم،‌ چون به هر لحن و هر لهجه و هر زبانی که بگویید به یاد من می‎افتد. شما خیلی زودتر از من برایش کهنه می‎شوید؛ بلکه بدتر از آن، ترحم‎انگیز خواهید شد.
این نامه را هم برای این نوشتم که بدانید آنقدرها که فکر می‎کنید خنگ نیستم. حالا دیگر شما هم خیلی چیزها در مورد من و مهرداد می‎دانید و در جای جای خانه مرا می‎بینید. اگر روی تختخواب بخوابید به یاد حرف من می‎افتید و مواظب سرتان می‎شوید تا به گل‎میخ پرده نخورد. اگر مقابل تابلو خیانت بایستید به یاد من می‎افتید. اگر کارت ‎تبریک‎های خودتان را که به پانل نصب شده ببینید، ‌یاد من می‎افتید؛ و اگر قلک سفالی، ‌آلبوم‎ها و خیلی چیزهای دیگر که در اتاق به چشم می‎خورند، شما را به یاد من نیندازد، اگر شام بخورید، دیگر حتماً‌ به یاد من می‎افتید. مهرداد اگر دنبال کنترل تلویزیون بگردد،‌ شما ‎می‎دانید در آشپزخانه است،‌ و اگر گوشی تلفن را نیافتید، شما می‎دانید در اتاق خواب است،‌ اگر مهرداد ساعتش را گم کند، شما پیدایش می‎کنید،‌ و اگر کلید انباری را خواستید،‌ لااقل شما می‎دانید در جیب کاپشنش است؛‌ و شما اگر پتیاره را هم ببینید یاد من می‎افتید. شما همه‌ی‌ این کارها را با به‎یاد آوردن من، انجام خواهید داد. شما حتی اگر کابوس هم ببینید، به یاد من می‎افتید،‌ اصلاً‌ شاید در کابوس‌تان،‌ من هم باشم. حالا من در خلوتتان هم هستم. می‎بینید؟ همه‌ی‌ جوانب کار را سنجیده‎ام و از میان همه‌ی ‌محاسباتِ صددرصدی‎ام، فقط دو ‎درصد حدس می‎زنم که این نامه را نیابید؛ نیم‎درصد حدس می‎زنم که نیایید، و گذشته از اشتباهم در مورد پتیاره که فقط یک سوءتفاهم بود و بس، اما در مورد شما فقط یک هزارم درصد احتمال می‎دهم که اصلاً‌ رابطه‎ای بین شما دو نفر نباشد!! ■

| رمی | عباس معروفی |

تا می‌آمد خودش را از فشار تنه و شانه نجات دهد، یا میان آن جمعیت چفت‌شده خود را به چپ بکشاند، در انبوه آن خیل عظیم رفته بود در منتهی‌الیه سمت راست که خلاف میلش بود. هیچ اختیاری نداشت، می‌بردندش. و اگر نمی‌رفت حتماً زیر پای میلیون‌ها آدم سپیدپوش خشمگین که نگاه‌شان به ستون‌های سیمانی جَمَره بود، له می‌شد. سعی کرد متناسب با فشار دیگران محتاط پا بردارد و بگذارد عرق از صورتش سر بخورد و گرمای تند آفتاب بر مغزش بتابد، چون نیروی دیگری او را بی‌اراده می‌کشاند؛ بازوی زنی سیاه‌پوست که از زیر حوله‌ی سفید بیرون مانده بود، درست شبیه مجسمه‌ی سنگی سیاه‌رنگی که صیقل خورده باشد، کشیده و صاف، با طراوتی که فقط در بعضی از گلبرگ‌ها دیده بود، آن‌هایی که انگار مخملی‌اند و پرز ندارند.
چقدر دلش می‌خواست خود را به آن سو بکشاند، در کنار زن قرار بگیرد و با شوهرش قرینه بسازد، مثل دو بال کبوتر که هر دو پرپر بزنند تا آن زنی که چهره‌اش دیده نمی‌شد در گرمای ویرانگر نمانَد. اما جمعیت چنان در هم فشرده بود که امکان نداشت.
صبح زود از بیابان‌های اطراف بیست و یک سنگ کوچک پیدا کرده بود، در همیان سفید چرمی‌اش ریخته بود و حالا می‌رفت که از بیرون محوطه‌ی جمرات به هر ستون هفت بار سنگ بکوبد. خوانده بود و با دقت به ذهن سپرده بود که: “شیطان را علاوه بر درون، در نماد هم باید سنگباران کرد و راند.”
نه، اگر این بازوی کشیده و قشنگ را، که به طور ناگهانی از زیر حوله بیرون افتاده بود، نمی‌دید- او خودش را بهتر از همه می‌شناخت، جوان سربراهی که افتخار حج یک ماه پیش به طور ناگهانی نصیبش شده بود- نمی‌توانست در برابر ستون جمره از خشم خود چشم بپوشد، محکم می‌کوبید، با جان و دل. همه‌ی دردهاش را در سنگ تمرکز می‌داد و پرتاب می‌کرد. و اگر می‌توانست صورت زن را آن هم فقط یک بار ببیند آرام می‌شد، حال خوشی می‌یافت و خود را می‌سپرد به جمعیت که او را برانند. اما حالا دچار حالتی شده بود که خوابیدن در سایه‌ی برگ‌های خیس را هوس می‌کرد.
بار اول که این چنین دچار خلسه‌ی ابدی شده بود، ده سال بیش‌تر نداشت. آن روزها خواهرش او را با خود به خانه‌ی همسایه می‌برد که وقتی با دختر همسایه گل‌های پارچه‌ای می‌سازند، او گوشه‌ای بنشیند و نگاه‌شان کند. همیشه هشت اتوی گل‌سازی روی اجاقی سه فتیله‌ای بود که با شعله‌ی آبی و زرد می‌سوخت. ساچمه‌ی سر اتو را که سرخ می‌شد در گلبرگ‌های بریده ‌شده می‌گذاشتند تا قالب بیفتد و پیچ بخورد. حالا نیز به یاد می‌آورد که همیشه آن اتاق کوچک کنار آشپزخانه گرم بود، به خصوص در آخرین روزی که او به آن خانه پا گذاشته بود، گرما آدم را کلافه می‌کرد و او چنان دلش سر آمده بود که بعدها هر وقت انتظار کسی را می‌کشید یاد آن روز و بیش‌تر یاد حادثه‌ی آن روز می‌افتاد. این کلافگی زمانی به اوج رسید که کار ساختن گل‌ها یکنواخت به نظر می‌آمد، و حتا گفتگوی دخترها دیگر تازگی روزهای قبل را نداشت. گربه‌ای هم بر درگاه اتاق نشسته بود و چنان آرام پلک می‌زد که آدم خوابش می‌گرفت.
همان وقت دختر همسایه از خواهرش پرسید: “چرا لب‌های داداشت این‌جوریه؟”
“برای این‌که تا چهارسالگی پستونک میکیده.”
و حالا هنوز هم هرکس او را می‌دید می‌توانست این‌جور تصور کند که او تا چند روز پیش پستانک می‌مکیده. به خصوص وقتی می‌خواست دود سیگارش را بیرون بدهد بیش‌تر توی ذوق می‌زد، دندان‌هاش هم پیدا می‌شد.
خواهرش گفت: “آدم خودخوریه، اما من خیلی دوستش دارم.”
دختر همسایه گفت: “پسر ماهیه، کله کوچولو!” و بهش لبخند زد و دسته‌ی موی بورش را با یک حرکت داد پشت سر. همان وقت او چشمش به بازوی سفید و نرم دختر افتاد، ناگاه لذت عجیبی در خود حس کرد که تا آن وقت به وجود آن پی نبرده بود، رخوتی شیرین روی پوست و پرشی در پلک‌ها. حس کرد لاله‌ی گوشش به حرکت درآمده و پوست سرش به عقب کشیده می‌شود. آن وقت پنجه‌اش- یادش نمی‌آمد کدام دست- از هم باز شد، یکی از اتوها را برداشت و روی بازوی آن دختر گذاشت و بعد همه چیز تمام شد. بوی گوشت سوخته آمد، دختر جیغ کشید و گریه کرد و همه چیز واقعاً تمام شد، چون دیگر هیچ‌گاه نتوانست به آن لذت دست پیدا کند.
خواهرش گفت: “چرا این کارو کردی، جونور؟” و یک کشیده خواباند بیخ گوشش و به چشم‌هاش زل زد: “چرا این کارو کردی؟”
– “جای آبله‌ش ناصاف بود.”
در همان لحظه یاد داستان بلدرچین و برزگر افتاد و به این فکر کرد که چرا برزگر به زندگی بلدرچین توجهی ندارد، و نمی‌دانست چرا یاد این داستان افتاده است، بعدها هم نفهمید.
حالا با گذشت آن همه سال، باز آن حالت را یافته بود، رخوت تمامی بدنش را گرفته بود. علاوه بر آن حالتی دیگر در وجودش تاب می‌خورد که می‌دانست از هوش و دانایی بالاتر است. به یک جذبه‌ی عمیق روحانی رسیده بود که به خاطر آن محیط دلش می‌خواست فریاد بزند، مثل بخار در تن خیس از عرق خود می‌رقصید و باز منجمد می‌شد، و همه‌ی این کیف به شکل بازوی زنی عریان در می‌آمد که حالا دو سه قدم جلوتر از او، با فاصله‌ی پیرمردی سیاه و چاق در سمت چپ، دوش به دوش شوهرش اریب می‌گذشت. اما با هر قدم انگار شاخه‌ی درختی را می‌تکاند.
کاش لحظه‌ای سر برمی‌گرداند یا لمحه‌ای صورتش را به طرف راست می‌گرفت، و یا دست‌کم متوجه بازوی خود می‌شد که ببیند چه کرده است، اما او هم مانند دیگران چنان خیره‌ی آن ستون‌ها بود که انگار اگر سر برمی‌گرداند زندگی‌اش را می‌باخت.
خواست به ستون‌ها نگاه کند و آن پوست قهوه‌ای براق را از یاد ببرد، اما مگر می‌شد؟ اختیار از کف‌اش درآمده بود. یکی غریو می‌کشید، یکی می‌گریست، یکی ناله می‌کرد و یکی می‌خواند: “ما را به غمزه کشت و قضا را بهانه ساخت.” تکرار هم می‌کرد. و او می‌دانست و حتم داشت که امروز کشته خواهد شد، و از او خواهند پرسید کجا کشته شدی؟ او جواب خواهد داد زیر دست و پا. نه، زیر دست و پا هم اگر می‌مرد دلش می‌خواست لااقل یک نظر صورت زن را ببیند.
با حرکتی تند شانه کشید و به سوی زن خیز برداشت، سعی کرد خود را به او برساند و هرچه تقلا کرد، دانست که باز -همان‌طور که بوده- عقب می‌ماند. عرق از سر و صورتش می‌ریخت و آفتاب مستقیم می‌تابید. صداها به صورت یک کُر عظیم غیرقابل فهم درآمده بود که فقط ممکن است جمعیتی در راه پایان گرفتن عمر دنیا، از خود به جا گذارد، یا نه، همه‌ی آدم‌های صحرای محشر بودند، بی آن‌که کسی کسی را بشناسد، هر که برای دل خودش می‌خواند و همه به سوی یک ستون برنزه پیش می‌رفتند.
تا آن وقت راهی به این دوری نرفته بود و آن همه آدم که همه حالی غریب داشته باشند ندیده بود. جمعیت دور خودش می‌چرخید، در جا می‌زد و مثل موج کش و قوس می‌آمد، بی‌آن‌که از هم جدا شود. شنیده بود که باید ششدانگ حواسش را جمع کند که همان‌طور سرپا بماند. شنیده بود روز قبل مردی که می‌خواسته نعلینش را بردارد یا خواسته که مسیرش را عوض کند و یا شاید حواسش پرت بوده، زیر دست و پا مانده است.
ناگاه یاد دختر همسایه افتاد که گفته بود: “الهی با خاک‌انداز جمعت کنن.” و حالا اگر بود، با همان بازوی سفید و همان اتو، او قبول می‌کرد که اول به آرامش دلخواهش دست یابد بعد با خاک‌انداز جمعش کنند. به خود نهیب زد و احساس شرم کرد، دست به همیان برد و سنگ‌ها را لمس کرد و سر برگرداند که نگاهش به ستون‌ها باشد، اما فقط آن ستون گل‌بهی‌رنگ را می‌دید که مدام از او دور می‌شد. بی‌اختیار تقلا کرد که یک قدم جلوتر برود. اگر می‌توانست خود را به زن برساند، سنگ‌ها را دور می‌ریخت، بازوی زن را می‌گرفت و اتوی داغ را چنان به آن می‌چسباند که زن جیغ بکشد و سر برگرداند، آن‌وقت حتماً گریه هم می‌کرد. بعد همه‌چیز تمام می‌شد.
یاد میوه‌ی ممنوع و آدم ازلی او را به خود آورد، سر برگرداند؛ غریو شادی، نهر آفتاب، سیل به هم آمیخته‌ی انسان و همه سرازیر به تنگه‌ی منا. نالید: “مِن شَر الوسواسِ الخناس.” و فکر کرد: “آنچه می‌زنی حساب نیست، آنچه می‌خورد حساب است. هفت سنگ به اندازه، هر شیطان هفت سنگ که هفت، عدد کثرت است. یعنی بی‌شمار. نشان کن و بزن. آن‌گاه سه بت، سه مظهر شیطانی در زیر پای تو به زانو درمی‌آیند، فاتح تویی.” این‌ها را جایی خوانده بود، فریاد زد: “لبیک، لبیک.”
یک لحظه برای آخرین نگاه به چپ برگشت؛ و حالا دیگر خیلی دیر شده بود، چون هر چه نگاه کرد آن زن را ندید. انگار آب شده و به زمین فرو رفته بود. کدام طرف؟ و مگر می‌شد؟ نه طرف چپ، نه جلو، نه زیر دست و پا، اصلاً نبود. درست همان‌طور که او تصور می‌کرد بازی را باخته بود. می‌خواست از آدم‌های دور و بر بپرسد: “شما او را ندیدید؟ نفهمیدید از کدام طرف رفت؟” با هجومی اعتراض برانگیز خود را از وسط جمعیت بالا کشید و قیقاج رفت، با فشار، با زور و با دست‌هایی که دو نفر را به دو سو پرت می‌کردند، اما هر چه رفت بیهوده. لحظه‌ای را در نظر آورد که پدیده ناپدید می‌شود و آدم درمانده و عاصی تا آخر عمر به این فکر می‌کند که یک خلأ بزرگ در زندگی‌اش هست. این لحظه را شاید پیش از این هم دیده بود، پیش از آن‌که دخترها بساط گل‌سازی را جمع کنند و پیش از سرد شدن اتوها می‌بایست کاری می‌کرد. یکی را برمی‌داشت و درست می‌گذاشت به صاف‌ترین نقطه‌ی آن بازوی سفید، و گذاشته بود.
