ما همه ش در حال پنهان کردن بدنمان هستیم.

ما همه ش در حال پنهان کردن بدنمان هستیم. خب خیلی ها نمی دانند، خانواده ام نمی داند من هنوز عمل آخرم را انجام نداده ام، حتی خانواده ی نزدیکم.



شادی صدر:”ما همه ش در حال پنهان کردن بدنمان هستیم. خب خیلی ها نمی دانند، خانواده ام نمی داند من هنوز عمل آخرم را انجام نداده ام، حتی خانواده ی نزدیکم. دایی هایم نمی دانند، خاله هایم نمی دانند. نکند فلانی بفهمد، نکند فلانی بفهمد من چه بوده ام، نکند بفهمد من چی هستم، من دارم با ظاهر کاملا مردانه می روم. نکند فلان جا لو بروم. همه اش در حال پنهان کردن. ازدواج می کنی، پنهان کردن از این، پنهان کردن از آن. از فکر مردنت هم باید استرس داشته باشی. اگر بمیرم چه می شود؟ من را کجا می خواهند بشویند. حالا حالم خوب است، بدنم را می پوشانم کسی لخت من را نمی بیند، موقعی که مرُدم چطور؟ خب من را می برند تو مرده شور خانه بشویند، من را تو زن ها می شویند؟ تو مردها می شویند؟ فکر کن جنازه ی من را برده اند تو قبرستان، همه می خواهند گریه کنند بعد بفهمند این قضیه چیست همه تف می اندازند رو جنازه ی من. همه این کار را هم می کنند. شما می دانید که این کار را می کنند.” (از شهادتنامه سهیل)
دو سال پیش، وقتی برای اولین بار سهیل و آکان و پناهندگان همجنسگرا و ترنسجندر ایرانی را در کایسری دیدم، فکر نمی کردم تحقیق مان درباره نقض حقوق ترنسجندرها در ایران تا این حد نفس گیر و دشوار باشد. بعد از دو سال تلاش، امروز، از حاصل پروژه مشترک عدالت برای ایران و 6رنگ در استانبول رونمایی می شود. در انجام این تحقیق، با 88 ترنسجندر، ترنسکسوال و همجنسگرا مصاحبه شده است که بدون اعتماد و همراهی تک تک آنها، این کار انجام شدنی نبود. جای همه آنهایی که دردهایشان، آرزوهایشان و زندگی هایی که ازشان دریغ شده بود را با ما تقسیم کردند، امروز، در میدان تقسیم استانبول خالی است. 

گزارش زنده پانل رونمایی از گزارش “Pathologizing Identities, Paralyzing Bodies” را از صفحه فیس بوک ما دنبال کنید.

آلبوم عکس بی بی سی از: رژه افتخار همجنسگرایان در استانبول را اینجا ببینید

28 گرافیتی ادبی درخشان از دیوارهای سراسر دنیا


28 گرافیتی ادبی درخشان از دیوارهای سراسر دنیا (نگاره هایی از بکت، ونه گات، اگزوپری، سلینجر، اورول، دیکنسون، اتوود، ولتر، بایرون و …)



1. Alice’s Adventures In Wonderland – Lewis Carroll. London, UK.

Alice's Adventures In Wonderland – Lewis Carroll. London, UK.

Flickr: mikeeshowbiz / Creative Commons

2. Generation of Swine – Hunter S. Thompson. Brooklyn, NY.

3. Samuel Beckett – Camden, London.

Samuel Beckett – Camden, London.

Flickr: freccia / Creative Commons

4. Animal Farm – George Orwell. Singapore.

Animal Farm – George Orwell. Singapore.

Flickr: inju / Creative Commons

5. Catch–22 – Joseph Heller. Copenhagen, Denmark.

Catch–22 – Joseph Heller. Copenhagen, Denmark.

6. Timequake – Kurt Vonnegut. Melbourne, Australia.

Timequake – Kurt Vonnegut. Melbourne, Australia.

Flickr: wiredforsound23 / Creative Commons

7. Howl, Parts I & II – Allen Ginsberg. Boulder, CO.

Howl, Parts I & II – Allen Ginsberg. Boulder, CO.

8. 1984 – George Orwell. Swansea, Wales.

1984 – George Orwell. Swansea, Wales.

9. Watership Down – Richard Adams. Virginia, US.

Watership Down – Richard Adams. Virginia, US.

10. Homage to The Catcher In The Rye – J.D. Salinger. San Francisco, CA.

11. The Handmaid’s Tale – Margaret Atwood.

The Handmaid's Tale – Margaret Atwood.

12. The Marriage Of Heaven And Hell – William Blake. Sydney, Australia.

The Marriage Of Heaven And Hell – William Blake. Sydney, Australia.

13. Voltaire. Prague, Czech Republic.

Voltaire. Prague, Czech Republic.

Flickr: sambeckwith / Creative Commons
“Love, of all passions, is the strongest, because it addresses both the head, heart and body.”

14. The Little Prince – Antoine de Saint-Exupéry.

The Little Prince – Antoine de Saint-Exupéry.

15. Macbeth – William Shakespeare. Brisbane, Australia.

Macbeth – William Shakespeare. Brisbane, Australia.

Flickr: lausdeo / Creative Commons

16. The Catcher In The Rye – J.D. Salinger. Ann Arbor, MI.

The Catcher In The Rye – J.D. Salinger. Ann Arbor, MI.

17. Life doesn’t frighten me – Maya Angelou. London, UK.

Life doesn't frighten me – Maya Angelou. London, UK.

Flickr: bensutherland / Creative Commons

18. The Fellowship of the Ring – J.R.R. Tolkien.

The Fellowship of the Ring – J.R.R. Tolkien.

19. The Crying Of Lot 49 – Thomas Pynchon. New York. NY.

The Crying Of Lot 49 – Thomas Pynchon. New York. NY.

Flickr: 35034351576@N01 / Creative Commons

20. I’m Nobody! Who are you? – Emily Dickinson.

I’m Nobody! Who are you? – Emily Dickinson.

21. She Walks In Beauty – Lord Byron. London, UK.

She Walks In Beauty – Lord Byron. London, UK.

22. A Dream Within a Dream – Edgar Allan Poe. London, UK.

A Dream Within a Dream – Edgar Allan Poe. London, UK.

Flickr: mermaid99 / Creative Commons

23. Slaughterhouse-Five – Kurt Vonnegut.

Slaughterhouse-Five – Kurt Vonnegut.

24. Harry Potter and the Philosopher’s Stone – J.K. Rowling.

Harry Potter and the Philosopher's Stone – J.K. Rowling.

The entire first chapter written on a school bathroom stall.

25. The Night Torn Mad With Footsteps – Charles Bukowski. Tbilisi, Georgia.

The Night Torn Mad With Footsteps – Charles Bukowski. Tbilisi, Georgia.

Flickr: sfreni / Creative Commons

26. Jean-Jacques Rousseau. Newcastle, UK.

Jean-Jacques Rousseau. Newcastle, UK.

Flickr: tigerweet / Creative Commons

27. Fear and Loathing on the Campaign Trail ‘72 – Hunter S. Thompson. Vantaa, Finland.

Fear and Loathing on the Campaign Trail '72 – Hunter S. Thompson. Vantaa, Finland.

Flickr: xuenay / Creative Commons

28. Charles Dickens. South Bank, London.

Charles Dickens. South Bank, London.

Flickr: garryknight / Creative Commons

گرافیتی «باجه جاسوسی» اثر «Banksy» از روی دیوار برداشته شد

اثری از «بنکسی»، معروف‌ترین نقاش گرافیتی‌کار که تعدادی مرد را در حال جاسوسی و شنود در کنار یک باجه تلفن نشان می‌دهد، جا به جا خواهد شد.
این اثر که “باجه جاسوسی” نام دارد، در ماه آوریل بر روی دیوار یک خانه شخصی در شهر چنتلهام انگلیس ظاهر شد. روز چهارشنبه، تعدادی پانل چوبی دور این اثر قرار گرفت و شک مردم محلی را برای امکان جا به جایی این اثر برانگیخت. شرکتی که این پانل‌های چوبی را در اطراف این اثر کارگذاشته اعلام کرده‌است که برای انجام این کار به صاحب خانه پول پرداخت شده و این نقاشی دیواری برای به حراج گذاشته شدن در چهارم جولای به لندن منتقل خواهد شد. تخمین زده شده که این اثر در حدود یک میلیون پوند به فروش خواهد رفت.

به گفته این شرکت، جا به جایی این نقاشی باعث جلوگیری از خراب شدن این اثر می‌شود، با این حال مردم محلی با دیدن پنل‌های چوبی شب را به نگهبانی این اثر گذراندند تا مطمئن شوند که جا به جا نخواهد شد. اما صاحب خانه تصمیم به فروش و برداشتن این نقاشی دیواری از روی دیوارگرفته‌است.

