احمدرضا احمدی در سی سی یو (CCU) بستری شد


همین چند ماه
پیش بود که احمدرضا احمدی 73 ساله شد
. مردی که نخستین مجموعه شعرش را با عنوان طرح در سال 1340
منتشر کرد که توجه بسیاری از شاعران و منتقدان دهه 40 را جلب کرد اما عموم نگاه غیرمنصفانه‌ای
به آن داشتند. او در این باره می‌گوید: «کتاب «طرح» را برای فروغ بردیم و فروغ هم
خیلی خوشش آمد. بعد جسارت کرد و وقتی که کتاب از «نیما به بعد» را درآورد، من را
به عنوان جوان‌ترین شاعر در این کتاب قرار داد. در واقع پاسپورت ادبی من را فروغ
صادر کرد. فروغ آدم بسیار بزرگی بود.

به گزارش «تابناک»، همین چند ماه پیش بود که احمدرضا احمدی 73 ساله شد.
مردی که نخستین مجموعه شعرش را با عنوان طرح در سال 1340 منتشر کرد که توجه
بسیاری از شاعران و منتقدان دهه 40 را جلب کرد اما عموم نگاه
غیرمنصفانه‌ای به آن داشتند. او در این باره می‌گوید: «کتاب «طرح» را برای
فروغ بردیم و فروغ هم خیلی خوشش آمد. بعد جسارت کرد و
وقتی که کتاب از «نیما به بعد» را درآورد، من را به عنوان جوان‌ترین شاعر
در این کتاب قرار داد. در واقع پاسپورت ادبی من را فروغ صادر کرد. فروغ آدم
بسیار بزرگی بود. از «روزنامه‌ی شیشه‌ای» 500 شماره چاپ شد، فروغ فرخزاد،
شمیم بهار و مهرداد صمدی سه جلد خریدند و به خانه بردند، بقیه… .»سهراب
سپهری شاعر دیگری است که به شعر احمدرضا احمدی توجه کرده است: «در نسل قبل
از من، فروغ فرخزاد، ابراهیم گلستان، سهراب سپهری و نادر نادرپور ابعاد
شعرم را دریافتند. او مدتی هم در سفری به نیویورک با سهراب سپهری دیدار
کرده است: «یکی از زیباترین قسمت‌های عمر من آن روزهای نیویورک در کنار
سپهری و یکتایی بود. آن هم چون رعد و برق و رنگین‌کمان به پایان رسید.» و
از همه اینها مسعود کیمیایی بود که از نوجوانی با احمدرضا یکی بودند و حتی
یکی از فیلم‌های کیمیایی در خانه احمدی ساخته شده بود.



اینک حال این
شاعر و نویسنده‌ پیشکسوت بیش از گذشته به وخامت گراییده و به گفته ماهور
احمدی صبح امروز (چهارشنبه، 9 مردادماه) به دلیل عارضه‌ قلبی با افت ضربان
قلب روبرو شده در بخش سی سی یو (CCU) بیمارستان آتیه بستری شده است تا
دوستانش بار دیگر دست به دعا بردارند که گرمای وجود احمدرضا را سال‌های
بیشتری در محفل‌شان داشته باشند و خاطره‌هایش نشنیده و ننوشته باقی نماند.



احمدرضا
احمدی در سال 1319 در کرمان به دنیا آمد و دوره آموزش‌های دبستانی را در
کرمان گذراند و 7 سال بعد به همراه خانواده راهی تهران شد و در مدرسه
دارالفنون تحصیل کرد. ذوق کودکی‌اش در بزرگسالی او را به شعر کشاند. آشنایی
عمیق او با شعر و ادبیات کهن ایران و شعر نیما دستمایه‌ای شد تا حرکتی
کاملاً متفاوت را در شعر معاصر آغاز و پی‌ریزی کند.



احمدی، پس از
آن به یکی از شاعران تاثیرگذار معاصر بعد از نیما و شاملو در میان شاعران
پس از خود مبدل شد؛ اتفاقی که بسیاری از شاعران نیمایی نمی‌پسندیدند و در
مقابلش مقاوت کرده و علی رغم شعر نود خود گشودن راهی نو و سنت شکنی مقابل
شعر کلاسیک بود، تاکید داشتند که شاعران نو بر مکتب نیمایی تحریر کنند.



احمدرضا
اما راه خود را پیش برد و در این راه آنچنان ساده و روان، سبک سرایشش را
به مختصات مشخص رساند که دیگر انکارش توسط مخالفانش نیز به پایان رسد و به
این باور اعتقاد یابند که او سبک تازه‌ای در سرایش شعر نو پیش روی شاعران
قرار داده که در عین سادگی، حامل مفاهیم عمیقی است.



حضور فعال احمدی
در عرصه شعر، ادبیات کودکان، دکلمه شعر و هنر سینما، از او چهره‌ای مؤثر
در ادبیات و هنر معاصر ساخته است. از احمدرضا احمدی بیش از 18 مجموعه شعر،
15 کتاب برای کودکان، دکلمه اشعار خودش در کاست یادگاری و اشعار حافظ،
نیما، سهراب سپهری و شاعران معاصر منتشر شده است.


روزهای سخت احمدرضا احمدی + فیلم


او
همچنین سبقه‌ای طولانی که در انجام گفت‌وگوهایی دارد که می‌توان در ساحت
خبری نیز طبقه بندی اش کرد و از مهم‌ترین این گفت‌وگوها می‌توان به مصاحبه
او با کیومرث صابری و دخترش، محمدرضا شجریان و… اشاره داشت. در سال 1378
سومین جایزه شعر خبرنگاران با مراسمی متفاوت و خصوصی در خانه احمدرضا احمدی
برگزار شد. همان سال کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در مراسم
بزرگداشت احمدرضا احمدی، تندیس مداد پرنده [تندیس مداد پرنده به احمدی اهدا
شد] را به او اهدا کرد.
برخی از آثار احمدرضا احمدی:
  • طرح، ناشر: احمدرضا احمدی، 1340
  • روزنامه شیشه‌ای، طرفه، ۱۳۴۳
  • وقت خوب مصائب، زمان، ۱۳۴۷
  • من فقط سفیدی اسب را گریستم، مرکز، ۱۳۵۰
  • ما روی زمین هستیم، زمان، ۱۳۵۲
  • نثرهای یومیه، ناشر: احمدرضا احمدی، ۱۳۵۹
  • هزار پله به دریا مانده است، نشر نقره، ۱۳۶۴
  • قافیه در باد گم می‌شود، پاژنگ، ۱۳۶۹
  • لکه‌ای از عمر بر دیوار بود، نوید شیراز، ۱۳۷۲
  • ویرانه‌های دل را به باد می‌سپارم، نشر زلال، ۱۳۷۳
  • از نگاه تو زیر آسمان لاجوردی، سازمان همگام، ۱۳۷۶
  • عاشقی بود که صبحگاه دیر به مسافرخانه آمده بود، سالی، ۱۳۷۸
  • هزار اقاقیا در چشمان تو هیچ بود، ماه‌ریز، ۱۳۷۹
  • یک منظومه‌ دیریاب در برف و باران یافت شد، ماه‌ریز، ۱۳۸۱
  • عزیز من، افکار، ۱۳۸۳
  • ساعت۱۰ صبح بود، چشمه، ۱۳۸۵
  • چای در غروب جمعه روی میز سرد می‌شود، ثالث، ۱۳۸۶
  • روزی برای تو خواهم گفت، ثالث، ۱۳۸۷
شاید
لازم باشد حداقل نیم نگاهی به چهره‌های ادبی داشته باشیم که هفتمین دهه
عمرشان را سپری می‌کنند و به جای آنکه زیر تابوتشان را بگیریم، تا هستند
زیر بغلشان را بگیریم.



همیشه هراسم آن بود
که صبح از خواب بیدار شوم
با هراس به من بگویند
فقط تو خواب بودی
بهار آمد و رفت…


از خواب بیدار می شوم می پرسم بهار کجا رفت؟
کسی جواب مرا نمی دهد
سکوت می کنند!


در پشت اتاقم باران می بارد
می پرسم شاید این باران ِ بهار است
کسی جواب مرا نمی دهد
سکوت می کنند!
پنجره را که باز می کنم
باران تمام می شود


در آینه چهره ام را نگاه می کنم
آرام آرام چهره ام پیر می شود
از پنجره زمین را نگاه می کنم
خیس است و ساکت
بر تن لباس می کنم، به کوچه می آیم


از نخستین عابر که در باران بدون چتر می دود
می پرسم
شما عبور ِ بهار را در این کوچه ندیدید؟
عجله دارد، فقط می گوید نه!


از همسایه ها دلگیر هستم
می گویم آیا این ستمگری نیست
که هنگام ِ عبور ِ بهار از پشت پنجره ام مرا خبر نکردید؟
سکوت می کنند
سکوت ِ همسایه ها برای من دشنام است.


کودکی در باران دست ِ مرا می گیرد
به میدانی می برد که انبوه از فواره های رنگین است
من و کودک به آب های رنگین ِ فواره ها خیره می شویم
اما از بهار خبری نیست!


با من می رود، به محله های قدیمی می روم
در جستجوی چاپخانه ای هستم که در جوانی ِ من حروف ِ سربی داشت
می خواستم با حروف ِ سربی نام ِ بهار را روی دیوار ِ روبروی خانه ام بنویسم
بر در ِ فرسوده ی چاپخانه یک قفل ِ بزرگ زنگار گرفته است


به خانه می آیم
در فرهنگ ِ لغت به دنبال کلمه ی بهار هستم
در غیبت ِ بهار همه ی کلمات ِ فرهنگ بی معنی و پوچ است
در غیبت ِ بهار رنج، هراس، بیم ، تردید، حـِرمان، وحشت را از یاد نبرده ام
 به دنبال ِ تسلی هستم


چه کسی باید در غیبت ِ بهار مرا تسلی دهد
می خواهم بخوابم
پرنده ای به پنجره ی من نوک می زند
از پنجره با هرمان جهان را نگاه می کنم
جهان ناگهان غرق در شکوفه ها ، گلهای شقایق و بنفشه است


پنجره را باز می گذارم
باران می بارد
در باران می گویم
بهار را یافتم
بهار آمد … .

