جاده‌های فروپاشی

 در میان صدها هزار تن از مردان جوانی که در روزهای اوت سال نحس ۱۹۱۴ در اروپا به میدان‌های جنگ اعزام شدند، بسیاری به نامه‌های‌شان از جبهه شعری نیز ضمیمه می‌کردند.


در پی نشانی از گئورگ تراکل شاعر
نوربرت هومِلت/ترجمه: فرهاد سلمانیان
در شعرهای گئورگ تراکل (۱۸۸۷-۱۹۱۴) زیبایی بیمارگونه و یأسی عمیق به چشم می‌‌خورد که در ژرفای روان انسان حک می‌شود. در میان صدها هزار تن از مردان جوانی که در روزهای اوت سال نحس ۱۹۱۴ در اروپا به میدان‌های جنگ اعزام شدند، بسیاری به نامه‌های‌شان از جبهه شعری نیز ضمیمه می‌کردند.
گئورگ تراکل (۱۸۸۷-۱۹۱۴)
گئورگ تراکل (۱۸۸۷-۱۹۱۴)
به همین ترتیب، مردم پشت جبهه نیز میهن‌پرستی‌شان را برای سربازان در قالب شعر بیان می‌کردند و به این ترتیب احتمالاً تنها در آلمان، در سال نخست جنگ جهانی اول حدود سه میلیون شعر نوشته‌اند. از میان همه آن سطرهای گاه‌به‌گاه که امروز شاید کارکردشان یادآور پیام‌های توییری باشد، چیز زیادی جز تعداد بالای آن‌‌ها باقی و در یاد نمانده باشد.
اما وضع در مورد معدود‌ سطرهای باقی‌مانده از گئورگ تراکل، مسئول داروسازی ۲۷ ساله در بخش درمانی از امپراتوری اتریش-مجارستان آن زمان، متفاوت است. سطرهایی که او در سپتامبر ۱۹۱۴ بعد از «نبرد گرودک» در شرق گالیسیا (اوکراین امروزی) یادداشت کرد:
شباهنگام جنگلهای پاییزی طنینافکناند
از سلاحهای مرگبار… 
همه جادهها به تعفن سیاه میرسند
سایه خواهر میان بیشه خاموش میلغزد
این سطرها از «گرودک»، آخرین شعر تراکل، نه تنها در گزیده‌های ادبی به چشم می‌خورند، بلکه در یاد می‌مانند و کسی که یک بار آن‌ها را خوانده باشد، آسان آن‌ها را از یاد نمی‌برد.

شوخی رفیقان

تراکل در ۲۴ اوت ۱۹۱۴ با یک گروه فوریت‌های پزشکی شهر اینسبروک به جبهه آمده بود. دوست و مشاور او لودویگ فون فیکر که در دوهفته‌نامه فرهنگی «برِنِر» از سال ۱۹۱۲ مرتب کارهای جدید تراکل را چاپ می‌‌کرد، به یاد دارد که شاعر آن روز وقتی سوار واگن بزرگ دام‌‌کش راهی جبهه می‌شده، شاداب بوده و گل میخک سرخ‌رنگی هم به کلاه‌اش زده بوده که هنگام وداع مدام تکان می‌خورده است.
گئورگ تراکل و شادابی؟ چنین حالتی مسلماً بی‌علت نبوده است. گرفتگی همیشه در حالت عادی هم در چهره او مشخص بود، به‌ویژه که در کارش به عنوان داروساز حتا خود او نیز داروهای مخدر در دسترس‌اش را مصرف می‌کرد. تصویرهایی از او نیز گواهی این ویژگی هستند، برای نمونه عکسی که تراکل را مهمانی سرگردان، ایستاده در تفریحگاه ساحلی ونیز نشان می‌دهد، آن‌ هم یک سال پیش از آغاز جنگ جهانی اول: ساعتی در آفتاب ساحلی با آدولف لوس، کارشناس معماری و دیگر دوستان وینی او هم نتوانسته بود تیرگی طبع‌اش را تغییر بدهد.
به همان نسبت که شادابی تراکل در روز اعزام به جبهه با سُرور سربازان آنجا کم‌ربط بود، به همان نسبت کار سرایش شعرهایش هم کم‌تر متوجه این هدف بود که اراده‌ پیروزی ملت خود را در جنگ تقویت کند یا برای خانه‌نشینان منتظر پشت جبهه درودی سرخوش بفرستد. البته برای او در این واقعیت که در مسیر زوال قرار گرفته، هرگز شکی وجود نداشت:
اِلیس، هنگامی که توکا در جنگل سیاه فریاد میزند 
هنگامه زوال توست
این سرآغاز یکی از شعرهای او با نام «به پسرک الیس» است. شعر دیگری با نام «زوال» نیز نوشته که این‌گونه آغاز می‌شود:‌
بر فراز تالاب سپید
پرندگان وحشی پرکشیدند 
شباهنگام از ستارگان، بادی سرمابار میوزد
از «باد سرما-باری که شباهنگام از ستاره‌ها می‌وزد»، تا «جنگل‌های پاییزی‌ای که شباهنگام از سلاح‌های مرگبار طنین‌افکن‌اند»، در فرایند کار شاعر گام بلندی نمی‌بینیم و این دو مورد تنها چرخشی در ساختمان سطرهایی از اوست، که هر جا می‌رفته یا متوقف می‌شده، بی‌توجه به فعالیت شغلی‌اش، در هر موقعیتی روی آن‌ها کار می‌کرده، همین‌طور هنگام خدمت نظامی. پدر فرانتس فومان، نویسنده اتریشی، اتفاقی با تراکل در یگانی مشترک خدمت می‌کرده و هر دو داروساز بوده‌اند. او در ماه مه سال ۱۹۴۵ از تراکل که او را با لهجه‌ و خودمانی «شُرشل» (گئورگ)‌ هم می‌خوانده‌اند، تعریف کرده که شاعر را «به‌خاطر شعرهایش دست می‌انداختند، با جسدهای شناورش روی آب، با پرنده‌های بازیگوش‌اش، او هم گاهی سر میز واقعاً از جا می‌پرید، نمی‌توانست حرف بزند و فقط هیجان‌زده مشت‌هایش را تکان می‌داد و بعد هم از اتاق بیرون می‌دوید، طوری که آدم فکر می‌کرد می‌خواهد بلایی سر خودش بیاورد».
البته در مورد تراکل همیشه بیم چنین کاری‌ می‌رفت و بعید نبود، آن هم از زمانی که نخستین بار در سن هفده سالگی داروی بیهوشی ورونال مصرف کرده بود تا افسردگی چیره‌شده بر خود را تسکین دهد. بعدها کوکائین و مرتب الکل هم مصرف می‌کرد، هر چند آن‌طور که فیکر تعریف کرده، هرگز او را در حالت مستی ندیده بود.
زوالی که تراکل در شعرهای خود با تصویرهای جنون‌آمیز-تکراری، شورانگیزی بیمارگونه، صحنه‌های کوچ و پرکشیدن پرنده‌ها، دریاچه‌های آبی، برگ‌های سرخ تاک و مرمرهای سفید، بند به بند با جزءپردازی استعاری به نمایش می‌گذارد، به بیان دیگر، همان زوال اِلیسِ پسربچه در یکی از شعرهایش، مدت‌ها پیش از رفتن به جهبه جنگ در وجود خود او بوده است. به این ترتیب، شور موکد شعر «گرودک» نه در خدمت بزرگداشت جنگ است، نه محکومیت آن. این شور، تنها ادامه نگارش اثری تا پایان همه نیروی نگارنده است.
اگر هدف شاعر صرفاً ثبت اصیل قساوت بود، می‌توانست به تصویرهای بی‌رحمانه‌تری متوسل شود. این موضوع را که سطرهای هومر-گونه‌ای مانند «[۱] فرامی‌گیرد شب، [۲] جنگاوران نیمه‌جان را، [۳] با ضجه‌‌های عصیانگرِ [۴] دهان‌های خردشده‌‌شان» چه منظوری دارند، بیشتر می‌توان با کمک زندگی‌نامه‌‌های آن زمان دریافت: تراکل باید بعد از نبرد، شب‌‌هایی طولانی بدون کمک پزشکی از صدها زخمی مراقبت می‌کرد. او یک بار شاهد بود که یکی از زخمیان که مثانه‌اش تیر خورده بود، پیش چشمان او با شلیک گلوله‌ای به سر، خود را از درد خلاص کرد. با شلیک گلوله تکه‌های مغز آن نظامی به دیوار می‌پاشند.
از دیدن چنین صحنه‌هایی تراکل دست به خودکشی می‌زند و شاعر را به مراقبت پزشکی می‌سپارند. هنگامی که فیکر، مشاورش، او را در بیمارستان ملاقات می‌کند، شاعر هر دو شعر آخرش «ضجه» و «گرودسک» را با گفتن این جمله‌ها به او نشان می‌دهد:‌ «می‌خواهید شعرهایی را بشنوید که در جبهه نوشته‌ام؟ کوتاه است!» تراکل در نوامبر سال ۱۹۱۴ به دلیل مصرف بیش از حد کوکائین درگذشت. آیا با قصد پایان دادن به زندگی‌اش این کار را کرد؟ شاید، اما پاسخ این پرسش قطعی نیست.