بنکسی خالق این نقاشی دیواری، در اوایل ماه ژوئن تأیید کرد که این اثر یکی از کارهای اوست که تنها سه مایل با یکی از ایستگا‌ه‌های شنود دولت انگلستان(GCHQ) فاصله دارد. از آن زمان، این نقاشی هزاران بازدید کننده را به خود جذب کرده‌است.

banksy07banksy06banksy05

آیا بعد از مسعود کیمیایی نوبت گوگوش است؟

ما که مطلب و عکسی و یا خاطره ای از شاملو و گوگوش پیدا نکردیم!
بعد این خاطره چه ربطی به آزادی یواشکی می تونست داشته باشه؟؟؟؟با احترام به
صدا و هنرگوگوش .
اما خاطره ای
که ایشان تعریف
کردنده اند چه ربطی
به این صفحه
داشت؟تعدادی از اسامی
بزرگان و اقایان ایران را
ردیف آور
ده اند که
چه؟ ما منتظر
بودیم حسی زنانه
تر و دربندتر ببینیم و
بخوانیم نه یک
تاسی کلیشه ای
و بی رمق
.






ما که مطلب و عکسی و یا خاطره ای از شاملو و گوگوش پیدا نکردیم!
بعد این خاطره چه ربطی به آزادی یواشکی می تونست داشته باشه؟؟؟؟با احترام به صدا و هنرگوگوش اما خاطره ای که ایشان تعریف کردنده اند چه ربطی به این صفحه داشت؟تعدادی از اسامی بزرگان و اقایان ایران را ردیف آورده اند که چه؟ ما منتظر بودیم حسی زنانه تر و دربندتر ببینیم و بخوانیم نه یک تاسی کلیشه ای و بی رمق.




و این متنی است که گوگوش برای صفحه آزادی یواشکی ارسال کرده است:
«زندگی با حق انتخاب، عدالت اجتماعی، برابری، آزادی بیان و اندیشه و لبریز از خنده وعشق، اون هم از نوع غیر یواشکی اش را برای همهٔ انسانها، به خصوص خواهران هموطنم آرزو دارم.
این هم خاطره‌ای است برای صفحهٔ فیس‌ بوک آزادی یواشکی زنان در ایران:
اینجا بیمارستان ایران مهر در اطاقی کوچک مردی بزرگ‌ خوابیده است…درست یادم نیست چه روزی بود اما فکر میکنم ۱۳۷۸ بود که با مسعود کیمیایی به بیمارستان ایران مهر رفتم عیادت احمد شاملو که بعد از عمل جراحی و قطع پایش بستری بود. حال خوبی نداشت… برایش تلویزیون رنگی کوچکی که خواسته بود بردم ومدتی کنارش نشستم ومات و مبهوت مردی شدم که چه بی رحمانه روزگارش اینگونه شده بود
چند وقتی قبل از بستری شدنش ، شبی را در خانه پدری مسعود گذراند و شب آنجا ماند تا فردا برای قرار بستری شدن نزد پزشک اش برود. به دلیل اقامتش در کرج میبایست راه طولانی ازخانه به تهران را کسی میاوردش ، با کسی آمد که او هم از تبار هنر بود وچه زود زمین را ترک کرد و به نزد خدا رفت …نامش علیرضا اسپهبد و از نقاشان به نام بود
تا از یادم نرفته بخاطرم بیاورم که آنشب به غیر از من و مسعود و علیرضا – سماک باشی صدابردار فیلم های سینمایی و فرامرز قریبیان واگر اشتباه نکنم فرج سرکوهی هم کنار شاملو بودند و نشستیم و از هر دری سخن گفتیم … چه حیف که نشد یکی از اشعارش را که به من هدیه داد را از خودش بگیرم ،چون وقتی صحبت انتخاب شد گفت هر کدومو خواستی بردار بخون اما دلم نیامد در آن وضعیت وحال به کار انتخاب بگیرمش… آخر شب که همه رفتند برایش وسایل خواب را آماده کردم وتمام شب بالای سرش بیدار بودم تا اگر نیاز رفتن به دستشویی داشت مسعود یا کسی را صدا کنم به کمکش بیایند. او هم تا خود صبح پلک بر هم نگذاشت و خدا میداند که چه غوغایی در ذهنش بود و چه میگذشت.

دربیمارستان برایمان گفت که ‘همش یادم میره یه پا دارم ، نصفه شب پاشدم برم دستشویی بی هوا از تخت پایین اومدم غافل از اینکه باید پرستارو صدا کنم و از تخت افتادم’ …. و خندید، ولی من در درون زار زدم
دیگر این مرد آزادمنش را ندیدم ولی در اولین حضور دوباره ام روی صحنه پس از ترک ایران با یاد او که فقط چند روز از پرواز ابدی اش میگذشت آواز را آغاز کردم و در ذهنم به یاد شعر پریا از او افتادم که اینگونه به پایان می‌رسد: قصه ما به سر رسید… هاچین و واچین، زنجیرو ورچین
گوگوش

