اروتيسم در شعر سانسكريت – عباس صفارى

انتشار اين مقاله در مطبوعات چاپي و غيرچاپي بدون اجازه كتبی عباس صفاری جايز نيست.

مى‏توان نياز و كنجكاوى باستان شناسان و پژوهشگران تاريخ در قرن‏هاى نوزدهم و بيستم را انگيزه اصلى رمزيابى و آموزش خطوط از ياد رفته و منسوخ شده جهان باستان دانست. اين رمزيابى اما افق‏هاى ديگرى را از فلسفه، علوم، اديان، فرهنگ و هنر آن تمدن‏ها به رويمان مى‏گشايد كه با كنار هم قرار دادن اين پازل‏هاى پراكنده، سرانجام به دورنماى كاملترى از آنچه بوده‏ايم، دست مى‏يابيم.
يكى از اين افق‏هاى هر چند كوچك، اما روشن، شعر جهان باستان است كه بر كتيبه‏ها و كوزه‏هاى سفالين حك شده يا نقش بسته است. امروزه از طريق رمزيابى و ترجمه همين اسناد گرانبها است كه گاهى با حيرت درمى‏يابيم كه مضامين و موتيوهاى اروتيك بخش مهمى از توليدات شعرى تمدن‏ها و فرهنگ‏هاى آن ادوار را تشكيل مى‏داده است. اشعار ترجمه شده از روى كوزه‏ها و سفال‏هايى كه از گورستان كارگران و بردگان مصر باستان به دست آمده، نشان از آن دارد كه اين نوع شعر نه تنها در ميان خواص بلكه در ميان توده‏هاى مختلف آن جوامع نيز رواج داشته است.در ترجمه‏اى كه به همت »ازرا پاوند« از اين اشعار صورت گرفته، زنان و مردان جوانى را مى‏بينيم در فضايى انباشته از عطرهاى خوشبو، تن‏پوش‏هاى ابريشمين، شكارهاى لذيذ، كلوچه‏هاى شيرين، گوهرهاى گرانبها، بسترهاى پاكيزه و… اينها تماماً اسباب و اشيايى هستند كه براى لذت جسمانى فراهم آمده‏اند و دارا بودن آنها نشان يك زندگى سعادتمند و ايده‏آل محسوب مى‏شده است؛ اما اين بدان معنى نيست كه تمدن مصر باستان با روح و نيازها و واكنش‏هاى آن بيگانه بوده است؛ چرا كه مى‏دانيم هيچ تمدنى بيشتر از مصر باستان براى آخرت خود تدارك نمى‏ديده است، و روحانيون، پس از فراعنه، بيشترين قدرت را در آن جوامع داشته‏اند.
توليدات شعرى تمدن‏هاى نزديكتر به زمان ما مانند رُم و يونان در اروپا، چين و هند در مشرق زمين كه از گزند زمان به دور مانده است، افق پهناور و كاملترى را به رويمان مى‏گشايد و از همين طريق درمى‏يابيم كه شعر اروتيك بخش مهمى از سنت شعرى تمام تمدن‏هاى نامبرده را تشكيل مى‏داده است.
با شروع سلطه فرهنگ‏هاى كليمى و مسيحى در اروپا و خاورميانه و رواج اخلاق مسيحى، اروتيسم از شعر و هنرهاى غربى و خاورميانه رخت برمى‏بندد تا آنكه قرن‏ها بعد به شكل »اروتيسم عرفانى« مسيحى، عربى و ايرانى زندگى ديگرگون و دوباره‏اى را آغاز كند.
اوكتاويوپاز، شاعر و محقق برجسته مكزيكى كه شعر حافظ و »سنت جانِ صليبى« را در رده »اروتيسم عرفانى« قرار مى‏دهد، معتقد است كه در تورات و انجيل هيچ آيه‏اى كه نشانى از تحقير تن يا تفكيك روح از جسم به عنوان دو عنصر متضاد باشد، وجود ندارد و اين شيوه تفكر و ريشه‏هاى آن را در فلسفه يونانى به ويژه در تعليمات افلاطون جستجو مى‏كند. پاز باور دارد كه روحانيون صدر مسيحيت در اروپا، اين انديشه را، كه محور تضاد فلسفه يونان همراه با ميتولوژى آن كشور است، از افلاطون و پيروان او گرفته، به مسيحيت افزوده‏اند؛ اما از آنجا كه فرهنگ عبرى نيز در اين نوع برخورد با مقوله تن و روان با اخلاق مسيحى مشترك است و شكل‏گيرى قوانين و رسوم آن به قبل از رواج مسيحيت در اروپا و متأثر شدن آن از فلسفه يونان بازمى‏گردد، اين نظر اوكتاويوپاز مى‏تواند بحث‏انگيز باشد؛ مگر اينكه نگرش عبرى را ناشى از تأثير مستقيم فلاسفه يونانى بر روحانيون كليمى بدانيم كه آن هم به علت عدم دسترسى آنها به كتب يونانى كه نخستين ترجمه‏هاى آن در اواخر هزاره اول ميلادى آن هم به عربى انجام شده، بعيد به نظر مى‏رسد.
آنچه مسلم است اينكه فرهنگ »كليمى – مسيحى« به خاطر نوع نگاهش به مسئله آفرينش و رانده شدن حضرت آدم از بهشت به دليل خوردن ميوه ممنوع كه ناشى از وسوسه‏هاى تن بوده است، هرگز نتوانسته مقوله لذت جسمانى را از گناه و معصيت جدا ببيند.
عرفان اسلامى نيز از همين انديشه پيروى مى‏كند اما در رابطه با »گناه« برخوردِ ملايم‏ترى دارد و آدمى را گناهكار مادرزاد نمى‏داند؛ ولى در رابطه با عشق زمينى آن را نيرويى مخرب و مخل نظم به حساب مى‏آورد؛ وقتى حافظ در مطلع يك غزل مى‏گويد: در ازل پرتو حسنت ز تجلى دم زد/ عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد. در همين سرآغاز غزل، تصويرى آپوكاليپتيك (Apocalyptic) يا صحراى محشرى از آغاز كار جهان ارائه مى‏دهد.
آتش گرفتن عالم يا »آرماگِدون« در فرهنگ‏هاى كليمى – مسيحى و اسلامى مربوط است به پايان كار جهان. آغاز كار جهان اما در فرهنگ‏هاى نامبرده و بسيارى از ميتولوژى‏هاى باستانى توأم با صلح و آرامش است و در فضايى بهشتى يا مشابه آن. شايد اين غزل حافظ تنها شعرى باشد كه شروع كار جهان را با حريق و آتش سوزى مى‏آميزد، و اين يعنى بر هم ريختن نظام عالم. شاعر با آوردن پايان جهان به آغاز آن دستور و نظم فلكى را به هم مى‏ريزد و دليل اين دگرگونى و نابسامانى را هم عشقى مى‏داند كه در پرتوِ حُسن معشوق شكل گرفته است.


مكتب هندو اما با مقوله گناه در رابطه با عشق زمينى و پيروى آن از خواهش تن كاملاً بيگانه است. در فرهنگ هندو ميل و لذت جسمانى در ذات خود گرانبها است. در كتاب آتاروا ودا (Atharva veda) مى‏خوانيم »كاما« به معنى ميل و خواهش، پيش از ديگران زاييده شد. نه خدايان و نه آفرينندگان آنها و نه انسان هم‏مرتبه با ميل نيستند. ميل را زمان آفريده است و بر تمام موجودات برترى دارد و قدرتمندترين است. در جاى ديگرى از آتاروا ودا مى‏خوانيم: در ابتدا ميل زاييده شد كه هسته نخستين عقل و انديشه بود.
ميل و خواهش كه در فرهنگ‏هاى كليمى – مسيحى از وسوسه‏هاى تن سرچشمه مى‏گيرد و نيرويى مخرب و معصيت‏بار محسوب مى‏شود، در فرهنگ هندو انرژىِ مثبتى است كه عقل و انديشه را شكل مى‏دهد. ميل از نيروهاى كيهانى است و يكى از عوامل حركت و چرخش جهان. كاما از خدايان است و همپايه با »اروس« در ميتولوژى يونان. كاما به اين دليل از خدايان است كه در پاكترين و پُرتحرك‏ترين شكلش انرژى تقديس شده است.
تن در فرهنگ هندو مخزن اين انرژى تقديس شده و كيهانى است. جنين همان نقشى را براى نطفه ايفا مى‏كند كه زمين براى بذر. بدن انسان هم مخزن حيات است و هم قادر است اين انرژى را به انديشه و انديشه را به قدرت تبديل كند. در اين مرحله رياضت نقش مهم و نهايى را در اين رابطه به عهده مى‏گيرد، رياضت هندى كه بر پايه پرهيز و امساك نهاده شده مى‏كوشد با خوددارى از مصرف اين نيروى تقديس شده و كيهانى به قدرت‏هاى مافوق انسانى دست بيابد و در نتيجه نزديكى بيشترى به »راما« احساس كند.
رياضت هندى جذابيت لذت جنسى را انكار نمى‏كند و آن را ضرورى مى‏داند؛ ولى كاميابى را در مرتبه پايين‏ترى از رياضت قرار مى‏دهد؛ چرا كه تنها راه رهايى از زنجيره بازگشت به اين جهان و پيوستن به راما را در رياضت جستجو مى‏كند.
در هر صورت لذت جسمانى به عنوان انرژى مثبت، محور مهمى در فلسفه و رياضت هندو محسوب مى‏شود. در فلسفه پاسخگويى به نداى تن، جهان و طبيعت را به گردش در مى‏آورد و بقاى همه چيز به آن وابسته است و در رياضت، مهار كردن اين انرژى زمينه گسستن از زندگى خاكى و پيوستن به راما را فراهم مى‏كند.
شايد به همين دليل است كه در آنتالوژى‏هاى موجود از شعر سانسكريت اشعار روحانى در كنار اشعار اروتيك قرار گرفته و قرن‏ها در معابد برهمنان هندو و كاهنان بودايى نگهدارى مى‏شده است.
اشعارى كه در زير خواهد آمد از دو مجموعه انتخاب شده‏اند. مجموعه نخست كه ويدياكارا (Vidyakara) نام دارد، به وسيله كاهنى بودايى به همين نام در اواخر قرن يازدهم ميلادى تدوين شده، امروزه مهمترين و كاملترين نسخه‏اى محسوب مى‏شود كه از شعر سانسكريت موجود است. اين مجموعه شامل 1728 قطعه شعر است كه اكثراً از ميان آثار شاعران نزديك به عصر گرد آوردنده آن 700-1050 ميلادى انتخاب شده؛ اما نمونه‏هاى درخشانى از اشعار سانسكريت در ادوار گوناگون را هم در بر دارد. از آنجا كه سرايندگان اين اشعار بعضاً از كاهنان بودايى و برهمنان هندو بوده‏اند، تعداد قابل توجهى از اشعار مجموعه در مدح بودا و خدايان برهمايى مانند شيوا و ويشنو است. تعداد اندك‏ترى نيز در وصف طبيعت و جلوه‏هاى گوناگون زندگى است؛ ولى بدنه اصلى مجموعه را شعر اروتيك عاشقانه تشكيل مى‏دهد.
مجموعه دوم كه به ساتاسايى شاه هَلا شهرت يافته، شامل هفتصد شعر موجز و زيباست كه تاريخ نگارش يا جمع‏آورى آنها به پيش از رونق سانسكريت باز مى‏گردد و فقط تعداد اندكى از اشعار نخستين نسخه‏هاى سانسكريت با آن همزمان است.
اهميت اين مجموعه جدا از قدمت آن در جسارتى است كه شاعران ايالت جنوبى »ماهاراشترا« در ابراز عواطف و احساسات عاشقانه خود به خرج مى‏داده‏اند. از سوى ديگر در ايالات شمالى هند كه تحت سلطه سانسكريت بوده است زنان حق آموختن سانسكريت و كاربرد آن را نداشته‏اند و بايد به گويش‏هاى محلى اكتفا مى‏كرده‏اند، در نتيجه شاعران زن بيشتر از فضاى فرهنگى متفاوت جنوب برآمده‏اند و از ميان مردمى كه به شكار و كشاورزى اشتغال داشته‏اند. يكى از شاخص‏ترين اين چهره‏ها ويديا نام دارد كه مترجم انگليسى اين كتاب او را همطراز با ليدى كوماچى مهم‏ترين شاعر كلاسيك ژاپن و سافوى يونانى مى‏داند.

بمانند منقار طوطيان
بى‏شرمانه باز مى‏شوند
نيلوفران آبى،
با تماس سرانگشتان عاشق.
من ستايش مى‏كنم
گردونه عظيمى را
كه خورشيد برمى‏كشد.

گوشوارى
برازنده بانوى شرق.
ويديا

آى همسايه
مواظب خانه من باش.

پدرِ فرزندم
آب چاهِ خانه را
بدمزه مى‏داند
و از نوشيدن آن
سر باز مى‏زند

من بايد
به كنار رودخانه بروم.

هر چند ممكن است
بوته‏هاى بلند تامالا
و نى‏هاى شكسته
سينه‏ام را
خراش دهند.
ويديا

تمام روز
از ميان گِلِ سخت
خيش آهنين را
به دنبال مى‏كشد.
و شب
خسته و ناتوان
به خواب مى‏رود.

همسر جوانش
شب ديگرى را
كام ناگرفته
به بستر مى‏رود،
و فصل بارانى را
نفرين مى‏فرستد.
گمنام

مست از باده
مرد نام زنى ديگر را
در گوش او زمزمه كرد.

اكنون احساس مى‏كند
گردنبند گرانبهايش
زنجيرى است
بر گردن گاوميشى
كه سوى سلاخ‏خانه
كشيده مى‏شود.
گمنام

فقط
شب‏ها و آب‏هاى ورم كرده رودخانه گوداوارى
و نيمه شبان بارانى
ديده‏اند
بختِ خوش او را
و تمناى جسورانه مرا
ماكاراداجا
شنيده‏ام
كه دروغ مى‏گويد
و خيال دارد بامدادان
براى هميشه ترك كند مرا.

آه بانوى شب!
ما را در آغوش هم رها كن
و سپيده را از ما
دور بدار
نيشپاتا

شعله لرزان شمع
به تاريكترين شب
مى‏تابيد.

معشوق من
كه در فنون عشق
مهارت دارد،
ضرب‏آهنگى ملايم را
پيش گرفت

زيرا كه بستر چوبين ما
مانند همسايه‏اى پرگوى
به صداى درآمده بود
گمنام

با تبسم معنى‏دارى بر لب
بانوى آن سراى بزرگ
از كاه و پوشال
بسترى مى‏گستراند
براى مسافر ميهمان.