اما حالا دیگر چطور می‌توانست با آن خستگی پاها، درد ستون فقرات و ناتوانی تن، حتا یک قدم بردارد. و به کجا می‌رفت؟ گفت: “لبیک.” نمی‌خواست مدیون خود باشد، و شده بود. کاش همان‌وقت با یک جهش به او می‌رسید و ستون گل‌بهی‌رنگ را چنان می‌فشرد که از زیر انگشت‌هاش خون بزند بیرون. آن‌قدر خشمگین بود که کسی نمی‌توانست او را با دیگران هم‌آواز نداند. از دور به نظر می‌رسید که با آن لب‌هاش انگار غریو می‌کشد. و جمعیت او را به پیش می‌برد.
گرما و نگاه دیگران، همیشه بی‌دلیل او را یاد بچگی‌هاش می‌انداخت، آن‌وقت‌هایی که هنوز اجازه داشت با دخترها و پسرهای کوچه، در حیاط خانه‌شان “مجسمانه” بازی کند.
یک نفر می‌گفت: “ماماما، چه چه چه، مجسمانه!” و بین بچه‌ها قدم می‌زد، نگاهشان می‌کرد و بعد می‌گفت: “در حالت میوه چیدن.”
همه‌ی بچه‌ها مجسمه می‌شدند در حالت میوه چیدن، و بعد بهترین مجسمه فرمانروا می‌شد.
“ماماما، چه چه چه، مجسمانه.” و دختر سیزده چهارده ساله‌ای را زیر نظر داشت که بر اثر دویدن صورتش گل انداخته بود، گفت: “در حالت نگاه کردن به خورشید.”
کوچک‌ترها سر بلند کرده بودند و واقعاً خورشید را نگاه می‌کردند و نور تند آفتاب چشمشان را حتا اگر بسته بود، می‌زد. اما تنها آن دختر بی‌آن‌که به خورشید نگاه کند، جایی بین شاخه‌ها را نگاه می‌کرد، و حالت آدمی را گرفته بود که محو تماشای ماه باشد؛ یک دست به کمر، دست دیگر به موازات گوش چپ، شکل یک گل بازشده، با چشمانی بسته، و چند تار موی سیاه که بر پیشانی‌اش با باد می‌رقصید.
او وقت گذراند و بیش از همه‌ی دورها، بچه‌ها را به همان شکل نگه داشت. بعد با دقت به آن دختر نگاه کرد که پلک‌هاش می‌لرزید و دندان‌های سفیدش بین لبخند برق می‌زد.
وقت زیادی گذشته بود. می‌بایست یک نفر را انتخاب می‌کرد و نمی‌توانست دل بکند. بعد بی‌اختیار، بی‌آنکه دلیلش را بداند، جلو رفت، با احترام و تقدس و نه از روی غریزه، جلو دختر ایستاد که درست سرخی صورتش را ببوسد و بگوید: “تو.” اما دختر در همان لحظه از حالت مجسمه درآمد و به او خندید. خنده‌ی زنانه‌ای که او را خجالت‌زده کرد.
دیگر چطور می‌توانست خود را ببخشد؟ کوتاهی از خودش بود. مثل همیشه پیش از آن‌که فکر کند، در حالت بهت و تردید، چیزی را که می‌خواست از کف داده بود. با گریه خواند: “سرانگشت‌های دستم پینه بسته…”
ناگهان مثل آدمی که از لای خزه‌های ته دریا نجات پیدا کرده باشد، خود را رها یافت. زمین زیر پاهاش ناهموار می‌آمد، و دیگر از همه طرف لای آدم‌ها نبود، نسیم را روی گردنش احساس کرد. موح سیل‌آسا می‌رفت و او تنها مانده بود، بر تلی از سنگریزه. آن‌وقت در میان ناباوری زن را دید که اریب می‌رفت و هنوز فکری به حال آن حوله‌اش نکرده بود. و بازوی طلایی‌اش امتداد می‌یافت، در آرنج شکن برمی‌داشت و در حوله‌ی حریرمانند سفیدی پنهان می‌شد. در کنار عضله‌ی بازو، جای آبله هم بود، ولی از دور به چشم نمی‌آمد.
برای کشف آن لذت ابدی چشم به زن دوخت، قلبش تندتر زد، رخوتی شیرین روی گونه‌هاش دوید، پلک چشم‌هاش پرید و حس کرد لاله‌ی گوشش به حرکت درآمده و پوست سرش به عقب کشیده می‌شود. آن‌وقت بی‌آنکه بداند کجاست به یک ستون سخت تکیه داد و بر توده‌ای از سنگریزه نشست، از خستگی نشست، و منتظر ماند تا زن سربرگرداند. می‌دانست که برمی‌گردد. دست‌هاش را جلو برد و گفت: “خواهر جان، من جانور نیستم، من گرمم شده، من تشنه‌ام، من می‌خواهم زیر برگ‌های خیس بخوابم.”
زن اخم‌هاش را توی هم کرد و مقابلش ایستاد، می‌خواست سنگ‌ها را بزند، اما مردد بود. نمی‌خواست یا نمی‌توانست بزند. با جمعیت رفت، نیم‌دور چرخید و عاقبت درست روبروی او ایستاد، مثل دیگران هفت سنگ را هفت بار به او کوبید و رفت. ■

| سپرده به زمین | بیژن نجدی |

بیژن نجدی، غزاله علیزاده و هوشنگ گلشیری

 

طاهر آوازش را در حمام تمام کرد و به صدای آب گوش داد. آب را نگاه کرد که از پوست آویزان بازوهای لاغرش با دانه‌های تند پایین می‌رفت. بوی صابون از موهایش می‌ریخت. هوای مه شده‌ای دور سر پیرمرد می‌پیچید. آب طاهر را بغل کرده بود. وقتی که حوله را روی شانه‌هایش انداخت احساس کرد کمی از پیری تنش به آن حوله بلند و سرخ چسبیده است و واریس پاهایش اصلا درد نمی‌کند. صورتش را هم در حوله فرو برد و آن‌قدر کنار در حمام ایستاد تا بالاخره سردش شد. خودش را به آینه اتاق رساند و دید که بله، واقعا پیر شده است.
در آینه، گوشه‌ای از سفره صبحانه، کنار نیمرخ ملیحه بود. سماور با سر و صدا در اتاق و بی‌صدا در آینه می‌جوشید و با همین‌ها، طاهر و تصویرش در آینه، هر دو با هم گرم می‌شدند.
ملیح گفت: ببین پنجره باز نباشه، می‌چایی‌ها!
جمعه، پشت پنجره بود. با همان شباهت باورنکردنی‌ش به تمام جمعه‌های زمستان. یکی از سیم‌های برق زیر سیاهی پرنده‌ها، شکم کرده بود و بخاری هیزمی با صدای گنجشک می‌سوخت.
طاهر کنار سفره نشست و رادیو را روشن کرد (…با یازده درجه زیر صفر، سردترین نقطه کشور)، استکان چای را برداشت. ملیحه صورتش را به طرف پنجره برگرداند و گفت: ” گوش کن، انگار بیرون خبری شده؟”
اتاق آن‌ها، بالکنی رو به تنها خیابان سنگفرش دهکده داشت که صدای قطار هفته‌ای دو بار از آن بالا می‌آمد، از پنجره می‌گذشت و روی تکه شکسته‌ای از گچ‌بری‌های سقف تمام می‌شد. روزهایی که طاهر دل و دماغ نداشت که روزنامه‌های قدیمی را بخواند و بوی کاغذ کهنه حالش را به هم می‌زد و ملیحه دست و دلش نمی‌رفت که از لای دندان‌های مصنوعی آواز فراموش شده‌ای از ” قمر” را بخواند، آن‌ها به بالکن می‌رفتند تا به صدای قطاری که هرگز دیده نمی‌شد گوش کنند.
ـ با تو هستم طاهر، ببین چه خبره؟
طاهر استکان را روی سفره گذاشت و با دهان پر از نان و پنیر خیس به بالکن رفت. عده‌ای به طرف ته خیابان می‌دویدند.
ملیحه گفت: چی شده؟
این طرف و آن طرف شصت سالگی‌ش بود. لاغر. لب‌هایش خمیدگی گریه را داشت. دیگر نمی‌توانست آخرین بند انداختن صورتش را به یاد آورد.
طاهر گفت : نمی‌دانم.
ملیحه گفت: نکنه باز هم یه جسد؟… حتما باز یه جسد پیدا کردن.
حتا اگر ملیحه نمی گفت (باز هم یه جسد…) آن‌ها صبحانه را با به خاطر آوردن یک روز چسبنده تابستان می‌خوردند و به خاطر انتخاب یک اسم با هم بگومگو می‌کردند. روزی که آفتاب از مرز خراسان گذشته، روی گنبد قابوس کمی ایستاده و از آن‌جا به دهکده آمده بود تا صبحی شیری رنگ را روی طناب رخت ملیحه پهن کند…
طاهر در رختخوابی پر از آفتاب یکشنبه با همان موسیقی هر روزه‌ی صدای پای ملیحه از خواب بیدار شد. کم مانده بود که در چوبی با دست‌های ملیحه باز شود که شد. پیش از آنکه ملیحه نان را روی سفره پهن کند گفت: پاشو طاهر، پاشو.
طاهر گفت: چی شده؟
ملیحه گفت: توی نانوایی می‌گن یه جسد افتاده زیر پُل.
طاهر گفت: یه چی؟
ملیحه گفت: یه مرده… همه دارن میرن مرده تماشا، پاشو دیگه.
آن‌ها پیاده به طرف پل رفتند. عده‌ای روی پل ایستاده بودند و پایین را نگاه می‌کردند. سر و صدای مردم کمتر از تعداد آن‌ها بود. باد توت پزان به طرف درخت توت می‌رفت. چند پسر جوان روی لبه پل نشسته بودند و پاهایشان به طرف صدای آب، آویزان بود. ژاندارم‌ها دور یک جیپ حلقه زده بودند. تا ملیحه و طاهر به پل برسند آن‌ها جسد را توی جیپ گذاشتند و رفتند.
ملیحه از دختر جوانی پرسید: کی بود ننه؟
دختر گفت: نفهمیدم.
ملیحه: جوون بود؟
دختر گفت: نفهمیدم.
ملیحه: نتونستی ببینی؟
دختر جوان، خودش را از ملیحه دور کرد و مردی که به نرده پل تکیه داده بود گفت: من دیدمش، باد کرده بود، سیاه شده بود، یه بچه بود مادر، کوچولو بود.
طاهر، بازوی ملیحه را گرفت. پل و آن مرد و رودخانه دور زدند و از چشم‌های ملیحه رفتند. از جیپ فقط یک مشت خاک دیده می‌شد که به طرف دهکده می‌رفت.
ـ اون مرد به من گفت مادر، شنیدی طاهر؟ به من گفت…
آفتاب پایین آمده بود، مثلث کوچکی از پشت پیراهن طاهر خیس عرق بود. ملیحه گفت: حالا اون بچه رو کجا می‌برن؟ کشته بودنش؟ شاید هم رفته بود آب بازی که یهو…
باد توت پزان بی‌آنکه درخت توتی پیدا کرده باشد برگشته بود و چادر را روی سینه ملیحه تکان می‌داد.
ملیحه گفت: نفهمیدم چند سالشه! دستمو بگیر طاهر.
طاهر گفت: می‌خوای یه دقه بنشینیم؟
ـ کاش یکی از درخت‌ها پسر طاهر بود (ملیحه فکر می‌کرد)
گفت: از یکی بپرس کجا بردنش؟
طاهر گفت: حتما ژاندارمری، درمانگاه…
کاش می‌شد ببینمش (ملیحه گفته بود).
طاهر گفت: چی رو ببینی؟ یه بچه‌س دیگه.
ملیحه گفت: من هم همینو میگم.
طاهر گفت: می‌خوای بریم پیش یاوری؟
لنگه‌های در بهداری باز بود. چند بوته‌ی پا بلند کاج تا پاگرد ساختمان ردیف شده، آنقدر خشک بودند که تابستان اطراف‌شان دیده نمی‌شد. دکتر یاوری با طاهر دست داد و از ملیحه پرسید: قرص هاتونو مرتب می‌خورید؟
ملیحه گفت: آره.
دکتر از طاهر پرسید: شب‌ها خوب می‌خوابن؟
ملیحه گفت: دکتر یه بچه پیدا کرده‌ن، شمام شنیدین؟
دکتر گفت: بله.
ملیحه گفت: حالا کجاس؟
دکتر گفت: گذاشتنش توی انبار.
ملیحه گفت: انبار؟ یه بچه رو؟ توی انبار؟
دکتر گفت: می‌دانید ما اینجا سرد خانه نداریم.
ملیحه گفت: بعد چی کارش می‌کنن؟
دکتر گفت: تا فردا نگه می‌دارند، اگر کسی دنبالش نیامد خوب، دفنش می‌کنند.
ملیحه گفت: اگه نیومدن، اگه کسی دنبالش نیومد می‌شه بدینش به ما؟!
دکتر گفت: چکار کنم؟
طاهر گفت: بچه رو بدن به ما؟ بدن به ما که چی ملیحه؟
ملیحه گفت: دفنش می‌کنیم، خودمون دفنش می‌کنیم. بعد شاید بتونیم دوستش داشته باشیم. همین حالا هم انگار، انگار دوستش دارم…
ملیحه خودش را برد توی چادرش و گریه‌ای که از پل تا درمانگاه با ملیحه راه رفته بود، زیر چادر ملیحه وول خورد و چادر روی شانه‌های لاغر پیرزن لرزید و مشتی از چادر ملیحه پر از آب دماغ شد.