اشاره گوگوش به این شعر شاملو بود:‌

یكی بود یكی نبود
زیر گنبد كبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسه بود.
زار و زار گریه می كردن پریا
مث ابرای باهار گریه می كردن پریا.
گیس شون قد كمون رنگ شبق
از كمون بلن ترك
از شبق مشكی ترك.
روبروشون تو افق شهر غلامای اسیر
پشت شون سرد و سیا قلعه افسانه پیر.
از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر می اومد
از عقب از توی برج شبگیر می اومد…
” – پریا! گشنه تونه؟
پریا! تشنه تونه؟
پریا! خسته شدین؟
مرغ پر شسه شدین؟
چیه این های های تون
گریه تون وای وای تون؟ “
پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه میكردن پریا
مث ابرای باهار گریه می كردن پریا
***
” – پریای نازنین
چه تونه زار می زنین؟
توی این صحرای دور
توی این تنگ غروب
نمی گین برف میاد؟
نمی گین بارون میاد
نمی گین گرگه میاد می خوردتون؟
نمی گین دیبه میاد یه لقمه خام می كند تون؟
نمی ترسین پریا؟
نمیاین به شهر ما؟
شهر ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد-
پریا!
قد رشیدم ببینین
اسب سفیدم ببینین:
اسب سفید نقره نل
یال و دمش رنگ عسل،
مركب صرصر تك من!
آهوی آهن رگ من!
گردن و ساقش ببینین!
باد دماغش ببینین!
امشب تو شهر چراغونه
خونه دیبا داغونه
مردم ده مهمون مان
با دامب و دومب به شهر میان
داریه و دمبك می زنن
می رقصن و می رقصونن
غنچه خندون می ریزن
نقل بیابون می ریزن
های می كشن
هوی می كشن:
” – شهر جای ما شد!
عید مردماس، دیب گله داره
دنیا مال ماس، دیب گله داره
سفیدی پادشاس، دیب گله داره
سیاهی رو سیاس، دیب گله داره ” …
***
پریا!
دیگه تو روز شیكسه
درای قلعه بسّه
اگه تا زوده بلن شین
سوار اسب من شین
می رسیم به شهر مردم، ببینین: صداش میاد
جینگ و جینگ ریختن زنجیر برده هاش میاد.
آره ! زنجیرای گرون، حلقه به حلقه، لابه لا
می ریزد ز دست و پا.
پوسیده ن، پاره می شن
دیبا بیچاره میشن:
سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار می بینن
سر به صحرا بذارن، كویر و نمك زار می بینن
عوضش تو شهر ما… [ آخ ! نمی دونین پریا!]
در برجا وا می شن، برده دارا رسوا می شن
غلوما آزاد می شن، ویرونه ها آباد می شن
هر كی كه غصه داره
غمشو زمین میذاره.
قالی می شن حصیرا
آزاد می شن اسیرا.
اسیرا كینه دارن
داس شونو ور می میدارن
سیل می شن: گرگرگر!
تو قلب شب كه بد گله
آتیش بازی چه خوشگله!
آتیش! آتیش! – چه خوبه!
حالام تنگ غروبه
چیزی به شب نمونده
به سوز تب نمونده،
به جستن و واجستن
تو حوض نقره جستن
الان غلاما وایسادن كه مشعلا رو وردارن
بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش كنن
عمو زنجیر بافو پالون بزنن وارد میدونش كنن
به جائی كه شنگولش كنن
سكه یه پولش كنن:
دست همو بچسبن
دور یاور برقصن
” حمومك مورچه داره، بشین و پاشو ” در بیارن
” قفل و صندوقچه داره، بشین و پاشو ” در بیارن
پریا! بسه دیگه های های تون
گریه تاون، وای وای تون! ” …
پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می كردن پریا
مث ابرای باهار گریه می كردن پریا …
***
” – پریای خط خطی، عریون و لخت و پاپتی!
شبای چله كوچیك كه زیر كرسی، چیك و چیك
تخمه میشكستیم و بارون می اومد صداش تو نودون می اومد
بی بی جون قصه می گف حرفای سر بسه می گف
قصه سبز پری زرد پری
قصه سنگ صبور، بز روی بون
قصه دختر شاه پریون، –
شما ئین اون پریا!
اومدین دنیای ما
حالا هی حرص می خورین، جوش می خورین، غصه خاموش می خورین
[ كه دنیامون خال خالیه، غصه و رنج خالیه؟
دنیای ما قصه نبود
پیغوم سر بسته نبود.
دنیای ما عیونه
هر كی می خواد بدونه:
دنیای ما خار داره
بیابوناش مار داره
هر كی باهاش كار داره
دلش خبردار داره!
دنیای ما بزرگه
پر از شغال و گرگه!
دنیای ما – هی هی هی !
عقب آتیش – لی لی لی !
آتیش می خوای بالا ترك
تا كف پات ترك ترك …
دنیای ما همینه
بخوای نخواهی اینه!
خوب، پریای قصه!
مرغای شیكسه!
آبتون نبود، دونتون نبود، چائی و قلیون تون نبود؟
كی بتونه گفت كه بیاین دنیای ما، دنیای واویلای ما
قلعه قصه تونو ول بكنین، كارتونو مشكل بكنین؟ “
پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می كردن پریا
مث ابرای باهار گریه می كردن پریا.
***
دس زدم به شونه شون
كه كنم روونه شون –
پریا جیغ زدن، ویغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن
[ پائین اومدن پود شدن، پیر شدن گریه شدن، جوون شدن
[ خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروس سر كنده شدن،
[ میوه شدن هسه شدن، انار سر بسّه شدن، امید شدن یاس
[ شدن، ستاره نحس شدن …
وقتی دیدن ستاره
یه من اثر نداره:
می بینم و حاشا می كنم، بازی رو تماشا می كنم
هاج و واج و منگ نمی شم، از جادو سنگ نمی شم –
یكیش تنگ شراب شد
یكیش دریای آب شد
یكیش كوه شد و زق زد
تو آسمون تتق زد …
شرابه رو سر كشیدم
پاشنه رو ور كشیدم
زدم به دریا تر شدم، از آن ورش به در شدم
دویدم و دویدم
بالای كوه رسیدم
اون ور كوه ساز می زدن، همپای آواز می زدن:
” – دلنگ دلنگ، شاد شدیم
از ستم آزاد شدیم
خورشید خانم آفتاب كرد
كلی برنج تو آب كرد.
خورشید خانوم! بفرمائین!
از اون بالا بیاین پائین
ما ظلمو نفله كردیم
از وقتی خلق پا شد
زندگی مال ما شد.
از شادی سیر نمی شیم
دیگه اسیر نمی شیم
ها جستیم و واجستیم
تو حوض نقره جستیم
سیب طلا رو چیدیم
به خونه مون رسیدیم … “
***
بالا رفتیم دوغ بود
قصه بی بیم دروغ بود،
پائین اومدیم ماست بود
قصه ما راست بود:
قصه ما به سر رسید
غلاغه به خونه ش نرسید،
هاچین و واچین
زنجیرو ورچین!
A memoir of Googoosh’s for the women who don’t want to be stealthy. “
Googoosh, the famous and popular Iranian singer, lived in Iran for many years after the revolution. However, she was forbidden to sing and the fans of her voice were forbidden to listen to her. Many of us ignored these prohibitions and many times we took her cassette tapes here and there with us and stealthily listened to her songs, stealthily fell in love, stealthily cried and stealthily got full of life. Therefore I asked her to write about where she was and what she was doing during those days when we were stealthily listening to her voice for the page of “My Stealthy Freedom”, the page that, according to the interpretation of Nasrin Sotude, Iranian lawyer, ironically uses the term “stealthy” to challenge the lack of freedom of choice for Iranian women.
Here’s the picture and the story that Googoosh sent to the page:
“I wish for all the people and especially for my sisters in my homeland a life with freedom of choice, social equality, freedom of speech and thought… a life full of happiness and love which is not stealth “.
Here is Iranmehr hospital in Teheran. A great man is sleeping in a small room. I don’t remember exactly which day it was but I remember it was the year 2000. I went there with my ex-husband, Masoud Kimiai, in order to visit Ahmad Shamlu, who had been hospitalized there after the surgery and amputation of his leg. He was not feeling well. I brought him the small color TV he had asked me for and sat beside him for a while. I was stunned by this man whose life, so cruelly, had suddenly turned this way.
Some days before his hospitalization, he spent a night at the house of Masoud’s father so that he would go to his doctor for a visit the day after. Since he lived in Karaj, he had a long way to come to Teheran and needed someone to accompany him. Therefore he came with a man who was an artist as well. His name was Alireza Espahbod. He was one of the most famous painters of that time, and how soon he left the Earth to God!
That night, apart from me, Masoud and Alireza, near Shamloo there were also Samak Bashi (a film sound technician), the actor Faramaz Gharibian, and, if I don’t make a mistake, Faraj Sarkouhi. We sat together and chatted about different things.
Shamlu decided to give me one of his poems as a present. What a pity that he did not choose one himself! When we spoke about choosing a poem, he said: “Take the one you want and sing it”, and I preferred not to bother him by making him choose for me in that condition.
Late at night, when everyone left, I made the bed and prepared everything for him to sleep. I was awake and sitting beside him all night long, so that I could call Masoud or someone else to come and help him if he needed to go to the bathroom. He was awake too. He didn’t close his eyes till morning. God knows what turmoil was going on in his mind and what he was thinking about.
In the hospital he told us: “I always forget that I have only one leg. In the middle of the night I got up to go to the bathroom and I fell down from the bed not remembering that I should have called the nurse for assistance”. He laughed, but I silently sobbed inside myself.
I never saw this open-minded great man anymore. However, in my first appearance on the scene after I left Iran I started singing in the name of his memory, while some days before he had started his eternal flight. In my mind I remember his poem “Pariya” meaninf “The Fairies” that ends with these words:
Our story is finished… Hachino Vachin Zanjiro varchin (Fetch the chain and get up!)
Googoosh
Translation of the poem
The Fairies
Once upon a time,
Three Fairies sat
Naked at sunset
Under the blue dome of sky
“Boo-hoo,” cried the Fairies
and their tears were like rain from Spring clouds
Their hair was as long as rope
and as dark as night
It may have been even longer than rope
and it may have been even darker than night
Before them, upon the horizon
Was a city of enslaved boys
Behind them, black and cold
sat the old fabled Castle (where they used to live)
They listened; and from the city they heard
the sounds of chains clinking
While from behind them in the castle
came the nightly moans
Hey, aren’t you Fairies hungry?
Aren’t you Fairies thirsty? or tired?
Why is it that you Fairies are crying?
The Fairies said nothing
and “Boo-hoo,” they continued to cry
and their tears were like rain from Spring clouds
Dear Fairies, why are you crying?
You fairies must be afraid of something.
Are you worried that it may snow?
Are you scared that it may rain?
Do you fear that the wolf may come and eat you?
Or do you think that the Devil himself
is coming to eat you?
You Fairies must be afraid of something.
Why don’t you come to our City?
Listen! Can’t you hear the sound
of our City’s chains clinking
Hey, look you Fairies!
Look how tall I am
Watch my white horse
with its honey-colored mane and it’s honey-colored tail
which runs as swift as the wind
See the veins and muscles ripple hard as iron
in his legs and in his neck
Watch our horse’s nose as he puts it in the air!
Our city is celebrating tonight
For the Devil’s house has been overthrown
The country people are our guests tonight
Venturing from their homes
They are coming, “Dom” “Dom” “Dom”
They are drumming “Pom” “Pom” “Pom”
They are laughing, “Ha” “Ha” “Ha”
They are singing:
“The City is ours!”
“We are happy!” — the Devil complains
“The world is ours” — the Devil howls
“Whiteness is king! — the Devil moans
“Darkness is ashamed” — the Devil groans
Listen Fairies, the long night is ending
and the heavy doors of the castle are fastened.
If you can wake earlier and mount my horse
Together we can arrive in the City
If you can wake earlier and listen
you will hear the wonderful chains rattle and clink
Yes, the expensive chains
chain to chain and link by link
loosening and dropping from the people’s wrists
The chains are worn out! They shatter!
If you are a Devil you will be miserable this night.
There is no place for Devils to run now
For them, the forests will be barren
For them, the jungles will be desert
It is different here in our City
Oh Fairies! You have no idea
how things have changed!
The Castle doors are open
the slave-holders and the Devils are ashamed
the slaves are being freed
The dungeons are being transformed
And now he who has been imprisoned and tortured
is given balm
The sharp straws have become soft rugs
Yes, the slaves are becoming free
So many, Free!
Free to consider revenge
With sickles and hoes
They become a flood,
a flood of slaves
a flood of anger, Whoosh!
The slaves are becoming free
So many, Free!
Free to consider revenge
With sickles and hoes
They become a roaring fire
And how beautiful are fireworks
in the heart of the night!
How wonderful the firelights!
Finally the night-fires dwindle and sunrise comes
Not much remains of the night
Now the slaves are ready to pick up torches
and beat the soul of the night with them
and finish off the Devil’s darkness
They are ready; ready to bring him into courtyard,
ready to ridicule and taunt him.
It is time to take each other’s hands
and dance around the loser
So, what are you crying about Fairies?
Stop your whining!
But the Fairies didn’t answer
They only continued to weep
and their tears were like rain from Spring clouds
At the longest night of Winter
When we all used to sit around the Korsi (1)
eating sunflower seeds
While listening to the rain
and its sound in the gutter
Our Nanny used to tell us stories
About striped fairies
The story of a yellow Fairy and a green Fairy
The story of the patient stone
The story of a goat on the roof and
the story of the daughter of the King of the Fairies!
You are those same Fairies!!
You have come to our world!!
But here in our world
You only sad and depressed
You act like our world is empty
You act like our world is absurd
You act like our world is nothing but pain
It is true
Our world is no Fairy-tale
with secret messages and happy endings
Our world is open-ended
And like it or not
Our world has thorns
Its deserts have snakes
Whoever is a real part of our world
knows these things deeply in their
Now what was wrong with your world, Fairies?
Who told you to leave your tall sweet castle?
Why did you come to our unique but difficult world?
The Fairies said nothing
And still they wept
And their tears were like rains from Spring clouds
I patted the Fairies on their backs
I wanted to send them back to their world
But then they started to scream
They were magical and they began to fly about.
They became old, they became tears,
They became young, they became laughter,
They became master and slave,
They became fruit, they became seed,
They became both hope and despair,
They became a bad omen
These magic tricks did not affect me
I watched their games
But I was not influenced by them
Their jinxed star did not sway me
And when they saw I did not turn into a stone
by any of their sorcery, they changed
One of them became a bottle of wine
One of them became a sea of water
And one of them became a mountain
rising up into the sky
I drank the wine
I swam the sea
I climbed the mountain
There was singing and dancing
in the City beyond the mountain
“Ha-Ha-Ha” we are happy!
No more slavery! We are free!
We destroyed injustice
We held freedom as our Mecca.
Since the City stood firm,
Since the living became ours,
We’ll be happy forever!
We’ll be free forever!
We have achieved our goal!
We have reached our home!
This is the end of our tale!
This is the end of our jail! 

