رسم قربانی کردن انسان

نمایی از کیش قربانی کردن انسان در نزد آزتک‌هارسم قربانی کردن انسان در مراسم دینی در همه جای عالم نمونه دارد. اما بر خلاف انتقام، در میان تمام اقوام بشری دیده نشده است. قربانی کردن انسان به مرحله کاملا معینی از رشد انسان تعلق دارد که احتمالا بعضی اقوام انسان از آن عبور نکرده و از این رو با آن بیگانه مانده‌اند.

کارل برونو لدر / برگردان: اکبر فلاح‌زاده

رسم قربانی کردن انسان در مراسم دینی در همه جای عالم نمونه دارد. اما بر خلاف انتقام، در میان تمام اقوام بشری دیده نشده است. قربانی کردن انسان به مرحله کاملا معینی از رشد انسان تعلق دارد که احتمالا بعضی اقوام انسان از آن عبور نکرده و از این رو با آن بیگانه مانده‌اند.
این رسم مختصِ مردمانی است که بت و مراسم آیینی مربوط به آن را داشته‌اند. این رسم در میان انسان‌های اولیه دیده نمی‌شود که کارشان شکارو گردآوری خوراک بود. آن‌ها به جان‌گرایی اعتقاد داشتند و طبیعت را صاحب روح می‌دانستند. در این بررسی ما از رسم آدم‌خواری که احتمالا در میان نئاندرتال‌ها مرسوم بوده، چشم‌پوشی می‌کنیم.
اینجا ما با نخستین بت‌ها سر و کار داریم، بت‌هایی که تشنه خون بودند. این‌ها شامل خدایان ادیان قدیمی، زئوس، دیونیسوس، کرونوس، خدای توفان، بعل، مولوخ و هم‌چنین بت‌های اسلاوها و مصریان می‌شود که در شکل‌های اولیه خود دیوهای آدمخوار بودند. البته رسم قربانی کردن انسان دیری نپاییده و بیشتر در همان دوره پیش از تاریخ به سر رسیده و جای خود را به قربانی کردن حیوان داده است.
در این زمینه به ندرت سند تاریخی به جا مانده و باید بیشتر به اسطوره‌ها و افسانه‌ها مراجعه کرد که حکایت از مراسم خونین قربانی کردن انسان به منظور راضی کردن خدایان می‌کنند. در بعضی مراسم آیینی ادیان و اقوام مختلف نیز مواردی مشاهده می‌شود که برگرفته از مناسک قربانی کردن انسان به نظر می‌رسند.
قربانی کردن انسان و حیوان در نزد قوم کِلت
قربانی کردن انسان و حیوان در نزد قوم کِلت
با توجه به غیرانسانی بودن این مراسم، و ناچیز بودن اسناد و مدارک تاریخی، بعضی ملل متمدن اساسا در واقعیت آنها اظهار تردید می‌کنند. در این ابراز تردیدها، ردی از شرمساری هم دیده می‌شود. تمایل عمومی بر این است که این رفتارها را صرفا به بربرها نسبت بدهند، غافل از آنکه همه روزی بربر بوده‌ایم. با اخلاق و ارزش‌های
امروز جوامع متمدن، دشوار می‌توان رفتار انسان را در مراحل ابتدایی رشد شعور سنجید.

روایت پلوتارک

پلوتارک در زندگینامه تمیستوکل فرمانده جنگی یونانیان در جنگ با ایرانیان در ۴٨٠ قبل از میلاد، شرحی از قربانی کردن انسان می‌دهد. او می‌نویسد هنگامی که در قربانگاه سرگرم مراسم دینی بوده، سه اسیر ایرانی را که ظاهرا از بستگان نزدیک خشایارشاه بوده‌اند، نزدش می‌آورند. وقتی که چشم کاهن به سه اسیر می‌افتد، یک باره تنور قربانگاه معبد شعله می‌کشد. کاهن این را علامت آن می‌گیرد که این سه طلبیده شده‌اند و باید قربانی دیونیزوس شوند. او به تمیستوکلس می‌گوید که در صورت قربانی کردن این اسیران، یونانیان برنده جنگ می‌شوند. تمیستوکلس باور نمی‌کند. اما سایر جنگجویان یونانی که از اوضاع ناگوار نبرد و موقعیت بد قوای خود آگاه بودند، یک صدا فریاد قربانی شدن اسیران را سر می‌دهند. آنها در پی خشنود کردن دیونیزوس بودند تا یار و یاور آنها در جنگ باشد.

دیونیزوس

دیونیزوس خدای شراب است، اما “گوشت خام‌خوار” هم از القاب اوست. یونانیان باستان در مراسم ستایش او بزی را قربانی می‌کردند[1]، خونش را برای حاصلخیزی به زمین می‌پاشیدند و گوشتش را تکه تکه کرده و خام‌خام می‌خوردند. این همه نشانه‌هایی است که بر رسم قربانی کردن انسان و احتمالا آدمخواری دلالت دارند.
چنان‌که دیدیم، پلوتارک به یک مورد قربانی انسان به مناسبت جنگ اشاره کرده، اما برخی نویسنگان دیگر عهد باستان به قربانی کردن انسان به مناسبت‌های دیگر هم اشاره کرده‌اند که به ویژه در مبحث مجازات اعدام از اهمیت زیاد برخوردارند. بنا به پاره‌ای از این نوشته‌ها، یونانیان به مناسبت جشن سالانه تارگلین که پیش از برداشت محصول بر پا می‌شد، دو انسان فقیر و مطرود و حتی‌الامکان یک زوج را بر می‌گزیدند و به مدت یک سال اطعام می‌کردند. در روز جشن آنها را می‌آراستند و با شاخه‌ای از درخت انجیر می‌زدند و درمیان غریو شادی و هلهله مردم به پیش می‌راندند. آنها را در همه جای شهر می‌گرداندند تا ناپاکی‌های همگان را جذب خود کنند. آنگاه این دو را بیرون شهر به بالای صخره‌ای برده به پایین پرت می‌کردند. یا پیکرشان را می‌سوزاندند و خاکسترش را روی دریا می‌پاشیدند. یونانیان به این ترتیب باور داشتند که ناپاکی‌های اهالی را از بین برده و نابود کرده‌اند[2].
 بین رسم بلاگردان یهودیان باستان واین رسم یونانیان مشابهت دیده می‌شود. به نظر هِردِر، انسان در مراحل ابتدایی تکامل، درکی انتزاعی از گناه نداشته و آن را چون بیماری و بلا به طور مادی پیش خود مجسم می‌کرده است[3]. به همین دلیل با بار کردن گناهان بر دوش قربانی و کشتن او به نابودی گناه بر می‌خاسته است.
نمایی از کیش قربانی کردن انسان در نزد آزتک‌ها
نمایی از کیش قربانی کردن انسان در نزد آزتک‌ها

در میان آزتک‌ها

درمیان اقوام دیگر نیز مراسم مشابهی انجام می‌شده که همگی در آستانه برداشت محصول برپا می‌شده‌اند. این نکته وضع متزلزل زندگی مردم را می‌رساند که به شدت به منبع خوراکشان وابسته بوده‌اند و مدام وحشت داشته‌اند که در اثر حادثه‌ای محصول یک سال کار طاقت فرسایشان از بین برود و گرسنه بمانند. قربانی کردن نوعی اقدام پیشگیرانه و در عین حال هدیه‌ای بوده به خدایان یا نیروهای ناشناخته تا از مردم خشنود باشند و بر آنها خشم نگیرند. چنین مراسمی در میان آزتک‌ها نیز دیده شده است.

درمیان اقوام دیگر

در جزیره ماسیلا (مستعمره سابق یونان و شهر مارسی امروزی) به هنگام شیوع بیماری همه‌گیر، همین مراسم را با کمی تغییر برگزار می‌کردند. بینوایی را طعام می‌دادند و رخت نو می‌پوشاندند و خوب می‌آراستند. سپس او را در شهر می‌گرداندند تا مردم هر چه می‌خواهند فحش و نفرین نثارش کنند. بعد این سپر بلا را به بیرون شهر برده، از بالای صخره به پایین پرت می‌کردند.[4] از فراز صخره‌هایی به ارتفاع سیصد متر در جزیره لویکاس در شمال یونان، قربانی را به دریا می‌انداختند. او اگر زنده می‌ماند، باید شهر را فورآ ترک می‌کرد و به جای دور افتاده‌ای می‌رفت و گناهانی که بر دوش او نهاده بودند، با خود به دوردست‌ها می‌برد.
در رودوس محکوم به اعدام را نثار کرونوس )پادشاه تیتان‌ها در اسطوره‌های یونان( می‌کردند. در جزیره قبرس انسان‌ها را برای زئوس قربانی می‌کردند. دیومدس، یکی از دلیرترین جنگجویان جنگ تروا در اسطوره‌های یونانی، چهار مادیان آدم‌خوار در اختیار داشت، که همین نکته بر رسم قربانی انسان دلالت دارد. در میان برخی اقوام نمونه‌های معتدل‌تری از قربانی کردن دیده می‌شود که طی مناسکی فقط خون قربانی را پای معبد می‌پاشیدند و قربانی صرفا به طور سمبلیک به قربانگاه اهدا می‌شد. اسپارت‌ها در معبد آرتمیس پسر بچه‌ها را چنان با شلاق می‌زدند که خونشان به قربانگاه بپاشد.[5]

در روم باستان

از روم اخبار کمی از قربانی کردن انسان به جا مانده است. سال ٢٢۶ پیش از میلاد یک زوج از نژاد سلت را مانند یونانی‌ها در بازار گاوفروشان دفن کردند. با این کار می‌خواستند پیشگویی شوم تسخیر رم به دست سلت‌ها و یونانیان را بی‌اثر کنند.[6]
 دولت روم در سال ٩٧ قبل از میلاد قربانی کردن انسان را ممنوع کرد، اما این مانع از آن نشد که سزار در سال ۴۶ قبل از میلاد و در پی شورش سربازان، دو تن از آنها را قربانی مارس، خدای جنگ نکند.[7] صدها زندانی را نیز پنج سال بعد آگوستوس در محراب معبدی که به پاس رسیدن سزار به مقام خدایی بنا شده بود، قربانی کرد.[8] قیصر بی بند و باری به نام هلیوگابال که در سال ٢٢٠ میلادی حکومت می‌کرد، تعداد بی شماری کودک را فدیه خدای خورشید کرد و با استفاده از خونشان به پیشگویی پرداخت.[9] در آیین میترا هم روایاتی از قربانی انسانی هست.[10]
در روم قدیم پانزده ماه مه روز جشن کفاره بود. در حضور مقامات و مردم شهر ٢۴ عروسک حصیری به بزرگی انسان را که دستها و پاهایشان به هم بسته بود، به رودخانه پرت می‌کردند. این خود گواه آن است که روزی انسان‌ها را به کفاره پلی که روی رودخانه ساخته و به عقیده خودشان از اقتدار آن کاسته بودند، قربانی خدای رودخانه می‌کردند.
جنگ گلادیاتورها نیز که محبوب مردم بود، شکل دیگری از قربانی انسان بود. گواه آن که خون گلادیاتور کشته شده را درمان بیماری صرع قلمداد می‌کردند.[11] بعدها همین نظر را شامل خون کسی کردند که سرش در مجازات اعدام قطع می‌شد.

در کتاب عهد عتیق

در کتاب عهد عتیق هم به کرات به قربانی انسان بر می‌خوریم. یک نمونه، قصد قربانی کردن اسماعیل توسط پدرش ابراهیم است که فرشته‌ای در آخرین لحظه جلوی آن را می‌گیرد و به جای اسماعیل گوسفندی را برای قربانی عرضه می‌کند. در این روایت شاهد روند تکاملی قربانی از انسان به حیوان هستیم که البته به سادگی صورت نگرفت زیرا محافل دینی به راحتی به آن تن نمی‌دادند.
قربانی کردن اسماعیل (به سخن یهودیان اسحاق)
قربانی کردن اسماعیل (به سخن یهودیان اسحاق)
یک مورد دیگر روایت یفتاح، قاضی‌القضات بنی‌ اسرائیل و فرمانده نظامی قوم یهود است. او در جنگ میان قوم بنی اسرائیل با طایفه بنی عمون، نذر کرد که در صورت پیروزی بر دشمن، اولین کسی را که از خانه به استقبال او آید، قربانی یهوه سازد و در آتش بسوزاند. اما این نخستین کس کسی نیست جز یگانه دخترش، که با دف و رقص به پیشواز پدر می‌آید. یفتاح به خواسته دخترش دو ماه به او و دوستانش فرصت عزاداری می‌دهد و سرانجام بنا به عهد خود دخترش را فدای یهوه می‌کند.
یک مورد دیگر مربوط به پادشاهانی است که وقتی ملکشان در معرض تسخیر بود، پسر خود را فدای قوم خویش می‌کردند. وقتی پادشاه “موآب” در محاصره قوم بنی اسرائیل قرار گرفت پسر نوزادش را که قرار بود جانشین وی شود، قربانی کرد. او قربانی را بالای برج پیش چشم محاصره کنندگان آورد و آنها که صلابت پدر در قربانی کردن فرزند را دیدند، از محاصره دست کشیدند.

قربانی کردن کودکان

دریک روایت دیگر، خداوند به تنبیه خونریزی توسط طالوت، بر مردم قحطی نازل می‌کند. ساکنان کنعان هفت تن از خانه طالوت را به عنوان کفاره حلق‌آویز می‌کنند، که معلوم نمی‌شود آیا موثر واقع می‌شود یا نه.
هم‌چنین هیل در بازسازی شهر ویران شده اریحاو دو پسر بزرگ و کوچک خود را قربانی کرد تا نفرین شهر بی‌اثر شود. آحاز، یازدهمین پادشاه قوم یهود، پسران خود را به پای خدای بعل سوزاند. قربانی کردن کودکان به پای خدایان چنان وسعتی داشته که برخی انبیاء قوم یهود، از جمله ازحیال، قوم خود را از بابت آنها ملامت کرده‌اند. علت قربانی کردن کودکان نیز آن بوده که می‌خواسته‌اند زیباترین و عزیزترین‌های خود را وقف خدا کنند تا او خشنود شود.

در میان فنیقی‌ها و کارتاژها

این رسم در میان فنیقی‌ها و کارتاژها هم جاری بوده است. درپای مجسمه کرونوس گودالی بوده که بچه‌های قربانی را در آن می‌انداخته‌اند. کسانی هم که خودشان بچه نداشتند، بچه‌های فقرا را می‌خریدند تا قربانی کنند. پلوتارک می‌نویسد، مادران این کودکان بی‌آنکه اشک بریزند گوشه‌ای کز می‌کردند. اگر گریه می‌کردند پولی بابت بچه‌ها به آنها داده نمی‌شد. بچه‌های فروخته شده به هرحال سوزانده می‌شدند. بچه‌هایی که گریه می‌کردند، نوازش می‌شدند.[12] برای آنکه جیغ و فریاد بچه‌ها پای تنور شنیده نشود، با صدای بلند ساز و دهل و طبل می‌زدند.[13] یک نکته مهم در مورد قربانی، این بود که داوطلبانه صورت گیرد یا جلوه کند. هرگونه نشانه مقاومت یا خودداری در قربانی از قداست نذر می‌کاست.
قربانی کردن انسان در زمان تیبروس، امپراتور روم در قرن ششم ممنوع شد اما مخفیانه همچنان صورت می‌گرفت. از اهالی جزیره ساردنی در شرق ایتالیا، نقل می‌کنند که آنها به پای کرونوس نه تنها زندانیان، که والدین خودشان را هم بعد از هفتادسالگی قربانی می‌کردند. در میان ژرمن‌ها هم بنا به گزارش مورخان، از جمله تاسیتوس، انسان قربانی می‌کردند.
اسقفی اهل آپولینار در پایان قرن پنجم میلادی از دزدان دریایی اهل ساکسون روایت کرده که پس از غارت و به آتش کشیدن سواحل گالیا (یا سرزمین گل، منطقه وسیعی در غرب اروپا ) پیش از عزیمت به سمت خانه از هر ده اسیر، یکی را به قید قرعه قربانی خدایان می‌کردند. دلیل این هم آن بوده که سفر دریایی در آن دوران بسیار خطرناک بوده و دریانوردان همواره در ترس و تزلزل به سر می‌بردند که راه را گم نکنند و سالم به مقصد برسند. نمونه سرگردانی اودیسه در افسانه‌ها بازتاب یک مورد از همین سرگردانی‌هاست. به همین دلیل اقوام دریانورد پیش از آغاز سفر، انسانی را به پای خدای دریاها قربانی می‌کردند تا دلش را به دست آورند.

منشاء مراسم خرافی امروزی

 پاره‌‌‌ای مراسم خرافی که تا یکی دو قرن پیش انجام می‌شدند، به منشا قربانی انسانی بر می‌گردند. از جمله هنگام به آب انداختن قایق‌های جنگی در دریای جنوب که آنها را از روی ردیفی ازانسان‌ها می‌غلطاندند.[14] هم‌چنین است مراسم تعمید خاصی که به هنگام نزدیک شدن کشتی‌های توریستی به خط استوا صورت می‌گیرد.
لاشه‌های انسانی که در باتلاق‌های شمال اروپا یافت شده، حکایت از قربانی شدن انسان‌ها طی قرن‌ها می‌کنند. سه نمونه از این بقایای انسانی هم اینک در موزه‌های دانمارک و آلمان نگهداری می‌شوند. اینان دومرد و یک زن هستند که درست معلوم نیست مجرم بوده و اعدام شده‌اند یا قربانی خدای زمین شده‌اند. حلقه طناب دار هنوز بر گردن دو مرد دیده می‌شود. بر سینه زن هم سنگ بزرگی بسته بوده‌اند تا او را به زیر آب فرو کشد. این زن روی چشم‌هایش هم چشم‌بند دارد و بنا بر آزمایشات مختلف، بین چهارده تا پانزده ساله به نظر می‌رسد. مردان نیز به ظاهر خدمه کلیسا بوده‌اند و مجسمه‌ای از نرتوس، خدای زمین را به یمن باروری در شهر می‌گرداندند. دست زدن به مجسمه تابو بوده و فرد خاطی باید کشته و جایی دور از ساحل به دریا انداخته می‌شد. چه بسا این دو مرد نیز به همین دلیل کشته شده باشند.
تاکنون صدها جسد که مربوط به زمان ژرمن‌هاهستند، در مرداب‌های شمال اروپا کشف شده‌اند. این‌ها مال زمانی است که قربانی کردن انسان و مجازات مرگ ازهم قابل تفکیک نبوده‌اند. چون کشتن انسان به دست جامعه تنها در پوشش مراسم آیینی قابل تصور بود.
قربانی کردن انسان در میان سایر اقوام هم روایت شده است. اقوامی چون آلبانیایی‌ها، سلت‌ها، اسلاوها، گالیاها، بریتانیایی‌ها، سکاها (دسته‌ای از مردمان کوچ‌نشین ایرانی‌تبار که محل زندگی آنان از شمال به دشت‌های جنوب سیبری، از جنوب به دریای خزر و دریاچه آرال، از خاور به ترکستان چین و از باختر تا رود دانوب می‌رسید)، و تراکیان (مردمانی هندواروپایی که در روزگار باستان در مرکز، خاور و جنوب خاوری اروپا می‌زیستند).