کنار رود زالتساخ

هر چند پایان چنین زندگی‌ای مخاطب را بسیار به اندیشیدن دعوت می‌‌کند، اما موضوع نخست زمانی روشن می‌شود که آغاز داستان را جست‌وجو کنیم. گئورگ تراکل در روز سوم فوریه ۱۸۸۷ به عنوان فرزند چهارم آهن‌فروشی به نام توبیاس تراکل و همسرش ماریا، در خانه‌‌‌ای نزدیک کلیسای جامع در بخش قدیمی شهر زالتسبورگ با چشم‌اندازی رو به رود زالتساخ به دنیا آمد. در آن خانه پژوهشگاه و یادگاهی وجود دارد که هانس وایکسلباوم، مدیر آن، مرجعی قابل اعتماد است.
پیش از ورود به خانه در نزدیکی میدانی با نام «واگ‌پلاتس» و سر خم کردن برای بازدید از محفظه‌های شیشه‌ای مربوط به زندگی و آثار تراکل در آن، همین مکان پیشاپیش به حد کافی گویاست، آن هم با صدای سم اسب‌های درشکه در میدان کلیسای جامع، سکوت خاصی که همین هیاهوی متعلق به دوران قدیم آن را برجسته می‌کند و فریاد مرغان دریایی بر فراز رودخانه.
تراکل زمانی گفته بود که تا سن دوازده‌سالگی چیزی جز آب رودخانه ندیده است. چشم‌انداز ایوان خانه‌ پدری او به کوه کاپوتسینر در آن سوی رود زالتساخ تا امروز نیز برانگیزنده است.
همین‌جا در منظره دیوارهای صومعه کاپوتسینر واقع در دامنه کوه شاید بتوان تصویر اولیه سطری از سروده‌های تراکل را بازشناخت که مطلع بلندترین و شاید زیباترین شعر او یعنی «هلیان» است:
در ساعت‌های تنهای روح
زیباست، گام زدن در آفتاب
در امتداد دیوارهای زرد تابستان…
بنا بر توضیح هانس وایکسلباوم، تراکل اغلب در امتداد همان دیوار از دامنه کوه بالا می‌رفته و بعضی اوقات که مواد مخدر همراه خود می‌برده، دوستان مدرسه‌ای‌‌اش او را از آنجا پایین می‌آورده‌اند. در «اشتاین‌گاسه»، کوچه‌ای با سنفگرش قدیمی، پشت ردیف خانه‌های کنار هم، روسپی‌خانه‌ای بوده که تراکل با هم‌مدرسه‌ای‌‌هایش به آنجا می‌رفته، اما در آنجا فقط با روسپی مسنی هم‌صحبت می‌شده یا شراب می‌نوشیده است.
در مورد تراکل داستان‌‌های غیرواقعی بسیاری نیز وجود دارد. ماجرایی که بیش از همه تخیل خواننده را به خود مشغول می‌‌کند، رابطه‌ او با خواهرش گِرِته است که در سال ۱۸۹۲ متولد شده بود. چند قدم دورتر از خانه محل تولد، باغی وجود داشت با دیواری دورش که پدر آهن‌فروش تراکل آن را خرید تا فرزندانش با مواظبت معلم سرخانه‌ فرانسوی‌شان در آن بازی کنند. در این باغ، نشیمن‌جای کوچکی وجود داشته، آلاچیقی که تراکل ظاهراً در آن شعرهای دوران جوانی‌اش را می‌نوشت. در شعرهای نثرگونه و آزاد متأخر او، این باغ به جایی مملو از گناهی اسطوره‌ای تبدیل می‌شود و سطرهایی مانند این مناسبت تفسیرهای ناخوشایندی را به دست می‌دهند: «نفرت قلبش را می‌سوزاند، شهوت، هنگامی که در باغ سرسبز تابستانی به کودک خاموشی خشونت روا داشت که در روی تابان‌اش، چهره شب‌گرفته‌اش را بازمی‌شناخت.»
نزدیکی عمیق تراکل و خواهرش که پنج سال از او جوا‌ن‌تر و در نواختن پیانو مستعد بود، انکارناپذیر است، همچنین این موضوع که خواهرش را به مصرف مواد مخدر ترغیب می‌کرده است. اما در مورد رابطه جنسی این دو یا حتا سقط جنین گرته در سال ۱۹۱۳ در برلین در پیوند با چنین رابطه‌ای، هیچ مدرک قابل اعتمادی وجود ندارد. در تفسیر ابتدایی و بسیار مذهبی شعرهای تراکل که پس از مرگ او در محفل نزدیک به نشریه «برنر» به میان آمد، پرسش آن رابطه کاملاً به تابو تبدیل شده بود.

رد پای زندگی شخصی؟

به‌کارگیری اشعار تراکل از سوی مارتین هایدگر، فیلسوف آلمانی، چشمه تفسیر مسیحی آن‌ها را خشکاند. هایدگر اشاره کرده بود که اگر تراکل مسیحی مومن بود، چرا بعدها در «گرودسک» آخرین شعرش، نه مسیح، بلکه خواهر محبوبش را صدا زد؟ با وجود این، تعبیر فیلسوف، زمینه خوانش زندگی‌نامه‌‌محور از شعر تراکل را هم نمی‌دهد. هایدگر در نوشته‌ای در باره زبان شعر او این‌‌گونه حکم داده است: «[این] زبان همچون ناقوس خاموشی سخن می‌گوید.»[1] با تک‌نگاری‌ای که اتو بازیل، نویسنده و روزنامه‌نگار اتریشی، در سال ۱۹۶۵ در مورد تراکل منتشر کرد، رویکردی محوریت یافت که زندگی و آثار تراکل را بسیار نزدیک به هم می‌‌دید. از آن زمان، دیگر تقریباً بدیهی می‌گیرند که گئورگ و گرته تراکل واقعاً‌ زوجی عاشقِ هم، هم بوده‌اند.
فیلم «تابو»، زندگی‌نامه تصویری‌ تراکل، ساخته کریسف اشتارک، کارگردان آلمانی که در سال ۲۰۱۲ روی پرده سینماها رفت، تا حد زیادی به کلیشه‌های رایج در مورد تراکل دامن زد، وضعی که وایکسلباوم آن را به چالش می‌کشد. مدیر پژوهشگاه تراکل می‌گوید فیلم تابو موضوع آن رابطه را «فقط به افتضاح می‌کشد» و مقصر آن، تفسیر یک‌طرفه اتو بازیل از منابع شعر و زندگی شاعر است. وایکسلباوم که زندگی‌نامه تراکل، نوشته او، تازه به چاپ جدید رسیده، در این باره توضیح می‌دهد: «بازیل در تفسیرهایش تصویرهای شعری را با تجربه‌های واقعی زندگی شاعر یکسان گرفته و بعضی از شواهد را به آسانی کنار گذاشته است. برای نمونه یکی از شواهدی را که بوشبک، دوست سال‌های طولانی تراکل، به دست داده است. بوشبک نامه‌ای صریح در موضوع خیالات او نوشته است». البته در موزه یادگاه تراکل آثاری نیز وجود دارند که توضیح می‌دهند خاستگاه صور خیال غنی شعر او کجاست. تراکل در تقدیم‌نامه نسخه‌ای از کتاب «مادام بوواری» از گوستاو فلوبر، نویسنده فرانسوی، برای خواهرش نوشته است: «تقدیم به دیوـکوچولوی عزیزم که از شیرین‌ترین و عمیق‌ترین افسانه هزار و یک شب درآمده، یادگاری از گئورگ، زالتسبورگ، تابستان سال ۱۹۰۸.»
در زالتسبورگ همچنین می‌توان به داروخانه «فرشته سپید» سر زد که گئورگ تراکل پس از ترک تحصیل در مدرسه با نتیجه مردود، دوره سه ساله کارآموزی خود را در آن گذراند. همچنین می‌توان از باغ «میرابل» گذشت، یکی از جاهایی که لوح‌های شعرش در آن قرار گرفته‌اند و به بازدیدکنندگان شهر یادآوری می‌کنند که تنها ولفگانگ آمادئوس موتسارت، آهنگساز اتریشی، در آنجا متولد نشده است. می‌توان دور حوض‌های قصر «هلبرون» گشت زد که تراکل در باره‌شان شعر سروده یا در کرانه رود زالتساخ در کنار یک تأسیسات گرمایش منطقه‌ای گشت بزند و از خود بپرسد تراکل چطور می‌توانسته در آن مکان، آن‌گونه که در آثارش می‌خوانیم، «مسجدهای گلگون» ببیند. در واقع با چنین روشی نمی‌توان تصویرهایی از این دست را رمزگشایی کرد که همیشه از زیستَجربه‌های درونی سرچشمه می‌گیرند. اما برعکس روش کاملاً مکانیکی‌ای که تراکل طبق آن در بعضی شعرهایش سطرهای منفرد را به‌صورتِ بندی پیوسته، سرهم‌بندی کرده، قابل تجزیه‌ و تحلیل است. تراکل «شیوه‌ سخت به‌دست‌آمده‌» خود، یعنی پیوند دادن هر بار چهار تصویر جداگانه در یک بند از شعر[2] را با تصویری تازه در انتهای‌شان، در نامه‌ای به دوست خود بوشبک آشکار کرد، البته هنگامی که حس می‌کرد یکی از معاصران مرتکب سرقت ادبی از کار او شده است.
این‌ روند را که او چگونه صفت‌ها را هنگام کار پراکنده روی شعرهایش عوض می‌کرده، واژگان اصلی‌اش را تغییر می‌داده و طیف رنگ‌ها و سایه‌روشن شعر خود را به بالاترین حد می‌رسانده، می‌توان با بررسی نسخه‌های متن اصلی پی گرفت که فرایند کار او را قابل رویت می‌کنند.