بامدادان اما
با چشمان اشك‏آلود
بر مى‏چيند
بستر پوشالين را
گمنام
تاريك و شنا
هلال ماه
و آسمان سرخ.

پارچه‏اى گل گونى
كه پستان‏هاى دختر را
در خود گرفته است،
و آثار انگشت‏هاى عشق
از درز آن
نمايان است.
گمنام

آغوش بگشا
و اين مرد را به حال خويش رها كن.

با عشق‏ورزى بى‏وقفه امشب
او را از رمق انداخته‏اى.

سپيده اكنون سر مى‏زند
و آواز خروسان را مى‏توان
از خانه‏هاى مجاور شنيد.
پاتانچالى

زيبايى
در كلماتى نيست
كه ادا مى‏شوند.

زيبايى در سخنى است
كه از گفتن
سر باز مى‏زند.

عريان نه
پوشيده در حرير
پستان‏هاى زن
وسوسه‏انگيزتر است.
والانا

كاهن
به نافِ زن خيره مانده است
و زن
به چهره مهتابگونه كاهن

كلاغان
كاسه فقر
و قاشق را
ناگهان مى‏ربايند
و به منقار مى‏برند.
شاشى رادا

نشسته است
ميان كودك خردسال
و شوى خويش.
از يك پستان
شير مى‏چكد
و پستان ديگرش
در دست مرد
سخت مى‏شود.
هلا

زیر نمای خواهر گشت ارشادی

در چرخ گردش فیس بوکی امروزم به
 کاریکاتوری برخوردم در نقد فاطی کماندو یا زنان گشت ارشاد.این کاریکاتور را با صدای سوسن ببینید
ترانه‌خوان:
سوسن


کلام: فرهاد شیبانی
آهنگ: اسفندیار منفردزاده

سرسره جنسی

http://www.zadgah.com/Pics/Haram-saraa.jpg 
سرسره ناصرالدین شاه وسیله‌ای به شکل سرسره است که ناصرالدین شاه و برخی دیگر از شاهان سلسله قاجار از آن برای آمیزش جنسی استفاده می‌نموده‌اند.
ناصرالدین شاه ۸۵ همسر داشت. به دلیل تعداد زیاد همسران فاصله زمانی هم
آغوشی با آنها بسیار طولانی می‌شد و با استفاده از این وسیله می‌توانست تا
حدودی بر این مشکل غلبه کند.
نحوه استفاده از سرسره بدین صورت بود که شاه و تمامی همسران برهنه
می‌شدند. شاه در پایین سرسره و در مکانی که بدن وی را ثابت و با حالت مناسب
نگاه می‌داشت، مستقر می‌شد و همسران یکی یکی از بالای سرسره به پایین
سرازیر می‌شدند و بعد از تماسی مختصر از شاه جدا می‌شدند تا نفر بعدی به
پایین سرازیر شود.[۱]
هر چند این سرسره به نام سرسره ناصرالدین شاه مشهور است، برخی تاریخ‌دانان شاهان پیش از او را ابداع کننده این وسیله می‌دانند. داریوش شهبازی می‌نویسد: فتحعلی‌شاه،
پدر بزرگ ناصرالدین شاه که به قولی بیش از هزار همسر داشت، چندین سرسره
برای خود در نقاط مختلف ایران بنا کرده بود که از جمله می‌توان به سرسره باغ نگارستان، که توسط رضا شاه تخریب شد، و سرسره سلطنت آباد، واقع در محوطه‌ای که امروز پادگان نظامی چهارراه پاسداران در آن واقع است، و سرسره ری، در دل کوه، اشاره کرد.
 
http://dl.topnaz.com/fun/2012/4/image/39428_339.jpg

داریوش شایگان: هنوز اسطوره ای فکر می کنیم

آقاي
شايگان جدا از جايگاه شما به عنوان يك روشنفكر متفكر، شما در دوراني همراه
با شخصيت‌هاي ديگر، بهاءالدين خرمشاهي و كامران فاني و ديگران به كار نشر
هم پرداخته‌ايد. با شناختي كه ما از شخصيت شما و اين دوستان داريم، حضور
شما در جايگاه ناشر شايد كمي دور از انتظار بود. با چه ايده‌اي سراغ نشر
رفتيد، چه چيزي را دنبال مي‌كرديد؟

وقتي در سال 1991 بعد از 12
سال غيبت به ايران آمدم، يك ماه در ايران ماندم، درست همان روزهايي كه
اولين جنگ خليج‌فارس شروع شده بود (جنگي كه آمريكايي‌ها به كويت حمله كردند
و عراقي‌ها را بيرون راندند.) آن زمان پسرعموهايم داشتند شركت ساختماني
پدرم را دوباره راه مي‌انداختند. من هم به آنها كمك كردم و درآمدي پيدا شد.
فكر كردم حالا كه كمي سرمايه به دست آوردم، يك انتشاراتي در ايران تاسيس
كنم. اين شد كه با آقاي همايون‌پور، خرمشاهي و فاني نشر «فرزان روز» را
تاسيس كرديم. اما از دلايل مهمي كه كار ما ادامه پيدا نكرد، اين بود كه كار
نشر بيشتر يك كار تجاري است و ما به اصطلاح اين‌كاره نبوديم.

به
هر حال موفق شديم يك دوره‌اي به خوبي كار كنيم و حدود 350جلد كتاب هم منتشر
كرديم. نشر كه پا گرفت، يك سري جلسه‌ها و سخنراني‌ها در خيابان ايرانشهر،
روبه‌روي خانه هنرمندان كنوني، گذاشتيم كه هر ماه يك‌بار برگزار مي‌شد. آن
زمان هنوز خانه هنرمندان وجود نداشت و آن محوطه متعلق به ارتش بود. بالاي
دفتر آقاي ادوارد، از دوستان ارمني را گرفتيم و دو، سه سالي آنجا جلسه
گذاشتيم كه خيلي هم خوب بود. تا اينكه ادوارد بالاي خانه‌اش را خواست و ما
از آنجا نقل مكان كرديم. براي موفقيت در اين كار بايد يك فروشگاه داشت كه
ما نداشتيم. بعد هم آقاي اتحاديه آمد و نشر به كارش ادامه داد. البته اين
انتشارات هنوز هم هست و من گاه‌گاه سري به آنجا مي‌زنم اما ديگر خيلي فعال
نيست.

با
توجه به اينكه جمع شما در نشر، همه از متفكران حوزه فرهنگ بودند، طبيعتا
اين انتظار وجود داشت كه كتاب‌هايي را انتخاب و منتشر كنيد كه به نوعي به
جريان‌هاي فكري معاصر كمك كند. نحوه انتخاب كتاب چطور بود، آيا با ناشران
كنوني تفاوتي داشت؟

بيشتر انتشار كتاب‌هايي مدنظرمان بود كه
جنبه‌هاي نظري داشته باشند و بحث‌برانگيز باشند. اما پيدا كردن مترجم دشوار
بود، يعني مترجم خوب كم داشتيم. البته من پيش از اين هم چنين تجربه‌اي را
داشتم، پيش از انقلاب گرداننده مركز «ايراني مطالعه فرهنگ‌ها» (معادل همان
گفت‌وگوي تمدن‌ها) بودم.

گفت‌وگوي تمدن‌ها پيش از انقلاب هم بود؟
بله،
خيلي پيش از اينها تشكيلات گفت‌وگوي تمدن‌ها در يك بنياد فرهنگي تشكيل شده
بود، البته تشكيلات ديگري هم بود، مثل مركز تاريخ، آقاي شيروانلو و
فرهنگسراي نياوران، آقاي مجيد تهرانيان و ديگراني كه در آن زمان با هم
همكاري مي‌كرديم. به هر حال من چون گرداننده آن تشكيلات بودم، بيشتر با
روشنفكران در ارتباط بودم و همه را جمع كرده بودم و همكاري مي‌كرديم. براي
همين، اين تجربه را از آن زمان داشتم، گرچه با كار نشر متفاوت بود، چون
بودجه دولتي داشت
گرچه بودجه‌اش زياد نبود، اما به هر حال، كار
گسترده‌تري بود. بعد آقاي رضا قطبي كه مدير تلويزيون هم بود، گفت: ما يك
ميليون دلار براي خريد كتاب بودجه داريم، شما اين كتاب‌ها را بخريد. ما هم
رفتيم و در عرض يك‌سال بهترين كتاب‌ها در حوزه علوم انساني و هنر را به
زبان‌هاي مختلف؛ فارسي، عربي، فرانسه و انگليسي (در حدود 40هزار جلد)
خريديم و كتابخانه بزرگي درست كرديم.

در اين پروژه‌ها با چه كساني همكاري داشتيد؟
خيلي‌ها بودند ازجمله؛ شاهرخ مسكوب، داريوش آشوري، جمشيد ارجمند، اديب سلطاني و ثقفي، كه هركدام هم با يك تيم بزرگ كار مي‌كردند.

ايده
من اين بود كه به جاي رقابت، با موسسات مختلف همكاري كنيم. مثلا با
دانشگاه آزاد كه تازه تاسيس شده بود، زير نظر آقاي مسكوب براي نوشتن 50 جلد
تاريخ فرهنگ ايران، قراردادي بستيم. آن زمان تقريبا تمام متفكران و موسسات
مهم با تشكيلات ما، قراردادي بسته بودند.

با اين تشكيلات و چهره‌هاي شاخصي كه به همكاري دعوت كرده بوديد، چه هدفي را دنبال مي‌كرديد؟
مي
خواستيم براي هر فرهنگ جهاني يك مجموعه تهيه كنيم. بيشتر هدف‌مان اين بود
كه با تمدن‌هاي آسيايي -كه ارتباط‌مان قطع شده بود- دوباره ارتباط برقرار
كنيم، تمدن‌هايي مثل چين، هند، ژاپن و… براي اين منظور قرار بود ايران،
يك شعبه در قاهره، يك شعبه در دهلي و يك شعبه در توكيو تاسيس كند. حتي
گردانندگان شعبه‌هاي ژاپن و قاهره انتخاب شده بودند؛ آقاي عثمان يحيي براي
قاهره و آقاي ايزوتسوي معروف هم براي ژاپن، كه نشد… . البته در دو سال
تعداد زيادي قرارداد بسته شد و حدود 40هزار جلد كتاب خريداري شد كه هنوز هم
در مركز مطالعات فرهنگي هست. بعد از انقلاب هم استعفا دادم و به پاريس
رفتم و سال‌ها ايران نبودم.

در پاريس چه كرديد، آيا همان ايده‌ها را دنبال كرديد؟
بعد
از هفت، هشت ماهي كه در پاريس بودم، خانم كربن – همسر‌هانري كربن – آمد و
گفت: كريم آقاخان مي‌خواهد تو را ببيند. رفتم ديدمش، مي‌خواست موسسه‌اي در
پاريس احداث كنيم كه در آن آثار ناتمام كربن را چاپ كنيم و بعد هم كار
ادامه پيدا كند. اين شد كه در پاريس موسسه‌اي با بودجه آقاخان تاسيس شد. من
هم از آقاي شاهرخ مسكوب خواستم با من همكاري كند و او از ايران آمد. بعدها
در همان موسسه، سخنراني مي‌گذاشتيم و ايراني‌ها جمع مي‌شدند. بعد كه موسسه
بسته شد، يك دوره‌اي به واشنگتن رفتم، موسسه ايران‌نامه را اداره كردم و
سرو صورتي به آن دادم. بعد هم تصميم گرفتم به ايران بيايم، از همان موقع
فكر تاسيس انتشارات در ذهنم بود.

يعني
با همان زيرساخت‌هاي فكري، اين‌بار در ابعاد كوچك‌تري آن جريان را دنبال
كرديد و نشر «فرزان روز» يك ماكت كوچك از آن ايده‌هاي بزرگ بود؟

دقيقا. ماكتي از ايده‌هاي بزرگي بود كه اگر ادامه پيدا مي‌كرد، گسترش مي‌يافت.

برگرديم
به قبل از انقلاب، از آن دوران به صورت متمركز پروژه‌اي را دنبال
مي‌كرديد، كه گرچه در دوراني دچار گسست شد، اما بعدها با «فرزان روز» به
نوعي ادامه پيدا كرد، با اين ايده مي‌خواستيد به كجا برسيد؟

اول
كمي اين پروژه فكري‌ را روشن كنم: من از آغاز با هند شروع كردم و هندشناس
بودم. سال 1346 كتاب «اديان و مكتب‌هاي فلسفي هند» را منتشر كردم، كه حاصل
پنج سال كار من بود، براي نوشتن اين كتاب زبان سانسكريت و متون قديم را
خواندم و متاسفانه در تمام اين سال‌ها هنوز كتاب جديدي در اين زمينه منتشر
نشده است. جز تمدن هند، به تمد‌ن‌هاي آسيايي و غرب و ارتباط اينها هم علاقه
داشتم. قبل از اينكه غربي‌ها بيايند آسيا و كشورها را كلونيزه كنند، بين
كشورهاي آسيايي ارتباط زيادي بود؛ بين ژاپن و چين، چين و هند، هند و ايران.
اما بعد از يك دوره‌اي ارتباط قطع شد و برنامه‌ام اين بود كه دوباره بين
تمدن‌هاي بزرگ آسيايي ارتباط برقرار كنيم. تا ببينيم وجه اشتراك و مسايل
مشترك ما چيست و تقدير تاريخي ما چه شباهت‌هايي با هم دارند و اینکه مساله
اساسي ارتباط با تجدد است، اينكه چطور مي‌خواهيم با اين تجدد كنار بياييم و
هركدام از اين كشورها در برخورد با تجدد چه راهي پيش گرفته‌اند و مسايلي
از اين دست…

بعد
از انقلاب جريان گفت‌وگوي تمدن‌ها با يك فرهنگ اسلامي پيوند خورد. پروژه
فكري‌تان چه نسبتي با بحث گفت‌وگوي تمدن‌هايي داشت كه به ويژه در دوران
اصلاحات مطرح شد؟

نسبت چنداني نداشت. ببينيد من بعد از نوشتن
كتاب «آسيا در برابر غرب»، چون در فرانسه اقامت گزيدم، ناگزير تغيير زبان
دادم، ديگر به فارسي ننوشتم و فقط به فرانسه نوشتم و اين روند تا امروز هم
ادامه دارد. يعني بعد از انقلاب در حدود 12 كتابي كه به فرانسه نوشتم، اين
مساله را دنبال كردم كه وارد شدن سنت در تاريخ و تبديل‌شدن آن به
ايدئولوژي، موجب تغيير ماهيت آن مي‌شود، اين مساله‌اي بود كه در شرايط جديد
براي من مطرح شد.