شهوت ممنوع – شهرزاد سپانلو

ساناز زارع ثانی:“شهوت ممنوع ” یکی از ترانه هایی هست برای آلبوم جدید شهرزاد سپانلو (وقفه کوتاه) نوشتم . زمانی که اولین سطر این آهنگ رو نوشتم ،مثل خیلی وقتها کلمات فروغ دور سطرم شروع به حرف زدن کردن. نمیتونستم بی خیال از کنار این همه سر و صدا رد بشم. وقتی تکه ای از شعر فروغ از دستام چکه کرد، حس کردم که این شعر ترسی از هیچ سیاهی نخواهد داشت. یک طرف شعر فروغ ، یک طرف صدای شهرزاد ! 
این وسط تمام تلاشم این بود که صدای فریاد چند نسل رو به هم بدوزم تا نشون بدم ، هنوز میشه برای ” گناه ” شعر نوشت ! هنوز این ترس بوی سالها پیش رو داره . 
شاید نسلها باید بنویسن و بخونن تا بیاد اون روزی که آب از آسیاب بیفته و موهاش سفید بشه 

به امید کهنه شدن این حرف ، این بهانه، این فریاد ، این گناه!
شهوت ممنوع – شهرزاد سپانلو
ترانه سرا : ساناز زارع ثانی ( با تضمینی از شعر گناه فروغ فرخزاد )
آهنگساز : ساسان عضدی
داره شب میشه و کم کم / تنم دلتنگه دستاته
رو پوستم جای پیراهن / هنوزم ردِ دستاته
هنوز تشنه ام مثل صحرا / چشام دنبال بارونه
تو اون گنجی که تو رویام / کسی جاشو نمیدونه
چشام میخنده بی وقفه / دلم آروم نمی مونه
زیر پوستم زنی داره / مدام این شعرو میخونه:
” گنه کردم گناهی پر ز لذت
در آغوشی که گرم و آتشین بود
گنه کردم میان بازوانی
که داغ و کینه جوی و آهنین بود “
صدات پنهون شده تو من / داره می رقصه تو رگهام
تو کاری کردی که یلدا / شده اسم همه شبهام
نه از این شهوت ممنوع / نه از کابوس می ترسم
تو دریایی پر از آتش / برهنه ، گرم ، می رقصم
چشام میخنده بی وقفه / دلم آروم نمی مونه
زیر پوستم زنی داره / مدام این شعرو میخونه:
” گنه کردم گناهی پر ز لذت
در آغوشی که گرم و آتشین بود
گنه کردم میان بازوانی
که داغ و کینه جوی و آهنین بود “
مث ِ یک راز سر درگم / میخوام پنهون شی تو شعرام
مثل سیاره ای مخفی / تو راه شیری خوابام
روی لبهام هنوز جای / تنفسهای تو مونده
تو عطر سیب سرخی که / تن حوا رو پوشونده
چشام میخنده بی وقفه / دلم آروم نمی مونه
زیر پوستم زنی داره / مدام این شعرو میخونه:
” گنه کردم گناهی پر ز لذت
در آغوشی که گرم و آتشین بود
گنه کردم میان بازوانی
که داغ و کینه جوی و آهنین بود “
iTunes Link: https://itunes.apple.com/us/album/a-b
From the 2014 album “Vaghfeye Kootah” A Brief Pause
Shahrzad Sepanlou – Forbidden Lust
Music: Sasan Azodi
Lyrics: Sanaz Zaresani
Chorus by Forough Farrokhzad from “The Sin” poem.
شهوت ِ ممنوع
Shahrzad Sepanlou – Forbidden Lust
شهوت ممنوع – شهرزاد سپانلو
ترانه سرا : ساناز زارع ثانی ( با تضمینی از شعر گناه فروغ فرخزاد )
آهنگساز : ساسان عضدی

محمدرضا شجریان نشان شوالیه هنر و ادب فرانسه را دریافت کرد

او در مراسم اهدای این نشان که در اقامتگاه برونو فوشه، سفیر فرانسه در تهران برگزار شد، گفت: “من در تمام طول نیم قرن کوشیدم تا سنت کهنسال و ریشه‌دار خنیاگری ایرانی را با همه زوایا و گوشه‌ها، همه غنا و عظمت و تنوعش حفظ کنم، پاس بدارم و سپس آن را به آیندگان منتقل کنم.”
محمدرضا شجریان، استاد موسیقی و آواز ایرانی، نشان “شوالیه هنر و ادبیات” فرانسه را دریافت کرد.او در مراسم اهدای این نشان که در اقامتگاه برونو فوشه، سفیر فرانسه در تهران برگزار شد، گفت: “من در تمام طول نیم قرن کوشیدم تا سنت کهنسال و ریشه‌دار خنیاگری ایرانی را با همه زوایا و گوشه‌ها، همه غنا و عظمت و تنوعش حفظ کنم، پاس بدارم و سپس آن را به آیندگان منتقل کنم.”

