اصیل ترین آدم این باغ وحش انسانی…

امیر موحدزاده
شاید “نگاه نافذ”، اولین توصیفی باشد که در کنار نام “پرویز فنی
زاده” به ذهنها تداعی می شود. نگاهی که چون آن روحی بود که بر نقشهای گونه
گونه ی او دمیده می شد و تا عمق جان بیننده رخنه می کرد. نقشهایی که گرچه
همگی از یکدیگر متفاوت بودند، اما آن نگاه نافذ و آن انعطاف هنرمندانه را
در همه حال با خود به همراه داشتند.
شاید “نگاه نافذ”، اولین توصیفی باشد که در کنار نام “پرویز
فنی زاده” به ذهنها تداعی می شود. نگاهی که چون آن  روحی بود که بر نقشهای
گونه گونه ی او دمیده می شد و تا عمق جان بیننده رخنه می کرد. نقشهایی که
گرچه همگی از یکدیگر متفاوت بودند، اما آن نگاه نافذ و آن انعطاف هنرمندانه
را در همه حال با خود به همراه داشتند.
پرویز فنی زاده متولد هفتم بهمن سال ۱۳۱۶ در تهران بود و
اولین پیشه ی خود را به عنوان مصحح و حروف چین در روزنامه ی اطلاعات تجربه
کرد. همان روزها در کنار کار در روزنامه، در کلاس های هنرهای دراماتیک – در
سال ۱۳۳۷ –  نیز شر کت می کرد. او همراه تعدادی از دوستانش گروه تئاتر “گل
سرخ ” را تشکیل داد، اما پس از پیوستن به گروه تئاتر ” پاسارگاد” از کار
در روزنامه دست کشید و به بازیگری حرفه ای تئاتر روی آورد. فنی زاده در سال
۱۳۴۵ به استخدام اداره ی هنرهای دراماتیک در آمد و استعداد خود را در
ایفای نقشهای طنز به نمایش گذاشت. در همین سال بود که  با “هایده غیوری”
ازدواج کرد و تا پایان عمر با او زندگی کرد. حاصل ازدواج آنها دو دختر به
نام های “دنیا” و “هستی” ست.
پرویز فنی زاده در نمایش های بسیاری به نقش آفرینی پرداخت که
از جمله ی معروف ترین آنها می توان به “خوشا به حال بردباران”، “فرانسوا”،
“مستاجر”، “باغ وحش شیشه ای”، “خسیس”، “ای بی کلاه آی با کلاه”،
“پرواربندان”، “وای بر مغلوب”، “یک نوکر و دو ارباب”،‌ “حسن کچل” و “چوب
به‌دست‌های ورزیل” اشاره کرد.
در ادامه راه نمایش، استعداد بی بدیل فنی زاده در بازیگری
مانع از محدود شدن او به عرصه ی تئاتر شد، تا جایی که بعدها در دو دستاورد
مهم تاریخ سینما و تلویزیون ایران، “رگبار” و “دایی جان ناپلئون” نقش هایی
پررنگ و ماندگار ایفا کرد.
مش قاسم ِ به یادماندنی تلویزیون، اما زمانی پا به عرصه سینما
گذاشت که “بهروز وثوقی” در اوج شکوفایی بود و “عزت الله انتظامی” آینده ی
سینمای ایران به حساب می آمد. او در سال ۱۳۴۴ در فیلم ” خشت و آیینه” ی
“ابراهیم گلستان” در نقش یک روشنفکر پر مدعا و ساز مخالف زن ظاهر شد و بعد
از آن در سال ۱۳۴۸ در فیلم “گاو” “داریوش مهرجویی” نقشی کوتاه را بر عهده
گرفت، فیلمی که برای سایر بازیگرانش بستر قدرت نمایی و جاده ی هموار شهرت
شد، اما به فنی زاده مجالی برای عیان ساختن استعدادش نداد. او در سال ۱۳۵۱
در فیلم سینمایی “رگبار” که اولین فیلم  بلند “بهرام بیضایی” بود در نقش
“آقای حکمتی”   ظاهر شد. فنی زاده در این فیلم بازیگر رلی شد که در سینمای
ایران بدیع و بی سابقه بود. معلمی خجول و گوشه گیر که در عین خجلت دل به
عشق زنی سپرده، معلمی فرهیخته که بار رنج و افسوس های دانسته هایش را به
دوش می کشد … ؛ فنی زاده این حس عزلت طلبی و سرگشتگی وآن عشق عمیق را به
شکلی قوی و هنرمندانه  تلفیق کرد، تا آنجا که “آقای حکمتی” در خاطره ی قومی
نسل ما نماد انسانهایی شد که به سبب دانش و انسانیتشان از جامعه طرد می
شوند. هم آنهایی که انگار از جهانی دیگر به این عرصه ی ظالم و بیرحم آمده
اند  و در قبال نادانی، زورگویی و تمسخر دیگران، جز کنج عزلت چاره ای نجسته
اند. او عاشق می شود، شکست می خورد، کتک می خورد، مبارزه می کند، برمی
خیزد، مایوس می شود و در نهایت مغلوب دستهای ننگین پشت پرده می گردد.  بازی
چشم گیر او به خاطر بازی در این فیلم در پنجمین دوره ی جشنواره سپاس (
۱۳۵۲) جایزه بهترین بازیگر نقش اول مرد را از آن خود کرد.
پس از آن در سال ۱۳۵۲، فنی زاده بازهم در نقشی فرعی ظاهر شد و
آن ” اسماعیل” فیلم ” تنگسیر” بود، “امیر نادری” در این فیلم، نقش شاگرد
مشروب فروشی را برعهده ی فنی زاده گذارده بود، نقشی که گرچه حاشیه ای محسوب
می گشت، اما فنی زاده با آن نگاه یگانه اش در سکانسی که “زار محمد ” را
پیش روی خود می بیند، صحنه ای آفرید که تاثیر آن بر ذهن بیننده محو شدنی
نیست، او مشابه همین نگاه را در فیلم “گوزن ها” ( ۱۳۵۴) ی ” مسعود کیمیایی”
به نمایش گذارد. هم اویی که با چشمانی مملو از هراس و وحشت از دست ماموران
به اتاق “قدرت” پناه می برد و با چشمان هراسان و ازحدقه در آمده اش به
خوبی حس تعلیق و ترس را به تماشاگر القا می کند.
او در فیلم “شام آخر”(۱۳۵۵) اثر “شهیار قنبری” در نقش “مرتضی”
مرد سرخورده ای ظاهر شد، مردی سست اراده که درپی طلاق همسرش به شیدایی
وجنون رسیده است، فنی زاده در این نقش آشفتگی های روحی یک فرد روان پریش را
به تصویر کشید، پریشانی هایی که گاه به مازوخیسم و گاه به فتیشیسم نزدیک
اند و بیننده را برجای خود میخکوب  می کنند. فنی زاده در سال ۱۳۵۷ در فیلم
“سرخ پوست ها” ساخته ی ” غلامحسین لطفی” شرکت کرد فیلم که نگاهی  به موضوع
سیاه لشگرها  در سینمای ایران دارد، از جوانان عشق فیلمی روایت می کند که
همگی آرزوی ستاره شدن در سر می پرورانند، در این بین فنی زاده، نقش فردی را
بازی می کند که عاشق “بیک ایمان وردی” است وبه امید دیدن او از شهرستان به
تهران آمده و برای او هیچ چیز جز”بیک ایمان وردی” ارزش فکر کردن ندارد .
فنی زاده هم چنین در دو مجموعه ی تلویزیونی “دایی جان
ناپلئون” در نقش ” مش قاسم” (ناصر تقوایی، ۱۳۵۴) و “سلطان صاحبقران” (علی
حاتمی،۱۳۵۵) در نقش “ملیجک” استعداد خارق العاده ی خود را عیان ساخت. وی در
سلطان صاحب قران با بازی جسورانه و شگفت آورش زاویه ی دیگری از هنرخود را
به جلوه در آورد. اما آنچه نام فنی زاده را برای همیشه حتی  در ذهن مردم
کوچه و بازار زنده نگاه داشته است، فرو رفتن او در کاراکتر “مش قاسم” است. 
“مش قاسم” یکی از اساسی ترین شخصیت های داستان “دایی جان ناپلئون” است ،
او نوکری ست که به تعبیر “هوشنگ گلمکانی” اصیل ترین آدم این باغ وحش انسانی
است. او دایی جان ناپلئون را ولی نعمت خود می داند و همیشه و در هر حال
حامی اوست. آدمی ست که در عین سادگی، زیرک است، هر از گاهی برای خود شیرینی
نزد ارباب با گفتن دروغی با این سرآغاز” ای بابام جان آن موقع که حضرت آقا
…” هم وظیفه ی نوکری را انجام می دهد و هم با زیرکی خود را شریک جنگ های
ضد استعماری اربابش علیه “انگلیسای بی ناموس” می کند. او در صدد است تا با
حقیقی نشان دادن رویاهای دایی جان جایگاه خود را نزد ولی نعمتش حفظ کند و
خود را به عنوان تنها شاهد زنده ی جان فشانی های این سردار خیال پرداز جلوه
دهد.  فنی زاده بی آنکه از مرز اعتدال عبور کند، نقش این کاراکتر را با
طنزی دیدنی بازی می کند. او گاه کمدی را تبدیل به ملو درام می سازد و گاه
برعکس. او گاه بی شیله پیله و مهربان جلوه می کند و گاه آب زیرکاه و موذی:
“آقا ما این بی ناموسی را گردن بگیریم که اهالی غیاث آباد آب داشته باشند میخواهیم صد سال دیگر هم آب نخورند”
” هی … تو ولایت ما یه یارو بود که یه وقتی عاشق یه دختر شد … دختره رو که شوهر دادن ، او هم همچی دود شد و رفت هوا”
او جملات “خودمان یک همشهری داشتیم” یا “در غیاث اباد…” را
بارها بر زبان می آورد اما هر بار به نحوی متفاوت. برای همین است که طنز مش
قاسم هرگز رنگ ابتذال به خود نگرفته و هنوز بعد از گذشت بیش از سی سال
تکیه کلام های مش قاسم ورد زبان مردم کوچه و بازار است. کلام هایی چون
“دروغ چرا تا قبر آآآ…” و یا ” پنداری دود شد رفت هوا…” عباراتی هستند که
تنها فنی زاده می توانست آنها را جاودان کند.
فنی زاده  هم چنین در فیلمهای “غریبه” (شاپورغریب ۱۳۵۱)،
“قربون هرچی خوشگله” (نظام فاطمی ۱۳۵۲)  ، ” بوف کور” ( کیومرث درم‌بخش
۱۳۵۴)، “جمعه “( کامران قدکچیان ۱۳۵۶) ، “باغ بلور” ( ناصر محمدی ۱۳۵۷)،
“قدغن”( علیرضا داود نژاد ۱۳۵۷) نیز ایفای نقش کرد.
فنی زاده از جمله هنرمندانی بود که همواره با کمبودهای مادی و
تنگناهای معیشتی برای گذران زندگیش دست به گریبان بود. شاید هم این نیاز
ها و رانده شدن ها هم سبب شد تا او به بازی در آثار کم مایه هم تن دهد.
سینمای فرودستی که جایگاه فنی زاده را خواهی نخواهی پایین آورد. خود او
گفته بود: “وقتی جایزه بهترین بازیگر را از دست “جوزف لوزی” می گرفتم.
داشتم فکر می کردم اگر دوستم لباس به من قرض نمی داد، چگونه باید در این
مراسم شرکت می کردم.”
 او در مدت ۲۰ سال فعالیت خود در تئاتر در هفتاد نمایشنامه
بازی کرد و در نهایت در ۴۲ سالگی و زمانی که در فیلم سینمایی اعدامی (محمد
باقر خسروی) مشغول بازی بود، سینمای ایران  را دریغا گوی خود کرد. پیرامون
مرگ فنی زاده شایعات بسیاری در میان مردم رواج دارد. باور رایج علت مرگ او
را تزریق افیون می‌داند؛ اما دوستان و نزدیکانش مرگ وی را به زخمی نسبت می
دهند که بر سر صحنه ی اعدامی برای او پیش آمده بود، زخمی که منجر به کزاز
شد و سرآخر او را از پای در آورد.

روز متفاوت | محمد کشاورز

فلاح که رفت سگ‌های رها شده‌اش ما را دوره کردند و پس راندند تا «بنه‌گاه» باغ. فلاح که بود آرام بودند، آرام و رام دور برش مثل گربه‌های دست‌آموز می‌پلکیدند. او را بو می‌کشیدند. فلاح سر گردنشان را نوازش می‌کرد و برخلاف هیکل هیولاوار و هیبت خوفناکشان مهربان و دوست داشتنی به نظر می‌رسیدند.