آيا مطرح شدن فرهنگ اسلامي، در ايده ايجاد زنجيره ارتباطي بين فرهنگ‌هاي آسيايي تاثير گذاشت؟
فرهنگ
اسلامي كه هميشه بود. ما قبل از انقلاب هم در ايران مسلمان بوديم. البته
فضاها جدا بود. يعني آن موقع علما در فضاي خاص خود زندگي مي‌كردند. ولي با
انقلاب يك جابه‌جايي پيش آمد و بعد هم كه اشاره كرديد بحث گفت‌وگوي تمدن‌ها
در دولت اصلاحات مطرح شد. كه البته من هرگز به خط‌مشي آنها پي نبردم. ما
تز خيلي روشني داشتيم. در دانمارك هم وقتي جايزه‌گفت‌وگوي تمدن‌ها را به من
دادند، در يك سخنراني گفتم كه هدف ما چه بوده: ما ايراني هستيم و هميشه
ايران از قديم امپراتوري بوده؛ همچنين هميشه بين تمدن‌هاي بزرگ بوده است،
يعني همواره يك نگاه به آسياي دور داشته و يك نگاه هم به بين‌النهرين و
غرب. از اين‌رو ايراني‌ها هميشه بين دو دنيا قرار داشتند و پل ارتباطي
بوده‌اند. اين عجيب است كه امپراتوري‌هاي ايران همه پل ارتباطي بوده‌اند.
مثلا امپراتوري هخامنشي، از هند هست تا آسياي ميانه و يونان و اين نقش را
امپراتوري‌هاي ديگر مثل اشكانيان و ساسانيان هم كم و بيش بازي كرده‌اند. پس
رسالت تاريخي ايراني‌ها اين است كه در ارتباط فرهنگ‌ها پيشقدم شوند. براي
همين ما آن زمان پروژه گفت‌وگوي تمدن‌ها را مطرح كرديم، امكاناتش را هم
داشتيم. ‌

آيا امتداد اين ايده در
نشر «فرزان روز»، بر روند انتخاب كتاب‌ها تاثيري گذاشت، آيا جريان فكري
مشخصي را در نظر داشتيد يا چارچوب معيني، كه بر اساس آن كتاب‌هايي را چاپ
نكنيد؟ ‌

نه، كتاب‌هاي خوب را انتخاب مي‌كرديم. كتاب‌هايي كه در
آن «تفكر» بود و مردم را به فكر كردن وا مي‌داشت و راجع به همه چيز و مقابل
هر نوع تفكر دگماتيك، برخوردي انتقادي داشت و مسايل مربوط به جامعه ما را
مطرح مي‌كرد. مثلا چون به هنر خيلي علاقه‌مند بودم، اولين كتابي كه چاپ
كردم، «هنرهاي ايران» بود و بعد كتاب «باغ‌هاي خيال، هفت قرن مينياتور در
ايران.» يا از كتاب‌هايي كه تفكر انتقادي داشت، «وجدان بيدار» تسوايگ را
چاپ كرديم كه البته ديگر اجازه تجديد چاپ ندادند. يا مثلا دوست داشتم
كارهاي اكتاويو پاز را ترجمه كنم، چون خيلي از مسايلي كه اين متفكر مكزيكي
مطرح مي‌كرد شبيه مسايل ما بود، گرچه از ديدگاه‌هاي ديگري عنوان مي‌شد.
اينها همه كتاب‌هاي تفكر‌‌برانگيز و بحث‌برانگيزي بود. اما در كل اصراري
نداشتم كه تنها كتاب‌هاي مورد علاقه من چاپ شود.

بر خلاف تصور غالب از يك فيلسوف، گويا شما به رمان (ادبيات) هم علاقه‌منديد و خودتان هم يك رمان داريد…
بله،
من خيلي رمان مي‌خوانم. رماني هم با عنوان «سرزمين سراب‌ها» دارم كه از آن
نوع رمان‌هايي است كه انگليسي‌ها به آن مي‌گويند epistolary،يعني رمان-
نامه‌. در واقع يك سبك ادبي است كه در فرانسه قرن هجدهم مرسوم بوده است.
رمان«سرزمين سراب‌ها»، شرح نامه‌هايي است بين يك مرد ايراني و يك زن
فرانسوي و با ترجمه جمشيد ارجمند كه در فرانسه منتشر شده است.

متاسفانه
ما در ايران كتاب‌هايي را كه شما در فرانسه منتشر كرده‌ايد، كمتر
خوانده‌ايم. به همين دليل دست‌كم از كتاب «آسيا در برابر غرب» و البته
ترجمه «افسون‌زدگي جديد و هويت چهل‌تكه» – كه از كتاب‌هاي تاليفي و مهم
شماست- چندان در جريان تحولات فكري نيستيم…

البته در كتاب
«آميزش افق‌ها» كه آقاي منصور‌هاشمي منتشر كرد، تكه‌هايي از كتاب«نگاه
شكسته» و بخش‌هايي از «انقلاب مذهبي چيست؟» در فرانسه آمده است.

از «آسيا در برابر غرب» به بعد چه تغيير عمده‌اي در نگاه‌تان به وجود آمده؟
من
دايم در تحولم، فكرم ايستا نيست. البته در ايران پذيرش «تحول فكري» براي
هموطن‌هاي ما بسيار مشكل است، براي همين هنوز حافظ و مولوي مي‌خوانيم و
هنوز بزرگ‌ترين متفكران ما مربوط به صدها سال پيش هستند. براي من خيلي عجيب
است كه هنوز بزرگ‌ترين متفكران ما، شاعران‌مان هستند و تازه جديدترين‌شان
كه حافظ باشد هفتصد سال با ما فاصله دارد. البته نه اينكه اينها آدم‌هاي
بزرگي نباشند، سوءتفاهم نشود.

اما از «آسيا در برابر غرب»، هم
گذشته‌ام و هم نگذشته‌ام. آخرين تحول، «افسون‌زدگي و هويت چهل تكه» بود.
بعد از آنها در فرانسه رمانم را نوشتم و كتاب جديدي به نام «آگاهي دو رگه»
كه ژانويه امسال در فرانسه درآمد، باز هم ادامه همان تم‌ها است.

«آگاهي دو رگه» به انسان‌هاي چند فرهنگي مي‌پردازد؟
بله،
تمام مساله دنياي امروز اين است كه همه چند‌فرهنگي شده‌اند. ولي اساس،
فرهنگ مدرن است. اگر اين فرهنگ مدرن را قبول نكنيد، همه به جان هم
مي‌افتند. اين فرهنگ مدرن است كه قواعد بازي را روشن مي‌كند.

برگرديم
به نشر فرزان و جلسه‌هاي آن. در دوره‌اي كه آن جلسات برگزار مي‌شده به
معنا و وسعت امروزي، اينترنت و ماهواره نبوده از اين رو اين دست جلسات معنا
و جايگاه ويژه‌اي داشته، چرا كه در اين جلسات آدم‌هايي سخنراني مي‌كردند
كه كمتر در حوزه عمومي ديده مي‌شدند و بيشتر در اقليت بودند. تصميم‌گيري
درباره جلسات و انتخاب موضوع و سخنرانان به چه ترتيبي بود؟

خودمان
مي‌نشستيم، حرف مي‌زديم و انتخاب مي‌كرديم. يك‌بار از آيدين آغداشلو براي
سخنراني درباره پيكاسو دعوت كرديم كه آمد و خيلي هم خوب صحبت كرد. يا مثلا
بابك احمدي، ايرج افشار، آقاي اتابكي، زرين‌كوب و زرياب‌خويي هركدام در
حوزه‌هاي فكري خودشان سخنراني كردند. يادم هست جلسه‌اي هم در سال 75 يا 76
درباره «مادام بوواري» فلوبر گذاشتيم كه آذر نفيسي سخنراني كرد. گلي امامي،
گلي ترقي و در واقع تمام خانم‌هاي متفكر ما هم حضور داشتند و از جلسات
خيلي خوب ما بود. از ديگر جلسات شاخص‌مان هم جلسه‌اي بود كه درباره گاندي
برگزار كرديم.

چرا گاندي را انتخاب كرديد؟
من
خودم هميشه گاندي را دوست داشتم. او را انتخاب كردم چون آدمي است كه فكر
مي‌كند، هر وسيله‌اي توجيه‌كننده هدف نيست. يعني نمي‌توان گفت چون هدف
والايي دارم، مي‌توانم از هر وسيله‌اي استفاده كنم. بايد بين هدف و وسيله،
نوعي تطابق و تجانس كيفي وجود داشته باشد، مثلا نمي‌توان از راه كشتن به
نتيجه خوب رسيد.

با توجه به زمان
برگزاري جلسات -كه همزمان با آغاز دوره اصلاحات بود- فعاليت‌هاي نشر «فرزان
روز» را به نوعي در درون پروژه اصلاحات به شمار مي‌آوردند، نگاه غالب اين
بود كه فعاليت‌هاي شما در فضاي پلوراليسم فرهنگي معنا پيدا مي‌كرد. حالا كه
مدتي از آن سال‌ها فاصله گرفته‌ايم و امكان بازخواني انتقادي بيشتري فراهم
شده، نگاه شما به آن دوران چيست؟

البته فعاليت‌هاي نشر و جلسات
كمي پيش از دوران اصلاحات آغاز شد. «اصلاحات» پيش از آنكه دولت اصلاحات روي
كار بيايد، در ذهن ما بود. البته نه به آن معنايي كه مطرح كردند، بلكه به
معناي «مساله ديالوگ»، يعني برقراري ديالوگ بين تمدن‌ها در آستانه ورود به
مدرنيته. همان‌طور كه گفتم قبل از انقلاب و بعد هم در پاريس روي همين مساله
كار كردم، وقتي هم به ايران برگشتم آن را ادامه دادم. بنابراين، «گفت‌وگوي
تمدن‌ها»ي ما پيش از اصلاحات شروع شد.

اشاره
كرديد كه پروژه گفت‌وگوي تمدن‌هاي شما، با جرياني كه اصلاحات دنبال مي‌كرد
فاصله داشت، اما پروژه اصلاحات اخير، دست‌كم در كليات و صورت مفاهيم،
ادامه پروژه شما به نظر مي‌رسد. كمي راجع به اين فاصله صحبت كنيد.

فقط
مي‌دانم كه گفت‌وگوي تمدن‌ها تبديل به يك موسسه بزرگي شد با تشكيلات وسيع و
بودجه بالا، ولي اينكه چه مي‌خواستند را نفهميدم. آن دوران ما تنها يك
سمينار در اصفهان برگزار كرديم بين «مركز» و «پيرامون» كه آقايان مهاجراني،
رامين جهانبگلو، كامران فاني و ديگران هم بودند. در واقع ما هيچ ارتباط
مستقيمي با مركز گفت‌وگوي تمدن‌ها نداشتيم.

مقوله
«فرهنگ» گفتمان اصلي دوران اصلاحات بود، بنابراين همزمان با گشودگي فضا،
بيش از سياست بر فرهنگ تاكيد شد. سويه اصلي تفكر شما نيز «فرهنگ» بوده است،
از اين رو حتي شما را «فيلسوف فرهنگ» خوانده‌اند. آقاي شايگان آيا شما
قايل به جدايي فرهنگ و سياست هستيد؟

دولت اصلاحات تاكيد زيادي
روي مقوله فرهنگ داشت و دولت خود را دولت فرهنگي مي‌دانست. با همين برنامه
هم بودجه‌هاي بيشتري به كارهاي فرهنگي اختصاص مي‌داد، با شروع اصلاحات،
كتاب‌هاي بسياري چاپ شد، براي همين برخي معتقدند در پي همين باز شدن فضا
بود كه امكان آن فعاليت‌ها در نشر «فرزان» به وجود آمد.

در فرانسه
موسسات فرهنگي‌اي هستند كه دولت به آنها بودجه مي‌دهد، در آمريكا هم
موسساتي هستند كه بودجه‌شان را بخش خصوصي مي‌دهد. آنجا مردم در بخش فرهنگ
خيلي سرمايه‌گذاري مي‌كنند. سرمايه‌داران آمريكايي در اين بخش خيلي فعالند،
تمام موزه‌هاي آمريكا را افراد خصوصي ساخته‌اند، نه دولت. اما در كشورهايي
مثل كشور ما، دولت بايد كمك كند. پس من در اينكه دولت بودجه‌اي براي
تحقيقات اختصاص دهد، اشكالي نمي‌بينم اما به اين شرط كه دخالت نكند…

اشاره
كرديد كه يكي از ملاك‌هاي‌تان براي انتخاب كتاب، مساله محوري كتاب‌ها
بوده، اينكه كتاب با وضعيت موجود ارتباط داشته باشد، از سويي ديگر در كتاب
«زير آسمان‌هاي جهان» مي‌گوييد كه خيلي موافق نيستيد كه سياست و فرهنگ در
هم‌ تنيده است، به نوعي مي‌گوييد چندان كاري با سياست نداريد و روي فرهنگ
تمركز كرده‌ايد. به نظر شما اينها تناقض ندارند؟

در يك دوره‌اي
آدم اصلا نمي‌تواند سياسي نشود، چرا كه همه چيز سياسي است. يك زماني مي‌شد
از سياست دور ماند. مثلا قبل از انقلاب من هيچ وقت چپ نبودم، كه آن هم دليل
دارد: مادر من از خانواده قديم گرجي بود كه بلشويك‌ها آنها را نابود كرده
بودند، اين بود كه ما از بچگي ضد‌بلشويك بار آمديم. بالاخره اينها همه روي
آدم تاثير مي‌گذارد…

در همان كتاب (گفت‌وگو با رامين جهانبگلو) وقتي به وقايع مي‌68 اشاره مي‌كنيد به نوعي بر فاصله گرفتن خود از سياست صحه مي‌گذاريد…
من
در سال 68 به فرانسه رسيدم. تازه مي‌خواستم براي دفاع از تز دكترايم وارد
دانشگاه شوم، اما دانشگاه در محاصره بود. انقلاب فرانسه را نگاه كنيد الان
حدود دويست سال از آن مي‌گذرد.به مناسبت دويستمين سال انقلاب فرانسه آمدند
بازبيني كردند، در تلويزيون فرانسه محاكمه‌اي را برگزار كردند براي لويي
شانزدهم و ماري آنتوانت با حضور مدعي‌العموم كه مردم هم راي مي‌دادند،
نتيجه اينكه آنها تبرئه شدند. اين نشان مي‌دهد كه ديد مردم نسبت به انقلاب و
دوران تروري كه بعد از انقلاب به وجود آمد، تغيير كرده است. اما به هر حال
انقلاب فرانسه بسيار مهم بود، چون تمام مدل‌ها و فرهنگ اصطلاحات انقلابي
را ساخت. پس از اين لحاظ كه واضع و باني بسياري از مفاهيم جديد بوده، طبعا
مهم‌اند اما مثل بيشتر انقلاب‌ها كه با حرارت آغاز مي‌شود، به قول «خوزه
اورتگا اي‌گاست»: هر انقلابي، اول يك واكنش دارد و بعد از مدتي هم، يك
بازنگري.