طاهر لیوانی را از آب پر کرد. دکتر ملیحه را روی نیمکت چوبی درازکش کرد. سوزن باریکی از زیر پوست دست ملیحه رد شد. کمی پنبه با دو قطره خون در سطل کوچک کنار نیمکت افتاد و تا غروب همان روز، تا بعد از نیامدن صدای قطار، ملیحه چشم‌هایش را باز نکرد و حتا یک کلمه حرف نزد.
جمعه بود. پرده اتاق ایستاده بود و بخاری با صدای گنجشک می‌سوخت. زمستان سفیدی، آن طرف پنجره، سرمای سفیدش را راه می‌برد.
ملیحه گفت: این‌همه اسم، آخرش هیچی.
طاهر گفت: بالاخره یه اسمی پیدا می‌کنیم.
ملیحه گفت: اگه همون روز نتونستیم، دیگه نمی‌تونیم، چند شنبه بود، طاهر؟
طاهر گفت: روزی که رفته بودیم سر پل؟
ملیحه گفت: نه، فرداش که رفتیم درمانگاه…
تا فردای آن یکشنبه کسی دنبال جسد نیامد. دوشنبه، جسد را پیچیده در متقال با یک زنبیل از درمانگاه به طرف گورستان بردند. بیرون از حیاط درمانگاه ملیحه و طاهر بی‌آنکه سیاه پوشیده باشند در هوایی که نه آفتابی می‌شد و نه می‌بارید کمی آهسته‌تر از مردی که زنبیل را می‌برد و گاهی آن را دست به دست می‌کرد و گاهی روی زمین می‌گذاشت، گاهی هم روی کنده یک درخت، راه افتادند. میدانچه دهکده را دور زدند و وارد تنها خیابان دهکده شدند. جلوی قهوه‌خانه، مرد زنبیل را زیر تیر چراغی گذاشت که بی‌شباهت به درخت، به اندازه یک درخت روی زمین قد کشیده بود. قهوه‌چی با پارچ، آب ریخت و مرد دست‌هایش را شست و همانجا ایستاده با نعلبکی یک لیوان شیر داغ خورد. ملیحه صورتش را برگرداند و در حالی که احساس می‌کرد چیزی دارد از پوست سینه به پیراهن نشت می‌کند، از کنار زنبیل رد شد. طاهر قدم‌هایش را آرام کرد. آن‌ها حتا در چند قدمی خانه‌شان آنقدر ایستادند تا مرد از راه برسد و جلو بیفتد تا حرمت آن تشیع جنازه ساکت را به هم نریزند. حتا ایستادند و به بالکن خانه خودشان نگاه کردند که پنجره‌اش برای صدای قطار هنوز باز بود که در آن یک ملیحه جوان، خم شده بود و به گلدانی آب می‌داد. سرش را که بلند می‌کرد یک ملیحه پیر، گلدان‌های خالی را روی هم می‌چید. ملیحه با گوشت سفت و موهای ریخته سیاه، پرده را کنار می‌زد. ملیحه با صورتی کوچک و موهای حنا گذاشته، پشت باران راه می‌رفت. باران چند خط بارید و مرد با زنبیل وارد گورستان شد. طاهر و زنش چند قدم دورتر از مرده‌شوی‌خانه روی چمن بین سنگ‌ها راه رفتند. مراسم تدفین، خاکستری، خاک آلود، آنقدر طول کشید که بالاخره ناچار شدند روی چمن خیس بنشینند. وقتی که قبر کن‌ها رفتند باز هم صدای بیل شنیده می‌شد.
طاهر گفت: پاشو بریم، بریم…
ملیحه گفت: کمکم کن پاشم.
آن‌ها به هم چسبیدند. کسی نمی‌توانست بفهمد که کدام یک از آن‌ها دارد به دیگری کمک می‌کند. همین‌که توانستند بایستند ملیحه گفت: اون دیگه مالِ‌ماس، مگه نه؟ حالا ما یه بچه داریم که مرده…
اطراف آن‌ها پر بود از سنگ و اسم و تاریخ تولد و …
ملیحه گفت: باید بگیم براش سنگ بسازن.
طاهر گفت: باشه.
ملیحه گفت: باید براش اسم بذاریم.
طاهر گفت:….
ملیحه گفت:….
جمعه بود، بخاری هیزمی با صدای گنجشک می‌سوخت و از بالکن صدای همهمه مردمی به گوش می‌رسید که از ته خیابان برمی‌گشتند. آن‌ها آنقدر سر و صدا می‌کردند که طاهر و ملیحه نتوانستند صدای آمدن و یا دور شدن قطار را بشنوند.

| نیالا | حامد اسماعیلیون |

“نیالا” نام هشتمین داستان حامد اسماعیلیون در دومین مجموعه داستان چاپ شده اش به نام “قناری باز” می‌باشد.

از مینی‌بوس پیاده شد. کوله را روی شانه‌اش چرخاند. ایستاد، سرش را بالا گرفت و دور و بر را تماشا کرد. گاری دستفروش‌ها، شعارهای روی دیوار، صدای کرکر خنده‌ی دخترهایی که به آن‌سو می‌آیند، سپور پیری که بغل وا کرده تا کپه‌ی برگ‌های خشک را از روی زمین بردارد و دختری که جلوی ورودی روستا کنار دیوار، رو به میدان ایستاده است و دارد کتاب می‌خواند یا شاید نقشه‌ای چیزی در دست دارد. چرخید. کوله را از شانه برداشت و به دست گرفت. رفت به سمت مغازه‌های جنوب میدان. منقل‌ جگرکی‌ها دود می‌کرد، شاگرد مغازه می‌رفت و می‌آمد و سیخ‌ها را می‌چرخاند. کسی فریادی می‌کشید و او دستپاچه خیره به جایی می‌شد یا نمکدان به دست می‌دوید به سمت پیشخوان. جلوی مغازه‌‌ها ایستاد. خواست سیگاری روشن کند. دست‌اش را برد که از کوله چیزی بیرون بیاورد. نگاهی به آسمان کرد. سیگار را گذاشت توی جیب پیراهن‌اش؛ پیراهن چهارخانه‌ی آبی زیر بارانی قهوه‌ای. با قد بلند و موهایی که می‌شد با سلیقه‌تر پشت گردن جمع‌ و‌ جور کرد و بست، فرخورده و خرمایی. برگشت به سمت میدان. کفش کتانی زمختی به پا داشت و شلوارش را مجبور بود هر چند ثانیه بر کمرش محکم کند. دست برد به سمت کوله، عینک آفتابی را بیرون کشید و بر چشم گذاشت.
دختر همان‌جا ایستاده بود، چیزی نمی‌خواند اما آرام نبود. پاهایش را جفت کرده بود و لحظه‌ای نمی‌گذشت که روی پنجه بلند می‌شد و دوباره به عقب می‌نشست. شاید بخواهد چیزی یا کسی را در فاصله‌ای دورتر ببیند. بارانی قرمز و قهوه‌ای تنش بود. می‌شد گفت که چندان زیبا نیست با آن مقنعه‌ی مشکی که به عمد عقب رفته بود و با سایه‌ی تند ارغوانی که بالای پلک‌هایش کشیده بود. باقی اگر آرایشی بود به چشم نمی‌آمد با چشم‌های ریز و لب‌های محو، دهانش هم می‌جنبید؛ آدامس یا شاید تکرار یک ورد. کیف کوچکی هم داشت که بر شانه تاب می‌داد.
پسر با فاصله‌ی نزدیکی از کنارش گذشت. دختر نفهمید که نگاهش می‌کند. هنوز روی پنجه‌هایش می‌جنبید. پسر ده دوازده متری در کوچه پیش رفت. دو سه پیچ کوچه را بالا رفت. چهار انگشت‌ دست‌‌هاش را در جیب عقب شلوار فرو کرده و تنه را جلو داده بود و آرام راه می‌رفت. یکباره ایستاد. انگار دنبال  گمشده‌ای بگردد برگشت. حالا که نور صبح‌گاه آرام آرام شهر را روشن می‌کرد می‌شد حدس زد که سی سال را دارد. برگشت به طرف میدان. عینک آفتابی را روی صورتش محکم کرد. به میدان رسید. از کنار دیوار چرخید.
نزدیک دختر ایستاد و گفت: سلام.
دختر با شتاب رو به او کرد. زیر لب گفت: سلام.
پرسید: منتظر کسی هستید؟
دختر چیزی نگفت. چند قدمی دور شد و پشت به او شروع کرد به قدم زدن.
پسر سراسیمه گفت: نه نه برگردید سرجایتان. ممکن است قرارتان به هم بخورد. باشد. من می‌روم.
دختر برگشت و نگاه‌اش کرد. پسر عینک را از روی چشم‌هاش برداشت و گفت: خیلی خب. می‌روم.
و شانه‌اش را بالا برد ولی هنوز نرفته بود.”قصدم مزاحمت نبود.”
دختر گفت: بروید دیگر.
پسر گفت: “باشد، باشد می‌روم.” مکثی کرد و گفت: “اما شما نگفتید که منتظر کسی هستید یا نه؟”
دختر لب‌اش را گزید و گفت پدرم، عموم، سه تا داداشام.
دسته‌ای پسر از کنارشان رد شدند. یکی شان آرام در گوش دیگری نجوا کرد: دارد مخ می زندها! یاد بگیر.
آن یکی خندید و برگشت و سرتاپای پسر را وارسی کرد و گفت دود از کنده بلند می‌شود.
صدای خنده‌ی پسرها در کوچه پیچید. دختر برگشته بود سرجایش. پسر هم چرخیده بود که کوچه را دوباره بالا برود اما منصرف شد و گفت: گفتم شاید دل‌ات نخواهد تنها باشی. گفتم شاید دیرکرده باشد و حوصله نداشته باشی بیشتر صبر کنی.
دختر جواب داد: ندیده بودم یکی این‌قدر لفظ قلم حرف بزند برای…
دستش را توی هوا حرکتی داد وخندید.
پسر گفت: به هر حال من دارم می‌روم بالا. لواشک و آلو ترش هم دوست ندارم. چیپس ولی چرا.
عینک را دوباره گذاشت و راه افتاد. در کوچه که پیش می‌رفت هرچند قدم برمی گشت و عقب را می‌پایید. دسته‌ای دختر دانشگاهی، چند زن محجبه با پسربچه‌ای که بی‌محابا می‌دوید. چند کوچه را پشت سر گذاشت. دیگر پشت سرش را نگاه نکرد. روبرو تعداد زیادی پلیس ایستاده بودند و جوان‌ها را سوال‌پیچ می‌کردند. گوشه‌ای دختر و پسری که انگار گیر افتاده بودند تکیه داده بودند به دیوار. یکی که از بند ماموران رد شده بود گفت: “خنگ خدا جای بهتری برای قرار نبود؟” از مامورها یکی تشر زد که “برو مزه نریز.” پسر آویز کوله را بر شانه‌اش محکم کرد. از مرز پلیس‌ها گذشت. دو سه کوله را گذاشته بودند روی یک میز و کالبدشکافی می‌کردند. در همان حال که رد می‌شد سیم هدفون را از کوله‌اش بیرون می‌آورد. یکی دو نفر از پلیس‌ها چپ چپ نگاهش کردند. اهمیتی نمی‌داد و با سماجت سیم را از داخل کوله آزاد کرد و گوشی‌ها را در گوشش فرو کرد. از پیچ کوچه که گذشت نگاه انداخت به کوه و شیب نفس‌گیری که باید می‌پیمود. تازه بارانی‌اش را درآورده و  بر کمر گره زده بود که یکی آن را کشید.
– هی، مگر چقدر صداش را بلند کردی؟
خندید. دختر بود.
– هرچه داد میِ‌زنم و صدات می‌کنم چیزی نمی‌شنوی.
گفت که چیزی نمی شنیده و خوشحال است که او را می‌بیند و چیزی نگفت که چرا پشیمان شده است و قرارش را ول کرده و آمده. پرسید: حالا چی صدام کردی؟ تو که اسمم را…
– کاری ندارد. همین الان یک اسم برایت می‌گذارم. از کدام مسیر می‌خواهی بالا بروی؟
– قبول نیست، باید خودم هم دوست داشته باشم.
دختر با لودگی خندید و گفت دیگر همه می‌دانند مامورها کجا می‌ایستند. باید دو سه تا کوچه را میانبر بروی. تو هم که معلوم است از این اسم مذهبی‌های جواد داری. محمد تقی‌ای، حسینعلی‌ای، رامبد چطور است؟
پسر برگشت عقب سرش را نگاه کرد انگار نگران حضور مامورها باشد.
– متنفرم.
– خیلی دلت بخواهد. ولی جدا از شوخی یک اسم برایت می‌گذارم. قول می‌دهی رد نکنی؟
– قول نمی‌دهم.
– ابراهیم. می‌شود بهت گفت ابی. درست شد؟
پسر انگار رفت توی فکر. دوباره انگشت‌هاش را در جیب‌های پشت شلوار فرو کرد و تنه‌اش را جلو داد.
دختر گفت: تو چیزی نمی‌گویی.
ابراهیم گفت: داشتم به اسم تو فکر می‌کردم.
دختر لبخندی زد و گفت: مامورها به همه چیز گیر می‌دهند حتا به من که تنها می‌آمدم بالا. یک درکه داشتیم آن‌هم …
ابراهیم گفت پیشنهادی بهت می‌کنم که نتوانی رد کنی.
دختر بلندتر خندید و نوک انگشتش را به طرف ابراهیم گرفت و گفت فهمیدم. پدرخوانده! چی هست حالا؟ کله‌ی خونی اسب توی رختخواب؟
ابراهیم گفت: شماره‌ات را اول به من بده بعد حرف می‌زنیم.
دختر یکباره دمغ شد. ایستاد. ابراهیم به راه‌اش ادامه داد، با طمانینه‌تر.
دختر گفت: همه‌ عین هم هستید. کرم خاکی!
کیف کوچکش را توی هوا چرخاند و پیچید در اولین کوچه‌ی سمت راست و با سرعت دور شد.
ابراهیم سیم هدفون را از دور گردنش برداشت و فریاد کشید: خیلی خب معذرت می‌خواهم. هی با تو‌ام.
دختر در انتهای کوچه گم شده بود. دو سه دختری که از روبرو می‌آمدند پچ‌پچ می‌کردند. یکی‌شان گفت: “یک وقت نشد یک عذرخواهی درست و حسابی از من بکند.” آن یکی گفت: “همه سر و ته یک کرباس‌اند.” از کنار ابراهیم که رد می‌شدند شنید که کسی زیرلبی گفت: کرم خاکی و خندید.