فلاح که غیبش زد، نگاهشان عوض شد. عصبی و مات خِرخِرکنان به ما خیره شدند، قدم به قدم آمدند رو به ما و ما را پس راندند تا ته باغ، تا بنه‌گاه کنار نهر آب. جمع شدیم کنار بار بنه‌مان، سگ‌ها آمدند جلو و دورمان حلقه زدند.
ناچار چسبیده به هم نشستیم روی زمین. صورت‌هاشان هر دم خوفناک‌تر می‌شدند، با آن نگاه بی‌قرار، دهان‌های نیمه‌باز، زبان‌های آویخته. نیشهای سفید و براق و پوزه‌های خیس و پره‌های لرزان بینی، انگار بوی ترس ما را توی هوا می‌بلعیدند.
صدا از سنگ درمی‌آمد، از ما نه! نه از من و نه از زن و دختر و پسرم. ترسشان را از نفس‌های به شماره افتاده‌شان و لرزش دست‌هاشان که چنگ انداخته بودند به شانه و بازوهام حس می‌کردم، انگار همه ترسشان را با نک پنجه‌های بی‌قرارشان به تنم می‌ریختند. زنم سرش را سراند کنار گوشم و به پچپچه گفت:

– “یه کاری کن، تکه پاره‌مون نکنن این جانورها! ”
کاری نمی‌شد کرد. تلفن همراه آنتن نمی‌داد و هر صدایی که برای رسیدن فریادرسی بلند می‌کردیم حتم سگ‌ها را جری‌تر می‌کرد. گفتم: “بهتره ساکت بمونیم. شاید خسته شدن برگشتن گوشه باغ. ”

ساکت ماندیم و نگاهشان کردیم. ساکت ماندند و نگاهمان کردند. آنقدر که خسته شدم و نگاهم آرام باچرخش ناگهانی سر چرخید رو به درخت‌های باغ.
فلاح هر وقت حوصله داشت. از همین باغ می‌گفت. توصیفش می‌کرد جزء به جزء، وقتی اینجا را تازه خریده بود دیده بودمش. زمینی بود ناهموار و شیب‌دار که از دامنه تپه شروع می‌شد تا لب رودخانه. یا به قول فلاح نهر اعظم. زمین لخت بود، بی هیچ دار و درختی با دو دیوار بلند بلوکی در دو سو. یادم می‌آید. همان‌طور که هن‌هن‌کنان از شیب ناهموار پایین می آمدیم از طرحی که برای باغ داشت می‌گفت.
البته منتظر پول بود. منتظر ارثیه‌ای که عنقریب باید می‌رسید، می‌گفت آنقدر هست که بتواند باغ دلخواهش را بسازد. آن وقت‌ها هم وضعش بد نبود. زنش هنوز زنده بود و به گمانم این زمین را از پس‌انداز زنش خرید. خودش اگر هم پس‌اندازی از حقوق کارمندی داشت خرج خرید کتاب و مجله و گاهی هم عتیقه‌جات می‌کرد. وقت بی‌کاریش یا کتاب می‌خواند یا چیزهایی می‌نوشت. داستان می‌نوشت. هنوز هم می‌نویسد. چاپ هم کرده. کتاب چاپ شده‌اش را دیده‌ام. بچه‌هاش را که روانه کرد خارج، همه سرگرمی‌اش شد ساختن همین باغ. می‌گفت ساختن باغ هم مثل نوشتن داستان دقت و معماری می‌خواهد. وقتی با کلمات این همه در و دیوار و درخت و گل و گیاه درست می‌کنیم چرا در عالم واقع نتوانیم؟! می‌گفت در نوشته‌هایش زیباترین باغ‌ها را توصیف کرده، اما دریغ از یک درخت که به دست خودش کاشته باشد. می‌گفت حالا وقتش است. جایی درست کنم که بشود رشک بهشت. اما می‌دانم که باور نمی‌کنی، می‌گویی فلاح را چه به این کارها. انگار می‌دانست که باور نمی‌کنم، جنم همچه کاری را در او نمی‌دیدم. از سر تکان دادن و لبخندم به گمانم فهمید که حرفش را جدی نگرفته‌ام. با انگشت اشاره زد به تخت سینه‌ام:
“یه کاری می‌کنم که یه روز باور کنی! ”

و در فاصله این سال‌ها وقت و بی وقت از باغش گفت. خب سال‌هاست که همسایه‌ایم. دیوار به دیوار، توی کوچه مدام می‌بینمش. آنقدر گفت و گفت که باغ را ندیده انگار دیده بودم. از تک تک درخت‌هاش گفته بود. از نهال بودنشان تا نشستنشان به ثمر. گاهی ذوق‌زده از سر زدن جوانه‌ها بر شاخه‌های هلوی یک ساله‌ای می‌گفت یا سپیدارهای دور باغ که همین طور قد می‌کشند و ماه به ماه بلندشدنشان را حس می‌کند. من ذوق‌زده‌تر از او همه اینها را تعریف می‌کردم توی خانه. زنم می‌گفت: “اگه راست بگه یک تکه بهشت ساخته”.
یکی دو بار دل زدم به دریا برای دیدن باغ. شانه بالا انداخت و گفت: “هنوز وقتش نیس. باید یه روز ببرمت که مسحور بشی، فهمیدی؟ مسحور! ”
می‌دانست که ندیده مسحورم! هنری داشت در توصیف شفاهی باغش که نگو. بی‌تابی‌ام را که دید با خنده‌ای کنج لب گفت: “همین تابستان یه جمعه با خانواده مهمان باغ من باشید! ”
فروردین بود. چشم به راه تابستان ماندیم تا رسید و رسیدیم به جمعه‌ای که امروز باشد. به وعده‌اش عمل کرد. اول صبح جلو در خانه بود، لباس پوشیده و قبراق. درب صندوق عقب ماشینش را باز کرده بود تا بساط تفریح و نهار را بچینم آن تو.
فلاح دستی به لبه پنجره، دستی به فرمان پژوه چهارصد و پنج با حوصله می‌راند. دلکش تصنیف قشنگی می‌خواند همراه صدای تار و تنبک و نی. فلاح با دلکش همراهی می‌کرد، زمزمه‌وار. یکهو کف دست زد روی قربیلک فرمان و گفت: “امیدوارم بهتون خوش بگذره. یعنی حتم دارم خوش می‌گذره. ”
زنم گفت: “معلومه با این باغ سبزی که شما چند ساله داری اوصافش را می‌دیدی! ”
بچه‌ها خندیدند. فلاح برگشت و نگاهی کرد، من نخندیدم تا بگویم: “آقای فلاح لطف کرده که یک کارمند معمولی را با خانواده دعوت کرده به باغ خصوصی‌اش! ”