تأثیرگذاری ماندگار

بوشبک به شیوه‌ تأثیربرانگیزی پیگیر انتشار شعرهای دوست منفعل خود در آن زمینه بود که رنج افسردگی‌اش مدام بیشتر می‌شد. در سال ۱۹۱۳ جلد نخست شعرهای او در انتشارات «کورت وُلف» منتشر شد و جلد دوم، «سباستین در رویا»، نیز هنگام درگرفتن جنگ جهانی اول در مرحله آماده‌سازی انتشار بود. این امر پدیده‌ای خاص می‌ماند که چرا سطرهای منفردی از این شاعر که نخست از آرتور رمبو، شاعر فرانسوی، و سپس از شعرهای متأخر فریدریش هولدرلین، شاعر آلمانی، متأثر بود، تا همین امروز بر شماری از خوانندگان طوری تأثیری می‌گذارد که کار دیگری جز روی آوردن به شعر از آن‌ها برنمی‌آید.
با یک بار خواندن شعر «زوال»‌، لحن بسیار نافذ تا نشئه‌کننده شعر تراکل، فرانتس فومان، نویسنده آلمانی را دیگر رها نمی‌کرده و توماس برنهارت، نویسنده اتریشی، زمانی در جوانی اذعان کرد:‌‌ «اگر هرگز با تراکل آشنا نشده بودم، امروز پیش‌تر و آسوده‌تر بودم.» در دوران اخیر میرکو بونه، نویسنده و مترجم آلمانی، با مجموعه‌شعر «پارک تراکل» تندیسی شاعرانه برای او بر جا گذاشته است.
پارک تراکل نام محوطه سبز کوچکی در شهر اینسبروک نیز هست. هنگامی که گئورگ تراکل در ایستگاه راه‌‌آهن آن محل برای اعزام به جبهه جنگ با دیگران وداع می‌کرد، احتمالاً چشم‌انداز رهایی از کدورت درون با خشونت بیرون در اصل علت کافی برای شادابی کوتاه او بوده است. در حال حاضر بقایای جسد او، از زمان انتقال‌ از کراکائو در سال ۱۹۲۵، در قبرستان مجمع کلیسایی مولائو در شهر اینسبروک مدفون است.
شعرهای مورد اشاره در متن بالا از گئورگ تراکل به فارسی ترجمه شده‌اند:
  • کتاب شاعران ریلکه، تراکل، سلان، گردآوری و ترجمه: یوسف اباذری و مراد فرهادپور
  • آه، ساعت تلخ زوال، گئورگ تراکل، ترجمه: شاپور احمدی
[1] گفتاوردی از کتاب «در راه زبان»، نوشته مارتین هایدگر:
Martin Heidegger, Unterwegs zur Sprache, Gesamtausgabe, Bd. 12, Frankfurt am Main, 1985.
[2] نمونه: شعر شماره‌گذاری‌شده‌ ابتدای متن م.

آخرین وضعیت رضا براهنی از زبان پسرش

هنوز کاراکتر و شخصیت رضا براهنی پابرجاست. پدرم الآن تقریبا 80 سال سن دارد و به عنوان یک آدم مسن توجه‌های خاص خود را می‌طلبد. حافظه کوتاه‌مدتش دچار خلل شده است، ولی فعلا هیچ‌کس نمی‌تواند قاطعانه درباره آن نظر بدهد.





پسر رضا براهنی درباره آخرین وضعیت جسمی و همچنین فعالیت‌های این شاعر و نویسنده توضیح داد.

اُکتای براهنی در گفت‌وگو با خبرنگار ادبیات خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، اظهار کرد: هنوز کاراکتر و شخصیت رضا براهنی پابرجاست. پدرم الآن تقریبا 80 سال سن دارد و به عنوان یک آدم مسن توجه‌های خاص خود را می‌طلبد. حافظه کوتاه‌مدتش دچار خلل شده است، ولی فعلا هیچ‌کس نمی‌تواند قاطعانه درباره آن نظر بدهد.
او در ادامه گفت: از الآن زدن وصله «آلزایمر» به رضا براهنی سنگدلانه است. البته او مشکلاتی هم دارد و ما نگرانیم. من به عنوان پسرش از راه دور نگرانم و مثلا به او می‌گویم برنامه‌هایش را بنویسد تا فراموش نکند.
پسر براهنی با بیان این‌که او همچنان فعال است گفت: همین اواخر برای درگذشت سیمین بهبهانی پیامی فرستاد که در شبکه‌های مجازی منتشر شد. این طرف آن طرف هم برای سخنرانی می‌رود. در حال حاضر به جمع و جور کردن چیزهای خیلی زیادی که در طول زندگی نوشته مشغول است که در داخل هم سعی می‌کنیم منتشر شوند. بخش اعظم فعالیتش هم روی شعر است. از طرفی کارهای زیادی دارد که برای چاپ در اختیار من است و همه را در 18 سال دوری از ایران انجام داده است.
به گفته او، براهنی این اواخر تمام شعرهایش را در استودیو خوانده که قرار است برای گرفتن مجوز به وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی برود و شعرخوانی‌اش با صدای خودش منتشر شود.
اُکتای براهنی درباره وضعیت زندگی رضا براهنی نیز گفت: پدرم با خانواده یعنی مادر و برادرهایم در تورنتو زندگی می‌کند و وقتی به آمریکا می‌رود در منزل خواهرم است. یکی دو سال است از دانشگاه تورنتو بازنشسته شده و از آن زمان استاد پاره‌وقت دانشگاه یورک تورنتوست. از طرفی ورک‌شاپ هم برگزار می‌کند.
او در ادامه گفت: اعضای خانواده همه کمک می‌کنند که چیزی یادش نرود و به کارهایش برسد. من از داخل ایران و آن‌ها مستقیم مواظب هستند. در حافظه‌اش خللی به وجود آمده که بعضی وقت‌ها سراغش می‌آید، اما همچنان کارهایش را انجام می‌دهد. مثلا کتاب «طلا در مس» که 10 سال پیش آن را در سه جلد چاپ کرده بود قرار است در پنج جلد در انتشارات نگاه منتشر شود. او در حال بررسی دو جلد دیگر است که آن‌ها را جمع و جور و اضافه کند و این خودش فعالیت خیلی زیادی است.
پسر رضا براهنی همچنین درباره بازگشت این نویسنده به ایران به ایسنا گفت: رفتن براهنی هیچ‌وقت در ذهنش رفتن بدون بازگشت نبود که البته به دلایل مختلف دائما به تأخیر افتاد. طبیعی است که مخاطبانش در ایران برایش بسیار مهم هستند. قطعا دوست دارد برگردد و اخیرا هم پاسپورتش را گرفته ولی برای این موضوع هیچ زمان مشخصی وجود ندارد. البته ما فشار می‌آوریم که برگردد. این‌جا علاقه‌مندانی دارد و در این سن و سال برای هر هنرمندی جذاب است که در کنار مخاطبان و علاقه‌مندانش باشد.

