«روزنگاشت/کارگردانی از قیصر تا جرم»

محبوبه شعاع / رادیو کوچه
هفتم مرداد برابر با زادروز «مسعود کیمیایی» کارگردان و فیلم‌نامه‌نویس سرشناس ایرانی است. وی متولد سال 1320 خورشیدی است و از چهره‌های بحث‌انگیز و جنجالی سینمایی ایران. کیمیایی علاوه بر فعالیت‌های سینمایی، نوشتن رمان و شعر را نیز تجربه کرده‌ است. وی بعد از انقلاب کارگاه آزاد فیلم را بنیان نهاد و در سال ۱۳۸۹ برای فیلم «جرم» اولین جایزه سینمایی خود را از جشن‌واره فیلم فجر دریافت کرد.

فایل صوتی را از اینجا بشنوید
دانلود فایل صوتی

«مسعود کیمیایی» در هفتم مرداد ۱۳۲۰ در تهران زاده شد. بعد از پایان دبیرستان به هم‌راه چند تن از دوستان علاقه‌مند، گروه انتشارات «طرفه» را بنیاد نهاد و از همان دوره به موسیقی هم علاقه‌مند شد و چند ساز مانند پیانو و گیتار را می‌نواخت. اما بیش‌ترین کشش و علاقه او به سینما بود و به همین سبب کار خود را به صورت عملی در نزد بزرگان سینما آغاز کند.
مسعود کیمیایی فعالیت سینمایی خود را در سال ۱۳۴۵ با دست‌یاری «ساموئل خاچیکیان» در فیلم «خداحافظ تهران» آغاز کرد و اولین فیلم‌اش را با نام «بیگانه بیا» در سال ١٣۴٧ ساخت که نتوانست کار موفقی باشد. اما او با ساخت فیلم «قیصر» در سال ۱۳۴۸، برای نخستین بار دو قطب هنری و تجاری سینما را به هم پیوند داد و از آغازگران موج نو در سینمای ایران شد.
کیمیایی در سال 1349 «رضا موتوری» و در سال ۱۳۵۰ «داش آکل» را کارگردانی کرد و در سال ۱۳۵۴ «گوزن‌ها» و دو سال بعد «سفر سنگ» را خلق کرد. او پس از انقلاب 1357 هم کار خود را در ایران ادامه داد  و در سال ۱۳۶۱ فیلم «خط قرمز» را با بازی «سعید راد» کارگردانی کرد و در ادامه دهه شصت فیلم‌های «تیغ و ابریشم»، «سرب»، «دندان مار» و «گروهبان» را و در دهه هفتاد فیلم‌های «ردپای‌ گرگ»، «تجارت»، «ضیافت»، «سلطان»، «مرسدس»، «فریاد» و «اعتراض» را ساخت و بازی‌گران بسیاری را به سینمای ایران معرفی کرد که با فیلم‌های او  مطرح شدند.
کیمیایی در دهه هشتاد نیز فیلم‌های «سربازان جمعه»، «حکم»، «رییس» و «جرم» را کارگردانی کرده است که فیلم «جرم» در سال ۱۳۸۹ برای کیمیایی اولین جایزه سینمایی از جشنواره فیلم فجر را به ارمغان آورد. او در مراسم افتتاحیه و اختتامیه با سخنانی کنایه‌آمیز از این‌که پس از سی سال به یاد او افتاده‌اند گلایه کرد و در مراسم اختتامیه درحالی که با پسرش برای دریافت جایزه‌ به‌ترین فیلم به روی صحنه رفته بود تاکید کرد که فیلم‌سازی مستقل است و به جایی وابسته نیست.
تم اغلب فیلم‌های کیمیایی را باورها و ارزش‌هایی می‌سازد که یا از بین رفته و یا کم‌رنگ شده‌اند. کیمیایی از جوان‌مردی، غیرت و رفاقت تا سر حد مرگ قصه می‌گوید و قهرمان‌هایش را با این صفات در بستر جامعه‌ی امروزی با مشکلات سیاسی اجتماعی درگیر می‌کند تا از ارزش‌های خود دفاع کنند. ارزش‌هایی که مردم عامه‌پسند ممکن است دوست‌شان داشته باشند ولی با زندگی مدرن در تناقض باشد.
بارزترین توانایی کیمیایی در فیلم‌نامه‌هایش دیالوگ‌ها و مونولوگ‌های خاص اوست. وی زبان عامیانه را به خوبی می‌شناسد و در ایجاد ضرب‌آهنگ مناسب برای ادای آن‌ها مهارت زیادی دارد. به‌هم‌راه «علی حاتمی»، کیمیایی را نیز باید خالق بخش عمده‌ای از مشهورترین دیالوگ‌های تاریخ سینمای ایران دانست. از آن جمله‌اند گفتارهای «ناصر ملک مطیعی» در فیلم قیصر و «فرامرزقریبیان» و «بهروز وثوقی» در فیلم گوزن‌ها.
یکی از توانایی‌های بالای کیمیایی بازی گرفتن از بازی‌گران خود است. به همین دلیل بسیاری از بازی‌گران به‌ترین بازی‌شان را در فیلم‌های او ایفا کرده‌اند. «امین تارخ» بازی‌گر ایرانی در این‌باره این‌چنین گفته ‌است: «بازی‌گران برنده اصلی فیلم‌های کیمیایی‌اند».
و در مورد زندگی خصوصی مسعود کیمیایی می‌توان گفت که او تاکنون دوبار ازدواج کرده است، نخست ازدواجش در سال 1348 با «گیتی پاشایی» آهنگ‌ساز بود که تا سال 1374 دوام داشت و حاصل آن تنها پسرش «پولاد کیمیایی» است که بازیگر است و در تعدادی از فیلم‌های پدرش نقش داشته است. ازدواج دوم کیمیایی نیز در سال 1374 با «گوگوش» خواننده سرشناس ایرانی بود.
گفته شده: کیمیایی با نام مستعار «نصرت فرزانه» برای اولین آلبوم گوگوش بعد از خروج از ایران، یعنی آلبوم «زرتشت»، ترانه‌سرایی کرد. خروج گوگوش از کشور و به دنبال آن تور کنسرت‌هایش جنجال‌های زیادی را به دنبال داشت. ولی آن‌چه که همگان بر آن اتفاق نظر دارند نقش کیمیایی در خارج شدن گوگوش از کشور و شکستن سکوت بیست ساله‌ او بود.
مسعود کیمیایی که اکنون هفتاد سال دارد نزدیک به پنج دهه است که در سینمای ایران فعالیت می‌کند و حدود سی فیلم نیز تا به حال ساخته است. موقعیت او در سینمای ایران موقعیت خاصی است و به همین خاطر همیشه طرف‌داران و مخالفان خاص خودش را در بین منتقدان و مخاطبان سینمای ایران داشته است. کیمیایی علاوه بر فعالیت‌های سینمایی، نوشتن رمان و شعر را نیز تجربه کرده‌ است و از آثار مکتوب وی می‌توان به رمان «جسدهای شیشه‌ای» و دفتر شعر« زخم عقل» اشاره کرد.
منبع‌ها:
ویکی‌پدیا
هم‌شهری