سینمای بونوئل، تصویر اضطراب یک قرن




جانمایه سینمای لوئیس بونوئل واهمه و اضطراب است.  
او تصویرگر جهانی است که دیریست در پرتگاه فاجعه
 و نابودی  قرار گرفته 
و هیچ نجاتی برای آن متصور نیست

در روایت او از این جهان، 
ثبات و آرامش تنها مرحله‌ای گذراست؛ 

علی امینی نجفی/منتقد فیلم/بی بی سی
بیست و نهم ژوئیه امسال سی سال از مرگ او گذشت. در خانه بونوئل در مکزیک نمایشگاهی به یادبود او برپاست
جانمایه سینمای لوئیس بونوئل واهمه و اضطراب است. او تصویرگر جهانی است که دیریست در پرتگاه فاجعه و نابودی قرار گرفته و هیچ نجاتی برای آن متصور نیست. در روایت او از این جهان، ثبات و آرامش تنها مرحله‌ای گذراست؛ مکث یا درنگی است که تماشاگر را از یک بحران به بحرانی دیگر هدایت می‌کند، تا در پایان او را با “نابودی کلی” روبرو کند.
بونوئل به گونه‌ای گویا و نمادین در آستانه قرنی پا به دنیا گذاشت که آن را یکسره مغلوب تباهی و شرارت می‌دید. او در فوریه سال ۱۹۰۰ در خانواده‌ای مرفه در آبادی کالاندا، در استان آراگون، شمال شرقی اسپانیا، به دنیا آمد. در کودکی به مدرسه مربیان یسوعی رفت و با تربیت کاتولیکی پرورش یافت.
اما تربیت کاتولیکی، که با فشار و تحمیل همراه بود، به جای این که ذهن او را با آموزه‌ها و تعصبات دینی قالب‌گیری کند، روح حساس او را به سوی طغیان سوق داد. او نسبت به ایمان دینی واکنشی خشم‌آگین بروز داد. بعدها اعتراض به ساختارهای تعبدی و عقاید دگماتیک یکی از بنمایه‌های اصلی هنر او را تشکیل داد.
هنر بونوئل، که سرشار از نمادها و آیین‌های مسیحی است، مانند دوست نزدیکش فدریکو گارسیا لورکا، از “شوق گناه” لبریز است. برخی از فیلم‌های بونوئل مانند “عصر طلایی”، “نازارین یا ناصری”، ویریدیانا، “سیمون صحرا” و “راه شیری” را می‌توان در مقوله “نقد دینی” به شمار آورد.
بونوئل در فیلم “ویریدیانا”‌‌‌‌‌‌‌، برنده جایزه بزرگ جشنواره سینمایی کن ۱۹۶۱، دین را انحرافی ذهنی و اخلاقی نشان می‌دهد که بدترین دشمن انسان و غرایز طبیعی اوست. برای او دین “افیون” یا “تسکین روحی” نیست، بلکه آفت مهلک طبیعت بشر است. از این نظر او بیش از آن که پیرو مارکس باشد، وامدار مارکی دوساد است.
بونوئل با این که از نقد کیش مسیحیت شروع کرد، اما اعتراض خود را به هرگونه ایدئولوژی و آموزه‌های سیستمی گسترش داد. در مصاحبه‌ای گفته است: “دلم می‌خواهد فيلمی بسازم در مخالفت با عقاید رایج و در مخالفت با همه ايدئولوژی‌ها. چنين تلاشی تا حدی در فیلم “راه شيری” وجود دارد. فيلم من بايد ضد کمونيست‌ها، ضد سوسياليست‌ها، ضد کاتوليک‌ها، ضد ليبرال‌ها و ضد فاشيست‌ها باشد. اما من از سياست چيزی سرم نمی‌شود. سياستی وجود ندارد که هيچ‌گرايی مرا منعکس کند. دلم می‌خواهد فيلمی بسازم عليه عيسی، عليه بودا، عليه شيوا و همه پیامبران دیگر.”

سینمای طغیان

بونوئل و کاترین دونوو در پشت صحنه بل دوژور (زیبای روز)
سینمای بونوئل در زیر ظاهر ساده‌اش، بافتی پیچیده و چندلایه دارد. اگر تماشاگر به این باطن رازآلود دست یابد، هرگز از جادوی آن رها نمی‌شود. اوکتاویو پاز (۱۹۱۴ – ۱۹۹۸) شاعر مکزیکی و برنده جایزه ادبی نوبل (۱۹۹۰) عنصر طغیان را رکن پایه‌ای سینمای بونوئل می‌داند.
حمله بیرحمانه، رندانه و گاه عصبی بونوئل دو بنیاد اصلی جامعه “بورژوایی” را هدف گرفته است: ساختار ناعادلانه اجتماعی و نظام اخلاقی متکی بر نادانی و فریب.
بونوئل زندگی پرفراز و نشیبی داشت و با افت و خیزهای قرن بیستم غوطه خورده بود. در سی سالگی با ساختن دو فیلم کوتاه به نام‌های “سگ اندلسی” و “عصر طلایی”، که آنها را با کمک سالوادور دالی ساخت، ورود سینما را به دنیای سوررئالیسم اعلام کرد.
فعالیت سینمایی بونوئل با کودتای راستگرایان در میهنش اسپانیا (۱۹۳۶) دچار وقفه شد. در جریان جنگ داخلی که فاشیست‌های طرفدار ژنرال فرانکو به جمهوری نوپای اسپانیا اعلام جنگ دادند، او زندگی خود را یکسره وقف فعالیت سیاسی کرد و در کنار نیروهای چپ وارد میدان مبارزه شد.
بونوئل سالها بعد از شکست تراژیک جمهوری اسپانیا، فرار از میهن و در تبعیدگاه تازه‌اش مکزیک بود که در نیمه دهه ۱۹۴۰ توانست بار دیگر به فعالیت سینمایی برگردد.
نخستین فیلم‌هایی که با بودجه محدود و کمبودهای فنی در مکزیک کارگردانی کرد، تنها برای امرار معاش بود، تا آنجا که راضی نشد در تیتراژ برخی از آن فیلم‌ها نامی از او برده شود. اما حتی در آن فیلم‌ها نیز از تعهد و مسئولیت هنری دور نشد. سالها بعد، از آن مرحلۀ فعالیت خود با وجدانی آسوده سخن می‌گوید: “برای تأمین زندگی خود و خانواده‌ام، گاه ناچار شدم فیلم‌هایی بسازم که از آنها خیلی راضی نبودم، اما در سراسر زندگی حتی یک تصویر سینمایی نگرفته‌ام که امروز از آن شرمسار باشم.”
امروز حتی فیلم‌های اولیه و “بازاری” بونوئل را سرشار از نوآوری و ظرافت می‌بینیم. در آن فیلم‌های محقر سیاه و سفید، تسلط و مهارت فیلمساز در میزانسن و فضاسازی خیره‌کننده است. در فیلم‌های او همه چیز بدیع و جسورانه است و آگاهانه از کلیشه و ابتذال فاصله می‌گیرد.
شیوه بیان بونوئل ساده و بی رنگ و لعاب است. او هم از ترفندهای فنی عجیب و غریب نفرت داشت و هم از تعقیدها و ادا و اصول‌های “روشنفکرانه”. بسیاری از فیلم‌های او را به راحتی می‌توان “سرگرم‌کننده” دانست، زیرا داستانی ملموس و ساده را به شیوه‌ای جذاب روایت می‌کنند؛ اما هنر سهل و ممتنع او در این است که در سینمای او بافت تصویری در عین سادگی، سخت فشرده و پربار است و راه را برای معانی گوناگون و چندپهلو باز می‌گذارد.
تربیت کاتولیکی، که با فشار و تحمیل همراه بود، به جای این که ذهن او را با آموزه‌ها و تعصبات دینی قالب‌گیری کند، روح حساس او را به سوی طغیان سوق داد

از زبان کاریر

ژان کلود کاریر، نویسنده و سناریست فرانسوی، نزدیک ۲۰ سال نزدیکترین همکار بونوئل بود. این همکاری در سال ۱۹۶۳ برای نوشتن فیلمنامه “خاطرات یک پیشخدمت” شروع شد و تا چند ماه پیش از مرگ بونوئل ادامه یافت. بونوئل در ۲۹ ژوئیه ۱۹۸۳ در مکزیکوسیتی درگذشت.
بونوئل کتاب خاطرات خود، به نام “با آخرین نفس‌هایم” را به کمک کاریر نوشت و در آن از همکاری طولانی و پربار با او سخن گفت.
به تازگی کاریر نیز به نوبه خود، در رپرتاژ بلندی برای تلویزیون “آرته”، کانال فرهنگی مشترک آلمان و فرانسه، از همکاری خود با بونوئل سخن گفت.
کاریر درباره شیوه کار سینماگر بزرگ می‌گوید: “ما همیشه در مکزیک یا اسپانیا تنها کار می‌کردیم؛ دور از شلوغی شهر و جدا از جمع دوستان و زنان. هر روز پیش و بعد از ظهر سه ساعتی روبروی هم می‌نشستیم و با هم حرف می‌زدیم. توی هتل در دو اتاق به هم چسبیده اقامت داشتیم. من هر شب صحنه‌هایی را که درباره آنها گفت‌وگو کرده بودیم ماشین می‌کردم. صبح روز بعد آنها را با هم می‌خواندیم. خیلی وقت‌ها متن ما یکراست روانه‌ سطل زباله می‌شد و می‌بایستی دوباره از سر شروع کنیم. همکاری با بونوئل یک جور زندگی کردن با او بود؛ پیاده‌روی با او، روزنامه خواندن با او، یا مشروب خوردن با او. (ما شاید دو هزار بار با هم غذا خوردیم.) بی آن که حتی یک لحظه از فکر فیلمنامه که دلیل مصاحبت ما بود، غافل باشیم. برای هر فیلم سه چهار بار از این جور دیدارها داشتیم که هر بار هم دو سه ماهی طول می‌کشید. برای فیلمنامه ‘جذابیت پنهان بورژوازی’ طی دو سال روی هم پنج بار از این گونه دیدارها داشتیم که روی هم دو سال طول کشید.”
کاریر درباره خلق و خوی بونوئل می‌گوید: “گاهی وقتها کار سخت و خسته‌کننده می‌شد، اما در همه حال لذت‌بخش بود، چون بونوئل در طبیعت خود آدمی شوخ و حتی شاد و شنگول بود. عادت داشت بگوید: اگر در روز حد اقل یک بار از ته دل نخندم، آن روز تلف شده است.”
بونوئل در کتاب خاطرات خود از شوخی‌هایی گاه بیرحمانه با دوستانش نقل می‌کند. کاریر شوخ‌طبعی بونوئل را با آوردن نمونه‌ای توضیح می‌دهد: “گاهی بعد از چند هفته کار و مشقت، ناگهان می‌آمد و با لحنی جدی می‌گفت: ‘نه، فایده ندارد، تمام زحمت‌هایمان بیهوده است. من بلیت هواپیما گرفته‌ام و همین امروز عصر به مکزیک برمی‌گردم.’ بار اولی که این حرف را از دهان او شنیدم، واقعا حرف او را باور کردم.”
ژان کلود کاریر (زاده ۱۹۳۱) از دوستداران فرهنگ و ادبیات ایران است و در این باره چند مقاله و کتاب نوشته است. او در فیلم “کپی برابر اصل” (۲۰۱۰) به کارگردانی عباس کیارستمی، نقشی کوتاه ایفا کرده است.

مروری بر زندگی و آثار لوئیس بونوئل

مروری بر زندگی و آثار لوئیس بونوئلبه بهانه سی‌امین سالگرد درگذشت لوئیس بونوئل/ چشم باز قرن بیستم

 لوئیس بونوئل یکی از بزرگ ترین سینماگران قرن بیستم بود که از اهمیت
سینمای او نه تنها ذره‌ای کاسته نشده، بلکه به نظر می‌رسد که با گذشت ۳۰
سال از مرگ او، ایده‌ها و مضامین او حتی پررنگ‌تر و تازه‌تر شده است. در
سینمای بونوئل سکون و آرامش تنها مرحله‌ای گذرا در سیر روایت است.