آقای شجریان در این مراسم که عصر دوشنبه ۲۳ ژوئیه برگزار شد، گفت: “من کوشیدم که سنت خنیاگری را که ریشه در ژرفای این تمدن کهنسال دارد، از چنگ‌نوازان هخامنشی تا موسیقی‌دانان ساسانی و سپس قاریان کلام وحی پاسداری کنم و اگر می‌توانم چیزی بر آن بیفزایم و اگر همیشه کوشش کردم تا پاسدار دقیق این سنت باشم؛ تنها به این هدف بوده که در غیاب آن معماری باشکوه، شعر و ادب غنی، کتابت و خطاطی و مینیاتور و دیگر مایه‌های این تمدن، اکنون موسیقی ایرانی، تنها بازمانده، حافظ، پاسدار و نماینده تمدن کهنسال در حال نابودی یا دست کم در حال دگرگونی است.”
سفارت فرانسه نوشته که این نشان به خاطر خلاقیت هنری یا ادبی و یا به خاطر مشارکت در تلالوی هنر و ادب، در فرانسه و در جهان به هنرمندان اعطا می شود.
پیش از این، تعدادی از هنرمندان، پژوهشگران و فعالان دیگر ایرانی نیز موفق به دریافت این نشان شده اند، که از جمله می توان به شهرام ناظری (خواننده)، لیلا حاتمی (بازیگر)، رضا دقتی (عکاس)، شیرین عبادی (برنده جایزه صلح نوبل)، عباس کیارستمی (کارگردان سینما)، پری صابری (کارگردان تئاتر)، جلال ستاری (اسطوره شناس)، محمدعلی سپانلو (شاعر) و ایران تیمورتاش (دختر وزیر دربار رضا شاه پهلوی) اشاره کرد.
محمدرضا شجریان در بخش دیگری از سخنانش گفت: “من کوشیدم که موسیقی ایرانی را حفظ کنم، به تمام و کمال آن خدشه‌ای نزنم، حرمتش را بدارم، اگر می‌توانم- که نتوانستم و نشد- چیزکی به غنایش اضافه کنم، تا دیگرانی شاید آن را متحول کنند و از آن چیزی کامل‌تر و نوتر بسازند.”
بعد از انتخابات ریاست جمهوری سال ۸۸ در ایران که منجر به اعتراض مخالفان محمود احمدی نژاد شده بود، آقای شجریان جانب معترضان را گرفت. او از جمله در اعتراض به وقایع آن روزها از رادیو و تلویزیون دولتی ایران خواست تا آثار او را پخش نکنند به تبع این درخواست، صدا و سیما پخش دعای “ربنا” با صدای آقای شجریان را نیز متوقف کرد.
ببینید: 

کلیک

انتقاد کیهان از شجریان

اهدای نشان شوالیه هنر و ادبیات فرانسه به محمدرضا شجریان با واکنش رسانه های محافظه کار ایرانی مواجه شده است. از جمله روزنامه کیهان در مطلبی در ستون “اخبار ویژه” او را “محمد رضا.ش، “خواننده فتنه‌گر” خوانده و نوشته است: “دولت فرانسه در راستای جنگ نرم کشورهای غربی و با پوشش جایزه فرهنگی و هنری، هر از چند گاهی، نشان شوالیه را به فعالین ناتوی فرهنگی اعطا می‌کند. شوالیه‌های تمپلر یا معبد، کسانی بودند که در جنگ‌های صلیبی ده‌ها هزار مسلمان را تکه‌تکه کردند و از دست، پا، سر و بدنشان کوه‌هایی ساختند و در بیت‌المقدس سیلاب خون راه انداختند. افرادی که این نشان را می‌گیرند نیز با ایفای نقشی مشابه همان شوالیه‌ها تقدیر می‌شوند! البته در قلع و قمع کردن فرهنگ اسلامی ایرانی مردمان این سرزمین.”
در مراسم اهدای نشان شوالیه هنر و ادبیات به محمدرضا شجریان، چهره‌ های فرهنگی ایرانی از جمله داریوش شایگان، غلامحسین امیرخانی، آیدین آغداشلو، محمدرضا درویشی، حسین علیزاده، داریوش طلایی، فرهاد فخرالدینی، همایون شجریان، اصغر فرهادی، نصرا الله وحدت، پوری بنایی، پرویز کلانتری، محمود دولت‌آبادی، جواد مجابی، امید روحانی، لیلا حاتمی، علی مصفا، شاهرخ تویسرکانی، انوشیروان روحانی، لیلی گلستان و رضا کیانیان حضور داشتند.

درخواست خانواده دکترشریعتی از مسئولان برای انتقال پیکر وی به ایران

۳۷ سال پس از درگذشت دکتر علی شریعتی یا به تعبیر خانواده‌اش «شهادت» او، هنوز پیکر این پژوهشگر و جامعه شناس برجسته تاریخ معاصر در زینبیه دمشق است و جسد مومیایی شده‌اش که قرار بود بعد از امانت‌ سپاری ۵ ساله به ایران برگردانده شود ، منتظر موافقت مسئولان است . خانواده شریعتی هم چنانکه تنها پسر او، احسان شریعتی می‌گوید هرگز با شرایط مناسبی برای انتقال پیکر او مواجه نشده‌اند.