صد سال تنهایی

http://dastankootah.files.wordpress.com/2010/09/sad-sal-tanhaei.jpg 
صد سال تنهایی (به اسپانیایی: Cien años de soledad) نام رمانی به زبان اسپانیایی نوشته گابریل گارسیا مارکز که چاپ نخست آن در سال ۱۹۶۷ در آرژانتین با تیراژ ۸۰۰۰ نسخه منتشر شد.
در این رمان به شرح زندگی شش نسل خانواده بوئندیا پرداخته شده‌است که نسل اول آن‌ها در دهکده‌ای به نام ماکوندو ساکن می‌شود. ناپدید شدن و مرگ بعضی از شخصیت‌های داستان به جادویی شدن روایت‌ها می‌افزاید. صعود رمدیوس به آسمان درست مقابل چشم دیگران کشته شدن همه پسران سرهنگ آئورلیانو بوئندیا که از زنان در جبهه جنگ به وجود آمده‌اند توسط افراد ناشناس از طربق هدف گلوله قرار دادن پیشانی آنها که علامت صلیب داشته و طعمه مورچه‌ها شدن آئورلیانو نوزاد تازه به دنیا آمده آمارانتا اورسولا از این موارد است.
شخصیت اورسولا و پیلار ترنرا از بقیه افراد خانواده تفاوت دارد زیرا این دو نفر با حس ششم خود و گرفتن فال ورق می‌توانند آینده افراد را پیش بینی کنند. بعد از مرگ اورسولا این فرناندا دل کارپیو است که کنترل زندگی افراد خانواده را برعهده می‌گیرد و نظراتش را بر آنها تحمیل می‌کند. چون او از ارتباط دخترش رناتا رمدیوس با مائوریسیا بابیلونیا ناراضی ست و نمی‌خواهد مردم دهکده در جریان رابطه آن دو قرار بگیرند مرگ آن جوان را سبب می‌شود و دخترش را به یک صومعه پیش عده‌ای راهبه می‌فرستد تا در آنجا تا پایان عمرش بماند. وقتی راهبه‌ای به خانه فرناندا می‌آید و نوه او که فرزند رناتا و مائوریسیا است را با خود می‌آورد با وجود آن که فرناندا در ابتدا قصد کشتن آن کودک را دارد اما از فکر خود منصرف می‌شود و آن بچه در آن خانه بزرگ می‌شود.
داستان از زبان سوم شخص حکایت می‌شود. سبک این رمان رئالیسم جادویی است. مارکز با نوشتن از کولیها از همان ابتدای رمان به شرح کارهای جادویی آنها می‌پردازد و شگفتی‌های مربوط به حضور آنها در دهکده را در خلال داستان کش و قوس می‌دهد تا حوادثی که به واقعیت زندگی در کلمبیا شباهت دارند با جادوهایی که در این داستان رخ می‌دهند ادغام شده و سبک رئالیسم جادویی به وجود آید.

داستان این کتاب حکایت نسل های متوالی است از یک خانواده ی واحد. وقتی این کتاب را خواندم احساس کردم که باید اجدادم را بشناسم.
فضای سیاسی – اجتماعی داستان، داخل کردن مذهب، فقر و ثروت، و نیز درگیر کردن خواننده با حکومت آن کشور، فقط از نویسنده ی کار بلدی چون «گابریل گارسیا مارکز» ساخته است.
این رمان طولانی در عین حال بسیار آموزنده نیز می باشد.
برای دانلود جلد اول کلیک کنید
برای دانلود جلد دوم کلیک کنید

«تصویرگر رویاهای رام نشده»

اکبر ترشیزاد/ رادیوکوچه
روز گذشته (29 ژوئیه) سال‌روز درگذشت «لوئیس ‌بونوئل» (Luis Buñuel) فیلم‌ساز مشهور اسپانیایی بود. گرچه که همگان «بونوئل» را به اعتبار محل تولدش اسپانیایی می‌دانند اما او بیش‌تر فیلم‌هایش را در «مکزیک» و «فرانسه» ساخته و در طول جنگ‌جهانی دوم و تا آخر عمر ملیت آمریکایی را برگزیده است. روز مرگ او را بهانه‌ای کردیم برای نگاهی کوتاه به موضوع و محتوای برخی از آثارش.