به بهانه سی‌امین سالگرد درگذشت لوئیس بونوئل/ چشم باز قرن بیستم
مروری بر زندگی و آثار لوئیس بونوئل
 لوئیس بونوئل یکی از بزرگ ترین
سینماگران قرن بیستم بود که از اهمیت سینمای او نه تنها ذره‌ای کاسته نشده،
بلکه به نظر می‌رسد که با گذشت ۳۰ سال از مرگ او، ایده‌ها و مضامین او حتی
پررنگ‌تر و تازه‌تر شده است.
در سینمای بونوئل سکون و آرامش تنها
مرحله‌ای گذرا در سیر روایت است. تشویش و اضطراب بن مایه اصلی سینمای اوست
که با تپشی پیوسته و نیرومند، تماشاگر را از یک بحران به بحرانی دیگر هدایت
می‌کند.
بونوئل در خانواده‌ای مرفه و با
اخلاقیات مسیحی بار آمد. در کودکی به مدرسه مربیان یسوعی رفت، با تربیت
سخت‌گیرانه کاتولیکی بار آمد و با شعائر و آیین‌ها و مناسک و مراسم مسیحی
بزرگ شد.
تربیت کاتولیکی به جای آنکه شخصیت
بونوئل را با آموزش‌ها و تعصبات دینی قالب گیری کند، او را به سوی طغیان
روحی سوق داد. او نسبت به تمام تحمیلات و تبلیغات ایمان دینی واکنشی
خشم‌آگین بروز داد. رهایی از فشارهای فکری و اعتقادی تا پایان عمرگوهر اصلی
هنر و اندیشه بونوئل باقی ماند. وسوسه‌ی درهم شکستن بنیادها و اندیشه‌های
تعصب‌آمیز بر یکایک آثار او سایه انداخته است.
بونوئل تا واپسین دم زندگی، منتقدی
سرسخت و سازش‌ناپذیر باقی ماند. حمله تند و تیز بونوئل سه بنیاد اصلی جامعه
مدرن را هدف گرفته است: نظام اقتدارگرای مبتنی بر دیکتاتوری، ساختار
ناعادلانه اجتماعی و نظام مسلط اخلاقی. از این سه رکن، حمله اصلیبونوئل
متوجه کلیسای کاتولیک است، که بونوئل آن را خاستگاه تمام تعصبات و خرافات
دنیای مدرن می‌داند.
در تاریخ سینما به ندرت هنرمندی با این
جسارت و چنین بی پروا به ارباب کلیسا تاخته است که بونوئل در فیلم‌های عصر
طلایی، فرشته فناکننده، ناسارین و به ویژه ویریدیانا چنین بیرحمانه مذهب
کاتولیک را رسوا می‌کند. بونوئل در فیلم ویریدیانا دین را به مثابهیک
اپیدمی مخوف، جرثومه تباهی و یک نیروی تباه کننده ارزیابی می‌کند که انسان
را از سرشت طبیعی و نهاد انسانی او تهیی می‌کند و گوهر زندگی را خاکستر
می‌سازد.
لوئیس بونوئلبونوئل شخصیتی چندگانه و نگرشی پردامنه و
حتی گاه متناقض دارد که او را از ارزیابی‌های عام و قالبی دور می‌کند.
آنارشیستی است که از آشوب و ناآرامی وحشت دارد! کمونیستی است که از
نظام‌های کمونیستی بیزار است. نیهیلیستی است که به ارزش‌هایاخلاقی و انسانی
سخت پای بند است و به فرهنگ و مدنیت عشق می‌ورزد. آدم بی‌ایمانی است که
عقیده دارد: «هرآنچه مسیحی نباشد، با من بیگانه است.»

او در مصاحبه‌ای گفته است: دلم می‌خواهد فیلمی بسازم در مخالفت با سلیقه
عموم. در مخالفت با همه ایدئولوژی‌ها. چنین تلاشی تا حدی در فیلم راه شیری
وجود دارد. فیلم من باید ضد کمونیست‌ها، ضد سوسیالیست‌ها، ضد کاتولیک‌ها،
ضد لیبرال‌ها و ضد فاشیست‌هاباشد، اما من از سیاست چیزی سرم نمی‌شود.
سیاستی وجود ندارد که هیچ‌گرایی مرا منعکس کند.

بونوئل زندگی پرفراز و نشیبی داشت. در
۳۰ سالگی با ساختن دو فیلم سوررئالیستی به نام‌های «سگ اندلسی» و «عصر
طلایی» به شهرت رسید. او تنها با دو فیلم توانسته بود شالوده یک سبک هنری
مدرن را در تاریخ سینما پی ریزی کند. زندگی سینمایی او بانا آرامی در میهن
اش اسپانیا قطع شد. در جریان جنگ داخلی که فاشیست‌های طرفدار فرانکو به
جمهوری مردمی اسپانیا اعلام جنگ دادند، او زندگی خود را وقف مبارزه سیاسی
کرد و در کنار جمهوری خواهان چپ پیکار کرد.
در جریان جنگ داخلی اسپانیا و سپس جنگ
جهانی دوم، نا آرامی‌های سیاسی ۱۵ سال بونوئل را از کار سینما دور کرد. سال
ها پس از فرار از میهن اش و در تبعیدگاه تازه اش مکزیک بود که در نیمه دهه
۱۹۴۰ توانست بار دیگر به کار سینما برگردد.
فیلم‌های بونوئل را مشکل بتوان در یکی
از انواع، ژانرها یا جریان‌های متداول سینمایی رده‌بندی کرد. او بی‌گمان
برجسته‌ترین نماینده مکتب سوررئالیسم در سینماست. جانمایه هنر بونوئل شورش و
طغیان علیه تمام قراردادها و سنت هاست. آیا هنرمندی مانندبونوئل، که
همواره از هر سنت و قالبی گریخته و به هر مکتب و آیینی اعلام جنگ داده را
می‌توان پیرو مکتبی خاص دانست؟
فولکر شلوندورف درباره مقام او چنین
می‌گوید: «بونوئل یکی از بزرگ ترین چهره‌هاست که هرگز کهنه نمی‌شود. علتش
آن است که او تنها یک فیلمساز نیست، بلکه یک چهره بزرگ هنر سوررئالیستی
است. برای نمونه در موزه پرادو در کنار سالوادور دالی، بهبونوئل هم فضایی
اختصاص داده شده. بونوئل با لحن تازه و زبان جدل انگیزش همیشه زنده خواهد
ماند. امروزه شاید بتوان پدرو المودوار را شاگرد او دانست.»
فیلم‌های بونوئل روایت‌هایی به ظاهر
ساده و ملموس از موقعیت های ناآرام هستند، که همواره از بحرانی مبهم و
ناآشنا تهدید می‌شوند. بونوئل راوی تیزبین و خونسرد آشوب و تشویش است.
تماشاگر همواره آگاه است که در پس روایت های ساده و موذیانه ی اومفاهمی ژرف
و تکان دهنده نهفته است.
لوئیس بونوئلاکتاویو پاز شاعر مکزیکی و برنده جایزه
نوبل در ادبیات درباره بونوئل چنین می‌گوید: «بعضی از فیلم‌های لویس بونوئل
با اینکه به هنر سینما تعلق دارند، اما بسیار فراتر می‌روند و ما را با
عوالم روحی دیگری آشنا می‌کنند. به فیلم‌های او می‌توان هم به عنوان
آثارسینمایی نگاه کرد، و هم به عنوان آثاری که به قلمروی وسیع تر تعلق
دارند. چنین آثاری هم واقعیت بشری را آشکار می‌کنند و هم راه برون‌رفت از
تنگنا را نشان می‌دهند. بونوئل تلاش می‌کند علیرغم موانعی که دنیای معاصر
بر سر راهش قرار داده، هنر خود را بردو رکن پایه‌ای استوار سازد: زیبایی و
طغیان.»
سینمای بونوئل در زیر ظاهر ساده اش،
بافت چندلایه و اضطراب انگیز دارد. اگر تماشاگر به این باطن رازآلود دست
یابد، هرگز از جادوی آن رها نمی‌شود.
هارتموت لانگه نویسنده معاصر آلمانی بر
تأثیر سینمای بونوئل بر زندگی ادبی خود چنین می‌گوید: «من از سینما خیلی
زیاد آموخته ام، از سینماگرانی مانند فلینی، برگمان، اسکورسیزی و الیا
کازان خیلی چیز یاد گرفتم، اما هیچ سینماگری به اندازه لوئیس بونوئل برمن
تأثیر نگذاشته است. از فیلم «فرشته فناکننده» بگیرید تا فیلم جذابیت پنهان
بورژوازی، تمام فیلم های او بر من کار من تأثیر داشته است. فکر می‌کنم
بونوئل یکی از فیلسوفان بزرگ عالم سینماست. سینمای او ذره ای از اهمیت خود
را از دست نداده و فکر می‌کنم کهمثلا فیلم شبح آزادی او تمدن ما را به دقت
تشریح می‌کند.»
تسلط بونوئل بر بیان سینمایی خیره کننده
است. شیوه بیان او صاف و سرراست، ساده و صادقانه است. بونوئل از ترفندهای
سینمایی نفرت داشت. تکنیک سینمایی او ساده و بی رنگ و لعاب است. بیان
تصویری او بی نهایت شیوا، غنی و مؤثر است. هر تصویریمی‌گوید که استادی مسلط
پشت دوربین ایستاده است.
تریستانا ساخته لوئیس بونوئلبافت تصاویر او در عین سادگی سخت فشرده و
پربار است و راه را برای معانی گوناگون و چند پهلو باز می‌کند. درباره
اهمیت تصویر و برتری آن بر کلام چنین توضیح می‌دهد: «از گفتارنویس‌ها خوشم
نمی‌آید. در فیلم‌هایم «دیالوگ» به آن معنا وجود ندارد. اگر ازیک گفتارنویس
بخواهید که برای یک صحنه عشقی دیالوگ بنویسد، برایتان دو صفحه وراجی
می‌نویسد که ناچارید بیشترش را دور بریزید. از تکرار بدیهیات خوشم نمی‌آید.