من مرگ را سرودی کردم… / مرگ‌ در شعر احمد شاملو

من مرگ را سرودی کردم… / مرگ‌ در شعر احمد شاملو

ترانه شبانه «کوچه‌ها باریکن، دکونا بسته‌س» از شاملو یک ترانه گلایه است، گو اینکه شاعر می‌گوید: «به خوب امید و از بد گله ندارد» اما این ظاهر قضیه است که برعکس، بی‌گلایگی شاعر نشان از گلایه‌ای عمیق دارد درواقع گلایه شاعر از ناهماهنگی میان نوعی از مردن با نوع دیگری از زندگی کردن است

نادر شهریوری (صدقی)
من مرگ را سرودی کردم… / مرگ‌ در شعر احمد شاملو
ترانه شبانه «کوچه‌ها باریکن، دکونا بسته‌س» از شاملو یک ترانه گلایه است، گو اینکه شاعر می‌گوید: «به خوب امید و از بد گله ندارد» اما این ظاهر قضیه است که برعکس، بی‌گلایگی شاعر نشان از گلایه‌ای عمیق دارد درواقع گلایه شاعر از ناهماهنگی میان نوعی از مردن با نوع دیگری از زندگی کردن است، گویی رابطه‌ای میان چگونه زندگی و  چگونه مردن از نظر شاعر وجود دارد که اگر این رابطه بر هم بخورد، فضایی تیره‌وتار شهر را فرا می‌گیرد که شاعر مصادیق آن را در خانه‌ها و کوچه‌های شهر به‌نمایش می‌گذارد: «کوچه‌ها باریکن/ دکونا بسته‌س/ خونه‌‌ها تاریکن/ طاقا شیکسته‌س/ از صدا افتاده تار و کمونچه/ مرده می‌برن کوچه به کوچه»۱
در شهر غرق در تاریکی، شادی رخت بر بسته و مرگ جولان می‌دهد، با این حال شاعر می‌گوید که این خود مرگ نیست که این همه یأس به وجود آورده، چونکه اصلا مرگی رخ نداده دلیلش هم اینکه مرد‌ه‌ها شباهتی به مرده ندارند «مرده‌ها به مرده نمی‌رن.»
با این حال مرگی اتفاق افتاده است، مرگی متفاوت از مرگ‌های مرسوم اتفاق افتاده است که اگرچه بیولوژیک نیست اما از آن نیز وخیم‌تر  است: «شاعر از مرده‌هایی سخن می‌گوید که  به مرده نمی‌مانند، زیرا انرژی جسمانی در آنها به اتمام نرسیده است ولی گویی که مرده‌اند.»۲
نیچه از انسان‌هایی می‌گوید که پس از مرگ به‌دنیا می‌آیند و در جایی دیگر می‌گوید «آدمی بایستی در همان حال که زنده است چندین‌بار بمیرد.» در اینجا مرگ تحت‌الشعاع زندگی قرار می‌گیرد، یعنی بسته به این که آدمی چگونه زندگی کند مرگ‌هایش نیز اتفاق می‌افتد، در عین حال نیچه از «مرگی خودخواسته» سخن می‌گوید او این مرگ را کمال‌بخش نام می‌دهد که همانا فاتحانه به مرگ خویش‌مردن در حلقه‌ای از امیدواران و نویدبخشان است، این مرگ در برابر مرگی قرار می‌گیرد که سستی اراده در میرنده باعث ‌شود که از تب وهن دق کند: «آن کو به یکی آری می‌میرد/ نه به زخم صد خنجر/ و مرگش در نمی‌رسد/ مگر آنکه از تب وهن دق کند.»
۳
شاملو هم از مرگ‌ها سخن می‌گوید؛ مرگ‌هایی که کیفیتا با هم تفاوت دارند. یکی مرگ خاموش و بی‌تفاوت زندگان که اگرچه زنده‌اند اما به مرده شباهت بیشتری دارند: «من مرگ را زیسته‌ام/ با آوازی غمناک/غمناک/ و به عمری سخت دراز و فرساینده/ آه بگذاریدم/ بگذاریدم» و دیگر آن مرگ‌هایی که وقت حکمروایی‌شان تنها پس از مرگ فرامی‌‌رسد،‌ مرگ‌هایی زاینده که همچون چشمه‌ها جاری می‌شوند «چشمه‌ها/ از تابوت می‌جوشند/ و سوگواران ژولیده آبروی جهانند.»۴
از طرفی، از نظر شاعر، چنین مرگ‌هایی پرحاصل و پایان‌ناپذیرند زیرا تکثیر می‌شوند «و انبان‌های تاریک یک‌یک آسمان/ از ستاره‌های بزرگ قربانی/ پر شد/ یک ستاره جنبید/ صد ستاره/ ستاره‌های صدهزار خورشید/ از افق مرگ پرحاصل در آسمان درخشید/ مرگ متکبر.»۵
مقصود شاعر از مرگ متکبر، آن خودخواهی خجسته‌ای است که بر تفاوت خویش با دیگران آگاه است تا به‌آن حد که مرگ خویش را انتخاب می‌کند. شاملو به یرونیفسکی شاعر می‌گوید بهتر آن است که آدمی مرگش را برگزیند و به انتظار تقدیر نماند: «… نه/ سنجیده‌تر آن که خود برگزینی و/ شماطه را خود به قرار آری/ مرگ مقدر/ آن لحظه منجمد نیست/ که بدان باور داری/ خائف و لرزان/ بارها از این پیش/ این سخن را/ با تو/ در میان نهادم.»۶
مرگ خودخواسته، نه آن لحظه انجماد که لحظه انبساط‌یافتگی است. شاملو اساسا شاعر انبساط و انتشار است، شعر از نظرش فوران است  فورانی که می‌توان آن را به سرود یا شیپور، تشبیه کرد، سرودی که در معابر انتشار می‌یابد و فضا را تسخیر می‌کند. اما این سرود‌ آنگاه می‌تواند اثربخش باشد که همچون مرگی متفاوت، سرودی دیگرگونه باشد: «در گذرگاه نسیم سرودی دیگرگونه آغاز کردم/ در گذرگاه باران سرودی دیگرگونه آغاز کردم. در گذرگاه سایه سرودی دیگرگونه آغاز کردم.»۷
مساله انتشار که در تبدیل شعر به سرود نمود می‌یابد به‌تدریج اصلی‌ترین مضامین زندگی یعنی عشق و مرگ را نیز در برمی‌گیرند. در شعرهای شاملو عشق و مرگ به کرات تکرار شده و این‌دو کنار هم قرار می‌گیرند اما همین دو مضمون مهم- مرگ و عشق- آنگاه اهمیت می‌یابند که به سرود تبدیل شوند تا انتشار یابند: «من عشق را سرودی کردم / پر طبل‌تر ز مرگ… پر طبل‌تر از حیات/ من مرگ را سرودی کردم.»۸
گله‌مندی شاعر در پایان ترانه شبانه «کوچه‌ها باریکن، دکو نابسته‌س» آن هنگام است که زندگان در خود می‌مانند و انتشار نمی‌یابند و چون انتشار نمی‌یابند به مرده‌ها شباهت می‌یابند. شاملو این «در خود بودن» را شبیه به مردن تلقی می‌کند اما با این حال شاملو زندگی و مرگ را صرفا به مضامین اگزیستاسیالیستی* فرو نمی‌کاهد بلکه آنها را مضامینی کاملا ملموس می‌بیند تا به آن حد ملموس که می‌توان مرگ را در گذرگاه‌های شهر، خیابان‌ها، دکان‌های بسته و… مشاهده کرد.
پانوشت‌:
* اگرچه به‌نظر می‌رسد مضامین اگزیستانسیالیستی در بعضی شعرهای شاملو به‌خصوص در شعرهای آخرش وجود دارد.
۱- ترانه شبانه
۲- «امیرزاده کاشی‌ها»، پروین سلاجقه ۳۲۸
۳- میلاد آنکه عاشقانه مرد، شاملو
۴- «ترانه‌های کوچک»، شاملو
۵و۶- مجموعه آثار، ص ۱۰۱، ۶۰۴
۷،۸- من مرگ را… در شعر «لحظه‌ها و همیشه‌ها»، شاملو
شرق

آنا آخماتووا: در زندگی قلبی بایدم از سنگ

شعر آنا آخماتووا از آغاز لحنی تراژیک داشت. با استقرار وحشت‌سرای “اتحاد شوروی” اندوه دامن‌گیر شعر او رنگ سیاسی گرفت و به مرثیه سراسری یک ملت تعبیر شد. بزرگترین شاعرۀ روس در قرن بیستم ۱۲۵ سال پیش به دنیا آمد.