فایل صوتی را از اینجا بشنوید
دانلود فایل صوتی

«لوئیس‌بونوئل» در سال 1900در یکی از شهرهای اسپانیا دیده به جهان گشود. دوران کودکی را در زادگاه خود سپری کرد و از همان کودکی به سوی سینما گرایش پیدا کرد. مدتی به عنوان دست‌یار در سینما کار کرد و تا اندازه‌ای با فنون سینما آشنا شد. هنگامی که در سال 1922 «آندره‌ برتون» با هم‌کاری «لویی‌ آراگون» و «بنژامین ‌پره» مکتب «سورئالیسم» را بنیاد نهاد، ذهن طغیان‌گر «بونوئل» که از مدت‌ها قبل علیه مبانی مذهبی، اجتماعی و اخلاقی‌غربی و منطق بورژوایی هنر بپا خواسته بود، به سرعت آن را پذیرفت. گرچه که از «صدف و مردروحانی» که در سال 1927 و بر اساس سناریویی از «آنتوان‌ آرتو» و توسط «ژرمن ‌دولاک» ساخته شده است به عنوان نخستین فیلم «سورئالیستی» تاریخ سینما یاد می‌کنند اما همگان «سگ ‌آندلسی» «بونوئل» را که در سال 1928 ساخته شد، مهم‌ترین شروع برای این راه می‌دانند.
دوستی صمیمانه‌ی «لوئیس ‌بونوئل» و «سالوادور دالی» نقاش بزرگ «سورئالیست» پای او را هم به سینما کشاند و «سگ ‌آندلسی» نتیجه‌ی هم‌کاری شکوه‌مند این دو هنرمند است. آن‌ها موفق شدند که انقلاب «سورئالیستی» را به سینما بکشانند. این دو هنرمند نقطه دیدشان را از یک تصویر رویایی وام گرفتند که هر یک تصویر دیگری را به‌دنبال آورد تا کلیت پیوسته‌ای را شکل دهد. در این اثر هر آن‌چه از تصویر یا ایده‌ای از خاطره یا الگوی فرهنگی آن‌ها برمی‌آمد و یا دارای رابطه‌ای خودآگاه با یک ایده‌ی قبلی بود کنار گذاشته می‌شد و بدین‌سان یک تجربه‌ی ناب «سورئالیستی» شکل گرفت. در پیدایش فیلم هیچ‌گونه توجه منطقی و زیبایی‌شناختی به مسایل تکنیکی مد نظر نبوده و و یک عمل‌کرد آگاهانه سعی در ایجاد «ناخودآگاه ‌روانی» دارد و از این رو نمی‌کوشد تا یک رویا را تداعی کند هر‌چند از مکانیسمی شبیه مکانیسم رویا بهره می‌گیرد. «سگ‌ آندلسی» قدرت سینما را در بیان «سورئالیستی» جلوه‌گر کرد.
گرایشات چپ‌گرایانه «بونوئل» تاثیر خود را بر روی تمامی آثار او باقی گذاشته است و با وجود آن‌که نمی‌توان به راحتی هر اثر «سورئالیستی» را تحلیل کرده و عناصر واقعی و یا نیت هنرمند را از درون آن بیرون کشید، اما نقد نهادها و ایدئولوژیهای‌اجتماعی و اخلاقی نظام بورژوایی دنیای‌غرب چنان در کارهای «بونوئل» مشهود است که به سادگی قابل انکار نیست. این نشانه‌ها از «عصرطلایی»، فیلم دیگری که او با هم‌کاری «دالی» ساخت شروع می‌شود و در فیلم کوتاه مستند «سرزمین بدون نان» ادامه می‌یابد. از حدود سال 1938 تا 1950 او فقط به ساخت فیلم‌های تجاری می‌پردازد تا این‌که در سال 1950 با فیلم «فراموش‌شدگان» بار دیگر مطرح می‌شود و جایزه بزرگ جشن‌واره‌ی «کن» را با سر و صدا می‌برد، برای فیلمی در مورد کودکان و نوجوانان مکزیک و زندگی خشن و بی‌سرانجام آن‌ها. در این فیلم، «بونوئل» به شیوه هم‌وطنش «پیکاسو» عناصر واقعیت را تکه تکه تشریح می‌کند و با بازسازی آن بر پرده‌ی سینما و با تدوینی تکان‌دهنده به بیان خشن واقعیت می‌پردازد و با نگاهی ژرف تا اعماق مسایل اجتماع فرو می‌رود، آن را می‌کاود و با تخیلات و تصورات رویایی خود در هم می‌آمیزد.
سپس او فیلم‌های «صعود به آسمان» و «مرد بی‌رحم» را می‌سازد و در آن‌ها به نقد مذهب می‌پردازد. فیلم بعدی «بونوئل»، «رابینسون‌ کروزوو» است که تنها جنبه افسانه‌ای دارد. در همین سال یعنی 1953 «بلندی‌های ‌بادگیر» «امیلی ‌برونته» را نیز دست‌مایه فیلمی قرار داد اما دو سال بعد در سال 1955با فیلم «‌آرچیبالدو دلاکروز» بار دیگر به مولفه‌های آشنای سینمای خود بازگشت. «آرچیبالدو» که هنوز کودکی بیش نیست، در خیال خود مرگ دل‌خراشی را برای زنان طراحی می‌کند اما هر بار پیش از اجرای نقشه دچار شک و تردید می‌شود و تعجب این‌جاست که هر دفعه این زنان زیبا به طریقی مشابه آن‌چه «آرچیبالدو» در ذهن داشته کشته می‌شوند. رویاهای «آرچیبالدو» در واقع انعکاس تخیلات جنسی اوست. خیال و واقعیت در فیلم فضایی متراکم و خفقان‌آور ایجاد کرده‌اند. فیلم سرشار از طنزی تلخ و گزنده و استعاراتی از «مارکی‌ دوساد» است که تاثیر زیادی بر «بونوئل» داشته است.
بونوئل از سال 1956 به بعد در فرانسه دو فیلم تجاری «نامش سرخی صبح است» و «هاله طاعون جنگل» را می‌سازد که در آن‌ها داستان‌هایی ساده را در قالبی «سورئالیستی» بیان می‌کند. اما در سال 1959در مکزیک فیلم «نازارین» را می‌سازد که شاه‌کاری دیگر است. «نازارین» کشیشی مکزیکی است که سعی دارد فرامین مذهبش را بی‌هیچ سازشی با محیط تحقق بخشد. حمایت مستقیم او از رنجدیدگان، دشمنی کلیسا را علیه او تحریک می‌کند و او مجبور است نقش یک انقلابی را بازی کند. پس از آن‌که او را به زنجیر می‌کشند، زن فقیری هدیه کوچکی به او می‌دهد که از نظر «بونوئل» نمایش‌گر انسانی‌ترین هم‌بستگی‌های بشری است و این در حالی است که «نازارین» نسبت به ایده‌آل‌های انسانی قوانین‌مسیحیت دچار تردید شده است. در سال 1960 «بونوئل» فیلم «دختر جوان» و «ویریدیانا» را می‌سازد. فیلم بعدی او که در سال 1961 ساخته می‌شود «فرشته مرگ» نام دارد که از نظر فرم و موضوع شبیه «عصر طلایی» است. گروهی از ثروت‌مندان یک شهر در قصر بزرگی به دور هم جمع شده‌اند و تحت تاثیر یک نیروی نامریی نمی‌توانند از آن‌جا خارج شوند. عصبانیت و دلهره آن‌ها را فرا گرفته و به نظر می‌رسد که آن‌ها قربانی هوس‌های خود شده‌اند. این‌بار «بونوئل» با پرداخت ویژه خود از دیدگاهی «سورئالیستی» انتقادات اجتماعی و مذهبی خود را بیان می‌کند.
«بونوئل» دو سال بعد «دفتر خاطرات یک مستخدمه » را می‌سازد که مورد توجه و تحسین منتقدین قرار می‌گیرد. اثر بعدی‌اش «شمعون‌ صحرا»در مورد یک قدیس است و «زیبای ‌روز» در مورد کابوس‌های خیانت یک زن به شوهرش است که به خودفروشی روی می‌آورد. «بونوئل» پس از آن «راه‌شیری» را می‌سازد و بعد «تریستانا» که در مورد دختر یتیمی است که مورد تجاوز پیرمردی ثروت‌مند قرار می‌گیرد. «تریستانا» عاشق مرد نقاشی می‌شود اما به سختی بیمار می‌شود و یک پایش را قطع می‌کنند. «تریستانا» بار دیگر مجبور می‌شود به‌سوی مرد پیر ثروت‌مند برگردد و با او ازدواج کند بدون این‌که توانسته باشد استقلال خود را در زندگی دردناکش حفظ کند.
پس از آن «بونوئل» فیلم‌های «جذابیت پنهان بورژوازی» ،«شبح آزادی» و «میل مبهم هوس» را ساخت و در سال 1983 با کوله‌باری از آثار ارزش‌مند و در حالی که هم‌چنان به آرمان‌های «سورئالیسم» وفادار بود درگذشت. برخی از منتقدین «بونوئل» را پدر سینمای «سورئالیستی» و یا «فراواقع‌گرا» خوانده‌اند.

On the white face/fist was beaten

http://radiopikaf.persiangig.com/10134_164630132425000_672977400_3262851_4700486_n%20copy.jpg 

دانلود کنید با حجم ۲۹۵ KB

I married in the small hall of  Kahrizak
At my first wedding night/I don’t know to cryingt
It was writtern on my invitation card:
To wedding  of  S. Mortazavi and N. Jaafari, fist was directed  here
My life was passing to his cry and I was too confused  to be in reserve instead of being transformed
To going wrong
To going and not comeback
In the one of wrong’s going
After nine months , not
After one month, my baby was born on my residue
When I take his birth Certificate
His name was wound
He was injured
From injuring to himself , the wound was severed
He escape to going
Going  to busy his brain
Going to work the workers
To work the truckmans
The wound was a worker
It form the public protests
It was the ordinary people
Barbed wire was pulled them around  Enqlab (sq.)
The wound was the teachers
They  would  throwing  the  words  as  crawling/into  my  mouth
The wound was the load of truks that  moving /from one side to the other side more/  from  north and south sides
I was rejected
I had come too
In the one of wrong’s going/picked up my gun/was remained on floor/my baby/yet
Spit/ it was small fire to my brain.
……………………………………………………………………………………..
Kahrizak :  It named as the  sole or camp of Kahrizak is in the Stone (Sang) city , one of Subsidiaries of  Tehran  Province. This place was formed during of  Qalibaf commands in the Polic force. Within a few years, it was used in many events such as destruction of  Khak e  Sefid  neighbour, then it was utilized widely for the plans as named  Upgrading of social security and Repression of  presidential election‘s protesters. This detention place was unknown until summer of  1388 (2009), then it find the world stand in related to presidential elect ons. Mohammad Baqer Zoulghadr, Hossein Fadaei, Ahmad reza Radan are the torturers in this terrible and the fascist Islamic republic of Iran.
……………………………………………………………………………………
Saeeid Mortazavi zadeh, Well-known  of  Judge Mortazavi is an Assistant of Attorney General of Iran. Also he is the chief of Tehran’s Special Security of  Court from 1381 until 1387, the attorney of  Ministry of  Information , Press Court and the  founder  of re-establish  the attorney of  Judiciary at the sixth month of  1388 (Shahrivar of 1388)[1].
He was declared guilty by Canada state and the committee  of  Ninety principle in  sixth Parliament   in order to killing of Zahra Kazemi , she was an Iranian-canadian journalist and photographer that was murdered in arrestment of Tehran attorney. Also, the Press Union Institute  acuses him to intervention  of  controlling and censoring the press and  ordering  the  various  rules and  threat against journalists. He is the main accuser of  Kahrizak lockup.