               


بونوئل پیچیده ترین موقعیت‌ها را در
روایت‌های ساده می‌گنجاند. دشوارترین مفاهیم را در تصاویری ساده و زیبا
بیان می‌کند. تصویر سینمایی او گویا، فشرده و بدون حواشی و آرایه‌های بیانی
ارائه می‌شود.
او درباره شیوه بیان خود می‌گوید: «در
کارگردانی هم همین ایجاز را رعایت می‌کنم. برای نمونه در صحنه پایانی فیلم
شبح آزادی افراد پلیس در باغ وحش به روی مردم تیراندازی می‌کنند. به جای
اینکه اجسادی که به زمین می‌افتند را ببینیم، حیوانات وحشت‌زده رانشان
می‌دهم که به دوربین نگاه می‌کنند. به خصوص آن شترمرغ در آخرین نمای فیلم
خیلی جالب است. تصویر بسیار مؤثری است که خیلی دوستش دارم.»
بونوئل بیشتر شاهکارهای خود را در
شرایطی اختناق زده ساخت. فشارهای سیاسی، محدودیت‌های مالی و موانع فنی،
مانع تحقق بسیاری از پروژه‌های او بود، اما نمونه‌های متنوع هنر او نشان
می‌دهد که محدودیت‌های رایج، نمی‌تواند هنر واقعی و اصیل را مخدوشکند.
نظر او درباره سانسور و فشارهای سیاسی
جالب است: «لزومی به تأکید ندارد که من با سانسور و هرگونه محدودیتی برای
آزادی بیان مخالف هستم،اما در خودم به نکته عجیبی برخورد کرده‌ام: اگر
تهیه‌کننده دست مرا کاملاً باز بگذارد تا آزادانه عمل کنم، ناگهاناحساس
می‌کنم خالی شده‌ام. من به دیوارهایی نیاز دارم تا آنها را درهم بشکنم، به
دشواری‌هایی احتیاج دارم تا بر آنها غلبه کنم. مبارزه با ممنوعیت‌ها بسیار
هیجان‌انگیز است. چنین موقعیت‌هایی مرا وامی‌دارد که راه‌حل‌هایی بیابم تا
برخی مسائل را به نحوی نامتعارفو غیرمستقیم بیان کنم. بگذارید باز هم تکرار
کنم که به شدت با سانسور مخالف هستم و هیچ محدودیتی را برای آزادی بیان
قبول ندارم.»
هنر بونوئل بیش و پیش از هر چیز انسانی
است. سینمای او پیک مهربانی و عطوفت و برادری است. او به تماشاگر آثارش
می‌گوید: نگاه کن برادر! این زندگی را به تو داده اند، قدر آن را بدان و
اجازه نده تو را فریب دهند.
اکتاویو پاز دنیای بونوئل را به خوبی
توضیح می‌دهد: «انتقاد بونوئل همه چیز را در بر می‌گیرد،اما یک مرز
می‌شناسد: انسان. جانمایه هنر بونوئل گناه است، اما گناه را نه آدمیان،
بلکه خدایان مرتکب شده اند. این اندیشه در تمام فیلم‌های او حضور دارد.
سراسر هنربونوئل یکسره نقدی است بر توهم خدا. توهمی که مانع از آن میشود تا
انسان را همان گونه که هست ببینیم. سؤالی که اینک مطرح می‌شود، این است:
در این دنیای بی‌خدا، انسان واقعاً چیست و کلماتی مانند عشق و برادری چه
مفهومی دارند؟»
بونوئل روز ۲۹ آوریل ۱۹۸۳ چشم از جهان
فرو بست. مضمون محوری سینمای بونوئل بی‌قراری و اضطراب است و چنین به نظر
می‌رسد که جهان کنونی بیش از هر زمان دیگری به دنیای بونوئل نزدیک شده است.
در جهانی که هر دم در انتظار فاجعه‌ای ناگهانییا سانحه‌ای مهیب به سر
می‌برد، هیچ فیلمسازی صریح‌تر و عمیق‌تر از بونوئل از سرشت روزگار سخن
نمی‌گوید.
دویچه وله/ بانی فیلم / مد و مه / ۱۰ مرداد ۱۳۹۲

سارق دست نوشته های ساعدی؛ یکی در میان ما؟!

سارق دست نوشته های ساعدی؛ یکی در میان ما؟!

برادر غلامحسین ساعدی از به سرقت رفتن دست‌نوشته‌ها، عکس‌ها و آثاری
مربوط به این نویسنده خبر داد. «دو سال پیش شخصی در تماس تلفنی با من، خود
را محقق و نویسنده‌ای معرفی کرد که به قصد پژوهش درباره‌ی زندگی و آثار
غلامحسین ساعدی خواستار ملاقات و ضبط صحبت‌هایم درباره‌ی برادر است. با
پرسش‌وجوهای پیش از

آب و آتش/ یادداشتهای حمید رضا امیدی سرور

برادر غلامحسین ساعدی از به سرقت رفتن دست‌نوشته‌ها، عکس‌ها و آثاری مربوط به این نویسنده خبر داد.
«دو سال پیش شخصی در تماس تلفنی
با من، خود را محقق و نویسنده‌ای معرفی کرد که به قصد پژوهش درباره‌ی
زندگی و آثار غلامحسین ساعدی خواستار ملاقات و ضبط صحبت‌هایم درباره‌ی
برادر است. با پرسش‌وجوهای پیش از ملاقاتِ نخست، مشخص شد با محافل ادبی
ناآشنا نیست و با عده‌ای دیگر از اهل ادب و هنر نیز ملاقات‌هایی داشته. طی
بیش از یک سال رفت‌وآمدهای او، ملاقات‌های فراوان در کتابخانه‌ی منزل
شخصی‌ام و پس از جلب اعتماد من، تعدادی از دست‌نوشته‌ها، عکس‌ها، نامه‌های
شخصی و برخی از کتاب‌ها و مجله‌های نایاب غلامحسین را به او نشان دادم؛
اسنادی که همگی پس از پایان دیدار، به کشوها و کمدهای نگه‌داری آثار ساعدی
برگردانده می‌شدند.
چند روز پس از آخرین ملاقات
جوان متوجه شدم تعداد زیادی از دست‌نوشته‌های چاپ‌شده و چاپ‌نشده،‌ تمامی
عکس‌های گنجینه‌ی ساعدی شامل عکس‌های خصوصی‌، تئاتر، فیلم‌ها و عکس‌های
حاشیه‌ی خلیج فارس، تعدادی از کتاب‌های نایاب و مجلدات الفبای چاپ پاریس و
دردناک‌تر از همه دو جلد یادنامه‌ای که شامل یادداشت‌های اهل فرهنگ و هنر
در مراسم ختم و هفتادمین سالگرد تولد غلامحسین بود، به سرقت رفته‌اند.
به همین دلیل، به عنوان متولی و
وارث آثار گوهرمراد طی این نامه اعلام می‌کنم سیاهه‌ی کامل اسناد به
سرقت‌رفته تهیه شده و هر جا و به هر عنوان (چه به صورت نشر کاغذی و چه
اینترنتی) یکی از آن‌ها اعم از دست‌نوشته یا عکس بدون اجازه‌ی کتبی
خانواده‌ی ساعدی منتشر شود، ناشر یا نویسنده‌ی مذکور به اتهام در اختیار
داشتن و استفاده از عوامل سرقتی تحت پیگرد قانونی قرار خواهد گرفت.»
http://anthropology.ir/sites/default/files/images/Sans%20titre_114.preview.jpg

***



حمید رضا امیدی سرور:نمیدانم چند نفر از خواندن این
خبر ناراحت شده اند، چند نفر بر این باور هستند چنین یادگارهایی ارزشمند
هستند؟ باید اعتراف کنم خیلی نسبت به شمار این آدمها خیلی خوشبین نیستم؛ آن
هم در زمانی که مثلا یادگارهای صادق هدایت در انباری فلان موزه نه اینکه
فقط خاک بخورند که موریانه آنها را می خورند!
در روزگاری که کسی برای این جور
اسناد اهمیتی قائل نیست، حالا یکی هم پیدا شده که پی به اهمیت این آثار
برده و تصمیم گرفته در زحمت نگهداری آنها با برادر گوهر مراد شریک شود،  چه
ایرادی دارد؟ تازه باید  قدر این مسئله را هم بدانیم!
بگذریم، حرفهای برادر ساعدی
بهانه ای شد برای اشاره به یکی از معظلات دیریته ما در راستای توجه به
مفاخر ادبی مان به خصوص در سالهای اخیر، ماجرای سرقت دست نوشته های ساعدی
هم اگر برخی از دوستان بی میل نبودند به حدس و گمانه زنی درباره فرد مورد
نظر بپردازند، اما عدالت و انصاف حکم می کند تا زمانی که اصل ماجرا روشن
نشده درباره آن چیزی ننویسیم و نگوییم، هرچند چه خوب است فرد مورد خطاب
برادر ساعدی خود در این رابطه رفع ابهام کند.
***
 راستش من در تمام دنیا هیچ
ملتی را ندیده ام مانند ما ایرانی ها از صبح تا شب به مفاخر گذشته خود پز
بدهد و البته نسبت به نگهداری آنها تا این اندازه بی خیال باشد!   البته
این پز دادن زیادی به گذشته و تاریخ و چه و چه … خیلی هم بی ربط با بضاعت
امروز و دست های خالی ما نیست. یعنی اگر اینگونه نبود،لازم هم نبود برای
فخر فروشی به دیگر اقوام تنها چارهی ما نقب زدن به چند صد سال قبل یا چند
هزار سال قبل باشد.
حمید رضا امیدی سروراز ماجرا پرت نیفتیم قدر همین
ها را هم که داریم- یعنی بضاعت  همین دوره را- نه قدر می دانیم و نه اصلا
تکلیف مان با خودمان روشن است -البته بیشتر منظور متولیان فرهنگی ست و گرنه
ما که خوب می دانیم کی به کی ست!- اما متولیان فرهنگی گاه مفاخری را
انتخاب می کنند که یک جفت شاخ پدر مادر دار روی سر آدم سبز می شود. نمونه
اش انتخاب همان شاعر مردمی که خیلی ها روی اصل ماجرا یعنی شاعر بودن طرف شک
داشتند حالا مردمی بودنش بماند.
  نکته این جاست که در میان
جماعت اهل قلم متر و معیار اینکه  کدام چهره جزو مفاخر است و کدامیک نیست؛
اصلا ربطی به خود ادبیات ندارد،  این رویکرد سیاسی و یا جهت گیری های فکری و
جهانبینی عقیدتی اوست که تبدیل به ملاکی می شود که متولیان امور فرهنگی
دولت برخی را جزو مفاخر محسوب کنند یا نه. گفتم متولیان او فرهنگی دولت چون
معتقدم اگر چه این مردم هستند که مهر جاودانگی را پای نام یک نویسنده یا
هنرمند میزنند، با یا بدون همراهی حکومت ها این حافظه جمعی آنهاست که
هنرمندی و آثارش را درمیان مفاخر می نشاند؛ اما با همه این احوال وقتی پای
جمع آوری و نگهداری اسناد، یادگارها و … به میان می آید این دانشگاهها،
کتابخانه ملی، موزه ها و نظایر آن به میان می آید که متولی عمده آنها
نهادهای وابسته به دولت است و این جاست که چنین نهادهایی درعین بهره مندی
از بودجه عمومی که در واقع خود مردم آن را می پردازند، در رابطه با حفظ
میراث فرهنگی آنها هم مسئولیت دارند. مسئولیتی که در قبال همه یکسان است و
ربطی به این ندارد فلان هنرمند با دولت زاویه داشته یا نه یا جهانبینی
عقیدتی او چگونه بوده و از این دست.
در همه جای دنیا دانشگاه ها،
موزه ها و یا کتابخانههای معظمی وجود دارند که به وسطه ارزشی که برای میراث
فرهنگی و هنری کشور خود قائل هستند، آنها را هم به خوبی نگهداری می کنند
از شرایط محیطی مثل دما و میزان رطوبت بگیر تا هر چه که فکرش را بکنید (!) و
هم در مواقع لازم با تدابیر لازم، یعنی تهیه کپی هایی که نسخه های اصلی
آسیب نبیند و یا در موارد استثنا وقتی طرف با نسخه اصلی کار می کند، نه آن
را معیو کند و نه اینکه چند رگش را بزند زیر بغلش و به عنوان یادگاری به
منزل ببرد.
مثل همین اتفاقی که لابد برای
برخی از اسناد تحت اختیار علی اکبر ساعدی برادر غلامحسین ساعدی افتاده. بعد
از این همه صغری کبری چیدن دوست دارم به این نتیجه برسم که اگر در ولایت
ما نیز چندتا متولی درست درمان برای این یادگارهای بازمانده وجود داشت،
وارثین و یا کسانی که آنها را در اختیار دارند به این نهادها واگذار می
کردند تا از بلایای مختلف در امان بمانند. هرچند که زمان لازم است تا این
فرهنگ جا بیفتد و اعتمادها جلب شود (در حوزه سینما موزه سینما در این زمینه
تا حدودی موفق عمل کرده و توانسته محل مناسبی برای نگهداری اسناد تاریخی
سینمای ایران بوده و اغلب نیز در اهدای سند های خود به این موزه پیش قدم می
شوند).
برگردیم به اصل ماجرا و سرقت
آنچه علی اکبر ساعدی بدان اشاره داشته، متاسفانه در چنین مواردی قانونا
کاری نمی توان انجام داد؛ هرچند خود او می داند چه کسی در طول این مدت به
منزل او رفت و آمد داشته و روشدن ماجرا کار دشواری نیست و حالا اگر قانونی
هم نشد همین جماعت اهل ادبیات با بایکوت طرف می توانند شرایطی را پدید
بیاورند تا از این پس دیگر کسی از اعتماد طرف مقابل سوء استفاده نکند  و
وقتی کسی او را محرم دانست و درب خانه اش را به رویش گشود، حرمت صاحبخانه
را نگه دارد.
متاسفانه نگهداری چنین اسنادی
به صورت شخصی همیشه با چالش هایی از این دست روبه رو بوده به خاطر دارم چند
سال پیش از خیلی ها شنیدم برخی از کسانی که به دیدار یکی از عکاسان قدیمی
که خانه اش حکم موزه ای شخصی برایش  دارند، ناخنک هایی هم به کلکسیون او و
مخصوصا عکس او زده اند!
چنین اتفاقهایی به اشکال دیگر
هم  افتاده و مثلا احمد شاملو در یکی از گفتگوهایش اشاره به دفتر شعری می
کند که علیرضا میبدی از او برای انتشار به امانت میبرد. دفتری که از قضا 
تنها نسخه موجود از بسیاری اشعار در آن مجموعه است، اما بعد از مدتی خبری
از انتشار این مجموعه نمی شود و پس از پیگیری شاملو، طرف مقابل به کلی منکر
ماجرا می شود و آن اشعار هم از دست می روند و ظاهرا تا به امروز که خبری
از ماجرا نشده.
برگردیم به سوال ابتدایی این
نوشته، یادگارهای بازمانده از این نویسندگان چقدر اهمیت دارد؟ قطعا بسیار
زیاد، اما هر چقدر هم که زیاد بوده و هرچقدر که این نویسندگان برای مان
عزیز باشند و داشتن یادگارهایی از آنها وسوسه انگیز به نظر برسد، باز هم
دلیل نمی شود پا روی اخلاق و البته اعتماد دیگران بگذاریم!
تکمله:
در این نوشته حرفهای پراکنده با
ربط و بی ربط زیاد زده شد، «آب و آتش» سرفصل یادداشت هایی ست به همین قلم
حکایت همین با ربط و بی ربط ها از حاشیه و متن ادبیات و هنر…