فلاح سر تکان داد و با خنده‌ای گوشه لب گفت: “آفرین به مرد دانا! امیدوارم روز متفاوتی داشته باشید.”
و از مزایای دیدن مکان‌های متفاوت و کسب تجربه‌های تازه گفت تا شاید طول راه دلزده‌مان نکند. از شهر بیرون زده بودیم. کوچه‌باغ‌های اطراف شهر را رد کرده بودیم و می‌دانستیم چند کیلومتری را باید برویم تا برسیم به کوهپایه‌ای که دامنه‌اش پر از باغ‌های بزرگ محلی است و لابلای آنها تک و توک باغ‌های کوچک خصوصی با استخر و ویلا که شهری‌ها ساخته‌اند برای تفریحات آخر هفته‌شان.
در پیچ و خم کوچه باغ‌های کنار کوهپایه، فلاح ساکت شده بود اما دلکش هنوز می‌خواند. چشمم روی درهای بسته باغ‌ها مکث می‌کرد و می‌گذشتیم تا جایی جلو در آهنی آبی رنگ بزرگی ترمز کرد و خودش ذوق‌زده‌تر از ما دست‌هاش را برد بالا و گفت: “رسیدیم. ”
در را که باز کرد. درگاه باغ پر شد از هیاکل سگ‌هایی که شانه به شانه هم ایستاده بودند. زنم جیغ خفه‌ای کشید. گفتم: “از سگ‌ها نگفته بودی آقای فلاح؟! ”
فلاح همان‌طور که دوباره می‌نشست پشت فرمان گفت: “گفته بودم، یادت نیس. ”
و بوق زد. دو سه تا پشت سر هم، که سگ‌ها کوچه بدهند که دادند و راند توی باغ، رفت تا زیر سایبانی که مخصوص درست کرده بود برای ماشینش. سگ‌ها پا به پای ماشین خودشان را رساندند تا به سایه‌بان. فلاح توی داشبرد دنبال سیگار و فندکش می‌گشت. ما از ترس سگ‌ها دل پیاده شدن نداشتیم.
وقتی پیاده شد سگ‌هاش دوره‌اش کردند. دستی به سر و گوششان کشید و از صندوق عقب بسته خوراکشان را درآورد و در میان نوزگه‌های کشدار سگهای گرسنه رفت رو به گوشه باغ. ما نفس راحتی کشیدیم و پیاده شدیم.
باورم نمی‌شد. فلاح و ساختن این همه زیبایی. باغ چنان سرسبز و خرم بود که لنگه‌اش را ندیده بودم. نظم درخت‌ها. خیابان‌کشی به قاعده. جوی آب با لبه‌های قلوه‌کاری شده که از بالا چرخانده بود توی باغ و حالا خوش‌صدا و روان می‌درخشید و از سایه روشن‌ها می‌گذشت. خواستم چیزی بگویم. دیدم زنم و بچه‌ها غرق تماشایند. سایه‌ها و آب از پس گرما و خستگی راه دلچسبی خاصی داشتند. زنم دل راحت نشست لب جوی و مشت پر از آب خنک را پاشید به صورتش. بچه‌ها با پاچه‌های بالازده رفتند توی آب: فلاح و سگ‌هاش پشت درخت‌های آخر باغ پیدا و ناپیدا می‌شدند. دلم می‌خواست فلاح برمی‌گشت با سگ‌هاش که انگار آن همه بی‌آزار بودند و برایم باز هم از باغ و درخت‌هاش می‌گفت.
وقتی رسید داشت دست‌های آلوده‌اش را از چیزی می‌تکاند. سگ‌هایش نبودند. مانده بودند گوشه باغ. بعد خم شد و با آب جوی دست‌هاش را شست. بی‌آنکه خشک کند. توی هوا تکاندشان. حس کردم درخشش پشنگه‌های آب هوای باغ را زیباتر کرد.
جلوتر که رسید باز خم شد و مشت پر از آب را پاشید روی پسرم، که خنده‌کنان پرید پشت تنه درختی و فلاح مشتی دیگر پاشید و گفت: ” چه عشقی می‌کنی با این باغ خوش منظر؟! ”
خوشحال بودیم که فلاح از آمدن ما به باغش خوشحال است. پرسید موافقید یه چرخ دسته‌جمعی بزنیم توی باغ؟
زنم گفت: “عالیه؟ اومدیم برای همین. ”
پسرم گفت: “اسم درخت‌ها را برامون بگو، من این درخت‌ها را خوب نمی‌شناسم! ”
فلاح گفت: “ای به چشم شازده. ”
و پیش افتاد و اشاره کرد به ردیف درختان کوتاه‌قامت کنار جوی: “این ردیف که می‌بینین همه‌اش هلو، درخت هلو، دقت کنیم لابلای برگ‌ها تک و توک هلوهای سبز را می‌بینید. ”
و بعد به ردیف‌هایی که در عرض باغ کاشته شده بودند اشاره کرد. به گلابی و بادام و انار، سیب‌ها از همه بیشتر بود. با شاخه‌هایی پر از سیب‌های کوچک کال. و جابه جا درخت‌های سایه‌دار را نشانمان داد. افرا و اقاقی و زبان گنجشک و تک و توک بید مجنون با شاخه‌های پریشان آویخته. و کنار دیوارهای بلند که بوته‌های یاس کاشته بود و نسترن و آبشار طلایی. درباره عطر گل‌ها برایمان گفت و از هر کدام یک نمونه برایمان چید. زنم از چرخش حساب شده جوی آب در جای جای باغ خوشش آمده بود. فلاح ذوق‌زده تعریف کرد که زیبایی باغ به آب رونده است. خنکا و طراوتش به همین آب است که از قنات‌های حاشیه کوه می‌آید. دخترم سرگرم بازیگوشی با پروانه‌ای بود که از برگی به برگ دیگر می‌پرید. فلاح درباره پروانه‌ها گفت: و حتی انواع‌شان و درباره کفشدوزک‌ها و جیرجیرک‌های باغ گفت. یا درباره سنجاقک‌ها که بازیگوشانه با سطح آب بازی می‌کردند. فلاح یکهو انگشت اشاره گذاشت روی بینی یعنی ساکت! با دست دیگرش اشاره کرد که تکان نخوریم. دلم خالی شد. همه ایستادیم و صدای خوش‌آواز پرنده‌ای پیچید توی باغ، خواند و خواند.
پرسیدم: “این چه پرنده‌ایه آقای فلاح؟ ”
گفت: “بلبل عزیزم، بلبل، چرا این صدا باید اینقدر برات غریبه باشه؟! ”
گفتم: ” غریبه نیست. شنیدم. از رادیو، تلویزیون ولی… ”
گفت: “ولی طبیعت را فراموش کردی. اما تا شب که اینجا باشین خیلی صداها می‌شنوین. خیلی چیزها می‌بینین. ”
و بعد مثل داوری که بخواهد پایان یک بازی خوش دوستانه را اعلام کند انگشت اشاره و شصت را کرد توی دهانش و سوت کشید. بلند و کشدار، هاج و واج ماندیم. سر و صدایی از گوشه باغ بلند شد. از پشت انبوه درخت‌ها، جایی که سگ‌ها پنهان بودند. یکهو نگاهمان پر شد از سگ‌هایی که پر شتاب رو به ما می‌آمدند. بچه‌ها دویدند سمت من. زنم پرید این طرف جوب. فلاح با نگاهی به ما و لبخندی گوشه لب رفت به پیشواز سگ‌هاش. سگ‌ها با آن هیکل هیولاوارشان سر خم کردند و کفش‌ها و پاچه‌های شلوار فلاح را بوییدند. فلاح خم شد و با سر و گردنشان بازی کرد.
گردن یکی‌شان گرفت و سرش را کشید بالا تا چشم در چشم خوب ببینمش. جانور سیاه‌رنگی که پوزه زشت بدترکیبی داشت گفت: “به این میگن بولداگ، نژادش آمریکاییه. یکی از آن نژادهای عالی، شرور و دوست داشتنی، قدرتش دست کمی از ببر مازندران نداره! ”
بوالدگ همان‌طور هم به اندازه کافی وحشتناک بود. فلاح رهایش کرد و گردن یکی دیگرشان گرفت. رنگش قهوه‌ای سفید بود. هیکلش از بولداگ هم گنده‌تر بود. گفت: “به این میگن دوبرمن، آلمانیه. خدا نکنه دشمن را تشخیص بده. فکر نکنم کسی بتونه از چنگالش جون سالم در ببره. ”
وقتی داشت سگ دیگرش از نژاد گریدین را معرفی می‌کرد دهانم خشک شده بود و زانوهام می‌لرزید. زنم و بچه‌ها رنگ‌پریده و مستأصل گاهی به من، گاهی به فلاح و سگ‌هاش نگاه می‌کردند. درباره تازی روسی هم گفت. از دندان‌های برنده چون الماسش و سرعتش که ماشین‌های امروزی به گردش نمی‌رسند. اما جرمن را جور دیگری معرفی کرد. گوشی بزرگ و تلفن همراهش را از جیب درآورد تا با صفحه نمایش آن یکی از عملیات‌های سگ نژاد جرمن را ببینم. صحنه خیزش جرمن به سمت مردی بود که آمده بود توی همین باغ. بچه‌ها هیجان‌زده شده بودند. اما ترس توی جشمان جوانشان پرپر می‌زد. سگ انگار پرواز کرد و با آن هیکل هیولاوار هوار شد روی سر مرد، مرد افتاده بر زمین دست و پا می‌زد. سگ مجالش نداد. دل پای مرد را گرفته بود به دهان و می‌کشید. فواره خون دهان سگ و زمین باغ را همزمان سرخ می‌کرد. دلم آشوب شد. فلاح خندید. “این اتفاقیه که تو همین باغ افتاده. ”
و با اشاره انگشت مکان دقیق اتفاق را نشان داد و مغرورانه نگاهمان کرد و گفت البته اینها هر کدام یک کف دست توله بوده‌اند. خودم همین جا بزرگشان کرده‌ام. راه و رسم درندگی را خودم یادشان داده‌ام. کلی کتاب و مجله ورق زدم و خواندم تا ببینیم با چه غذا و حرکاتی می‌شود یک سگ را به نهایت قدرت و درندگی رساند و سگ سیاه گوش بریده‌ای را نشانمان داد و گفت یک هفته تمام توله را گشنه نگه داشته و بعد گوشش را بریده و داده خودش خورده است تا بشود یک درنده واقعی، از آنها که به شکم طرف رحم نمی‌کنند.
فلاح مسلسل‌وار حرف می‌زد و لحنش کم‌کم بوی خشم و عصبیت می‌گرفت. خودم را جمع و جور کردم. زنم و بچه‌ها جمع شدند دور من. اما سگ‌ها هنوز آرام بودند یا چون فلاح بود آرام بودند. گفت سگ‌هایش توی این منطقه زبانزد خاص و عام هستند. هیچکس جرأت ندارد به باغش نگاه چپ بیاندازد. این چهار پنج تا سگ نبود. دهاتی‌های همین دور بر ریشه این درخت‌ها را هم می‌بردند و بعد خم شد و پوزه خیس و پهن بولداگش را بوسید. من به دیوارهای بلند باغ نگاه کردم. از سه طرف با دیوارهای بلند بلوکی محصور می‌شد و انتهای آن می‌رسید به نهری که سال‌ها پیش دیده بودمش و حالا فقط صدایش را می‌شنیدم. پرسیدم: “از نهر ته باغ چه خبر. می‌شه ازش رد شد یا اومد این طرف؟ ”
خندید، فلاح جوری معنی‌دار خندید که من از خوش‌خیالی خودم خجالت بکشم. گفت: ” باید از نزدیک ببینیش! ”
گفتم: دیدمش، اما سال‌ها پیش.
گفت: “باید با یه چشم دیگه، با یه حس و حال دیگه ببینیش! ”
لحنش آشکارا تغییر کرده بود. فقط من نبودم که حس می‌کردم. زنم و بچه‌ها هم از تغییر لحن و حالت فلاح جا خورده بودند.
دسته‌جمعی پشت سرش راه افتادیم رو به نهر. سگ‌ها سایه به سایمان راه افتادند. رفتیم تا حاشیه نهر. آبش تیره بود و پرشتاب می‌رفت. پرزور می‌خورد به کومه‌های دو سو و لب پر می‌زد. تیرگی‌اش هم از عمق آب بود، هم از سایه‌ای که سر شاخه بیدهای مجنون سر داده توی هم، تاق بسته بودند روی نهر. اشاره کرد به آب، گفت: ” رودخانه نیست، می‌گویندش نهر اعظم. قشنگ دو قد بالا آب دارد. ”
و بعد خم شد و اشاره کرد به کنده بزرگ بریده‌ای که افتاده بود پیش پایمان، کنار نهر، با هیکلی به قاعده یک آدم تنومند گفت:” کمک کن بلندش کنیم پرتش کنیم توی نهر! ”
منظورش را نمی‌فهمیدم. خم شد سر کنده را چسبید و زور زد. خم شدم و سر دیگر کنده را گرفتم. سنگین بود، کنده را کشاندیم جلو و انداختیمش توی آب. موجی به هوا بلند شد و پشنگه‌های آب خیس‌مان کرد. زنم و بچه‌ها پریدند عقب. کنده غلت واغلتی خورد توی آب. کوبیده شد به دیواره‌های دو سوی نهر. گردابی پیدا و پنهان شد و آب در خم پیدای پیش رو بلعیدش. فلاح دستی به هم زد و سر تکان داد که یعنی دیدی؟!
«این را نشانت دادم که یک وقت هوس تن زدن به آب نکنی. به ظاهر رودخانه نیست اما در کشتن آدم‌ها بی‌رحم تر از هر رودخانه‌ای است.»
و بعد با قدم‌های بلند رفت رو به بنه‌گاه و با انگشت تحکم گفت: ” اطراق‌گاهتان اینجاست! ”
کنار بنه‌گاه استخر بود، نه چندان بزرگ اما عمق داشت. پشت استخر ساختمان کوچکی بود با دیواره‌های سفید و سقف قهوه‌ای و شیب‌دار.
گفت: “اونم سوئیت منه. و البته بگم خصوصیه. بهترین جا برای شما. همین جاست هوای آزاد، آب استخر. ”
تا زیرانداز و سبد میوه و غذا و توپ بازی بچه‌ها را بیاوریم. فلاح نشسته بود میان سگ‌هاش. هر پنج سگ حلقه زده بودند دورش و او انگار چیزی به آنها می‌گفت: توی دلم خالی شد اما چیزی به زنم و بچه‌ها نگفتم.
وسایل را چیدیم. زیرانداز را پهن کردم روی دایره سیمانی که سکویی بود چند سانتیمتری از زمین بالاتر زیر سایه بیدهای مجنون و افرای سبز. روز باصفایی می‌شد اگر حضور سگ‌ها و صدای مهیب نهر نبود.
زنم گفت: “کاش خودش هم می‌ماند. یعنی باید تنها بمونیم با این سگ‌هاش! ”
گفتم: “خیلی زشته اگه بگیم می‌ترسیم! ”
دست زد پشت دست و لب گزید. فلاح با سگ‌هاش راه افتاد. می‌رفت رو به ماشین. صدایش زدم. بلکه به بهانه خوردن نهار نگهش دارم. جواب نداد. گفتم برمی‌گردد. اما سوار ماشینش شد و سگ‌ها برگشتند رو به ما. ماشین روشن شد. گاز خورد. لاستیک‌هاش جیغ کشید و پرتوان راند رو به در باغ.
زنم گفت: “دیدی رفت؟! ”
گفتم: ” گمون نکنم. ”
دویدم سمت در. سگ‌ها سینه به سینه‌ام شدند. بلند صدا زدم: “آقای فلاح”
یکی از سگ‌ها خیز برداشت جلو و پرصدا پارس کرد. ساکت شدم و عقب عقب رفتم. تسلیم نشستیم کنار وسایل مان.
سگ‌ها دور تا دورمان حلقه زدند.
پسرم گفت: “یعنی برنمی‌گرده تا شب؟! ”
گفتم: “شاید برگرده، حتماً برمی‌گرده. ”
دخترم لکنت زبان گرفته از نگاه ترسناک سگ‌ها صدایش درنمی‌آمد. حرف‌های فلاح درباره سگ‌هاش ترس را به جان بچه‌ها انداخته بود. سگ‌ها دیگر آن مهربانی را نداشتند. عصبی و خیره نگاهمان می‌کردند و خِرخِر کردنشان نشان آمادگی آنها برای حمله بود. فهمیدم که نباید تکان بخوریم. نباید با صدای بلند حرف بزنیم نباید مستقیم به چشم‌هاشان نگاه کنیم. این را با پچپچه به زنم و بچه‌ها فهماندم.
از همان ظهر تا نزدیک غروب ما و سگ‌ها چشم در چشم نشستیم. هر تکانی از طرف هر کدام از ما با هجوم و پارس خفه یکی از آنها روبرو می‌شد. به فرار ناگهانی نمی‌شد فکر کرد. نه بلندی دیوارها این اجازه را می‌دادند، نه نهر آب پشت سر. تلفن همراه آنتن نمی‌داد. از فلاح هم خبری نبود. رفته بود و به گمانم تا شب باید منتظر می‌ماندیم.
صدای زمزمه گریه بچه‌ها را می‌شنیدم. خسته شده بودند. زنم خودداری می‌کرد، شاید از نق زدن هم می‌ترسید.
یک آن در چشم‌انداز روبرو، از پشت دیواری که کنار راه روستایی بود صداهایی را شنیدم. صدای چند مرد روستایی که بیل به دوش رد می‌شدند خودشان را نمی‌دیدیم. دیوار حایل بود اما بیل‌هاشان پیدا بود. ده تایی بیل انگار توی هوا می‌رقصیدند و می‌رفتند.
زنم گفت: “یه چیزی بگو، یه دادی بزن. ”
فریاد زدم: ” آهای، آهای، کمک کمک! ”
صدایم هنوز درنیامده بود که پارس سگ‌ها بلند شد. سیخ ایستادند روی پا و پرتوان رو به ما دهان باز کردند. با آن دندان‌های تیز و برنده. دهانشان تا نزدیکی صورت‌هامان پیش آمده بود. صدای ما، صدای فریاد دست‌جمعی ما در صدای پرتوان پارس آنها گم شد. ما ساکت شدیم. سگ‌ها ساکت شدند، اما همان‌طور بی‌قرار و عصبی به ما خیره ماندند. بیل‌ها دیگر در هوای پشت دیوار باغ نبودند. صدای هق هق زنم بلند شد. بچه‌ها می‌لرزیدند. همه تنم نشسته بود به عرق، دهانم خشک شده بود. سکوت انگار تنها راه چاره بود.
دمدمه‌های غروب بود که قشقرقی بلند شد. صدای شادمانی می‌آمد. صدای ساز و دهل. سگ‌ها یک آن گوش تیز کردند و بعد آرام شدند. من سر چرخاندم. صدا از سمت راه می‌آمد. هر دم نزدیک تر می‌شد. صدای واسونک خوانی و کل کشیدن زن‌ها بود. دیدمشان. حتم سوار بر پشت وانت‌باری بودند که سر و گردنشان از بالای دیوار باغ پیدا بود. زن‌ها و مردها با لباس‌های محلی رنگارنگ دستمال‌بازی می‌کردند و یکی رو به باغ سرنا می‌زد. شاد شاد بودند. حتم عروس می‌بردند. دستمال‌های رنگارنگ زن‌ها توی هوا بازی می‌کرد. سرگرم عیش‌شان بودند. یک لحظه حضور سگ‌ها را فراموش کردیم. زنم از جا بلند شد شادی‌کنان کل زد و مبارک بادی گفت و دست تکان داد. ما دست تکان دادیم. سگ‌ها پیش از آنکه صدای ما به آنها برسد بلند شدند سینه به سینه ما و پرصدا پارس کردند و دور دایره بنه‌گاه جست و خیزکنان چرخیدند. وانت‌بار دور و دورتر شد و دستمال‌ها و ساز و دهل ناپیدا شدند. اما صدای سگ‌ها نبرید. دوباره نشستن و سکوت تنها را چاره بود.
تاریکی زود به باغ رسید. لامپی آویزان مانده بود لابلای شاخه‌های بید مجنون و ما نمی‌دانستیم چطور روشنش کنیم.
دخترم گفت: “تاریک که بشه، گرسنه که بشن همه مون را می‌خورن! ”
دلداریش دادم که سگ‌ها ترسوتر از آنند که آدم بخورند. زخمی چرا. ممکن است زخمی‌مان کنند.
زنم گفت: “هاری، اگر هاری داشته باشند. ”
پسرم عصبی بود نق زد: هیچکی نمیاد، ما را نجات بده. اینجا می‌میریم. ”
گفتم: “مهمل نگو بچه. فلاح برمی‌گرده. ”
دلم نمی‌خواست به دوستی دیرینه‌ام با فلاح لطمه‌ای بخورد. دلم می‌خواست به خودم بقبولانم که مشکل پیش آمده ناخواسته بوده اما برایم سخت بود.
ما و باغ و سگ‌ها غرق شده بودیم توی تاریکی، هوفه باد توی شاخه‌ها، صدای زنجره‌ها، صدای پر هول عبور آب نهر. صدای نفس نفس سگ‌هایی که چشم‌هاشان توی تاریکی برق می‌زد و کم کم داشت خرخرشان بلند می‌شد. پیدا بود حضور ما عصبی و خسته‌شان کرده، انگار دنبال بهانه‌ای می‌گشتند برای حمله جمعی!
صدایی بلند شد. صدای در آهنی باغ بود. سگ‌ها جهیدند رو به عقب و صدایشان پخش شد توی تاریکی. بی‌هوا بلند شدیم. چراغ‌های باغ، همه چراغ‌های باغ با هم روشن شدند. همه جا شد پر از نور، همه جای باغ روشن مثل روز، بچه‌ها شادمانی کردند. زنم زد زیر گریه. بغلش کردم، سرش را آرام گذاشت روی شانه‌ام. صدای فلاح بلند شد. “انگار با تاریکی بیشتر حال می‌کنین؟! ”
گفتم: کلید برق را پیدا نکردیم، حالا چرا اینقدر دیر آقای فلاح؟!
جوابی نداد. توی راهرو میان درخت‌ها سوت‌زنان می‌آمد. سرخوش بود. لباس سر تا پا سفید پوشیده بود و پیدا بود روز خوبی داشته که آن‌طور خوش و خرم با سر و گوش سگ‌هاش و سرشاخه‌های درخت‌ها بازی می‌کرد. وقتی رسید دست به کمر لبخند به لب به ما نگاه کرد. به وسایل باز نشده و گفت: شرط می‌بندم دست بهشون نزدین، درسته؟!
مانده بودم چه جوابی بدهم. انگار می‌دانست چه به روزمان آمده. خم شد و سر قابلمه غذا را برداشت: «آخ آخ، حیونی‌ها، شکم گرسنه و این همه غذا!» و خندید. با پا زد به سبد میوه‌ها و به سگ‌هاش اشاره کرد: «میزبان‌های خوبی بودن! این پنج تا ملوسک من؟»
زنم طاقت نیاورد، زد زیر گریه و گلایه کرد: ” می‌خواستی با ما چکار کنی آقای فلاح این چه روزی بود درست کردی برای ما؟! ”
فلاح چرخی زد و نشست روی چارپایه کوتاه چوبی کنار استخر: “فکر کردم بهتون خوش گذشته، حداقل اینکه یه فضای تازه را تجربه کردین. ”
حرفش را نمی‌فهمیدم. آمدن به باغ به اصرار خودم بود، به دلخواه زنم و بچه‌ها. و حالا حرفی نداشتم برای گفتن. باید برمی‌گشتیم. زودتر از آنکه اتفاق تازه‌ای بیفتد.
وقتی حال و هوامان را دید اخم کرد و گفت: “خب اگه فکر می‌کنین خوش نگذشته جمع و جور کنید تا برسانمتان. ”
چیزی را پهن نکرده بودیم که جمع کنیم. همه وسایل همان‌طور بسته مانده بود. فلاح حرکت کرد. سگ‌های دور و برش پس کشیدند و کوچه دادند. ما هر کدام تکه‌ای از وسایل را برداشتیم و از میان سگ‌ها با ترس و لرز راه افتادیم رو به در باغ.