1.      September of 2009

Penguins offense for being relative / murder case to be Right Back Reload were left for days in a year from December 1377

http://radiopikaf.persiangig.com/inde20x_01252%20copy.jpg

My room has been opened to the death that pisses on pantses fence  rain was instead a spotlight on my face that was  shrivel/ left
Communist was not left
to the left of the French Revolution had reached no where
Left release his killer
Left in the training tolerance to Mayakovski brings clouds (your thought  is dreaming  / on a bed of wane minds / should I  incite  the bloody garment /  I should laugh  to  these wounds / must   be hideous and rabid / I should sarcasm / should so laugh / so I be quiet)
Left output was not any officer to be sent Smiles to  page needs from the darkness
The darkness of history is / became was history / date was
June had two
July was eighteen
Was the mass execution / sixty-seven times /  he had became Arash, Kaveh, Mojgan, banafshe, he was nobody Not at all / no need to betray  to himself on  his left /His words in the mouth of sailor / Bisexual / / plain clothes / became brother/
As well as continue to confess was that I brought up my vomit
Death to the phone, I give  /, which hang up / my ears was belong to death
Since side conversations / was not intelligible  through  the wire
they  have made Mohammad ,Mokhtari / an autumn morning

Vladimir Mayakovsky: Poet and Drama writer and Russian futurist revolution. During his creativity and artistic activities of teachers and Homework style revolution in Russia he  grew along with revolution events  after the Bolshevik Revolution and Russia during the Soviet era he was one of the  most famous poets .

Eighteen July: Tir events or events of Tehran University dormitory complex unrest and clashes between the eighteenth and twenty days of July 1378 between students, police, and plainclothes people called Ansar reward.

Mhmdmkhtary: poet, writing, translator and  critic of Iran. 12 Persian date Azar 1377 = adventure serial murders, was assassinated

Rental dialogs that all are similar to steep spit go on a radio lullaby

Short wave
Long wave
Let the radio go
I had took my ear
Swath to cling
Hi!
Surgery one sheep to the virginity made a “ Masoud kimeyaie’ identity “ a red carpet
Today all of going touch the revert
It s going to talk on going in to womb that wasn’t be long him
Hey immortal paradox
Stalin lover! De Gaulle !  “ al ahmad and siavash kasraie” / all to gather
Sound of bar bar bar “baraheni “ run in to my ear
In to that spit which I have had shed top of my head
My life is going to pay two parts a beneath spit and beneath spit
Many  years  throw my mug  meddle  of my  all torture
Being with saltshaker
Periodically go/periodically back/ go/back
When its water poured
Their dialog rent all of damn in all publics toilet
Rent good
Rent a girl who hurts herself whom my home had gone to be sister
This all rental thing were under prosecution after hunger
I rent my last and lay among this letter
Lullaby of predawn
And it was dew which in I trace dream
And a short wave that get longer
As a radio
Hymen:
Hymen is the Greek word meaning skin or curtain, which the Greeks called the goddess of marriage and wedding loans taken God Hymen. Hymen membrane or is that all or part of the vaginal Azdhanh
Covers. The ancient Greeks from the word for all kinds of curtain curtain that surrounds the heart
Will (pericardium), were used, but over time its application was limited to the hymen.
Masoud Kimiayee:
 leading Iranian director and screenwriter. controversial figures in the most controversial film in Iran. His movie czar in 1348, for the first time the two poles of art and commercial cinema in . starter New Wave cinema of Iran. Most kimiayee works in social genre – is political. in plus of film maker and script writers, writing novels and poetry also has experienced. Kimiayee workshop after the revolution 57 free movie established.
Reza Baraheni:

 writer, poet and literary critic of Iran. He has a poetic name of Ismail in which Stalin, de Gaulle, Siavash Kasraie and takes the name of Jalal Al Ahmad. Poetry has been presented to Ismail Shahroodi

بهمن احمدی امویی، روزنامه نگار زندانی، برنده جایزه جهانی هلمن-همت شد

 

چکیده :جایزه جهانی هلمن -همت سال 2011 به بهمن احمدی امویی ، روزنامه نگار زندانی در ایران تعلق گرفت.جایزه ی هلمن-همت به نویسندگانی از سراسر جهان اعطا می شود که تحت فشارهای سیاسی قرار گرفته اند و همچنان به کار خود ادامه داده اند. این جایزه یادبودی است از لیلیان هلمن نمایشنامه نویس آمریکایی و دوست رمان نویس او داشمیل هامت که در سال 1950، تحت فشارهای فراوان سیاسی قرار داشتند.از میان برندگان فارسی زبان این جایزه می توان به نام های احمد شاملو، عباس معروفی، هوشنگ گلشیری، علی اشرف درویشیان، سیمین بهبهانی، علی افشاری و محمد صدیق کبودوند نام برد….

جایزه جهانی هلمن -همت سال ۲۰۱۱ به بهمن احمدی امویی ، روزنامه نگار زندانی در ایران تعلق گرفت.

براساس گزارش های رسیده به کلمه، جوایز معتبر هلمن- همت به آن دسته نویسندگانی تعلق می گیرد که به خاطر فعالیت هایشان به خاطر آزادی بیان مورد تعقیب و آزار و اذیت قرار گرفته اند .موسسه هلمن-همتسعی بر این دارد که با تاکید بر موارد مشخص توجه را بر روی عدم ازادی بیان متمرکز سازند.

جایزه ی هلمن-همت به نویسندگانی از سراسر جهان اعطا می شود که تحت فشارهای سیاسی قرار گرفته اند و همچنان به کار خود ادامه داده اند. این جایزه یادبودی است از لیلیان هلمن نمایشنامه نویس آمریکایی و دوست رمان نویس او داشمیل هامت که در سال ۱۹۵۰، تحت فشارهای فراوان سیاسی قرار داشتند.

هلمن و همت هر دو به خاطر باورها و وابستگی های سیاسی شان توسط هیئت ویژه کنگره بازجویی شده بودند. هلمن سختی های زیادی کشید و سالهای سال برای پیدا کردن شغل هم دچار مشکل بود . همت هم مدتی را در زندان گذراند.

از میان برندگان فارسی زبان این جایزه می توان به نام های احمد شاملو، عباس معروفی، هوشنگ گلشیری، علی اشرف درویشیان، سیمین بهبهانی، علی افشاری نام برد.

امسال به جز احمدی امویی، جایزه هلمن –همت به چند فعال دیگر ایرانی نیز تعلق گرفته است که به زودی اسامی آنها نیز از سوی این موسسه اعلام خواهد شد.

بهمن احمدی امویی، روزنامه نگار زندانی یکسال است که ازحق ملاقات حضوری با خانواده اش محروم است.وی شانزده ماه نیز از حق مرخصی و آزادی موقت محروم بوده است.

به گزارش کلمه، بیش از دو سال از زندانی بودن این روزنامه نگار می گذرد . وی ۳۰ خرداد ماه سال ۱۳۸۸ به همراه همسرش، ژیلا بنی یعقوب در منزل مسکونی اش بازداشت شد و تاکنون در زندان اوین به سر می برد. او در مدت زندانی بودنش تنها یک بار از مرخصی استفاده کرده و بیش از ۱۶ ماه از هر گونه حق مرخصی محروم مانده است.