ابراهیم دقایقی ایستاد و کوچه را که الان بی‌رفت‌وآمد شده بود وارسی کرد. شاید می‌خواست برود و بیاید که کسی از آن طرف بارانی گره زده‌اش را کشید.
– اگر معذرت نمی‌خواستی عمراً برمی‌گشتم.
– خیلی خب. تازه دارم یاد می‌گیرم. نیالا!
نیالا گفت: خودت بریدی و دوختی؟ پس نظر من…
ابراهیم گفت: گفتم یک پیشنهادی بهت می‌کنم نتوانی رد کنی. همین بود.
– حالا چه معنی می دهد این نیالا؟ اسم جک و جانور که نیست.
– نه اسم یک روستاست.
دختر گفت: بگذار یک سلامی به امامزاده بکنم بعد…
چرخید به سمت امامزاده‌ی وسط روستا و به عربی چیزی گفت و راه افتاد.
– تو کوله‌ت چی‌ها پیدا می‌شود؟ آلو ترشی لواشکی…
و خندید.
– راستی تو چرا اصلا نمی‌خندی؟
– چرا نمی‌خندم؟ تو هنوز پنج دقیقه هم نیست… تازه زدی حالم را گرفتی دمغ شدم.
– تا کجا می‌خواهی بروی امروز؟ کوله‌ات می‌گوید پلنگ چال اما استیلت به جنگل کارا هم نمی‌رسد.
– این‌ها که می‌گویی کجاها هستند؟
دختر غش‌غش خندید و گفت: نه بابا. گفتم این‌کاره نیستی. با این وضعیت همین ایستگاه هفت حوض پیچ و مهره‌هات در می‌روند آقا ابراهیم. یعنی تا حالا درکه نیامدی؟
– خیلی. خیلی آمدم ولی تو خود روستا. من چند کوچه پایین‌تر زندگی می‌کردم. خانه‌ی دانشجویی داشتم.
– پس ببخشید خیلی یک جوری هستی که پلنگ‌چال و ازغال‌چال و آبشار کارا را نمی‌شناسی. حتم دارم… این‌جا چرا زندگی می‌کردی؟ بایست همین‌جا من نان بگیرم.
– نمی‌خواهد بگیری. چیزی که زیاد است کافه رستوران.
نیالا عقب نشست وگفت: به‌به پس مهمان شما‌ییم. خیلی خب. پس دانشجوی شهید ملی ما بودی؟ چه می‌خواندی این‌جا آقا ابراهیم؟
– تاریخ.
– اوه. خیلی عالی. من هم طرفدار علوم انسانی‌ام. خوشوقتم.
دست‌اش را برای دست دادن دراز کرد و ابراهیم لحظه‌ای مردد ماند و انگار دور و بر را زیرچشمی نگاهی کرد و او هم دست‌اش را فشرد.
– من یک چیزی می‌خوانم. همین‌جا. خوابگاه‌مان هم توی ولنجک است. نیالا کجاست؟
– ‌جایی وسط رشته کوه البرز. توی جنگل‌های شمال. ولی پشیمان شدم از اسم‌ات.
– چرا؟
– برای این‌که نیالا خیلی ساکت است.
نیالا دوباره تو لب رفت. گفت: تو هم آدم خزی هستی‌ها. آدم عاقل که این طوری خدشه نمی‌شود توی حال دختر مردم.
و دیگر حرفی نزد. مسیر پر رفت و آمدتر شده بود با این که وسط هفته بود و تازه آفتاب افتاده بود بر لبه‌ی دیوارها. اهالی روستا تک و توک به مغازه‌هاشان می‌رفتند. بچه‌های دبستانی هم هیاهوکنان به سمتی می‌دویدند. کوچه‌ی باریکی را که گذشتند روستا داشت تمام می‌شد و مغازه‌ای بود که تنقلات و آب معدنی می‌فروخت. ساکت اگر می‌ماندی صدای رود کوچک در دره می‌پیچید و صدای دیگری هم بود؛ زباله‌های رود، بطری‌های آب معدنی و نوشابه، ظروف یک بار مصرف، لفاف چیپس و پفک و لواشک.
دختر گفت: نیالا چقدر ساکت است؟
– خیلی.
– نکند خودت اهل آن‌جایی.
– نه متاسفانه. اما رفته‌ام چند بار. آن‌جا آدم‌ها گاهی سالی یک‌بار هم به شهر نمی‌آیند مگر گاوشان مریض شود یا بخواهند زایمان کنند.
– خب این چه فایده‌ای دارد؟
ابراهیم کمی فکر کرد و سنگی را دور زد و گفت: این‌جا یک طرفه‌‌ست باید پشت سر من بیایی. نمی‌دانم. من از شهر خوشم نمی‌آید.
نیالا گفت: برعکس من. عاشق صدای بوقم.
بلند بلند خندید: بوق ده یازده، از این اتوبوسی‌ها، بوق موتوری که دارد خلاف می‌آید. عاشق دخترهای خوشگل و پیاده‌روهای گنده و دلباز. جاهای شلوغ و غلغل آدم مثلاً بازار تجریش مثلاً امامزاده صالح مثلاً…
ابراهیم گفت: شوش و مولوی و ترمینال جنوب. این‌ها را هم بگو. دودی هم که هر روز نفس می‌کشی جمع کن. قالپاق دزدها و جیب‌برها را هم اضافه کن. متلک‌های آنچنانی و ویشگون هم که وای فوق‌العاده است.
ابراهیم صدای‌ش را بالا برده بود.
– بعله که فوق‌العاده است. بالاخره نشانه‌ی زندگی است.
– اوه چه فیلسوف! جای مرحوم راسل خالی. ویشگون نشانه‌ی زندگی ‌است. یا اگر دکارت بود می‌گفت من ویشگون می‌گیرم پس هستم.
– من را مسخره نکن.
– چشم چشم حتماً.
– جدی گفتم.
ابراهیم ساکت شد.
– چرا با دوست‌هات نیامدی کوه؟
– بابا این‌ها حال و حوصله ندارند. حتماً کلاسی چیزی داریم، امروز نداشته باشیم هم خواب‌اند همگی.
– ببین من گرسنه‌ام. موافقی یک صبحانه‌ای بزنیم؟
نیالا به حالت خبردار ایستاد و گفت: فکر نمی‌کنید زود باشد قربان؟
ابراهیم گفت: ما از شکم‌مان دستور می‌گیریم.
نیالا باز خندید و گفت: ای کارد… هیچی ببخشید شده‌ایم دایی‌جان ناپلئون و مش‌قاسم.
ابراهیم گفت: حالا پس یک نفر را پیدا کنید جهت صدور صدای مشکوک!
نیالا گفت: چی؟ صدای مشکوک چی بود؟ یادم نمی‌آید.
– به هر حال قاسم جان ما گرسنه‌ایم.
– بابا هنوز نیم ساعت هم راه نیامده‌ایم. بگذار برسیم پلنگ‌‌چال همان‌جا همه‌چیز هست. مردی گفتن…
– خیلی خب قاسم‌جان. همانطور قراول بمانید تا خبرتان کنیم.
– اه به من نگو قاسم جان. همان نیالا خوب بود.
دوباره ساکت شدند. عکاسی که عکس‌های سیاه و سفید می‌گرفت داشت دختر و پسری را که رو به منظره ایستاده بودند راهنمایی می‌کرد. دوربین قرمز بزرگش روی سه‌پایه کنار تابلویی بود که می گفت: عکس‌های سیاه و سفید در چهار دقیقه.
نیالا پرسید: هیچ‌وقت این‌جا عکس گرفته‌ای؟
– یک ‌بار. فقط یک ‌بار.
– تنهایی؟
– نه. دسته‌ جمعی.
یک‌دفعه شوری وجودش را گرفت و با حرکت دست‌ها ادامه داد: جمعیت بیشتر از آن بود که فکرش را بکنی. همه‌ی کلاس با هم بودیم. احمد منیری، مسعود بنی‌جمالی. این ‌ها الان دکترا گرفته‌اند درس می‌دهند. مینو مظهری هم بود؛ بنده‌ی خدا تصادف کرد. آن‌جا ایستاده بود. خیلی بدشانسی آورد. یا دخترهای دیگر که حالا اصلا نمی‌دانم کجاها هستند. عکسش را هم…
– اوه پس اردوی دسته‌ جمعی هم می‌رفتید؟
– اردو نبود که. یک جمعه‌ای قرار گذاشتیم بیاییم کوه با نظارت انجمن همان یک‌بار هم دردسر شد.
– چرا؟ حتماً یک دفعه دو نفر با هم گم شدند؟ یا دختره داشت می‌افتاد پایین یکی از آقایان دستش را گرفت. ها؟ اسم هیچ‌کدامشان که نیالا نبود. بود؟
– به کدام سوا‌لت جواب بدهم؟ اما اسم هیچ‌کدامشان نیالا نبود. به تنها چیزی که شک ندارم همین است.
نیالا ایستاد، دست به کمر زد و راه را نگاه کرد. گفت آن طرف ‌می‌رود جنگل کارا. باید از پشت کافه‌ی عمران بپیچی دست‌چپ.
راه پیچ می‌خورد و بالا می‌رفت. تک و توک بعضی جدا می‌شدند و به راهی می‌رفتند که نیالا نشان داده بود. پلنگ‌چال ولی آن بالاها بود. یک ساعتی وقت لازم بود برای رسیدن.
– اهل کجایی؟
– چه اهمیتی دارد.
نیالا بود که جواب داد.
– چرا خب بالاخره اگر بگویی کجایی هستی آدم می تواند یک قضاوت کلی هم بکند.
– یک شهری طرف‌های اصفهان.
– شهر یا روستا؟
– شوخی می‌کنی؟
– نه خب جدی پرسیدم. من خودم هم توی روستا بزرگ شدم البته تا دبیرستان.
– توی همان نیالا؟
– نه. نزدیک‌هاش.
– خب. فرض کن اصفهان.
– کجای اصفهان؟ من اصفهان را خوب بلدم.
– خب. همچین جای پرتی نیست که دست‌هام را به هم بکوبم و بگویم اوه پسر تو چطور این ‌همه چیز می‌دانی. لابد بعدش هم می‌خواهی مثل این تورلیدرها کلاه بگذاری سرت و بگویی آها این مادی شیخ بهایی است، این…
– پس تو هم ضدحال زدن بلدی.
– چه جورم!
– دقت کردی از وقتی به حرف آمده‌ای داری ضدحال می‌زنی به من؟
نیالا سرش را بالا کرد و کجکی لبخند زد و لبش را گزید.
– نمی‌خواهد قهر کنی.
– قهر نکردم. خواستم ببینم قدت دقیقاً چقدر است.
– بیا یک قراری بگذاریم. بیا قرار بگذاریم تا بر می‌گردیم پایین به هم ضد حال نزنیم.
– من پایه‌ام.
ابراهیم بلافاصله پرسید: چند ساله‌ت است؟
نیالا گفت: تنور را داغ می‌کنی تند و تند هم می‌چسبانی. باشد به هم می‌رسیم.
ابراهیم خندید. بلند و پرصدا. نیالا ایستاد. باز هم به حالت خبردار. چشم‌هاش را بست. نفس‌اش را در سینه حبس کرد و هجی‌کنان گفت: بیست و سه.
ابراهیم خنده‌‌اش گرفت.
نیالا گفت: نه نه سوالت خاله‌ زنکی نبود. زن‌ها شلوغش می‌کنند وگرنه گمان نکنم هیچ‌کس از پیر شدن خوشش بیاید. مرد و زن عین هم.
ابراهیم گره‌ی بارانی قهوه‌ای را به کمرش محکم کرد. دست در کوله‌اش کرد. شاید می‌خواست هدفون را دوباره دربیاورد که از صرافت افتاد. بالاخره چیزی جست. بطری آب را بیرون آورد.
– می‌خوری؟
– آره تشنه‌ام.
– بیا.
– نه خودت بخور. لیوان که نداری؟
– بگیر. حوصله ندارم روز قیامت کولت کنم.
نیالا دوباره خندید و در بطری را باز کرد و بر دهان گذاشت و آب که می‌خورد بالای مقنعه‌اش را با نوک انگشتان گرفته بود و با گوشه‌ی چشم ابراهیم را نگاه می‌کرد و انگار می‌خواست دوباره بخندد. ابراهیم تکیه داده بود به دیوار سنگی تا پیرمردی از کنارش بگذرد. حواسش به‌ آب خوردن دختر بود. او هم خنده‌اش گرفته بود. دستش را دراز کرد و گفت: خوب است یک تعارف زدیم‌ها. شمر!
نیالا با خنده آب خوردن را قطع کرد و آب پاشید روی زمین و سرفه‌اش گرفت. ابراهیم هم خندید و گفت: نوشِ‌جان. دو تا قایم بزن پشت‌ خودت.
دختر که هنوز داشت ریسه می‌رفت با دست اشاره به بالا کرد که یعنی نه و دولا دولا جلو رفت تا راست ایستاد.
– وقتی آب می‌خوردم چرا نگاهم می‌کردی؟
– دلیلی نداشت.
– مگر ‌می‌شود؟
– جوابت را می‌دهم اما یک شرط دیگر هم به شرط ضدحال نزدن اضافه می‌کنم.
نیالا گفت: هوم. بگذار فکر کنم. خیلی‌خب قبول است.
ابراهیم گفت: داشتم فکر می‌کردم چه حیف که مقنعه سرت کرده‌ای و نمی‌شود آب خوردنت را… هوم آب خوردنت را بهتر…
نیالا گفت: ای سنتی عاشق‌پیشه! همان قضیه‌ی گلوی بلورین و… هاها
چرخید و کیفش را در هوا تکان داد.
ابراهیم سرش را پایین انداخت و گفت: زیرش زدی.
– چرا؟ چرا زیرش زدم؟ هیچ هم نزدم.
– چرا دیگر. ضدحال زدی.
این را گفت در حالی که به زحمت صدایش درمی‌آمد طوری که یک بار حرفش را خورد و کلمات را جوید. نیالا شاید متاثر شده باشد گفت: خیلی‌خب. معذرت می‌خواهم. سنتی شاید یک کمی بار منفی داشته باشد اما عاشق‌پیشه که بد نیست. هست؟
ابراهیم آهی کشید و گفت خب سوال بعدی.