علی امینی نجفی

پژوهشگر مسائل فرهنگی
شعر آنا آخماتووا از آغاز لحنی تراژیک داشت. با استقرار وحشت‌سرای “اتحاد شوروی” اندوه دامن‌گیر شعر او رنگ سیاسی گرفت و به مرثیه سراسری یک ملت تعبیر شد. بزرگترین شاعرۀ روس در قرن بیستم ۱۲۵ سال پیش به دنیا آمد.
آنا آخماتووا ۲۳ ژوئن ۱۸۸۹ به دنیا آمد در نزدیکی شهر بندری اودسا، در کرانه دریای سیاه. نام اصلی او آنا آندریونا گارنکو بود.
او از یازده سالگی شروع به سرودن شعر کرد. پدرش که با شعر میانه‌ای نداشت، دختر را منع کرد که نباید نام خانواده را بر شعرهای خود بگذارد. آنا نیز نام نیاکان مادری خود را برداشت که از مغولان تاتاری بودند. (خود گفته است که پدربزرگ مادری او “خان اخمات” نام داشته که وجه روسی خان احمد است).
آنا آخماتووا در جوانی به پتروگراد (لنینگراد بعدی) رفت، در دنیای شاعران جوان غوطه خورد و با انتشار چند کتاب به زودی به شهرت رسید.
سادگی و روانی زبان، ایجاز بیانی و قدرت عاطفی، سه شناسه اصلی نخستین شعرهای اوست. دستمایه‌های او در شعرهای ساده و کوتاه، مهر آتشین زنی پراحساس است که از عشقی ناکام رنج می‌برد؛ تغزل با رنگ تند اروتیک، شکوه و گلایه از بیوفایی یار، درد هجران و جدایی و… با زبانی ساده و گاه روزمره، اینجا و آنجا نمادهای مذهبی و عرفانی، به ویژه در شکوه و عتاب.
در دنیای پرتب و تاب شعر مدرن روسیه، آنا آخماتووا در کنار اوزیپ ماندلشتام و نیکلای گومیلوف یکی از پایه‌گذاران جنبش اکمه‌ئیسم شناخته شد، سبکی که حال و هوایی تازه داشت و سمبولیسم “پوسیده” را به چالش می‌کشید. این دوره عمری کوتاه داشت و تمام توش و توان “عصر نقره‌ای” به زودی در آشوب و اضطراب جنگ جهانی اول و سپس انقلاب و “جنگ داخلی” و سرانجام استقرار نظام بلشویکی نابود شد.

در کشاکش انقلاب

آنا آخماتووا، چنان که خود نیز یادآور شده، روی هم شاعری غیرسیاسی بود و در برابر انقلاب بلشویکی اکتبر ۱۹۱۷، بی‌تفاوت بود اما این احساس به زودی به نفرت و بیزاری بدل شد که تا حدی علت شخصی داشت.
آنا آخماتووا از نوجوانی به نیکلای گومیلوف عشق می‌ورزید و در ۲۰ سالگی با او ازدواج کرد. گومیلوف پس از انقلاب از آخماتووا جدا شد تا با رهایی از قید خانواده، یکسره به فعالیت سیاسی بپردازد. او که گفته می‌شود با “محافل ضدانقلابی” ارتباط داشته، در سال ۱۹۲۱ به دست بلشویک‌ها تیرباران شد.

“پاکسازی بزرگ”

با استقرار دیکتاتوری خونین استالین از اوایل دهه ۱۹۳۰ در برابر هنرمندان دو راه بیشتر باقی نماند: مهاجرت از روسیه یا خاموشی تا همراهی با رژیم. خودکشی هم البته “راه” دیگری بود که مایاکوفسکی و یسه‌نین، دو شاعر بزرگ این دوران، انتخاب کردند.
آنا آخماتووا از نظر دستگاه سیاسی (چکا) مظنون به ارتباط با “عناصر ضدانقلابی” بود. او تصمیم به ماندن گرفت و حاضر نشد میهن خود را ترک کند. پافشاری او در ماندن در روسیه، آن هم در شرایطی که کشور در فقر و قحطی و ناامنی غوطه‌ور بود، بدگمانی دستگاه امنیتی را نسبت به او بیشتر می‌کرد.
در جریان شکار گسترده روشنفکران “ناراضی” نیکولای پونین، یار زندگی آنا آخماتووا دستگیر شد و مانند میلیون‌ها انسان بی‌گناه دیگر به اردوگاه (گولاگ) فرستاده شد. سرنوشت آنا آخماتووا مانند زنان بیشماری بود که ساعت‌های طولانی، هفته‌ها و ماه‌ها، جلوی زندان‌ها انتظار می‌کشیدند تا شاید از مردان خود خبری بگیرند یا بتوانند اندکی غذا به آنها برسانند، و معمولا خسته و گریان از در زندان پس رانده می‌شدند.
آخماتووا، همان گونه که بارها در شعرهایش گفته در “روسیه معصوم” مانده بود تا شاهد هشیار ستم عظیمی باشد که به نام کمونیسم بر مردم میهنش می‌رفت. شعر بلند رکویم (مرثیه مردگان)، یکی از اندوهبارترین سروده‌های قرن بیستم، یادگار این دوران است. آنا آخماتووا در دربدری‌های بی پایان و آوارگی‌های پرعذاب، سالیان دراز از این منظومه بلند و ده قسمتی حفاظت کرد. میلیون‌ها مردم زجرکشیده و داغدیده بندهایی از شعر را در مخفیگاهی امن یا در گوشه دل حفظ کرده بودند. شعر تنها در سال ۱۹۸۷ بود که به طور کامل در “اتحاد جماهیر شوروی” منتشر شد.

سالشمار آنا آخماتووا

۱۸۸۹
تولد در قصبه بالشوی فونتان در نزدیکی اودسا (اوکراین)، پدرش مهندس نیروی دریایی است.
۱۹۰۳
آشنایی با نیکولای گومیلوف، شاعری که همسر او شد.
۱۹۰۷
انتشار نخستین شعرها. آشنایی با شاعرانی که مکتب اکمه‌ئیسم را بنیاد گذاشتند.
۱۹۱۰
ازدواج با گومیلوف و سفر به پاریس. آشنایی با مودیلیانی.
۱۹۱۲
انتشار نخستین کتاب شعر به نام “عصر” که او را به شهرت رساند. تولد تنها فرزندش لو.
۱۹۱۸
جدایی از نیکلای گومیلوف. ازدواج با ولادیمیر شیلیکو.
۱۹۲۱
گومیلوف به دست بلشویک‌ها تیرباران می‌شود.
۱۹۲۲
انتشار ششمین کتاب شعرش “سال میلاد”. انتشار اشعار او ممنوع می‌شود. این منع عملا تا سال ۱۹۴۰ ادامه یافت.
۱۹۳۰
همسری با نیکلای پونین، منتقد هنری.
۱۹۳۵
دستگیری پونین و اعزام او به اردوگاه کار اجباری. او در سال ۱۹۵۳ در اردوگاه درگذشت.
۱۹۴۰
انتشار گزیده‌ای از اشعار در تیراژی محدود.
۱۹۴۵
بار دیگر آثار او ممنوع می‌شود. اخراج از اتحادیه نویسندگان. دستگیری پسرش لو.
۱۹۴۹
دستگیری مجدد پسرش لو و محکوم شدن او به ده سال کار اجباری.
۱۹۵۳
مرگ استالین. آزادی لو.
۱۹۵۸
اعاده حیثیت از آنا اخماتووا. بازگشت به اتحادیه نویسندگان و عضویت در هیئت رئیسه آن.
۱۹۶۱
چاپ مجموعه ای از اشعار.
۱۹۶۵
سفر به ایتالیا و بریتانیا. دریافت دکترای افتخاری ادبیات از دانشگاه اکسفورد.
۱۹۶۶
آنا آخماتووا ۵ مارس در مسکو درگذشت و در گورستان لنینگراد (سن پترزبورگ امروز) به خاک سپرده شد.