به گفته خانواده این زندانی سیاسی، او تنها اجازه دارد به به صورت کابینی با همسر و دیگر اعضای خانواده اش ملاقات کند. این زندانی یکسال است هیچ گونه ملاقات حضوری با خانواده اش نداشته و حتی اجازه نیافته در این مدت تماس تلفنی کوتاهی با مادر سالخورده اش که در شهرستان زندگی می کند، داشته باشد.

خانواده احمدی امویی نیز مانند بسیاری دیگر از خانواده های زندانیان این بند بارها از دادستان تهران برای وی درخواست مرخصی و یا آزادی موقت کرده اند اما تاکنون با این درخواست ها نیز مخالفت شده است.این در حالی است که وی دارای پانصد میلیون تومان وثیقه در نزد دادگاه انقلاب است.او از سوی شعبه ۵۴ دادگاه تجدیدنظر به پنج سال زندان قطعی محکوم شده است.

مهم ترین مصادیق اتهامی احمدی امویی، نگارش مقالات انتقادی در باره عملکرد اقتصادی دولت احمدی نژاد در روزنامه سرمایه و وب سایت شخصی اش و همچنین سردبیری وب سایت خرداد نو عنوان شده است

فرخ زادها

 
فروغ، پوران، مهران، مهرداد، فریدون، سرهنگ فرخ زاد، گلوریا و بانو توران فرخ زاد. تنها دکتر امیرمسعود فرخ زاد، فرزند دوم خانواده، در این عکس حضور ندارد

| چتر و گربه و ديوار باريك | رضا قاسمی |

 

چرا می‌نويسم؟
متن حاضر پاسخی است به اين سؤال

چاپ اول، مجله آرش، شماره ۶۵ ـ سال ۱۳۷۶

برگرفته از سایت دوات

 