مراسم قربانی نزد مایاها

ایرانیان قربانی را زنده به گور می‌کردند، عرب‌ها نیز پسربچه‌های شیرخواره را پنجشنبه‌ها قربانی می‌کردند. حتی در زمان پیامبر اسلام نوزادان دختر زنده به گور می‌شدند. هندیان و مصریان نیز که جزو اقوام متمدن محسوب می‌شدند، در قربانی کردن دست کمی از دیگران نداشتند. اما از همه مشهورتر قربانی کردن نزد مایاها و آزتک‌هاست. به ویژه قوم جنگجوی آزتک یک سیستم قربانی برپا کرده بود و چون برای مراسم مختلف مدام به قربانی نیاز داشتند، جنگ راه می‌انداختند تا برای مراسم قربانی اسیر جمع کنند. مراسم قربانی کردن معمولا با زمان کشت و برداشت محصول تطابق داشت. مثلا آزتک‌ها هنگام بذرپاشی فرد قربانی رابه چوبه‌ای می‌بستند و با رها کردن تیر از چله کمان او را می‌کشتند. آنها معتقد بودند خون قربانی، زمین را آبیاری و بارور می‌کند.
در یک مراسم دیگر قربانی را که معمولا اسیر جنگی بود، لخت می‌کردند. پنج کاهن دست و پای قربانی را نگه می‌داشتند و ششمی با کارد سینه‌اش را می‌شکافت. قلبش را در می‌آورد و خون چکان رو به خورشید می‌گرفت و سپس در طشتی می‌انداخت که بعد آتش زده می‌شد تا دودش به آسمان برود. خود قربانی را نیز، به ویژه اگر جنگجوی شجاعی محسوب می‌شد، پوست می‌کندند و می‌خوردند. غالبا نه یک نفر، که چندین تن را یکجا قربانی می‌کردند.
مراسم اصلی آزتک‌ها اما در ماه آوریل برپا می‌شد. یک اسیر جنگی خوش‌سیما را که یک سال تمام خوب خورانده و پروار کرده بودند، رخت زیبا به تن می‌کردند و سه هفته قبل از اجرای مراسم، چهار دوشیزه در اختیارش می‌گذاشتند که هرکدام سمبل گل، بذر تازه، نمک، و آب بودند. روز مراسم او را به معبدی در شهر مکزیکو می‌بردند تا قلبش را در آورند. روز بعد از این مراسم فرد قربانی سال بعد تعیین می‌شد.[15]
در آستانه برداشت محصول، یعنی درست همان زمانی که جشن تارگلین یونانی‌ها برگزار می‌شد، دختر جوانی که نماد الهه ذرت رسیده بود، صبح تا شب می‌رقصید تا از پای می‌افتاد. آنگاه کاهنان آزتک سرش را می‌بریدند.[16] آزتک‌ها ظاهرا در ماه فوریه نیز بچه‌ها را فدای خدای باران می‌کردند.
مایاها به هنگام قحطی، کنیزان جوان را قربانی می‌کردند. یکی از قربانگاه‌ها در چیچن ایتزا در کشور مکزیک است. چیچن ایتزا به معنای «در کنار دهانه چاه ایتزا» است که خود ایتزا احتمالا در زبان مایاها به معنی جادو یا جادویی بوده‌است. [17] کاربرد این معبد تقدیم قربانی به خدای باران مایاهابوده است. قربانی کردن انسان نیز در این معبد معمول بوده و بقایای انسان‌های قربانی شده نیز در معبد یافت شده‌اند. اینجا گودال بزرگی به عمق پانزده متر پر از آب بوده و دیواره‌های گودال نیز شیب‌دار بوده که از آن نشود بالا آمد. قربانیان را در میان هلهله مردم به همراه انبوهی هدیه و زیورآلات و ادعیه و پیغام‌هایی برای خدای باران به درون آب می‌انداختند. قربانیان که نمی‌توانستند از گودال بالا بیایند آنقدر دست و پا می‌زدند تا خفه می‌شدند. دریک کاوش بقایای پنجاه جسد به همراه زیورآلات از این گودال به دست آمد.
گفتنی است که از آبشار معروف نیاگارا نیز به همین منظور استفاده می‌شده و سالانه – آخرین بار احتمالا سال ١٧٨٠ – سه دختر جوان توسط سرخپوستان بومی دراین مکان به پایین پرت می‌شدند.

داستان معروف هنزِل و گرِتِل به قلم برادران گریم

رد پای رسم قربانی کردن انسان را در اسطوره‌ها و افسانه‌های ملل مختلف نیز می‌یابیم. از جمله در سرگذشت دوشیزگان جوان یا دختران شاهزاده‌ای که طعمه اژدها یا جادوگران می‌شوند. نمونه‌اش داستان معروف هنزل و گرتل به قلم برادران گریم، که مربوط به قربانی کردن کودکان به هنگام قحطی است. هرچند که این افسانه به مرور زمان تغییراتی کرده و از جمله به جای مادر، نامادری وارد آن شده؛ با این حال محور اصلی داستان یعنی تهدید جادوگر به خوردن بچه‌ها اشاره روشنی به همین مطلب دارد.
هم‌چنین در قسمتی از همین داستان، غذا دادن به بچه‌ها در کلبه جادوگر برای آنکه پروار و خوردنی شوند، با نمونه‌هایی که قبلا از اطعام قربانی و آراستن وی، در میان اقوام گوناگون برشمردیم، هم‌سان است. بازتاب چنین رسمی را امروز هم در این می‌بینیم که محکوم به اعدام می‌تواند روز پیش از مجازات، هر چه می‌خواهد سفارش بدهد.
داستان ایفی‌ژنی دختر آگاممنون که فرماندهی قوای یونان علیه تروا را به عهده داشت، نمونه بارز دیگری در همین زمینه است. آرتمیس که میانه‌اش با آگاممنون شکر آب شده، توفانی می‌فرستد تا مانع حرکت سپاه او شود. آگاممنون نیز به توصیه اودیسه رضایت می‌دهد که دخترش را قربانی آرتمیس کند تا بدین‌وسیله او را آرام نماید. اما در آخرین لحظه آرتمیس دلش به رحم می‌آید و جای دختر یک گوزن ماده قربانی می‌شود.
اینجا نیز شباهتی با داستان قربانی ابراهیم دیده می‌شود، که در هردو آمادگی فدا کردن وجود دارد و در هردو شاهد انتقال به مرحله قربانی حیوان به جای انسان هستیم.
یک نکته دیگر که از این قصه‌ها بر می‌آید این است که رسم قربانی کردن انسان چنان در میان مردم ریشه‌دار بوده که تنها یک خدا یا الهه می‌توانسته جلوی اجرای آنرا بگیرد و آن را به قربانی حیوانی تغییر بدهد.
اگر روند تکامل قربانی کردن انسان را از ابتدا دنبال کنیم، پی می‌بریم که روند چندان پیچیده‌ای نبوده است. این روند با تابو شروع شده که با منع و چشم پوشی و پرهیز از بعضی کارها یک جور فدیه و قربانی به قوای سرنوشت عرضه می‌کند. این فدیه شکلی غیر فعال دارد اما در مرحله بعد فعال می‌شود، یعنی انسان دیگر کافی نمی‌داند که دست به کاری نزند، یا چیزی را نخورد یا کسی را نام نبرد، بلکه به طور فعال بهترین و عزیزترین دلبستگی‌هایش را فدا می‌کند، تا خدایان را با خود همراه سازد. اینجا یک جور بده بستان انجام می‌شود. هرچه قربانی با ارزش‌تر باشد، انتظار رحم و شفقت هم بیشتراست. به ویژه بچه‌ها به علت بی‌گناهی و پاکی‌شان، علی‌الخصوص نوزادان و یگانه فرزندان با ارزش‌ترین قربانی‌ها محسوب می‌شدند. مانند اسماعیل که تنها پسر ابراهیم بود، یا پادشاه مواب که نوزاد و جانشین خودش را قربانی کرد.
دوشیزگی نیز اهمیتی ویژه داشته، چون دوشیزه به طور بالقوه از قدرت جادویی زندگی‌بخش برخوردار است. مانند مورد دختر یفتاح، یا ایفی‌ژنی دختر آگاممنون. اما آیا تشنگی خدایان را می‌شد همیشه با این هدیه‌ها رفع کرد؟ آیا قربانیان مهم‌تری وجود نداشتند؟ خود پادشاه از همه با ارزش‌تربود؛ پادشاهی که به هنگام قحطی خودش را فدای مردم می‌کرد. او به این ترتیب بلاگردان همه می‌شد.
این را هم بگوییم که معمول بودن قربانی انسانی، همیشه معمولی فرض نمی‌شد و حامل تناقضات و دوگانگی‌هایی بود. ترس از بلا، از یک سو سبب تمایل به قربانی کردن فرزند برای راضی کردن خدایان برای دفع آن می‌شد. اما از طرف دیگر علاقه به فرزند دلبند هم وجود داشت. این تناقض باید به شکلی حل یا معتدل می‌شد. این تناقضات در بیشتر زمینه‌ها رفته رفته به تغییر شکل قربانی می‌انجامید. چنان که از قربانی پادشاه به قربانی فرزند پادشاه، یا از قربانی انسان به حیوان، یا از قربانی بچه به قربانی زندانی یا اسیر جنگی می‌انجامید. روند این تغییر شکل، از پیچیده و دشوار به ساده و قابل تحمل است.
گفتیم که بر روی رودخانه تیبر، آدمک‌های حصیری را به رودخانه پرت می‌کردند. در ناحیه هارتس آلمان نیز همه ساله لباس بچه را به روخانه می‌افکندند، که یاد آور قربانی کردن بچه هاست و جایگزین آن شده بود. هم‌چنین سعی می‌شد که هدایای به نسبت کم ارزش را بیارایند تا جبران شود و باارزش جلوه کند. مانند آراستن و خوب پوشاندن اسیران یا کسانی که یک سال تمام اطعام می‌شدند تا هنگام برپایی مراسم قربانی شوند.
مصریان حیوان قربانی را مهری می‌زدند که روی آن انسانی درغل و زنجیر دیده می‌شد که زانو زده و شمشیری در گلویش فرو رفته بود. به این ترتیب می‌خواستند تداعی کنند که قربانی اوست. مردم هنگام قربانی کردن زار می‌زدند و بر سر و سینه می‌کوبیدند. گویی که انسانی کشته می‌شود. رسم هنوز پابرجای شکستن یک شیشه شامپاین بر عرشه کشتی نیز یاد آور شراب و شام آخر است.

سه موقعیت خطیر

چنان‌که گفتیم در سه موقعیت خطیر و تعیین کننده به قربانی کردن انسان اقدام می‌شد: به هنگام تنگ شدن حلقه محاصره در جنگ، هنگام قحطی و در آستانه برداشت محصول. ترس در تمام این سه موقعیت نقش اصلی دارد. انسان‌ها این خطرات را ناشی از خشم خدایان می‌پنداشتند و در عین حال باور داشتند که خدایان بیهوده خشم نمی‌گیرند، حتما یک خطا یا گناه انسانی، گناه فردی از میان جمع به آن دامن زده است. اینجاست که می‌بینیم چه رابطه‌ای بین ترس و احساس گناه وجود دارد. رها شدن از احساس گناه از طریق بلاگردان موقتا هم که شده ایجاد آرامش می‌کند. اثر این آرامش را در مراسم کفاره‌دهی یا هنگام تماشای اعدام مشاهده می‌کنیم.
در این فرآیند، قربانی کردن انسان اثر روانی اجتماعی دارد، اما در واقعیت مشکلی را حل نمی‌کند. تنها مفری است برای گریز از ترس و احساس گناهی که در جمع مردم تلنبار شده. محرکات سرکوب شده یا واپس زده‌ای نیز که هر فرد نسبت به دیگران دارد و همه در ضمیر ناخودآگاه انباشته می‌شوند، از طریق یک اقدام مجاز و غیرقابل مجازات یعنی قربانی کردن فرد توسط جمع، خودرا بروز می‌دهد. بنا براین عجیب نیست که قربانی انسانی، هر چند به اشکال مختلف، نزد بسیاری از اقوام انسانی با درجات گوناگون پیشرفت فرهنگی دیده می‌شود. علت این است که قربانی کردن انسان نه حاصل تکامل فرهنگی یا سیاسی، که پاسخ به یک نیاز روانی اجتماعی است. روح و روان نیز چیزی است که همه انسان‌ها از آن به طور یکسان برخوردارند، هر چند که بعضی آن را بسیار بیش از دیگران تکامل بخشیده‌اند.
بین انتقام که در فصل قبل به آن پرداختیم و قربانی کردن انسان یک وجه مشترک وجود دارد، که همان احساس زجرآور گناه است. در هردو مورد نیاز شدید به بلاگردان احساس می‌شود تا بتوان از طریق آن از تقصیر و گناه خود خلاص شد. تفاوت این دو در خصلت احساس گناه نهفته است.
در مورد انتقام، فشارها و افسردگی‌های ذهنی هر فرد نقش دارد، اما در مورد قربانی کردن انسان، ما با احساس گناه جمعی ناشی از ترس همگانی از یک چیز مشخص سروکار داریم. قربانی انسانی یک راه‌حل موقت برای رهایی از این ترس به دست می‌دهد.
عذاب وجدانی که از قربانی کردن انسان حاصل می‌شود، کم کم در طول زمان به دوری جستن از آن انجامیده است. اما از طرفی نیاز روانی برای خلاص شدن از احساس تقصیر و گناه از طریق سپر بلا همچنان بر جای خود باقی مانده است.
این نیاز که زمانی با قربانی کردن انسان رفع می‌شد، رفته رفته جایگزین‌های آن را در شکل مجازات قانون‌شکنان یافت. دراینجاست که قانون‌شکن سپربلا می‌شود. یعنی قربانی کردن انسان که منسوخ شده است، اینک در شکلی دیگر زیر پوشش مجازات نمایان می‌شود.
درفصل‌های بعد خواهیم دید که چگونه اجتماع با خود در کلنجار است که از طرفی زیر بار این واقعیت نرود که محکومان به اعدام سپر بلای جمع هستند، و از طرف دیگر مجازات اعدام را ضروری و غیرقابل چشم‌پوشی بداند.
ادامه دارد

پانویس‌‌ها

[1] کشاورزان اشعاری در ستایش او می‌خواندند که به تراگو دیا (trago dia) معروف شد. تراگو در یونانی به معنی بز و دیا به معنی شعر و در مجموع به معنی سرود بزی است. نام امروزیتراژدی از همین واژه گرفته شده‌است. رفته رفته این اشعار را همه ساله در جشنواره‌ای به افتخار دیونیزوس می‌خواندند و همین سنگ بنای تئاترهای اولیه شد.
[2] Ludwig Barring: Göttesspruch und Henkerhand. Bergisch –Gladbach 1967, S. 102.
[3] Zu diesem Gedankengang siehe Johann G. Herder: Über den Ursprung der Sprache. Stuttgart 1965.
[4] Ernest W. Pettifer: Punishments of  Former Days. Yorkshire 1974, S. 90 ff.
[5] Ernest W. Pettifer, a. a. O., S. 86.
[6] Karl v. Amira, a. a. O., Abb. 323a.
[7] Hans v. Hentig, a. a, O., Bd. I, S. 213.
[8] Peter Sommer: Scarfrichter von Bern. Bern 1969, S. 11 ff.
[9] Karl v. Amira, a. a. O., Abb. 51.
[10] در بسیاری نقش‌های سنگی، میترا را در حال قربانی کردن گاو نر می‌بینیم. بنا به اساطیر یکی از کارهای میترا کشتن گاو است که با پاشیدن خون گاو بر زمین برکت و سرسبزی می‌آفریند. قربانی گاو، در آیین میترا (مهر) نماد آفرینش است و مرگ گاو، حیاتی نو می‌آفریند. از آبیاری زمین با خون او غلات و انگور پدید آمد. به نظر برخی محققان ضیافت شام با نان و شرابی که نماد خون قربانی است، از جمله آیین‌های عبادی آیین میترا بوده که بعدها به مسیحیت راه یافت.
[11] Hans v. Hentig, a. a. O., Bd. I, S. 209.
[12] Richard Wrede: Die körperstrafen zu allen Zeiten und bei allen Völkern. Desden 1898, S. 383.
[13] George R. Scott, a. a. O., S. 194.
[14] Anthony Babington: The Power of silence 1968, S. 57.
[15] Anthony Babington, a. a. O., S. 54.
[16] Hans Fehr: Das Recht im Bilde. Erlenbach 1923, S. 86 f.
[17] این معبد جزو میراث جهانی یونسکو به ‌شمار می‌رود و سال ۲۰۰۷ میلادی به‌ همراه ۶ اثر دیگر در یک رای‌گیری جهانی به‌عنوان یکی از عجایب هفتگانه جدید معرفی شد.

سال ۹۲ و موسیقی ممنوعه؛‌ از مجوزها تا بازداشت‌ها


کلیک

سال ۹۲ علاوه بر رخدادهایی که در عرصه موسیقی “مجوزدار” ایرانی 
و هنرمندان مجوزدار از وزرات فرهنگ و ارشاد اسلامی صورت گرفت،
در خارج از ایران و همچنین موسیقی زیرزمینی یا “غیرمجاز” ایران هم شاهد
حاشیه های خبرسازی بودیم که در زیر به شماری از این موارد اشاره می شود


مرگ چند جوان هنرمند ایرانی در نیویورک از تلخ ترین خبرهای دنیای موسیقی ایران در سال ۹۲ بود
بردیا افشین
روزنامه‌نگار در حوزه موسیقی
…………..
سال ۹۲ علاوه بر رخدادهایی که 

کلیک

در عرصه موسیقی “مجوزدار” ایرانی و هنرمندان مجوزدار از وزرات فرهنگ و ارشاد اسلامی صورت گرفت، در خارج از ایران و همچنین موسیقی زیرزمینی یا “غیرمجاز” ایران هم شاهد حاشیه های خبرسازی بودیم که در زیر به شماری از این موارد اشاره می شود.