آيا دست‌كم در دوران مدرن، براي تغيير و مواجهه با مدرنيته، ناگزير از يك نگاه انتقادي نيستيم؟
صددرصد.

آقاي
شايگان پس به نظر شما نگاهي كه مي‌خواهد سويه انتقادي داشته باشد، در عين
حال مخالف تغيير است و مي‌خواهد در هر حال بين فرهنگ و سياست يك فاصله‌اي
را حفظ كند، كجا مي‌ايستد؟

كار انتقادي من در كتاب‌هايي كه
تاكنون نوشته‌ام، ساختار‌شكني مفاهيم بوده است. در كتاب «اسكيزوفرني
فرهنگي»، روي تناقضات خودم دست گذاشته‌ام، اينكه چرا من هميشه بينابين
بوده‌ام؟ اين بينابيني از كجا مي‌آيد؟ جايگاه من كجاست؟ استاد من كانت است
يا حافظ؟ اين دو به كلي با هم فرق دارند. شما وقتي وارد دنياي هگل مي‌شويد
مي‌بينيد كه دنيايش به كلي با دنياي حافظ يا مولوي متفاوت است. كليد
شناسايي اين دو، كاملا با هم فرق دارد و به قول خود حافظ، از يك اقليم ديگر
است. اينها را بايد شناخت و تمام دغدغه ذهني من فهميدن اين مسايل بوده و
دست آخر به اين نتيجه رسيده‌ام كه همه اينها در من هست و من ملغمه‌اي از
تمام سطوح آگاهي هستم. براي عبور از اين به آن، بايد كليدها را عوض كنم؛
اما شاه‌كليدي هم وجود ندارد. اشكال ديگران اين بوده كه به دنبال يك
شاه‌كليد هستند.

مساله ديگر ما اين است كه ذهنيت ايراني هنوز كه
هنوز است اسطوره‌اي است. براي همين هنوز بزرگ‌ترين متفكران ما فردوسي،
حافظ، مولوي و سعدي‌اند. انگار همه جواب‌ها را قدما داده‌اند و انسان
فرزانه امروز، تنها بايد آن جواب‌ها را بيابد، پس ما آزادانه فكر نمي‌كنيم و
مساله‌اي طرح نمي‌كنيم. من به اين مسايل انديشيده‌ام و پروژه من هميشه
اپيستومولوژيك بوده است، يعني طريقه شناخت، طريقه فكر كردن. اينكه
ايراني‌ها چطور فكر مي‌كنند، آلماني‌ها، انگليسي‌ها و فرانسوي‌ها چطور.
درست است كه يك فرهنگ مشترك اروپايي وجود دارد اما تفاوت‌هايي در تفكر
ملت‌هاي بزرگ اروپا هست. آلماني‌ها جنبه متافيزيكي دارند، انگليسي‌ها خيلي
تجربي‌اند و فرانسوي‌ها خيلي ديالكتيسين هستند. به ايراني‌ها كه فكر
مي‌كردم، ديدم مسايل من، همه از خودم و از تناقضاتي كه همه‌مان داريم بيرون
آمده است.

با
پذيرفتن اين آسيب كه متفكران ما مربوط به ساليان بسيار گذشته‌اند و ما
داراي ذهن اسطوره‌اي هستيم، نظر شما درباره پروژه‌اي كه مي‌كوشد از طريق
ترجمه، فكر كند چيست؟

اگر به من مي‌گفتند يك مركزي راه بينداز،
اولين كاري كه مي‌كردم اين بود كه تمام كلاسيك‌هاي غرب را سيستماتيك ترجمه
مي‌كردم، نه اينكه كمي آگامبن ترجمه كنيم، كمي آدورنو و كمي هم يك فيلسوف
ديگر. مثلا‌ هايدگر براي ايران سم است. كسي كه پشتوانه فكري غربي نداشته
باشد، وقتي ‌هايدگر بخواند مثل فرديد مي‌شود. بايد كلاسيك‌ها، يوناني‌ها،
رومي‌ها و بعد متفكران قرون وسطي و متفكران عصر جديد را ترجمه كرد. اين كار
زمان مي‌خواهد، چون در ايران ترجمه‌ها آنقدر در هم ريخته است كه حتي
اصطلاحات يكي نيستند. مترجمان خوب هم كم هستند. وقتي ژاپن بودم به ژاپني‌ها
گفتم شما چگونه پس از جنگ، 500 هزار جلد كتاب ترجمه كرده‌ايد؟ گفتند به جز
اساتيد درجه اول كه همه به اروپا رفتند و آنجا درس خواندند، بقيه ترجمه‌ها
همه بد است. ترجمه خيلي حساس است و گاه ترجمه فرانسه به انگليسي و آلماني
به فرانسه هم خوب نيست. من معتقدم كه در ايران بچه‌ها بايد از مدرسه و
كودكستان زبان خارجي بياموزند تا ايراني‌ها دو زبانه بزرگ شوند. چون تا
تك‌زبانه‌ايم، هرچه ترجمه كنيم باز هم عقب‌ايم. اين كار‌هايي است كه مي‌شود
كرد و بقيه‌اش را ديگر نمي‌دانم. ما نياز به يك خانه‌تكاني بزرگ ذهني
داريم. براي اينكه ذهن ما خيلي به‌هم ريخته است. بعد هم بايد ببينيم چرا
يك‌سري اشتباهات را مدام تكرار مي‌كنيم. وقتي سيد‌جمال‌الدين اسدآبادي را
با شريعتي مقايسه مي‌كنيد، مي‌بينيد با وجود اينكه اسدآبادي صدو‌ اندي سال
قديمي‌تر است، از برخي جهات جلوتر است، مثلا از «روح فلسفي» يك ملت مي‌گويد
كه منظورش «علم» بوده است؛ اما شريعتي نسخه مي‌نويسد. متفكران ما همه نسخه
مي‌نويسند و به دست ما مي‌دهند، پيش از آنكه بيماري را تشخيص و نشان دهند.

سرچشمه گرفته از روزنامه شرق

ما به شیوه غیرواقعی به واقعیت نگاه می کنیم

مهدی جامی:برای ما که قرنها در فضای مجاز زندگی کرده
ایم زیرا که شعرمان هویت مان بوده است یک مشکل بزرگ همیشه وجود می داشته و
آن اینکه آیا شعر دروغ است؟ 
حالا به عصر فضای مجازی وارد شده ایم و باز می پرسیم آیا فضای مجازی واقعی است؟
این یادداشت به دعوت حلقه گفتگو و برای
تبیین واقعیت و مجاز در دنیای وبستانی نوشته می شود و به نقد و بررسی دو
نوشته از دوستان وبلاگ نویس من در حلقه گفتگو می پردازد. تا ببینیم چقدر
گزاره ها از واقعیت برخوردارند. نخست می پردازم به نوشته مسعود برجیان. گزاره های اصلی او را جدا می کنم و می سنجم:
http://www.crystalinks.com/virtualarnie.jpg

تفاوت فضای مجازی و واقعی

گزاره اول نقل قولی است از جلال توکلیان:
«شاید شما که هر روز وارد اینترنت می‌شوید و به سایت‌ها و وبلاگ‌ها سر
می‌زنید، متوجه نشوید اما من که هر از چند گاه و با فواصل زمانی سراغ
اینترنت می‌روم، به خوبی تفاوت فضای برساخته‌ی سایت‌ها و وبلاگ‌ها نسبت به
فضای واقعی را در می‌یابم. سایت‌ها و وبلاگ‌ها فضایی را ترسیم می‌کنند که
گویی همه‌ی مردم درگیر مسائل سیاسی هستند و ناآرام و بی‌قرار و ناراضی در
پی بروز اعتراض هستند و جوش و خروش و غلیان، جامعه را فرا گرفته است. در
حالی که واقعاً اینچنین نیست. بسیاری از مردم دارند زندگی‌شان را می‌کنند و
اصلاً کاری به مسائل سیاسی ندارند و از بسیاری از اتفاقات از اساس
بی‌خبرند.»
واقعیت در پرانتز
با کمی اغماض صرفا از بابت مقایسه ای صوری همین پاراگراف بالا را در
باره شعر بخوانیم. آیا دیوان شاعران از زندگی دوران خبر می دهد؟ به نظر من
طبیعی است که بگوییم نه! هیچ ارتباط سر راستی بین منطق الطیر عطار و جامعه
او وجود ندارد. یعنی این تصویر واقع نما نیست. اما آیا نیست؟ یعنی چون واقع
نما نیست اصلا وجود ندارد و ارزش ندارد؟ روشن است که دارد. چرا؟ چون معیار
سنجش هر چیزی شیوه گزارشگری آن از «واقعیت» نیست. این واقعیت را هم می
گذارم در گیومه چون به واقعیتی خارج از پرانتر و گیومه نمی توان رسید. پس
یعنی: آن واقعیتی که ما انتظار می بریم. واقعیتی که ما می شناسیم. و طبیعی
است که «واقعیت» یک واقعیت نیست. اگر بود هیچ امر غیرواقعی واقعی نبود. ولی
هست! و چه بسیار خیال ها که واقعیت ساخته اند.
فضای مجازی امتداد فضای واقعی
گزاره بعدی باز نقل است. این بار از داریوش محمدپور که می‌گوید: «فضای
مجازی زائده‌ای بر فضای واقعی يا تافته‌ای جدابافته از آن نيست. فضای
مجازی امتداد فضای واقعی است. بخشی از انسان‌هایی که در فضای واقعی زندگی
می‌کنند در همين فضای مجازی هم نفس می‌کشند و به همين معنا، آن‌چه می‌گويند
و می‌انديشند، می‌تواند خيلی هم واقعی باشد. لزوماً هر چه می‌گويند منطبق
با واقعيت نيست.»
می بینیم که با تعریف دیگری از واقعیت وضعیت مجاز ما عوض شده است.
داریوش واقعیت را جدا از مجاز نمی بیند. چیزی که انسانی است و در صورتی از
صورتهای تولید انسانی و بروز انسانی ظاهر می شود همیشه واقعی است. واقعی
است یعنی بخشی از واقعیت است. معنا ندارد که واقعیت را طوری تعریف کنیم که
اموری بشری از آن بیرون بماند. می گویید در این دنیای مجازی دروغ بسیار
است. من نفی نمی کنم. اما مگر در آن دنیای واقعی دروغ کم است؟ ما باید به
سلاح شناخت دروغ مجهز باشیم. یعنی واقعیت را در برابر دروغ قرار بدهیم و نه
در برابر مجاز. مجاز دروغ نیست.
قابلیت تعمیم فضای مجازی  
گزاره سوم می گوید: «واقعیت این است که این فضای مجازی، برساخته‌ی
“بخشی” از مردم ایران است نه همه‌ی آنان». پس «تسری و تعمیم آن به کل جامعه
و حتی به همه‌ی انسان‌هایی که زیر نام قشر و طبقه‌ی و گروهی خاص طبقه‌بندی
می‌شوند و سنجش وضعیت فضای واقعی بر اساس جو عمومی فضای مجازی خطاست.»
این گزاره درستی است اما بر مبنای نادرستی بنیان شده است. و آن همان
گرفتاری عظمای «یک» است. همه واقعیت ها ناشی از تکاپوی بخشی از مردم است.
هیچ واقعیت انسان-ساخته ای وجود ندارد که همه مردم را «یک»سان نمایندگی
کند. یعنی نباید انتظار داشت که چیزی که قابل تعمیم به همه است واقعیت
داشته باشد. به عبارت دیگر میزان واقعیت امری وابسته به این نیست که به همه
قابل تعمیم باشد. کافی است که به شمار قابل توجه و معناداری تعمیم یافتنی
باشد. این هم که موضوع علوم اجتماعی است که از بام تا شام تلاش می کند روشن
کند که چه مساله ای تا چه حدی گسترش دارد. از اعتیاد و ایدز تا تماشای
ماهواره یا تماس جنسی خارج از ازدواج.
استعاره برای شناخت مجاز
گزاره بعدی می گوید: «فضای مجازی چونان آینه‌ی کوچکی است که در دستان
انسان قدبلندی قرار دارد. آن فرد، این آینه‌ی کوچک را در برابر صورت خود
گرفته است. صورتی تمیز و مرتب و اصلاح‌شده. چه نتیجه‌ای از تصویری که در
آینه پیداست می‌توان گرفت؟ لابد اینکه با فردی شیک و مرتب طرف هستیم. اما
باید یک واژه‌ی احتمالاً هم به ابتدای جمله‌ی نتیجه‌گیری‌مان اضافه کنیم!
این آینه‌ی کوچک، هیچ اطلاعاتی از تمیزی یا کثیفی پیراهن و شلوار و دستان و
ناخن‌های این فرد نمی‌دهد.»
اینجا به نحو دیگری و این بار به صورت استعاره و مجاز آن مشکل یک پیدا
شده است. هیچ انسان مثالی واحدی از مجموع مجاز و واقعیت ایرانی قابل
استنتاج نیست زیرا چنین تصویری خدا هم نافرید. فضای مجازی آینه کوچک هم
نیست و در دستان جامعه بزرگ هم نیست و رابطه ها همه نادرست است. چنین چیزی
وجود ندارد. مشکل این است که ما می خواهیم همه چیز را به یک
برگردانیم. این را باید شکست و کنار نهاد. مثل امری عتیق به آن نگریست و
نه امری جدید. دنیا عوض شده است. ما با مجاز می جنگیم به این بهانه که
دنبال واقعیت ایم. و بزرگترین واقعیت این است که یک واقعی نیست و وجود ندارد. یک مجاز دروغینی بیش نیست.
ما به واقعیت به شکلی غیرواقعی نگاه می کنیم
فضای مجازی اصلا و ابدا قرار نیست آینه واقع نما باشد. پس نمی توان
ایراد کرد که: «این دقیقاً چیزی است که بسیار در فضای مجازی اتفاق می‌افتد.
تنها بخش‌هایی از واقعیات ساری و جاری در جامعه، بازتاب می‌یابد و تازه
همان بخش هم نه دقیقاً چونان پیکره‌ی اصلی که به صورت بزرگ‌تر یا کوچک‌تر
ترسیم می‌شود.»
من جدا فکر می کنم که ما به شیوه غیرواقعی به واقعیت نگاه می کنیم.
هیچ توصیفی از واقعیت اینهمان نیست. واقعیت همیشه بازتاب تصویر ما از آن
است و برای همین هم بزرگ و کوچک می شود یا در آن خطا رخ می دهد. چون واقعیت
امر انسانی است. درخت بودن درخت یک واقعیت جدا از ما ست اما به محض اینکه
آن را توصیف کردیم و به دانش خود وارد کردیم همیشه بخشی از واقعیت درخت را
می توانیم تصویر کنیم. تقصیر کسی هم نیست این محدوده دانش ما ست. و واقعیت
این است که حتی یک درخت را نمی توان به طور کامل تعریف و تصویر و توصیف
کرد. حال قیاس کنید وضع جامعه و واقعیت اجتماعی را که خود بسیار بسیار
پیچیده تر است. 
 واقعیت نداریم؛ واقعیت ها داریم
نگاه مسعود برجیان عمدتا بر بستری فلسفی قرار دارد. او دغدغه واقعیتی دارد که مجاز نماینده آن نیست. اما محمد معینی
عمدتا نگاهی نقشگرا و سیاسی دارد. او مساله اش این نیست که این مجاز
واقعیتی را نمایندگی می کند یا نه. از نظر او این نمایندگی واقعا وجود
دارد. او توضیح می دهد که چرا چنین شده است. برای همین در آغاز روشن می کند
که: «اگر برای برخی، این “مجازی” یعنی “غیرواقعی”، یعنی در مقابل
“واقعیت”، یعنی هم ارز “خیالِ” صرف، حتما اشتباه می کنند؛ همان طور که اگر
ناشنوایی، دنیای کسانی را که می شنوند، مجازی و خیالی و دروغین بداند؛ و
کوری و لالی دنیای کسانی را که می بینند و حرف می زنند.»
پس محمد از اینجا می آغازد که اصولا واقعیت یک صورت ندارد. واقعیت
برای کسی که می شنود همانی نیست که برای ناشنوا ست. از این مقدمه نیکو او
به نتایج پذیرفتنی تری می رسد. می نویسد: «اینترنت» ابزار ارتباط است؛ عین
گوش و چشم و زبان؛ عین «چاپ»، عین «رادیو»، عین «ماهواره». همان طور که می
شود با زبان دروغ گفت یا راست، با گوش آوای خوش شنید یا ناخوش، با چشم سیاه
دید یا سپید یا خاکستری، با «اینترنت»، در آن چه «فضای مجازی» خوانده می
شود هم، می شود راست و دروغ و خوش و ناخوش و سیاه و سپید و خاکستری گفت و
نوشت و شنید و دید. 
اینترنت تریبون بی تریبون ها ست
در تبیین او از وضعیت چون در وطن باستانی «رسانه ها یک سره زیر کنترل
هستند … جمعی بزرگ حول ابزار اینترنت گردهم می آیند که منتقدند، مخالف
اند، و مهم تر از این که به راحتی می توانند نسبت به پیام هایی که در
اینترنت دریافت می کنند، بازخورد صادر کنند. اینجا اشتراک ها خود را نشان
می دهد و حلقه ها شکل می گیرند.»
با این نظر او در واقع می پذیرد که نباید از محتوای اینترنت تایید
«واقعیت (حاکم)» را انتظار داشت چون اصولا و در دقیقه اکنون این ابزار
مخالف ها و منتقدها ست. اگر حرفهای آنها متفاوت باشد، باشد. این عیب آنها
نیست. این ها هم مردم اند درست مثل همان مردمی که وقتی منتقدان و مخالفان
در عزای هاله سحابی اند راهی شمال و تهیه ویلا هستند. – و چه کسی گفته است
که همه باید یک کار بکنند و یک موضوع داشته باشند و یک طور واکنش نشان دهند و در یک زمان خاص؟
ضریب نفوذ واقعیت مجازی
مساله بعدی این است که آیا اگر ضریب نفوذ اینترنت همان باشد که رسما
گفته می شود –  و به نظر من عمدا هم پایین اعلام می شود و مثل هیچ آمار
دیگری از دولت آخرالزمان قابل اعتماد نیست – آیا اینکه «ضریب نفوذ اینترنت
در کشور کمتر از 15 درصد» باشد می تواند این شبهه را تقویت کند که «اساسا
دنیای مجازی دنیایی غیر قابل اتکا برای برآورد میانگین عقاید مردمان» است؟
خب من به جای پاسخ به این شبهه می توانم سوال مشابهی طرح کنم: آمارهای
رسمی همین دولت می گوید که میزان کم سوادی و بیسوادی در میان ایرانیان
بالای 40 درصد است. آیا این به آن معنا ست که باسوادها حرفهاشان قابل اعتنا
نیست چون بیسوادها و کم سوادها را نمایندگی نمی کنند یا با آنها فرضا
رابطه برقرار نمی کنند؟
این مجاز عین واقعیت است
با این تعبیر محمد معینی کاملا موافق ام که «انسان از انزوا، خواسته و
ناخواسته، گریزان است؛ در دنیای مجازی خیلی ها می فهمند که تنها نیستند و
لازم نیست در هراس از انزوا، سکوت کنند. این خوشایند هیچ دستگاه معظم کنترل
رسانه ها نیست. دنیای مجازی، دنیایی واقعی است؛ دنیای برنامه برای تغییر،
دنیای یافتن حلقه ها و دوست ها و منتقدها و مخالف ها. دنیایی که می شود در
آن راست و دروغ و خوش و ناخوش و سیاه و سپید و خاکستری گفت و نوشت و شنید و
دید. دنیای تازه ای است؛ واقعی است، صحیح و خطا دارد.» 
سرچشمه گرفته از سیبستان
http://static.ddmcdn.com/gif/virtual-reality-6.jpg