۳۷ سال پس از درگذشت دکتر علی شریعتی یا به تعبیر خانواده‌اش «شهادت» او، هنوز پیکر این پژوهشگر و جامعه شناس برجسته تاریخ معاصر در زینبیه دمشق است و جسد مومیایی شده‌اش که قرار بود بعد از امانت‌ سپاری ۵ ساله به ایران برگردانده شود ، منتظر موافقت مسئولان است . خانواده شریعتی هم چنانکه تنها پسر او، احسان شریعتی می‌گوید هرگز با شرایط مناسبی برای انتقال پیکر او مواجه نشده‌اند.
احسان شریعتی در گفت‌وگو با «تاریخ ایرانی» ابراز امیدواری کرده که با توجه به وقوع جنگ داخلی در سوریه و عدم اطلاع از مقبره شریعتی ، مسئولان موافقت کنند که پیکر پدرش به ایران منتقل شود ؛ البته منوط به آنکه اجازه داده شود او طبق وصیتش در حسینیه ارشاد دفن شود و دولت امکان برگزاری مراسم تشییع و خاکسپاری در شأن دکتر شریعتی را فراهم کند.
در روزهای اخیر محمد حسین متقی از دوستان محمد منتظری روایت کرده که دو هفته پیش از خروج شریعتی از ایران پیش او رفته و پیغام محمد منتظری را برای کمک به خروج زمینی و البته غیرقانونی رسانده است که شریعتی می‌گوید دو هفته بعد مراجعه کنید و قبل از موعد قرار هم از طریق مرز هوایی به صورت قانونی خارج می‌شود. چطور دکتر شریعتی این اطمینان را داشت که می‌تواند به صورت قانونی و بی‌ دردسر از ایران خارج شود؟ درحالی که همسرش پوران شریعت رضوی، در خاطرات خود گفته ظاهرا تا چهار روز قبل از سفر هنوز پاسپورت به دست مرحوم شریعتی نرسیده بود.
شریعتی اطمینان نداشته است و تا لحظه آخر نگران ممانعت از خروج بود. در واقع تنها موردی که امیدواری ایجاد کرد ، اشتباهی بود که در شناسنامه دکتر ایجاد شده و نام ایشان مزینانی ثبت شده بود ، در حالی که در پرونده‌های ساواک و اداری نام ایشان شریعتی مزینانی ثبت شده بود ( البته بعد از انقلاب یک افسر گذرنامه گفت که من متوجه این مساله شدم اما به ساواک اطلاع ندادم ؛ هر چند درستی این ادعا روشن نیست). آن زمان در ردیف‌های ممنوعین ، «شریعتی مزینانی» ممنوع‌ الخروج بوده نه «مزینانی». حتی در مورد من و سارا هم سند وجود دارد. اولین بار من از کشور با نام «مزینانی» خارج شدم. من فرزند اول بودم و ارتباطات بیشتری با دوستان او داشتم و آن موقع با برخی از شاگردان دکتر در حسینیه ارشاد در تماس بودم که برایشان مشکل ایجاد شد و ممکن بود خود من هم دستگیر شوم. به همین دلیل بدون اینکه دیپلم ششم را بگیرم از ایران خارج شدم و دیپلمم را از آمریکا گرفتم. آن موقع فهمیدیم که من ممنوع‌ الخروج نیستم. همین مساله در مادرم امیدواری ایجاد کرد که برای دریافت پاسپورت دکتر هم اقدام کنیم. در مجموع ، احتمال می‌دهم که دو هفته قبل از سفر که آن‌ها پیشنهاد خروج از مرز زمینی را به دکتر دادند، ایشان احتمال گرفتن پاسپورت را داده بود و این هم یکی از دلایلی است که شاید دکتر بر اساس آن ، این پیشنهاد را رد کرده است. شریعتی مساله خروجش را با هیچ کس در میان نگذاشته بود و فقط خودش و مادرم در جریان بودند که احتمالا بتواند در آن تاریخ از ایران خارج شود. به هر حال بعد از خروج دکتر شریعتی از ایران که شایعه آن در شهر پیچید ، ساواک با منزل تماس گرفت و پرسید که چطور از مرز خارج شده؟ که در تماس اول مادرم اظهار بی‌اطلاعی کرده بود و در تماس دوم به ساواک می‌گوید که ایشان به طور قانونی از ایران خارج شده است. جالب است که در تماس سوم با منزل ، مامور ساواک (حسین‌زاده – عطاپور) به مادرم تسلیت گفته بود؛ یعنی دقیقا همان روزی که آن حادثه برایشان پیش آمد.
وقتی دکتر شریعتی در ساوت‌ همپتون انگلیس دچار عارضه می‌شود ، چه کسانی تصمیم می‌گیرند او را با ویلچر به بیمارستان منتقل کنند؟ یعنی حالش همچنان خوب بود که با ویلچر به بیمارستان منتقل شد؟ درباره ساعاتی که فرزندان شریعتی پیکر او را افتاده بر آستانه در می‌بینند و اقدامات بعدی و انتقال ایشان به بیمارستان بیشتر توضیح بدهید.
خانه‌ای توسط پسردایی مادرم در شهر ساوت‌ همپتون اجاره شده بود تا دکتر شریعتی که برای تدریس در دانشگاه این شهر تقاضا داده بود ، با خانواده در آن ساکن شوند. دکتر بعد از اینکه با فرزندانش که تازه از فرودگاه رسیده بودند صحبت می‌کند، در نیمه‌های شب به اتاقش در طبقه بالا می‌رود تا استراحت کند. صبح خانم فکوهی که میزبان بودند می‌بیند که دکتر در آستانه در افتاده است ، طوری که بینی ایشان ضرب دیده بود ؛ و به بیمارستان زنگ می‌زند. در گزارش پزشکی قانونی آمده که ایشان در محل فوت کرده بود. اما در روز حادثه دختران ایشان که آنجا بودند دیدند که شریعتی را با ویلچر به بیمارستان منتقل کردند. کسی را که فوت کرده با ویلچر منتقل نمی‌کنند!
آن لحظه کسی متوجه نمی‌شود که شریعتی نفس می‌کشد و هنوز زنده است؟
نه. این‌ها را بررسی بیمارستان نشان می‌دهد. اما مساله این است که گزارش بیمارستان و نحوه انتقال ایشان تناقض دارد.
در توضیحاتی که به نقل از شما در سایت دکتر شریعتی منتشر شده ، آمده که «بیمارستان ساوت‌ همپتون در پاسخ به استعلام مکتوب ما می‌گوید پرونده چنین شخصی (شریعتی) در آرشیو ما موجود نیست!» آیا کسی پیگیر این پرونده شد؟
در سفری که یکی ، دو سال پیش سارا شریعتی به شهر ساوت‌ همپتون در جنوب انگلیس داشت ، به بیمارستان رفت و درخواست کرد تا پرونده پزشکی شریعتی را ببیند. اما آن‌ها گفتند در پرونده‌های ما چنین اسمی وجود ندارد. این هم موردی است که مشکوک به نظر می‌رسد. علت مراجعه به بیمارستان این بود که از نظر یکی از اطبایی که سارا شریعتی با او مشورت کرده بود ، چند دلیلی که در گزارش پزشکی قانونی برای فوت آورده شده بود با هم همخوانی نداشتند. در آن زمان هنوز آنژیو در کار نبود و نمی‌توانستند تشخیص قطعی بدهند و همان‌ طور سرپایی دیده‌اند. دکتر سروش گفته‌اند دیدم که بدن دکتر را باز کرده‌اند. در حالی که ما وکیل گرفته بودیم و کنفدراسیون و انجمن‌های اسلامی نیز همه خواسته بودند که شریعتی کالبد شکافی شود. در حالی که دوستانی مانند دکتر میناچی ، ابراهیم یزدی و مادرم و …، می‌خواستند دکتر را به صورت امانی به سوریه ببرند و گفتند که اگر درخواست کالبد شکافی کنیم ممکن است پیکر ایشان از دست ما خارج شود و دولت انگلیس آن را به دولت ایران تحویل دهد. حتی همان موقع اکیپی از نظامی‌ها هم آمده بود که پیکر ایشان را ببرند.
تصمیم به دفن امانی پیکر شریعتی در سوریه چطور گرفته شد؟
تصمیم جمع این شد که دکتر را به سوریه ببرند. امام موسی صدر هم از دولت سوریه اجازه گرفت که در زینبیه به امانت سپرده شود. بحث دیگری هم بود که به عراق برود. آقای بنی‌ صدر که پدرش هم در عراق دفن شده بود ، پیشنهاد داد جنازه را به عراق ببریم. عده‌ای می‌گفتند ما باید با امام خمینی هماهنگ کنیم که ببینیم چه استقبالی صورت می‌گیرد.
چه کسانی؟
کسانی که با آیت‌الله خمینی در تماس بودند، می‌گفتند که باید ببینیم ایشان از این موضوع استقبال خوبی می‌کند یا نه. اما در همین زمان اطلاع دادند که این امکان از طریق آقا موسی صدر در سوریه وجود دارد. گاهی می‌بینم که به غلط گفته می‌شود چرا شریعتی وصیت کرد در زینبیه دفن شود! در حالی که وصیت شریعتی در نامه‌ای که در آن از حسینیه ارشاد تعریف می‌کند ، این بود که پشت تالار حسینیه ارشاد دفن شود. بردن شریعتی به سوریه به تصمیم خانواده و دوستان ، با حالت مومیایی شده و امانت‌ گذاری بود. تصمیم بر این شد که به صورت موقت و تا زمانی که اوضاع ایران مشخص شود پیکر ایشان را چند سالی به آنجا ببریم. برای همین شریعتی در آنجا دفن نشد ، بلکه بدن مومیایی شده ایشان در تابوتی گذاشته شد و تابوت در یک مقبره نگهداری می‌شود.
کدام یک از دوستان شریعتی موافق انتقال پیکر ایشان به سوریه بودند؟
دوستان نهضت آزادی مانند یزدی و قطب‌ زاده و صادق طباطبایی که با امام موسی صدر مرتبط بودند و ما از طریق این آقایان از نظرات آقا موسی صدر مطلع می‌شدیم.
قضیه انتقال ایشان به عراق به دلیل عدم همکاری و هماهنگی بود که منتفی شد؟
نه. در جلسه‌ای که مربوط به این موضوع بود سیاسیون و رجال نشسته بودند و هر کس پیشنهادی می‌داد. در آنجا آقای بنی‌ صدر هم پیشنهاد انتقال به عراق را داده بود. اما نهضتی‌ها گفتند که این امکان در سوریه بیشتر فراهم است.
دولت سوریه آن موقع با طیف امام موسی صدر و انقلابیون ایران همراهی داشت؟
دولت سوریه با شیعیان لبنان رابطه خوبی داشت و به همین دلیل هم پذیرفت که جنازه در آنجا امانت باشد. شیعیان لبنان (امل) متحد دولت سوریه بودند.
کسانی که برای دفن شریعتی حاضر شدند هم به امام موسی صدر نزدیک بودند و هم به امام خمینی (ابراهیم یزدی ، صادق طباطبایی ، قطب‌زاده و …). آیا این نشان‌ دهنده نوعی صف‌ بندی سیاسی بود؟