نیالا جواب داد کی ازم خواستگاری می‌کنی؟ داری الان مثلاً تحقیقات می‌کنی دیگر. سوال‌هات را دقیق بپرس پس‌فردا مادر شوهرم نگوید چرا نمی‌دانستی چشمش ضعیف است یا بچه‌اش نمی‌شود.
ابراهیم بالاخره به حرف آمد و گفت: نگفتی کجای اصفهان؟
نیالا ورجه وورجه‌ای کرد و از روی یک سنگ پرید و گفت: گفتم که. فرقی نمی‌کند. اصلاً من هم یک شرط می‌گذارم. مسایل خصوصی ممنوع. می‌رویم پلنگ‌چال سک‌سک می‌کنیم صبحانه می‌خوریم و برمی‌گردیم و نمی‌پرسیم چند تا خواهر داری؟ چندتاشان شوهر کرده ‌اند؟ قبول است؟ راستی شرط تو چه‌بود؟
ابراهیم جوابی نداد. با آستین بینی‌اش را فشار داد و به پیرمردهایی راه داد که بلند‌بلند به بحث سیاسی مشغول بودند و نوک کلنگ‌هاشان را در هوا می‌چرخاندند انگار نقشه‌ی جنگی را بر هوا ترسیم می‌کنند.
شروع کردند به بالا رفتن از راه بی آنکه توی حرف هم بپرند، بی‌آن‌که سوال خصوصی بپرسند و بی‌آن‌که بدانند راه طولانی ‌است و برآمدن آفتاب حالا چیزی حدود ساعت ده را نشان می‌دهد. ابراهیم کلاه لبه ‌داری را از کوله‌اش درآورده و بر سر گذاشته بود، نیالا جایی در بین راه در دستشویی یک رستوران سایه‌ی ارغوانی چشمش را پررنگ تر کرده بود. ابراهیم میان حرف‌ها گاه می‌‌ایستاد و نفسی تازه می‌کرد اما نیالا همان‌طور می‌‌گفت و می‌رفت و گاهی متوجه نمی‌شد که ابراهیم مثلاً ده متر عقب‌تر ایستاده است و دارد نگاهش می‌کند و می‌خندد. پیچ آخر را که گذشتند نیالا دست‌هاش را از هم باز کرد، نفس عمیقی کشید و فریاد زد: بفرمایید قربان. این هم پلنگ‌چال!
نیمرو با کره عسل سفارش دادند. جایی نشستند مشرف به شهر. ابراهیم پشت کرد به منظره‌ی شهر و پشت سر هم چای ریخت. خواستند بروند توی نخ آدم‌های دور و بر مثل‌ آن دختر پسری که سر در گریبان هم فرو برده بودند و پچ‌پچ می‌کردند یا پیرمردی که آرام زیر لب سوت ‌می‌زد که نیالا گفت بیخود. هنوز حرف‌های خودمان تمام نشده. راستی برویم سراغ غذاها؟ تا الان چند سرفصل را مرور کردیم؟
ابراهیم خندید و گفت: تو عمرم این‌قدر درباره‌ی خودم حرف نزده بودم. تو دیگر کی هستی؟
صبحانه که تمام شد برگشتند پایین. نیالا گفت که از کدام مسیر بروند. مسیر برگشت خلوت‌تر بود. دیگر کمتر کسی از روبرو می‌آمد. چند جایی پای نیالا لغزید که ابراهیم دستش را حایل می‌کرد تا او نیفتد. هربار ابراهیم سرخ شد و برای این ‌که دختر صورتش را نبیند الکی سرفه کرد و رو برگرداند. جایی نزدیک همان دوربین عکاسی که رفتنی دیده بودند دوباره نیالا روی سنگی لیز خورد و ابراهیم دستش را گرفت و کمک کرد دور صخره‌ی کوچک بچرخد. نیالا خندید و گفت: پس توی آن اردوی دسته‌ جمعی تو بودی که دست دخترها را می‌گرفتی!
ابراهیم پایش را از روی سنگ عبور داد و گفت: نوبت به من نمی‌رسید خانم محترم. اگر قرار به دستگیری بود خیلی بیشترها توی صف بودند. مخصوصاً… تو هم جلوی پات را بپا من دیگر مسوولیت قبول نمی‌کنم.
با دوربین عکاس دوره‌گرد عکس گرفتند به این شرط که عکس را از وسط نصف کنند و هرکس قسمت خودش را بردارد یعنی عکس خودش را. تا عکس ظاهر شد نیالا آن را قاپید و گفت سهم ابراهیم را نخواهد داد. ابراهیم گفت پس بیا یکی دیگر هم بگیریم که نیالا گوش‌هاش را گرفته بود و دور می‌شد.
وارد روستا که شدند ابراهیم آب معدنی خرید و داد به نیالا. نیالا گفت: چرا دو تا نمی‌خری؟ ابراهیم جواب داد: تو کار نداشته باش. آبت را بخور بده من. و دوباره که آب می‌خورد نگاهش کرد اما این دفعه نیالا حواسش نبود. راه که افتادند پرسید: منتظر کی بودی؟ نیالا چشم‌هاش را بست و گفت: کی؟ کجا؟
– خیلی خب نمی خواهد…
– منتظر… منتظر تو بودم دیگر. خیلی هم دیر کرده بودی.
– آفرین باور کردم. راستش را بگو.
– قرار بود سوال خصوصی نپرسیم.
– قرارمان تا وقت برگشت بود. الان برگشته‌ایم.
– اوه. کو تا میدان درکه؟
– قبل از مامورها باید از هم جدا بشویم.
– خیالت تخت. مامورها این ساعت دیگر نیستند. می‌روند نهار و نماز.
– چه باتجربه!
– همین را بگو.
– خب منتظر کی بودی؟
– پایین که رسیدیم شاید بگویم.
– حتماً باید بگویی.
– چه گیری هستی تو. برای همین است که تا حالا مجرد مانده‌ای جناب ابراهیم‌خان.
– تو از کجا می‌دانی که من مجرد مانده‌ام خانم مطمئن؟
دختر ایستاد. نوک مقنعه‌اش را آورد جلو و گفت: راست می‌گویی. پیداست که دو تا بچه هم داری. اسمشان چیست؟ عکس‌شان را داری.؟ حتما توی آن کوله.
ابراهیم گفت به هرحال من که چیزی نگفتم تو هم که محال است بفهمی.
– علاقه‌ای هم ندارم که بفهمم.
– ولی من خیلی علاقه دارم که بفهمم تو صبح منتظر کی بودی! آها این‌جا را ببین. یک‌کم یواش‌تر برو. من چهارسال توی این خانه زندگی کردم. چهار سال سخت!
– قشنگ است. عجیب است که تا حالا کوبیده نشده.
– نگرانش نیستم. بالاخره دیر یا زود. برای همین آن بالا بهت گفتم خاطره بازی توی این مملکت بی‌معنی است چون مکان‌ها مدام تغییر شکل می‌دهند.
– آره. حرفت قشنگ بود، فیلسوفانه هم بود.
– ممنونم. پس لطف کن بگو صبح با کی قرار داشتی؟
و هر دو به خنده افتادند. راه داشت به پایان ‌می‌رسید و آفتاب وسط آسمان بود. مغازه‌دارهای درکه کنار پیشخوان خمیازه می‌کشیدند و بچه‌ها از مدرسه برمی‌گشتند. پشت سرهم می‌دویدند و هیاهو می‌کردند. نیالا و ابراهیم با خنده از میانشان می‌گذشتند و نیالا نوک تکه چوب نازکی را که در دست داشت به دیوارها می‌کشید. ابراهیم خم می‌شد که چوب را بگیرد که دختر جاخالی می‌داد و می‌خندید یا ابراهیم بطری آب را درآورد که دختر را خیس کند که او می‌دوید و ابراهیم به دنبالش. رسیدند به پیچ آخری که به میدان ختم می‌شد. نیالا تا میدان را دوید و سر جای اول صبح ایستاد. نفسی تازه کرد و منتظر ماند تا ابراهیم سلانه‌سلانه خود را برساند و از پشت دیوار ظاهر شود. تا ابراهیم گذشت و نگاهش کرد دختر گفت: نه نه برگردید سرجایتان. ممکن است قرارتان به هم بخورد. دستش را جلوی دهانش کرد و خم شد و ریسه رفت. ابراهیم گفت: هرچی داد می‌زنم و صدات می‌کنم چرا نمی‌شنوی؟ حتماً من بودم دیگر. نیالا گفت: واقعا که دود از کنده بلند می‌شود. خب تو که می‌روی پیش خانم بچه‌ها. از کدام مسیر؟
ابراهیم عینک آفتابی را از چشم برداشت و گفت خب حالا چطوری از هم جدا بشویم؟
– خیلی راحت. دست می‌دهیم و بای‌بای.
– یعنی چطوری؟ باید بگوییم خداحافظ؟
– من که با خداحافظ موافق‌ام صد در صد.
– اما نظر من…
– من که شماره تلفن بده نیستم نافرم.
– من هم نخواستم. شماره تلفن هم نمی‌دهم.
– آفرین. دقیقاً مثل خارجی‌ها.
ابراهیم عرق پیشانی‌اش را با‌ آستین پاک کرد و گفت به من که خیلی خوش گذشت. مدت‌ها شاید سال‌ها بود…
نیالا گفت به من هم همین‌طور. آن جمله‌ات درباره‌ی خاطره‌ها و مکان‌ها یادم می‌ماند. پس خداحافظ.
و دستش را دراز کرد. ابراهیم دست داد و دست دختر را فشرد و سرش را زیر انداخت و دور شد. دختر همان‌جا ایستاده بود و نگاهش می‌کرد. ابراهیم انگار چیزی به فکرش رسیده باشد برگشت و گفت: تو نگفتی چه می خوانی و کجا؟ اما من که گفتم. تو اگر بخواهی راحت می‌توانی اسم و آدرس مرا پیدا کنی.
نیالا گفت اوه این همه دانشجوی تاریخ تو این ‌همه سال. تازه به من که این اطلاعات را نمی‌دهند در ضمن من که اسمت را هم نمی‌دانم.
– خب کاری ندارد همین حالا بهت می‌گویم.
– ابراهیم گیر دادی باز؟ قرارمان این ‌چیزها نبود.
– اما تو هم یادت باشد به من گفتی ابراهیم که بعداً بگویی ابی اما این طوری صد سال سیاه هم به من ابی نخواهی گفت.
و بلند خندید. شاید هم بغض کرده بود.
نیالا گفت: من که اسمم را خیلی دوست داشتم.
ابراهیم گفت: باز هم می‌آیی درکه؟
نیالا گفت: شاید.
ابراهیم گفت: این‌طوری من مجبورم هر روز بیایم.
سرش را چرخاند و دوید به سمت مینی‌بوس‌های تجریش. نیالا اما همان‌جا ایستاده بود و جایی را نگاه می‌کرد. ابراهیم به نیمه‌ی راه که رسید برگشت و پشت سر را پایید. نیالا از گوشه‌ی دیوار راه افتاده بود که برود. حواسش هم به او نبود. ابراهیم خود را رساند به مینی بوس خط تجریش و چون هنوز مانده بود تا صندلی‌ها پر شوند روی یکی از بلوک ‌های سیمانی نشست و از کوله‌اش سیگاری درآورد و آتش زد و زیر لب چیزی گفت.‌ همین‌طور که داشت رفتن دختر را تماشا می‌کرد دود را از سوراخ‌های بینی بیرون داد و چوب کبریت خاموش را پرت کرد پشت سرش.

| نگاهِ گاوِ سهل‌الوصول به مینوتورهای خاکستری | احمد آرام |

۱
چشم‌هام را باز می‌کند. زِبری انگشت‌هاش از روی پلک‌هام عقب می‌رود. حالا حتا با چشم‌های باز هم نمی‌توانم ببینمش. چیزی را که می‌بینم یک سطح کدرِ لرزان است که اندک اندک شفاف و بلورین می‌شود. از پشت این سطح بلورین صدایی شنیده می‌شود که یحتمل باید صدای خود او باشد:
ـ «نترس، عادت می‌کنی. وقتی که توانستی همه چیز را ببینی در می‌یابی که توی اتاقی در یک مسافرخانه‌ی درجه چهار، طاق‌باز خوابیده‌ای. شماره این اتاق پانزده است. سعی کن این شماره را به خاطر بسپاری. جز این چاره‌ای نداری چون می‌خواهی با هویت جدید آشنا شوی، این آشنایی نگاه تو را نسبت به زندگی تغییر می‌دهد.»
صدا عوض می‌شود. این صدا تیز و آزار دهنده است و طنینی فلز‌وار دارد به گونه‌ای که سطح بلورین را تکان می‌دهد و می‌لرزاند:
ـ «یک نشانی روی کاغذ کاهی نوشته‌ایم که توی یک پاکت خاکستری است. سمت چپ تختی که روی آن خوابیده‌ای یک کمد دیواری دیده می‌شود، ببخشید که درِکمد کنده شده. توی این کمد یک دست کت و شلوار خاکستری، یک کلاه کپی، یک عینک دودی و یک جفت کفش ورنی، به رنگ قهوه‌ای، قرار دارد.»
این بار صدای خِش داری به گوشم می‌خورد. صاحب صدا بدون هیچ دلیل خاصی بعضی از کلمات را با صدای بلندتری ادا می‌کند، انگار می‌خواهد بیش از اندازه روی آن کلمات تأکید کند:
ـ «در این اتاق دو پنجره تمام قدی وجود دارد، یکی از این پنجره‌ها توی بالکنی باز می‌شود که رو به دریا است. قبل از اینکه دریا را ببینی نخست چند نخل بلند را خواهی دید که به یکی از آن‌ها گاوی سیاه بسته‌اند که مدام ماغ می‌کشد. پنجره‌ی دیگر، رو به خیابانی است که در آن سویش یک ردیف خانه‌های دو‌طبقه است. اغلب این خانه‌ها پنجره‌هایشان را بسته‌اند. شاید تک و توکی از پنجره‌ها باز باشد. ولی به جناب‌عالی هیچ ربطی ندارد که کدام‌شان باز است و کدام بسته. تو حق نداری به آن همه پنجره نگاه کنی. هر پنجره‌ای ممکن است تو را گمراه کند.»