تراژدی یلوداگز

دوشنبه ۲۰ آبانماه ۱۳۹۲، خبر کشته شدن چند جوان هنرمند ایرانی در نیویورک در یک حادثه تیر اندازی منتشر شد. آرش فرازمند، ۲۸ سال، و برادرش سروش فرازمند، ۲۷ سال، هر دو از اعضای گروه راک “یلو داگز” به همراه علی‌ اسکندریان، هنرمند ۳۵ سال، با شلیک گلوله‌هایی‌ کشته شدند.
فرد ضارب علی‌ اکبر رفیعی بود که بعد از تیراندازی با سلاحش خودکشی کرد. علی‌ اکبر رفیعی پیشتر عضو گروهی دیگر به اسم فری کیز بوده است. اعضای گروه فری کیز و اعضای گروه یلو داگز پیش از مهاجرت به آمریکا در تهران روابط کاری و دوستانه نزدیکی داشتند و این نزدیکی را در مدت حضورشان در آمریکا هم ادامه داده بودند.
گروه چهار نفره یلو داگز در ۸ سال پیش در تهران شکل گرفته بود، سبک موسیقی‌ اش یک جور “پست‌پانک” بود و آنها به انگلیسی می‌‌خواندند. در مدت حضور ۳ ساله آنها در نیویورک به عنوان یک گروه مستقل نسبتا موفق بودند و در مکان‌های مهم عرصه موسیقی مستقل نیویورک اجراهایی‌ زنده برگزار کردند. این گروه در منطقه بروکلین شهر نیورک مستقر بود و حادثه تیراندازی در محل اقامت و کار گروه این اتفاق افتاد. پیکر برادران فرازمند در قطعه هنرمندان تهران به خاک سپرده شد، به همین دلیل شماری از اصولگرایان تندرو‌ در ایران به علی‌ مرادخانی، معاون هنری وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، سخت انتقاد کردند.

گوگوش،‌ ترانه بهشت و همکاری با ابی

۲۵ بهمن ماه همزمان با روز جهانی‌ “عشاق” ، گوگوش ویدیویی را برای آهنگی به اسم ” بهشت” منتشر کرد. ویدیویی که خیلی سریع واکنش‌هایی‌ متضاد را بر انگیخت.
این ویدیو داستان عشق دو دختر همجنس گرا به یکدیگر را روایت می‌‌کند. پیش از این سابقه نداشته است که هنرمندی ایرانی به این اندازه پرطرفدار و مطرح چون گوگوش در حمایت از حقوق همجنسگرایان آثاری را تولید کند.
با این حال دور از انتظار نبود که برخی به گوگوش برای پرداختن به چنین موضوعی به تندی حمله کنند، اما از طرف مقابل کسانی‌ هم بودند با اشاره به قسمت‌هایی‌ از ترانه این آهنگ آن را بی‌ ایراد ندانستند که به نظرشان حتی این آهنگ هم “بازتولید کننده کلیشه‌های جنسیتی” است.
به هر حال به نظر می‌‌آید این ویدیویی جنجالی مورد پسند جامعه همجنس گرایان ایرانی و بیشتر مدافعان حقوق همجنسگرایان قرار گرفته است. ویدیویی که در نوع خود در عرصه هنر و سرگرمی ایرانی اثری تاریخی به حساب می‌‌آید
موسیقی‌ پاپ ایرانی، او را اهمراهی می‌‌کند. ویدیویی برای آهنگی تازه به اسم ” نوستالژی”.
گوگوش و ابی اول فروردین سال ۹۳ با هم اجرایی مشترک را در شهر دوبی در امارات متحده عربی‌ برگزار کردند.

از زیر زمین به روی زمین

اوهام و اجرای دوباره موسیقی راک در تهران
در سال ۱۳۹۲، چندین چهره مطرح موسیقی‌ به اصطلاح زیرزمینی ایران فرصت پیدا کردند تا فعالیت‌هایی‌ رسمی‌ و علنی تر داشته باشند.
از جمله اواخر سال گروه اوهام به سرکردگی شهرام شعرباف اولین آلبوم رسمی اش را در ایران منتشر کرد. اوهام گروه راک نسبتا پرطرفداری است که در ۱۵ سال فعالیتش همه آثارش را به صورت غیررسمی منتشر کرده بود.
اما شاید مهمتر از انتشار آلبوم اوهام، حضور رسمی آرش میتویی بر روی صحنه بود، هنرمندی که الهام بخش چهره ‌هایی چون همین گروه اوهام است.
آرش میتویی، آهنگساز، نوازنده و خوانده ای است که برای نزدیک به دو دهه در بین علاقمندان جدی به موسیقی‌ در ایران چهره‌ای شناخته شده بود. در این جمع محدود خیلی‌ها او را به عنوان پیشگام در تلفیق موسیقی‌ راک با عناصر موسیقی ایرانی به حساب می‌‌آورند. گرچه آرش میتویی هیچگاه رسما اثری منتشر نکرده بود و فعالیت‌هایش بیشتر محدود به اجراهایی خصوصی در دهه ۷۰ می‌‌شد.
او در میانه‌های دهه ۸۰ او در آلبوم “سایه باد” از مسعود شعاری به عنوان نوازنده همکاری کرد و در این سال ها گهگاه در کنار دیگر هنرمندان اجرا کرد. با این حال آرش میتویی دی ماه امسال کنسرت ” شبی‌ با حافظ” را در برج آزادی تهران برگزار کرد و ویدیویی را برای آهنگ تازه اش به نام ” مارا بس” منتشر کرد.
شاید این فعالیت ها نوید حضور پررنگ تر و متداوم تر این هنرمند در موسیقی‌ ایران باشد. مرد ۴۱ ساله‌ای که پسر سیما بینا، خواننده مطرح آواز‌های ایرانی است.

بازداشت ها

امیر تتلو
بعد از روی کارآمدن حسن روحانی، رئیس جمهوری ایران، شاید تصور خیلی‌ها این بود که فضا برای اهالی موسیقی‌ بازتر می‌‌شود.
اما پائیز سال ۱۳۹۲ تعداد زیادی از فعالان عرصه موسیقی‌ غیر رسمی‌، به اصطلاح زیرزمینی، در ایران دستگیر شدند.
آذر ماه ۹۲ امیر تتلو، خواننده و آهنگساز موسیقی‌ پاپ، برای مدتی‌ دستگیر شد و بعد به قید وثیقه آزاد شد. او در پیغامی ویدیویی دستگیری اش را تشریح کرد و گفت در انتظار برگزاری جلسه دادگاه است و امیدوار است بتواند روزی رسما در ایران فعالیت کند.
در همین ماه بود که خبر دستگیری گردانندگان سایت اینترنتی برگ موزیک منتشر شد. برگ موزیک از ۵ سال پیش به صورت آثار موسیقی‌ هنرمندان زیرزمینی ایرانی را معرفی می‌‌کرد.
آذر ماه شنیده شد که مهدی رجبیان، مدیر وب سایت به همراه برادرش و دو همکارش مهرماه در ساری، شهر محل کار و زندگیشان دستگیر شده و سپس به بند ۲ الف سپاه پاسداران زندان اوین منتقل شده اند. غیر از این دی‌ ماه شنیده شد فاطمه و مهدی موسوی، دو شاعر و ترانه سرا، دستگیر شده اند، این دو برای کسانی‌ چون شاهین نجفی، آهنگساز و خواننده جنجالی موسیقی‌، ترانه می‌‌نوشتند.
این موج از دستگیری‌ها اهالی موسیقی‌ زیرزمینی ایران را نگران کرد و باعث شد جمعی‌ از آنها به علی جنتی، وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی ایران، نامه‌ای سرگشاده بنویسند و خواستار توقف فوری روند امنیتی و غیر فرهنگی در برخورد با هنرمندان شدند.
با این حال در همان دوران، اواخر آذر ماه علی‌ مراد خانی، معاون فرهنگی هنری وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، در مصاحبه‌ای حمایت خود را از فعالان موسیقی‌ زیر زمینی‌ علنی کرده بود و گفته بود: “سعی می‌کنیم کاری کنیم که چیزی به اسم هنر زیرزمینی وجود نداشته باشد که تبدیل به موضوع مجرمانه شود؛ وقتی همه از زیر زمین به روی زمین آمدند، در چارچوب قانون کار می‌کنند.”
شاید همچنان خیلی‌ها حضور هنرمندان زیرزمینی در عرصه‌های رسمی‌ موسیقی‌ را انتظار می کشند و برخی‌هم آرزوی این را داشته باشند که بالاخره فرصتی برای فعالیت ستاره های موسیقی‌ پاپ لس آنجلسی در ایران هم فراهم شود؛ دست کم برای کسی‌ چون حبیب محبیان که چند سالی است به ایران بازگشته است و در سال ۹۲ هم اثر تازه “برف” را همراه با موزیک ویدئویی از آن ساخته و بدون مجوز رسمی از ارشاد منتشر کرده است.

آخرین گفتگو با فدریکو گارسیا لورکا

فدریکو گارسیا لورکا در ۱۰ ژوئن سال ۱۹۳۶میلادی پای صحبت دوستً کاریکاتوریستً عاصی و بی پروای خود، «لوئیس باگاریا»۱می نشیند و این دو، از هنر و شعر می گویند و از ترانه های کولی ها و از معنای خوشبختی و درک این جهان و دریافت آن جهان. باگاریا یکی از بهترین و مشهورترین کاریکاتوریست های سیاسی آن دوران بود که با روزنامه «اًل سول» همکاری می کرد. گفت وگوی باگاریا با لورکا هم در همین روزنامه منتشر شد.











لوئیس باگاریا/ خسرو ناقد
واپسین گفت وگو با فدریکو گارسیا لورکا
فدریکو گارسیا لورکا در ۱۰ ژوئن سال ۱۹۳۶میلادی پای صحبت دوستً کاریکاتوریستً عاصی و بی پروای خود، «لوئیس باگاریا»۱می نشیند و این دو، از هنر و شعر می گویند و از ترانه های کولی ها و از معنای خوشبختی و درک این جهان و دریافت آن جهان. باگاریا یکی از بهترین و مشهورترین کاریکاتوریست های سیاسی آن دوران بود که با روزنامه «اًل سول» همکاری می کرد. گفت وگوی باگاریا با لورکا هم در همین روزنامه منتشر شد.
این گفت وگو نه تنها آخرین، بلکه گیراترین و شاید مهمترین گفت وگویی است که لورکا انجام داد. حتی برخی براین باورند که سخنان لورکا در این گفت و گو، بدخواهان و دشمنان او را بیش از پیش به خشم آورد و آنان را برآن داشت تا هر چه زودتر صدای شاعر را خاموش کنند؛ چنانکه دو ماه پس از انتشار این گفت وگو، در ۱۸ ماه اوت ۱۹۳۶، او را به دست جوخه اعدام سپردند.لورکا خود پس از انجام این گفت وگو و پیش از انتشارش از گفته های خود بیمناک شده بود. او به هراس افتاده و دریافته بود سخنان تندی که به زبان آورده است او را بیش از پیش به مخاطره خواهد انداخت. از این رو یادداشتی برای«آدولفو سالازار»، منتقد هنری «اًل سول» و نزدیک ترین دوست خود در مادرید، می فرستد و از او می خواهد تا پاسخ های او درباره فاشیسم و کمونیسم را بدون آنکه باگاریا متوجه و دلگیر شود، از مصاحبه حذف کند. لورکا در این یادداشت توضیح می دهد که این بخش از گفتار او «در شرایط کنونی غیرعاقلانه به نظر می رسد» و اضافه می کند که «گذشته از این، پیشتر هم به چنین پرسش هایی پاسخ گفته ام» و از این رو نیازی به تکرار آنها در این شرایط نمی بیند. سالازار به درخواست لورکا ترتیب اثر می دهد و بخش هایی از این گفت وگو در روزنامه منتشر نمی شود. البته احتیاط لورکا بی علت نبود. مدت ها بود که برخی از دوستانش او را تحت فشار قرار داده بودند تا به حزب کمونیست اسپانیا بپیوندد و یا دستً کم به نوعی از آن پشتیبانی کند. اما لورکا زیر بار نمی رفت و از این کار امتناع می ورزید. او می گفت که ضدکمونیست نیست؛ اما به هیچ وجه از کمونیسم طرفداری نمی کند. او حتی حاضر نبود مشترکاً با روشنفکران کمونیست اعلامیه ای امضا کند. فقط در یک مورد، تلگرام تسلیتی را که «اتحاد روشنفکران برای حفظ فرهنگ» در اسپانیا به مناسبت مرگ ماکسیم گورکی خطاب به ملت و دولت روسیه شوروی فرستادند، امضا کرد؛ ولی با این همه در مراسمی که در اسپانیا به یاد گورکی برگزار شد، شرکت نکرد. بنابراین، آنچه درباره همبستگی و وابستگی لورکا به کمونیست های اسپانیا و به طور کلی با چپ ها گفته می شود، افسانه ای بیش نیست. به هر تقدیر، این گفت وگو، به رغم حذف بخشی از آن، برای لورکا پیامدی مرگبار داشت. شاید او با درک وضع بحرانی اسپانیا در آن روزها، احساس خطر بیشتری می کرد و شاید به همین دلیل هم در یادداشتی که برای آدولفو سالازار نوشت، اشاره می کند که قصد دارد برای خداحافظی با خانواده اش به گرانادا سفر کند. ظاهراً لورکا تصمیم داشت که پیش از بحرانی تر شدن اوضاع، به مکزیک سفر کند و حتی به گفته برادرش، فرانسیسکو، پیش از شروع جنگ های داخلی اسپانیا، لورکا بلیط سفر به مکزیک را در جیب داشته است. اما لورکا نه فرصت پیدا می کند که برای وداع با خانواده اش به گرانادا سفر کند و نه رخصت دیدار دوستانش را در مکزیک می یابد. واپسین سفر لورکا به زادگاهش در جنوب اسپانیا، بی بازگشت بود.گارسیا لورکا گفت وگو را آغاز می کند و در ابتدا از باگاریا می پرسد؛
***
لورکا؛ بارگایای عزیز، تو که در طرح هایت به کدو تنبلی نام «خیل رووًلس» داده و او را مرتبه ای شاعرانه بخشیده ای و «اونامونو»، گاو جنگی و «باروخا»، سگ بی صاحب را به دیده گرفته ای، آیا مایلی برای من شرح دهی که معنای این حلزون ها که همه جا در چشم اندازً ناب آثار تو حضور دارند، چیست؟
باگاریا؛ دوستً من، فدریکو، تو از من می پرسی که دلبستگی من به حلزون های طرح هایم از کجا می آید؟ پاسخ تو خیلی ساده است؛ خاطره ای پïراحساس مرا با این حلزون ها پیوند می دهد. وقتی من تازه کار طراحی و نقاشی را شروع کرده بودم، روزی مادرم کاغذهای خط خطی و خرچنگ قورباغه های مرا دید و گفت؛ «پسر جان، من عاقبت می میرم بدون آنکه بفهمم تو چطور با این حلزون ها که نقاشی می کنی، می خواهی امرار معاش کنی و زندگی ات را تأمین کنی.» از آن زمان به بعد، حلزون ها به طرح های من راه یافتند.خوب، به این ترتیب کنجکاوی تو ارضا شد، شاعرً باریک بین و ژرف اندیش، گارسیا لورکا؛ تویی که شعرهای ظریف و زیبایت با بال هایی از فولادً آبدیده، به اعماق زمین نفوذ می کنند. شاعر، آیا تو بر این باوری که شعر، خود هدفً غایی خود است، و اگر نه، معتقدی که هنر باید در خدمت مردم قرار گیرد و با مردم بگرید، وقتی که می گریند و با مردم بخندد، وقتی که می خندند؟
لورکا؛ باگاریای مهربان و بی همتا، در پاسخ تو باید بگویم که تصور از هنر برای هنر غیر انسانی می بود، اگر که از بختً خوش، به خودی خود بی ارزش و بنجل نمی بود. هیچ انسانی که نام انسان شایسته اوست، امروز دیگر به بیهوده گویی هایی نظیر «هنر ناب» و «هنر، خود هدف است» اعتقاد ندارد. در این لحظات بهت آور و شگرف که جهان در حال حاضر شاهد آن است، هنرمند همراه با مردم باید بخندد و بگرید. باید دسته گïل سوسن را کنار گذاشت و تا کمر در باتلاق فرو رفت تا به کسانی یاری رساند که در جستجوی گïل سوسن اند. و من واقعاً مشتاقم که آنچه در سینه نهفته دارم با همه در میان گذارم. درست به همین خاطر است که به تئاتر روی آورده ام و تمام حساسیت خود را وقف نمایش کرده ام.
باگاریا؛ باور داری که به وقت سرودن شعر، قرابتی با آن جهان و زندگی پس از مرگ حاصل می شود؛ ویا، برعکس، با سرودن شعر، رویای زندگی در آن جهان محو و فراموش می شود؟
لورکا؛ این پرسش دشوار و غیرً عادی از نگرانی متافیزیکی عمیقی حکایت دارد که زندگی تو را فراگرفته است و تنها کسانی قادر به درک آنند که تو را می شناسند. خلاقیت شاعری رازی است سربه مïهر و دست نیافتنی، همچون راز زایش انسان. صدایی می شنوی و نمی دانی از کجا می آید؛ نیازی هم نیست در پی کجایی آن باشی و به دلت غم و غصه راه دهی که این صدا از کجا می آید. من همانطور که غصه تولد خودم را نداشتم، نگران مرگ خود هم نیستم. حیرت زده به صدای طبیعت و انسان گوش می دهم و آنچه این صداها به من می آموزند، به روی کاغذ می آورم؛ بی تکلف و بدون وسواس، و بی آنکه به چیزها معنایی دهم که خود هم نمی دانم اصلاً چنین معنایی در درون آن ها نهفته است. نه شاعر و نه دیگری، کلید رمز و راز این جهان را در اختیار ندارد. من می خواهم خوب باشم. می دانم که شعر روحیه می دهد و آدمی را بر سر شوق می آورد، و اگر انسانً خوبی باشم، معتقدم که من هم، اگر زندگی پس از مرگ وجود داشته باشد، دست کم مثل افسانه الاغ و فیلسوف، سرانجامی خوب نصیبم خواهد شد.۲ اما دردمندی انسان و بی عدالتی مدام که از جهان ساطع می شود، باعث می شود که جسم و جان و اندیشه من نگذارند که خانه ام را در ستاره ها برپا کنم.
فدریکو گارسیا لورکا و لوئیس بونوئل