                                                                                                      

چخوف در باغ آلبالویش به 152 سالگي متولد زد

 http://ashabs.persiangig.com/image/chekhov02.jpg
ناما جعفری : این چخوف،این چخوف لعنتی ،این چخوف دوست داشتنی،این آنتوانی که در باغ آلبالویش هزار مرغ دریایی پرید.روز يكشنبه نه ام بهمن ماه،يكصدوپنجاه‌ودومين سالروز تولدش بود.

«آنتوان چخوف» روز 29 ژانويه‌ 1860 در «تاگانروك» روسيه از پدري مغاره‌دار و مادري داستان‌سرا متولد شد كه چخوف زماني در تمجيد او گفت: «استعدادهاي‌مان را از پدرمان گرفتيم، اما روح‌مان را از مادرمان.»

«چخوف» شش سال بيش‌تر نداشت كه پدرش‌ ورشكسته شد‌ و براي فرار از زندان، آن‌ها بدون همراهي «آنتون» به محله‌ي فقيرنشين مسكو رفتند. وي كه در زادگاهش مانده بود، براي تأمين هزينه‌ي تحصيل در يك مدرسه‌ي يوناني با سختي‌هاي زيادي مواجه شد.

«آنتون» كه به مطالعه آثار بزرگان دنياي ادبيات چون «سروانتس»، «تورگنيف» و «‌شوپنهاور» علاقه‌ي زيادي نشان مي‌داد، پس از پايان تحصيلات متوسطه در 19 سالگي، به دانشگاه مسكو راه يافت.

«چخوف» كه مجبور بود هزينه‌ي خانواده را هم تقبل كند، به نوشتن داستان‌هاي كوتاه و طنز از زندگي روزمره در روسيه رو آورد و اين راه توانست شهرتي به‌عنوان «روايت‌گر طنزآميز زندگي خياباني روسيه» براي او به‌ همراه بياورد.

چخوف در سال 1884 در رشته‌ي پزشكي فارغ‌التحصيل شد و توانست از طريق اين حرفه، درآمد قابل توجهي براي خود به ‌دست آورد.

در سال 1886 به يكي از معتبرترين روزنامه‌هاي سن‌پترزبورگ به نام «دوران جديد» دعوت شد. «دميتري گريگوروويچ‌»، نويسنده‌ي‌ نام‌دار آن زمان روسيه با مطالعه داستان كوتاه «شكارچي» چخوف، در نامه‌اي به او نوشت: «شما استعداد بي‌نظيري داريد؛ استعدادي كه شما را در زمره‌ي نويسندگان نسل جديد روسيه قرار مي‌دهد.»

چخوف بعدها از اين نامه به‌عنوان صاعقه‌اي در زندگي‌اش نام برد و او را در كارش مصمم‌تر كرد؛ به طوري‌كه در سال 1887 با داستان كوتاه «در تاريكي»، جايزه‌ي معتبر «پوشكين» را براي بهترين اثر ادبي متمايز از جهت ارزش هنري كسب كرد. 

 http://flag.blackened.net/tolstoy/lt_chekov.jpg
چخوف در همان سال به اوكراين سفر كرد و نگارش داستان كوتاه «استپ» را آغاز كرد؛ رمان كوتاهي عجيب و متفاوت كه در نشريه‌ي «نورسرن هرالد» به ‌چاپ رسيد. اين كتاب به‌ «لغت‌نامه‌ شعرگونه‌»ي چخوف معروف شد و پله‌ ترقي مهمي ‌براي او شد.

«آنتوان» در پاييز 1887 به توصيه‌ي يك مدير تئاتر، اولين نمايش‌نامه‌ي خود را به نام «ايوانف» را تنها در مدت 14 روز نوشت. برادر چخوف معتقد بود كه اين نمايش‌نامه، گامي ‌بسيار مهم در پيشرفت فكري و حرفه‌ي ادبي برادرش بوده است.

در سال 1892 چخوف خانه‌ي كوچكي در 40 مايلي جنوب مسكو خريد كه با خانواده‌اش در آن‌جا اقامت كردند. در آن سال، بيماري‌اش شدت بيش‌تري گرفت. هزينه‌ي خريد دارو براي او بسيار بالا بود، اما هزينه‌ي بيش‌تر بابت سفرهايش به شهر و ويزيت بيماران بود كه گرچه فرصت كمتري براي نويسندگي برايش باقي مي گذاشت، اما موجب مي‌شد تا با تمام اقشار جامعه‌ي روسيه برخورد داشته باشد.

وي در سال 1894 نوشتن نمايش‌نامه‌ي «مرغ دريايي» را آغاز كرد. موفقيت اين نمايش‌نامه به حدي بود كه در سال 1898 در تئاتر هنر مسكو به نمايش درآمد.

پس از مرگ پدر چخوف در سال 1898، وي به همراه خانواده به شهر «يالتا» نقل مكان كرد كه در آن‌جا چخوف با نويسندگاني چون «لئو تولستوي» و «ماكسيم گوركي» آشنا شد.

در همين شهر بود كه يكي از معروف‌ترين داستان‌هايش به نام «زني با سگ» را نوشت. در مي ‌1904 بيماري چخوف غيرقابل كنترل شده بود و به قول برادرش هر كه او را مي‌ديد، حدس مي‌زد كه مرگش نزديك است.

 http://www.iricap.com/images/mag/entry/magentry-big-050627073255-8.jpg
وي در ژوئن 1904 به آلمان رفت و در 15 جولاي همان سال در شهر «بادن‌ويلر» درگذشت، اما جسد او براي انجام مراسم تدفين به مسكو انتقال داده شد.

چخوف هرگز تصور آن را نمي‌كرد كه بعد از مرگ، شهرت چشم‌گيري به‌دست خواهد آورد. تمجيد و استقبال‌هايي كه در سال درگذشت او از «باغ آلبالو» شد، نشان داد تا چه ميزان در محافل ادبي محبوبيت دارد.

در آن زمان بعد از تولستوي، «چخوف» از نظر شهرت ادبي در مكان دوم قرار داشت. اما بعد از مرگ، به مشهورترين نويسنده‌ي روسيه تبديل شد.

نويسندگاني چون «جيمز جويس»،‌ «ويرجينيا وولف» و «كاترين منسفيلد» و همچنين «جرج برنارد شاو» به تمجيد از چخوف پرداخته‌اند.

در دنياي انگليسي‌زبان‌ها، چخوف بعد از «ويليام شكسپير» محبوب‌ترين نمايش‌نامه‌نويس محسوب مي‌شود. با اين حال، ارنست همينگوي، نويسنده‌ي صاحب‌نام آمريكايي رابطه‌ي خوبي با او نداشت و درباره‌ي اين نويسنده‌ي روسي مي‌گفت: «فقط شش داستان خوب نوشت و يك نويسنده‌ي آماتور بود.»

«ولادمير ناباكوف»، ديگر نويسنده‌ي بزرگ روسيه نيز زماني او را به مبتذل‌نويسي و نوشتن مطالب تكراري محكوم كرده بود، با اين حال «زني با سگ» چخوف را يكي از بهترين داستان‌هاي تاريخ ادبيات مي‌دانست.

همچنين «ويرجينيا وولف» با تمجيد از چخوف در داستان «خواننده‌ي معمولي»، كيفيت داستان‌هاي چخوف را ستوده است.

«جي‌.دي سالينجر»، ‌نويسنده‌ي فقيد آمريكايي هم ديگر نويسنده‌اي بود كه علاقه‌ي خاصي به آثار چخوف داشت.

چخوف بيش از 700 داستان کوتاه نوشت و از ديگر آثار مهم او به «سه خواهر»، «دايي وانيا» و «دوئل» مي‌توان اشاره كرد.

http://www.leevtheatergroup.com/index%20info/performance.gif

دو نامه‌ی از بهمن محصص به احمدرضا احمدی

| نامه اول | آنزیو، ۳ آوریل ۱۹۹۱ |

عزیزم احمدی،

چطوری؟ پس از سال‌ها صدایت را شنیدم و حالا برایت می‌نویسم. مدت‌ها به‌یادت بودم. سالِ پیش از آقای سیروس طاهباز که به این‌جا آمده بود و چند روزی نزد من، نشانی و شماره‌ی تلفن‌ت را خواسته بودم. همراه نداشت، تا این‌که آقای غلامرضا امامی به من داد. با او توسط آقای طاهباز آشنا شدم. گاهی احوال می‌پرسد.
هفته‌ی پیش کارتی برایت فرستادم و آثار بزرگان را خواستم. به فکرش باش. فعلاً حرف‌ش است. در دنیای حرف زندگی می‌کنیم. حرف جنگ «عادلانه و تمیز»!! را زدند. چاقوکشی‌ی کثیف و احمقانه از آب درآمد که سالیان سال ادامه خواهد داشت. همه، دهن‌شان با شکلک ابلهانه و دقیقی به نام خنده باز است و دست‌شان با دو انگشت جدا از هم به علامت پیروزی دراز. از قرار در این دنیا تنها من هستم که بیلاخ می‌دهم.
می‌دانی، تمدن انسانی که امروزه به گه کشیده شده، با شعر شروع شده بود. فکرش را بکن، که سالیان سال، معلوم نیست چه وقت و در چه جا، مرد خیال‌پردازی، شبی به آسمان چشم دوخت و در آن حوت و قوچ و سنبله دید. و یا زنی به هیبت گاو، آواره از دریاها گذشت و دریای Ionio از او نام گرفت. ما هم در ولایت‌مان اساطیر خود را داشتیم. به مار، گنج‌بانو و به لاک‌پشت اولاکو (دختر آب) می‌گفتیم. وی نیز دختری جوان و زیبا بود. امروزه این شعر مُرده است. رودها نام الهه دارند. ماده‌اند، مادرند و به فرزند غذا می‌دهند. زن هندی بازمانده‌ی تمدن کهن به گانگا گل نثار می‌کند. امروزه، رود آلوده است. آب طعم ترس دارد. فرهنگِ آب مرده است و من که سنگواره‌ی ماقبل تاریخ این تاریخ هستم نفسی می‌زنم و کار می‌کنم فقط برای حرمت هستی و شکر زندگی. درست چون گاوی که تنگ غروب می‌نالد. جز این هیچ‌جایی برای حرفی که مخاطب‌اش «حساسیت آدمی» است باقی نمانده است.
نمی‌دانم در آن‌جا چه می‌گذرد. این‌جا–نه فقط ایتالیا–خوب نیست. حتی خراب و استفراغ‌آور است. گرچه با روحیه‌ای که دارم نمی‌توانم بی‌طرف باشم ولی می‌گذرانم. در غربت زیستن وقتی شروع شد که از ولایت بیرون آمدم. تهران برایم شهری بیگانه بود و بعد به شهر دشمن بدل شد.
دلم می‌خواهد ببینم‌ت. چرا نمی‌آیی؟ به پول احتیاج نیست. بخورونمیری موجود است. می‌ماند بلیط هواپیما که آن هم هما -از قرار- به کارمندان دولت تخفیف می‌دهد. هر چه باشد تو هم کارمندی!!! بیا.
کسی را به یاد ندارم که احوال بپرسم، جز ایرج گنجه‌ای -که می‌شناسی‌اش- و افشین قهرمانی که در نمایش هانری چهارم بازیگر من بود و نقش منشی هانری را داشت.
نمی‌دانم کجاست. وجودی شریف و عزیز بود. این نامه را با خودنویسی می‌نویسم که هدیه‌ی اوست. در «وقت خوب مصائب» به من عیدی داد.
این نامه را دو نسخه از مسجد شاه این‌جا (واتیکان) پست خواهم کرد که مطمئن به تو برسد. برایم بنویس. البته اگر پست نامه‌ات را بیاورد! این‌جا هیچ چیز کار نمی‌کند. شاید همراه این نامه برایت چند نقاشی کوچک هم بفرستم. سلام‌های من برای تو و همسرت. دخترت را می‌بوسم.