شناسنامه‌ات را پاره كني پدرت عوض نمي‌شود

“جدال بي‌مدعي: ‌روايت احمد غلامي از گفت‌وگو با بهمن فرمان‌آرا”
 http://afarineh.files.wordpress.com/2011/11/farmanara.jpg?w=950
 ‌از مرگ مي‌ترسيد؟
از مرگ نه، از بيهوده زندگي‌كردن مي‌ترسم. مرگ‌آگاهي باعث مي‌شود بهتر
زندگي كنيد. فرصت كوتاه است. شاملو مي‌گويد: فرصت كوتاه بود، اما با شكوه.
حالا كه 70سال دارم مرگ را زياد دور نمي‌بينم. چراغي است كه خاموش مي‌شود.
‌همين مرگ‌آگاهي باعث مي‌شود، آدم‌هاي داستان‌هاي شما به فكر رستگاري باشند؟
رستگاري!؟ اگر منظورتان بهشت است نه.
‌بازگشت به خودشان يا پيدا كردن خودشان.
بله، وقتي چشم روي هم مي‌گذاريم بايد راجع به بچه‌هايمان هركاري را كه
مي‌توانستيم انجام بدهيم، انجام داده باشيم. من هنوز با بعضي از دوستان
دوره دبيرستانم و حتي يكي از دوستان كلاس سوم ابتدايي‌ام ارتباط دارم. منم
كه به آنها زنگ مي‌زنم و از احوال شان پرس و جو مي‌كنم. براي اينكه فكر
مي‌كنم ما در ياد مردم زنده مي‌مانيم. دنبال اينكه از من مجسمه‌اي بسازند
كه كبوترها روي آن… كنند، نيستم.
‌اين رفتار شخصي شما باعث شده در فيلم‌هايتان به گذشته تاريخي كشورمان اهميت بدهيد؟
اگر شناسنامه‌ات را پاره كني اسم پدرت عوض نمي‌شود. شناسنامه يك ملت را نمي‌شود پاره كرد. اين را در «يك بوس كوچولو» گفتم.
‌انگار اين گذشته‌گرايي دست از سر ما بر نمي‌دارد؟
در آمريكا يك دوره كلاس يوگا رفتم. در آخر هر جلسه يك‌ساعته روي زمين دراز
مي‌كشيديم. معلم دو دستش را مي‌گذاشت زير سرت و با انگشت شست جلو چشمت را
مي‌گرفت و مي‌گفت بگذار هرچه به ذهنت مي‌آيد، بيايد و بگذرد. بعد از يك سال
و خرده‌اي كه هفته‌اي دوبار اين كار را انجام مي‌داديم، يك روز تصويري به
ذهنم آمد كه اصلا آن را فراموش كرده بودم. دوستي داشتم كه خانه‌شان در يكي
از كوچه‌هاي دربند بود، دور‌تا‌دور خانه‌شان آن‌وقت‌ها، 55سال پيش، مزرعه
بود. وقتي مي‌خواستيم با هم حرف بزنيم مي‌رفتيم، مي‌خوابيديم توي گندم‌ها
كه از بيرون معلوم نبود و آسمان را نگاه مي‌كرديم و حرف مي‌زديم. اين
تصويرها ته ذهنت هست بايد تلاش كني تا محو نشود.
‌مگر از فراموشي مي‌ترسيد؟
بله! چون مادرم آلزايمر داشت. در «بوي كافور عطر ياس» اين حس ترس از فراموشي وجود دارد.
دوستي داشتم كه خيلي از مرگ مي‌ترسيد اما دچار فراموشي شد. رفته بوديم
شناسايي، ما را ديدند. حفره‌هايي را كه توي آن پنهان شده بوديم به رگبار
بستند. سه نفر بوديم. دو نفرمان بلند شديم و با اينكه از همه‌جا گلوله
مي‌باريد، به عقب برگشتيم. اما يكي از ما ماند توي حفره‌روباهي كه كنده
بوديم. آنقدر خمپاره زدند دور و برش كه بالاخره موجي شد. وقتي ديدند كسي از
حفره بيرون نمي‌آيد خيال كردند او شهيد شده اما وقتي دشت ساكت شد، دوستم
بلند شد و راه افتاد. اصلا يادش نبود چرا آن‌جاست. چند قدم رفت طرف
عراقي‌ها، اما بعد پشيمان شد و انگار چيزي گم كرده و بايد آن را پيدا كند،
با چشم روي زمين را ‌گشت. وسط ما و عراقي‌ها بود. هاج و واج مانده بوديم
دارد چه‌كار مي‌كند. عراقي‌ها هم بهت‌زده بودند. ديگر تيراندازي نمي‌كردند.
انگار فهميده ‌بودند او موجي شده. ميان دو خط سكوت بود. دوستم رفت با لگد
بوته‌اي را كند و زير آن را با سرنيزه خالي كرد. بعد وقتي چيزي پيدا نكرد
دوباره به طرف خاكريز ما آمد. همه ما فرياد زديم: عباس عباس بيا… ايستاد و
بر و بر ما را نگاه كرد. بعد دويد طرف عراقي‌ها. دوباره ايستاد و بي‌هدف
در طول خط ما و دشمن راه افتاد. نه به سمت آنها مي‌رفت نه پيش ما مي‌آمد.
‌بالاخره چه‌كار كرد؟
آخر مصاحبه مي‌گويم سرنوشتش چه شد. اما الان درك مي‌كنم، وقتي از فراموشي
حرف مي‌زنيد و از آن مي‌ترسيد. اما رفتار پدرتان را خيلي دوست دارم. آدم
آنقدر عاشق باشد و هنوز كسي را دوست داشته باشد كه همه چيز را فراموش كرده.