عکسی استثنایی از فدریکو گارسیا لورکا و لوئیس بونوئل
باگاریا؛ شاعر، باور نداری که خوشبختی تنها در غبار مستی و در چشم اندازی زیبا نهفته است؟ باور نداری که انسانً با رساندن لحظه ها به بالاترین حدخود، لحظات ابدیت را هستی می بخشد؟ حتی اگر ابدیتی وجود نداشته باشد و انسان ناگزیر باشد آن را در این جهان بیاموزد؟
لورکا؛ باگاریا، من نمی دانم خوشبختی از چه جنسی است. اگر به متنی که در انستیتوی استادً بی همتا «اورتی یی لارا» مطالعه کرده ام، باور داشته باشم، خوشبختی را فقط در آسمان می توان یافت. اما اگر ابدیت ساخته تخیل بشر باشد، باور دارم که در جهان چیزها و کارهایی یافت می شود که شایسته این ابدیت اند و به سبب زیبایی و متعالی بودنشان، نمونه ای تمام عیار برای نظمی ماندگار. اصلاً چرا این چیزها را از من می پرسی؟ آنچه تو می خواهی این است که ما در آن جهان باز یکدیگر را ملاقات کنیم و با بال ها و قهقهه هایمان گفت وگویمان را در فضایی آکنده از موسیقی در زیر سقف قهوه خانه ای بی مانند ادامه دهیم. هراس به خود راه نده، باگاریا، مطمئن باش که دیدار ما در آن جهان تازه خواهد شد.
باگاریا؛ شاعر، تو در حیرتی از پرسش های دوستً کاریکاتوریستً سرکش و عاصی ات؟ تو خوب می دانی که من موجودی ام با نقش های بسیار و ایمانی اندک؛ عاصی و با تنی دردمند. فکر کن شاعر که تمام آنچه این زندگی اندوهبار با خود دارد، در یک بیت خلاصه می شود که همواره بر زبان پدر و مادر من جاری بود. باور نداری که «کالدرون دً لا بارکا»۳ با این سخن که «گناه کبیره انسان این است که زاده شده» بیشتر حق داشت تا «مونیوس سکا»ی۴ خوش بین.
لورکا؛ از پرسش های تو اصلاً تعجب نمی کنم. تو واقعاً یک شاعری؛ چون همیشه انگشت روی زخم ها می گذاری. پرسش هایت را هم با سادگی و صداقت تمام پاسخ می هم و اگر پاسخ هایم درست نبود و دلخواه تو نبود، اگر به لکنت زبان دچار شدم، فقط به خاطر ناآگاهی و جهل من است. پîر های قلم عصیان زده تو از جنس بال های فرشته هاست و در پسً پشت صدای طبلی که ضرب آهنگ رقص مرگبار تو را مقرر می کند، نوای نویدبخش چنگی گلگون، به رنگ نقاشی های بدویگرایان ایتالیایی، نهفته است. خوش بینی از آن کسانی است که فقط اندیشه ای تîک بïعدی دارند، کسانی که سیل اشکی که ما را احاطه کرده است نمی بینند. برای این چشم های گریان و این اشک ها، اما می توان چاره ای اندیشید.
باگاریا؛ شاعر پïراحساس و انسان مدار، لورکا، بگذار به گفتگو درباره موضوعاتً آن جهانی ادامه دهیم. من دوباره این موضوع را پیش می کشم، چون موضوعی است که تکرار را در خود نهفته دارد. آیا برای آنانی که به حیات آن جهانی باور دارند، مایه مسرت است که خود را در سرزمینی بازیابند که در آن ارواح لب و دهانی ندارند؟ آیا سکوت نیستی بهتر نیست؟
لورکا؛ باگاریای عزیز و رنج کشیده من، اشعیا نبی در امثالی پïرصلابت در کتاب مقدس می گوید؛ «مردگان تو زنده خواهند شد و جسدها خواهند برخاست. آنان که در خاک خفته اند، برخواهند خاست و سرود شادمانی سر خواهند داد. زیرا شبنم تو غکه بر تن ایشان می نشیندف شبنم نور است. زمین، مردگان را باز پس خواهد داد.»۵ من در گورستان «سîن مارتین» لوحی بر بالای حفره گوری خالی دیدم، لوحی که چون دندان پیری کهنسال بر دیوارً ویرانی آویزان بود؛ بر روی آن نوشته شده بود؛ «اینجا جسم «دونا میکائلا گومس» در انتظار رستاخیز دوباره است».
باگاریا؛ باور داری که بازگرداندن کلید موطن تو گرانادا (قïرطبه) لحظه تاریخی ی مسرت بخشی بود؟
لورکا؛ لحظه ای شوم و زیان بار بود. گرچه در مدارس خلاف آن را می گویند و می آموزند. تمدنی تحسین برانگیز، جهانی سرشار از شعر و شاعری، اخترشناسی، معماری و ظرافت که در دنیا یگانه و بی مانند بود از دست شد تا برای شهری مفلوک و مرعوب جا باز شود؛ شهری دو پولی، آنجا که در حال حاضر بورژوازی حقیر اسپانیا در هم می لولند.۶
باگاریا؛ باور نداری فًدًریکو که سرزمین پدری هیچ ارزشی ندارد و مرزها باید از میان برداشته شوند؟ چرا یک اسپانیایی بد باید برادر ما باشد و نه یک چینی خوب؟
لورکا؛ سرتاسر وجود من اسپانیایی است و برای من غیرممکن است که بتوانم خارج از مرزهای جغرافیایی اسپانیا زندگی کنم. اما بیزارم از آنانی که اسپانیایی اند فقط برای آنکه اسپانیایی باشند و جز آن هیچ. من با همه انسان ها احساس برادری دارم و متنفرم از کسانی که به خاطر تصوری ناسیونالیستی و انتزاعی و تنها به دلیل این تصور موهوم خود را قربانی می کنند؛ چرا که کورکورانه به وطنشان عشق می ورزند. یک چینی خوب به من نزدیکتر است تا یک اسپانیایی بد. من سرود ستایش اسپانیا سر می دهم و آن را تا مغز استخوان هایم احساس می کنم؛ اما پیش از همه چیز یکی از اهالی این جهانم و برادر همه آدمیان. از این رو اعتقادی به مرزهای سیاسی ندارم.اما باگاریا، دوست من، قرار نیست که مصاحبه کننده همیشه همه پرسش ها را مطرح کند. من معتقدم که مصاحبه شونده هم حقی دارد. حال من می پرسم اشتیاق و عطشی که تو را رها نمی کند و همواره می خواهی از آن جهان بپرسی و بدانی، از کجا ناشی می شود؟ راستی مشتاق ادامه حیات در آن جهانی؟ باور نداری که همه چیز پیشاپیش مقرر و معین شده است و آدمی، با ایمان یا بدون ایمان، نمی تواند چیزی را تغییر دهد؟
باگاریا؛ کاملاً موافقم، بدبختانه من هم درست بر همین باورم. من در واقع انسانی بی دین و ایمانم که تشنه ایمان است. این واقعیت که ما برای همیشه از میان می رویم، به طرزی اندوه بار و تراژیک، دردآور است. بدرود عشق آتشین که با تو حقیقت های اندوه بار را به دست فراموشی می سپردم؛ بدرود چشم اندازهای زیبای طبیعت؛ بدرود نور که سایه را می زدودی، باری، در پایان اندوهباری که در انتظار ما نشسته است، تنها آرزویم آن است که جسد من در گوشه باغی به خاک سپرده شود تا حداقل آنجهان من، خاک را بارور کند.
لورکا؛ می توانی به من بگویی چرا تمام سیاستمداری که تو کاریکاتورشان را می کشی، چهره قورباغه دارند؟
باگاریا؛ چون اغلبشان در باتلاق زندگی می کنند.
لورکا؛ کسی هرگز از تو نخواهد پرسید که گïل محبوب تو کدام است؛ چون امروزه این چنین پرسش هایی از مïد افتاده است. اما از آنجا که من زبان گïل ها را آموخته ام، از تو می پرسم چه گïلی را بیشتر از همه دوست می داری؟ تا کنون گïلً مورد علاقه ات را به سینه زده ای؟
باگاریا؛ دوست عزیزم، به نظرم تو می خواهی برای پی بردن به چیزی، مثل «گارسیا سانچز»، اول نطق غرایی ایراد کنی؟
لورکا؛ خدا آن روز را نیاورد، من اهل این بلند پروازی ها نیستم و از این سازهای ناخوش نمی توانم بنوازم.
فدریکو گارسیا لورکا

فدریکو گارسیا لورکا
باگاریا؛ لورکای عزیز، من نظر تو را درباره دو موضوع می خواهم بدانم که به گïمانم در اسپانیا از بیشترین اعتبار و ارزش برخوردار است؛ ترانه کولی ها و گاوبازی. در ترانه کولی ها من تنها یک اشکال می بینم و آن هم این است که فقط از مادرها می گوید و همیشه از مادرها یاد می کند و پدرها باید بروند گم شوند، این به نظرم بی انصافی است. خïب، شوخی به کنار. به باور من این ترانه ها از ارزش های بزرگ سرزمین ماست.
لورکا؛ ترانه های کولی ها را کمتر کسی می شناسد؛ چون آنچه امروز به نام «فلامینکو» در همه جا عرضه می شود، گونه ای منحط و مبتذل از ترانه های کولی هاست. در این گفت وگو جای بحث در این باره نیست؛ چرا که هم سخن به درازا می کشد و هم به کار انتشار در روزنامه نمی آید. اما از یک نظر حق با توست که با حرف بامزه ات اشاره کردی به آنکه کولی ها فقط خاطره مادران شان را به یاد دارند. علتش هم آن است که کولی ها در دوران مادرسالاری به سر می برند. پدرها هم در واقع پدر نیستند، بلکه برای همیشه پسران مادرانشان باقی می مانند و اینگونه هم زندگی می کنند. با این همه در ترانه های محلی کولی ها شعرهایی بی نظیر و بسیار خوب یافت می شود که به پدران پیشکش شده است؛ ولی این گونه شعرها نسبتاً نادر و کمیاب اند. موضوع مهم دیگری که تو در میان نهادی، گاوبازی است که احتمالاً با اهمیت ترین دستمایه شعری و مهمترین سرمایه حیاتی اسپانیاست. باورکردنش دشوار است که چرا نویسندگان و هنرمندان چنین کم و به ندرت از این مضمون بهره جسته اند. علت آن هم عمدتاً از تربیتی غلط ناشی می شود که ما با آن بزرگ شده ایم و همواره همراه ماست؛ تربیتی که نسل من پیش از هر چیز آن را مردود دانست و کنار گذاشت. گاوبازی به باور من بافرهنگ ترین جشنی است که امروز در جهان برپا می شود. گاوبازی، نمایشی تکان دهنده و ناب است که اسپانیایی ها در آن اشک خود را و خشم خود را جاری می کنند. میدان گاوبازی تنها مکانی است که در آن به حتم می توان مرگ را به تماشا نشست، مرگی که با زیبایی خیره کننده ای احاطه شده است. راستی اگر شیپورهای شورانگیز میدان های گاوبازی دیگر به صدا درنیایند، بهار اسپانیا چگونه خواهد بود، با خون ما و با زبان ما چه خواهد رفت؟ به لحاظ خلق و خوی و ذوق شاعرانه، من ستایشگر راستین گاوباز نامدار، «خوان بًلمونته»ام.
باگاریا؛ کدام شاعر معاصر اسپانیایی را بیشتر می پسندی و دوست می داری؟
لورکا؛ دو استاد را نام می برم؛ «آنتونیو ماچادو» و «خوان رامون خیمًنًس». اولی به خاطر جدیت ژرف و کمال شاعری اش. شاعری انسانی و آسمانی، پیروزمندً هر کارزار، خداوندگار مطلق جهان حیرت انگیز درون خویش. دومی، شاعری بزرگ، بی قرار از هیجانات ترسناک خویشتنً خویش، اندوهگین از واقعیتی که او را احاطه کرده است، گسسته روان از بیهودگی ها، بیداردل و نازک بین، دشمنً راستینً روحً باشکوه و بی همتای شاعرانه خود.بدرود باگاریا. وقتی به کلبه ات، نزد یاران سرکش و دوستان ناآرام ات بازمی گردی، به گل های وحشی، به جانوان نااهلی، به رودخانه های بی قرار بگو که به سفر های ارزان و رفت و آمدهای بیهوده به شهرهای ما دل نبندند؛ به جانورانی که تو چون راهبان فرانسیسی، با مهربانی و ظرافت، نقاشی کرده ای بگو که مبادا به ناگاه دچار جنون شوند و به حیوانات اهلی تبدیل گردند. و به گل های وحشی بگو که بیش از حد به زیبایی خود ننازند و نبالند؛ وگرنه ممکن است که به بندشان کشند و به زندگی بر روی اجساد پوسیده مردگان محکومشان کنند.
فدریکو گارسیا لورکا

فدریکو گارسیا لورکا
 از  «در سایه ماه و مرگ» .گزیده شعرهای فدریکو گارسیا لورکا.ترجمه خسرو ناقد.اننشرکتاب روشن.۱۳۸۵ ،
پی نوشت:
 ۱- Luis Bagar’a
2- اشاره لورکا به افسانه «مسخ» (الاغ طلایی) نوشته شاعر و افسانه سرای قرن دوم میلادی، «لوسیوس آپولیوس» است.
 -۳ Calder—n de la Barca کالدرون دً لا بارکا ۱۶۰۰ تا ۱۶۸۰ میلادی. نمایشنامه نویس شهیر اسپانیایی و در کنار «لوپه دً وگا» (Lope de Vega) از آخرین شخصیت های مهم ادبی «عصر طلایی» ادب اسپانیا. نمایشنامه هایی چون «جادوگر شگفت انگیز» و «زندگی رویایی» او از شاهکارهای تئاتر اسپانیا و در زمره درام های فلسفی به شمار می آیند. او در آثارش نظام اشرافیت محکوم به زوال را به نمایش گذاشته است. بسیاری از درام نویسان مشهور اروپایی در قرن نوزده و بیست میلادی از آثار کالدرون دً لا بارکا تاثیر پذیرفتند.
-۴ Mu–oz Secaمونیوس سًکا ۱۸۸۱ تا ۱۹۳۶ میلادی. نمایشنامه نویس اسپانیایی و از طرفداران ژنرال فرانکو که با نمایشنامه های موفق و عام پسند خود در خدمت تبلیغات ضدجمهوریخواهی در اسپانیا قرار داشت و در میان توده ها محبوبیت بسیاری نیز کسب کرد. سًکا در دوران جنگ داخلی اسپانیا به دست جمهوریخواهان کشته شد.
 ۵- کتاب اشعیا نبی. باب ۲۶ آیه ۱۹.
۶- اشاره لورکا ظاهراً به دوران زمامداری مسلمانان در اندلس است که پیروان سه دین بزرگ ابراهیمی، یهودیان، مسیحیان و مسلمانان، چندین قرن در کنار هم زندگی مسالمت آمیزی داشتند.

فیلم آخر فون تریه، پورنوگرافی یا مرثیه‌ای برای زنان

Nymphomaniac poster composite

فیلم «نمفومنیاک» (معتاد به سکس) ساخته «لارس فون تریه» که روایت داستان آن از زبان «جو»
شخصیت اصلی فیلم است فلاش بکی طولانی است که فصل به فصل مانند یک رمان تعریف می شود تا بعد از ۴ ساعت به «سلیگمان» شخصیت مرد فیلم و بیننده بفهماند چرا «جو» در سکانس اول فیلم در آن کوچه متروک روی زمین بیهوش افتاده است

       
          
نشانه شناس و مدرس در دانشگاه سوربون
……………
فیلم «نمفومنیاک» (معتاد به سکس) ساخته «لارس فون تریه» که روایت داستان آن از زبان «جو» شخصیت اصلی فیلم است فلاش بکی طولانی است که فصل به فصل مانند یک رمان تعریف می شود تا بعد از ۴ ساعت به «سلیگمان» شخصیت مرد فیلم و بیننده بفهماند چرا «جو» در سکانس اول فیلم در آن کوچه متروک روی زمین بیهوش افتاده است.
فیلم “نمفومنیاک” فیلمی دو قسمتی و هر قسمت آن پنج فصل است که شخصیت اصلی فیلم نام آنها را از محیط اطرافش که اتاق «سلیگمان» است در ذهن خود می سازد و به مخاطب عرضه می کند.
«جو» اسمی مردانه است برای شخصیت اصلی فیلم که «شارلوت گنزبورگ» در آن ایفای نقش می کند. از ابتدا مردانه بودن اسم شخصیت زن فیلم ما را متوجه می کند که قرار نیست در برابر زنی با تعاریف معمول از سوی جامعه روبرو شویم.
«سلیگمان» مردی است باکره که جو برای او داستان زندگی اش را از اول تا آخر تعریف می کند. ما از همان ابتدای فیلم با موضوع خوب و بد، گناه کار و بی گناه در ساختار کلی داستان روبرو می شویم.
در پلانی «سلیگمان» می گوید که باکره بودن او، دلیل بر بی گناهی اش و در نتیجه بی طرفانه قضاوت کردن در مورد داستان زندگی «جو» است.
فیلم تمام مدت پیش فرض بی گناهی یک باکره را با شخصیت با وقار و مهربان «سلیگمان» به ما القا می کند.
سینمای «فون تریه» سینمای زخم ها و دردهاست، سینمایی که نگاه کردن به زندگی را سخت تر می کند، سینمایی که واقعیت های کثیف اطراف ما را به گونه ای نشان می دهد که ما را در قضاوت هایمان دچار ابهام می کند و در آخر سینمایی که در بیشتر اوقات از زبان زنان تعریف می شود.
حتی اسم«سلیگمان» هم که معنای آن «خوشبخت» است بر این موضوع تاکید دارد. اما سکانس پایانی فیلم تمام یقین های بیننده را در مورد جایگاه خوب و بد زیر سوال می برد.
شاید کلیدی ترین سکانس «نمفومنیاک»، سکانس آغازین آن باشد که با نشانه هایی چون صدای آب، نماهای نزدیک از تصویر روان شدن آب بر دیوار و از فرم های فالیک لوله ها، حفره عمیق و سیاه درون دیوار خبر از فیلمی می دهد که همان طور که از اسمش پیداست از سکس حرف می زد.
اما صدای جیر جیر آهن زنگ زده، یا سطل آشغال بزرگی که دوربین از روی آن می گذرد و یا رنگ های کمرنگ شده فیلم در اتالوناژ دلالتی است بر بدن خسته زنی که دیگر توانی برای رابطه جنسی ندارد، رابطه جنسی که یک شخص معتاد به سکس بدون آن نمی تواند زنده بماند.
آنچه برای علم نشانه شناسی مهم است نه تفسیر کلی فیلم است و نه ربط دادن متن فیلم به شخصیت مولف آن.
بر اساس تئوری های رولان بارت و از تفسیر نشانه ها می توان گفت فیلم به دنبال تحلیل ایدئولوژی حاکم بر فضای اطراف ماست.
با این نگاه، فیلم “نمفومنیاک” طغیانی است علیه سیستم حاکم بر مناسباتی که همیشه زنان را تحت فشار قرار داده.
سیستمی که رابطه جنسی را برای مرد امری عادی می داند و برای زن آن را تبدیل به بار سنگین اجتماعی کرده، باری که پیامد آن مادر شدن است.
در قسمتی از فیلم، «جو» مادر شده اما نیاز به رابطه جنسی، او را از فرزندش دور می کند. او که به دیدار مردی به نام «ک» رفته تا با کتک خوردن لذت جنسی اش را دوباره بیابد، کودکش را در خانه رها کرده است.
کودک از تخت پایین می آید به سمت پنجره می رود و به بارش برف خیره می شود. پدر نیمه شب از سفر بر می گردد و او را از احتمال پرت شدن نجات می دهد.
این صحنه ما را یاد صحنه مشابهی در فیلم “ضد مسیح” همین کارگردان می اندازد: «شارلوت گنزبورگ» که در این فیلم هم بازیگر نقش زن است در حال عشق بازی با مردش است، صحنه ای طولانی با سرعت پایین و کودکی که از تخت بلند می شود، به طرف پنجره می رود و به برف خیره می شود اما این بار به پایین پرت می شود. «فون تریه» موسیقی یکسانی برای این دو صحنه از جورج فدریک هندل انتخاب کرده است.