هرگز آرزو نکرده بودم نویسنده شوم. همه چیز با یك ساعت مچی‌ی وست‌اندواچ شروع شد. تقصیر هم تقصیر گاو بود.
كلاس چهارم بودم یا پنجم دبستان. از مدرسه كه آمده بودم كز كرده بودم گوشه‌ی اتاق و یكی دو ساعتی می‌شد دفترم را باز كرده بودم و، به جای نوشتن، ته مدادم را می‌جویدم. پدر كه با جدیت و علاقه‌ی زیادی وضع درسی مرا زیر نظر داشت، گمانم حالت غیرعادی مرا دیده بود كه گفت: «چرا مثل خر توی گل گیر كرده‌ای؟»
من نمی‌دانستم خر چطور توی گل گیر می‌كند. اما خودم یكی دو بار توی گل گیر كرد بودم. احساس كردم پدر چه خوب وضع مرا درك كرده. با خوشحالی دفتر را برداشتم و رفتم كنار او.
آن روز درس تازه‌ای داشتیم كه تا آن هنگام حتا نامش هم به گوشم نخورده بود. مشق را می‌فهمیدم چیست، چیزی را باید عینا رونویس می‌كردیم. نه یك بار، نه دو بار، گاهی بیست سی بار. حساب را هم می‌فهمیدم چیست، چیزی را باید در چیزی ضرب می‌كردیم یا از چیزی كم می‌كردیم یا به چیزی اضافه می‌كردیم. و مگر در زندگی روزمره كار دیگری غیر از این می‌كردیم؟ اما نوشتن «انشاء» چیز تازه‌ای بود.
پدر گفت: «این كه چیزی نیست.»
راست می‌گفت. برای پدر هیچ چیزی چیزی نبود. كارگر شركت نفت بود و شش كلاس بیشتر نخوانده بود اما هم او بود كه برای اولین بار در ده زادگاهش زورخانه دایر كرده بود؛ پایگاهی برای تبلیغ عقایدش(پدر بفهمی نفهمی توده‌ای بود). هم او بود كه با مكاتبات پیگیرش به این مقام یا آن، سرانجام، پای پست را به ده زادگاهش باز كرده بود؛ و بعدها پای برق را؛ حمام‌ بهداشتی و كلانتری را؛ تلفن را. این را همه می‌دانستند. اما پدر كار دیگری هم كرده بود كه جز من هیچ‌كس دیگری نمی‌دانست،. پدر نمی‌دانست كه روزی من آن كشوی سحرآمیز را كه قلمرو ممنوعه‌ی او بود، بازكرده‌ام و، میان اشیاء مرموزی كه آنجا بود، دست برده‌ام به كتابی كه در صفحه‌ی اولش وصیت كرده بود: «هیچ یك از فرزندانم حق ندارد تا زمانی كه در قید حیات هستم این كتاب را بخواند.»
برای پدر نوشتن انشاء چیزی نبود. برای من اما نوشتن معنای اطاعت را داشت. چیزی را باید می‌گذاشتند جلووم و به من تكلیف می‌كردند از روی آن بنویسم. و این كاری بود كه، به‌واقع، در تمام موارد زندگی می‌كردیم. گفتم: «آخر چطور؟ باید چیزی باشد كه از روی آن بنویسم!»
گفت: «از روی فكر خودت بنویس.»
با حیرت نگاه كردم به او. اول بار بود كه اهمیت داده می‌شد به فكر من.
گفت: «موضوع انشاء چیست؟»
گفتم: «فایده‌ی گاو.»
گفت: «خب، گاو حیوان مفیدی است. هر فایده‌ای كه دارد، یكی یكی بنویس.»
بی‌آنكه حیوان مفیدی باشم، مثل گاو، خیره شدم به پدر، چه چیزی را باید می‌نوشتم آخر، به عمرم گاو ندیده بودم من. همه‌اش لوله‌های نفت بود و ماشین و كشتی و اسباب و آلات صنعتی.
وقتی گفت «گاو به ما شیر می‌دهد» حیرت من بیشتر شد. آخر من پسر بزرگ خانواده بودم و دیده بودم همه‌ی هشت بچه‌ای كه بعد از من به دنیا آمده بودند مادرم شیرشان را از داخل قوطی حلبی‌یی فراهم می‌كرد كه رویش به انگلیسی نوشته شده بود Milk Klim. شكل این قوطی هم هیچ شباهتی نداشت نه به پستان‌های گاو، نه به پستان‌های مادرم.
اول بار بود از من خواسته شده بود فكر بكنم؛ آن هم درباره‌ی موضوعی كه هیچ شناختی نداشتم از آن. و تازه چقدر؟ یك صفحه‌ی تمام. و حالا همه‌ی آن چیزی كه من درباره‌ی گاو می‌دانستم به یك خط هم نمی‌رسید. نمی‌دانم پدر در چشم‌هام درماندگی كدامیك از حیوانات روستایشان را دیده بود كه دلش به حالم سوخت. دفتر را برداشت، صفحه‌ای از وسط آن جدا كرد و قلم را بر كاغذ گذاشت.
در سكوت خیره شدم به گره ابروان؛ و به دست‌هاش كه از راست به چپ روی كاغذ می‌لغزید و هر بار كه به آخر سطر می‌رسید با قاطعیت و اطمینان كمی پایین می‌سرید. صدای خش‌خش قلم بر كاغذ، در آن سكوت اتاق، صدای جادویی ِ اتفاقی بود كه جنس آن را نمی‌شناختم. در چهره‌ی پدر حالت خدایی را می‌دیدم كه از هیچ، چیزی را خلق می‌كرد. یك ربع بعد، كاغذ را انداخت جلووم و گفت: «حالا همین‌ها را با خط خودت بنویس توی دفترت، و وقتی معلم صدایت كرد بخوان.»
كلاس در سكوت و حیرت فرو رفته بود. انشایی كه من خوانده بودم هیچ ربطی نداشت به پرت و پلاهایی كه دیگران نوشته بودند. معلم آرام جلو آمد. تا امروز، هرگز كسی در نگاهش آنهمه تحسین نثار من نكرده است كه آن روز معلم كرد. كم‌كم داشت باورم می‌شد كه آن انشاء را واقعا خود من نوشته‌ام. معلم به آرامی دست كرد و از جیبش یک ساعت وست‌اند‌واچ بیرون آورد و گفت: «این هم جایزه‌ی انشای بسیار زیبایی كه نوشته‌ای.» بعد رو كرد به كلاس: «تشویقش كنید!»
بیهوش نشدم، اما عكس‌العمل آدمی مثل من در موقعیتی مثل آن، بیهوشی است. آخر، قیمت یك ساعت وست‌اندواچ ده‌ها برابر قیمت یك چتر بود كه همه‌ی دوران كودكی در آرزویش بودم و هرگز كسی برایم نخرید؛ چون نخستین چتر زندگی‌ام را، هنوز باز نكرده، توفانی مهیب از دستم ربود، كوبید به تیر چراغ برق، و لاشه‌ی درهم شكسته‌اش را چنان با خود برد كه گویی هنوز هم در جایی از این جهان دارد می‌بردش.
آن روز این معلم انشاء تا حد خدایی در ذهنم بالا رفت. خدایی كه برای سال‌ها متانت شخصیتش الگوی رفتار و زندگی‌ام بود. تا آن روز شوم كه تصویرش در ذهنم شكست و با شكسته شدنش چیزی هم برای همیشه در من ویران شد.
آه ای ساعت وست‌اند‌واچ! تو مسیر زندگی مرا عوض كردی. واداشتی‌ام هنوز زنگ انشاء تمام نشده فكر انشای هفته‌ی بعد باشم. واداشتی‌ام از مشق و حساب و هندسه بزنم و تمام وقت روی موضوع هفته‌ی بعد كار بكنم شاید این بار معلم، نه از جیبش، كه ا گوشه‌ای چتری بیرون یباورد و جایزه بدهد به من.
از جایزه خبری نشد دیگر. اما هر بار كه باران می‌آمد و من خیس آب به مدرسه می‌رسیدم یا خانه، به نوشتن چیزی می‌اندیشیدم که چتری باشد برای لكنت حضورم.
یك روز، وسط درس علم الاشیاء، فراش مدرسه در اتاق را باز كرد؛ به پچ‌یچ چیزی با معلم گفت و كاغذی را به دستش داد. هیچ‌گاه از پچپچه بوی خوشی نمی‌آید. چیزی را در هوا منتشر می‌كند كه ذاتِ ناامنی است.
معلم صدایم كرد. حفره‌ای در درونم دهان گشود. فراش مدرسه دستم را گرفت و را افتادیم. از راهرو كه پیچیدیم، چهارچوبِ درِ اتاقِ مدیر مدرسه پیدا شد؛ و در قا اریب در، چهره‌ی چند نفر دیگر كه آنجا به صف بودند؛ از كلاس‌های بالاتر؛ همگ رنگ‌پریده؛ لرزان. چیزی مرا به این صف ترس‌خورده و پریشان گره می‌زد. برای یك آن، حضورشان مرا بیرون كشید از تنهایی در برابر مصیبتی كه نمی‌شناختم اما در ذرات فضا معلق بود.
به دفتر مدیر وارد شدم. سكوتی سنگین همانجا دم در میخكوبم كرد. مدیر بی‌هیچ كلامی نگاهم كرد. هیچ چتر حمایتی در این نگاه نبود. آرام برگشت به سمت دیگر اتاق؛ آنجا كه عینكی دودی روی عضلات یخ‌زده‌ی صورتی سنگی سكوت كرده بود. آنچه رمز و راز می‌دهد به سكوت كسی كه تو را احضار كرده است سرنوشت شومی است كه برایت رقم زده است. این سكوت آنقدر زمان منجمد شده را در خود جا داد تا چند آشنای دیگر، باز هم از كلاس‌های بالاتر، به صف لرزان ما پیوست. عاقبت، آن صورت سنگی به سخن درآمد از پشت عینك دودی: «راه بیفتید!»
به كجا می‌رفتیم؟ می‌رفتیم؟ چه پرسش ابلهانه‌ای! هر كسی می‌رود لابد می‌داند به كجا. ترسِِ از «مكان» هنگامی لگام می‌گسلد كه ترا ببرند. به كجا می‌بردندمان؟
خیابانی اصلی شهر را به دو قسمت می‌كرد: یك سو خانه‌های كارگران بود و سوی دیگر، با فاصله‌ای به پهنای یك میدان، خانه‌های كارمندان. ماشین لندروری كه ما را می‌برد پیچید به سوی منطقه‌ی سرسبز كارمندان. چنگ می‌زدم، مثل چنگ زدن نابینایی در نور، به هر چه از ذهنم می‌گذشت مگر اندكی روشنا بتابانم به سرنوشتی كه پنهان بود. چهره‌ی پدر را می‌دیدم كه هفته‌ای بود عبوس بود و درهم بود. لكه‌ی كوچكی از روشنا افتاد روی روزنامه‌ای كه پیش پای پدر بود. پدر نشسته بود روی قالی؛ زانو ستونِ دست‌ها؛ و دست‌ها ستونِ پیشانی. كسی جرئت نمی‌كرد سوال بکند از پدر. دزدیده از گوشه‌ی چشم نگاه كردم. تیتر درشت روزنامه‌ی كیهان زیر نگاه خیره‌ی پدر له می‌شد: «عاملان قتل منصور دستگیر شدند.» یادم آمد به شبی كه پدر، با آن همه هیبت و نفوذ، مثل بچه‌ای، می‌گریست تا خود صبح و به هق‌هق دم می‌گرفت بی‌وقفه: «استغفرالله ربی و اتوب الیه.»
چه اتفاقی افتاده بود؟‌ از چه چیزی توبه می‌كرد؟ هیچگاه نفهمیدم. اما این را می‌دانم كه از فردای آن روز عكسی روی دیوار اتاق‌مان ظاهر شد كه زیرش نوشته شده بود: «مرجع تقلید شیعیان جهان حضرت آیت‌الله العظمی روح‌الله الموسوی الخمینی». ب ظهور این عكس، آن پدری كه ما بچه‌ها را به هوا می‌انداخت، توی هوا بغل می‌کرد می‌خندید و تصنیف «گل پری جون» را می‌خواند، برای همیشه از خانه‌ ما رفت و به جای او مرد عبوسی آمد كه به ما امر و نهی می‌كرد؛ ته‌ریشی داشت، تسبیح می‌انداخت و به هر خانه‌ای كه پا می‌نهاد، پیش از هر چیز، دستور می‌داد رادیویشان را خاموش كنند.
ماشین پیچید به سمت خیابانی كه می‌شناختم و در انتهاش خانه‌ای بود كه از آن فقط ب پچپچه سخن می‌رفت. بی‌اختیار برگشتم به سمت بغل دستی كه از من سه سالی بزرگ‌تر بود. با آرنج آرام به پهلویم زد.
ترس را، چمن به چمن، از محوطه‌ی سرسبز جلو عمارت ساواك با خود بردیم تا گره بزنیم به وهم نیمه‌تاریك راهروی ورودی‌ی عمارت.