پدرم در سن 85سالگي زبان اسپانيايي ياد گرفت براي اينكه بتواند با
پرستارهاي مادرم كه اهل «هاندوراس» بودند، حرف بزند تا مستقيم در جريان
مسايل مادرم باشد.
http://2.bp.blogspot.com/-TzuHPTQS9_Y/Trbs5AvqCJI/AAAAAAAAAj4/zPfQifDhrJc/s1600/farmaaa.jpg
‌آدم جالبي بوده…
آره وقتي 16سالم بود دستور نامه‌اي برايم نوشت:
دستور به فرزند دلبندم بهمن فرمان‌آرا. راستگو و درستكار باش. براي جلب
اعتماد مردم بكوش، از هر حيث صاحب گذشت باش. احترام مادرت را هميشه
نگه‌دار، برادر بزرگ‌ترت را هميشه طرف مشورت قرار بده و او را در جريان
كليه امور بگذار. اين را وقتي نوشت كه 16 ساله بودم و مي‌خواستم بروم
انگليس، هنوز نگهش داشته‌ام. براي اينكه اين من هستم. همين‌طور كه بيشتر از
همه برادرانم شبيه پدرم هستم. يك چيزهايي براي هميشه در قلبم هست مثل عكس
«گلشيري» يا پوستري كه براي فيلم «شازده‌احتجاب» درست كرديم.
‌گلشيري خيلي تلاش كرده تا «شازده‌احتجاب» ادبيات ناب باشد و كسي نتواند آن
را به فيلم برگرداند. كار سختي است، دست و پنجه نرم كردن با داستان آدمي
كه زندگي‌اش ادبيات بود.
شازده‌احتجاب را «منوچهر محبوبي»، «جمشيد ارجمند» و يك نفر ديگر به من
معرفي كردند. دنبال كتابي مي‌گشتم كه از روي آن فيلم بسازم. گفتند كتابي
درآمده به نام شازده‌احتجاب، رفتم، كتاب را خريدم. بيست و هفتم اسفند بود.
گلشيري را نمي‌شناختم، فقط مي‌دانستم دوستي دارد به نام «محمد حقوقي» كه
شاعر بود. به اصفهان رفتم و حقوقي را پيدا كردم. حقوقي گفت همه اينها براي
عيد‌ديدني به اصفهان آمده‌اند و عصر هم مي‌آيند اينجا. البته گلشيري آن
موقع هنوز اصفهان بود. عصر رفتم، دور تا دور جماعتي نشسته بودند: مجيد
نفيسي، احمد ميرعلايي، ابوالحسن نجفي، آل‌رسول (كه آن‌موقع «كتاب ‌زمان» را
داشت)، يونس تراكمه و خود محمد حقوقي. آقايي هم نشسته بود كه سبيل داشت و
كلاه بافتني پشمي سرش بود. او گلشيري بود. هركسي درباره اينكه چرا مي‌خواهم
شازده‌احتجاب را فيلم كنم، سوالي از من پرسيد. من نگاه و نظرات سياسي‌ام
را بي‌محابا گفتم. با خودم گفتم يا مي‌دهند يا نه. وقتي بيست و نهم اسفند
از اصفهان به تهران بر مي‌گشتم، گلشيري اجازه ساختن فيلم از شازده‌احتجاب
را داده بود، بدون دريافت يك قران. سند اجازه‌اش در موزه سينما است.
يك‌دفعه به گلشيري گفتم علت اينكه شازده‌احتجاب را دوست دارم اين است كه
بي‌نهايت سينمايي است.
‌واكنش‌اش چه بود؟
اصلا خوش‌اش نيامد. بعدها كه «بره ‌گمشده راعي» را نوشت، صفحه اول كتابي كه
برايم فرستاد نوشته بود: تقديم به دوست عزيزم، بهمن فرمان آرا كه اگر راست
مي‌گويد اين را فيلم بكند. جاي آن زخم كه گفته بودم شازده‌احتجاب خيلي
سينمايي است در دلش مانده بود.
‌شازده‌احتجاب را چطور فيلمنامه كرديد؟
با هم فيلمنامه را نوشتيم. من نظراتم را گفتم. گفتم جد كبير، جد و پدربزرگ
را بايد ادغام كنيم تا يك شخصيت هيولايي شود. اين پيشنهاد را راحت پذيرفت،
چون سينما را درك مي‌كرد. همه عمه‌هاي داستان را حذف كرديم چون عمه‌ها
خودشان داستان جداگانه‌اي بودند. اما شيره اصلي اثر را نگه داشته بوديم. در
برداشت از يك اثر ادبي ناب يا هرچيز ديگري براي سينما تنها قانوني كه بايد
رعايت كنيم، حفظ شيره اصلي اثر در فيلم است.
‌منظورتان جان مايه اثر است؟
بله دقيقا
‌يك قصه خوب و مستعد براي سينما چه قصه‌اي است؟
شخصيت‌پردازي مهم است، مسير داستان هم همين‌طور، يعني داستان از كجا شروع
مي‌شود و به كجا مي‌رود و باز مهم‌تر از همه اينكه چقدر مي‌شود توي آن دست
برد. الزامي نيست كه هر ديالوگي كه نويسنده نوشته، عين آن را بنويسيم. يك
داستان كوچك چهار صفحه‌اي «معصوم اول» را دو سال من و هوشنگ 25 صفحه كرديم.
بعد من 25 صفحه را 85 صفحه كردم و ظرف 15 روز سكانس‌هايي به آن اضافه
كردم. سكانس سوزاندن مترسك يا سكانسي كه معلم و عبدالله شب باهم قدم
مي‌زنند، اينها را من اضافه كردم. ولي شيره‌اش همان داستان چهار صفحه‌اي
بود كه شده بود «سايه‌هاي بلند باد». در فيلمنامه «دست تاريك‌، دست روشن»
هوشنگ هيچ دخالتي نداشت. اين فيلمنامه تا حالا سه‌بار رد شده. «زمستان 62»،
«داستان جاويد» و «باده كهن» اسماعيل فصيح را هم اجازه داشتم، اما هيچ
كدام را نگذاشتند بسازم. مثلا مي‌شود از داستان جاويد، فيلم وسترن ساخت،
هيچ الزامي نداريد كه چارچوب قاجاري‌اش را حفظ كنيد. بي‌عدالتي و قيام عليه
ظالم در ژانر وسترن مي‌گنجد. همان‌طور كه رمان «اینجه ممد» وسترن است.
http://www.khalije-fars.com/fa/wp-content/uploads/2011/11/farmanara.jpg
‌كليدر» چي؟
«كليدر» سريال خوبي مي‌شود، مثل «جنگ و صلح» تولستوي. در كليدر شما ناچاريد
به سراغ سريال‌سازي برويد تا مجبور نشويد بابت آوردنش به قالب سينما
بخش‌هاي زيادي از آن را حذف كنيد. ولي رمان زمستان 62 به راحتي مي‌تواند يك
فيلم خوب ضدجنگ باشد. تصويري كه فصيح از جنگ مي‌دهد، تصوير مملكتي است كه
به آن حمله شده و دارد از خودش دفاع مي‌كند. در داستان آدمي (جلال آريان)
از تهران آمده و دنبال پسر باغبانش مي‌گردد. در آخرين سكانس پسر را پيدا
مي‌كند و بر مي‌گردد به تهران. نامه‌اي از منصور فرجام مانده كه حكم
وصيتنامه را دارد، نامه را مي‌خواند: من آمدم به مملكتم خدمت كنم كه نشد،
فكر كردم بروم بجنگم به علت اينكه الان ديگر كامپيوتر و اينها به درد
نمي‌خورد. وقتي اين نامه را مي‌خواند پسر باغبان وضو گرفته و مي‌خواهد نماز
بخواند، روي يك پا در دشت ايستاده است. اين نامه كه تمام مي‌شود، مي‌گويد:
الله‌اكبر، الله‌اكبر…
‌مادر من هم خيلي وطن‌پرست بود. آنقدر كه ما دچار بيگانه‌هراسي شديم. يكي
از كابوس‌هاي زندگي‌ام اين بوده كه روزي ناچار شوم به كشورم خيانت كنم.
حالا مي‌فهمم آن احساس خيلي عشق به وطن نبوده بلكه ترس از خيانت بوده. اين
همه عشق به وطن در فيلم‌هاي شما از كجا آمده؟
وطن مال ما است. مي‌روي تحصيل مي‌كني، موفق مي‌شوي، ولي وقتي پليس فرانسوي
جلويت را مي‌گيرد، تو ديگر يك ايراني هستي در فرانسه. اصلا اين احساس كه تو
به آنجا تعلق‌ داري وجود ندارد. در آمريكا خيلي سعي مي‌كنند شما را جزو
خودشان كنند. اسمت را آمريكاييزه مي‌كنند. مسعود را مايك مي‌كنند. من اصرار
داشتم به من بهمن فرمان‌آرا بگويند. پدر و مادر رييس شركت
cineplex، كه برايش كار مي‌كردم، لهستاني بودند. «كارت گيلبنسكي» اسمش
بود. يك روز به من گفت: چرا اسمت را عوض نمي‌كني؟ گفتم: تو چرا اسمت را عوض
نمي‌كني؟ گفت آخر من را همه مي‌شناسند. گفتم من هم صبر مي‌كنم تا همه من
را بشناسند. اين اسمي است كه پدرم به من داده و عوضش نمي‌كنم.
من هم رفيقي داشتم كه اسمش كامران بود. بچه‌ها به او مي‌گفتند كامي. يك روز
مي‌خواست با من بيايد مسجد، خجالت مي‌كشيدم او را با خودم ببرم. موهاي نرم
و سياهي داشت كه تا روي شانه‌هايش ريخته بود. اسمش هم كه ديگر مصيبتي بود
آن‌روزها. چند بار دست به سرش كردم، اما يك‌بار آنقدر پافشاري كرد كه گفتم
باشد، ولي شرط دارد. گفت: چه شرطي؟ گفتم: وقتي آمدي مسجد، بگو اسمت رضاست.
گفت: براي چي؟ گفتم :آخه… منظورم را فهميد گفت: باشه. شب كه قرار بود
برويم مسجد، نيامد. بعد از آن هم مدت‌ها نديدمش…
‌نمي‌خواهي بگويي كه شهيد شد؟
نه بابا وضعش توپ شد. سرميدان «حر» ايستاده بودم، ماشيني جلو پايم ترمز زد،
سوار شدم. چه ماشيني، چه سر و وضعي! گفتم: كامي ماشاءالله همه چيز رو به
راهه. گفت: آره بابا، همه اينها را از تو دارم. گفتم: از من؟! گفت: آره،
وقتي اسمم را عوض كردم، سرنوشتم عوض شد، كامي خيلي سوسولي بود، لگد به بخت
آدم مي‌زد. گفتم: حالا اسمت چيه؟ گفت: رضا… من را تا خانه نرساند، چون از
«نواب» به سمت شمال تهران رفت و من سلانه‌سلانه پياده به طرف جنوب راه
افتادم.
‌يعني اسمم را عوض مي‌كردم بهتر بود؟
درباره شما نمي‌دانم، من كه اسمم را عوض نكردم كارم خيلي‌گير كرد. راستي حالا چه كار بايد كرد؟
فكر مي‌كنم بايد كار كرد. هر موقع قهر كني يك آدم ديگر جاي تو مي‌آيد كه
معلوم نيست بهتر از تو باشد. «سمندريان» 10 سال كار نكرد، يكي در خانه‌اش
را نزد. سمندريان در تئاتر آدم مهمي ا‌ست. خيلي عجيب است دولتي 10 سال
رضايت بدهد كه او كار نكند و سراغش نرود.
‌يك سفره‌اي پهن است: هركسي قهركند، بقيه خوشحال مي‌شوند. ما توي خانه
هفت‌، هشت تا بچه بوديم. هركسي از سر سفره قهر مي‌كرد و كنار مي‌رفت،
هيچ‌كس نازش را نمي‌كشيد. پدرم مي‌گفت يك نان‌خور كمتر بهتر. اگر مادرم
نبود معلوم نبود وضع شكم گرسنه ما چه مي‌شد.
داستان اين آدم‌ها با بقيه فرق مي‌كند. كسي نمي‌تواند جاي آنها را بگيرد.
به‌خصوص بعضي‌ها كه ديگر از دست رفته‌اند: زرين‌كوب، شاهرخ مسكوب، كريم
امامي، احمد شاملو، هوشنگ گلشيري، احمد محمود… چه كسي جاي آنها مي‌آيد.
واقعا جاي آنها را مي‌شود پر كرد؟
واقعا نه! راستش بعضي وقت‌ها كار نكردن بهتر از كاركردن است. مثل نخوردن و
از سر سفره كنار رفتن. شايد اسمش قهر باشد اما اصل آن چيز ديگري است.
آن چيزي كه بعضي‌ها به آن مي‌گويند بدقلقي، من مي‌گويم اخلاق اجتماعي
هنرمند. مردم گذشته از اينكه روزنامه مي‌خوانند يا نه، حواس‌شان جمع است كه
چه كسي چه مي‌گويد و چه كار مي‌كند. من فقط مي‌گويم در اين شرايط
نمي‌توانم كار كنم. وقتي عده‌اي مي‌آيند و سرمايه‌گذاري مي‌كنند براي فيلمي
مثل «خاك آشنا» و بعد دو سال اين فيلم را نگه مي‌دارند و بعد هم چهار
سكانس از آن حذف مي‌شود، چه لزومي دارد سرمايه كس ديگري را بياورم و به خطر
بيندازم. حالا عده‌اي مي‌گويند بيا كاركن. آخر نمي‌شود، من مي‌خواهم كار
سينما بكنم. منتها براي اين كار نياز به آزادي دارم، مي‌خواهم بتوانم حرفم
را بزنم. آخر سر بايد به من پروانه نمايش بدهند، مثل همه جاي دنيا. حالا يك
جايي مثل آمريكا اين كارها صنفي انجام مي‌شود و اتحاديه تهيه‌كنندگان،
پروانه نمايش مي‌دهد و جايگاه فيلم تو را سن تماشاگران مشخص مي‌كند. يعني
مي‌گويند PG مي‌گيري، اين فيلم را بچه‌هاي 15سال به پايين هم مي‌توانند
ببينند. اگر R بگيريد يعني محدود است و ديگر بچه‌هاي 15ساله نمي‌توانند
تماشا كنند و بايد از 18سال به بالا تماشا كنند. اگر x هم بگيريد كه به
دليل مسايل اخلاقي هيچ روزنامه‌اي تبليغ آن را قبول نمي‌كند. حالا داستان
اينجا جور ديگري است. وقتي پروانه نمايش گرفتي، عده‌اي دست به كار مي‌شوند
كه چه كسي اكران نوروز را بگيرد، چه كسي نگيرد. سينماي شهرستان‌ها را به
فلان بدهيم، به فلان ندهيم. آخر‌سر باز مي‌بيني گرفتار بازگشت پولت شدي.
تقريبا سه سال و نيم از اكران فيلم «خاك آشنا» مي‌گذرد و هيچ‌يك از
شركت‌هاي نمايش خانگي نمي‌آيند، اين فيلم را بخرند. شايد شفاهي دستور
داده‌اند كه نخرند. وگرنه 50 فيلم بعد از ما آمده كه همه نمايش خانگي
دارند. ما قراردادي با رسانه‌هاي تصويري داشتيم به رقم 220‌ميليون.
پيش‌نويسي را هم فرستادند كه تاييد كنيم. خوشبختانه آقاي «شايسته» هم شاهد
هستند. بعد از دو هفته گفتند اگر صد‌ميليون مي‌دهيد، ما حاضريم. حالا