سینمای فون تریه

به نظر می آید که ساختار شکنی خط مشی فون تریه است. او در جوانی گروه “دگما ۹۵” را بنا نهاد که هدف آن بنیان گزاری سینمایی بود برخلاف سینمای هالیوودی با گرامری ساده.
فیلم “احمق ها”(۱۹۹۸) بهترین مثال برای فیلمهایی از این جنس است. البته کمی بعد فون تریه از این نوع فیلم ساختن دور شد ولی همچنان به گونه ای وسواسی به دنبال ساختار شکنی رفت.
او با نشان دادن صحنه هایی که کمیاب و دیدن آن برای بیننده می تواند آزار دهنده باشد پایه های گرامر سینمایی خود را محکم کرد. برای مثال صحنه ای در ” ضد مسیح” که زن با سنگی بزرگ بیضه های مرد را له می کند.
لارس فون تریه و سینمایش همیشه پر از حاشیه بوده اند. اظهار نظرهای جنجالی او در کن ۲۰۱۱ در مورد هیتلر او را به یکی از افراد لیست ممنوعه فستیوال کن تبدیل کرد.
او بارها به صفت های مختلفی از جمله ضد یهود بودن، ضد زن بودن، و سازنده فیلمهای پورنوگرافیک متهم شده است. اما به نظر می رسد او از این اتهامات به نفع فیلمهایش استفاده می کند.
حاشیه های فیلمهای فون تریه به سالن سینماها هم کشیده می شود: “ضد مسیح” به خاطر شکایت چند موسسه در فرانسه چندین روز از اکران برداشته شد و سن قانونی برای دیدن فیلم “نمفومنیاک” بعد از شروع اکران فیلم برای قسمت اول از ۱۲ به ۱۶ و برای قسمت دوم از ۱۶ به ۱۸ تغییر کرد. اتفاقی که برای سینمای فرانسه نادر است.
دلیل این تغییر احتمال سکس واقعی در فیلمبرداری بدون استفاده از بدل بوده است که البته کارگردان آن را نفی کرد. در ترکیه هم نمفومنیاک به جرم پورنوگرافیک بودن ممنوع شد.
باید صبر کرد و دید فیلم بعدی این کارگردان چه سر و صداهایی به راه می اندازد.
برای کسانی که سینمای «فون تریه» را دنبال می کنند واضح است که تفاوتی اساسی بین سه فیلم آخر کارگردان ” ضد مسیح”، “ملانکولیا” و «نمفومنیاک» و فیلمهای قبلی او از جمله «داگ ویل» یا «شکستن امواج» وجود دارد.
سینمای «فون تریه» سینمای زخم ها و دردهاست، سینمایی که نگاه کردن به زندگی را سخت تر می کند، سینمایی که واقعیت های کثیف اطراف ما را به گونه ای نشان می دهد که ما را در قضاوت هایمان دچار ابهام می کند و در آخر سینمایی که در بیشتر اوقات از زبان زنان تعریف می شود.
ولی آنچه سه فیلم آخر کارگردان را متمایز می کند، حضور بازیگر فرانسوی «شارلوت گنزبورگ» است و نشانه هایی که آن ها را به یک سه گانه تبدیل می کند.
سه فیلم در سه ژانر متفاوت، اولی با داستانی خوفناک، دومی درامی نسبتا شاعرانه و آخری یک کمدی تلخ، اما هر سه حکایت زنی است که آخر زمان را در بدن خود تجربه می کند. زنی که سعی می کند برخلاف جریان آب شنا کند، در اولی و دومی غرق می شود اما در قسمت آخر این سه گانه نجات پیدا می کند.
نماهای نزدیک از صورت آدم ها در فیلم «نمفومنیاک» و تضاد آن با نماهای دور که طبیعتی زیبا را نشان می دهند نمادی از تنهایی آدم ها در جهان است. و این قسمتی از گرامر تصویری است که در دو فیلم قبلی کارگردان هم وجود داشت.
آنچه فیلم آخر «فون تریه» را تبدیل به یکی از تلخ ترین فیلم های تاریخ سینما نمی کند طنز موجود در آن است. تمام فیلم با نشانه های کمدی زیر پوستی کد گذاری شده: نوشته هایی که روی تصاویر می آیند برای توضیح بیشتر صحنه ها است.
مانند روزی که جو بکارتش را با درد از دست می دهد و اعداد ۳ +۵ روی تصویر نشان دهنده تعداد عمل جنسی مرد است یا وقتی که دو دختر نوجوان در قطار به دنبال مردان اند و تعداد مردانی که به دست آورده اند روی تابلویی خود نمایی می کند.
و یا تیترهای انتخابی «جو» برای داستان هایش که در اتاقی که تقریبا هیچ چیز در آن وجود ندارد شکل می گیرد. تفسیرهای «سلیگمان»، ارتباط رابطه جنسی به یکی از بی تحرک ترین ورزش ها یعنی ماهی گیری، رابطه نواختن موسیقی و داشتن معشوق های متعدد از دیگر عناصر طنز این فیلم است.
اگر بخواهیم به گروتسک ترین سکانس کمدی فیلم اشاره کنیم باید به صحنه ای که زن یکی از معشوق های «جو» به خانه او می آید توجه کنیم: بازی هیستریک «اما تورمن»در نقش زن، نگاه بی تفاوت «جو»، سه کودکی که غمزده به مادر خود خیره شده اند این صحنه را به یکی از صحنه های بی رحمانه فیلم تبدیل کرده است.
و «جو» که در تعریف صحنه به «سلیگمان» می گوید که هیچ احساس ناراحتی از به هم ریختن زندگی مشترک آن زوج نکرده و توضیح خود را با این جمله تمام می کند:” نمی شود املت درست کرد و چند تخم مرغ را نشکست.”
آنچه از بار جدی بودن فیلم می کاهد اتفاقات زندگی «جو» است که باور پذیری آنها کار راحتی نیست. برای مثال می شود به برخورد اتفاقی و پی در پی «جو» به «ژروم» پسری که باکرگی را از او گرفته اشاره کرد. خود «جو» در جواب سوالات «سلیگمان» در این باره می گوید «آیا برای تو جالبتر است که در ادامه داستان حرفهای مرا باور کنی یا نه؟» از این لحظه فیلم، ما می توانیم خیلی از اتفاقات فیلم را جدی نگیریم و از آن فاصله بگیریم.
از دیگر نقاط قابل توجه فیلم تضاد ظاهری بین «جو» است با آن چه کلیشه ها از یک زن “داغ” از لحاظ جنسی به ما القا می کنند: «جو» با لباس هایی نسبتا پوشیده و با رنگهایی خاکستری، با بدنی نحیف و بدون بر آمدگی می تواند هر فرد عادی باشد که در زندگی روزمره از کنار ما می گذرد بدون آنکه به او توجه کنیم.
تلخ ترین قسمت فیلم قسمتی است که پدر «جو» در بیمارستان اختلال ذهنی پیدا کرده و در حال مرگ است. فیلم در این قسمت سیاه و سفید می شود و فضای فیلم تغییر می کند و بیننده وارد سخت ترین بخش زندگی «جو» می شود.
در این قسمت تنها عشق واقعی زندگی «جو»، پدرش، فریاد می زند، بدن نیمه برهنه اش بی دفاع است، جلوی خودش را نمی تواند بگیرد و تمام تخت را به کثافت می کشد. هنگام مرگش، تنها احساس «جو»، احساسی جنسی است. دوربینی که از لای پای «جو» و قطره ای که روی ران او روان شده مرگ پدر را به تصویر می کشد: «جو» برای نشان دادن هر گونه احساسی حتی سوگواری باید از فیلتر احساس جنسی بگذرد.
از دیگر نکات قابل توجه فیلم تضاد ظاهری بین «جو» است با آن چه کلیشه ها از یک زن “داغ” از لحاظ جنسی به ما القا می کنند: «جو» با لباس هایی نسبتا پوشیده و با رنگهایی خاکستری، با بدنی نحیف و بدون بر آمدگی می تواند یک فرد عادی باشد که از کنار ما هر روز می گذرد بدون آنکه به او توجه زیادی کنیم.
ما می توانیم به هر دلیلی روزی به «جو» تبدیل شویم، به کسی که بیماری لاعلاج دارد، از جامعه طرد می شود و تنهایی اش روز به روز بزرگتر می شود. آنچه ما را تعریف می کند نگاه و قوانین جامعه است.
فیلم “نمفومنیاک” «لارس فون تریه» به ما این امکان را می دهد که قاضی قضاوت هایمان شویم و از خودمان بپرسیم چه کسی و کجا، ما و دنیای پیرامون ما را تعریف کرده است؟ چه کسانی و با استناد به چه هنجارهایی، اصول زندگی را برای ما تعریف می کنند؟
فیلم “نمفومنیاک” دلالتی بر تئوری «بارت» است در مورد «فرهنگی و انتسابی» بودن هنجارها و خط بطلانی بر تئوری «طبیعی» بودن که «بارت» تمام عمر با آن مبارزه کرد.
تئوری ضد بورژوازی «بارت» در قسمتی از صحبت های «جو» که در تراپی گروهی به روانکاوش می گوید خلاصه می شود: «تو پلیس اخلاق جامعه هستی. وظیفه تو پاک کردن بی شرمی من از روی سطح زمین است تا بورژوازی احساس ناراحتی نکند». او ادامه می دهد: «من بی شرمی خودم را دوست دارم و با آن هیچ مشکلی ندارم.»

و این می تواند به تنهایی جوابی باشد برای تمام کسانی که فیلم «نمفومنیاک» را فیلمی پورنوگرافیک می دانند.

الف لام میم، سلام بر اقلیتِ تن‌هایى | ناما جعفری

ناما جعفری|مجله تابلو

IMG_6055

من اقلیتم، وقتى بادهاى مدیترانه اى روى صورتم، زخم می‌ریزند، اقلیت از ته گورستان تنم، سرد می‌شود، آدم هاى تنها، آدم هاى اقلیت‌اند. گاهى فکر مى کنم مگر می‌شود، با زندگى در دنیاى مجازى کسى را اقلیت نامید، در دنیاى مجازى که می‌شود از یک اقلیت به یک گروه رسید و جامعه شد، هر چند جامعهٔ بى سر و ته. در دهه چهل و پنجاه شمسى ایرانى چند نفر اقلیت ادبیاتى بودند که با هجوم بى عاطفه ما، دیگر اقلیت نیستند، آنها اقلیت مى خواستند، مى خواستند در اقلیت زندگى کنند، اقلیت از نفس‌هایشان شعر مى شد وقتى کلمه مى سوختند، دلواپسی‌شان این بود که آدم‌ها از اقلیت نیاورندشان بیرون که آوردندشان. بیژن الهى، پرویز اسلامپور، بهرام اردبیلى، سیروس آتاباى، هوتن نجات، محمود شجاعی، فیروز ناجی، علی مرادفدایی نیا، شاخه هاى تکیده ادبیات، که از نوشت‌هایشان، ارکیده مى ریزد، اقلیت بودند.

این متن به روایت زندگی سه نفر از آنها می‌پردازد که چگونه از جامعه به گروه رسیدند و بعد اقلیت شدند. در متن مستقیما از کلمه اقلیت و مفهوم آن استفاده نشده، اما با نگاه کردن به جریان ادبی – شخصی آنها، اقلیت را می‌توانیم حس کنیم.


_________________________


| او مرده است که ابر‌ها به اتاق آمده‌اند تا سقف را بالا‌تر برند؟ |
بیژن الهی

Parviz Eslampouredited

چگونه می‌توانستم تو را فاش کنم
که حتی برهنگی‌ات را
از تن درآورده بودی؟

بیژن الهی در تیرماه ۱۳۲۴‌زاده شد. چهارده‌ساله بود که صحنهٔ گِل‌گرفتن و پاره‌کردن آثار نقاشانی را که مدرنیست و پیرو پیکاسو خطاب می‌شدند – در خیابان لاله‌زار، نمایشگاه مهرگان – دید. الهی در نوجوانی در خانهٔ محلهٔ استخر در چهارراه حسن‌آباد (همان‌جا که متولد شده بود) به کلاس‌های جواد حمیدی می‌رفت و از‌‌ همان سال‌ها به واسطهٔ حرف‌های حمیدی از زندگی و هنر نقاشان فرنگی، نقاشی را نه هنری تفننی، بلکه مقوله‌ای حرفه‌ای می‌پنداشت. در این دهه به واسطهٔ حضور صادق هدایت، حسن شهیدنورایی و مصطفی فرزانه در پاریس و حضور چند نقاش برجسته در مدرسهٔ هنری بوزار علاقهٔ جوانان روشنفکر تهران به پاریس بی‌اندازه‌ بود. بیژن نوجوان نیز می‌خواست به مدرسهٔ بوزار برود، اما خانواده او را تشویق به نقاشی و هنر نمی‌کردند؛ چون می‌پنداشتند نقاشان و هنرمندان پیوسته انسان‌هایی فقیر و تهی‌دست بوده‌اند. این نگرش خانوادگی – که ریشه در دریافت‌های خانواده‌های اعیانی در آن دوره بود – برای او که خوش داشت به دانشکدهٔ هنرهای زیبا برود و هنر بیاموزد، مانعی شد.

الهی در ابتدای دههٔ ۴۰، با حضور در محافل شعری و چاپ اشعاری در مجلهٔ جزوهٔ شعر، که اسماعیل نوری‌علاء در قطع دفتر مشق مدرسه درمی‌آورد و به قولی پیشتاز‌ترین صحنه شعر آن دوره بود، به تبیین فضاهای شعری خود دست یازید. تأثیر شعر الهی بر شاعران این جزوه، را می‌توان نظیر‌‌ همان تأثیر غیرمحسوسی دانست که ازرا پاوند بر جُنگ سوررئالیست‌ها داشت.

الهی در ابتدای دههٔ ۴۰، با حضور در محافل شعری و چاپ اشعاری در مجلهٔ جزوهٔ شعر، که اسماعیل نوری‌علاء در قطع دفتر مشق مدرسه درمی‌آورد و به قولی پیشتاز‌ترین صحنه شعر آن دوره بود، به تبیین فضاهای شعری خود دست یازید. تأثیر شعر الهی بر شاعران این جزوه، را می‌توان نظیر‌‌ همان تأثیر غیرمحسوسی دانست که ازرا پاوند بر جُنگ سوررئالیست‌ها داشت.

الهی به دلایل نامعلوم، پس از بازگشت از سفر، دایرهٔ رفاقت‌های گروهی و حضور در مجامع ادبی را ترک کرد. اما هرگز سایهٔ او از سر شاعران شعر دیگر و شعر حجم کم نشد. آن‌چنان که با ترجمه‌هایی که در تنهایی و به یاری همفکران خود می‌کرد، سایه‌ای بر شعر مدرن ایران انداخته که تأثیر آن انکارنشدنی است. او در ترجمه‌ها و بازسرایی‌های خود از کاوافی، اوسیپ ماندلشتام، آرتور رمبو، هانری میشو، هولدرلین، و چند شاعر دیگر تلاش داشته تا راهی برای دیگری اندیشیدن در شعر فارسی باز کند. او از شاعران نحلهٔ “شعر موج نو” و “شعر دیگر” – مثل پرویز اسلامپور، بهرام اردبیلی، هوشنگ چالنگی، محمود شجاعی، فیروز ناجی، هوشنگ آزادی‌ور، ایرج کیانی، هوتن نجات و… بود. برخی “شعر حجم” را جریانی رادیکال و متأثر از “شعر دیگر” می‌دانند که بیژن الهی سرچشمهٔ اصلی آن بوده‌است.