بار دیگر صدا عوض می‌شود. این صدا می‌لرزد. لرزش صدا از ترس نیست که انگار این لرزش مصنوعی است. در آن لحظه فکر می‌کردم که امواج این صدا توسط یک دستگاه الکترونیک هدایت می‌شود. سطح بلورین، که حالا نازک‌تر شده است، هیبت تکان دهنده‌ای از او را به نمایش می‌گذارد. به خودم می‌گفتم که این آدم از قطعات مختلفِ چدنی ساخته شده است، قطعاتی که در فضا رها بودند:
ـ « اینجا رادیویی وجود دارد که روی یک موج تنظیم شده و تو می‌توانی اگر دوست داشتی اخبار را در سه نوبت گوش کنی. البته مجبور نیستی. کنار آیینه یک دستگاه تلفن به دیوار نصب شده که یک طرفه است. نمی‌توانی با کسی تماس بگیری ولی از آن طرف سیم می‌توانند با تو ارتباط برقرار کنند. احتمالاً یک نفر با تو تماس می‌گیرد. این فرد قصد دارد نام جدیدی را برایت انتخاب کند. بعد از آن، تو با نام جدید قدم به خیابان می‌گذاری و پاکت مخصوص را بدست کسی می‌دهی که ابروهای پیوسته دارد و دماغش به نحو دلخراشی عقابی است. تو با لباس مبدل به آن نشانی می‌روی و او را ملاقات می‌کنی. پس از آن، توی شهر آن قدر قدم می‌زنی تا یک وسیله‌ی نقلیه، مثلاً یک بنز سیاه قدیمی، که گازوئیل سوز است، تو را سوار کند و به مقصد بعدی ببرد.»
صداها تمام می‌شود. حتا هوا هم تکان نمی‌خورد تا بوی بدن‌هایشان به دماغم برسد. آن‌ها یکهو غیب می‌شوند. روی تخت می‌نشینم. چیزی توی مخم صدا می‌کند، این صدا مثل پاره شدن یک نخ است. تقه‌‌اش را می‌شنوم. سطح بلورین از روی مردمک چشمانم محو می‌شود و من ابتدا اشیاء را می‌بینم و بعد انگشت پاهام را. وقتی که بینایی‌ام کامل می‌شود چشم ترسناک گاوی را بیاد می‌آورم که در واپسین روز، عطسه کرد و انرژی‌هایش را بیرون ریخت.
۲
«چشم‌هاش را به زور باز کردم. انگار پلک‌هاش را بهم دوخته بودند. مردمک‌ها کدر شده بود. البته اولش همین طور است. باید ساعت‌ها بگذرد تا کم‌کم بینایی به چشم‌ها برگردد. قبل از آنکه بینایی‌اش را بدست آورد، دستورالعمل، تفهیم می‌شود: «تو حالا در یک مسافرخانه درجه چهار دراز کشیده‌ای و شماره اتاقت عددِ پانزده است.» او با سر حرف مرا تأیید می‌کند:
گزارش اول:
وقتی که اعلام شد اشتباهی رخ داده است، گروه تحقیق به شناسایی او پرداختند:
این کارمند دون پایه هیچ وسیله نقلیه‌ای ندارد. تمام مسیر روزانه‌اش را با اتوبوس خط واحد می‌رود و می‌آید. سه سال است که ازدواج کرده و یک پسر دو ساله دارد. همسرش خانه دار است و از اینکه در خانه‌ای با زیربنای چهل‌و‌پنج متر مربع زندگی می‌کند بسیار راضی است، اما از اینکه خانه به آن‌ها تعلق ندارد زجر می‌کشد. شوهرش یک روز تصمیم می‌گیرد کار دومی برای خودش دست و پا کند. او برای پیدا کردن کار به همه‌جا سر می‌زند اما موفق نمی‌شود تا اینکه یک پاکت به دستش می‌رسد. از دریافت چنین پاکتی بسیار متعجب می‌شود. آن را که می‌گشاید چشمش به یک نشانی می‌افتد. در نامه از او خواسته شده تا به نشانی قید شده برود. تا اینجا همه چیز طبق دستور العمل پیش رفته است. گزارش ضمیمه پرونده است.»
o
«چشمانش کاملاً باز بود و مردمک‌هایش می‌لرزید. فهمیدیم که قادر به دیدن کسی نیست. وقتی که صدای ما را می‌شنید هر چهار نفرمان لبخند می‌زدیم، این چیزی بود که می‌خواستیم. بهش گفتم در این اتاق پاکتی خاکستری وجود دارد که باید آن را بدست صاحبش برسانی. من متذکر شدم که هنگام خروج از مسافرخانه می‌بایست از آن کت و شلوار و کلاه کپی استفاده کند و عینک دودی هم بزند، که همه‌ی این‌ها توی کمد دیواری است.
گزارش دوم:
او در اتوبوس خط واحد با هیچکس حرف نمی‌زد. بیشتر به خانه‌ها و ماشین‌ها نگاه می‌کرد. آخرین روزی که سوار اتوبوس خط واحد شد بلیط نداشت. با نگرانی خودش را تا ایستگاه مقصد رساند. پیاده که شد یک نفر در پارکینگ شلوغ اتوبوسرانی، پاکتی در جیبش قرار داد و فوراً ناپدید شد. رهگذری که از کنارش می‌گذشت متوجه شد و به پاکت نگاه کرد. آخر سر او با دستپاچگی، پاکت را باز کرد. آن مرد رهگذر کنجکاو می‌شد و می‌خواست از محتوای نامه سر دربیاورد و از مضمون آن مطلع شود، اما موفق نمی‌شود، چون او به هنگام خواندن نامه به سمت راست یا به سمت چپ می‌چرخید و کاغذ کاهی را جلوی چشمانش بالا و پایین می‌برد و به دقت کلمات را از نظر می‌گذراند. مرد رهگذر که ابروهای بهم پیوسته و دماغ عقابی داشت (که بعدها فهمیدیم می‌بایست نامه را به دست او می‌دادیم) روزهای بعد در محل کارش گله کرده بود که: «فهمیدم اشتباهی رخ داده است، ولی دیگر کار از کار گذشته بود.» در آن جمع کسی صدایش را شنید و این خبر را به گوش ما رساند و ما متوجه شدیم که در این زمینه عجله کرده‌ایم و مرتکب اشتباهی فاحش شده‌ایم. اما این اشتباه را به فال نیک گرفتیم زیرا این اتفاق به یک تصادف شگفت انگیز منجر شد. چون او هم آرزوی بدست آوردن یک شغل دوم را داشت. مرد رهگذر، در محل کارش اعتراف کرده بود که: «برای بار هشتم از کنار او گذشتم، نه تنها به من مشکوک نشد بلکه از من خواست تا نشانی گاو سهل‌الوصول را به او بدهم. من که چنین گاوی را نمی‌شناختم و عکسش را هم هیچ‌جا ندیده بودم نتوانستم بهش کمک کنم، اما یک دلْ دو‌ دل بودم تا به او بگویم که این پاکت اشتباهاً به دست تو رسیده، ولی سکوت کردم و به خودم گفتم نصیب و قسمت همین است.» ما روی میز این مرد رهگذر پیغامی گذاشتیم که هر دوی شما خواسته‌ای مشترک دارید، و عجبا که خصوصیت‌هایتان هم یکی است، علیرغم آن که از نظر فیزیکی تفاوت‌هایی دارید، ولی هر دوی شما مترصدید تا شغل دومی به دست آورید. سپس به مرد رهگذر قول دادیم که اگر برود و در خانه‌اش منتظر بماند نامه‌ای به دستش خواهد رسید که از امکانات بهتری برخوردار خواهد شد، و این شانس کمتر نصیب کسی می‌شود. گزارش ضمیمه پرونده است.»
o
«من موقعیت مکانی را برای او روشن کردم. و درباره دو پنجره به او چیزهایی گفتم. اینکه یکی از پنجره‌ها از طریق بالکنی به سمت دریا باز می‌شود. و او از آنجا می‌تواند چند نخل بلند را ببیند که به یکی از نخل‌ها یک گاو سیاه بسته‌اند. به او گفتم قبل از آنکه به دریا نگاه کند به نخل‌ها نظر بیندازد، بعد می‌تواند گاوی را ببیند که صبورانه انتظار می‌کشد، و آخر سر دریایی خسته کننده را هم خواهد دید. بعد درباره پنجره‌های دیگری که رو به خیابان باز می‌شد، به او هشدار دادم:
گزارش سوم:
وقتی که او در لیست متقاضیان شغل دوم قرار می‌گیرد، درباره‌اش اطلاعات بهتری بدست می‌آوریم: این مرد خصوصیت‌های جالبی دارد، انسان سخت کوشی است که کمتر می‌خوابد و بیشتر مواقع بیدار است. برای پی‌گیری کارهایش با تمام قوا تلاش می‌کند. تارهای صوتی‌اش آسیب دیده و برای همین است که همکارانش فکر می‌کنند که او از ته گلو حرف می‌زند. ضریب هوشی او بسیار بالاست و کتاب «اولیسِ» «جیمز جویس» را به زبان اصلی خوانده است (که البته ما باور می‌کنیم). از میان هنرها به هنر بازیگری در تئاتر هم علاقه‌مند است (که این خبر ما را خوشحال کرد چون هنر بازیگری برای کار ما بسیار مفید است). گزارش ضمیمه پرونده است.»
o
«تلفن را برایش آماده کرده بودم. یک تلفن یشمی رنگ با زنگی خفه، که قادراست حداقل یک نفر را از خواب بیدار کند. این تلفن یک طرفه است (طبق دستورالعمل)، یعنی او نمی‌تواند با کسی تماس بگیرد. به او گفتم که تمام روز را باید منتظر یک تماس تلفنی بماند. زیرا می‌خواهند اسم جدیدی برایش انتخاب کنند. و بدیهی است که پس از شنیدن هویت جدید باید با همان البسه و کلاه کپی از مسافرخانه بزند بیرون و به سمت آن نشانی برود:
گزارش چهارم:
او را در حالتی پیدا کردند که داشت استفراغ می‌کرد و تلو‌تلو می‌خورد (که باید این چنین باشد) و سرانجام با سر توی پیاده‌رو افتاد (آنچه که ما می‌خواستیم). وقتی که از روی زمین بلندش کردند با چشم‌های مضطرب به رهگذران نگاه می‌کرد. ما فهمیدیم که او با روحیه‌ای پریشان و اضطرابی وصف ناپذیر می‌خواهد گریه کند. آن‌ها شتابان او را روی یک صندلی چوبی کهنه می‌نشاندند(طبق دستورالعمل). این صندلی روبروی چشم‌های گاو سیاهی قرار داشت که یکی از اعضاء ما روی آن نشسته و از گاو مواظبت می‌کند. این عضو مسئول از روی همان صندلی، با خیزران، مرتباً به گردن گاو ضربه می‌زند تا گاو خوابش نبرد. وقتی که مرد را به جای او روی صندلی می‌نشاندند حالش روبراه می‌شد. این عضو محترم از مرد می‌خواست که مستقیماً به چشمان گاو خیره شود. گاو ابتدا عطسه کرده و سپس ماغ می‌کشد و تا آنجایی که می‌تواند چشمان درشت سیاهش را می‌دراند و به صورت مرد نزدیک می‌کند. مرد در یک چشم بهم زدن به خواب رفت و ما در اینجا به قدرت خارق‌العاده گاو پی بردیم. حتا دربان که مدت‌هاست مردان خواب‌ز‌ده را کشان‌کشان به درون مسافرخانه می بَرَد باور نمی‌کرد که این گاو سهل‌الوصول از علم هیپنوتیزم سر رشته دارد. گزارش ضمیمه‌ پرونده است.»
۳
یک ماهی هست که این تلفن لعنتی زنگ نزده. در این مسافرخانه هیچکس کاری به کار من ندارد. فقط درِ اتاق را قفل کرده‌اند و نمی‌دانم کلید آن نزد چه کسی است. یک نفر روزانه سینیِ غذا را از زیر در به درون اتاق می‌فرستد. طبق دستور، هر روز کت و شلوار خاکستری را می‌پوشم و انتظار می‌کشم. پاکت را هم توی جیب بغلی کُتم گذاشته‌ام و روبروی تلفن، روی کاناپه‌ای کهنه که فنرهایش در رفته، می‌نشستم. هر روز با رادیوی ترانزیستوری کلنجار می‌روم تا یک قطعه موسیقی بشنوم، اما حریفش نمی‌شوم. هر وقت خسته‌ام به طرف پنجره می‌روم تا از بالکن به درخت نخل نگاه کنم و بعد از آن به یک گاو سیاهِ بدترکیب. پس از آن به دریایی چشم می‌دوزم که هیچ نشاطی در آن دیده نمی‌شود، دریایی مفرغی که رنگ‌های زرد و نارنجیِ توی آن یکنواخت و خسته‌کننده شده است. به سراغ پنجره بعدی می‌روم و یک خیابان خواب‌زده کهنه را می‌بینم که خانه‌های دو طبقه‌اش مانند دیوارهای قلعه‌ای بلند و تاریک، در دو طرف خیابان دراز شده‌اند. درست است، همه پنجره‌ها بسته است جز دو پنجره که پرده‌های تیره‌ای دارند و هر از گاهی تکان می‌خورند، انگار کسانی از آن پشت مرا می‌پایند. تمام کارهایی که قرار است انجام بدهم را در ذهنم مرور می‌کنم. وقتی که از انتظار کشیدن خسته می‌شوم، قسمتی از رمان «اولیس» را با چشمان بسته از حفظ می‌خوانم:
«نرم بودن ریش: نرم‌تر بودن فرچه اگر آن را عمداً از این دفعه‌ی ریش‌تراشی به آن دفعه‌ی ریش‌تراشی با همان کف‌هایی که به آن چسبیده بگذارند بماند: نرم‌تر بودن پوست اگر در جاهای دور‌دست و ساعات غیر معمول با زنان آشنا برخوردی دست داد: تفکر بی‌ سر‌و‌صدا درباره امور روز: خود را پس از بیداری از خوابی خوش‌تر تمیزتر احساس کردن زیرا با آن سر‌و‌صداهای صبحگاهی، با آن دلهره‌ها وآشفتگی‌ها، با آن تلق‌تلق قابلمه‌ی شیر، با آن پستچی که دوبار زنگ می‌زند، با آن خواندن روزنامه و موقع کف مالیدن دوباره آن را خواندن و دوباره یک نقطه را کف مالیدن…»
کسی به در می‌کوبد. قرار نبود کسی به در بکوبد. فقط قرار است تلفن زنگ بزند و من گوشی را بردارم. دوبار، سه بار، چهار بار به در می‌کوبد. این اولین صدایی است که بعد از این همه مدت می‌شنوم. بلند می‌شوم و پشت در می‌ایستم.