هیچ شادی آنقدر بزرگ نبود كه شادی‌ی دیدن معلم انشاء وقتی كه هدایت‌مان كردند ب اتاقی كه دفتر كار سرهنگ بود. از سرهنگ خبری نبود اما معلم انشاء آرام و باوقا نشسته بود روی صندلی سیاه رنگی كنار میز. پس این معلم مهربان، این خدای زندگی‌ام آمده بود تا چتر حمایتش را بگستراند روی سر «انشاء نویس نابغه‌ای» كه كوچك‌ترین فرد این صف رنگ‌پریدگانِ لرزان بود.
از سر صف شروع شد. ایستاده بودیم به ترتیب قد و من در تهِ صف. جرقه‌ها بود كه از پوست‌های ملتهب صورت‌ها برمی‌خاست وقتی دست سنگین و ورزیده‌ی سرهنگ فرود می‌آمد: «چلقوزهای احمق گُه، كی گفته بود پاتونو بذارین تو مسجد؟»
وقتی پوست صورت من گُر گرفت، هیچ چتر حمایتی سایه‌گستر خفت و تنهایی‌ام نشد. نگاهش كردم. همچنان آرام نشسته بود روی همان صندلی سیاه‌رنگ، كنار میز. نگاهم كرد. چشم‌هاش مثل دو چشم شیشه‌ای تهی بود از هر شفاعتی. یك دم لب‌هاش از هم گشوده شد. برق مشمئزكننده‌ی دندانی از طلا چیزی را در درون من ویران كرد. چرا آن همه سال ندیده بودمش؟ آن همه سال در كلاس حرف زده بود، خندیده بود اما برق دندانی از طلا نبود. یا بود و فقط در همین لحظه باید آن را می‌دیدم؛ مثل نقطه‌ای مشتعل بر پایان هستی یك خدا.
روضه‌خوانان نوجوانی كه در شب‌های ضربت خوردن حضرت علی، به شیوه‌ای نمایشی، چراغ‌های مسجد را خاموش می‌كردند و انشاهایشان را در تاریكی زیر گنبدها سرمی‌دادند، با همان یك سیلی آزاد شدند و تعهد كردند دیگر از این غلط‌ها نكنند. اما سیلی بزرگ‌تر هنوز مانده بود تا فرود آید.
تابستان‌ها، گرما و شرجی بیداد می‌كرد. زن‌ها در حیاط می‌خوابیدند و مردان تختخواب تاشوی بروجردی‌شان را بیرون خانه‌ها علم می‌كردند؛ به واقع در كوچه می‌خوابیدند. میان ردیف خانه‌ها بیابان بود؛ فضای باز بی‌آب و علفی كه اگر گرما به نهایت می‌رسید تخت‌ها را می‌كشاند به وسط این بیابان. صبح‌ها، اگر مه بود، همین طور كه قالب یخ بر دوش می‌رفتی، از این جماعت خفتگان در بیابان، فقط تكه‌ای دست می‌دیدی، سری، یا تكه‌ای از پا كه بیرون زده بود از سپیدی مه و ملافه‌ها. به كابوس می‌مانست. باید چند سالی می‌گذشت، آتش جنگی شعله می‌گرفت، تا باز همان سرها، پاها و دست‌ها را ببینی، تكه‌تكه، غرقه در خون، میان سپیدی كفن‌ها. اما هنوز خیلی مانده بود تا برسیم به سال‌های كفن.
در یك نیمه‌شب تابستان كه گرما و شرجی همه چیز حتا نور مهتاب را خیس عرق كرده بود، این معلم انشاء از كوچه‌مان می‌گذشت. چند سالی بود ندیده بودمش. درست‌تر بگویم، احتراز می‌كردم. خوش بود و سرش گرم باده. مرا كه دید جلو آمد. هر دو در وضعی بلاتكلیف بودیم. نشست بر لبه‌ی تخت. حالا من هفده ساله بودم، محصل دبیرستان؛ و او ناظم دبستان. آنروزها نخستین كار من در مجله‌ی خوشه چاپ شده بود و این در شهرستان كوچكی مثل بندرماهشهر صدا می‌كرد. وقتی گفت نمایشنامه‌ی مرا خوانده، گفتم: «این نتیجه‌ی ساعت وست‌اند‌واچ شماست.»
سكوت مرموزی كرد. ذرات ملتهب آشفتگی، مثل شرجی و نور مهتاب، خیمه زده بود در اطراف. چیزی روی قلبم سنگینی می‌كرد. حال كسی را داشتم جفا دیده. نتوانستم در دل نگه دارم، گفتم: «حالا انشایمان را به جای آنكه در مسجد بخوانیم در مجله‌ می‌نویسیم. امیدواریم دیگر برای این یكی سیلی‌مان نزنید.»
گفت: «منظورت را نمی‌فهمم.»
گفتم: «دوران مدرسه برای بچه‌ها دوران عجیبی است. آدم از بعضی معلم‌ها می‌ترسد، از بعضی نفرت پیدا می‌كند، و به بعضی عشق می‌ورزد. من به شما ارادت عجیبی داشتم. انتظار نداشتم شما را در ساواك ببینم.»
گفت: «به جده‌ام زهرا من ساواكی نیستم.»
«به جده‌ام …»! چه فلاكت غریبی بود در این كلمات. دیگر هیچ چیزی از این خدا كاغذی سر پا نمانده بود. گفتم: «پس آنجا چه می‌كردید؟»
گفت: «جناب سرهنگ همشهری ماست. رفته بودم سری بزنم.»
فایده‌ای نداشت. چرا باید بیش از این ویرانش می‌كردم؟ كه از او اعتراف بگیرم؟ و مگر این همان كاری نبودكه ساواك با دیگران می‌كرد؟ سعی كردم سر و ته قضیه را هم بیاورم. گفتم: «به هر حال بابت آن ساعت مچی ممنون.»
در پرتو نور مهتاب، یك آن، همان برقی را در چشمانش دیدم كه آن روز پس از خواندن انشاء دیده بودم. اما چیز شومی در فضا بود كه می‌رفت همه‌ی ذرات مهتاب را از جنس خود بكند.
برخاست و همین‌طور كه با من دست می‌داد گفت: «آن ساعت را پدرت خریده بود. خواسته بود وقتی انشاء تمام شد به عنوان جایزه بدهم به تو!»
معلم انشاء از خم كوچه پیچید و گم شد در غبار شرجی و شب. و من، ویران از ضربه‌ای كه فرود آمده بود، روی تخت دراز كشیدم. یعنی می‌دانست آن انشاء را هم پدر نوشته بود؟
خیره شدم به آسمان. آنجا هم، در فضای تاریك میان ستارگان، چیزی ویران شده بود برخاستم. خیره شدم به انتهای كوچه. آنجا كه معلم انشاء در غبار شرجی و شب گم شده بود. چه فرقی می‌كرد؟ آن معلم انشاء هم كه روزگاری مظهر عطوفت بود، مثل آن پدر خندان، سال‌ها پیش گم شده بود. نگاه كردم به بیابان؛ به پرهیب ترس‌آور تختخواب‌هایی كه شرجی و دمِ هوا رانده بودشان تا دوردستِ تاریكی؛ نگاه كردم به سپیدی‌ی ملافه‌ها؛ به انبوه خفتگانی كه به بقایای قتل‌عامی مهیب شباهت داشت.
دوباره دراز كشیدم روی تخت و خیره شدم به آسمان. یادم آمد به شبی كه از یك غیبت چند روزه‌ی پدر استفاده كردم و رفتم سراغ آن كشوی سحرآمیز. همین كه بازش می‌كردی عطری گیج‌كننده به مشام می‌رسید. هر چیز كه آنجا بود رمز و رازی داشت كه برای كشفش باید سال‌ها می‌گذشت. مثل همان كتاب كه سرگذشت روزگار جوانی‌ او بود و من حق نداشتم تا زنده است بخوانم‌اش. برش داشتم. تا صبح می‌خواندم و می‌گریستم. همه‌اش شرح رویاهایی كه خاكستر شده بودند. مثل همین رویای نویسنده شدنش. برای تحقق این رویا تا آنجا پیش رفته بود كه خاطراتش را داده بود تایپ بكنند بعد هم برده بود، لابد به اصفهان، داده بود صحافی‌اش كرده بودند و عنوانش را هم با حروف چاپی كنده بودند روی جلد گالینگور.
چهل و پنج سال پیش، در شهرستانی دور افتاده كه نه چاپخانه‌ای داشت، نه كتابخانه‌ای، نه كتابفروش و نه كتابخوانی، پدر در كشو میزش كتابی چاپ شده داشت، كتابی در تیراژ یك نسخه.
نویسنده شدن من حاصل یك تبانی بود؛ حاصل توطئه‌ی پدری كه برای نویسنده شدن محتاج توطئه‌ی كسی نبود. اما این مردی كه همه‌ی زندگی‌اش در طنینی آخرالزمانی گذشت، بزرگ‌ترین شكست زندگی‌اش نه ناكامی خودش در نویسندگی، كه نویسنده شدن من بود. توطئه را به وقت جوانی كرده بود؛ به وقت لامذهبی. و رویایش وقتی متحقق شده بود كه بزرگ‌ترین آرزویش دیگر نه نویسنده شدن من، كه دیدن من بود در «لباس روحانیت». وقتی دید حریف نمی‌شود،‌ گفت: « پس، اقلا دكتر شو!»
یك سال تمام بازی‌اش دادم. گمان می‌كرد پزشكی ثبت‌نام كرده‌ام. شبی كه فهمید تئات می‌خوانم، تا صبح می‌گریست. می‌گفت: «پسرم مطرب شده است!» بیچاره نمی‌دانست كه دو سال بعد آن پسر «مطرب» اولین مشق‌های موسیقی‌اش را آغاز خواهد كرد!
حالا من می‌نویسم بدون هیچ رویایی. می‌نویسم تا فراموش كنم كه نوشتنم را توطئه‌ پدر رقم زده است. علیه این سرنوشت شوم به اشكال مختلف شورش كرده‌ام. در بیست سالگی نوشتن را رها كردم. سه سال تمام نه كتابی می‌خواندم، نه كلمه‌ای می‌نوشتم. سه سال تمام تلویزیون را تا برفك‌هایش، و روزنامه‌ی كیهان را تا آگهی‌های ترحیم‌اش نگاه می‌كردم. تا آن شب شوم زمستانی كه دستی نامریی گریبانم را گرفت و از رختخواب بیرونم كشید.
نیمه‌های شب بود. دراز كشیده بودم كنار زنم اما ساعت‌ها بود ضجه‌های شهوانی‌ی د گربه خوابم را ضایع كرده بود. در‌ آن هنگام گمان می‌كردم این ضجه‌ها شهوانی است سال‌ها باید می‌گذشت تا بدانم كه دو گربه وقتی روی دیواری باریك به هم می‌رسند بای یكی برگردد تا راه باز بشود برای دیگری. و چون هیچ‌یك كوتاه نمی‌آید این كشاك آنقدر ادامه پیدا می‌كند تا سرانجام زور یكی بچربد به دیگری.
آن دست نامریی دست كدام‌یك از گربه‌های درونم بود؟
قلم را برداشتم. اغراق نمی‌كنم اگر بگویم حال كسی را داشتم كه با پس‌گردنی نشاند باشندش پشت میز. نمایشنامه‌ی «نامه‌های بدون تاریخ …» حاصل این پس‌گردنی بود. اما آن دو گربه تا سال‌ها بعد باز هم روی دیواری باریك مقابل هم درآمدند. از آن پس علیه این سرنوشت تحمیلی، به شكل‌های دیگری تمرد كردم. شقه‌شقه كردم خودم را كارگردانی تئاتر، نوازندگی، آهنگسازی … تا حد زیادی هم موثر بود. كمتر از ه نویسنده‌ی هم‌نسلم نوشته‌ام. اما حالا چند سالی است كه تسلیم سرنوشتم شده‌ام.
اگر ترس زائیده‌ی ناآگاهی به چیزهایی است كه در اطراف‌مان می‌گذرد، باید بگوی «نوشتن» تنها چتری است كه زیر آن احساس ایمنی می‌كنم؛ چتری كه زیر آن واقعیت‌ها خودشان را برهنه می‌كنند. سی و چهار سال تمام، آن ساعت وست‌اند‌واچ و آن كتاب خاطرات برای من دو واقعیت مجزا بودند؛ بی‌هیچ ارتباطی با هم. (ساعت نشانه‌ی ذوق و ابتكار پدری بود مراقب وضع درسی‌ی فرزند، و كتاب خاطرات نشانه‌ی استعدادی بود كه اگر محیط مناسبی می‌داشت نویسنده‌ای می‌شد شاید بزرگ.) تنها در لحظه‌ی نوشتن همین سطرهاست كه میان آن دو چیز مجزا، یعنی كتاب و ساعت، ارتباطی كشف می‌كنم كه راه می‌برد مرا به درك واقعیتی دیگر؛ واقعیتی دلهره‌آور؛ اینكه هستی من چیزی نبوده است مگر عرصه‌ی نبرد رویاهای متناقض پدر. نبردی كه در آن برنده و بازنده هر دو یك نفرند؛ همان پدر. تسلایی اگر هست این است كه میان آن همه چیز كه گم شدند برای ابد، آن چتر گم شده، شاید، همین چتری باشد كه حالا زیر سایه‌اش احساس ایمنی می‌كنم. برای من، نوشتن یعنی همین.