نخستین شعرش را در مجله طرفه و برخی از ترجمه‌هایش را در مجلهٔ اندیشه و هنر منتشر کرد. بیژن الهی مدتی همسر غزاله علیزاده، نویسنده، و مدتی همسر ژاله کاظمی بود. او در عصر سه‌شنبه ۱۰ آذر ۱۳۸۹ در ۶۵ سالگی در تهران بر اثر عارضه قلبی درگذشت. یدالله رویایی، در مورد بیژن الهی می‌گوید: در امروز ما بیژن، همیشه فردا بود. فردای او از گذشته‌های دور می‌آمد. و دیروزهای دور، گاهی که شاعر پس‌فردا می‌شد، وقتی که فردا را از میان برمی‌داشت و به گذشته‌های دور‌تر می‌برد. و در این معامله غبار از گذشته برمی‌داشت، مادر لغت می‌شد. که می‌برید، و می‌ساخت. یک “نئولوگ” عاشق، عاشق لوگوس. پیش‌تر و بیشتر از همه دریافته بود که زبان، نیاز به نئولوژی (فُرس نو) دارد. و فرس نو دالانش ترجمه‌است.
____________________________

Bahram-Ardabiliedited




| اینجا ـ آنچه می‌میرد برای تو معنای مرگ ندارد |
پرویز اسلامپور


در آغوش تن تنی زخم
که می‌پیچد و می‌رویاند
علفی دیگر از شفاهاش
اینجا که بیمار
در آغوش طبیعتی ست پر حادثه

پرویز اسلامپور (زاده مرداد ماه ۱۳۲۲ در تهران)، شاعر ایرانی سال‌های دهه چهل و پنجاه خورشیدی است.
پرویز می‌گوید: در شعر، کار ما اساساً یک کار زبانى‌ست. مصالح ما، مصالح کلمه است، همان‏طور که مصالح کار نقاش و یا یکى از مصالح او رنگ است. نقش رابطه را در جاى کلمه‌‏‌ها نمی‌توانیم فراموش کنیم. یعنى رابطه‏‌اى که جاى کلمه‏‌ها با هم دارند، و یا باید داشته باشند. این رابطه‏‌ها به جاى کلمه‏‌ها حکومت می‌کنند. چند کلمه بایستى در جاهاى خودشان با هم رابطه داشته باشند. معمولاً مسئله‌ی رابطه‌‏ى جاى کلمه‌‏‌ها براى ما چیز دقیق و خطرناکى‌ست. همان‏طورى که در نقاشى و موسیقى هم عناصرى هستند که رابطه سازند و نقشى بازى مى‌‏کنند. این‏‌ها دیگر معیار‌ها و ارزش‏هاى مشترک زیبایی‏‌شناسى است در هنرهاى زیبا که خود بحث دیگرى‌ست. و شعر هم خود هنرى زیباست.
گفتم که این نگاه ماست که کلمه را تعیین مى‌‏کند و پیش ما مى‏‌آورد، بدون این‏که ما انتخاب کرده باشیم. یعنى کلمه وقتى که پیش ما مى‌‏آید از پیش متولد شده است. ما وقتى که به شى‏ء مى‏‌رسیم، و مى‌‏خواهیم نام یا کلمه‌‏اى را که بر آن شى‏ء سوار است مصرف بکنیم، پیش از آن‏که کلمه حضور پیدا کند، مهم چگونگى نگاه ما به آن است.

پرویز اسلامپور از مهم‌ترین بنیانگذاران شعر دیگر بود. ایده شعر دیگر در برابر جریان شعری آن زمان در ایران که همانا شعر متعهد بود شکل گرفت. شاعران شعر دیگر متاثر از شاعران موج نو و بیش از همه فریدون رهنما بودند. گرایش آنها به عرفان نه تنها در شعر بلکه در شیوه زندگی همه این شاعران از جمله پرویز اسلامپور تا آخرین روز حیاتشان به خوبی قابل رویت بود.

پرویز اسلامپور از مهم‌ترین بنیانگذاران شعر دیگر بود. ایده شعر دیگر در برابر جریان شعری آن زمان در ایران که همانا شعر متعهد بود شکل گرفت. شاعران شعر دیگر متاثر از شاعران موج نو و بیش از همه فریدون رهنما بودند. گرایش آنها به عرفان نه تنها در شعر بلکه در شیوه زندگی همه این شاعران از جمله پرویز اسلامپور تا آخرین روز حیاتشان به خوبی قابل رویت بود. یک سال پس از معرفی شعر دیگر به جامعه ادبی ایران، اسلامپور به همراه محمود شجاعی (شاعر و نمایشنامه‌نویس)، بهرام اردبیلی (شاعر)، هوشنگ آزادی‌ور (شاعر و سینماگر) و فیروز ناجی (شاعر) و یدالله رویایی (شاعر) بیانیه شعر حجم راامضا کرد. این بیانیه پس از ماه‌ها بحث و گفتگو سرانجام در خانه پرویز اسلام‌پور تأیید شد. امضای بیانیه این جریان شعری و چندوچون‌های آن مدت‌ها محل بحث و جدل محافل ادبی در ایران بوده است. پرویز اسلام‌پور که در مدرسه نظام درس خوانده بود با گرایش به ادبیات و نقاشی از فضای تحصیل دوری گزید و پس از انتشار سه مجموعه شعر و در اوج فعالیت‌های ادبی خود در سن ۲۷ سالگی به درخشش ادبی خود رسید. او علاوه بر نوشتن این کتاب‌ها، از نخستین شاعرانی ست که شعرهای مشترکی با دیگر شاعران از جمله بیژن الهی دارد.
اسلامپور که مسئولیتی در خانه فرهنگ ایران در فرانسه داشت، پس از انقلاب ایران را با هدف زندگی در پاریس ترک کرد و در مرکز فرهنگی “ژورژ پومپیدو” مشغول به کار شد. از آن پس او به شکل مرتب به نوشتن شعر و ترجمه اشعارش به فرانسه به همراه همسر فرانسوی‌اش ادامه داد ولی اقدام به انتشار آثارش به شکل کتاب نکرد. شعرهای او بنا به خواست خودش و میل وافر به گریز از جنجال‌های ادبی،‌گاه تنها در سایت‌های ادبی ماهنامه نوشتا منتشر شد.
از اسلامپور سه مجموعه شعر در نیمه دوم سالهای دهه ۱۳۴۰ خورشیدی منتشر شده است: وصلت در منحنی سوم (۱۳۴۶)، نمک و حرکت ورید (۱۳۴۶)، شعرهای جانور سیاه چاق (۱۳۴۹) و پرویز اسلام‌پور. کتاب آخر که پرویز اسلام‌پور نام دارد به شکل الکترونیکی در سایت دوات منتشر شده است و شعرهای جانور سیاه چاق نیز در سه نسخه چاپ شد و محتوای آن در مجله روزن به انتشار رسید. آثار اسلامپور تنها چاپ اول داشته و با وجود در خواست‌های مکرر ناشران ایرانی و پی گیری‌های آن‌ها، شاعر از انتشار اشعارش ممانعت کرده است.
اسلامپور دهه‌های آخر عمرش را در پاریس زندگی می‌کرد. از او شعرهای بسیاری حاصل سال‌ها انزوا طلبی او و تنها زیستن در شعر باقی مانده که توسط خانواده او در حال گرد آوری و تنظیم برای انتشار است. وی در تاریخ ۵ بهمن ۱۳۹۱ خورشیدی و در سن ۶۹ سالگی در خانه‌اش در پاریس درگذشت. او درباره مرگ گفته بود: هیاهو می‌کنی تا بگویی “زنده‌ای”. سر و صدا می‌کنی. همهمه راه می‌اندازی تا مبادا در سکوت فرو رفته شوی. مبادا به سکوتی بزرگ‌تر – به مرگ – پیوسته باشی.
____________________________

| و تن از من به رفتارِ سنگِ مرده می‌مانست |
بهرام اردبیلی




من اگر کفنی داشتم
نگاه به لیلی می‌کردم و
می‌مردم

بهرام اردبیلی، متولد۲۴ اسفند ۱۳۲۱ در اردبیل بود. در سن ۱۴ سالگی به تهران رفت و در دفتر ثبت و اسناد رسمی مشغول به کار شد. وی در سن ۲۲ سالگی اولین شعرش را در مجله فردوسی چاپ کرد. در این دوران بود که اردبیلی با شاعرانی که بعد‌ها به گروه شعر حجم معروف شدند، آشنا شد. شعر حجم از سالهای ۴۶ و ۴۷ رسماً موجودیت خود را اعلام کرد و اردبیلی و تنی چند از شاعران در آن سال‌ها بیانیه شعر حجم را امضا کردند. (و همچنین یدالله رویایی از تئوریسین‌های مهم این گروه به تاثیرپذیرفتن از اردبیلی اعتراف دارد و همچنین این خصیصه در شعر او نیز مشخص است.)

وی در ابتدای دهه پنجاه به واسطه فریدون رهنما در اداره رادیو و تلویزیون مشغول به کار شد و در اواسط آن دهه به هند مسافرت کرد و ده سال در آنجا زندگی را گذراند. او در هند به یوگا و موسیقی روی آورد. اردبیلی سپس به اسپانیا رفت و بیست سال پایانی عمر خود را در جزایر قناری سکنی گزید. و البته در تمام این سالهای سفر هیچ چیز ننوشت و در یک سکوت طولانی گذراند تا سال ۱۳۸۴ که در ایران سرود دوست داشتنی‌اش (مرگ) را سرود. اردبیلی چند روزی پس از سومین سفرش به ایران در ۳۰ بهمن ۱۳۸۴ به علت ایست قلبی در گذشت. وی مدت‌ها بود از بیماری رنج می‌برد و حتی مقدمات خاکسپاریش را در جزایر قناری فراهم کرده بود. یکی از نکات بسیار جالب این شاعر خاص خود آگاهی او از مرگش است، شعر حلقهٔ افق نمودار جالبی از زندگی اوست.

آنکه نوشته و سروده و بعد متن را به حال خودش‌‌ رها کرده؛ کم حرف زده یا اصلن حرفی نزده در میان انبوه حرف‌هایی در قامت مصاحبه، طرح مبحث، نگره نویسی و… گم می‌شود. بعضی‌ها هم عمدا گمش می‌کنند. کسی می‌خواهد که به یادش آورد. حرف زدن شاعری که سی/ چهل کلمه بیشتر نمی‌داند چقدر می‌تواند جذاب باشد!

بهرام می‌گوید: آنکه نوشته و سروده و بعد متن را به حال خودش‌‌ رها کرده؛ کم حرف زده یا اصلن حرفی نزده در میان انبوه حرف‌هایی در قامت مصاحبه، طرح مبحث، نگره نویسی و… گم می‌شود. بعضی‌ها هم عمدا گمش می‌کنند. کسی می‌خواهد که به یادش آورد. حرف زدن شاعری که سی/ چهل کلمه بیشتر نمی‌داند چقدر می‌تواند جذاب باشد! کسی که خواندن و نوشتن را کنار گذاشته، حتی حرف زدن را. دنیای او برای ما که جهان را جدی گرفته‌ایم، چیزی در حدود شوخی ست: مثل شاعر شدنش: از اردبیل آمده بود تهران که پول پارو کند. آبدارچی دفترخانه‌ای شد که از قضا پر از کتاب بود. سه/ چهار سال طول کشید تا در همین آبدارخانه پیشِ خودش با سواد شود/شد. دو/ سه شعر نوشت. برای مجلهٔ فردوسی فرستاد. چاپ شد. به همین راحتی. خودش هم از شاعر شدنش خنده‌اش می‌گیرد. قاه قاه می‌خندد. بهرام اردبیلی یک روز از خانه بیرون می‌زند که به محل کارش برود. ماه‌ها بعد نامه‌ای به دست زنش می‌رسد: من بهرامم و از هندوستان برایت می‌نویسم. زیاده عرضی نیست. بچه‌ها را ببوس. از سال چهل و هفت و بهرام بیست و شش ساله، پیاده دنیا را گز می‌کند: افغانستان، پاکستان، هند، فرانسه، یونان، هلند، نپال، جزایر قناری و… ابریشم می‌آورد، حشیش برمی گرداند… به تبت می‌رود… تا از دست کلمه خلاص شود. می‌رود تا روز و ماه را فراموش کند. خواندن و نوشتن را؛ کاری که با مشقت فراوان آموخته بود. دنیا را گشته و حالا پاییز سال ۸۳ به ایران آمده که بمیرد. در این سال‌ها، شعر ننوشتن هنر اصلی اوست. انگار این همه دربدری را برای فرار از شعر تحمل کرده است. خدا نکند که شعر را ادامه دهد. به بیژن الهی استناد می‌کند. همو که همهٔ دیگری‌ها، ادبیات را به دو بخش تقسیم می‌کنند: پیش و پس از بیژن الهی: بهرام! خوش به حالت که زرنگی کردی و ننوشتی.
…………….

منابع

الف لام می‌م/بیژن الهی
نشریه الکترونیکی سه پنج
وبلاگ دوئل، امیرسجادحکیمی
کتاب بهرام اردبیلی. گفت و جوی داریوش کیارس. نشر تپش نو

مرگ در سال 92 نویسندگان، شاعران، مترجمان و پژوهشگران

1-3100.jpgگردش روزگار هر سال گرد اهل کتاب و ادبیات هم می‌چرخد تا با رسیدن نوبت هرکدام، آن‌ها را از زمانه ما جدا کند و به جایی فراسوی زمان‌ها و مکان‌ها ببرد. سال 92 هم نوبت به خیلی‌ها رسید.