زیر این اندوه کوه‌ها سر خم می‌کنند
رود پهناور از رفتن می‌ایستد…
آن روزها تنها مردگان لبخند بر لب داشتند
خشنود از آرامش.
و لنینگراد به ولنگاری
زندان‌هایش را به پوزه گرفته بود
و ستون محکومان می‌گذشتند
درهم شکسته از شکنجه
و کوتاه بود سوت قطارها.
ستاره‌های مرده بالای سرمان
و زیر پا خاک معصوم روسیه
که له می‌شد زیر چکمه‌های خونین
و زیر تایر گشت‌ها.
“نیمی فاحشه و نیمی راهبه”
در اوایل دهه ۱۹۴۰ که اتحاد شوروی برای “جنگ بزرگ میهنی” آماده می‌شد، فضای سیاسی اندکی باز شد و سانسور تا حدی تخفیف یافت. شاعرانی که در میان مردم ارج و نامی داشتند، اجازه نشر یافتند. یکی از آنها آنا آخماتووا بود که فرصت یافت پس از سالیان دراز شعری منتشر کند و برای دوستداران خود از آثارش بخواند.
پس از پایان جنگ و با وزیدن سموم “جنگ سرد” این روزنه بسته شد و اختناقی سخت‌تر فرا رسید. تماس‌های ادبی آخماتووا با محافل ادبی غرب و ملاقاتی با آیزایا برلین، نویسنده و منتقد نامدار بریتانیایی، بهانه‌ای به دست مقامات داد تا موج تازه‌ای از تهمت و ناسزا را به سوی شاعر روان کنند.
آیزایا برلین که در لنینگراد (سن پترزبورگ امروز) به دیدن شاعر رفته بود، گزارش این دیدار را در مقاله‌ای خواندنی بازگو کرده است. (متن فارسی این نوشته با ترجمه وازریک درساهاکیان در دسترس است.)
آندریی ژدانوف، سرپرست امور فرهنگی رژیم، آشکارا آخماتووا را “نیمی فاحشه و نیمی راهبه” خواند. آوازه‌گران حکومت گفتند که او پیرو “زیبایی بورژوایی” و مبلغ “اروتیسم، عرفان و بی‌تفاوتی سیاسی” است و “ذهن جوانان شوروی را با افکار اشرافی” آلوده می‌کند.
به دنبال این حملات آخماتووا از اتحادیه نویسندگان اخراج شد. او را، که طرفداران بسیار داشت، دستگیر نکردند، اما گذاشتند تا در هجران دستگیرشدگان و ماتم دوستان نزدیک زجر بکشد.
یکی از شیوه‌های آزار دادن آنا آخماتووا، فشار بر یگانه فرزندش لو بود که بارها او را دستگیر کردند. مادر برای رهایی پسر، که می‌دانست به “گناه” مادرش مجازات می‌شود، هر تلاشی می‌کرد و به هر دری می‌زد.
هفده ماه تمام تمنا کردم
که به خانه برگردی
به پای جلادان افتادم.
آه پسرم، ای وحشت من،
و در این آشوب وحشتناک
نمی‌توانم بفهمم دیگر
چه کس حیوان و چه کس انسان است
تا روز اعدام چقدر مانده است؟
پسر با این که سه سال در جبهه جنگ با فاشیسم سرباز بود، بار دیگر در سال ۱۹۴۹ دستگیر شد و این بار به ده سال اقامت در اردوگاه محکوم شد.
لو گومیلوف در سال ۱۹۵۶ تنها سه سال پس از مرگ استالین آزاد شد، با “اعاده حیثیت” از تمام گناهانی که مرتکب نشده بود.
شعر آخماتووا حتی در سیاه‌ترین روزهای “شوروی” همچنان “غیرسیاسی” اما عمیقا انسانی باقی ماند. با سوزی جگرخراش، با شوق ترسان و لرزان زنی ماتم‌زده که هر بامداد به امید پایان یافتن شب دراز اختناق، پنجره را باز می‌کند.
بر پایه این سرگذشت رنج‌آلود و پربار چند فیلم و تئاتر ساخته شده است. برونو مانتووانی، آهنگساز معاصر فرانسوی، زندگی شاعره را دستمایه اپرایی ساخت به نام “آخماتووا” که در مارس ۲۰۱۱ در اپرای باستی (باستیل) پاریس به روی صحنه رفت.
مترجمان ایرانی، که برخی از آنها خود شاعر هستند، به ترجمه شعرهای آخماتووا به زبان فارسی همت گماشته‌اند: حشمت جزنی، صفدر تقی‌زاده، بهنام باوندپور، آزاده کامیار، ایرج کابلی، احمد اخوت، محمد مختاری، فریده حسین‌زاده، احمد پوری و…
امروز خیلی کار دارم:
خاطره را باید کشت از بیخ
و زیستن را آموخت از نو
و قلبی بایدم ساخت از سنگ.
اما نه… اینک فصلی تازه
پشت پنجره در غوغاست
این روز را از چندی پیش
حس می‌کنم در خانه خاموشم.
آنا آخماتووا، ۱۹۳۹

پروانه‌ای که رگ‌ها را می‌شکافد | هوشنگ آزادی‌ور

«من این‌جا ایستاده‌ام
با بلوطِ سینه‌ی ماه
و باریک‌ترین ریسمان بر حلقومم
گرهی‌ست سخت‌تر از عشق
.
گفتند چگونه‌ای
نشستم و برخاستم
و از کتفم
سیّاره‌ای زوزه کشید
که منم..»

عذابتر
با هاله‌ی رستگاری و بال
ارغوان بر منقار
آمده

- بدرود

به دلجوییم
پشتم را
تکانی از گردن سبزش
تاه می‌زند
چندانکه در نگین چشم
الماس تَرَک بردارد

سوگلی‌ی سوگوار شب
گردنت را بر هاله‌ی من بپیچ
تا بند بند رگهام
بر حریر پشتت
رودی بسازد به جانب ماه

عریان
بر جراحت من
می‌تکاند افسون از ناخنهاش
چشم در این لحظه می‌ترکانم
و می‌بینم خواجگان را
با دستهای عقیق
و چشمهای کبود
و سر بی‌سودا
و به یکباره ساقه‌ها در مشت اقلیمی‌م
رشد می‌کنند از پهنا

هی…
شهشهه‌ی تاریک مژه
فراخ‌تر از این صخره مبال

آمده – بدرود
به دلجوییم
از کلاه تاج تاجش دانستم
این آخرین مرگ من است ■

با یک قلب
و دو پلک دور پرواز
کنار سایه‌ات
می‌نشینی و
اندوه
تکه‌تکه‌ات می‌کند ■

هلاک در استخوان نقب می‌زند
هلاک –
در پای
گفتند بنشین ای ملکوتی و
برآر آوای

صدای بازو
در نقب پیچید و
رهگذر به خاک افتاد ■

*

پروانه ای که رگها را می شکافد

من اینجا
ایستاده‌ام
با بلوط سینه‌ی ماه
و باریکترین ریسمان بر حلقومم
گره‌یی‌ست سخت‌تر از عشق

گفتند چگونه‌ای
نشستم و برخاستم و از کتفم
سیاره‌ای زوزه کشید
که منم

ولادیمیر مایاکوفسکی شاعری که سه بار مرد *

ولادیمیر مایاکوفسکی شاعری که سه بار مرد *به مناسبت سالروز تولد ولادیمیر مایاکوفسکی/ مدیا کاشیگر

سال ۱۳۵۲ بود. دبیرستان را تمام کرده بودم، دانشگاه قبول شده بودم و
نمی‌دانستم تابستان گرم و ملال‌آوری را که در پیش بود چطور سر کنم که «کاوه
میرعباسی» زنگ زد و پرسید حوصله ترجمه‌ داری یا نه. با کاوه هم‌مدرسه و
همکلاس بودیم و سالی زودتر کتابی برای کودکان را مشترکا ترجمه کرده بودیم.