صمیمانه

بهمن محصص

| نامه دوم | رُم، ۱۳ دسامبر ۱۹۹۲ |

عزیزم احمدی،

امیدوارم خوب و خوش باشی، با خانواده. از تلفن تو بسیار خوشحال شدم. گرچه «خواب» دلت را آشوب کرده بود ولی تشویش تو، سبب آرامش من شد که: «دوستی به‌فکر من است!» چنین فکری به‌ندرت به سرم می‌زند. بی‌شک، لطف و مهربانی و دوستی‌ی تو به هیب «خواب» نرمشی داده بود. چرا که اگر بر آب می‌رفتم ناراحتی نداشت. برداشتم این است که آب مرا می‌برد و تلاش تو بیهوده بود. تازگی ندارد. همیشه چون برگی در باد زندگی بودم. حالا نوبت به آب رسیده است..
عجب اینکه در این اواخر، گاه‌به‌گاه، سراسیمه از ایران به‌من زنگ می‌زنند که: «خواب تو را دیده‌ایم!»
اولین بار، در حدود دو ماه پیش، عنایت نجدی‌ سمیعی -پسر خاله‌ی مادرم- ساعت ۵ به وقت اینجا سراسیمه زنگ زد که: «دیشب دخترم آتوسا، خواب دید: ارواح گذشته‌گان جمع بودند و منزل شما منفجر شده بود!»
امروز صبح ساعت ۸ به‌وقت این‌جا برادرم فریدون تلفنی کرد برای احوال‌پرسی. در صحبت با خانم‌ش فهمیدم که دیشب مادربزرگم را با من به‌خواب دیده بود و من از مادربزرگ می‌خواستم که دعا کند! نیم‌ساعت پیش تو زنگ زدی!
خواب هاتف قلب‌های پاک است و تعبیرش از قدرت ما و یا لااقل از قدر من خارج.
من بشدت به‌خواب معتقدم و باز به اینکه حمایت گذشتگانم، تاکنون مرا در این آشوب سرپا نگه داشته‌اند. روزی که این حمایت کم شود، من به خط سفر خود رسیده‌ام. شاید این خواب‌ها هشداری است تا خود را برای به مقصد رسیدن آماده کنم، و یا دوری و خاطره‌ی روزهای گذشته و یادِ «وقت خوب مصائب» مرا در وجدان ناآگاه کسانم زنده می‌کند. و چون زندگانِ آنجا- چون هر جای دیگری- پر از دلهره است و رویا، مشوّش رؤیت می‌شود!
می‌بینی از تعبیر عاجرم، چرا که برای طبیعی کردنِ زبان، ورای طبیعت، باید زبان اشارات را شناخت و من نمی‌شناسمش. پس باید، چون همیشه در هر لحظه زندگی کنم. و از قهوه‌یی که پس از ختم این نامه خواهم نوشید و سیگاری که پس از آن خواهم کشید، لذت ببرم. به لحظه‌م آگاه باشم. همیشه این‌گونه زندگی کردم و شاید دشمنی با من از این می‌آید که خواستند چون من باشند ولی نتوانستند چرا که با تمام سادگی، چندان آسان نیست.
دیگر چه بگویم، که در این‌جا نیز، چون در آن‌جا، و در همه جا، بوی لاشه و مردار مشام را آزار می‌دهد و این سه مذهب جهود–سبب سرافکندگی آفرینش و هستی و آدمیزاده–می‌کوشند تا به هر قیمتی به قرن بیست ویکم راه پیدا کنند و ترس از جماع! (در قرن پیش می‌گاییدند و سفلیس می‌گرفتند و دیوانه می‌شدند و می‌مردند و چنین قیل و قال نمی‌کردند.) التماس دولتی برای پاک نگه‌داشتن ریه‌ی جوانان و نوباوگان و رفتن خانم سوفیا لورن با عینک آخرین مُد دیور و پلور والنتینو برای نوازش کودکی که از گرسنگی می‌میرد! به این می‌گویند وقاحت!

گرچه بسیار دیده‌ام ولی می‌خواهم باز باشم و بیشتر ببینم و شاهد عینیِ فرو ریختن این تمدنی باشم که به آخر خود رسیده است. آن‌گونه که شاهد عینی فروریختن دیوار برلن بودم.

در زمان جنگ خلیج، وقتی که مرگ سبز و لزج، تلویزیون‌ام را پاشیده و اتاق‌ام را پر کرده بود جز نقاشی کردن چاره ای نداشتم. از میان کارها تابلویی است که در آن کودکی بر پرچم آمریکا، سازمان ملل و اروپای متحد می‌شاشد. کبوتری و خروسی به همراه دارد. به کودکان امروز و فردا پیش‌کش کرده‌ام چرا که زنده نخواهند بود و زندگی نخواهند کرد اگر یکباره به آن‌چه تا امروز بوده است نشاشند.

برایم بنویس. ممنون‌ام که کتاب تازه‌ات را برایم می‌فرستی. پس از خواندن‌اش برای روجا برادرزاده‌ام خواهم فرستاد. او نیز شعر می‌گوید. تو را می‌بوسم. سلام من برای تو و خانواده‌ات.

آدرس من این است:

VIA CASSIA no. 1280 Sc.D.int.11

00189 ROMA-ITALIA

دوستانه

                                                                                                                                               بهمن محصص

خطبه عقد و ازدواج به زبان عربی، توهین بزرگی است به شخصیت زن

خطبه عقد و ازدواج به زبان عربی، توهین بزرگی است به شخصیت زن

درود بر دوستان گرامی. خطبه عقد و ازدواج به زبان عربی توهین بزرگی است به شخصیت زن که بر اثر عدم اگاهی و اشنایی ما به زبان عربی
سالهاست مورد استفاده قرار گرفته است. بیش از 1400 سال از تازش ویرانگر
تازیان به کشور و فرهنگ ما میگذرد، هنوز ما به اداب و رسوم خرافی انها
الوده بوده و نااگاهانه بدون اینکه توجه داشته باشیم در انجام بسیاری از
مراسم خانوادگی و اجتماعی خود، مفاهیمی را به زبان تازی در مغز وارد و به
زبان می اوریم که فرهنگ و ادب ما هیچگاه به ما اجازه نخواهد داد، انها را
به زبان فارسی بر زبان جاری سازیم.
بدیهی است که تازش دوم تازیگری که با شورش اخوندیسم
در کشور ما اغاز شد، ادامه این کار را توان تازه ای بخشید و وجود اختناق و
ستمدینی در داخل کشور به هم میهنان ما اجازه نمیدهد تا به گندزدایی فرهنگ
تابناک ایرانی از تازش زبانها و فرهنگهای خارجی بپردازد، ولی ما افرادی نیز
که در کشورهای ازاد بسر میبریم نیز هیچگاه بر ان نشده ایم که در این راه
گامی برداشته و همچنان چشمهای خود را به روی واقعیت بسته نگهداشته و به
تفاله های اخوندهایی که از کشور خارج شده اند، اجازه میدهیم، با اجرای برخی
از اداب و رسوم زندگی ما به زبان تازی، همچنان ما را به زندان تاریک
خرافات و نادانی ها دربند نگهدارند. یکی از نمونه های بارز این فراخواست
(ادعا)،
اجرای مراسم ازدواج است.
در هنگام ازدواج باید عروس بگوید :
« انکحتک و زوجتک نفسی الی صداق المعلوم »
مفهوم و ترجمه فارسی این جمله انست که من خود را در برابر مقدار معینی پول به گاییدن میدهم، طرف مقابل باید بگوید : « قبلتو » یعنی پذیرش میکنم گایش را. پیشنهاد نخست را ایجاب و پذیرش را قبول میکنتم.
بدیهی است که ترتیب ایجاب و قبول و پس و پیش شدن ان مانعی ندارد. شما خواننده گرانقدر، به یقین از واژه « گاییدن » و همچین از اینکه ما این وژه را به کار بردیم، ناراحت و شرمگین شده اید. هرگاه چنین است به دنباله نوشتار توجه بفرمایید :
واژه «انکحتک» از ریشه «نکاح» و «نکاح» گرفته شده است. هرگاه مفهوم و ترجمه واژه «نکاح»
را از فرهنگهای گوناگون برایتان نقل میکریدم ممکن بود این گمان برایتان
ایجاد شود که ما در نقل مطلب تحریف و تصرف به عمل اورده ایم. از اینرو ما
برای اثبات ادعای خود درباره مفهوم واژه «
نکاح» به نقل تصویر تعریف و تفسیری که هشت فرهنگ بسیار مشهور و معتبر عربی به عربی،انگلیسی به عربی، عربی به انگلیسی و فارسی به فارسی کرده اند، میپردازیم :
نکاح به چه معنی است؟؟
فرهنگ لغت عربی به عربی ؛ « التوقیف علی مهمات التعاریف » تالیف شیخ الامام، عبدالروف بن مناری، در صفحه 330 واژه «نکاح» را چنین تعریف و تفسیر کرده است :
النکاح : ایلاج ذکر فی فرج لیصیر یذلک کالشی الواحد
فرهنگ لغت عربی به عربی « التعریفات » تالیف علامه علی بن محمد بن الجرجانی، در صفحه 255 واژه «نکاح متعه» را چنین تعریف کرده است :
نکاح المتعه : وهو ان یقول الرجل لامراته خذی هذه العشره امتع یک مده معلومه فقبلته
فرهنگ لغت انگلیسی به عربی « AnEnglish Arabic Lexicon » تالیف « George Badger » در صفحه 183 درباره مفهوم واژه  « Copulation » در زبان عربی چنین نوشته است :
تناکح – جامع :  Sexually copulate, V.L To unite
فرهنگ عربی به انگلیسی « قاموس اللجه المصریه » تالیف سقراط سیبرو در صفحه 614، واژه نکاح را چنین معنی کرده است :
منکوح :  To copulate, mankah(jikah), Mankoh copulate
(ینکح)، نکح، نکاح : Copulation, niah
و اما در فرهنگ مشهور و معتبر دهخدا در جلد «ن» صفحه 270 واژه نکاح را ضمن معانی «بغل خوابی» و در صفحه 721 همان جلد «نکاح متعه» را از فرهنگ منتهی الارب براداشت کرده و انرا اشکارا « گاییدن » معنی کرده و فرهنگهای لغت «تاج المصادر» و «زوزنی» واژه نکاح را «جماع کردن» تعریف کرده اند.
ما
براستی از ترجمه کردن این تعریفات به زبان فارسی شرم داریم و به همان دلیل
نیز از ترجمه فرهنگهای عربی بالا به زبان فارسی خودداری میکنیم و تنها به
چند نکته اشاره مینماییم : یکی اینکه واژه «
Copulation » در زبان انگلیس، نکاح، جماع کردن در زبان عربی و گاییدن در زبان فارسی، همه دارای یک مفهوم میباشند. دیگر اینکه کلمات بکار رفته در فرهنگ «التوقیف علی مهمات التعاریف» دارای ترجمه زیر میباسد :
ایلاج = وارد کردن ؛ ذکر = الت تناسلی مرد ؛ فی = در ؛ فرج = الت تناسلی زن ؛ لیصر = برای اینکه بشود ، کالشی الواحد = یک جسم واحد
وارد کردن الت تناسلی مرد در الت تناسلی زن برای اینکه یک جسم واحد بشود.
ترجمه فارسی تعریف «نکاح متعه» در فرهنگ «التعریفات» نیز بدین شرح است :
« نکاح متعه یعنی اینکه مرد به زنی بگوید، این پول را بگیر و برای مدت معینی خود را در اختیار من بگذار
همچنین معنی جمله زشت « النکاح سنتی » یعنی « گاییدن سنت من است. »
اکنون
ما از هم میهنان گرانقدر پرسش میکنیم، ایا درست است که ارباب دانش، خرد،
ادب، فرهنگ و سایر افراد اگاه ساکت بمانند و اجازه دهند، این واژه ها و
عبارت رکیک که به فرهنگ و ادب ما ایرانیان تازش کرده و اینچنین انها را
دگردیس نموده، کماکان در فرهنگ ما باقی بماند؟
ایا
این وطیفه هر ایرانی روشنگر و میهن خواهی نیست که از هم میهنانش درخواست
کند، نگذارند افراد شیخ صفت، عمامه نهاد و مفتخور در جشن و شادی پیوند
زناشویی انها چنین مفاهیم زشت و رکیکی را به زبانی که ما معنی و مفهومش را
نمیفهمیم برایمان بخوانند و برابر ان مبلغ قابل توجهی پول ستایی کنند؟
آیا
این شایسته یک بانوی ایرانی است که در هنگام پیمان زناشویی اعتراف کند که
به نکاح با ان همه مفاهیم زشتی که دارد و در بالا شرح دادیم تن در میدهد تا
در برابر ان «صداق المعلوم» یعنی مبلغ معینی پول کسب کند و نه اینکه یک
زندگی زناشویی و خانوادگی خجسته و سعادت فرجامی را با همسرش اغاز نماید؟
نکته دیگر اینکه اخوندهای داخل کشور و خرده اخوندهای خارج از کشور برای پول ستایی و گرم نگهداشتن تنور مفتخوریهای خود میگویند، عقد ازدواج باید اسلامی و بوسیله اخوند انجام گیرد.
بدیهی است که عمل زناشویی که پیوند دیدن زن و مرد بوده و زن و مرد در
هنگام پیمان زناشویی باید نسبت به یکدیگر تعهد کنند که یک زندگی مشترک و
سعادت فرجام را اغاز و تا پایان عمر ادامه دهند و نه اینکه بر پایه مفهوم
عباراتی که اخوندها و خرده اخوندها به زبان تازی میخوانند، با یکدیگر به
بغل خوابی و جماع بپردازند.
بنابراین هر خرد و منطقی پذیرش میکند که ازدواج یک پدیده اجتماعی است نه دینی.
هرگاه قرار بود، عمل ازدواج یک پدیده دینی بشمار اید، انوقت پیروان هر
دینی، ثمره های ازدواج خود را شرعی و مشروع و ثمره های ازدواج سایر ادیان
را غیر شرعی و نامشروع بشمار می اوردند و این امر سبب ایجاد شکاف و اختلاف
پایه ای و دائمی بین پیروان مذاهب گوناگون و مشروعیت وجود انها میشد. تردید
نیست که اگر هدف عبارت «عقد اسلامی» لزوم ذکر واژه های زشت و رکیک باشد که
در هنگام خطبه پیمان زناشویی بوسیله ملاها خوانده میشود، بدیهی است که حتی
هر مسلمان مومنی راضی خواهد شد دست کم در هنگام زناشویی، خطبه ازدواج او
از ذکر واژه های رکیک، نازیبا و غیر ادبی یاد شده، خالی و پاک باشد.
حال ای بانوی ایرانی ایا شما با همسرتان «نکاح» میکنید؟؟
بنمایه
گرفته شده از روزنامه پیام ازادگان شماره بیست و چهارم

بوف کور خوانی

شما می توانید فایل صوتی بوف کور نوشته صادق هدایت را به گوش هایتان بزنید
 
قسمت اول 
  قسمت دوم


قسمت سوم را در اینجا بشنوید.
قسمت چهارم را در اینجا بشنوید.
قسمت پنجم را در اینجا بشنوید.
قسمت ششم را در اینجا بشنوید.
قسمت هفتم را در اینجا بشنوید.
قسمت هشتم را در اینجا بشنوید.
قسمت نهم را در اینجا بشنوید.