ولادیمیر مایاکوفسکی شاعری که سه بار مرد *

ولادیمیر مایاکوفسکی شاعری که سه بار مرد *به مناسبت سالروز تولد ولادیمیر مایاکوفسکی/ مدیا کاشیگر

سال ۱۳۵۲ بود. دبیرستان را تمام کرده بودم، دانشگاه قبول شده بودم و
نمی‌دانستم تابستان گرم و ملال‌آوری را که در پیش بود چطور سر کنم که «کاوه
میرعباسی» زنگ زد و پرسید حوصله ترجمه‌ داری یا نه. با کاوه هم‌مدرسه و
همکلاس بودیم و سالی زودتر کتابی برای کودکان را مشترکا ترجمه کرده بودیم.

به مناسبت سالروز تولد ولادیمیر مایاکوفسکی/ مدیا کاشیگر

ولادیمیر مایاکوفسکی شاعری که سه بار مرد *
سال
۱۳۵۲ بود. دبیرستان را تمام کرده بودم، دانشگاه قبول شده بودم و
نمی‌دانستم تابستان گرم و ملال‌آوری را که در پیش بود چطور سر کنم که «کاوه
میرعباسی» زنگ زد و پرسید حوصله ترجمه‌ داری یا نه. با کاوه هم‌مدرسه و
همکلاس بودیم و سالی زودتر کتابی برای کودکان را مشترکا ترجمه کرده بودیم.
«اسماعیل عباسی» که در آن هنگام سرویراستار انتشارات «بابک» بود همراه جلیل
روشندل «شعر چگونه ساخته می‌شود» مایاکوفسکی را ترجمه کرده بود و در
برنامه‌هایش برای نشر، ترجمه ادبیات روس اوایل سده۲۰ را هم داشت. زندگینامه
ولادیمیر مایاکوفسکی را به کاوه داده بود، به دنبال مترجمی برای زندگینامه
سرگی یسنین می‌گشت و کاوه مرا معرفی کرده بود.
مشغول کار شدم، اما هرچه جلوتر می‌رفتم،
یسنین کمتر به دلم می‌نشست. کاوه را هفته‌ای یکی، دوبار می‌دیدم، من از
ناله‌های یسنین می‌نالیدم و او از وجدی که شعر حماسی مایاکوفسکی در او
برمی‌انگیخت. فکر می‌کنم حرف‌های کاوه و شور سن آن روزگارم که حماسه را بر
غنا ترجیح می‌داد سبب شد بروم شعر مایاکوفسکی را بخوانم.
ترجمه زندگینامه یسنین سرانجامی نیافت. کاوه هم نمی‌دانم به چه دلیل ترجمه
خودش را هرگز تمام نکرد. تابستان تمام شد. کاوه برای ادامه تحصیل راهی فرنگ
شد و من هم شدم دانشجوی دانشگاه تهران. اما ویروس مایاکوفسکی گرفتارم کرده
بود.
تصور می‌کنم در سال ۱۳۵۶ بود که خودم، زندگینامه مایاکوفسکی به قلم خودش
را، همراه با چند شعر، منتشر کردم: ترجمه‌ای بسیار بد و پر از غلط که
۱۰سالی از ترجمه شعر منصرفم کرد.
اواسط دهه ۶۰ بود که رضا خاکیانی ترجمه بنژامن کوریلی از «ابر شلوارپوش» را
به‌ام هدیه داد و فهمیدم که پس از آن‌ همه سال، ویروس مایاکوفسکی از وجودم
بیرون نرفته و فقط نهانی شده است. وسوسه ترجمه شعر برگشت و ۱۸ماه از
زندگی‌ام به شادی ترجمه« ابر» گذشت. کمی با تجربه‌تر شده بودم و چون روسی
بلد نبودم و اصل شعر برایم نامفهوم بود، ترجمه کوریلی را با دو ترجمه
فرانسوی دیگر و ترجمه انگلیسی چاپ پروگرس مسکو مقایسه می‌کردم و همزمان
هرچه کتاب درباره مایاکوفسکی پیدا می‌کردم، می‌خواندم. بعد از« ابر»، به
سراغ «نی‌لبک مهره‌های پشت» رفتم که پیش از آن، در سال ۵۶، ترجمه
شکست‌خورده بخش‌هایی از آن را منتشر کرده بودم و بعد، خیلی ساده، تصمیم
گرفتم ویروس را در خودم بکشم بی‌خبر از اینکه این‌بار ویروس، از میان
آنهایی که« ابر» را خوانده بودند، یارانی یافته که جان‌سخت‌ترش خواهند کرد.
بدین‌سان بود که علی شفیعی برایم ترجمه‌اش را آورد از خاطرات ورونیکا
پولونسکایا، واپسین عشق مایاکوفسکی که روایتی از روزهای واپسین زندگی و
چرایی مرگ او می‌داد که با آنچه پیش از آن منتشر شده بود، منافات داشت:
اتحاد شوروی سقوط کرده بود و سندهایی که پلیس سیاسی توقیف کرده بود، یکی پس
از دیگری منتشر می‌شد.
بدین‌سان بود که ۱۰سالی دیرتر، دوستی دیگر برایم از چاپ «سانسورنشده‌»
یادداشت‌های لیلی بریک از مایاکوفسکی خبر آورد که بی‌درنگ درصدد تهیه آن
برآمدم.
و بدین‌سان بود که سال گذشته، «زندگی بر میز قمار» را خواندم، زندگینامه
مفصل مایاکوفسکی به قلم پژوهشگر سوئدی، بنگت یانگفلوت و بهت‌زده دریافتم که
هنوز انبوهی از یادداشت‌های لیلی بریک در آن متن «سانسورنشده» نبود چون
دولت روسیه، به‌محض رهایی از دغدغه‌های امنیتی استقرار، دسترسی به آنها را
تا ۲۰۵۰ ممنوع اعلام کرده است.
مایاکوفسکی شاعری استثنایی، از روزگاری استثنایی بود. به‌تعبیر بوریس پاسترناک، «از همان گهواره، نازپرورده آینده» بود.
روسیه، پس از سده‌ها فترت و خواب‌رفتگی، به‌ناگهان بیدار شده است: موسیقی و
باله‌اش با ایگور ستراوینسکی و سرگی دیاگیلف می‌درخشند؛ تجسمی‌کارانش،
واسیلی کاندینسکی و ولادیمیر تاتلین و کازیمیر مالویچ، هنر مدرن را پدید
آورده‌اند؛ از نویسندگانش، فئودور داستایوسکی، زیگموند فروید را تکان داده
که خود همچنان جهان آن روز را تکان می‌دهد و در پراگ، برلین، پاریس و جهان
انگلیسی‌زبان، مترجمان چشم‌انتظار آثار جدیدتر لئو تالستوی و آنتون
چخوف‌اند.
از همان کودکی، حافظه‌اش زبانزد خاص و عام است: پدرش عاشق شعر بود و
کتاب‌های پوشکین و لیرمانتوف و نکراسوف را بلند می‌خواند، ولودیای کوچک همه
این شعرها را از بر می‌خواند. از همان نوجوانی، سوداهای انقلابی دارد. پس
از مرگ پدر، خانواده از ۱۹۰۶ در مسکو مستقر شده است. مادر برای کمک‌خرج
اتاق به دانشجویان کرایه می‌دهد و این دانشجویان، ولودیای نوجوان را با
مارکسیسم آشنا کرده‌اند. در ۱۹۰۸، پلیس سیاسی مسکو، پرونده‌ای به نام او که
تازه ۱۵سالش شده، باز می‌کند و تا ۱۹۱۰، چندین بار بازداشت و سه‌بار
زندانی می‌شود. در دوبار نخست، به‌مدت یک‌ماه و در بار سوم، برای شش‌ماه که
از این شش‌ماه، پنج‌ماه را در زندان بوتیرکی، در سلول انفرادی، می‌گذراند.
در اوایل فوریه ۱۹۲۲، در شعر« عاشقم»، از این دوران می‌نویسد: «جوانی مشغله
از پس مشغله دارد/ پسر و دختر ابلهانه دستور زبان یاد می‌گرفتیم/ اما/ از
دبیرستان اخراجم کردند/ به گشت‌زنی در زندان‌های مسکو فرستادند/ در دنیای
کوچک حریم هرکس/ غزل‌های مووِزوِزی مخصوصِ اتاق‌خواب می‌روید/ من اما/ عشق
را/ در بوتیرکی یاد گرفتم. […] من/ از پشتِ دریچه سلول ۱۰۳/ عاشقِ یک
بنگاهِ کفن و دفن شدم./ نگاهِ هرروزه به آفتاب/ دل را قرص می‌کند./ این
پرتوهای کوچک دانه‌ای چند؟»/ من/ برای لکه زردی بر دیوار/ دنیا می‌دادم.»
در بوتیرکی، برای کشتن وقت، بایرون و پوشکین و شکسپیر را می‌خواند، اما
شوقی در او برانگیخته نمی‌شود. به‌سراغ شاعران سمبولیست می‌رود: کنستانتین
بالمونت و آندری بیلی. فرم مدرن شعرها او را شیفته می‌کند، اما مضمون‌ها و
زبان تصویری‌شان برایش بیگانه است. تجربه زیسته‌اش از واقعیت به بیان دیگری
نیازمند است. پس شعر می‌گوید، دفترچه‌ای کامل از شعر که در هنگام آزادی از
زندان، در ژانویه ۱۹۱۰، نگهبانان ضبط می‌کنند شعرها آنقدر بد است که دیرتر
خواهد گفت که از این بابت «سپاسگزار» است.