به مناسبت سالروز تولد ولادیمیر مایاکوفسکی/ مدیا کاشیگر

ولادیمیر مایاکوفسکی شاعری که سه بار مرد *
سال
۱۳۵۲ بود. دبیرستان را تمام کرده بودم، دانشگاه قبول شده بودم و
نمی‌دانستم تابستان گرم و ملال‌آوری را که در پیش بود چطور سر کنم که «کاوه
میرعباسی» زنگ زد و پرسید حوصله ترجمه‌ داری یا نه. با کاوه هم‌مدرسه و
همکلاس بودیم و سالی زودتر کتابی برای کودکان را مشترکا ترجمه کرده بودیم.
«اسماعیل عباسی» که در آن هنگام سرویراستار انتشارات «بابک» بود همراه جلیل
روشندل «شعر چگونه ساخته می‌شود» مایاکوفسکی را ترجمه کرده بود و در
برنامه‌هایش برای نشر، ترجمه ادبیات روس اوایل سده۲۰ را هم داشت. زندگینامه
ولادیمیر مایاکوفسکی را به کاوه داده بود، به دنبال مترجمی برای زندگینامه
سرگی یسنین می‌گشت و کاوه مرا معرفی کرده بود.
مشغول کار شدم، اما هرچه جلوتر می‌رفتم،
یسنین کمتر به دلم می‌نشست. کاوه را هفته‌ای یکی، دوبار می‌دیدم، من از
ناله‌های یسنین می‌نالیدم و او از وجدی که شعر حماسی مایاکوفسکی در او
برمی‌انگیخت. فکر می‌کنم حرف‌های کاوه و شور سن آن روزگارم که حماسه را بر
غنا ترجیح می‌داد سبب شد بروم شعر مایاکوفسکی را بخوانم.
ترجمه زندگینامه یسنین سرانجامی نیافت. کاوه هم نمی‌دانم به چه دلیل ترجمه
خودش را هرگز تمام نکرد. تابستان تمام شد. کاوه برای ادامه تحصیل راهی فرنگ
شد و من هم شدم دانشجوی دانشگاه تهران. اما ویروس مایاکوفسکی گرفتارم کرده
بود.
تصور می‌کنم در سال ۱۳۵۶ بود که خودم، زندگینامه مایاکوفسکی به قلم خودش
را، همراه با چند شعر، منتشر کردم: ترجمه‌ای بسیار بد و پر از غلط که
۱۰سالی از ترجمه شعر منصرفم کرد.
اواسط دهه ۶۰ بود که رضا خاکیانی ترجمه بنژامن کوریلی از «ابر شلوارپوش» را
به‌ام هدیه داد و فهمیدم که پس از آن‌ همه سال، ویروس مایاکوفسکی از وجودم
بیرون نرفته و فقط نهانی شده است. وسوسه ترجمه شعر برگشت و ۱۸ماه از
زندگی‌ام به شادی ترجمه« ابر» گذشت. کمی با تجربه‌تر شده بودم و چون روسی
بلد نبودم و اصل شعر برایم نامفهوم بود، ترجمه کوریلی را با دو ترجمه
فرانسوی دیگر و ترجمه انگلیسی چاپ پروگرس مسکو مقایسه می‌کردم و همزمان
هرچه کتاب درباره مایاکوفسکی پیدا می‌کردم، می‌خواندم. بعد از« ابر»، به
سراغ «نی‌لبک مهره‌های پشت» رفتم که پیش از آن، در سال ۵۶، ترجمه
شکست‌خورده بخش‌هایی از آن را منتشر کرده بودم و بعد، خیلی ساده، تصمیم
گرفتم ویروس را در خودم بکشم بی‌خبر از اینکه این‌بار ویروس، از میان
آنهایی که« ابر» را خوانده بودند، یارانی یافته که جان‌سخت‌ترش خواهند کرد.
بدین‌سان بود که علی شفیعی برایم ترجمه‌اش را آورد از خاطرات ورونیکا
پولونسکایا، واپسین عشق مایاکوفسکی که روایتی از روزهای واپسین زندگی و
چرایی مرگ او می‌داد که با آنچه پیش از آن منتشر شده بود، منافات داشت:
اتحاد شوروی سقوط کرده بود و سندهایی که پلیس سیاسی توقیف کرده بود، یکی پس
از دیگری منتشر می‌شد.
بدین‌سان بود که ۱۰سالی دیرتر، دوستی دیگر برایم از چاپ «سانسورنشده‌»
یادداشت‌های لیلی بریک از مایاکوفسکی خبر آورد که بی‌درنگ درصدد تهیه آن
برآمدم.
و بدین‌سان بود که سال گذشته، «زندگی بر میز قمار» را خواندم، زندگینامه
مفصل مایاکوفسکی به قلم پژوهشگر سوئدی، بنگت یانگفلوت و بهت‌زده دریافتم که
هنوز انبوهی از یادداشت‌های لیلی بریک در آن متن «سانسورنشده» نبود چون
دولت روسیه، به‌محض رهایی از دغدغه‌های امنیتی استقرار، دسترسی به آنها را
تا ۲۰۵۰ ممنوع اعلام کرده است.
مایاکوفسکی شاعری استثنایی، از روزگاری استثنایی بود. به‌تعبیر بوریس پاسترناک، «از همان گهواره، نازپرورده آینده» بود.
روسیه، پس از سده‌ها فترت و خواب‌رفتگی، به‌ناگهان بیدار شده است: موسیقی و
باله‌اش با ایگور ستراوینسکی و سرگی دیاگیلف می‌درخشند؛ تجسمی‌کارانش،
واسیلی کاندینسکی و ولادیمیر تاتلین و کازیمیر مالویچ، هنر مدرن را پدید
آورده‌اند؛ از نویسندگانش، فئودور داستایوسکی، زیگموند فروید را تکان داده
که خود همچنان جهان آن روز را تکان می‌دهد و در پراگ، برلین، پاریس و جهان
انگلیسی‌زبان، مترجمان چشم‌انتظار آثار جدیدتر لئو تالستوی و آنتون
چخوف‌اند.
از همان کودکی، حافظه‌اش زبانزد خاص و عام است: پدرش عاشق شعر بود و
کتاب‌های پوشکین و لیرمانتوف و نکراسوف را بلند می‌خواند، ولودیای کوچک همه
این شعرها را از بر می‌خواند. از همان نوجوانی، سوداهای انقلابی دارد. پس
از مرگ پدر، خانواده از ۱۹۰۶ در مسکو مستقر شده است. مادر برای کمک‌خرج
اتاق به دانشجویان کرایه می‌دهد و این دانشجویان، ولودیای نوجوان را با
مارکسیسم آشنا کرده‌اند. در ۱۹۰۸، پلیس سیاسی مسکو، پرونده‌ای به نام او که
تازه ۱۵سالش شده، باز می‌کند و تا ۱۹۱۰، چندین بار بازداشت و سه‌بار
زندانی می‌شود. در دوبار نخست، به‌مدت یک‌ماه و در بار سوم، برای شش‌ماه که
از این شش‌ماه، پنج‌ماه را در زندان بوتیرکی، در سلول انفرادی، می‌گذراند.
در اوایل فوریه ۱۹۲۲، در شعر« عاشقم»، از این دوران می‌نویسد: «جوانی مشغله
از پس مشغله دارد/ پسر و دختر ابلهانه دستور زبان یاد می‌گرفتیم/ اما/ از
دبیرستان اخراجم کردند/ به گشت‌زنی در زندان‌های مسکو فرستادند/ در دنیای
کوچک حریم هرکس/ غزل‌های مووِزوِزی مخصوصِ اتاق‌خواب می‌روید/ من اما/ عشق
را/ در بوتیرکی یاد گرفتم. […] من/ از پشتِ دریچه سلول ۱۰۳/ عاشقِ یک
بنگاهِ کفن و دفن شدم./ نگاهِ هرروزه به آفتاب/ دل را قرص می‌کند./ این
پرتوهای کوچک دانه‌ای چند؟»/ من/ برای لکه زردی بر دیوار/ دنیا می‌دادم.»
در بوتیرکی، برای کشتن وقت، بایرون و پوشکین و شکسپیر را می‌خواند، اما
شوقی در او برانگیخته نمی‌شود. به‌سراغ شاعران سمبولیست می‌رود: کنستانتین
بالمونت و آندری بیلی. فرم مدرن شعرها او را شیفته می‌کند، اما مضمون‌ها و
زبان تصویری‌شان برایش بیگانه است. تجربه زیسته‌اش از واقعیت به بیان دیگری
نیازمند است. پس شعر می‌گوید، دفترچه‌ای کامل از شعر که در هنگام آزادی از
زندان، در ژانویه ۱۹۱۰، نگهبانان ضبط می‌کنند شعرها آنقدر بد است که دیرتر
خواهد گفت که از این بابت «سپاسگزار» است.