اجرا : سورنا سلگی
متن ” بوف کور” را در اینجا ببینید.


پایان صید قزل‌آلا در آمریکا

محبوبه شعاع:سی‌ام ژانویه زادروز «ریچارد‌گری براتیگان» نویسنده و شاعر معاصر آمریکایی است. او زاده سال 1935 بود و در سال 1984 درگذشت. از ریچارد نه رمان، یک مجموعه داستان و چندین دفتر شعر منتشر شده که رمان «صید قزل‌آلا» در آمریکا اولین و شناخته شده‌ترین اثر اوست. وی هم‌چنین عضو جنبش بیت بود.
«ریچارد گری براتیگان» در سی‌ام ژانویه سال  ۱۹۳۵ میلادی در تاکوما واشنگتن به دنیا آمد. او دوران کودکی‌ سختی را داشته، پدرش پیش از به دنیا آمدن ریچارد، خانواده را ترک کرده و پس از آن که خبر درگذشت او را خوانده، تازه متوجه شده که پسری به نام ریچارد داشته ‌است. باربارا خواهر ریچارد درباره دوران کودکی ریچارد گفته:«او شب‌ها را به نوشتن می‌گذراند و تمام روز را می‌خوابید. اطرافیان خیلی اذیتش می‌کردند و سر به سرش می‌گذاشتند. آن‌ها هیچ‌وقت نفهمیدند که نوشته‌های او چه‌قدر برایش مهم هستند.»
او در بیست سالگی شیشه پاس‌گاه پلیس را با سنگ شکست و یک هفته را در زندان گذراند و بعد به بیمارستان دولتی تحویل داده شد و به تشخیص پزشکان به دلیل ابتلا به جنون جوانی پارانوئیدی در بیمارستان تحت شوک درمانی و مراقبت ویژه قرار گرفت و پس از مرخص شدن از بیمارستان به سان‌فرانسیسکو رفت.
سال ۱۹۵۶ بود که براتیگان به سانفرانسیسکو رفت و آن زمان دوران اوج جنبش بیت بود و نویسندگان و شاعران سرشناس این جنبش در این شهر فراوان یافت می‌شدند. افرادی مانند: جک کرواک، آلن گینزبرگ، رابرت کریلی، میکل میک‌کلور، فیلیپ والن و گری اشنایدرو، او تحت تاثیر جنبش بیت‌ قرار گرفت و نخستین مجموعه شعرش را در بیست و یک سالگی منتشر کرد و همان سال نیز ازدواج کرد. در تابستان ۱۹۶۱ بود، که او به هم‌راه همسر و کودک خردسالش به آیداهو رفت و زندگی در چادر کنار رودخانه‌های پر از قزل‌آلای آن‌جا را تجربه کرد و «رمان صید قزل‌آلا در آمریکا» را نوشت. این رمان شش سال بعد در ۱۹۶۷ منتشر شد و براتیگان را که در فقر مطلق به‌سر می‌برد و حتا در تامین غذای روزانه دچار مشکل بود از نظر مالی نجات یافت.
ریچارد قبل از رمان صید قزل‌آلا در آمریکا چند مجموعه شعر منتشر کرد که یا به رایگان توزیع شد یا خود او در خیابان به فروش نسخه‌های آن‌ها می‌پرداخت. «رمان ژنرال متفقین، اهل بیگ‌سور» هر چند دومین رمان او محسوب می‌شود اما اولین رمان منتشر شده‌ اوست. این رمان در سال ۱۹۶۴ منتشر شد و تنها هفت‌صد‌و چهل و سه نسخه از آن فروش رفت.
اما پس از موفقیت صید قزل‌آلا در آمریکا براتیگان دیگر هر کتابی می‌توانست منتشر کند و چنین هم کرد. او حتا کتابی منتشر کرد با نام «لطفن این کتاب را بکارید» که شامل هشت شعر بود و به هم‌راه هر شعر بسته‌ای بذر بود. گفته شده: بسته‌های باز نشده این مجموعه اکنون نزد مجموعه‌دارن چندین هزار دلار خرید و فروش می‌شود. سه شعر از این اشعار با ترجمه «علی‌رضا بهنام» در کتاب «کلاه کافکا» گزیده شعرهای ریچارد براتیگان در ایران هم منتشر شده ‌است، البته بدون بذر.
هم‌چنین ریچارد براتیگان به سفارش «جان لنون» و «پل مک‌کارتنی»، که دوستان‌اش در گروه «بیتلز» بودند، چند شعر و بخش‌هایی از رمان‌هایش را در نوار کاستی با عنوان گوش دادن به ریچارد براتیگان خواند و منتشر کرد. این نوار که هم‌زمان با مجموعه شعر کاشتنی او منتشر شده بود نیز حاوی ابتکارهای جالبی بود. به طور مثال شعری به نام «عاشقانه» با هجده لحن مختلف توسط افراد مختلف از جمله خود ریچارد و دخترش لانته خوانده شد.
ریچارد در سال ۱۹۷۰ پس از سیزده سال زندگی زناشویی پرفراز و نشیب از همسرش ویرجینیا جدا شد و دو سال بعد به  مونتانا رفت و تا هشت سال پس از آن در مجامع ظاهر نشد و حاضر به ایراد سخن‌رانی یا انجام مصاحبه هم نبود.
او در دوازدهم می ۱۹۷۶ برای اولین بار به ژاپن رفت. گفته شده او از کودکی با ژاپنی‌ها بر سر بمباران «بندر پرل هاربر» مشکل داشت. زیرا عموی‌اش در آن حادثه ترکش خورد بود و هر چند یک سال بعد بر اثر حادثه‌ای از بلندی سقوط کرد و مرد، اما ریچارد هفت ساله مرگ عمو خود  را به حساب ژاپنی‌ها نوشته بود و از آن‌ها متنفر بود. ولی سفر به ژاپن دیدگاه‌اش را نسبت به ژاپنی‌ها تغییر داد و شیفته فرهنگ ژاپنی شد تا آن‌جا که بارها به ژاپن سفر کرد و وطن‌اش را سانفرانسیسکو، مونتانا و توکیو می‌دانست. او حتا با آکیکو که یک دختر  ژاپنی بود ازدواج کرد و این ازدواج دو سال هم دوام یافت.
ریچارد نویسنده‌ای خاصی بود و تعلق‌اش به سبک یا جریان ادبی ویژه دشوار است. «زیبایی‌شناسی او ترکیبی از دست‌آوردهای سورئالیسم فرانسوی و تفکر ضدبورژوازی است که جان مایه آثار هنری معاصرش را شکل داده و در عین حال در تضاد کامل با پدرسالاری قرار می‌گیرد.»
«علی‌رضا طاهری عراقی» مترجم مجموعه‌ داستان «اتوبوس پیر» در یادداشت مترجم می‌نویسد: «توصیف آثار براتیگان کار ساده‌ای نیست. هیچ سبک و مکتب ادبی و سنت تاریخی را نمی‌توان زادگاه یا مبنای شیوه خاص نویسندگی و شاعری او دانست. در مورد آثار نثرش حتا این مشکل وجود دارد که آن‌ها را باید در کدام گونه‌ ادبی جای داد؟ آیا رمان‌هایش را واقعن می‌توان رمان نامید؟ آیا اصلن در حوزه ادبیات داستانی قرار می‌گیرد؟ شاید ساده‌تر این باشد که آن را سبک براتیگانی بخوانیم و بس. به هر حال به نظر می‌رسد که آثار براتیگان هم مثل خودش یتیم‌اند.»
هم‌چنین در مورد آثار او گفته شده: نقاط اوج داستان‌هایش یک‌دست نیست و از این نظر به کنکاش بیش‌تری برای درک به‌تر این آثار نیاز است. در رمان صید قزل آلا در آمریکا و نیز دیگر آثار او از جمله در مجموعه اشعارش تمایل درونی نویسنده به خودکشی منعکس شده است. آثار او شباهت به آثار «ویرجینیا وولف» و «ولادیمیر مایاکوفسکی» دارد و خواسته‌های درونی نویسنده به خوبی از آن‌ها مشخص است. به این دلیل خواننده آثار وی خود را خارج از فضای آن‌ها حس نمی‌کند چون براتیگان نویسنده‌ای است که با چیره دستی و مهارت لازم از آثار خود برای ارتباط مستقیم با خواننده استفاده کرده است.
زندگی و مرگ ریچارد هم مانند آثارش بسیار پرفراز و نشیب و متفاوت و غیرمنتظره بوده است. او در فصل شکار همیشه به مونتانا می‌رفت و با دوستان‌اش به شکار می‌پرداخت هر چند او هیچ‌وقت نمی‌توانست به موجود زنده‌ای شلیک کند و بیش‌تر ادای شکارچیان را در می‌آورد. در فصل شکار در سال ۱۹۸۴، او به مونتانا نرفت. دوستان‌اش نگران شدند. امکان تماس با او وجود نداشت به همین دلیل پلیس شهر بولیناس در شمال کالیفرنیا که محل زندگی او بود را خبر کردند و پلیس در بیست‌و‌پنجم اکتبر ۱۹۸۴ در خانه ریچاردگری را شکست و یک بطری مشروب و یک تفنگ کالیبر ۴۴ کنار جسدش پیدا کرد. بنابر اظهار نظر پزشکی قانونی او ایستاده رو به دریا و پشت به پنجره به شقیقه‌اش شلیک کرده و به عمر خود در چهل‌و‌نه سالگی پایان داده است.
از رمان‌های او می‌توان به: صید قزل‌آلا در آمریکا، ژنرال متفقین اهل بیگ‌سور، در رویای بابل، سقط جنین، در قند هندوانه،  پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد، یک زن بدبخت و هیولای هاوکلاین اشاره کرد او هم چنین چندین داستان بلند و کوتاه و دفتر شعر هم انتشار داده است.
(سرچشمه گرفته ازرادیو کوچه)

بازدید | علی حسينی

سالها گذشته، و حالا نمی­دانم تقدیر است یا اقبال كه در سالن فرودگاهی در شرق امریكا روبرویم نشسته­اى. به من نگاه می­كنى— شاید به موهاى خاكستریم، و من به تو، به چشمانت—سبزتر به نظر می­آیند، با نشان خطوطی خفیف در كنارشان.

می­پرسى: “به یاد می­آورى؟”

می­گویم: “البته. فراموش شدنى نیست.” و چشمانت می خندند. همان طورى كه به یاد دارم.

می­گویى: “آه، لهجه­ات. . . هنوز هم آن لهجه را دارى.  با همان تاثیرش.”

من بعد از سالها در راه سفرى به آن كشور باستانی­ام. و تو؟—­شانسى دست نمی­دهد كه بپرسم.

براى نوشیدنی به بار فرودگاه می­رویم. تا می­نشینیم به سمتم خم می­شوى و می­گویى: “آواز آن Bulbulها هنوز توی گوش من هست. همان طورى كه تا سحر می شد شروع می كردند.”

می­گویم: “اما من بیشتر صداى فواره­ها را می شنوم. یادت هست چطور صبح هاى زود یکباره زیر پنجرهٌ اتاق خواب­ات باز می شدند؟ توى آن باغچه، توى آن جزیره گرمسیرى؟”

“آره. . . بیدارمان می كردند، عشق بازى می­كردیم و بعد همانجا روى تختخواب دراز می­كشدیم تا ظهر، و انگشتان تو روى بدنم می­خزیدند.”

بارانى از خاطره­ها در سرم می بارند.

سالها پیش بود، زمان جوانى. شبى به شام دعوتم كردى. هفتهٌ پیش از آن در پیاده روى به Sacred Falls با هم آشنا شده بودیم، در میان گلهاى گرمسیرى. بعداً گفتى: “از این طبیعىتر نمی­شد—خیس و خاكى و گرسنه”. “شكلات بار”ا­ت را با من قسمت كردى. از روى سنگها و لاى شاخه­هاى  Hala  و Koa haole  با احتیاط رد می شدیم  و تو از Kampauaa،  نیم ­ـ ­خداى افسانه­اى هاوایی برایم می گفتى. خدایی نیم­-­آدم نیم­- خوک. خدایی كه خانه­اش در آن درهٌ دلفریب بوده است، تا روزى كه دشمنان  دوره­اش می كنند، و تنها راه گریز صخره بلند روبرو بوده است. كامپوُآآ، مجبور می­شود سینه بر دیوارهٌ صخره بچسباند تا خانواده­اش از روى بدن او بگذرند و به سر كوه برسند و خودش لحظه­اى پیش از رسیدن دشمنان از صخره بالا می رود. آبشار جایی است كه این خداى افسانه­اى سینه به صخره فرو كرده است. خندیدى و گفتى: “من دوست دارم فكر كنم كه این كار را براى معشوقه­اش كرده است.”