در سال 92 نویسندگان، شاعران، مترجمان و پژوهشگران بسیاری از میان ما رفتند.
به گزارش خبرنگار ادبیات خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، گردش روزگار هر سال گرد اهل کتاب و ادبیات هم می‌چرخد تا با رسیدن نوبت هرکدام، آن‌ها را از زمانه ما جدا کند و به جایی فراسوی زمان‌ها و مکان‌ها ببرد. سال 92 هم نوبت به خیلی‌ها رسید.
1-3100.jpgفصل بهار، محمود عبادیان، سیدابوالحسن روح‌القدس، باقر عاقلی، پرویز مرزبان، سیدرضا کتابچی، امیرحسین فردی، عباس حری، محمد گلبن، محمد قهرمان، محمدصادق همایونی سروستانی، فهیمه رحیمی، بهمن سرکاراتی، علی‌محمد روح‌بخشان و حسن برتینا را از ما جدا کرد. حبیب‌الله معلمی، محمود استادمحمد، شیرکو بی‌کس، محمد زهرایی، محمدحسن حائری، شایان (مهدی) افضلی، سعید نیاز‌ کرمانی، عبدالمحمد آیتی و احمد عطایی در گرمای تابستان، سرمای مرگ را لمس کردند. فصل پاییز هم نام‌های حمید مظهری، محمد بلالی، احمد کسیلا، محمدعلی ابرآویز، مسیح‌الله جمالی و مجید فروتن را به فهرست درگذشتگان این سال اضافه کرد. خبر درگذشت حشمت‌الله اسحاقی، محمدرضا فتاحی، ملافاضل سکرانی، ناصر میناچی، یحیی مافی، بهمن فرزانه، پریناز فهیمی، منصور کوشان، علی‌اکبر شعاری‌نژاد و علیشاه مولوی را هم در روزهای سرد و بعضا برفی زمستان 92 شنیدیم.
در روزهای پایانی سال 92 مروری کوتاه داریم بر زندگی و فعالیت‌های اهل قلمی که امسال از میان ما کوچ کردند.
هنوز ایام نوروز به پایان نرسیده بود که محمود عبادیان، مترجم و استاد پیشکسوت فلسفه، در 85 سالگی درگذشت. او که سال 1307 در ارومیه متولد شده بود 11 فروردین‌ماه به‌علت کهولت سن در منزلش از دنیا رفت. عبادیان استاد بازنشسته گروه فلسفه دانشگاه علامه طباطبایی بود که بیش از ۳۰ عنوان کتاب فلسفی و ادبی را ترجمه یا تألیف کرد. رساله منطقی فلسفی «ویتگنشتاین» اولین‌بار توسط او به زبان فارسی ترجمه شد.
22 فروردین‌ماه نیز سیدابوالحسن روح‌القدس، شاعر روشندل اسدآبادی، بر اثر ایست قلبی از دنیا رفت. این شاعر متولد 1320 بود و مجموعه‌های شعر «گلبانگ عارفان»، «فیض روح‌القدس» و «نوش از تو و نیش از من» از او برجای مانده‌اند.
در همین روز باقر عاقلی، نویسنده،‌ پژوهشگر و تاریخ‌نگار معاصر ایران، هم بر اثر ایست تنفسی درگذشت و پیکرش روز بعد در قطعه نام‌آوران بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شد. از عاقلی که در سال 1308 به دنیا آمده بود، پژوهش‌ها و آثار بسیاری به جا مانده که از جمله آن‌ها می‌توان به مقالاتش در دایرة‌المعارف‌های فارسی، کتاب سه‌جلدی «شرح حال رجال سیاسی و نظامی معاصر ایران»، «نصر‌ت‌الدوله فیروز و قوام‌السطنه»، «روزشمار تاریخ ایران» در دو جلد‌، «ذکاء‌الملک فروغی و شهریور 20»،‌ کتاب هزار صفحه‌یی «نخست‌وزیران ایران» و پژوهش بزرگش درباره خاندان‌های حکومت‌گر در ایران اشاره کرد.
طبیعت همچنان در بهار بود، اما خزان روزگار برگ‌های باغ کتاب را می‌چید. روز پنج‌شنبه، پنجم اردیبهشت‌ماه، نوبت پرویز مرزبان، سیدرضا کتابچی و امیرحسین فردی بود.
پرویز مرزبان از مترجمان بنام ایران و از استادان دانشگاه بود که کتاب‌های بسیاری را در زمینه هنر ترجمه کرد. او که در سال 1296 در تهران به دنیا آمده بود کتاب‌های متعددی در زمینه هنرهای تجسمی نوشت و ترجمه کرد به طوری که بسیاری از او به عنوان دایرة‌المعارف هنرهای تجسمی یاد می‌کنند. «تنوع تجارب تجسمی (ادموندبرک فلدمن)»، «زبان رمزی نگارگری (کاترین گیبسن)»، «باغ‌های خیال: هفت قرن مینیاتور ایران (ای. کورکیان؛ ژ. پی. سیکر)»، «فرهنگ مصور هنرهای تجسمی» و «خلاصه تاریخ هنر»، از جمله آثار مرزبان است.
سیدرضا کتابچی مدیر انتشارات اسلامیه و از ناشران پیشکسوت بود که در 76 سالگی بر اثر کهولت سن از دنیا رفت.
امیرحسین فردی، نویسنده ادبیات انقلاب و مدیر مرکز آفرینش‌های ادبی حوزه‌ هنری، نیز در پی ابتلا به بیماری و تنگی نفس درگذشت. این نویسنده و فعال عرصه ادبیات داستانی سال ١٣٢٨ در آذربایجان متولد شده بود و عضویت در حوزه اندیشه و هنر اسلامی (حوزه هنری)، سردبیری و مدیرمسؤولی «کیهان بچه‌ها» (به مدت ٢٤ سال)، تأسیس و مدیرمسؤولی کیهان علمی، عضویت در شورای داستان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، عضویت در شورای داستان بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس، مسؤولیت جشنواره انتخاب کتاب سال شهید حبیب غنی‌پور، مسؤولیت شورای ادبیات داستانی نیروی مقاومت بسیج و مدیریت کارگاه قصه و رمان حوزه هنری از جمله فعالیت‌های او بود. از او آثاری چون «اسماعیل»، «آشیانه در مه»، «سیاه‌چمن»، «یک دنیا پروانه» و «کوچک جنگلی» و «گرگ‌سالی» بر جای مانده است.
روز هفتم اردیبهشت‌ماه عباس حری، استاد برجسته کتابداری، در پی ابتلا به بیماری سرطان درگذشت. او که در سال 1315 در مشهد به دنیا آمد، از بنیان‌گذاران دوره دکترای رشته کتابداری و اطلاع‌رسانی و از فعالان چند بنیاد فرهنگی در ایران بود. از حری بیش از 150 مقاله و 14 کتاب تألیفی و ترجمه‌یی برجا مانده است.
محمد گلبن 20 اردیبهشت‌ماه از دنیا رفت. او که متولد 1314 بود، از 16سالگی وارد فضای مطبوعات شده بود. از او تألیفات و گردآوری‌های بسیاری به جا مانده است.
28 اردیبهشت‌ماه محمد قهرمان، شاعر، محقق و از دوستان مهدی اخوان ثالث، بر اثر ابتلا به بیماری سرطان درگذشت. او در سال 1308 به دنیا آمده بود. از قهرمان آثار متعددی در زمینه شعر و تصحیح به جا مانده است.
محمدصادق همایونی سروستانی 19 خردادماه از دنیا رفت. او که در سال 1313 به دنیا آمد، عضو هیأت علمی دایرةالمعارف بزرگ اسلامی بود. آثار همایونی بویژه در زمینه‌ تعزیه و فرهنگ مردم مورد توجه ایران‌شناسان و علاقه‌مندان این رشته‌هاست. همچنین چندین مجموعه داستان و شعر و سفرنامه و کتاب‌هایی در باب فرهنگ مردم جزو آثار او به‌شمار می‌آیند.
فهیمه رحیمی 28 خرداد در سن 61 سالگی به دلیل ابتلا به بیماری سرطان معده درگذشت. او سال 1331 در تهران به دنیا آمده بود. «ابلیس کوچک»، «اتوبوس»، «آریانا»، «اشک و ستاره»، «باران»، «بازگشت به خوشبختی»، «بانوی جنگل»، «پاییز را فراموش کن»، «پریا»، «پنجره»، «تاوان عشق»، «حرم دل»، «خلوت شب‌های تنهایی»، «خیال تو»، «روزهای سرد برفی»، «زخم‌خوردگان تقدیر»، «سال‌هایی که بی تو گذشت»، «شیدایی»، «عشق و خرافات»، «کوچه‌باغ یادها»، «ماندانا» و «هنگامه» از جمله کتاب‌های این نویسنده موسوم به عامه‌پسند هستند.
بهمن سرکاراتی هم 29 خردادماه در سن 67 سالگی از دنیا رفت. او دارای دکتری در رشته زبان‌شناسی و فرهنگ و زبان‌های باستانی و عضو پیوسته فرهنگستان زبان و ادب فارسی بود. ترجمه‌ها و تألیفات متعددی در حوزه‌های زبان‌شناسی و زبان‌های باستانی از او برجای مانده که از میان آن‌ها می‎توان به «دین ایرانی بر پایه‌ متن‌های معتبر یونانی»، «اسطوره بازگشت جاودانی»، «سایه‌های شکارشده»، «مقدمه‌ای بر فلسفه‌ای از تاریخ»، «بررسی سه فرگرد وندیداد» و «اصطلاحات خویشاوندی در زبان‌های ایرانی» اشاره کرد.
روز 30 خردادماه نیز علی‌محمد روح‌بخشان، استاد دانشگاه و پژوهشگر ادبیات و تاریخ، از دنیا رفت. روح‌بخشان متولد سال 1326 بود و مقالات بسیاری در زمینه‌های ادبیات، تاریخ، حکمت و عرفان ایرانی اسلامی تألیف کرد.
همچنین خردادماه امسال حسن برتینا، شاعر و سراینده غزل‌های ولایی شهرستان ابوموسی، بر اثر عارضه قلبی درگذشت.
حبیب‌الله معلمی، شاعر دفاع مقدس، نیز روز چهارم تیرماه در سن 87 سالگی درگذشت. او در زمان جنگ همراه با فرزندانش به جبهه می‌رفت و به سرودن شعر می‌پرداخت و گاه صادق آهنگران شعرهایش را در جبهه‌ها می‎خواند. از میان کتاب‎های حبیب‎الله معلمی به «خونین‌نامه عاشقان حسین»، «وادی عشق» و «شفق خونین» می‌توان اشاره کرد.
سوم مردادماه نوبت خداحافظی با محمود استادمحمد بود. این نمایشنامه‌نویس و کارگردان باسابقه تئاتر ایران پس از مدت‌ها مبارزه با بیماری سرطان از دنیا رفت. محمود استادمحمد متولد سال 1329 و خالق نمایشنامه‌هایی همچون «آ سید کاظم»، «شب بیست‌ویکم»، «سرای رنج و شکنج»، «دیوان تئاترال» و … بود.
شیرکو بی‌کس، شاعر مطرح کرد، چهره دیگری بود که در سال 92 با او وداع کردیم. او که سال 1940 در سلیمانیه عراق به دنیا آمده بود، روز 13 مردادماه در پی بیماری از دنیا رفت. شیرکو بی‌کس در ایران شاعر نام‌آشنایی است و شعرهایش به فارسی ترجمه و منتشر شده‌اند. این شاعر با احمد شاملو دیدار داشته و سیدعلی صالحی نیز شعرهایش را بازسرایی کرده است. از مجموعه شعر‌های بی‌کس به «دو سرو کوهی»، «عقاب»، «رود»، «سپیده‌دم»، «آفات»، «کرکس»، «عطشم را شعله فرو می‌نشاند»، «دره پروانه‌ها»، «صلیب»، «مار و روزشمار یک شاعر»، «سایه و آزادی» و «این واژه بی‌آبرو» می‌توان اشاره کرد. همچنین شعرهای این شاعر به چندین زبان ترجمه و منتشر شده‌اند.
27 مردادماه محمد زهرایی بر اثر سکته قلبی از دنیا رفت. او در سال 1327 به دنیا آمده بود. شهرت این ناشر پیشکسوت به دلیل مدیریت متفاوتش در نشر کارنامه بود. زهرایی با دقت و وسواس حرفه‌یی کتاب‌های افرادی چون نجف دریابندری، محمدعلی موحد و هوشنگ ابتهاج (ه.ا. سایه) را منتشر کرد.
محمدحسن حائری، پژوهشگر ادبی و عضو هیأت علمی گروه ادبیات فارسی دانشگاه علامه طباطبایی، چهره دیگری بود که در مردادماه 92 از دنیا رفت. او روز بیستم این ماه در جلسه دفاعی که در دانشگاه ادبیات کرج در حال برگزاری بود، به دلیل سکته قلبی از دنیا رفت. «سومنات خیال»، «مبانی عرفان و تصوف و عرفان فارسی‌«، «راه گنج» و «صائب و شاعران طرز تازه» از آثار این پژوهشگرند.
نهم شهریور نیز شایان (مهدی) افضلی، شاعر 53 ساله، به علت نارسایی تنفسی درگذشت. از این شاعر که در قالب شعر «سپید» و «نیمایی» شعر می گفت، یک مجموعه شعر دوزبانه (فارسی و انگلیسی) به جا مانده است.
سعید نیاز‌ کرمانی، پژوهشگر، شاعر و ناشر، 12 شهریورماه، پس از یک بیماری طولانی از دنیا رفت. او در سال 1318 به دنیا آمده بود. از آثار برجای‌مانده از او می‌توان به کتاب شعر «در کوچه‏‌های خلوت شب» (با مقدمه محمد ابراهیم باستانی‌ پاریزی) و «سخن اهل دل»، تصحیح انتقادی خمسه خواجوی کرمانی براساس کهن‏‌ترین نسخه جهان با مقابله هشت نسخه کهن دیگر، اشاره کرد.
روز بیستم شهریورماه نیز عبدالمحمد آیتی، پژوهشگر، نویسنده و مترجم در حوزه فلسفه، تاریخ و ادب فارسی و عربی که عضو پیوسته فرهنگستان زبان و ادب فارسی هم بود، در سن 87 سالگی درگذشت. کشتی شکسته (ترجمه‌)؛ تحریر تاریخ وصّاف؛ آمرزش ابوالعلا معری (ترجمه‌) و همچنین روش و تطبیق فلسفه اسلامی؛ گزیده و شرح خمسه نظامی؛ تاریخ ابن ‌خلدون (العبر)؛ شکوه قصیده؛ تاریخ دولت اسلامی در اندلس؛ ترجمه فارسی قرآن مجید؛ شکوه سعدی در غزل؛ شرح و ترجمه معلّقات سبع؛ الغارات در حوادث سال‌های معدود خلافت علی (ع‌)؛ گنجور پنج گنج؛ شرح منظومه مانلی و پانزده قطعه دیگر؛ بسی رنج بردم، بازنویسی‌شده از فردوسی؛ قصه باربد و بیست قصه دیگر از شاهنامه؛ معجم‌الأدبا (ترجمه)؛ داوری حیوانات نزد پادشاه پریان (ترجمه‌)؛ گزیده شرح مقامات حمیدی؛ در تمام طول شب و شرح چهار شعر بلند نیما از جمله آثار به‌جامانده از اوست.
احمد عطایی، مؤسس انتشارات عطایی، روز 30 شهریورماه در سن 92سالگی از دنیا رفت. این ناشر آثاری را از سعید نفیسی، باستانی پاریزی و… منتشر کرده بود.
حمید مظهری، شاعر، روز سوم مهرماه بعد از یک دوره بیماری در منزلش از دنیا رفت. از او به عنوان پدر شعر معاصر کرمان یاد می‌شد و تخلصش «اشک کرمانی» بود.
نیمه مهرماه بود که محمد بلالی، از پیشکسوتان صنعت چاپ، از دنیا رفت.
احمد کسیلا هم از دیگر اهل قلمی بود که در فصل پاییز از دنیا رفت. این شاعر که در سال 1318 به دنیا آمده بود، 18 آبان‌ماه درگذشت.
محمدعلی ابرآویز، سراینده تعدادی از سرودهای انقلاب اسلامی، در آبان‌ماه از دنیا رفت. پیکر این شاعر صبح روز پنج‌شنبه، 23 آبان‌ماه، در محل سکونتش پیدا شد. ابرآویز ساخت سرودهای انقلابی چون «بوی گل سوسن و یاسمن آید»، «سمفونی شهداء» و «سقای حرم» را در کارنامه خود دارد.
مسیح‌الله جمالی 25 آبان‌ماه در سن 82 سالگی درگذشت. «تاریخ شهرضا»، «سفرنامه از شهرضا تا مکه» و «تاریخ تحلیلی» ازجمله آثار اوست.
مجید فروتن، شاعر جنوبی و از شاعران مدرن دهه 40، 27 آبان‌ماه‌ از دنیا رفت. او متولد سال 1325 و از شاعران نوگرای خطه جنوب بود.
حشمت‌الله اسحاقی 24 دی‌ماه در حال رانندگی بر اثر سکته مغزی درگذشت. این شاعر متولد سال 1329 بود و آثاری را همچون «دنی بی»، «آشنایان ره عشق» و «بررسی شعر دهه 80 اندیشه» داشت.
28 دی‌ماه محمدرضا فتاحی، شاعر، در سن 60 سالگی بر اثر بیماری سرطان درگذشت. از او کتابی با عنوان «اشک غزال و گلکم» برجای مانده است.
ملافاضل سکرانی، شاعر خوزستانی، هم 28 دی‌ماه از دنیا رفت.
ناصر میناچی، اولین وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی و عضو کابینه دولت موقت مهدی بازرگان، روز پنجم بهمن‌ماه در سن ۸۲ سالگی و بر اثر عارضه قلبی درگذشت. پس از ممانعت از خاک‌سپاری او در حسینیه ارشاد، پیکرش برای خاک‌سپاری به قم منتقل شد. میناچی متولد سال ۱۳۱۰ در تهران و تحصیل‌کرده رشته حقوق، از یاران و همراهان علی شریعتی و از مؤسسان حسینیه ارشاد بود. او پس از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل دولت موقت، در کابینه مهندس بازرگان سمت «وزارت تبلیغات و جهانگردی» را عهده‌دار بود که به خاطر تعلق خاطرش به نام حسینه ارشاد، نام این وزارت‌خانه را به وزارت «ارشاد ملی» تغییر داد.
نهم بهمن‌ماه یحیی مافی، بنیان‌گذار و عضو هیأت مدیره شورای کتاب، از دنیا رفت.
هفدهم بهمن‌ماه هم بهمن فرزانه بعد از گذراندن یک دوره‌ بیماری در سن 75 سالگی از دنیا رفت. فرزانه به عنوان مترجم «صدسال تنهایی» مشهور است، اما در کنار نگارش آثاری همچون «چرکنویس»، کتاب‌های دیگری را از گابریل گارسیا مارکز، آلبا دسس پدس، گراتزیا کوزیما دلدا، لوئیچی پیراندلو، آنا کریستی، اینیاتسیو سیلونه، روآلد دال، گابریل دانونزیو و واسکو پراتولینی به فارسی برگردانده ‌است.
هجدهم بهمن شاعر جوانی به نام پریناز فهیمی در 28سالگی بر اثر بیماری سرطان از دنیا رفت.
منصور کوشان، نویسنده و شاعر ایرانی مقیم نروژ، 27 بهمن‌ماه در سن 65 سالگی از دنیا رفت. محاق؛ خواب صبوحی و تبعیدی‌ها؛ آداب زمینی؛ زنان فراموش شده؛ دهان خاموش؛ راز بهارخواب؛ واهمه‌های مرگ؛ واهمه‌های زندگی؛ قربانیان خواب پنهان؛ بودن از نبودن؛ یک بار دیگر، یک بازی دیگر؛ کسوف عروسک‌ها؛ محفل عاشقان؛ بازی‌های پنهان؛ مفهوم دیگر الفبا؛ سال‌های شبنم و ابریشم؛ و قدیسان آتش و خواب‌های زمان؛ از جمله آثار برجای‌مانده از منصور کوشان هستند.
علی‌اکبر شعاری‌نژاد دهم اسفندماه در 88 سالگی درگذشت. از او بیش از ۴۰ عنوان کتاب با موضوعات روان‌شناسی رشد، روان‌شناسی یادگیری، اصول ادبیات کودکان و فلسفه آموزش و پرورش منتشر شده بود.
پانزدهم اسفندماه هم علیشاه مولوی در سن 61سالگی بر اثر سکته قلبی از دنیا رفت. او در طول سال‌های 57 تا 59 پنج دفتر شعر عرضه کرد و از دهه 60، آثار خود را در نشریات ادبی منتشر کرد. تا این‌که این اواخر یک سی دی از شعرهایش را با صدای خودش عرضه کرد.
گزارش: فاطمه شیرزادی، خبرنگار ایسنا

حمله شبانه ۳۰ مامور شهرداری تهران به خانه پرویز تناولی

بسیاری از این آثار آسیب شدید دیده و به دلیل کشیده شدن بر روی زمین صدمات زیادی خورده است ضمن آنکه قفل منزل من نیز شکسته و تعدادی از نرده‌ها تخریب شده و شاخه‌های درختان نیز شکسته است

گروهی از کارکنان سازمان فرهنگی شهرداری تهران با ورود به منزل پرویز تناولی در تهران٬ ۱۱ اثر این هنرمند را از خانه‌اش خارج کرده و به تعدادی از آن‌ها آسیب جدی زدند.
آقای تناولی روز شنبه (۲۶ اسفند) به ایلنا گفته این کارکنان در پی اختلافی که وی از سال ۱۳۸۲ با شهرداری تهران درباره مالکیت برخی آثارش پیدا کرده٬ وارد خانه‌اش شده‌اند.
تناولی افزوده پیش‌تر درباره مالکیت این آثارش به دادگاه شکایت کرده و دادگاه نیز به نفع وی رای داده بود.
وی افزوده «دو هفته قبل ماموران شهرداری با مراجعه به دادگاه علیه حکم ما حکمی گرفتند و به دنبال آن شب گذشته حدود ۳۰ نفر از ماموران شهرداری به خانه من آمدند و در حالی که من خواب بودم زنگ در را زدند قفل در را شکستند و آثار را زنجیر کرده و از منزل بیرون بردند.»
تناولی اظهار کرده «بسیاری از این آثار آسیب شدید دیده و به دلیل کشیده شدن بر روی زمین صدمات زیادی خورده است ضمن آنکه قفل منزل من نیز شکسته و تعدادی از نرده‌ها تخریب شده و شاخه‌های درختان نیز شکسته است.»
وی گفته «خسارتی که به این آثار خورده بسیار زیاد است و ترمیم و اصلاح آن‌ها حداقل دوسال طول می‌کشد.»

سرزمین کهن؛ اعتراض و توقیف، درامی که باز تکرار شد

سال ۱۳۹۲ در حالی پایان می یابد که تکلیف یکی از جنجال برانگیزترین برنامه های تلویزیونی در ایران روشن نشده است. پخش سرزمین کهن که با واکنش های زیادی رو به رو شد، موقتا متوقف شد و در آخرین روزهای سال صدا و سیما گفته است که قصد ندارد که پخش این مجموعه پر سر و صدا را از سر گیرد.