مي‌شود 20‌ميليون از 220‌ميليون را چانه زد. وقتي 120‌ميليون كسر مي‌كنيد،
يعني مي‌خواهيد دعوا راه بيندازيد. ما دعوا نكرديم، امضا هم نكرديم. يعني
آن صد‌ميليون هم انگار نه به بار بود و نه به دار.
‌وقتي شرايط با اصول آدم منطبق نيست كار نكردن بهتر از كاركردن است.
دقيقا، به‌خصوص در مورد سينما كه بودجه كلاني مي‌خواهد و گروه 40-30نفري در
آن كار مي‌كنند. نقاش باشي، مي‌تواني در خانه نقاشي كني و نمايشگاه
نگذاري، شاعر باشي مي‌تواني بنويسي و منتشر نكني، ولي در مورد سينما بايد
از مرحله فيلمنامه اجازه بگيري تا بعد. مي‌روي و فيلم مي‌سازي، آخر سر هم
پروانه نمايش مي‌خواهد. تصميم‌ها هم اغلب خلق‌الساعه است. در چنين شرايطي
فكر مي‌كنم رعايت سكوت مهم‌تر است. با اينكه در اين مدت دو فيلم مستند
ساخته‌ام، يك كتاب ترجمه كردم و يك نمايشنامه نوشته‌ام و نرفتم بنشينم و
زانوي غم بغل بگيرم. كارهايي كردم كه كنترلش دست خودم است و چون دست من
است، نمي‌توانم بگويم كار نمي‌كنم. موقعي كه گفتم چهار سال كار سینما
نمي‌كنم، سنم بالا بود. من 25ساله نبودم كه مثلا بخواهم ادعايي كنم. الان
70سالم است. يك سال و نيم ديگر هم از اين چهار سال مانده. اگر مي‌گويم كار
نمي‌كنم از جانم مايه مي‌گذارم، براي اينكه پاي اين ماجرا بايستم. سر «خاك
آشنا» قرار بود اسم يك شخصيت عوض شود هيچ چيز ديگري هم نخواستند. آقاي
«جندق» بنياد فارابي شاهد اين ماجراست. شخصيتي بود كه شوهرخواهر «كيانيان»
را بازي مي‌كرد. در فيلم زنش مي‌گويد: «شوهرم [… ] مي‌خواهد برود دوبي»
گفتند نمي‌شود، گفتم شروع داستان اين است. دوزاري‌ام افتاد، گفتم منصور
مي‌تواند برود دوبي؟ گفتند بله. صبر مي‌كنند تا من 340‌ميليون پول مردم را
خرج كنم و بعد با خودشان مي‌گويند چون اينقدر خرج كرده ناچار است حرف‌هاي
ما را گوش كند. در واقع اين اجازه يك تله است. حالا شايد برداشت من غلط
باشد اما اين را چه مي‌شود گفت، بعد از دو سال اكران كه دادند، از شش هفته،
سه هفته اولش در ماه رمضان بود. تلويزيون هم كه فيلم ايراني نمي‌خرد. ما
فقط و فقط اكران را داريم، نمايش خانگي را هم كه قبلا گفتم چطور شد. پس چرا
بيايم كار كنم. بعضي از دوستان مي‌گويند: آقا زندگي بايد بگذرد، اما من
اين را هم نمي‌توانم بگويم، چون خوشبختانه زندگي من از سينما نمي‌گذرد.
http://2.bp.blogspot.com/-_7Oa8jx4Wm0/TyAyt-HkgOI/AAAAAAAAAys/euT7qxJmlB4/s1600/stone%2Bin%2Bwater.jpg
‌اگر مي‌گذشت کارمي‌كردي؟
باز هم نه، مادرم مي‌گفت من نمي‌فهمم تو چرا سر هر چيزي لجبازي مي‌كني؟ ما
در خانواده سنتي بزرگ شديم. از چهار برادر و يك خواهر، من تنها بچه‌اي بودم
كه اگر با حرف پدرم موافق نبودم سر سفره حرفم را مي‌زدم. بنابراين پدرم
يك‌ذره درباره چيزهايي كه به من مي‌گفت محتاط‌تر بود. آخر سر هم همه آنها
رفتند نساجي خواندند. پدرم به من گفت زندگي خودت است، مي‌خواهي بروي سينما
بخواني برو و همان كار را بكن.
پدر من كارش از احتياط گذشته بود. بعضي وقت‌ها ما را فراموش مي‌كرد. يك‌بار
ظهر از مدرسه فرار كردم. داشتم مي‌آمدم خانه تا پيچيدم توي خيابان ديدم
پدر دارد توي پياده‌رو قدم مي‌زند مرا ديد، داشت سيگار مي‌كشيد. اگر
برمي‌گشتم اوضاع بدتر مي‌شد. با ترس جلو رفتم و سلام كردم. گفت: سلام! از
كجا مي‌آيي؟ گفتم: از مدرسه. با تعجب گفت: مدرسه! مگه هنوز درس مي‌خوني؟
پدرها اغلب در داستان‌ها نقش دارند، مثل پدر در فيلم‌هاي شما. نگاهي همراه با عشق و انتقاد، البته نفرت نه.
نفرت اصلا. من عاشق پدرم بودم و هنوز هم هستم. فصل اول خاطراتي كه به نام
«هفتاد سال اول» مي‌نويسم، عنوانش «فرزندان مصطفي» است. وقتي پدرم مرا به
انگليس فرستاد تا درس بخوانم نه او مي‌دانست و نه من كه مدرسه سينمايي در
انگليس وجود ندارد. من سال 58 به انگليس رفتم، در‌حالي ‌كه مدرسه سينمايي
در سال 62‌ تاسيس شد. پدرم بعد از يك‌سال كه من مدرسه هنرپيشگي مي‌رفتم،
آمد و گفت قرار ما كارگرداني بود، نه هنرپيشگي و من را ظرف 10 روز فرستاد
لس‌آنجلس، دانشگاه جنوب كاليفرنيا كه «جورج لوكاس» و خيلي از آدم‌هاي مهم
با من همكلاس بودند.
‌اما تفكر سينمايي شما آمريكايي نيست اتفاقا ايراني است.
در آمريكا هم سينماي مورد‌ علاقه‌ام سينماي فرانسوي بود. آنجا سينمايي بود
كه فقط فيلم ژاپني نشان مي‌داد. كارهاي «ازو» را آنجا ديدم. فيلم‌هاي
اروپايي را ستايش مي‌كردم. «برگمان» روي من خيلي تاثير گذاشت. من از سينماي
آمريكا انضباط را ياد گرفتم. مثلا آگهي مي‌كنند كه 12 مي ‌در هفت‌‌هزار
سينما فلان فيلم نمايش داده مي‌شود. نمي‌تواني بگويي فيلمم حاضر نيست.
70‌هزار سينما آن روز منتظر هستند. در دانشگاه هم اگر قرار بود در يك تاريخ
مشخص فيلمنامه خود را تحويل بدهيد، حتي اگر تنها دو، سه روز دير مي‌شد،
بهترين سناريو را هم كه مي‌داديد F مي‌گرفتيد. مي‌گفتند سناريوي تو خيلي
خوب است، ولي چون انضباط نداري به درد سينماي آمريكا نمي‌خوري. آدم‌هايي كه
با من كار كرده‌اند، مي‌دانند هيچ كدام از فيلم‌هاي من، ديرتر از موعد
مقرر تمام نشده‌اند، چه آنها كه تهيه‌كننده‌شان بودم و چه آنهايي كه
كارگرداني كردم. مي‌توانيد از «بيضايي» و «كيارستمي» بپرسيد چون تهيه‌كننده
آنها بوده‌ام.
‌نگاه ادبي‌تان از كجا ريشه مي‌گيرد؟
ما متعلق به نسلي هستيم كه تلويزيون نداشت. راديو بود؛ برنامه داستان‌خواني
«هوشنگ مستوفي.» وقتي سواد خواندن و نوشتن پيدا كردم، غير از كتاب چيز
ديگري را به عنوان هديه قبول نمي‌كردم. اولين نمايشنامه‌ام را 12‌سالگي
نوشتم. زندگي ما كتاب بود: «همينگوي»، «فاكنر»… اينها زير‌بناي بزرگ ‌شدن
ما بودند. اگر نگاه كنيد، مي‌بينيد كيارستمي و بيضايي هم كتاب زياد
مي‌خوانند. تفريح اصلي ما، كتاب خواندن بود.
‌اگر بگويم فيلم‌هايتان را مي‌شود رمان كرد، ناراحت مي‌شويد؟
نه اصلا. يك‌سري نويسنده رمان‌هايي هستند كه ما به آنها مي‌گوييم Pop
Novelist. خدا بيامرزدش، اسماعيل فصيح يكي از آنها بود كه مدل آمريكايي
مي‌نوشت. از آن داستان‌هايي كه مي‌خواستي ببيني پايانش چه مي‌شود. يك رمز و
رازي داشت. هوشنگ گلشيري وقتي «دست تاريك، دست روشن» را برايم تعريف كرد،
فكر مي‌كرد سه، چهار صفحه بيشتر نمي‌شود، چون راجع به دختر حاكمي بود كه
كفن مي‌دزديد ولي اين داستان با پرداخت بيشتر، شد 44-43 صفحه. كار گلشيري
جوشش بود، ولي فصيح با برنامه‌ريزي مي‌نوشت. دو سال جست‌وجو مي‌كرد، بعد
فصل‌ها را مثل سكانس مي‌نوشت. فيلم‌هاي من هم مي‌تواند كتاب بشود، اما من
آنها را براي سينما نوشته‌ام. حتي توضيحاتي را درباره اينكه موسيقي فيلم
كجا بايد شروع شود و كجا تمام شود يا از چه ‌سازي استفاده شود، در فيلمنامه
آورده‌ام. براي همين سر فيلمبرداري خيلي آرام هستم. همه اجازه دارند اگر
چيزي به نظرشان مي‌رسد پيشنهاد بدهند، اما ته آن من هستم كه انتخاب مي‌كنم.
گاهي مثلا نگاه دستيار فني درست توي هدف است، براي اينكه از يك زاويه و
ديد ديگري به آن نگاه كرده. اگر پشت صحنه خاك آشنا را ببينيد، آن موقع كه
رضا نشسته روي پله و دارد گريه مي‌كند، من هم پشت دوربين دارم گريه مي‌كنم.
كيف عجيب و غريبي دارد كه تو يك چيز نوشتي بعد مي‌روي سينما و مي‌بيني كه
مردم هم دارند به همان زبان دست پيدا مي‌كنند. بعضي وقت‌ها از اين چيزها
خيلي تعجب مي‌كنم. «بوي كافور عطر ياس» كه در ژاپن اكران شد، وقتي به آن
سكانسي رسيد كه من براي مادرم (كه آلزايمر دارد) كتاب مي‌خوانم، ژاپني‌ها
گريه مي‌كردند. بعدها فهميدم اينها خيلي وابسته به پدر و مادر هستند. آن
صحنه تلنگري زده بود به مردم كشوري كه دست‌كم 10هزار كيلومتر از مملكت ما
فاصله دارد.
‌نسل شما تقريبا يك آگاهي نسبي به تمام حوزه‌هاي هنري مثل موسيقي، نقاشي و تئاتر داشت. اما الان اين‌طور نيست، چرا؟
آسان‌گيري، سنت جديدي شده. شما هر چيزي را بخواهيد بدانيد توي «گوگل» پيدا
مي‌كنيد. ما بايد مي‌رفتيم خودمان از توي كتاب‌ها درمي‌آورديم و تجربه‌اش
مي‌كرديم. يادم مي‌آيد پدر و مادرم مرا مي‌بردند تئاتر. از تئاتر پارس
خاطره‌اي دارم كه جالب است: آنجا نمايشنامه‌اي اجرا مي‌شد به نام «مونتسرا»
كه آقاي جعفري و خاشع و خانم مهرزاد در آن بازي مي‌كردند. به يك گروه
انقلابي خيانت مي‌شود، پنج نفر را در خيابان دستگير مي‌كنند. به آنها يك
ساعت فرصت مي‌دهند تا اعتراف كنند كه فرمانده شورشي‌ها كجا فرار كرده است،
وگرنه آنها را اعدام مي‌كنند. در ميان آنها زني است كه دو بچه كوچكش در
خانه تنها مانده‌اند، زن براي خريد به خيابان آمده كه دستگير مي‌شود. نقشش
را خانم مهرزاد بازي مي‌كرد. دو، سه ساعت خانم مهرزاد گريه مي‌كرد و مي‌گفت
كه بي‌گناه است، اما تنها ارفاقي كه به او كردند اين بود كه آخر از همه
اعدامش كنند. وقتي او را براي اعدام مي‌بردند من كه 10سالم بود و به شدت
تحت‌تاثير قرار گرفتم بلند شدم و فرياد زدم و وقتي صداي گلوله‌ها آمد بيهوش
شدم. بعد از آن ديگر مرا تئاتر نبردند. البته بعد از كودتاي 28 مرداد آن
سالن را آتش زدند، چون «حزب توده» آنجا را اداره مي‌كرد. رشته اصلي من در
آمريكا سينما بود و رشته فرعي‌ام تئاتر. موسيقي ايراني و كلاسيك را
مي‌شناسم، البته نمي‌توانم صحبت دانشمندانه‌اي درباره آنها بكنم ولي
مي‌دانم چه موسيقي‌اي به درد فيلم مي‌خورد و چه چيزي را بايد براي فيلمم
انتخاب كنم. آن موقع خودتان بايد اطلاعات را جمع مي‌كرديد. الان هركجا ‌گير
مي‌كنند، مي‌روند سراغ گوگل يا چيزهاي ديگر كه يك‌سري دانش رويي به آنها
مي‌دهد. البته لابه‌لاي اين آدم‌ها «اصغر فرهادي» هم هست كه از جنس ما
نيست، اما از جنس بهتر و جديدتري است كه بلد است حرف خودش را حرفه‌اي بزند و
آنقدر هوشمندي دارد كه مثل «قبادي» و «پناهي» شهرت دست و پاگيرش نشود.
«بهرام توكلي» هم يكي ديگر از اينهاست كه فيلم «بدون من» را سال گذشته از
او ديدم. اينها بچه‌هايي هستند كه خودشان، هم پژوهش مي‌كنند و هم وابسته به
فضاي مجازي هستند. ولي وقتي آنها موفق مي‌شوند، موفقيت برايشان مزاحمت
مي‌شود. چون تعداد متوسط‌ها زياد است، همه سعي مي‌كنند كه جلويت را بگيرند.
تا سرت را بلند مي‌كني، چيزي كه براي تو پرتاب مي‌كنند، تهنيت نيست قداره
است. براي اينكه سر بلند كردي و نشان دادي آنها كوتوله هستند. در صحنه‌اي
از فيلم «بوي كافور عطرياس» اين موقعيت را نشان داده‌ام: آدمي كابوس
مي‌بيند كه دارد شنا مي‌كند، يك مشت كوتوله كه چوب بلندي در دست دارند،
مي‌آيند و مي‌زنند توي سرش. برخي كوتوله هستند، بنابراين نمي‌توانند ببينند
كه كسي يك گلشيري ديگر، يك شاملوي ديگر بشود…
خسته‌تان كردم، ببخشيد…
‌نه راستي پايان آن داستانت چه شد؛ همان رفيقت كه موجي شده بود؟
هيچي، چندبار رفت طرف عراقي‌ها و برگشت و چند بار هم تا نزديكي خاكريز ما
آمد. همه فرياد زديم بيا عباس بيا… بالاخره مثل آدمي كه وحشت كرده باشد
دويد طرف عراقي‌ها و آنجا اسير شد.
‌اي بابا، شايد اگر صدايش نمي‌زديد، نمي‌ترسيد و فرار نمي‌كرد…
اصلا موجي نبود، خودش را به خلي زده بود، ستون پنجم بود!