ولادیمیر مایاکوفسکی

ولادیمیر مایاکوفسکی

دانش‌آموز اخراجی هنرستان است. پس از آزادی، مدت‌ها در انتخاب میان
ادامه تحصیل یا فعالیت سیاسی سرگردان است. در ۱۹۲۲، در این‌باره می‌نویسد:
«در آن زمان، برایم تنها دورنمای [فعالیت سیاسی]، نوشتن بیانیه‌هایی بر
اساس اندیشه‌هایی بود که اگرچه از کتاب‌هایی درست در آمده بودند، اما زاده
خودم نبودند. اگر خوانده‌هایم را ازم می‌گرفتند، برایم چه می‌ماند؟ روش
مارکسیستی. اما آیا آن‌گاه روش مارکسیستی، سلاحی نمی‌شد در دست‌هایی بیش از
اندازه جوان؟ کاربرد این سلاح با دوستان هم‌قطار کاری نداشت، اما آیا در
مقابل حریفان هم موفق می‌شدم؟»
اگرچه این نوشته به ۱۲سال دیرتر از آن روزگار برمی‌گردد، اما بازسازی‌ای به
‌قصد توجیه نیست و از جدالی خبر می‌دهد که از همان هنگام در دل او، میان
هنر و سیاست، وجود داشت، در تمام زندگی‌اش ادامه یافت و سرانجام مرگش را
رقم زد.
پس به فعالیت سیاسی بدرود می‌گوید، اما چون در توانمندی ادبی خود تردید
دارد، به نقاشی روی می‌آورد و خود را آماده شرکت در مسابقه ورودی مدرسه
نقاشی، تندیس‌سازی و معماری مسکو می‌کند که تنها موسسه‌ای است که از
دانشجویانش گواهی حسن رفتار سیاسی نمی‌خواهد و در کلاس طراحی پذیرفته
می‌شود.
۱۸سال دارد و قدش و اعتماد به‌نفسش چنان بالا، نیش زبانش چنان برنده و
حرکت‌هایش چنان تند است که همه‌جا جلب توجه می‌کند. همیشه سیگاری به گوشه
لب دارد و یک دم قرار ندارد. رخت و لباسش هم مزید بر علت است: موهای بلند
شانه‌نکرده، کلاه سیاه لبه پهن که تا بالای ابرو پایین می‌کشد، پیراهن و
کراوات سیاه – خلاصه، به‌تعبیر بنگت یانگفلوت، «قهرمانی بایرونی در
جست‌وجوی هویت.»
اما اینها همه ظاهرسازی است و به‌تعبیر بوریس پاسترناک، «وقاحت کلامی» او
نقابی بر «کم‌رویی بی‌پایان» او و «اعتماد به‌نفس ظاهری» پیامد «بی‌جسارتی
توام با اضطراب» و «نومیدی بی‌دلیل» اوست.
مدرسه نقاشی، تندیس‌سازی و معماری مسکو استاد جوانی دارد به نام داوید
بورلیوک. بورلیوک فقط ۱۱سال از مایاکوفسکی بزرگ‌تر است و اوایل، رابطه‌شان
بد است و بورلیوک حتا در این فکر است که «کتک سیری» به این «غول کثیف و
ژولیده و بی‌ادب و بددهن» «با لباس‌های خاک‌گرفته» بزند. شبی، در پاییز
۱۹۱۲، یکدیگر را در کنسرتی از راخمانینوف می‌بینند و به‌تعبیر مایاکوفسکی،
هر دو از شدت «ملال صوتی موسیقی رسمی» به خیابان‌های مسکو پناه می‌برند، با
هم از هر دری می‌گویند و مایاکوفسکی، یکی از شعرهای خودش را – به اسم
اینکه «آشنای دوری» گفته می‌خواند. بورلیوک فریب نمی‌خورد: «شعر را خودت
گفتی. تو نابغه‌ای!» و از فردایش، در همه‌جا، مایاکوفسکی را به‌عنوان «دوست
شاعر نابغه‌ام، مایاکوفسکی» معرفی می‌کند و مایاکوفسکی – به‌تعبیر خودش –
«چاره‌ای نمی‌یابد جز آنکه شاعر شود»، چون در آن شب پاییز ۱۹۱۲، «به‌شکلی
کاملا نامنتظره، شاعر شده» بود.
در دسامبر ۱۹۱۲، نخستین مانیفست فوتوریست با امضای ولادیمیر مایاکوفسکی،
داوید بورلیوک، ولمیر خلبنیکوف و آلکسی کروچونیخ منتشر می‌شود.
در تابستان ۱۹۱۴، جنگ نخست جهانی آغاز شده و مایاکوفسکی که از شعرخوانی در
روسیه برگشته و دیگر به‌جای رخت و لباس کثیف و پاره سابق، پالتو سیاه شیک و
کلاه سیلندر می‌پوشد و عصای خوشگلی نیز برای خودش خریده که در هوا
می‌چرخاند، دل به دختر ۱۸ساله جوانی می‌بندد به نام الزا کاگان که دیرتر به
نام الزا تریوله مشهور خواهد شد. الزا خواهری دارد به نام لیلی که همه او
را به نام خانوادگی شوهرش، اوسیپ، لیلی بریک صدا می‌زنند.
الزا که دل‌باخته ولادیمیر شده است، در منزل لیلی زندگی می‌کند. شبی،
مایاکوفسکی در آنجا به دنبالش می‌آید و هنوز از راه نرسیده شروع می‌کند از
خودش تعریف‌کردن و اینکه بزرگ‌ترین شاعر روسیه است و هیچ‌کس هم نمی‌تواند
شعر او را مثل خودش بخواند. لیلی می‌پرسد: «مطمئن‌اید؟» و از مایاکوفسکی
می‌خواهد شعری به او بدهد تا بخواند. مایاکوفسکی شعر «مامان و شامگاهی که
آلمانی‌ها کشتند» را به او می‌دهد. لیلی شعر را می‌خواند: «چطور خواندم؟ -‌
ای، بد نبود. از شعر خوش‌تان آمد؟ – نه زیاد.» میانه فوری شکرآب می‌شود.
لیلی می‌نویسد: «می‌دانستم بهتر است جلو نویسنده‌ها، ازشان تعریف کنی، اما
مایاکوفسکی چنان بی‌اندازه پررو بود که به‌ام برخورده بود.» از این مساله،
الزا بیش از همه در رنج است، به‌ویژه آنکه لیلی و اوسیپ بریک از او
خواسته‌اند ارتباط خود را با مایاکوفسکی قطع کند که همچنان به‌دنبال او به
خانه آنها می‌آید. برای الزا، تنها چاره، اذعان لیلی و اوسیپ – که منتقد
ادبی به‌نامی است – به نبوغ شعری مایاکوفسکی است و برای این کار باید
بپذیرند شعر مایاکوفسکی را با صدای خودش بشنوند. سرانجام پیروز می‌شود، شبی
در ژوییه ۱۹۱۴، مایاکوفسکی می‌آید و ابر شلوارپوش را می‌خواند: «تب نوبه
شعر می‌بافد/ در فکری/ در اودسا بود/ اودسا.»
لیلی بریک می‌نویسد: «همه سر را بلند کردیم و تا به آخر از معجزه‌ای که
می‌شنیدیم چشم برنداشتیم. […] مایاکوفسکی اصلا از جایش تکان نخورد. کسی
را نگاه نمی‌کرد. ناله می‌کرد، خشمگین می‌شد، مسخره می‌کرد، عجول می‌شد،
هیستریک می‌شد و برای آنکه میان بخش‌های مختلف شعر فاصله بگذارد، مکث
می‌کرد. شعر که تمام شد، رفت و پشت میز نشست و با بی‌تفاوتی من‌در‌آوردی
چای خواست. بی‌درنگ به‌طرف سماور دویدم تا برایش چای بریزم که الزا بانگ
زد: «نگفته بودم؟.»
اما ماجرا به شکلی که الزا می‌خواست ادامه نمی‌یابد.
همه به شعف آمده‌اند. لیلی می‌نویسد: «خیلی وقت بود خواب چنین لحظه‌ای را
می‌دیدیم. مدت‌ها می‌شد دیگر حوصله پیدا نمی‌کردیم هیچ‌چیز را بخوانیم.»
هوش و حواس اوسیپ زودتر از بقیه سر جای خود برمی‌گردد. می‌گوید مایاکوفسکی
از همین حالا و حتی اگر تا آخر عمر هم دیگر شعر نگوید، شاعر بزرگی است و
دفتر شعر «ابر شلوارپوش» را از او می‌گیرد و غرق خواندن و بازخواندن آن
می‌شود تا اینکه مایاکوفسکی دفتر را از او پس می‌گیرد تا بر آن بنویسد:
«تقدیم به لیلی یوریونا بریک.» مایاکوفسکی، همان شب، عاشق لیلی شده است.
احتمال قریب‌به‌یقین، الزا، لیلی و اوسیپ نخستین کسانی‌اند که در آن شب،
متن نهایی «ابر» را می‌شنوند. مایاکوفسکی پیش‌تر بخش‌هایی از آن را برای
ایلیا رِپین نقاش، کورنی چوکووسکی منتقد و ماکسیم گورکی خوانده است. گورکی
با شنیدن شعر گریسته بود. گورکی می‌نویسد: «انگار با دو صدا حرف می‌زد که
گاه غنای محض بود و گاه سخره تیز. چنین بود انگار خودش خودش را نمی‌شناسد و
از خودش می‌ترسد […] اما آشکارا معلوم بود آدمی است با حساسیت خیلی
ویژه، خیلی مستعد – و بدبخت.»  چه چیز در« ابر» گریه گورکی و شعف لیلی و
اوسیپ بریک در برابر تازگی شعر را سبب می‌شود؟ برای همه کسانی که شعرهای
قبلی مایاکوفسکی را خوانده بودند، فوتوریستی نبودن« ابر» شگفت‌انگیز بود.
البته شعر سرشار از استعاره‌های جسورانه و ترکیب‌های بدیع بود، اما هیچ
ربطی به شعر تجربی فورمالیستی سختی نداشت که سبب‌ساز شهرت مایاکوفسکی شده
بود. تازگی شعر، در پیام آن بود و لحنش که بیشتر اکسپرسیونیستی بود تا
فوتوریستی.
مایاکوفسکی، سه‌سال دیرتر، پس از انقلاب، پیام چهار بخش شعر را چنین خلاصه