الهه گل‌پری
کارشناس نمایش
سال ۱۳۹۲ در حالی پایان می یابد که تکلیف یکی از جنجال برانگیزترین برنامه های تلویزیونی در ایران روشن نشده است. پخش سرزمین کهن که با واکنش های زیادی رو به رو شد، موقتا متوقف شد و در آخرین روزهای سال صدا و سیما گفته است که قصد ندارد که پخش این مجموعه پر سر و صدا را از سر گیرد.
“سرزمین کهن” ساخته کمال تبریزی مانند بیشتر فیلم ها و سریال های پیشین این فیلمساز، اثری جنجال برانگیز شد. پخش این مجموعه تاریخی تلویزیونی اعتراض های گسترده مردم بختیاری، نمایندگان بختیاری مجلس و امامان جمعه شهرها و استان های محل سکونت بختیاری ها را به همراه داشت.
دلیل این اعتراض ها توهین به قوم بختیاری و تحریف شخصیت تاریخی علی‌قلی‌خان بختیاری معروف به سردار اسعد بختیاری و پسرش جعفرقلی خان از رهبران مشروطه خواه ایران عنوان شد. در نهایت ۶ نماینده مجلس در تذکر کتبی خواستار توقف سریال سرزمین کهن و برخورد قاطعانه با سازنده آن شدند.
در این میان نه توضیح کارگردان و نه تمایل آن بخشی از مخاطبان که به دور از تعصبات قومی علاقمند به تماشای ادامه این سریال بودند، مانع از توقف پخش آن نشد. چندی بعد محمود رضا تخشید نیز از مدیریت گروه شبکه سه برکنار شد..
حساسیت برانگیزترین صحنه این سریال مربوط به مجادله ای است که بین اردکانی، معلمی با گرایشهای چپ و خواهر ناتنی اش اقدس بختیاری بر سر تملک “رهی” پسر بچه قهرمان داستان ، در می گیرد.
گفتگویی که اغلب نه تنها از سوی معترضان بلکه از سوی بخشی از نشریات و رسانه ها، “یکسویه” مانند یک تک گویی از سوی معلم توده ای نقل می شود. این نقل قول و تکرار پیاپی آن، این صحنه را از گفتگویی دراماتیک خارج و تبدیل به بیانیه ای از سوی سازنده اثر کرده است.
اما جدا از حاشیه هایی که موجب توقف پخش سرزمین کهن شد، این مجموعه به بررسی تاریخ سیاسی- اجتماعی ایران از سال ۱۳۲۰ تا انقلاب ۱۳۵۷ در بستر زندگی یک پسربچه بنام رهی می‌پردازد.
رهی نوزاد بعد از بمباران دهکده محل سکونت‌شان توسط نیروهای متفقین از زیر آوار بیرون کشیده می‌شود. پدر رهی در بمباران مفقود می شود و رهی پس از چند روز مراقبت توسط مادرش به تهران منتقل می شود.
سال‌ها بعد او را در یک خانواده توده‌ای می بینیم. حضور مادر بزرگ سنتی و مومن در این خانواده و همزیستی مسالمت آمیز آنها با هم، گویای نگاه انسانی نویسنده و فیلمساز به امکان برقرای رابطه انسانی ورای اختلاف های عقیدتی است.
خانواده ای که پیش از مواجهه رهی با زنی که او را عمه می خواند، خوشبخت به نظر می رسند. اقدس بختیاری که نشانی های چهره پسر گمشده اش را در رهی می جوید، او را نسبت هویت خود کنجکاو می کند. همچنین او می کوشد الفتی بین رهی و شاپرک نوه خود برقرار کند. رهی که در نقاشی استعداد فراوانی دارد با رنگهایی که عمه به او هدیه داده است، چهره شاپرک را نقاشی می کند. این نقاشی توسط پدرخوانده اش کشف می شود و زمینه ساز مجادله ای که بین او و خواهر ناتنی اش در می گیرد.
این مجموعه علی رغم کاشت دراماتیک جذابی که در نخستین قسمت فیلمنامه دارد اما ضعف اجرا در صحنه پردازی ها و بازی تصنعی بسیاری از بازیگران، از جذابیت آن کاسته است. ولی با پیشرفت داستان در قسمتهای بعد شاهد صحنه پردازی های حرفه ای تر و بازی های باور پذیرتری هستیم که مخاطب را بیشتر ترغیب به تماشای این مجموعه می کند، به ویژه نقش آفرینی امیر آقایی در نقش اردکانی از نقاط قوت این مجموعه است. شاید همین بازی باور پذیر است که تاثیر کلام نقش را برای مخاطبین معترض حساسیت برانگیز می کند.
علاوه بر آن استناد به برخی از کتابهای تاریخی در جای جای قسمت های این مجموعه، جنبه مستندگونه این روایت را تقویت کرده است. با این همه داوری درباره ساختار یک سریال و نتیجه گیری درباره ی محتوای آن، چه از سوی منتقیدن و چه از سوی تماشاگران، مستلزم تماشای تمام و کمال یک مجموعه است و تنها با دیدن چهار قسمت از آن نمی توان درباره آن قضاوت کرد.

رئیس صدا و سیما با لباس بختیاری ها در میان مردم مسجدسلیمان حضور یافت
اگر چه اعتراض های قومی و صنفی به یک مجموعه تلویزیونی در ایران اتفاق تازه ای نیست اما به نظر می رسد صدا و سیما در برخورد با چنین انتقادهایی تصمیم های متفاوتی می‌گیرد، برخی از انتقادها در حد اظهار نظرهایی کوتاه و گله‌مندی از سوی مردم و مدیران باقی می‌ماند و برخی دیگر به اعتراض های گسترده، متوقف شدن پخش مجموعه و بازخواست سازندگان آن می انجامد.
همچنین برخی از قوم ها و صنف ها یا طبقات اجتماع که در اقلیت هستند و یا حضور آنان از سوی نظام به رسمت شناخته نمی شود، در موقعیت های مشابه نه تنها اجازه اعتراض ندارند بلکه گاه آشکارا، در یک دوره و یا پی در پی در مجموعه های تلویزیونی به عنوان شخصت های منفی مطرح می شوند و یا باورها، مذهب، طرز حرف زدن و پوشش آنان دستمایه طنزها و شوخی های گوناگون قرار می گیرد.
اما جدا از دلایل و سیاست های متغیر تلویزیون در واکنش به اینگونه اعتراض ها، روحیه و حساسیت های گروه وسیعی از مردم در واکنش به یک مجموعه تلویزیونی قابل تامل و بررسی است.

حاشیه سازان

نام سریال/کارگردان دلیل اعتراض
شهریار، کمال تبریزی غیرواقعی دانستن شخصیت محمد حسین شهریار، شاعر تبریزی. اعتراض مریم بهجت دختر شهریار منجر به حذف پنجاه دقیقه از قسمت نوزدهم سریال شد.
اغما، سیروس مقدم ترویج خرافه پرستی.، با اعتراض جمعی از پرستاران و پزشکان مواجه شد
بچه های نسبتا بد، سیروس مقدم
پرستاران بیمارستان هاشمی نژاد نسبت به بخشی از سریال که یک پرستار را رشوه گیر نشان می دهد، اعتراض کردند.
پایتخت ۲ ، سیروس مقدم
شخصیت های اصلی به لهجه مازندرانی صحبت می کنند که همین واکنش برخی از مازندرانی ها را برانگیخت و احمدعلی مقیمی (نماینده شرق مازندران) به دلیل تمسخر اقوام مختلف، اعتراض کرد.
پژمان، سروش صحت
به دلیل آنچه بی سواد نشان دادن شخصیت های فوتبالیست این مجموعه خوانده شد، عده ای از فوتبالیست مانند خداداد عزیزی، نیما نکیسا و علی انصاریان اعتراض کردند.
۵ کیلومتر تا بهشت، علیرضا افخمی اعتراض به دلیل مرگ یک کودک که متاثر از تماشای این سریال خودش را حلق آویز کرد تا به روح تبدیل شود.
خداحافظ بچه، منوچهر هادی
این سریال به دلیل نشان دادن چگونگی پذیرفتن فرزند از بهزیستی مورد انتقاد این سازمان بهزیستی قرار گرفت.
در مسیر زاینده رود، حسن فتحی استفاده از لهجه اصفهانی در این مجموعه. محمدتقی رهبر نماینده اصفهان در مجلس ایران با تذکر به رئیس صدا و سیما این مجموعه را “توهین” به مردم اصفهان خواند. استاندار اصفهان نیز خواستار توقف پخش این مجموعه شد.
ساعت شنی، بهرام بهرامیان به دلیل اعتراض طرح مسئله رحم واسط یا اجاره ای مورد اعتراض بسیاری از جلمه غلامحسین الهام، سخنگوی وقت دولت و وزیر دادگستری محمود احندی نژاد قرار گرفت.
مختارنامه، داود میرباقری اعتراض بسیاری از مراجع تقلید شیعه نسبت به احتمال نمایش چهره عباس بن علی. همچنین اعتراض گروهی از سنی ها به دلیل آنچه توهین به یکی از صحابه پیامبر اسلام خوانده شد.
مرد هزار چهره، مهران مدیری
اداره ثبت احوال استان فارس خواستار اعاده حیثیت و دریافت ۲۱ میلیارد ریال به عنوان خسارت معنوی وارد شده به مجموعه ثبت احوال شیراز شد. علت اعتراض: انتصاب شخصیت اصلی داستان به عنوان شخص کلاهبردار شیاد و متقلب در مجموعه ثبت احوال شیراز، ارائه فضای بی‌نظم و خارج از شان اداری در ثبت احوال شیراز و القای سوءاستفاده از موقعیت شغلی توسط کارکنان اداره کل ثبت احوال شیراز.
بزنگاه، رضا عطاران
دستور توقف پخش از سوی شورای نظارت بر سازمان صدا و سیما. دلیل این دستور ، انتقادات شدید مردم و هنجارشکنی‌های این سریال اعلام شد. “تمسخر غیرمستقیم مراسم عزاداری و نیز سوگواری پیشوایان اسلامی، لوث کردن آئین و مراسم تشییع جنازه و عزاداری مسلمانان، توهین به اذکار و مفاهیم دینی، نمایش تصویری مذموم از بانوان چادری، نمایش چهره ای مذموم و زشت از طبقات متوسط و پایین اقتصادی” از جمله اشکالاتی بود که جمعی از نمایندگان مجلس در نامه ای به رئیس صدا و سیما ذکر کرده بودند.
کلاه پهلوی، ضیا الدین دری
“طرح و عادی سازی مسئله خیانت، ایراد دیالوگ های زننده، پوشش های نامناسب و تطهیر برخی چهره های بی بند و بار” از جمله موارد اعتراضی بود که نسبت به این سریال مطرح شد. نهایتا شورای نظارت بر سازمان صدا و سیما با انتقاد از “نمایش عریان و قبح شکنانه مفاسد اخلاقی” خواهان اصلاح بخش هایی از این مجموعه شد.

نمایش ‘بعل’ پس از ۴۴ سال، فیلم نابغه‌های جوان سینمای آلمان

فولکر شلوندورف، سینماگر نامی آلمانی، در سال ۱۹۶۹ فیلمی ساخت که همه از آن خبر داشتند اما کمتر کسی آن را دیده بود. فیلم حاصل کار جوانانی است که زمانی با شور فراوان در پی دگرگون کردن سینمای آلمان بودند، که آن “سینمای بابابزرگ‌ها” می‌خواندند.
فولکر شلوندورف، سینماگر نامی آلمانی، در سال ۱۹۶۹ فیلمی ساخت که همه از آن خبر داشتند اما کمتر کسی آن را دیده بود. فیلم حاصل کار جوانانی است که زمانی با شور فراوان در پی دگرگون کردن سینمای آلمان بودند، که آن “سینمای بابابزرگ‌ها” می‌خواندند.

فاسبیندر و فون تروتا بعدها از کارگردانان نامی آلمان شدند
حالا این ساخته شلوندورف که “بعل” نام دارد پس از ۴۴ سال در آلمان به نمایش عمومی گذاشته می‌شود.

شلوندورف “بعل” را هنگامی کارگردانی کرد که فقط ۳۰ سال داشت و به تازگی پس از تحصیل و کسب تجاربی در فرانسه، با روحیه “موج نو” به آلمان برگشته بود.
نقش اصلی فیلم را راینر ورنر فاس‌بیندر ایفا می‌کرد، هنرپیشه‌ای که تنها ۲۴ سال داشت و به تازگی وارد صحنه “ضدتئاتر” شده بود؛ کسی که سال‌ها بعد به یکی مهمترین کارگردانان تاریخ سینمای آلمان تبدیل شد. فاس‌بیندر امروز مهمترین چهره سینمای آلمان پس از جنگ جهانی دوم شناخته می‌شود.
نقش اصلی زن فیلم را مارگرته فون تروتا ایفا کرد، او چندی بعد همسر شلوندورف شد و امروز با فیلم‌هایی مانند “رزا لوکزامبورگ” و “هانا آرنت”، مهمترین سینماگر زن آلمان شناخته می‌شود. هانا شیگولا، بانوی بزرگ سینمای مدرن آلمان، که آن زمان ۲۵ سال داشت، نقشی کوتاه در فیلم ایفا کرده است.

فاسبیندر یکی از پرکارترین فیلسمازان آلمان بود که پیش از رسیدن به چهل سالگی درگذشت

فیلم را شلوندورف با بودجه‌ای اندک، در شرایطی نیمه‌آماتوری، با دوربین ۱۶ میلیمتری و با کمک دوستان خود ساخت. او از “بعل” انتظار موفقیتی بزرگ داشت، اما فیلم در همان اولین نمایش تلویزیونی با مصیبتی بزرگ روبرو شد.
هلنه وایگل، بازیگر نامی تئاتر، همسر برشت و وارث او، که شامگاه ۲۱ آوریل ۱۹۷۰ فیلم را در برلین شرقی از تلویزیون آلمان غربی تماشا می‌کرد، به شدت از فیلم ناراحت شد. معروف است که او پس از تماشای ۲۰ دقیقه از فیلم، برآشفته از جلوی تلویزیون بلند شد و گفت: “خیال کرده‌اند با پوشیدن کت چرمی و سیگاری گوشه لب می‌توانند برشت بشوند.”
هلنه وایگل که حق نشر و برداشت از آثار برشت را داشت، همان شب اعلام کرد که فیلم “بعل” اجازه نمایش ندارد. فیلم بیش از چهل سال به آرشیو سپرده شد. تلاش‌های بعدی شلوندورف، کارگردان فیلم، برای کسب اجازه و حق نمایش آن به جایی نرسید. هلنه وایگل در سال ۱۹۷۱ در گذشت. پسر و دختر برشت، اشتفان و باربارا که وارثان بعدی او بودند، نظر هلنه وایگل را تائید کردند.
این مانع سرانجام در سال ۲۰۱۱ از سر راه برداشته شد. شلوندورف توانست نسخه بازسازی شده‌ای از فیلم فراهم کند و آن را پس از ۴۴ سال در فوریه ۲۰۱۴ در جشنواره سینمایی برلین به نمایش بگذارد. فیلم هم پژواکی نوستالژیک داشت و هم مقطعی از تاریخ سینمای آلمان پس از جنگ بود.
شلوندورف فیلم “بعل” را به شرایط معاصر آورده و “روح زمان” را به آن دمیده است. حال و هوای طغیان جوانان و جنبش دانشجویی اواخر دهه ۱۹۶۰ در فیلم نمایان است. قهرمان فیلم، “بعل” یاغی و سرکش، در هر گام ارزش‌های مسلط، سنت‌های اجتماعی و باورهای اخلاقی را لگدمال می‌کند.
بازی فاس‌بیندر در فیلم سرشتی پیش‌گویانه دارد: سیمای برجسته سینمای مدرن آلمان در سال ۱۹۸۲ در ۳۷ سالگی بر اثر افراط در مشروب و مواد مخدر

کلیک

نگینی بر پیشانی تئاتر اکسپرسیونیستی

بعل شلوندورف پس از بیش از چهار دهه امسال در برلین به نمایش در آمد

بعل اولین نمایشنامه برتولت برشت است، که آن را در سال ۱۹۱۸ زمانی که تنها ۲۰ سال داشت نوشت. او شاعری پرکار و جوان بود که آگاهانه و با اعتماد به نفسی کم‌‌نظیر مصمم بود درام‌نویسی آلمان را دگرگون کند. او تا سال ۱۹۳۵ دست کم پنج ورسیون دیگر از “بعل” نوشت، اما چنان که رسم او بود، هرگز از آن به طور کامل راضی نشد.
“بعل” به اولین مرحله درام‌نویسی برشت تعلق دارد، مرحله پیشامارکسیستی که او هنوز از تئاتر اکسپرسیونیستی متأثر بود. رگه‌های آنارشیستی، عصیان‌آمیز و فردگرایی افراطی در “بعل” آشکار است.
“بعل” روایت زندگی شاعری است که مصمم است خواسته‌ها و رانش‌های “طبیعی و درونی خود” را تا نهایت دنبال کند و برای امیال خود هیچ مانعی نشناسد. او به هیچ شرط و محدودیتی، چه اجتماعی و چه اخلاقی، برای رفتار و زندگی خود قائل نیست. او با کام‌جویی لگام‌گسسته از زندگی و شورهای غریزی، اطرافیان و دوستان و ستایشگران خود را نابود می‌کند و سرانجام خود را.
“بعل” که نام او از خدای باستانی بین‌النهرین که نماد باروری و شادکامی است، گرفته شده، تجسم شادابی جوانی و شور زندگی است.
برشت بعدها کوشید از “بعل” تفسیری اجتماعی ارائه دهد و گفت: “جانمایه نمایش ستایش فردیت افراطی و شور بی حدومرز زندگی یک شاعر اجتماعی نیست، بلکه این اثر واکنش فردیتی نیرومند است در برابر فشارها و اجبارهای محیطی که خود از بنیاد غیراجتماعی است.”

از چپ: مارگرته فون تروتا، شلوندورف و هانا شیوگلا، 
بازیگران و کارگردان بعل در جشنواره فیلم برلین

پیام اجتماعی برشت را شاید بتوان این گونه بیان کرد که غرایز و گرایش‌های انسان در برابر جامعه مدرن محکوم به سرکوب و نابودی است. تعهد اجتماعی، احترام به ارزش‌های جمعی همراه با آگاهی و تعهد سیاسی چند سال بعد و با تحول ایدئولوژیک نمایشنامه‌نویس بزرگ پیش آمد.
از نمایشنامه “بعل” دست کم دو ترجمه به زبان فارسی منتشر شده است.
اووه یانسون، فیلمساز آلمانی در سال ۲۰۰۳ فیلمی تلویزیونی از ‌‌‌‌”بعل” ساخت که با پرداختی تازه از شعرها و ترانه‌های اثر، وجه موزیکی آن را تقویت کرده بود. فیلم نخستین بار در جشنواره بین‌المللی فیلم برلین سال ۲۰۰۴ به نمایش در آمد.
فیلم “بعل” ساخته فولکر شلوندورف بیستم مارس ۲۰۱۴ در آلمان به نمایش عمومی در می‌آید.