هنوز آن شام را به یاد دارم. میان اتاق کوچک­ات روى حصیر نشستیم. پیراهنی سفید پوشیده بودى و چقدر آن یخه یک دكمه بیشتر باز گذاشته­ات را دوست می­داشتم—می­بینم كه هنوز هم از آن عادت لذت می­برى. در راه آبشار كنار هم رفتیم و از ادبیات و هنر حرف زدیم. بعداً گفتى: “اولین کشش همان بود، جرقه­اى كه باعث جوشش شد.” از داستانهایی كه نوشته بودى گفتى و بعدها، پس از عشق بازی­هایی كه در آن هواى گرمسیرى از نفس می­افتادیم و روى تخت دراز می كشیدیم، یکى از آنها را برایم می­خواندى. دوست می­داشتى كه با صفحه­ها خودت را باد بزنى. آه، و آن شناهاى شبانه، برهنه ی برهنه، زیر مهتاب، میان موجهاى سفید ساحل Lanikai، كه یکى را داستان كردى. گفتم: “بهتره برهنگىاش را كمتر كنى.” گفتى: “ابداً، هیجانش به برهنگىاش است.” سالها بعد چاپ شده­اش را در مجله­اى دیدم، با واژه­هایی كه برهنگى و عشق بازى یمان را شد­ت داده بود. بعد از آن هرچه را كه چاپ می كردى می خواندم، و دنبال ردى از خودم می گشتم. آن یکى را هم خواندم—آن كه فكر كنم جایزه­اى هم برد. اسم­اش “آتش” بود. خواندن آن خیلى برایم سخت بود. اولا، ایده از من بود، نه از تو. دوما، درست برعكس آنچه نوشته بودى اتفاق افتاده بود. تو نبودى كه تكه­ى یخ را به رختخواب آوردى. حقیقت را می­دانى كه آن شب، هواى گرمسیرى و شراب به آتش­ام كشیده بود. بلند شدم و سروقت یخچال كوچك­ات رفتم تا تكه­اى یخ روى پیشانیم بمالم. آنجا بود كه آن فكر به سراغم آمد. برگشتم و كنارت دراز كشیدم. بعد تنگ در آغوش­ات گرفتم و یخ را آرام روى گودى كمان كمرت گذاشتم. یکباره فریاد كشیدى و چنان مرا فشردی كه براى یک آن نفسم بند آمد. وقتی كه یخ را آهسته روى پوست گرم­ات گرداندم، در سوزش سردى و لذت لرزیدى. خندیدى و بیشتر خواستى. در عالم بهم پیچیدن و گرما آنقدر یخ روى تن هم آب كردیم كه قالب یخى در یخچال نماند. با تماس یخ سوختیم و خندیدیم و بعد تو “آتش” را نوشتى.

آن شب، آن شام، و آن پیراهن سفید یک دكمه بیشتر باز مانده هنوز جلو چشمانم است. داشتی شیشه ی شراب را باز می­كردى، و نمی­دانم چطور انگشت­ات را زخم كردى. دستمال كاغذى را دور زخم  پیچیدى. همان موقع بود كه دیدى به لكهٌ قرمزى روى پیراهن سفید­ت خیره مانده­ام. یکباره پیراهن را كندى و به آشپزخانه دویدى. زیر شیر آب نگه­اش داشتى. پشت سرت آمدم، و كمر برهنه­ات را كه روى سینک خم بود تماشا كردم. آنجا بود كه براى اولین بار پوستت را لمس كردم و هنوز آن سردى نرم را روى انگشتانم حس می كنم.

آن وقتها، من بى خیال بودم و تو پر از آروز. تو می خواستى نویسنده بشوى و در راه ایده­ات پا برجا و سختكوش بودى. می خواستى به ناحیه شرق برسى، مجله­اى ادبى را اداره كنى. می­گفتى براى آن حتما باید یک زبان خارجى بدانى، و فرانسه می خواندى. تو می خواستى دنیا را ببینى. عادت داشتى بگویی، “آدم نباید یک جا بماند. باید به دیدن دنیا برود. دنیا به دیدن آدم نمی­آید.” و من كه برعكس “آدم” به “بهشت روى زمین” رانده شده بودم، آرزویم تا ابد ماندن با تو بود، در میان گلهاى گرمسیرى، قدم زدن در شبهاى مهتابى ساحل و آبتنى تمام برهنه در میان موجهاى كف­آلود. جایی که آبى آبها داشت زردى شنهاى  آن دیار باستانى را از ذهنم می­شست.

هنوز جرعه­اى از شراب مان را ننوشیده­ایم كه پروازت را اعلام می­كنند.از جا می­پرى. لحظه­ای نگاهم می­كنى. بعد از روى میز به سمتم خم می­شوى و لبهایم را می­بوسى. راست كه می­شوى چشمانت می­خندند. بلند می­شوم. دستت را می­گیرم. . . نمی­خواهم رهایش کنم. اما کشش رفتن دارد. . . رهایش می­کنم. . . با كمر سرد جام در دست می­نشینم و همان طور که دور می­شوى پشت گردنِ برهنه­ات را تماشا می­كنم، غرق در این خیال كه آیا هنوز هم بوسیدن پشت گردنت را دوست میدارى؟

فیل در تاریکی | قاسم هاشمی‌نژاد

دریافت کتاب: | فیل در تاریکی، قاسم هاشمی‌نژاد |

داستان
جلال امین وقتی حساب کرد دید همه‌چیز باید صبح همان‌روزی شروع شده باشد که ماشین او را دم خانه‌اش در باغ صبا خالی کرده بودند. ساعت هفت صبح بود، روز اول چار-چار، و بیرون سرما بیداد می‌کرد و نمور بود. چونکه آسمان ابر بود، دم باریدن، و یک هفته بود همه منتظر بودند و نمی‌بارید.
جلال امین کلید در قفل پیکان پنجاه و یک سورمه‌ای‌ش انداخت دید در قفل نبود. فکر کرد شاید از حواس‌پرت در را دیشب نبسته رفته بود. دقت کرد دید بادشکن سمت چپ را میله انداخته بودند لولاش را شکسته بودند. بادشکن هرز بود.


داستان فیل در تاریکی در مدت هشت روز (چار-چار زمستانی)،[الف] از یک روز یکشنبه تا یکشنبه بعدش، رخ می‌دهد.

یکشنبه– جلال امین گاراژداری در چهارراه سیروس است، دو فرزند به نام‌های زهرا و علی دارد و نام همسرش عصمت است. او منتظر است برادرش حسین از آلمان برسد. صبح همان روز، دزد پیکانش را جلوی خانه زده‌است. تلفنی به زنش می‌گوید برادرش در راه است و دارد از راه زمینی به ایران می‌آید.

دوشنبه– حسین با اتومبیل بنز ۲۸۰ اس می‌رسد تهران. ماشین را می‌گذارد تعمیرگاه و با ماشین جلال می‌روند خانه. نیکُلا مکانیک ارمنی گاراژ جلال و همسرش ژانِت هم به خانهٔ جلال می‌روند. حسین در مورد چند ایرانی صحبت می‌کند که در استانبول با آنها آشنا شده و یک‌بار در راه کمک کرده‌اند پنچری ماشینش را بگیرد و یک‌بار هم در گمرک به او پول قرض داده‌اند. مُصَیّب دربان گاراژ زنگ می‌زند که دزدها قفل گاراژ را شکسته‌اند و می‌خواسته‌اند دزدی کنند که او رسیده و پلیس خبر کرده. جلال و نیکلا می‌روند گاراژ و با پلیسی که دنبال دزدها کرده صحبت می‌کنند. چیزی دزدیده نشده و دزدها سوار بر رنج‌روور فرار کرده‌اند.

سه‌شنبه– یک ستوان با پلیسی که شب دزدی به گاراژ آمده به دفتر جلال می‌آیند و در مورد اتفاقات دیروز سؤال می‌پرسند. کمی بعد زنی به نام مهستی گنجوی با یک آلفا رومئو ۲۰۰۰ زرد که از کاپوتش بخار بلند می‌شود، وارد گاراژ می‌شود. نیکلا می‌گوید ماشین تا فردا کار دارد و مهستی به بنز اشاره می‌کند و می‌پرسد فروشی است یا نه. در همین زمان یک فولکس واگن پرسروصدا وارد گاراژ می‌شود. نام راننده علی میرزاده است که خودش را سعدی شیرازی معرفی می‌کند. جلال متوجه می‌شود زن در فاصله بیرون رفتن او از دفتر، از گاراژ خارج شده‌است. سعدی از جلال می‌پرسد آلفا رومئو فروشی است یا نه و بعد از دانستن اینکه نمی‌تواند ماشین را با فولکسش معاوضه کند می‌رود. مهستی به دفتر جلال زنگ می‌زند و می‌گوید سعدی یک سال است برای او مزاحمت ایجاد می‌کند. عصر حسین می‌آید گاراژ و با جلال قرار می‌گذارند آخر هفته بروند طالقان و پدرشان را ببینند. حسین که در آلمان در رشتهٔ کشاورزی تحصیل کرده، می‌خواهد در طالقان کشاورزی کند.

حالا تمامی آن دایرهٔ خوشایند صورت در کاسهٔ دو دستش بود و پنجه‌های گنده‌اش در موهای پرپشت زن خوشی حس ابریشم زنده را درک می‌کرد و چشم‌های زن در درخشش تازه‌شان که از قعر جان می‌آمد، کنار دو دستش بود و شست‌ها از روی شقیقه‌ها تپندگی دل شیفته را می‌شنید و می‌دید چشم‌ها از طلب پنهان موج داشت و به شرم و شور از شهد وعده‌دهندهٔ تن می‌گفت.


چهارشنبه– جلال صبح ماشین تعمیرشدهٔ مهستی را به خانه‌اش در دروس می‌برد. مهستی او را به داخل دعوت می‌کند و دوباره پیشنهاد خرید بنز جلال را مطرح می‌کند اما جلال جواب قطعی نمی‌دهد. زن سعی می‌کند با اغواگری خودش را در دل جلال جا کند. بعد به اتاق خواب می‌روند و درهم می‌آمیزند. جلال برمی‌گردد دفتر. کسی زنگ می‌زند و به جلال می‌گوید مهستی زنی نیست که به درد او بخورد. بعد مرد شیرازی دوباره به گاراژ می‌آید تا ماشین‌اش را تعمیر کند و باز سراغ بنز را می‌گیرد. آخر وقت، کسی پیغام می‌آورد که جلال باید برود دیدن رئیس او. جلال جواب رد می‌دهد. در راه برگشت به خانه سرنشینان یک بلیزر تعقیبش می‌کنند و زمانی که در یک کوچه بن‌بست گیر می‌افتد، سه‌نفری کتکش می‌زنند. او به خانه نیکلا می‌رود و کلید بنز را به نیکلا می‌دهد تا ماشین را جابه‌جا کند و به او سفارش می‌کند تا به او نگفته از خانه بیرون نیاید.

پنجشنبه– حسین زنگ می‌زند به دفتر و می‌گوید کی می‌رویم طالقان؟ جلال می‌گوید او نمی‌تواند بیاید و حسین باید تنهایی برود. جلال نامه‌های حسین را که از آلمان فرستاده به قصد یافتن نکته‌ای، مرور می‌کند. مهستی زنگ می‌زند و خودش را لوس می‌کند و تلفن را قطع می‌کند. تلفن دوباره زنگ می‌زند و جلال گوشی را برمی‌دارد به هوای مهستی اما مردی پشت خط می‌گوید پیغام من به دست‌تان رسید؟ او به خاطر درگیری در کوچه عذر می‌خواهد و درخواست می‌کند با هم دیدار کنند. جلال قبول می‌کند و قرار می‌شود جمعه صبح در گیشا ملاقات کنند. مهستی دوباره زنگ می‌زند و به اغواگری‌اش ادامه می‌دهد. سعدی دوباره می‌آید گاراژ دنبال ماشینش. جلال می‌گوید نیکلا رفته شمال. سعدی می‌گوید ماشینش که اینجاست. جلال می‌گوید با بنز من رفته. جلال در ذهنش کسانی را که خواهان ماشین هستند برمی‌شمرد: سه نفر دزد، یک شیرازی، یک صدای نکره، یک زن، یک پیغام‌آور، سه‌تا یکه‌بزن؛ جمعاً ده‌نفر. جلال کمی ابزار می‌گذارد توی پیکانش و پیاده از گاراژ می‌رود بیرون و متوجه می‌شود چند نفر در یک پیکان تعقیبش می‌کنند. بعد برمی‌گردد دفتر. مصیب دربان می‌خواهد برود طالقان و جلال می‌گوید عصر جمعه برگردد. بعد زنگ می‌زند به مهستی و قول می‌دهد یکشنبه بنز را برایش ببرد. شب از خانه می‌رود انبار حاجی و تمام بنز را وارسی می‌کند و توی درِ ماشین، چند کیلو هروئین پیدا می‌کند.

جمعه– عصمت زن جلال از او می‌پرسد که پای زن دیگری در میان است یا نه چون اخیراً رفتارش تغییر کرده‌است. جلال از سر نگرانی زن و بچه‌اش را می‌برد خانه پدرزنش بعد می‌رود گیشا سر قرار. مردی به شیشه ماشین می‌زند و می‌گوید دنبالش برود. کنار یک باغ می‌ایستند و می‌روند داخل اتاق مردی که جلال با او تلفنی صحبت کرده بود. اسم مرد گلباد است. گلباد مشروب می‌ریزد و با جلال می‌خورند بعد به جلال می‌گوید مایل است بنز را بخرد و به او وعده می‌دهد باهم یک کارواش راه بیندازند. جلال می‌گوید تا شنبه خبر می‌دهد و گلباد یک چک به عنوان پیش‌پرداخت به او می‌دهد. گلباد به او می‌گوید مهستی جزء دسته دیگری است که ماشین را از آلمان فرستاده ایران. جلال از او می‌خواهد بگذارد با کسی که او را زده، تسویه‌حساب کند. گلباد قبول می‌کند و می‌گوید اسمش افندی است.