می‌کند: «مرگ بر عشق‌تان»، «مرگ بر هنرتان»، «مرگ بر نظام‌تان.» طبعا شعر
نه این‌قدر نظام‌مند است و نه این‌قدر متقارن‌، اما کافی است در مقابل این
«تان» – که دلیل ایدئولوژیکی دارد و جامعه بورژوایی را نشانه می‌رود، یک
«من» بگذاریم. منی که این‌چنین بر این تان می‌تازد کیست؟ مایاکوفسکی و
اتفاقا« ابر» روایت عشق بی‌سرانجام مایاکوفسکی، «من»، جلجتای زیباشناختی
مایاکوفسکی، شورش مایاکوفسکی در برابر بیداد و نبرد مایاکوفسکی با خدایی
سنگدل و غایب است.
مایاکوفسکی شعر را، والت ویتمن‌وار، با تعریف از خودش آغاز می‌کند: «بر جان
من نه هیچ تار موی سفید است/ نه هیچ مهر پیرانه/ من/ زیبایم/ بیست و دو
ساله /تندر صدایم/ می‌درد/ گوش دنیا/ پس می‌خرامم» و بی‌درنگ خواننده را
آماده تغییر خُلق شاعر در طول شعر می‌کند: «اگر بخواهید/ تن هار می‌کنم/
همانند آسمان/ رنگ در رنگ/ اگر می‌خواهید/ حتا از نرم نرم‌تر می‌شوم/ مرد/
نه/ ابری شلوارپوش می‌شوم.»
بخش نخست از عشق به یک زن می‌گوید: ماریا – که شخصیتش از جمله الهام‌گرفته
از شخصیت ماریا دنیسواست- دختری که با او در اودسا آشنا می‌شود. مایاکوفسکی
در هتل است و انتظار آمدن او را می‌کشد که ناگهان صدای پرش ‌پی‌های خود را
می‌شنود که در ابتدا «آرام»اند، اما ناگهان «می‌پرند در جا/ همانند بیماری
بر تخت» و «پی‌یی تنها/ می‌جهاند از جا/ دو پی خفته/ در رقصی جنون‌آسا.»
رقصی چنان جنون‌آسا که «گچ از سقف» فرو می‌ریزد. وقتی ماریا سرانجام
می‌آید، می‌گوید: «راستی/ خبر داری؟/ دارم شوهر می‌کنم.» واکنش تند اولیه
«بکن!/ به درک!» بی‌درنگ جای خود را به آرامشی ساختگی می‌دهد: «ببین/
آرامم/ آرام‌تر از نبض یک مرده.» اما در درون او، «کسی دیگر/ می‌زد دست/
می‌زند پا» چون «بهترین مریضی دنیا را گرفته» – عشق – و قلبش «گُر گرفته.»
پس، از آتش‌نشان‌ها کمک می‌خواهد تا «قلب مشتعل» او را خاموش کنند، اما «با
ملایمت.» اصلا خودش برایشان آب خواهد آورد «چلیک چلیک/ از همه چشم‌های
اشک.» هرگونه تلاش برای خاموش‌کردن آتش و رهایی از عشق بی‌نتیجه است و
واپسین فریادش «می‌پیچد/ در سکوتی که داده او را امان/ تو/ دست‌کم/ تو/
بازگو/ ناله‌کنان/ بازگو با قرن‌ها/ که من/ می‌سوزم.»
بخش دوم به‌کلی متفاوت است: «من بر هر آنچه هست/ نوشته‌ام/ نیست.» آن
روزگار سپری شده است که شاعر خرامان‌خرامان راه می‌رفت «شاید بجوشد شعر» و
«در جراجر وزن و قافیه» بپزد «آرام آرام/ خورشت عشق و بلبل.» روزگار،
روزگاری است که «می‌پیچد به خود/ کوچه بریده‌زبان/ ندارد زبان تا کند
فریاد/ ندارد زبان تا گوید سخن»، شهر مدرن، شاعر مدرن می‌خواهد و سرودی که
بپیچد «در هر کارخانه/ در هر آزمایشگاه.» اما راه خارزار است. در شعرخوانی
۱۹۱۴-۱۹۱۳، «جلجتاها» برپا شده است و شنوندگانش «یکصدا» بانگ بر داشته‌اند:
««بر صلیبش کنید!/ بر صلیب!.» به قصه‌ای «مانند» است، «ملال‌آور/
بی‌معنا»، «مسخره عام» و «مضحکه خاص» است. اما می‌داند که آینده از آن
اوست، می‌بیند «عبور آن کس را/ که هیچ‌کس نمی‌بیند/ از کوهسار زمان.»
می‌بیند فرود سالی را «بر تاج خار انقلاب»: «وقتی منجی بیاید/ وقتی شما/ در
طنین انقلاب/ بپیوندید به او/ من/ از تن/ جان خواهم کند/ من/ جان کنده از
تن/ زیر پا/ صاف خواهم کرد/ من/ جان صاف شده/ خون‌چکان/ پرچم شما خواهم
کرد.»
در بخش سوم همین مضمون‌ها را می‌بینیم، اما بن‌مایه انقلاب برجسته‌تر شده
است. ابرها، به «کارگرانی سفیدپوش»، «در گرماگرم تدارک انقلاب» و
مایاکوفسکی همه «گرسنگان حقیر/ بردگان کوچک/ تن‌نشورهای خورده به شپش» را
به قیام فرا می‌خواند: «عابر!/ دست از جیب در آر! سنگی بردار! خنجری/
بمبی!/ دست نداری/ با کله بپر وسط دعوا!/ به پیش گرسنگان حقیر.» اما شاعر
مردد است قیام فایده‌ای داشته باشد: «در آسمان سرخ از سرود مارسیز/
می‌ترکید/ غروب/ سلطه می‌یافت/ جنون/ خبر می‌داد/ از نیستی کامل/ شب خواهد
آمد/ خواهد کشت/ خواهد درید» چون «شب/ باز/ مزاحم است» و اگرچه «مشتی ستاره
دارد دستی خائن/ اما/ پراکنده کرده است/ ستاره‌هایش.» پس می‌رود و «در کنج
میخانه‌ای» می‌کپد: «می‌ریزم شراب بر جانم و بر سفره» و «از کنج میخانه»،
ماریای دیگری را می‌بیند: «مریم عذرا/ با چشمانی گرد/ می‌نشیند/ بر قلب» و
«از سر رسم/ اختیار تاج» باز به «مشتی ولگرد» سپرده می‌شود که باز «باراباس
را ترجیح» می‌دهند «بر جلیلی مغبون» که اشاره به خودش است: «شاید/ دستی/
از سر عمد/ مرا/ چرخ کرده است در میان آدم‌ها/ شاید/ من/ با این چهره گمم/
زیباترین پسران تو باشم/ […] من/ شاعر ماشینم/ شاعر خاک رس/ اما/ شاید/
نباشم من/ جز حواری سیزدهم/ در خاکی‌ترین انجیل‌ها.»
هرچند اعتراض مایاکوفسکی از ابعاد اجتماعی خالی نیست، این اعتراض در غایت
به شورش علیه نظام و دورانی بدل می‌شود که زندگی انسان را به تراژدی بدل
می‌کند و این وجهی است که در بخش چهارم شعر آشکارتر است. ماریا باز عشق او
را پس می‌زند و پاسخ شاعر، در سطری از شعر است که مایاکوفسکی نمی‌توانست در
آن زمان پیش‌بینی کند چقدر درست از آب در خواهد آمد: «من و دلم هرگز
نبوده‌ایم با هم تا یک بهار.» مایاکوفسکی، مسوول شکست خود در عشق را قدرتی
می‌داند که اگرچه به او «دو دست» «لب» داده، اما نمی‌تواند «ببوسد/ ببوسد
ببوسد ببوسد/ و هر بار/ درد نکشد»: ترا قدرت‌مند می‌پنداشتم/ اما تو ضعیفی/
تو/ کوچکی/ دیدی؟/ کفر گفتم/ حالاست چاقو هم بکشم/ لاشخورها!/ بال‌های‌تان
تنگ‌تر/ در بهشت جا کم است/ گفتم تنگ‌تر!/ چرا بال‌های‌تان خیس است؟/ چرا
بال‌های‌تان از ترس مرده؟/ اما تو/ عودزده عودخور/ من/ شکمت را سفره خواهم
کرد/ من/ شکمت را جر خواهم داد/ از اینجا/ تا/ آلاسکا.» عشق، انسان را به
جنون و به آستانه خودکشی می‌کشاند، اما جهان همانی می‌ماند که بود، شورش
بی‌حاصل است، اما «صدایی بر نمی‌خیزد/ جهان/ گوش گنده‌اش/ گوش پر ستاره‌ پر
کنه‌اش را/ بر روی دست گذاشته است/ خفته است.»
ابر شلوارپوش، جوانان شورشی رمان‌های فئودور داستایوسکی را برای بوریس
پاسترناک تداعی می‌کند. ماکسیم گورکی از این می‌گوید که چنین گفت‌وگویی را
فقط در «عهد عتیق و کتاب ایوب» خوانده است. مایاکوفسکی هنوز بسیار جوان
است، اما مضمون‌شناخت «ابر» – جنون، خودکشی، ستیز بی‌حاصل با سرنوشت –
چکیده مضمون‌شناختی است که همه آثار بعدی او را آبیاری خواهد کرد. همین
مضمون‌شناخت، دو سال پیش‌تر، مضمون‌شناخت نمایشنامه «ولادیمیر مایاکوفسکی»
شده بود، درامی اکسپرسیونیستی و نیچه‌وار، با زیر عنوان «تراژدی.» همچنان‌
که بوریس پاسترناک نوشته، در این نمایشنامه، «ولادیمیر مایاکوفسکی»
به‌عنوان نام اثر آمده و نه نام نویسنده اثر: «در پس چنین عنوانی، کشفی
نبوغ‌آسا پنهان بود و آن اینکه شاعر نه آفریننده و بل‌که موضوع شعر غنایی
است که به اول شخص مفرد با خوانندگان خود سخن می‌گوید.» خود مایاکوفسکی نیز
در پاسخ به این پرسش که چرا نمایشنامه چنین عنوانی دارد، می‌گوید: «نام
شاعری است که در نمایشنامه به رنج‌کشیدن برای همگان محکوم است.» شاعر، کسی
است که همه، همه کاسه و کوزه‌ها را بر سر او خورد می‌کنند، تنهاست و مطرود
جمع، اما این بار را می‌پذیرد چون شاعر است.

* این نوشته بخشی از مقاله‌ای مفصل درباره ولادیمیر مایاکوفسکی است.