نه ملاحظات سیاسی و صف‌ بندی سیاسی در کار نبود. برخی از آن‌ها مثل دکتر یزدی از دوستان قدیم دکتر شریعتی بودند. دکتر یزدی در سال‌های ۴۰ تا ۴۲ که نهضت آزادی تشکیل شد از آمریکا به پاریس آمده بود. در آنجا دکتر شریعتی در جبهه ملی بود و تحلیل مشابه این دوستان را داشت که در ایران و خارج از آن باید نهضت آزادی‌ بخشی تشکیل داد ، چون معتقد بودند روش مبارزات قانونی و پارلمانی پس از کودتای ۲۸ مرداد و سرکوب نهضت مقاومت ملی دیگر جواب نمی‌دهد و بنابراین ما به حرکتی مکتبی (که ایدئولوژی داشته باشد)، انقلابی و متشکل نیاز داریم. در حالی که جبهه ملی ایدئولوژی نداشت. در نتیجه این‌ها به دنبال جبهه یا سازمانی آزادی‌ بخش از نوع سازمان آزادی‌ بخش فلسطین و یا الجزایر بودند. به همین دلیل می‌کوشیدند برای آموزش به مصر و فلسطین بروند. خود دکتر شریعتی هم به جای اسم نهضت آزادی می‌خواست نهضت آزادی‌ بخش باشد اما مهندس بازرگان «بخش» را برداشت و گفت نهضت آزادی باشد.
به هر حال این‌ها از قدیم با دکتر دوست بودند. وقتی جریان شهادت شریعتی (به نظر ما) پیش آمد همه این دوستان جمع شدند؛ یعنی همه نیروهای سیاسی ایرانی، حتی غیرمذهبی مانند کنفدراسیونی‌ها جمع شدند که چه باید کرد. چون دولت ایران اعلام کرده بود که شریعتی استاد دانشگاهی بوده که در خارج فوت کرده و پس از انتقال جنازه مراسمی برگزار می‌شود. این بود که همه جمع شدند و نظر دادند که چطور این توطئه رژیم خنثی شود. در اینجا بود که بحث کالبد شکافی پیش آمد و آقای میناچی گفتند می‌دانیم که رژیم دکتر را به شهادت رسانده و کالبد شکافی آن قدر هم مهم نیست؛ مهم‌تر این است که جنازه به دست رژیم نیافتد. بنابراین ما باید جنازه را سریعتر از اینجا ببریم، چون ممکن است توافقی که برای امانت گذاری با دولت سوریه انجام شده با گذشت زمان و فشار دولت ایران و رایزنی‌های آن از بین برود. در نتیجه چند روز بعد از تظاهرات و تشییع که در لندن انجام دادیم به طرف دمشق راه افتادیم و مراسم امانت‌ سپاری انجام شد و سپس، چهلم ایشان هم در لبنان برگزار شد و آن‌ قدر بازتاب داشت که عرفات و بسیاری از انقلابیون آن موقع آمدند.
البته گاهی بین نزدیکان امام خمینی و نزدیکان آقا موسی صدر اختلاف نظرهایی وجود داشت. در پیام تسلیت اختلاف نظر بود که می‌گفتند پیامی که برای دکتر شریعتی از سوی آیت‌الله خمینی آمده انتظار انجمن‌های اسلامی را برآورده نمی‌کند ، چون در آن گفته شده بود که در فقدان دکتر شریعتی تسلیت‌های زیادی به من رسید که نمی‌توانم به همه پاسخ دهم. می‌گفتند این کافی نیست و باید اظهارنظر بیشتری می‌کردند. همین‌طور در روز چهلم شریعتی ، مرحوم محمد منتظری که نماینده آیت‌الله خمینی برای جمع‌آوری وجوهات در خارج بود ، به بیروت آمد. ایشان می‌گفت در مراسم باید عکس آیت‌الله خمینی باشد. مسئولان لبنانی موافقت نمی‌کردند. در نتیجه ایشان رفت و خودش عکس را چسباند به دیوار. به هر حال چنین اختلاف نظرهایی وجود داشت اما همه این‌ها در مراسم دکتر شریعتی حاضر بودند، چون دکتر شریعتی مورد اجماع اکثریت بود.
برای مومیایی کردن پیکر شریعتی چه مراحلی طی شد؟ چه کسانی هزینه آن را تامین کردند؟
برای اینکه بتوانیم در دراز مدت جسد را نگه داریم و متلاشی نشود تصمیم گرفتیم مومیایی کردن انجام شود و در بیمارستان انجام شد. درباره جزئیات هزینه‌ها کسانی چون مرحوم میناچی (و دکتر یزدی و …) بیشتر در جریان بودند. اما در مجموع انتقال جسد و بلیت‌های رفت‌ و‌ آمد ما و مومیایی شدن و مخارجی که وجود داشت را انجمن‌های اسلامی و نیروهای سیاسی آن زمان تامین می‌کردند.
جنازه برای چند سال مومیایی شد؟
به لحاظ شرعی حداکثر تا ۵ سال می‌توانیم جسد را امانت‌ سپاری کنیم، از آن بیشتر باید دفن شود. بنابراین برای این مدت مومیایی شد و طبیعتا طی این مدت زمان پنج ساله باید تعیین تکلیف می‌شد.
برای بازگرداندن پیکر شریعتی تلاش کردید؟
بله، همیشه این خواست از طرف خانواده شریعتی وجود داشته است. من در سال ۶۰ یعنی ۴ سال پس از امانت‌ گذاری ایشان رفتم و با مقامات سوریه مذاکره کردم. منتها آن موقع چون شرایط سیاسی در ایران مطلوب نبود در نتیجه انتقال ایشان منتفی شد و دکتر شریعتی آنجا ماندگار شد.
آن زمان چه ممانعت‌هایی برای انتقال ایشان مطرح بود؟
این کار باید در سال اول انقلاب انجام می‌شد. آن موقع دولت مهندس بازرگان روی کار بود و شرایط مناسب‌تر بود؛ ولی به دلیل درگیری‌ها و تلاطم‌های سیاسی آن موقع، این کار به تعویق افتاد و بعد هم دیگر شرایط انجام آن نبود. واقعیت این است که شریعتی همیشه در ایران مخالفینی داشته است، ولو اینکه علنی این مخالفت را ابراز نکنند.
یعنی درخواست و پیگیری از طریق خانواده انجام شد اما پاسخ منفی گرفتید؟ چه نهادی با این انتقال مخالفت کرد؟
ببینید شریعتی یک موضوع خانوادگی نیست که ما بخواهیم صرفا خودمان اقدام کنیم. در دولت قبل هم پاسخ دادند که خود خانواده اقدام کند، مانند افراد معمولی که فوت می‌کنند و خانواده برای آن‌ها مراسم برگزار می‌کند. در حالی که نام شریعتی با کل انقلاب ایران گره خورده و دولت ایران باید نسبت به آن مسئولیت بپذیرد، چون اگر پیکر ایشان وارد ایران شود مطمئنا مراسمی برگزار می‌شود و مردم جمع خواهند شد و تشییع خواهند کرد. دولت باید دست‌کم اجازه این کار را بدهد. شریعتی چهره‌ای تاریخی و هویتی برای ایران است و علی‌القاعده، دولت ایران باید تقاضای انتقال پیکر را به دولت سوریه بدهد، مانند تقاضایی که افغانستان از ترکیه کرد تا سید جمال‌الدین افغانی را به آن‌ها تحویل دهند و ترکیه هم موافقت کرد. در این مورد به خصوص حالا که خیلی از زمان ۵ ساله امانت سپری شده است، موضوع از حالت خانوادگی درآمده و باید ترتیبی داده شود تا تابوت و هر چه که باقی مانده است به ایران منتقل شود. اما شما می‌بینید که در مورد مرحوم میناچی که خودشان مالک و مسئول حسینیه ارشاد بودند و وصیت هم کرده بودند، اجازه دفن در حسینیه ارشاد داده نشد، چه برسد به دکتر شریعتی. در نتیجه اگرچه دکتر شریعتی از نظر رسمی شناخته شده و حتی خیابان و ایستگاه مترو و بیمارستان و…، به نام او زیاد است، اما از سوی رسانه‌های رسمی برخورد صادقانه و جامع و کامل با ایشان را نمی‌بینیم و همیشه تصویری گزینشی و خلاصه و سربسته از ایشان در سالگردها ارائه می‌کنند؛ و حتی چند سال است که اجازه نمی‌دهند مراسم بزرگداشت رسمی برای ایشان برگزار کنیم.
یک بار هم ظاهرا در دوره اصلاحات پیگیر انجام این کار بودید که نشد.
نه، هیچ وقت. اصلا خانواده معتقد نیست که باید در این زمینه اقدامی کند. ما معتقدیم الان که دکتر شریعتی در آنجاست و از تمام ایران به زینبیه می‌روند و مقبره ایشان را می‌بینند، بیش از زمانی مورد توجه است که در حسینیه ارشاد یا سبزوار یا دانشگاه مشهد دفن شود. به همین دلیل ما هیچ وقت عجله‌ای نداشتیم که ایشان را به ایران بازگردانیم، مگر اینکه شرایط عمومی مطلوب فراهم شود، یعنی اگر دولت ایران مایل به این کار می‌بود و اجازه برگزاری مراسم شایسته برای ایشان را می‌داد، آن وقت ما هم به این انتقال تمایل داشتیم. در دوره اصلاحات هم نه از سوی خانواده بلکه در مجلس مطرح شد و نمایندگان سبزوار تلاش کردند این کار انجام شود و حتی بودجه‌ای هم تصویب کردند تا دست‌کم مقبره ایشان را در آنجا مرمت و بازسازی کنند؛ اما هیچ کدام به نتیجه نرسید. چون عده‌ای هستند که نظرشان ذی‌نفوذ است و این‌ها با انجام این کار مخالفند. مخالفت‌ها هم هیچ وقت شفاف بیان نشده تا معلوم شود چه اشخاصی، در چه نهادهایی با این موضوع مخالفند. اما طبیعتا نهادهایی که محافظه‌کاران در آن دست بالا را دارند و قدرت بیشتری هم دارند، سهم بیشتری هم در این مخالفت‌ها دارند. در مجموع، کل نظام هنوز موافقت خود را با این مساله اعلام نکرده است. ما هرگز شرایط مناسبی ندیدیم که بگوییم الان موقع مناسب برای انتقال پیکر شریعتی است.
در حال حاضر با وقوع جنگ سوریه، اطلاعی از سالم بودن مزار شریعتی دارید؟ چون تکفیری‌ها حتی قصد تخریب حرم حضرت زینب را داشتند، اطلاعی دارید که تعرضی به مزار دکتر شریعتی شده یا نه؟
پیش از آغاز جنگ داخلی سوریه ما با دوستانمان در بنیاد شریعتی قرار گذاشتیم که به آنجا برویم و خودمان با بودجه کسانی که به شریعتی علاقه‌مند هستند مقبره ایشان را بازسازی کنیم. متاسفانه آن اتاقی که تابوت شریعتی در آنجا نگهداری می‌شود با گذشت سال‌ها خراب شده و تمیز و مرتب نیست، اما متاسفانه جنگ سوریه مانع از رفتن ما شد.
یک زمان هم بحث تعریض خیابان پشت این مقبره و تخریب آن پیش آمد و ما با دولت سوریه تماس گرفتیم و آن‌ها به ما اطمینان خاطر دادند که قرار نیست این کار انجام شود. الان با وقوع جنگ هم آنجا اصلا امن نیست. زینبیه چند بار مورد حمله قرار گرفته است. البته مقبره شریعتی تخریب نشده و این حمله‌ها بیشتر به نواحی حرم حضرت زینب صورت گرفته است. مقبره شریعتی که در قبرستان شیعیان قرار دارد به اندازه یک خیابان با حرم فاصله دارد. ما به مسئول قبرستان سپردیم تا مراقب مقبره باشد و مثلا در را باز و بسته کند. او خودش هم علاقه‌مند است و ما هم گهگاه کمک‌هایی به او می‌کردیم والان با وقوع جنگ چند وقتی است که رابطه‌مان قطع شده است.
به هر حال با این شرایط منفی که پیش آمده ضرورت انتقال پیکر شریعتی به ایران بیشتر مطرح می‌شود، اما این منوط به آن است که اولا اجازه داده شود تا ایشان طبق وصیت در حسینیه ارشاد دفن شود و دولت اگر تشویق نمی‌کند لااقل ممانعتی ایجاد نکند؛ و بعد هم امکان برگزاری مراسم تشییع و خاکسپاری در شأن دکتر شریعتی فراهم شود.