ـ «سلام»
یحتمل سایه پاهایم را از زیر در دیده است.
ـ «اتاق شماره‌ی پانزده؟ درست آمدم؟»
صدای یک زن. سکوت می‌کنم سپس خم می‌شوم و از سوراخ کلید نگاهش می‌کنم. دکمه مانتواش باز است. با آرایش غلیظ و بلوز و دامن آبی و ساق‌های کشیده، کفش‌های پاشنه سه‌سانتیِ نوک باریک‌اش را می‌رقصاند، از در فاصله گرفته بود و داشت توی آیینه کوچکِ پشت صدفی آرایش خود را تجدید می‌کرد. روسری گلدارش روی شانه افتاده بود و موهای بلوندِ کوتاهش دیده می‌شد.»
ـ «باز کن، اِ… این همه راه منو کشوندی اینجا… لفتش نده…»
جوابش را نمی‌دهم. سیگاری می‌گیراند و به ته راهرو نگاه می‌کند. مضطرب است و هی پشتش را به دیوار می‌کشد. انگار متوجه می‌شود که دارم از سوراخ کلید نگاهش می‌کنم. بالاخره جلو می‌آید و لب‌هایش را به سوراخ کلید می‌چسباند. چشمم را عقب می‌‌کشم. دود سیگار را با یک فوت قوی از سوراخ کلید وارد اتاق می‌کند. بعد نوک کفشش را به در می‌کوبد. صدای تقه‌هایش مرا می‌ترساند. به خودم می‌گویم همه این‌ها علامت است. بر اعصابم مسلط می‌شوم تا بگویم:
ـ «در قفل است!»
پنداری در می‌یابد که صدایم برایش ناآشنا است، عصبی می‌شود و می‌گوید:
ـ «حتماً یکی مرا سر کار گذاشته، یا شاید نشانی را اشتباهی آمده‌ام!»
صدای خفه‌ی پاهاش روی موکت راهرو به گوش می‌رسد و از در اتاق دور می‌شود. در این هنگام تلفن زنگ می‌زند. می‌پرم طرف گوشی. تا آنجایی که می‌شود گوشی را به گوشم فشارمی‌دهم تا صدا را بهتر بشنوم و کلمه‌ای را از دست ندهم. از آن طرف سیم صدای تیزِ فلزواری می‌گوید:
ـ «از حالا اسم شما “مینوتورِ* خاکستریِ 1125″ است.»
صدا قطع می‌شود. کلاه کپی را روی سرم می‌گذارم و عینک دودی را هم به چشم می‌زنم. به طرف دستگیره در می‌روم. آن را که می‌چرخانم با شگفتی در می‌یابم که در باز است.
بوی نایِ موکت کهنه‌ی توی راهرو، زیردماغم می‌خورد.کمی هم عطر زنانه هنوز توی هوا مانده است.
۴
«بله، وقتی خبردار شدم که ناپدید شده است، او را با همان نشانه‌هایی که دیده بودم به یاد آوردم. آن روز داشتم در راهروی مسافرخانه «افق آبی» دنبال اتاق شماره پانزده می‌گشتم. وقتی که در آن اتاق را به صدا درآوردم، کسی در را باز نکرد، می‌بایست علامت می‌دادم، پس، از سوراخ کلید دود سیگار را به درون اتاق فرستادم و با کفش به در کوبیدم. صدایی که از ته گلو بیرون می‌زد به من گفت که در قفل است. او حسابی دستپاچه شده بود. من فکر می‌کنم تمام آن مدتی که توی راهرو داشتم آرایشم را تجدید می‌کردم او هم داشت از سوراخ کلید چشم‌چرانی می‌کرد. وقتی که صدایش را شنیدم احساس کردم که تُن صدا شبیه به آن کسی که تلفنی مرا دعوت کرده، نبود. بعد به یادداشتم مراجعه کردم و دیدم که شماره اتاق پنجاه و یک است نه پانزده. به اتاقِ «51» که رسیدم درِ آن خود به خود باز شد. داشتم قدم به درون اتاق می‌گذاشتم که دیدم او از توی اتاق شماره«15» بیرون آمد. یک کلاه کپی روی سر گذاشته بود و کت و شلوار خاکستری به تن داشت و توی آن راهروی تاریک، عینک دودی به چشم زده بود. چه مضحک! خنده‌ام گرفت. طوری قدم بر می‌داشت که انگار می‌ترسید کسی صدای پایش را بشنود و او را بشناسد. بله من او را با همین مشخصات دیدم که به طرف در خروجی مسافرخانه رفت. مطمئن هستم که او صاحب اتاق شماره پانزده است. وقتی که می‌خواست از کنارم رد شود یک لحظه عینکش را برداشت و من ابروهای باریک، چشم‌های درشت و دماغ معمولی‌اش را دیدم. از ناپدید شدنش هیچ اطلاعی ندارم.»
o
«قسم می خورم که برای ملاقات با او به مدت یک ماه خانه نشین بودم. آخر یک نفر به من زنگ زد و گفت آقایی با نام «مینوتورِخاکستریِ 1125» برای تو پاکتی می‌آورد که توی آن یک نشانی است و یک فرم دعوت به کار. خوب، من هم سال‌ها بود که دنبال یک شغل دوم می‌گشتم. یک‌بار آن پاکت را از دست داده بودم و این بار طبق توصیه شما خانه‌ام را ترک نکردم. قسم می‌خورم که اصلاً پاکتی به دست من نرسیده. نه، نه، اون شخص اصلاًمن نبودم. وقتی که به من گفته شد که شخص مذکور با ابروهای بهم پیوسته و دماغ عقابی در شهر دیده شده تعجب کردم. می‌گویند پای چپش هم، شبیه من، می‌لنگیده. قسم می‌خورم که آن شخص من نبودم. البته دیگر کسی حرف مرا قبول ندارد چون خیلی‌ها معتقدند که من خودم را شبیه او گریم کرده‌ام.»
o
«اطمینان دارم که خودش بود. او در تمام مدتی که داشت لباس‌هایش را می‌پوشید و توی اتاق قدم می‌زد، من از پشت پرده‌ی آن سوی خیابان به او نگاه می‌کردم. مثل دیوانه‌ها با خودش حرف می‌زد و دست‌هایش را توی هوا تکان می‌داد. هر روز این کارها را در اتاقش تکرار می‌کرد تا زمانی که از آنجا بیرون زد و قدم به خیابان گذاشت. بله دقیقاً خودش بود. در خیابان مثل آدم‌های روشن‌دل راه می‌رفت. متأسفم که بیشتر از این اطلاع ندارم که خدمت شما عرض کنم. و از اینکه او بعد از این دیگر رؤیت نشده، بسیار دمغ و ناراحت شدم.
o
«درست در همان تاریخی که من گاو را به یکی از نخل‌ها بستم و روی صندلی چوبی نشستم، دیدم که یک نفر روبروی در مسافرخانه ایستاد و ناگهان استفراغ کرد و بعد روی زمین افتاد. طبق معمول، چند نفر او را از روی زمین بلند کردند و روی صندلیِ من نشاندند. مطمئنم که این شخص با آن کسی که ماه قبل دیده بودم فرق می‌کرد. او ابروهایی باریک، چشمانی درشت و بینیِ معمولی داشت و شق‌ و ‌رق هم راه می‌رفت. ولی این یکی، برعکس، ابروهای بهم پیوسته‌اش تمام پیشانیش را گرفته بود. دماغ عقابی بی‌ریختی هم وسط صورتش دیده می‌شد. شبیه عرب‌ها بود. و ضمناً به نحو زشتی هم می‌لنگید. همین‌که او را روی صندلی نشاندند به چشمان گاو خیره شد و خوابش برد.»
o
«از دور او را دیدم. ابروهای پهنِ بهم پیوسته‌ای داشت و دماغش عقابی بود، تازه شیفت کاری‌ام شروع شده بود و لباس مخصوص دربان‌های مسافرخانه را پوشیده بودم. قبلاً به من اطلاع داده بودند که او رأس ساعت دوازده و سی‌و‌پنج دقیقه پیدایش می‌شود. وقتی که به من نزدیک شد مشخصاتش را به یاد آوردم: ابروهای پیوسته، دماغ عقابی و پایی که می‌لنگید. پس آماده شدم تا آن اسپری مخصوص را در هوا پخش کنم. ولی با کمال تعجب دیدم که او خود بخود استفراغ کرد و روی زمین افتاد. قسم می‌خورم که نسبت به او مشکوک نشدم بلکه به خودم شک کردم که آیا اسپری تهوع‌آور را قبل از این مورد استفاده قرار داده بودم یا نه؟ بگذارید این واقعیت را هم بگویم که هنگامی که او را بغل کردم تا به اتاق شماره پانزده ببرم، ناگهان یکی از ابروهایش آویزان شد. من ترسیدم و او را روی تخت انداختم و در اتاق را بستم. همین.»
۵
وقتی که به آن نشانی رسیدم زنگ در خانه‌اش را به صدا درآوردم. قبل از آن دزدکی مضمون نامه را خوانده بودم. شبیه همان نامه‌ای بودکه قبلاً در ایستگاه اتوبوس‌های خط واحد به من داده بودند. با این تفاوت که در آن نامه به امتیاز جالبی اشاره شده بود برای مثال، او می‌توانست به مدت یک سال از دو درصد سود فروش یک شرکت معتبر بهره‌مند شود. کله‌ام سوت کشید. در خانه‌اش که باز شد پریدم و پشت تنه درخت چناری که آن طرف‌ترکنار جوی آب قرار داشت کمین کردم. بالاخره او را دیدم، مردی با ابروهای پهن به هم پیوسته و یک دماغ عقابی. از خانه که بیرون آمد و به اطراف نگاه کرد، مرا ندید و دوباره برگشت توی خانه‌اش. در این حین من متوجه شدم که او می‌لنگد.
پا کشیدم تا رسیدم به تماشاخانه‌ای که برادرم در آنجا گریمور بود. زمانی هم من در آن تماشاخانه شبی دویست تومان می‌گرفتم و در نقش آدم‌های خل‌و‌چل بازی می‌کردم. با یک چشم بهم زدن، طبق نشانه‌هایی که به گریمور داده بودم مرا به شکل او گریم کرد، طوری که خودم هم از این همه شباهت شگفت زده شدم: مردی با ابروهای پهن بهم پیوسته و دماغ عقابی. از توی آرشیو لباس تماشاخانه هم یک‌دست لباس به من قرض داد. لنگ لنگان رفتم طرف نشانی مربوطه: «خیابان پانزدهم. مقابل مسافرخانه “افق آبی”. گاو سهل الوصول.» به آنجا که رسیدم به همان روش رفتار کردم اول استفراغ کردم و بعد خودم را روی زمین انداختم. چند نفر آمدند و مرا از روی زمین بلند کردند و روی صندلی چوبی روبروی گاو نشاندند. گاو دوبار عطسه کرد. مردی که مسئول نگهداری گاو بود صورت مرا به سمت پوزه آن چرخاند. گاو به من خیره شد و من به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی که به هوش آمدم بیاد آوردم که توی اتاق شماره پانزده افتاده‌ام. در پوست خودم نمی‌گنجیدم چون توانسته بودم بدون کوچک‌ترین اشتباه نقش کس دیگری را بازی کنم. به خودم می‌گفتم احتمالاً این عمل من باعث خواهد شد که آن‌ها امتیاز مربوطه را به من بدهند. بالاخره بعد از آنکه آن چهار نفر دستورالعمل‌هایشان را به من تفهیم کردند و آنجا را ترک نمودند، چند ساعت بعد از طریق تلفن نام مرا اعلام کردند: «مینوتورِخاکستریِ 1126». پاکت نامه را برداشتم تا آن را بدست کسی برسانم که هر روز عصر روی پلکان جلوی خانه‌اش می‌نشست و به عبور اتومبیل‌ها نگاه می‌کرد. وقتی که او را دیدم به خودم گفتم خدایا چقدر به من شبیه هست. پنداری خودش را گریم کرده بود. پاکت را به دستش دادم و زدم به چاک.»
۶
همه ما توی انبار سوله‌ای که سقف کاذب بلندی داشت نشسته بودیم. بیست نفری می‌شدیم، با کت و شلوار خاکستری، عینک دودی، کلاه کِپی و کفش‌های ورنی قهوه‌ای. نام هرکدام از ما«مینوتورِ خاکستری» بود با پسوندِ عددی چهار رقمی.
درکمال خونسردی دهن‌دره می‌کردیم و با چشمان خواب‌آلود لبخند می‌زدیم. روبروی ما ده گاو سیاه ایستاده بودند که دُم‌هایشان را به شکل مضحکی تکان می‌دادند. ته انبار سوله یک تابلوی نئون بسیار بزرگ قرار داشت که روشن و خاموش می‌شد و نام شرکت بسته بندی گوشت گاو را با رنگ‌های مختلف به نمایش می‌گذاشت. همه‌ی ما، یعنی بیست نفر آدمی که در اینجا جمع شده بودیم، از میان هزار و چهارصد نفر متقاضی شغل دوم انتخاب شده بودیم. قبل از آن در محل کار و حتا خانه‌هامان به طور مخفیانه از رفتار وکردار ما فیلم تهیه کرده بودند و از روی همان فیلم‌ها توانسته بودند تشخیص بدهند که ما تا چه اندازه از استعداد بازیگری بهره برده‌ایم (این را بعدها فهمیدیم.) به خودمان می‌بالیدیم که در چنین موقعیتی توانسته‌ایم از آزمون مشکل و طاقت‌فرسای این شرکت سربلند بیرون بیاییم. مرا به خاطر جسارت در بازی و نقش‌آفرینی و ارائه‌ی تیپ مردی با ابروهای بهم پیوسته و دماغ عقابی مورد تفقد قرار دادند. و من اجازه یافتم تا این شغل دوم را مادام‌العمر ایفا کنم و از دو درصد از سود شرکت بهره‌مند شوم، البته به مدت یک‌سال. مردان کوتوله‌ای که روی سکو ایستاده بودند از هیئت مدیره‌ی «شرکت بسته بندی گوشتِ گاوِسهل الوصول» بودند که مرتبأ عطسه می‌کردند و لبخند می‌زدند. یک نفر از کوتوله‌ها با چابکی از سکو پایین پرید و به طرف اولین گاوی که داشت سیگار می‌کشید رفت و زیپ زیر شکم او را باز کرد و دو آدم با کت و شلوار خاکستری از توی پوست گاو بیرون پریدند. ما هورا کشیدیم و فهمیدیم که آن‌ها مأموریت سه ماهه‌ی خود را با سربلندی پشت‌سر گذاشته اند و حالا نوبت ماست که شغل دوم خود را ادامه دهیم. یک گروه ارکستر که نمی‌دانم ناگهان از کجا پیدای‌شان شد با سازهای ضربه‌ای و بادی، آهنگ‌های تحریک‌آمیزی می‌نواختند تا ما دو به دو رژه برویم. سرانجام به طرف پوست گاوهایی رفتیم که آرم شرکت روی شکم‌هایشان دیده می‌‌شد. از این پس بعد از فراغت از کار روزانه، می‌بایست عصرها به درون پوست گاوها می‌رفتیم و شغل دوم خودمان را آغاز می‌کردیم. هفته‌های اول تمرین‌های سخت و طاقت فرسایی را پشت‌سر گذاشتیم و همچنین با فنون هیپنوتیزم و آواهای حیوانی آشنا شدیم. زمانی که توانستیم هماهنگی لازم را در راه رفتن، خوابیدن و دویدن بدست آوریم، اعلام کردیم که درخدمت شرکت هستیم. ما را دو به دو توی پوست گاوها فرستادند.