۷۲ سالگی مسعود کیمیایی با پرویز دوایی، جواد طوسی، فروتن، رضا یزدانی و…

۷۲ سالگی مسعود کیمیایی با پرویز دوایی، جواد طوسی، فروتن، رضا یزدانی و…

به مناسبت هفتاد و دو سالگی خالق قیصر و گوزنها

عسل عباسیان: «فکر کردی چی ننه؟ کسی از مردن ما ناراحت میشه؟ نه ننه…
سه دفه که آفتاب بیفته لب این دیفال و سه دفه که اذون مغربو بگن، همه
یادشون میره ما کی بودیم و واسه چی مردیم، همون‌جوری که ما یادمون رفته…
این دوره زمونه کسی حوصله قصه شنفتن نداره… » با این همه…

به مناسبت هفتاد و دو سالگی خالق قیصر و گوزنها

۷۲ سالگی مسعود کیمیایی با پرویز دوایی، جواد طوسی، فروتن، رضا یزدانی و…
عسل عباسیان: «فکر
کردی چی ننه؟ کسی از مردن ما ناراحت میشه؟ نه ننه… سه دفه که آفتاب بیفته
لب این دیفال و سه دفه که اذون مغربو بگن، همه یادشون میره ما کی بودیم و
واسه چی مردیم، همون‌جوری که ما یادمون رفته… این دوره زمونه کسی حوصله قصه
شنفتن نداره… » با این همه، در این زمانه‌ای که به قول قیصر «کسی حوصله
قصه‌شنفتن نداره»، او برای ما در سکانس به سکانس فیلم‌هایش قصه گفته تا ما
حواسمان باشد قصه‌ها هستند که به زندگی جانِ تازه می‌دهند.کارگردانی که
«قیصر»، «داش آکل»، «گوزن‌ها» و «رضا موتوری» را ساخته و این روزها فیلم
تازه‌اش را کلید زده، امروز ۷۲ ساله می‌شود. آقای «مسعود کیمیایی» تولدتان
مبارک.
 پرویز دوایی – نویسنده و مترجم
پرویز دوایی

پرویز دوایی

«مسعود» جانِ عزیزِ دلِ کیمیا! شما را دوست داریم و همیشه و در هر لحظه
خوش و ناخوش به یادتان هستیم. یکی دو روز قبل در باغچه زیبایی در کنار آقای
«ابراهیم حقیقی»، دوست عزیزمان بودیم و از شما یاد کردیم و با لذت و حس
خوب دوست‌‌داشتن شما، از شما و فیلم‌هایتان یاد کردیم. تولد شما مبارک.
امیدواریم سال‌های زیادی خوب و راحت، زندگی کنید، که به زندگی خیلی از
افراد نسل ما و نسل قبل از ما یا بعد از ما، معنی و لذت داده‌اید. دیگر چه
بگویم؟ امیدوارم همیشه و همیشه برقرار و پایدار باشی و با سکانس‌های
مانایت، در ذهن نسل‌ها خاطره بسازی.

 محمدرضا فروتن –  بازیگر
به واسطه بودنِ این آقای دوست‌داشتنی و
خواستنی، این آقای بزرگ و عزیز، این آقای فهم و درک و این آقای سینما،
شادیم. ماندگارِ دل! روزهایت مبارک.
 رضا یزدانی  – خواننده
سخن‌گفتن درباره مردی که بسیار بسیار در
زندگی هنری من تاثیرگذار بوده، سخت و بس دشوار است. در زمانی که من نیاز
به این داشتم که در سینما مطرح شوم، «مسعود کیمیایی» با فیلم «حکم» این
بستر را برای من فراهم کرد و این همکاری، شروع واقعا خوبی بود برای ادامه
راه. آقای «کیمیایی» مسبب ورود من به سینمای ایران شد. کارکردن با فیلمساز
بزرگی چون او آرزوی هر خواننده‌ و موزیسینی است. خوشحالم که من به این آرزو
رسیدم و شانس این را داشتم که از روزی که با او کار کردم در همه فیلم‌هایش
حضور داشته باشم. امیدوارم سایه او تا سال‌های سال بر سر سینمای ایران
باشد و همکاری‌مان به خوبی استمرار یابد. زادروز آقای «رییس» سینمای ایران،
«مسعود کیمیایی» مبارک…
 پولاد کیمیایی  – بازیگر

پدرجانم، بسیار خوشحالم که بعد از سه
سال بالاخره مجوز کار گرفته‌ای و  بعد از رایزنی‌های پیاپی و مشکلاتی که
برای فیلمنامه‌های اخیرت به وجود آمده بود، مجوز فیلم جدیدت را صادر کردند
تا در ۷۲سالگی باز پشت دوربین بروی و در زمانه‌ای که همه نگران گیشه‌اند،
ادای دینی به سینما بکنی. به یاد روزهای خوب سینما «متروپل» را بسازی و
خاطرات «لاله‌زار» را برای مردم زنده کنی و باز سعی کنی تا با قهرمان‌های
نامیرایت برای مردم «گذشت» را مشق کنی. امیدوارم بتوانی هر سال فیلم بسازی،
نه فقط تو که همه بزرگان سینما! تا مردم دوباره با سینما آشتی کنند و
دوران طلایی سینما باز از راه برسد. پدر عزیزم تولد ۷۲سالگی‌ات مبارک باشد
بر همه ما که با فیلم‌هایت زندگی کرده‌ایم. افتخار می‌کنم که دوباره بعد از
چند سال در نقش یکی از قهرمان‌هایت بازی می‌کنم و امیدوارم تا ده‌ها سال
بعد در کنار هم به سینما عشق بورزیم و باز فیلم بسازیم.
شرق

آنها از نام ایـــــران وحشت دارند…


دو روز پیش هنرمند مردمی حمید فرخ نژاد طی فراخوانی از مردم خواست روز دوشنبه به یاد سه کوهنورد ایرانی که هفته گذشته پس
از صعود یکی از قلل های پاکستان در رشته کوه هیمالیا هنگام برگشت دچار
حادثه شدند و جان خود را از دست دادند در پای مجسمه کوهنورد دربند جمع شوند
که این مراسم با دستور برادران ارزشی لغو شد


آنها از هر کسی که قدمی برای ایران بردارد وحشت دارند…


سه کوهنورد؛ «پویا کیوان، آیدین بزرگی و مجتبی جراحی، رفتند تا یکی از
سخت‌ترین قله‌های جهان را از یک راه تازه به اسم «ایران» فتح کنند

آنها جنگیدند و جان شان را گذاشتند برای این نام “مسیر ایران”
دو روز پیش هنرمند مردمی حمید فرخ نژاد طی فراخوانی از مردم خواست روز دوشنبه به یاد سه کوهنورد ایرانی که هفته گذشته پس
از صعود یکی از قلل های پاکستان در رشته کوه هیمالیا هنگام برگشت دچار
حادثه شدند و جان خود را از دست دادند در پای مجسمه کوهنورد دربند جمع شوند
که این مراسم با دستور برادران ارزشی لغو شد، این چند سال فکر میکردیم
اینها از جنازه جانباختگان وحشت دارند، اما اینبار توجیه شدیم اینها از هر
کسی که به نام ایران قدمی بردارد میترسند…

دندان یکی از اعضای بدن است و هرکس که آن را دهد نان هم می دهد


moaddabm@yahoo.com


شبه فیلسوفانه
به دور و بر نگاه می‌کنم ببینم در هوای گرم چه چیزی بخورم،عطش‌ام را بخواباند. درها را باز کرده‌ایم تا کمی از گرما بکاهد که ناگهان پرنده ای وارد اتاق می‌شود و به چند ثانیه‌ای شروع می کند خودش را به در و دیوار زدن، می خواهد فرار کند. فرار کردن در ذات همه‌ی حیوان‌ها که ما هم جزیی از آنها هستیم، است. تفکر ییلاق قشلاق هم از همین خصیصه‌ی ذاتی انسان می آید. این‌جا هوا خراب است به سویی فرار می‌کنم که هوا بهتر باشد. همین که من این جا نشسته ام در زیر این سقف سیمانی که باعث وحشت پرنده می‌شود هم به همین خاطر است. جرات‌اش را نداشتم آن‌جا بمانم. راستی چرا ما در زیر سقف‌هایی زندگی می‌کنیم که هیچ پرنده‌ای حاضر نیست حتی برای چند ثانیه آن جا باشد؟
پرنده شناسانه
..اولن پرنده راه گم کرده گنجشک بودم دومن نگران نباشید در را پیدا کرد و رفت که رفت
شاعرانه
مثل پرنده ای
که از سقف های سیمانی می ترسد.
سیاستانه
دانشگاه رفتن هم نوعی فرار کردن، فرار از موقعیت فعلی برای رسیدن به جایی بهتر. پیش خودم فکر کردم اگر این دانشگاه غیرانتفاعی (((غیرانتفاعی هم از آن حرف هاست هم غیر در آن هست و هم انتفاع) رئیس جمهور تاسیس شد بروم ثبت نام کنم و اگر موفق شدم آنجا تحصیل کنم شما بعد از ترم اول از من می پرسید چه واحدهایی را پاس کردی و من در جواب خواهم گفت: دو واحد بگم بگم دو واحد نگم نگم سه واحد لولو و پنج واحد مَمَه جمعن دوازده واحد. بیست تا نشد چون غیرانتفاعیه.
مودبانه
به سقف سیمانی نگاه می کنم و سعی می کنم ترس پرنده را درک کنم بعد به بیرون نگاه می کنم. هوا گرم است. گرما اما نمی‌تواند دلیلی باشد که من نروم. باید کفش‌هایم را بپوشم. خیلی آرام سوی آن جنگل دوردست قدم بردارم تا کسی نفهمد که دارم  به سرعت از چیزی فرار می‌کنم.

گردهمایی در مقابل شهرداری تهران در اعتراض به قطع درختان چنار ولیعصر

 
اگر خشک شده
بودند شما مسئولید و اگر بیهوده بریدید باز هم شما مسئولید
این شعاری بود که بر پلاکاردهای معترضان به قطع
درختان ولیعصر نقش بسته بود–صبح روز چهارشنبه دوم امردادماه
. شهرداری تهران در روزهای گذشته اقدام به قطع ۱۰ درخت
چنار خیابان ولیعصر کرده


اگر خشک شده
بودند شما مسئولید و اگر بیهوده بریدید باز هم شما مسئولید
این شعاری بود که بر پلاکاردهای معترضان به قطع
درختان ولیعصر نقش بسته بود–صبح روز چهارشنبه دوم امردادماه
. شهرداری تهران در روزهای گذشته اقدام به قطع ۱۰ درخت
چنار خیابان ولیعصر کرده و دلیل آن را پوسیدن این درختان و خطر سقوطشان اعلام کرده
بود. با این حال معترضان معتقد بودند که با توجه به عمر ۳۰۰ تا ۱۰۰۰ ساله چنار خشک
شدن این درختان ظرف هفتاد سال نشان از مدیریت غلط و نگهداری نادرست از آنان دارد.
به گزارش خبرنگار ایرانا معترضان اهم خواسته های خود را دایر بر نظارت و تایید
کارشناسان محیط زیست بر قطع درختان در صورت پوسیده بودن، مدیریت دقیق تر و نگهداری
بهتر، حفظ و نجات درختان باقی مانده، و توسعه فضای سبز شهری عنوان کرده و بعد از
ابراز نظرات، محل تجمع را ترک کردند
.