پاريس ـ 1996

 

 
 

تام پین

نویسنده: هاوارد فاست
ترجمۀ حسن کامشاد
هاوارد ملویل فاست (۱۱ نوامبر ۱۹۱۴ – ۱۲ مارس ۲۰۰۳) رمان‌نویس و نویسنده تلویزیونی کمونیست آمریکایی بود.
هاوارد فاست در شهر نیویورک زاده شد. پدرش کارگر کارخانه بود و پسر پیش از آنکه تحصیلاتش به پایان برسد، به سودای دریانوردی و سیر و سفر مدرسه را رها کرد. نیروی دریایی به دلیل کمی سن او را نپذیرفت. پس به سیاحت در اکناف آمریکا پرداخت و مشاغل گوناگونی چون چوب بری، کارمندی اداره, پادویی کتابخانه پیش گرفت .مدتی در فرهنگستان ملی طراحی به مقدمات نقاشی مشغول شد. در سال ۱۹۴۵ خبرنگار مجله‌های “اسکوایر” و “کورونت” در اروپا و خاور دور بود. در ۱۹۴۷ در دانشگاه ایندیانا تدریس می‌کرد .هاوارد فاست نخستین رمانش را در ۱۸ سالگی نوشت …
مرد موضوع این کتاب یکی از شخصیت هایی است که در خارج کردن امریکا از سلطه بریتانیا نقش به سزایی داشته است. در پیشگفتار مترجم این کتاب می خوانیم:
پین سی و هفت ساله بود که از انگلستان راهی امریکا شد. تنها و بیکس و تهیدست بود. تحصیلات رسمی و به ظاهر سرمایه فکری نداشت. اما هنوز یکسال از ورودش نگذشته نام او بر سر زبان همه مهاجر نشینان بود. کتاب کوچکی نوشت که همچون جرقه آتش انقلاب را بر افروخت، عقل سلیم ، توجیه منطقی قیام مردم امریکا بر ضد سلطه و بیداد جورج سوم، با زبانی ساده و آتشین، برتری حکومت جمهوری را بر پادشاهی موروثی بیان می کرد، و استقرار دولتی آزاد و مستقل و دموکراتیک را نوید می داد.