ده کوتوله طناب‌هایی را که از گردن ما آویخته بودند به دست آدم‌هایی دادند تا ما را برای گردش تبلیغاتی به خیابان‌ها ببرند. سر من توی سر گاو قرار داشت و از آنجا، از پشت تلق‌های شفافِ چشمِ گاو به خیابان‌ها و آدم‌ها نگاه می‌کردم وگاهی تک و توک، کسانی را می‌دیدم که کت و شلوار خاکستری، کلاه کپی و عینک دودی زده بودند و در دست‌هاشان پاکت‌های نامه دیده می‌شد. آن‌ها با کنجکاوی به دنبال نشانی‌ها می‌گشتند. من می‌دانستم که نام هر کدام از آن‌ها «مینوتورِ خاکستری» است. شریک من که قسمت پشتی گاو را تکمیل نموده بود، مرتبأ درباره آینده‌اش حرف می‌زد. من سر در‌نمی‌آوردم که به چه چیزی آینده می‌گوید اما همان‌قدر می‌دانستم که با آن سن و سالی که دارد دیگر آینده‌ای بهتر از این نصیبش نمی‌شود. خیلی طول کشید تا بعدها فهمید که آینده‌اش دارد در پوست گاوی ادامه می‌یابد که در مسیر روزانه‌اش همه ما را پیر می‌کرد. یک روز صراحتأ اعلام کرد که زندگی‌اش شبیه یک برنامه پانوراما است (من نفهمیدم منظورش از پانوراما چیست) و چهار ساعت و بیست‌وپنج دقیقه و سی‌و‌سه ثانیه بعد متوجه شدم که شیفته‌ی هنر پاپ آرت هم هست و اندی وارهول را می‌پرستد. و همان روز وقتی که ساعتش زنگ زد و ساعت پنج را اعلام کرد، اعتراف نمود که در جوانی شیفته موسیقی پانکی بوده و در گروه Clash فعالیت داشته است. شبانگاه بود که به زبان فرانسوی چیزی گفت و من بسیار ترسیدم. وقتی متوجه شد که ترسیده‌ام گفت: «من عاشق ژان دمینیک کاسینی هستم. یک ستاره‌شناس معروف. آخر من در چهل سالگی به رصد کردن ستارگان و نقشه‌های جغرافیایی قرون وسطا علاقه‌مند شدم. پسر او ژاک، در تحقیقات خود، در مورد شکل واقعی زمین، از خودش نبوغ فراوان نشان داد. اگر خسته نشده‌ای می‌توانم به تو بگویم که پسر ژان یعنی سزار فرانسوا در زمان خودش یک مساح نام دار بود و نقشه فرانسه بزرگ را او تهیه کرد.» من هم برای اینکه از او عقب نمانم برایش قسمت‌هایی از رمان اولیس را به زبان انگلیسی خواندم که شاخش درآمد.
روز اول بوی تعفن پوست گاو عذابم می‌داد اما پس از یک ماه احساس کردم که تاریکی این پوست جایی دلچسب و آرامش‌بخش است، گرچه بعضی وقت‌ها مجبور می‌شدیم زباله‌ها را بو کنیم و به مقدار متنابهی از آن‌ها را میل نماییم. چند نفر از ما «با اجازه زن و بچه های‌مان» شب‌ها هم توی همین پوست بویناک می‌خوابیدیم و حتا حاضر شدیم که کار روزانه‌مان را به خاطر این شغل شیرین و جذاب از دست بدهیم. هرکدام از ما در نقش نصفی از گاو روزگار خوشی را می‌گذراند. در کارت‌شناسایی ما نام اگزوزهای خاکستری با عدد مربوطه قید شده بود، و این مسئله به ما دلگرمی می‌داد.
یک شب در این پوستِ تاریکِ متحرک خوابی دیدم: پدرم «پازیفه»، گاوی را که هدیه «پوزئیدون» بود به مادرم «مینوس» سپرد. وقتی گاو از لذت ماغ کشید، نطفه من، در هوای نمور و بوی علوفه، در رحم «مینوس» شکل گرفت. و من با سر گاو و تن انسان بدنیا آمدم و نامم را «مینوتور» گذاشتند. پدرم «پازیفه» خنج را به سر و صورتش می‌کشید. او از این روابط غیر طبیعی شرمسار شده بود. بالاخره به سراغ «ددال» هنرمند آتنی رفت تا قصری با هزار توهای وحشت انگیز برپا کند. «ددال» توانست هزارتویی بنا کند که هرکس بدانجا قدم می‌گذاشت برای ابد گم می‌شد جز خود او که معمار این بنا بود. او مرا به درون تاریک‌ترین هزارتو رها کرد. من در راه‌روهای پیچ‌در‌پیچ می‌دویدم و ماغ می‌کشیدم. هرچه می‌دویدم به نور نمی‌رسیدم. برای ابد گم شده بودم. یک روز صدای پایی را شنیدم. چهره‌ای در تاریک‌‌روشن هزار تو تکان می‌خورد، او به قصد کشتن من آمده بود. در دستش کارد بزرگی دیده می‌شد، خودش را که معرفی کرد گفت همان جوان آتنی، «تزه» است. وقتی که ضربه‌های خیزران روی گردنم فرود آمد از خواب پریدم.
در پوست تاریکِ متحرک در لحظات فراغت آواز می‌خواندیم و سهمیه غذای‌مان را با رغبت زیاد میل می‌کردیم. زمانی فرا رسید که ناگهان دریافتیم اسم واقعی‌مان را از یاد برده‌ایم. این را وقتی متوجه شدیم که دیدیم خانواده‌هامان دیگر به ملاقات ما نمی‌آیند و کاملاً ما را فراموش کرده‌اند. روزهای اول با گوشی تلفن جویای حال‌شان می‌شدیم. اما راستش از وقتی که سیم تلفن به شاخ‌هایمان می‌پیچید و خسارت به بار می‌آورد، از تلفن بیزار شدیم. فقط گاه‌‌گداری برای‌مان نامه می‌فرستادند. ما نامه‌ها را تند‌تند می‌خواندیم و بعد با اشتیاق زیاد همه نامه‌های پر احساس را می‌جویدیم و با یاد پیتزای مخصوص آن‌ها را قورت می‌دادیم. کم‌کم پی بردیم که از درک معنای کلمات عاجزیم و احساس واقعی خودمان را از دست داده‌ایم. همه با هم تصمیم گرفتیم که دیگر به نامه‌ها پاسخ ندهیم. بالاخره با گذر زمان ما هم دیگر رغبتی به یادآوری خانواده‌هایمان نداشتیم. آن روزها همسران‌مان می‌گفتند که تُن صدای‌تان عوض شده و به جای دهن‌دره، ماغ می‌کشید. ما از این بابت در پوست خودمان نمی‌گنجیدیم.
شب‌ها در باشگاه مخصوصی که در یک طویله مدرن قرار داشت به دیدن فیلم‌های اکشن می‌نشستیم و لذت می‌بردیم، آخر قهرمان همه‌ی این فیلم‌ها حیوانات عظیم الجثه‌ای بودند که نژادشان در تاریخ منقرض شده بود. آن‌ها مثل ما حرف می‌زدند و می‌خندیدند. برای اینکه به احساس واقعی و حیوانیِ خود پی ببریم، ماهی دوبار ما را در گله گاوهای واقعی رها می‌کردند و ما انک‌اندک با نوع گویش و زبان و فرهنگ آن‌ها بیشتر آشنا می‌شدیم.
دیگر پوست گاو به تنمان چسبیده بود و کنده نمی‌شد. لب و لوچه من در قالب پوزه گاو جا افتاده بود و دندان‌هایم عین دندان‌های گاو بلند و سخت شده بودند و چانه‌ام در چانه گاو رشد کرده بود. وقتی که با زبانِ درازم ماغ می‌کشیدم، زبانم به نحو لذت بخشی توی کام دهانم می‌چرخید و اصوات دلپذیر را بیرون می‌فرستاد. آهنگ صدایم از شکاف دندان‌ها، همچون صدای سازهای بادیِ مسی طنین رعب‌آوری داشت. زمانی که گاو‌های واقعی را صدا می‌زدیم آن‌ها دوان‌دوان به طرف ما می‌آمدند و پوزه نمور خود را به پوزه ما می‌مالیدند و اظهار عشق می‌کردند. مخصوصاً گاوهای ورزیده انگلیسی که برو بیایی داشتند.
اگر یکی از ما بر اثر کهولت فوت می‌کرد به همان شکل در قبرستان حیوانات سقط شده به خاک سپرده می‌شد و ما هم کلی گریه می‌کردیم. برای آن‌هایی که پیر و از کار افتاده می‌شدند راه حل مناسبی پیدا کرده بودند، قبل از مرگ، با کمال احترام پیرگاوها را به سلاخ خانه‌های بهداشتی و پیشرفته می‌فرستادند تا با گیوتین‌های برقی سرشان از تن جدا شود، بدون آن‌که ذره‌ای درد بکشند. من با خودم حساب کردم که می‌توانم ده سال دیگر زنده بمانم و سعی می‌کردم در این مدت، به عنوان یک گاو وظیفه شناس، رفتاری سنجیده و درست داشته باشم.
از پشت تلقِ چشمانم می‌دیدم که رنگ خیابان‌ها و خانه‌ها عوض شده است. مردی که مرا به جلو می‌کشید با خیزران به گردنم می‌زد و فکر می‌کرد که دارم آن تو چرت می‌زنم. از سر پیچ یک خیابان که گذشتیم به پارکینگ اتوبوسرانی شهری رسیدیم. در میان جمعیتی که از اتوبوس‌ها پیاده می‌شدند، زن و بچه دو ساله‌ام را دیدم که شتابان به جلو ‌فتند. ماغ کشیدم تا حضور مرا باور کنند. زنم بدون آنکه متوجه بشود با ساکی که از شانه‌اش آویزان بود به وسط جمعیت رفت و گم شد. شریکم گفت: «همین حالا یادم آمد، من می‌توانم یک موزیک قدیمی را با سوت بزنم.» بعد سوت زد و عده‌ای به ماتحت گاو نگاه کردند. صدا از جایی بیرون می‌زد که باعث تعجب چند توریست روسی شد. آن‌ها از ما عکس‌های تبلیغاتی گرفتند و من کیف کرده بودم که دارم مشهور می شوم.
آخرین باری که آن مرد گردن مرا به نخل بلند بست، از من خواست تا کسی را که روبروی من روی صندلی نشسته بود هیپنوتیزم کنم. من به آن آدم وارفته نگاه کردم که روی صندلی یک وری نشسته بود و شبیه خودم بود. هرچه زور زدم نتوانستم او را هیپنوتیزم کنم. احساس کردم که ناتوان شده‌ام. بعد از آن چند بار هم توی خیابان‌ها ماغ کشیدم و زانو زدم. زیرا پاهایم توان خود را از دست داده بودند به خودم می‌گفتم: «تو دیگر پیر شده‌ای این واقعیت را بپذیر». سرانجام هیئت مدیره دریافتند که دیگر برای تبلیغ یک آرم تجاری مناسب نیستم. مرا به سلاخ خانه‌ای بردند که بسیار تاریک و دراز بود. بوی خون دلمه بسته و پوست دباغی شده زیر دماغم می‌زد. یک سطل آب ولرم توی حلقم خالی کردند و به مقدار زیادی علوفه توی شکمم چپاندند. فهمیدم که به یک سلاخ خانه‌ی سنتی آورده شده‌ام، دست و پایم را با طناب بستند. مردی که شبیه «تزه» بود توی سلاخ خانه کاردش را توی هوا تکان می‌داد. نمی‌توانستم بدوم. او گنده و چاق بود، سیگار می‌کشید و سوت می‌زد. روی گردنم نشست و کارد تیز و برنده‌اش را زیر گلویم نهاد. صدای غِژه‌ی کارد روی پوست و بعد روی خرخره‌ام شنیده شد و این صدا توی هزار تو هم پیچید. کله‌ام که جدا شد آن را توی سینی پهنی انداختند. «تزه» نیشخند زد و کاردش را با نیم تنه چرمی پاک کرد. با چشمان باز به بقیه تنم نگاه می‌کردم که چند نفر با مهارت آن را قطعه قطعه می‌کردند و از قلابی که از سقف آویخته بود، ور می‌کشیدند. وقتی که ماغ کشیدم، قصاب به من خیره شد. چشم‌هام خود به خود بسته شدند. او سعی کرد با انگشت‌های زبرش پلک چشم‌هام را باز کند ولی موفق نمی‌شد. من صدای خس‌خس سینه‌اش را می‌شنیدم که زور می‌زد و می‌گفت:
ـ «عادت می‌کنی نترس، وقتی که توانستی همه چیز را ببینی در می‌یابی که توی سلاخ خانه شماره بیست و پنج خوابیده ای…»
صدای دیگری که طنینی فلزوار داشت گفت:
ـ «………..» ■

* مینوتور: نام موجود عجیبی بود که بدن انسان و سر گاو داشت.