اجرای حکم یکسال حبس تعزیری منیژه نجم عراقی، نویسنده و مترجم

چکیده :وی که در تاریخ 24 مهرماه
سال 89 بازداشت شده و با قید وثیقه پس از 3 روز آزاد شده بود از سوی شعبه
26 دادگاه انقلاب تهران به ریاست قاضی پیرعباسی به اتهامات عضویت در کانون
نویسندگان ایران، ارسال بیانیه‌های کانون، و شرکت در تجمع‌ها بر مزار محمد
مختاری، محمدجعفر پوینده و احمد شاملو به تحمل یکسال حبس تعزیری محکوم
شد….

http://www.feministschool.com/local/cache-vignettes/L413xH289/9-6-bf61d.jpg

منیژه نجم عراقی، نویسنده، مترجم، فعال جنبش زنان و منشی منتخب
کانون نویسندگان ایران در پی احضار به پلیس امنیت تهران، بازداشت و جهت
اجرای حکم یکسال حبس تعزیری خود به زندان اوین منتقل شد.
کمیته گزارشگران حقوق بشر، وی که در تاریخ ۲۴ مهرماه سال ۸۹ بازداشت شده
و با قید وثیقه پس از ۳ روز آزاد شده بود از سوی شعبه ۲۶ دادگاه انقلاب
تهران به ریاست قاضی پیرعباسی به اتهامات عضویت در کانون نویسندگان ایران،
ارسال بیانیه‌های کانون، و شرکت در تجمع‌ها بر مزار محمد مختاری، محمدجعفر
پوینده و احمد شاملو به تحمل یکسال حبس تعزیری محکوم شد.
کانون نویسندگان ایران در تاریخ ۶ آبان‌ماه ۸۹ با انتشار بیانیه‌ای نسبت
به اعمال فشار بر این فعال جنبش زنان، اعتراض کرده بود. در بخشی از این
بیانیه آمده بود:”صبح روز ۳ شهریور ۱۳۸۹ مأموران وزارت اطلاعات با حکم
بازرسی به منزل منیژه نجم‌عراقی منشی کانون نویسندگان ایران مراجعه کرده و
مُهر و اسناد کانون، دستگاه کامپیوتر و تعدادی کتاب و اسناد شخصی او را ضبط
کردند. سپس او در چهار نوبت، هر نوبت ساعت‌ها، به اتهام تبلیغ علیه نظام
مورد بازجویی قرار گرفت؛ در ۲۱ مهرماه احضاریه‌ی دادسرا دریافت کرد؛ در ۲۴
مهرماه بازداشت شد و در ۲۷ مهرماه با سپردن وثیقه به طور موقت از زندان
بیرون آمد. ”
منیژه نجم عراقی، تاکنون چندین کتاب در حوزه مسائل زنان، ازجمله «جامعه شناسی زنان» (توسط نشر نی) ترجمه و منتشر کرده است.

http://www.shahrzadnews.org/uploaded_files/feminism1.gif

عصبانیت کیهان از جایزه‌ی گلشیری و روزنامه‌ی شرق

به بهانه جايزه ادبي بنياد غيرقانوني گلشيري چند نفر از اعضاي كانون منحله نويسندگان و اپوزيسيون نظام گردهم آمدند.
روزنامه
شرق در شماره روز شنبه خود اقدام به چاپ عكسي از شركت كنندگان در جايزه
زيرزميني گلشيري كرد. يكي از چهره هاي شاخص اين تصوير سيمين بهبهاني شاعره
محبوب فرح و سانسورچي بدنام رژيم پهلوي است.
وي از چهره هاي مورد توجه روزنامه شرق است كه تقريباً هر هفته در اين روزنامه به انحاء و بهانه هاي مختلف به وي پرداخته مي شود.
بهمن
فرمان آرا، شريك سابق بوشهري شوهر اشرف پهلوي در حوزه سينما و باني سينماي
پوچ گراي بعد از انقلاب نيز از چهره هاي ديگر در اين مراسم است. فرمان آرا
پس از انقلاب از كشور خارج شد و بعد از دوم خرداد به دعوت مهاجراني وزير
فرهنگ و ارشاد دولت اصلاحات به ايران بازگشت.
علي اشرف درويشيان از
اعضاي چپ گر نماي نوكر راست كانون نيز از افراد ديگر حاضر در جلسه ياد شده
است. وي كه از ابتداي انقلاب به مخالفت با جمهوري اسلامي پرداخته است سال
گذشته نيز در مراسم جايزه زيرزميني گلشيري به خاطر فعاليت هاي سياسي اش
عليه نظام هدف تقدير قرار گرفت.
فرهاد توحيدي توده اي سابق رئيس هيئت
مديره و سخنگوي خانه منحله سينما نيز از اشخاص ديگر تصوير مذكور است.
روزنامه شرق با پررنگ كردن مراسمي كه چندان هم مورد توجه رسانه ها قرار
نگرفت و با قراردادن تصاوير كساني كه به مخالفت با انقلاب اسلامي مشهود
هستند درصدد مطرح كردن آنها در فضاي فرهنگي و رسانه اي جامعه است. اميد است
مسئولين محترم وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي و نيروهاي انتظامي نسبت به
فعاليتهاي غيرقانوني «بنياد گلشيري» واكنش نشان داده و از فعاليت هاي
زيرزميني اين محافل جلوگيري به عمل آورند.

‌آیا در حقوق زنان آشکارا در حال عقب‌گرد ایم؟

الف- زیاد می‌شنوم که دهه
شصتی ها خودشان را با به اصطلاح دهه هفتادی ها مقایسه می‌کنند و به حالشان
تاسف می‌خورند. سنت دیرینه ای است. هر نسلی خودش را برتر و سوخته تر از
نسل‌های قبل و بعد می‌داند. حالا هم دهه هفتادی‌ها شده اند نماد خوشباشی و
بی خیالی و بی هویتی و امثالهم. دهه شصتی ها خودشان را یک سروگردن از اینها
بالاتر می‌دانند و به سبب سوختگی عمیقی که احساس می‌کنند خود را محق
می‌دانند عالم و آدم را محاکمه کنند. از بزرگترهایشان که چرا به دنیا
آوردید و چرا را انقلاب کردید و چرا جنگیدید تا کوچکترهایشان که چرا اینقدر
بچه اید و چه خودخواهید و چه بی‌درد و مزه محرومیت  نچشیده و درد فلان
نکشیده… که چقدر همه چیزما برایشان کشک است و…
ب- دهه شصتی ها را
بگذاریم تا برای خود مرثیه بخوانند. با این‌حال آنچه از آن می‌نالند
بی‌بهره از حقیقت نیست. همین دختران جوان امروزی که به نظر می‌رسد نسبت به
نسل پیش از خود سیر نزولی تندی را طی کرده اند( با سنجه معیار های مدرنی
نظیر خواست برای استقلال فکری/مادی و تحصیل واشتغال و حقوق برابر و…) .
بعضی‌ها مایلند آنها را از نمودهای برجسته ورود معیوب پست مدرنیته به ایران
بدانند. اهمیت یافتن تن شاید بیشتر از بقیه چیزها خودش را به چشم فرو
می‌کند. موهای رنگ شده ، بدنهای اغراق شده و رقابت برای داف بودن، با چادر
حتی. ولی از آن طرف  هم  دغدغه سنتی شوهر است که نسل گذشته به طرز شرم آوری
نسبت به آن نابینا و ناتوان بوده است. سخن از سبکهای مختلف زندگی راهی
زباله دان‌ها شده. خلاف تصور برخی به نظر می‌رسد نه تنها دهه شصتی‌ها قربانیان دوره گذار نبودند که اینان پیشتازان عصر بازگشتند.
 http://www.niksalehi.com/news/khabar/zibayitaghalobi.gif

ج- نسل نو، با ابزارهای نو، در جستجوی بازیافتن/تحقق بخشیدن به ارزش‌های کهنه است: ازدواج موفق(
با تعریفی کاملن سنتی از ازدواج و از موفقیت). شواهد زیادی در این سال‌ها
گواهی می‌دهند که مسئله حقوق زنان و توجه عمومی به آن عمر کوتاهی داشته است
و دیگر نه تنها توجهی برنمی‌انگیزد که با انواع و اقسام چسب و برچسبهای
منفی به کنار افتاده است. در فضای مجازی هم، که بیشتر توسط مهاجران اداره
می‌شود، بحث های حوزه زنان بیش‌ازپیش با سو گیری های سیاسی و ضدمذهبی پیوند
خورده  و در مواردی هم، چنان در دام تخصص گرایی و مباحث نظری  غربی پیچیده
شده است که مخاطب متوسط ایرانی دشوار بتواند با آن ارتباط برقرار کند…
می‌خواهم ادعا کنم جوانه های فمینیسم، به مثابه یک جنبش اجتماعی، در حال
خشکیدن/به‌خواب رفتن و نه ریشه دواندن است، چنانکه پس از انتخابات هشتاد و
هشت تصور/ادعا شد.
د- ما  آشکارادر حال
عقب‌گرد هستیم، نه فقط به دلیل جبرهای سیاسی که به دلیل عقب ماندگی تاریخی
مان هم. اغلب مادربزرگان و مادران ما تفکراتی سنتی داشتند و در چارچوبهای
سنتی زندگی و موفقیت و ازدواج را تجربه کرده‌اند/ فهمیده‌اند. پیش از
انقلاب دغدغه حقوق زنان نتوانست از میان قشر خاصی به درون جامعه نفوذ کند و
احتمالن پس از آن هم…تنها در دورانی کوتاه و با پیروزی شعارهای انتخاباتی
خاتمی (پانزده سال پیش در چنین روزی!) و دوران ریاست جمهوری او، حفره ای از
آن قشر محدود به عموم جامعه باز شد و بعد با افزایش قابل توجه دختران
دانشجو(همین دهه شصتی‌ها)، برای مدت کوتاهی این دغدغه مخاطب  نسبتن گسترده
یافت. این سالها اما شاهد از مدافتادن و مدفون شدن دغدغه هایی هستیم که
چنان زیر آوار انگ و افترا بدنام شده اند که  احتمال و توان بیرون کشیدن و
قبول عام یافتن‌شان بسیار بعید می‌نماید. دغدغه‌هایی که ریشه در فرهنگ
عمومی ما نداشت و نتوانست در آن جاری شود.
 http://iran-women-solidarity.net/local/cache-vignettes/L369xH535/Tab2-d18f2.jpg
ما بدون اینکه در بالا و پایین شدن‌های مسائل و حقوق زنان درگیر باشیم ناگهان برسر سفره ای نشستیم که هیچ نسبت حیاتی با آن حس نمی‌کردیم. بدون توجه به نفوذ شدید و عمیق سنت و شریعت
اسلامی چند صباحی راندیم و شاخ و شانه کشیدیم (به قدر وسع و طاقت) و بعد
خاموش شدیم. این خواست برای تغییر نه فقط از جانب حاکمیت مردسالار که  از
جانب خود زنان، شکل نگرفته سقط شد، و این نه از روی بی تدبیروی و نا آگاهی
که  از روی تدبیری مادرانه، سنتگرا و شرقی بود، زیرا به عینه می‌دید نه
خواست و نه امکانات فردی و اجتماعی محقق شدن ایده های برابری خواهانه وجود
ندارد، پیامدهای تلخ نشان می‌داد که تقاضا برای مدرن شدن، نه تنها
بی‌پاسخ است که به بهای از دست رفتن حقوق و مزایای سنتن زنانه و تحمل باری
مضاعف میسر خواهد شد. آمارها نشان از بحران داشت: (تنهایی، افسردگی، خیانت،
طلاق، بیکاری، ادامه تحصیل از ترس خانه نشینی، خانه نشینی و…) و فرهنگ
شرقی ما که تحمل بحران ندارد، به سرعت راه چاره می‌جوید و چه چیز آرامش‌بخش
تر از بازگشت به دامان امن ارزش‌های سنتی، گیرم با ابزار نو، که سنت تا
آنجا که توان هضم تغییرات را داشته باشد و حیاتش به خطر نیفتند، آسان‌گیر
است.
سرچشمه گرفته از critic

روایت «میلان کوندرا» از تصویر روزمره توتالیتاریسم

«… من به این رمز و راز (راز موفقیت‌ کافکا در پیش‌بینی شرایط حکومت‌های
توتالیتر) روزی اندیشیدم که در خانه یکی از دوستان قدیمی شاهد مشاجره‌ای کم
اهمیت بودم.

این خانم به سال 1951 در محاکمه‌‌های استالینی پراگ بازداشت و به اتهام
جرایمی محاکمه شد که مرتکب نشده بود. بعلاوه، در آن هنگام صدها کمونیست
دچار وضعی مشابه وضع او شدند. همه آنان در سراسر زندگی، خود را با حزبشان
کاملا یگانه می‌دانستند. هنگامی که این حزب ناگهان به متهم کردن آنان
برخاست، همگی مانند ژوزف ک. (شخصیت رمان کافکا) پذیرفتند که «همه زندگی
گذشته‌شان را مو به مو بررسی کنند» تا خطای نامعلوم را بیابند و سرانجام به
جرایمی واهی اعتراف کنند. دوست من موفق شد جان سالم به در برد زیرا این
شجاعت خارق‌العاده را داشت تا از «جست و جوی جرم خویش»، برخلاف تمام رفقایش
سر باز زند. سرپیچی از همکاری با دژخیمانش مانع شد که آنان بتوانند در
محاکمه نمایشی نهایی از او استفاده کنند. بدین ترتیب بجای آنکه به دار
آویخته شود فقط به زندان ابد افتاد. پس از پانزده سال از او کاملا اعاده
حیثیت شد و آزاد گردید.

این زن هنگامی دستگیر شد که بچه‌اش یک‌ساله بود. پس وقتی از زندان بیرون
آمد پسری شانزده ساله داشت و از آن وقت دو نفری زندگی خوش و ساده‌ای را
آغاز کردند. دلبستگی مفرط او نسبت به پسر کاملا فهمیدنی است. روزی که من به
دیدن آنان رفتم پسرش بیست و شش ساله شده بود. مادر سرافکنده و آزرده اشک
می‌ریخت. علت گریه کاملا بی‌اهمیت بود: پسر بامدادان خیلی دیر بیدار شده
بود، یا چیزی از این قبیل. به مادر گفتم: «چرا خود را برای چیزی به این
بی‌اهمیتی اینقدر ناراحت و عصبی می‌کند؟ آیا ارزش گریه کردن دارد؟ واقعا
زیاده‌روی می‌کنی».

پسر به جای مادرش پاسخ داد: «نه، مادرم زیاده‌روی نمی‌کند. مادر من زنی
بسیار خوب و شجاع است. وقتی همه وا دادند او توانست مقاومت کند. می‌خواهد
من مردی لایق و شایسته شوم. راست است، من به موقع بیدار نشدم، اما مادرم من
را به خاطر چیزی عمیق‌تر سرزنش می‌کند. رفتار من، رفتار خودخواهانه من
مورد شماتت اوست. من می‌خواهم همان کسی شوم که مادرم می‌خواهد. به او قول
می‌دهم و شما را شاهد می‌گیرم».

اگر حزب نتوانسته بود منظور خود را در مورد مادر عملی کند، مادر توانست به
منظور خود در مورد پسر نایل شود. مادر پسر را واداشته بود تا اتهام پوچی را
بپذیرد. «به جست و جوی جرم خویش» بپردازد و به اعتراف علنی مبادرت ورزد.
من، بهت‌زده این صحنه محاکمه کوچک استالینی را تماشا کردم و بی‌درنگ فهمیدم
که مکانیسم‌های روان‌شناختی که در بطن وقایع بزرگ تاریخی (ظاهرا
باورنکردنی و غیرانسانی) عمل می‌کنند، همان مکانیسم‌هایی‌اند که بر
موقعیت‌های شخصی و خصوصی (کاملا معمولی و بس بشری) حاکم‌اند…»

میلان کوندرا – «هنر رمان» – نشر قطره – صفحه200-203

سرچشمه گرفته از مجمع دیوانگان