این مسجد را همیشه دوست می‌داشت. نقلی و نجیب و مأنوس بود. مثل خانهٔ خود آدم. خانهٔ خدا به این مهربانی و رأفت سراغ نداشت. آن درخت‌ها، آن حوض کوچک پرآب که در جنبش ماهیهای آن وضو می‌گرفتی. آن بالاخانه‌ها، آن کفترهای دستاموز. آن صحن تسلی‌بخش، آن محراب کوچک متواضع که ملکوت در آنجا لانه داشت. دلش از شور لرزید.


شنبه– جلال درگیر با افکارش و مخمصه‌ای که در آن است، به مسجد می‌رود و نماز می‌خواند. وقتی به دفتر برمی‌گردد، می‌بیند سعدی منتظرش است. او باز سراغ ماشین را می‌گیرد. بعد از رفتنش مصیب چای می‌آورد و می‌گوید پدر جلال از اینکه از آمدن حسین خبر نداشته ناراحت شده و گفته می‌آید تهران حسین را ببیند. جلال می‌فهمد حسین به طالقان نرسیده. گلباد زنگ می‌زند تا از معامله ماشین خبر بگیرد. جلال می‌گوید می‌فروشد. گلباد به جلال می‌گوید ماشین را ساعت ۳ بیاورد سر گیشا. جلال از دفتر درمی‌آید و می‌رود پیش نیکلا و به او می‌گوید حسین احتمالاً دست تبهکارهاست. جلال به نیکلا می‌گوید برود تعمیرگاه و منتظر پدرش بشود و او را ببرد خانه پدرزنش و بگوید حسین با دوستانش رفته شمال. جلال می‌رود انبار حاجی و هروئین‌ها را برمی‌دارد و در جایی از انبار مخفی می‌کند و ماشین را می‌برد سر قرار. ماشین را تحویل می‌دهد و با افندی می‌روند اتوبان کرج. جلال افندی را می‌زند و کلتش را می‌گیرد و از برادرش می‌پرسد. افندی می‌گوید ماشین مال یک دسته دیگر است که ما می‌خواستیم از چنگ‌شان دربیاوریم. دیدیم حسین رفت با یکی از آدم‌های دسته دیگر حرف زد و فکر کردیم با آنها شریک است. جلال می‌فهمد حسین رفته قرضش را به همسفرانش پس بدهد. افندی جنازه حسین را به جلال نشان می‌دهد و فرار می‌کند. جلال بالای سر جنازه نشسته که سعدی شیرازی سرمی‌رسد و خودش را مأمور شهربانی معرفی می‌کند. آنها باهم سوار ماشین سعدی می‌شوند و برمی‌گردند. جلال در راه به او می‌گوید جنس‌ها پیش خودش است و باهم می‌روند خانه سعدی. جلال به سعدی می‌گوید نصف روز به او فرصت بدهد تا جنس‌ها را تحویل پلیس بدهد و با ماشین سعدی می‌رودخانه خودش.

یکشنبه– جلال ماشین را بالاتر از خانه‌اش می‌گذارد و کلت را می‌گذارد توی داشبورد. دم خانه می‌بیند در باز است. می‌آید توی خانه و کسی ضربه‌ای محکم به سرش می‌زند. وقتی به هوش می‌آید می‌بیند گلباد روبرویش نشسته‌است و سراغ جنس‌ها را می‌گیرد. جلال می‌گوید قول جنس‌ها را به سعدی داده‌است اما می‌توانند با هم معامله کنند. جلال شماره تلفن گلباد را می‌گیرد و به او می‌گوید پانصدهزارتا پول نقد و بنز را بیاورد به جایی که فردا تلفنی به او می‌گوید. بعد به مهستی زنگ می‌زند و می‌گوید از جریان ماشین و همدستی مهستی خبر دارد و او باید برای گرفتن جنس‌ها با سیصدهزارتا پول نقد سر قرار بیاید. بعد به سعدی زنگ می‌زند و جریان را می‌گوید و از او می‌خواهد افندی را که با بلیزر فرار کرده، دستگیر کند. جلال دوباره به مهستی و گلباد زنگ می‌زند تا مطمئن شود پول را آماده کرده‌اند. بعد وصیت‌نامه‌اش را می‌نویسد و در پاکت می‌گذارد و تلفنی به گلباد و مهستی آدرس و ساعت قرار را می‌دهد. بعد به سعدی زنگ می‌زند و آدرس را می‌دهد و ساعت قرار را کمی دیرتر به او می‌گوید. جلال می‌رود انبار حاجی و پاکت وصیتش را به کرامت نگهبان انبار می‌دهد و او را می‌فرستد پاکت را تحویل حاجی بدهد. گلباد سرمی‌رسد و جلال کمی او را معطل می‌کند تا مهستی هم بیاید. بعد مهستی و گلباد با هم روبرو می‌شوند و گلباد به رویش هفت‌تیر می‌کشد. سعدی می‌رسد و گلباد را با تیر می‌زند، مهستی را دستگیر کرده و جنس‌ها را ضبط می‌کند. جلال از انبار درمی‌آید و می‌بیند پیکانش را دزدیده‌اند. کلید ماشین را می‌اندازد توی جوی آب و پیاده درحالی‌که برف می‌بارد، می‌رود.

خلاصه داستان ‘همنوايی شبانه ارکستر چوبها’ | رضا قاسمی

روی جلد کتاب “همنوايی شبانه ارکستر چوبها”

| اولين کتاب رمان رضا قاسمی در سال ۱۹۹۶ انتشار يافت. |
حوادث اصلی داستان در بالاترين طبقه يک ساختمان قديمی در مرکز شهر پاريس می گذرد. در دوازده اتاق زير شيروانی طبقه ششم عده ای ايرانی و فرانسوی زندگی می کنند.
از ايرانی ها چهار نفر نقش برجسته تری دارند: راوی داستان، پيش از اين با نويسندگی و موسيقی سروکار داشته، اما به دليل ناکامی در اين هنرها، حالا به کار نقاشی ساختمان روی آورده. او روزها خواب است و شبها را بيشتر به کشيدن پرتره سپری می کند. او ابتدا با همسرش در اينجا زندگی می کرده، اما پس از فوت زن اينک تنهاست. رعنا زن جوانی است که از چند هفته پيش به او پناه آورده است.
رعنا، زنی تنها و سرگردان است و نيازمند حمايت مردان. تا کنون در ازای مهربانی ها و فداکاری هايش از مردان به ندرت پاسخ شايسته ای دريافت کرده است. در آغاز داستان نزد راوی زندگی می کند، اما سپس به سيد می پيوندد.
سيد الکساندر، از پيش از انقلاب در فرانسه اقامت داشته و زندگی تازه ای در اين کشور آغاز کرده است. او هم نام خود را تغيير داده و هم خود را ايتاليايی جازده است! اينک همسر فرانسوی دارد، اما جدا از او در دو اتاق طبقه ششم زندگی می کند. پيش از اين به کارهای مختلفی دست زده و حالا از راه فروش گليم های ايرانی زندگی خود را می گذراند.
پروفت، به معنای پيامبر، آخرين کسی است که به ساکنان طبقه می پيوندد. جوانی مرموز، قوی هيکل و شرور است با عقايد درهم برهم لاهوتی.
 علاوه بر ساکنان جورواجور ساختمان، راوی، که در وحشت مردن دست و پا می زند، ميان عوالم مرگ و زندگی سرگردان است. هرازگاه دو موجود خيالی راه بر او می بندند و او را به بازجويی می گيرند. آنها نمودی هستند از دو فرشته عالم اموات، يعنی نکير و منکر
يک زن و شوهر پير فرانسوی موجر ساختمان هستند که همراه سگ بزرگشان در طبقه چهارم ساختمان زندگی می کنند و اتاق های زير شيروانی را، بيشتر از روی نوع دوستی، به آدمهای آسمان جل اجاره داده اند. آنها رابطه زيادی با مستاجران ندارند. برقراری ارتباط با آنها دشوار است: مرد گوشش سنگين است و زن به بيماری فراموشی دچار است!
علاوه بر ساکنان جورواجور ساختمان، راوی، که در وحشت مردن دست و پا می زند، ميان عوالم مرگ و زندگی سرگردان است. هر از گاه دو موجود خيالی راه بر او می بندند و او را به بازجويی می گيرند. آنها می توانند نمودی باشند از دو فرشته مأمور “تفتيش عقايد” در عالم اموات يعنی نکير و منکر: اولی در هيئتی شبيه به شخصيت فاوست، قهرمان معروف يک فيلم سينمايی کلاسيک (۱۹۲۶) ساخته فيلمساز آلمانی مورناو، و ديگری در هيکلی مشابه بازيگر غول پيکری که در فيلم معروف “ديوانه ای از قفس پريد” ساخته ميلوس فورمن، نقش ياغی سرخ پوست را در آسايشگاه ايفا می کرد.
داستان در پنج فصل تنظيم شده است. سير حوادث اما تسلسل مرتبی ندارد و پس و پيش می رود. به عبارت ديگر توالی زمانی درهم شکسته و در سراسر پنج فصل رمان پراکنده است.
فصل اول:
مستأجران طبقه ششم همزيستی کمابيش آرامی دارند. اما اين آرامش با ورود پروفت به هم می ريزد. او طی يک حمله، که انگيزه واقعی آن به درستی روشن نيست، با چاقو به سيد حمله می کند. راوی که با سيد دوستی نزديک دارد، در ماجرا دخالت می کند. چندی بعد او که خود را از جانب پروفت در خطر می بيند، برای شکايت از دست او شتابان به سراغ زوج پير مالک ساختمان می رود در طبقه چهارم. اما مثل هميشه با سگ وقيح و غول پيکر آنها روبرو می شود.
راوی مدام با دو فرشته عجيب روبرو می شود که او را به خاطر خلافهای موهوم يا واقعی که در زندگی مرتکب شده، از جمله تأليف رمانی تحت عنوان “همنوايی شبانه ارکستر چوبها” بازجويی می کنند!
در اين فصل نسبتا کوتاه خواننده تقريبا با همه شخصيت های اصلی رمان آشنا می شود.
فصل دوم:
با چاقوکشی پروفت، ترس و نگرانی طبقه را فرا گرفته است. راوی ديگر هرگز احساس امنيت نمی کند: “نوک چاقوی پروفت گرچه خونی را بر زمين نريخته بود، اما چيزی را شکسته بود که ترميم ناپذير بود: ديواری را که حريم امنيت ما بود.”
در توضيح اين هراس است که با ريشه های اضطراب در خاطرات راوی و در ناخودآگاه او آشنا می شويم: برش هايی از گذشته های دور و کودکی راوی، خلجان های روانی، اضطرابها و آشفتگی های روحی او.
راوی مايل است بيشتر با پروفت آشنا شود، هرچند که همچنان از او وحشت دارد. در ذهن او اين بدگمانی شکل می گيرد که شايد پروفت مأموری باشد که برای از ميان برداشتن افراد بی ايمانی مانند او به خارج از کشور اعزام شده است.
راوی از رعنا، که در خانه او جا خوش کرده، خسته شده است و سرانجام به او اخطار می دهد که برای خود مسکن ديگری پيدا کند.
فصل سوم:
راوی که قصد دارد از شر رعنا راحت شود، تدبيری می انديشد تا او با سيد رابطه برقرار کند. سيد هم ديگر در طبقه ششم احساس امنيت نمی کند، زيرا “نوک چاقوی پروفت هيچ نقطه امنی باقی نگذاشته بود”. او به خانه همسرش نقل مکان می کند، و چند روز بعد رعنا را نيز با خود می برد.
راوی درمی يابد که بيشتر همسايه های او، برای پنهان کردن گذشته خود، بيش از يک نام دارند، اين “کشف” او را بيشتر مضطرب می کند.
 روابط ميان مستاجران با تنش دم افزونی همراه است. هراس از مرگ بر ذهن و روح راوی چيره است. خاطرات تلخ و دلهره آور، بر وحشت او دامن می زند.
همنوايی
در همين زمان در طبقه ششم وقايعی اتفاق می افتد که بر پريشانی او می افزايد و زندگی او را به شدت مختل می کند: حرکات تهديدآميز پروفت نشان می دهد که قصد کشتن او را دارد. همسايه فرانسوی او بنديکت در راهروی طبقه از بام تا شام مشغول نجاری است! همسايه ديگر مشغول بنايی است و همسايه سوم مشغول سماع و ذکرگويی! اين نا آرامی ها خورد و خواب را بر راوی حرام می کند.
در همين زمان در طبقه ششم يک جبهه بندی پنهانی شکل می گيرد ميان سيد و پروفت. سيد، با اينکه ديگر در دو اتاق خود زندگی نمی کند، همچنان آرزوی طرد مستأجران و تصرف طبقه را در سر می پروراند. در برابر او پروفت، سعی می کند مستأجران را به پيروی از آئين خود جلب کند.
فصل چهارم:
روابط ميان مستاجران با تنش روزافزونی همراه است. هراس از مرگ بر ذهن و روح راوی چيره شده است. خاطرات تلخ و ماليخوليايی، در کنار وقايعی مانند خودکشی معشوق يکی از مستاجران، بر وحشت او دامن می زند.
فصل پنجم:
از ميان مستاجران کسانی که راوی رابطه بهتری با آنها داشت، خانه را ترک کرده اند. او حس می کند که پروفت و پيروانش حلقه محاصره را بر گرد او کاملا تنگ کرده اند. راوی در ادامه عملی که در فصل اول رمان آغاز شده است، برای شکايت از تهديدهای مرگبار پروفت، به سراغ صاحبخانه در طبقه چهارم می رود، اما نمی تواند از هراس خود چيزی بگويد. در بازگشت می بيند که پروفت بالای پله ها چاقو به دست منتظر اوست.
راوی به قتل رسيده، اما همچنان نقل می گويد و گزارش می دهد که قاتل او يعنی پروفت را دستگير کرده اند. مستاجران ديگر هم هر يک به نحوی از ساختمان پراکنده می شوند، و راه برای نقشه های سيد باز می شود که به چيزی جز تصرف طبقه ششم نمی انديشد. آخرين رويداد رمان که همانا مرگ پيرمرد موجر است، از زبان سگ او نقل می شود، که گويی روح راوی در جسم او حلول کرده است.