بنیاد پابلو نرودا در شیلی بیش از ۲۰ شعر ناشناخته از پابلو نرودا، این شاعر برنده جایزه نوبل را یافته است.

شش عدد از این اشعار مضمونی عاشقانه و بقیه آن‌ها دارای مضامین متفاوتی هستند و در صد و دهمین سال تولد پابلو نرودا و نودمین سالگرد انتشار “بیست سرود عاشقانه و یک غم آوا”  منتشر می‌شوند.






این اشعار هنگام مرتب کردن دسته‌ای از نوشته‌های او پیدا شده و متخصصان اصل بودن آن‌ها را تأیید کرده اند.

پابلو نرودا شاعر شیلیایی که با مجموعه “بیست سرود عاشقانه و یک غم آوا” شناخته می‌شود، در سال 1973 درگذشت.
اشعار کشف شده جدید که بیشتر آن‌ها بعد از سال 1956 نوشته شده‌اند، اواخر سال جاری در آمریکای لاتین و سال بعد در اسپانیا منتشر خواهند شد. شش عدد از این اشعار مضمونی عاشقانه و بقیه آن‌ها دارای مضامین متفاوتی هستند و در صد و دهمین سال تولد پابلو نرودا و نودمین سالگرد انتشار “بیست سرود عاشقانه و یک غم آوا”  منتشر می‌شوند.
پابلو نرودا شاعر معاصر اهل شیلی، برای سرودن اشعار زیبا و پر احساس و همچنین فعالیت‌های سیاسی خود شهرت داشت.

تف به ذات و شرف نداشته هرکسی که شادی مردم براش اما و اگر داره!

تحمل نمی‌شود اما. دشمن مردم، جای دوری نیست متاسفانه. با ندید گرفتنش هم، از رو نمی‌رود و قدرت و ظلمش کم نمی‌شود. برای همین لبخند دروغین زدن و توصیه به فراموشی و میان مایگی، کار نمی‌کند. این‌را به آن‌هایی که از تمام شدن جنبش سبز و معترضین به عدم پذیرش «دیگری» سخن می‌گویند باید گفت.







Ehsan Irani از طریق +Google

خب به سلامتی خب به سلامتی شاهرودی‌هایی که در کلیپ «گل برای ایران» عجم تصویرشان مورد استفاده قرار گرفته است، توسط پلیس شاهرود دستگیر شده‌اند! کلیپ مورد نظر، یکی از بهترین کلیپ‌هایی بود که برای جام‌جهانی ساخته شده است. پر از رواداری و پوشش همه جور تیپ و قیافه‌ای از مردم، بدون آزار و تحقیر دیگری. کاملا ایرانی.

تحمل نمی‌شود اما. دشمن مردم، جای دوری نیست متاسفانه. با ندید گرفتنش هم، از رو نمی‌رود و قدرت و ظلمش کم نمی‌شود. برای همین لبخند دروغین زدن و توصیه به فراموشی و میان مایگی، کار نمی‌کند. این‌را به آن‌هایی که از تمام شدن جنبش سبز و معترضین به عدم پذیرش «دیگری» سخن می‌گویند باید گفت.

 خب البته زندگی و ایستادگی هم، ادامه دارد. سبز بودن تمام نمی‌شود.


۸۰۰ سینماگر فرانسوی: مهناز محمدی را آزاد کنید!

۸۰۰ سینماگر از اعضای انجمن کارگردانان فرانسه از دولت فرانسه خواستند که برای آزادی مهناز محمدی بکوشد. آن‌ها محکمومیت مهناز محمدی به تحمل حبس در زندان اوین را «یک بی‌عدالتی بزرگ» خوانده‌اند. سینماگرانی مانند برتراند تاورنیه، انیس ژائویی و گوستاو گاوارس این بیانیه را امضاء کرده‌اند.


مهناز محمدی نخستین بار در مرداد ۱۳۸۸ به همراه جعفر پناهی به جرم فیلمسازی از رویدادهای بعد از انتخابات ریاست جمهوری سال ۸۸ بازداشت شد. او در تیر ماه ۱۳۹۰ دوباره در خانه‌اش بازداشت و پس از یک ماه با قید وثیقه آزاد شد. در مهر ماه سال ۱۳۹۲ اما به پنج سال حبس تعزیری محکوم شد. مهناز محمدی جمعه ۱۶ خرداد برای اجرای حکمش به زندان فراخوانده شد و اکنون در زندان اوین محبوس است.
مهناز محمدی، سینماگر زندانی ایرانی
مهناز محمدی، سینماگر زندانی ایرانی
کریستف روگیا، پاسکال فران و کاتل کیله‌وره از اعضای هیأت مدیره انجمن کارگردانان فرانسه بیانیه دفاع از مهناز محمدی را تهیه کرده‌اند و به امضای ۸۰۰ سینماگر فرانسوی رسانده‌اند.
در این بیانیه آمده است که مهناز محمدی به دلایل سیاسی و به خاطر عقاید آزادیخواهانه‌اش به زندان محکوم شده است. امضاءکنندگان این بیانیه نوشته‌اند که مهناز محمدی در روزی که بازداشت شد، گفته بود: «من زن هستم و سینماگرم و هر دوی این‌ها در کشور ما جرم محسوب می‌شود. به گفته آن‌ها جرم واقعی مهناز محمدی زن بودن و سینماگر بودنش است.»
امضاءکنندگان این بیانیه از وزارت فرهنگ فرانسه خواسته‌اند برای آزادی مهناز محمدی و حمایت از او از هیچ کوششی فروگذار نکند.
سینماگران نام‌آشنای فرانسه این بیانیه را امضاء کرده‌اند. در بین امضاءکنندگان به نام‌هایی مانند برتراند تاورنیه، انیس ژائویی و گوستاو گاوارس و ژیل ژاکوب برمی‌خوریم.
انجمن سینماگران فرانسه و همچنین جشنواره فیلم کن هم از بیانیه انجمن کارگردانان فرانسه برای آزادی مهناز محمدی دفاع کرده‌اند.
افزون بر این، جشنواره «اوپن سیتی داکس» هم که تا یکشنبه ۲ مرداد (۲۷ ژوئن) در لندن ادامه دارد، میزگردی به مهناز محمدی اختصاص داده است.
مهناز محمدی در زمینه حقوق زنان فعال بود و مستندهایی چون «ما نیمی از جمعیت ایران هستیم» را درباره مطالبات زنان در کارنامه‌اش دارد. «زنان بدون سایه» از مهم‌ترین آثار اوست. این فیلم درباره زنانی است که در یک آسایشگاه روانی بستری شده‌اند. «کوچ‌نامه» و «بچه‌های خاک» از دیگر آثار این سینماگر متعهد و فعال حقوق زنان است.