ولادیمیر مایاکوفسکی

ولادیمیر مایاکوفسکی

دانش‌آموز اخراجی هنرستان است. پس از آزادی، مدت‌ها در انتخاب میان
ادامه تحصیل یا فعالیت سیاسی سرگردان است. در ۱۹۲۲، در این‌باره می‌نویسد:
«در آن زمان، برایم تنها دورنمای [فعالیت سیاسی]، نوشتن بیانیه‌هایی بر
اساس اندیشه‌هایی بود که اگرچه از کتاب‌هایی درست در آمده بودند، اما زاده
خودم نبودند. اگر خوانده‌هایم را ازم می‌گرفتند، برایم چه می‌ماند؟ روش
مارکسیستی. اما آیا آن‌گاه روش مارکسیستی، سلاحی نمی‌شد در دست‌هایی بیش از
اندازه جوان؟ کاربرد این سلاح با دوستان هم‌قطار کاری نداشت، اما آیا در
مقابل حریفان هم موفق می‌شدم؟»
اگرچه این نوشته به ۱۲سال دیرتر از آن روزگار برمی‌گردد، اما بازسازی‌ای به
‌قصد توجیه نیست و از جدالی خبر می‌دهد که از همان هنگام در دل او، میان
هنر و سیاست، وجود داشت، در تمام زندگی‌اش ادامه یافت و سرانجام مرگش را
رقم زد.
پس به فعالیت سیاسی بدرود می‌گوید، اما چون در توانمندی ادبی خود تردید
دارد، به نقاشی روی می‌آورد و خود را آماده شرکت در مسابقه ورودی مدرسه
نقاشی، تندیس‌سازی و معماری مسکو می‌کند که تنها موسسه‌ای است که از
دانشجویانش گواهی حسن رفتار سیاسی نمی‌خواهد و در کلاس طراحی پذیرفته
می‌شود.
۱۸سال دارد و قدش و اعتماد به‌نفسش چنان بالا، نیش زبانش چنان برنده و
حرکت‌هایش چنان تند است که همه‌جا جلب توجه می‌کند. همیشه سیگاری به گوشه
لب دارد و یک دم قرار ندارد. رخت و لباسش هم مزید بر علت است: موهای بلند
شانه‌نکرده، کلاه سیاه لبه پهن که تا بالای ابرو پایین می‌کشد، پیراهن و
کراوات سیاه – خلاصه، به‌تعبیر بنگت یانگفلوت، «قهرمانی بایرونی در
جست‌وجوی هویت.»
اما اینها همه ظاهرسازی است و به‌تعبیر بوریس پاسترناک، «وقاحت کلامی» او
نقابی بر «کم‌رویی بی‌پایان» او و «اعتماد به‌نفس ظاهری» پیامد «بی‌جسارتی
توام با اضطراب» و «نومیدی بی‌دلیل» اوست.
مدرسه نقاشی، تندیس‌سازی و معماری مسکو استاد جوانی دارد به نام داوید
بورلیوک. بورلیوک فقط ۱۱سال از مایاکوفسکی بزرگ‌تر است و اوایل، رابطه‌شان
بد است و بورلیوک حتا در این فکر است که «کتک سیری» به این «غول کثیف و
ژولیده و بی‌ادب و بددهن» «با لباس‌های خاک‌گرفته» بزند. شبی، در پاییز
۱۹۱۲، یکدیگر را در کنسرتی از راخمانینوف می‌بینند و به‌تعبیر مایاکوفسکی،
هر دو از شدت «ملال صوتی موسیقی رسمی» به خیابان‌های مسکو پناه می‌برند، با
هم از هر دری می‌گویند و مایاکوفسکی، یکی از شعرهای خودش را – به اسم
اینکه «آشنای دوری» گفته می‌خواند. بورلیوک فریب نمی‌خورد: «شعر را خودت
گفتی. تو نابغه‌ای!» و از فردایش، در همه‌جا، مایاکوفسکی را به‌عنوان «دوست
شاعر نابغه‌ام، مایاکوفسکی» معرفی می‌کند و مایاکوفسکی – به‌تعبیر خودش –
«چاره‌ای نمی‌یابد جز آنکه شاعر شود»، چون در آن شب پاییز ۱۹۱۲، «به‌شکلی
کاملا نامنتظره، شاعر شده» بود.
در دسامبر ۱۹۱۲، نخستین مانیفست فوتوریست با امضای ولادیمیر مایاکوفسکی،
داوید بورلیوک، ولمیر خلبنیکوف و آلکسی کروچونیخ منتشر می‌شود.
در تابستان ۱۹۱۴، جنگ نخست جهانی آغاز شده و مایاکوفسکی که از شعرخوانی در
روسیه برگشته و دیگر به‌جای رخت و لباس کثیف و پاره سابق، پالتو سیاه شیک و
کلاه سیلندر می‌پوشد و عصای خوشگلی نیز برای خودش خریده که در هوا
می‌چرخاند، دل به دختر ۱۸ساله جوانی می‌بندد به نام الزا کاگان که دیرتر به
نام الزا تریوله مشهور خواهد شد. الزا خواهری دارد به نام لیلی که همه او
را به نام خانوادگی شوهرش، اوسیپ، لیلی بریک صدا می‌زنند.
الزا که دل‌باخته ولادیمیر شده است، در منزل لیلی زندگی می‌کند. شبی،
مایاکوفسکی در آنجا به دنبالش می‌آید و هنوز از راه نرسیده شروع می‌کند از
خودش تعریف‌کردن و اینکه بزرگ‌ترین شاعر روسیه است و هیچ‌کس هم نمی‌تواند
شعر او را مثل خودش بخواند. لیلی می‌پرسد: «مطمئن‌اید؟» و از مایاکوفسکی
می‌خواهد شعری به او بدهد تا بخواند. مایاکوفسکی شعر «مامان و شامگاهی که
آلمانی‌ها کشتند» را به او می‌دهد. لیلی شعر را می‌خواند: «چطور خواندم؟ -‌
ای، بد نبود. از شعر خوش‌تان آمد؟ – نه زیاد.» میانه فوری شکرآب می‌شود.
لیلی می‌نویسد: «می‌دانستم بهتر است جلو نویسنده‌ها، ازشان تعریف کنی، اما
مایاکوفسکی چنان بی‌اندازه پررو بود که به‌ام برخورده بود.» از این مساله،
الزا بیش از همه در رنج است، به‌ویژه آنکه لیلی و اوسیپ بریک از او
خواسته‌اند ارتباط خود را با مایاکوفسکی قطع کند که همچنان به‌دنبال او به
خانه آنها می‌آید. برای الزا، تنها چاره، اذعان لیلی و اوسیپ – که منتقد
ادبی به‌نامی است – به نبوغ شعری مایاکوفسکی است و برای این کار باید
بپذیرند شعر مایاکوفسکی را با صدای خودش بشنوند. سرانجام پیروز می‌شود، شبی
در ژوییه ۱۹۱۴، مایاکوفسکی می‌آید و ابر شلوارپوش را می‌خواند: «تب نوبه
شعر می‌بافد/ در فکری/ در اودسا بود/ اودسا.»
لیلی بریک می‌نویسد: «همه سر را بلند کردیم و تا به آخر از معجزه‌ای که
می‌شنیدیم چشم برنداشتیم. […] مایاکوفسکی اصلا از جایش تکان نخورد. کسی
را نگاه نمی‌کرد. ناله می‌کرد، خشمگین می‌شد، مسخره می‌کرد، عجول می‌شد،
هیستریک می‌شد و برای آنکه میان بخش‌های مختلف شعر فاصله بگذارد، مکث
می‌کرد. شعر که تمام شد، رفت و پشت میز نشست و با بی‌تفاوتی من‌در‌آوردی
چای خواست. بی‌درنگ به‌طرف سماور دویدم تا برایش چای بریزم که الزا بانگ
زد: «نگفته بودم؟.»
اما ماجرا به شکلی که الزا می‌خواست ادامه نمی‌یابد.
همه به شعف آمده‌اند. لیلی می‌نویسد: «خیلی وقت بود خواب چنین لحظه‌ای را
می‌دیدیم. مدت‌ها می‌شد دیگر حوصله پیدا نمی‌کردیم هیچ‌چیز را بخوانیم.»
هوش و حواس اوسیپ زودتر از بقیه سر جای خود برمی‌گردد. می‌گوید مایاکوفسکی
از همین حالا و حتی اگر تا آخر عمر هم دیگر شعر نگوید، شاعر بزرگی است و
دفتر شعر «ابر شلوارپوش» را از او می‌گیرد و غرق خواندن و بازخواندن آن
می‌شود تا اینکه مایاکوفسکی دفتر را از او پس می‌گیرد تا بر آن بنویسد:
«تقدیم به لیلی یوریونا بریک.» مایاکوفسکی، همان شب، عاشق لیلی شده است.
احتمال قریب‌به‌یقین، الزا، لیلی و اوسیپ نخستین کسانی‌اند که در آن شب،
متن نهایی «ابر» را می‌شنوند. مایاکوفسکی پیش‌تر بخش‌هایی از آن را برای
ایلیا رِپین نقاش، کورنی چوکووسکی منتقد و ماکسیم گورکی خوانده است. گورکی
با شنیدن شعر گریسته بود. گورکی می‌نویسد: «انگار با دو صدا حرف می‌زد که
گاه غنای محض بود و گاه سخره تیز. چنین بود انگار خودش خودش را نمی‌شناسد و
از خودش می‌ترسد […] اما آشکارا معلوم بود آدمی است با حساسیت خیلی
ویژه، خیلی مستعد – و بدبخت.»  چه چیز در« ابر» گریه گورکی و شعف لیلی و
اوسیپ بریک در برابر تازگی شعر را سبب می‌شود؟ برای همه کسانی که شعرهای
قبلی مایاکوفسکی را خوانده بودند، فوتوریستی نبودن« ابر» شگفت‌انگیز بود.
البته شعر سرشار از استعاره‌های جسورانه و ترکیب‌های بدیع بود، اما هیچ
ربطی به شعر تجربی فورمالیستی سختی نداشت که سبب‌ساز شهرت مایاکوفسکی شده
بود. تازگی شعر، در پیام آن بود و لحنش که بیشتر اکسپرسیونیستی بود تا
فوتوریستی.
مایاکوفسکی، سه‌سال دیرتر، پس از انقلاب، پیام چهار بخش شعر را چنین خلاصه
می‌کند: «مرگ بر عشق‌تان»، «مرگ بر هنرتان»، «مرگ بر نظام‌تان.» طبعا شعر
نه این‌قدر نظام‌مند است و نه این‌قدر متقارن‌، اما کافی است در مقابل این
«تان» – که دلیل ایدئولوژیکی دارد و جامعه بورژوایی را نشانه می‌رود، یک
«من» بگذاریم. منی که این‌چنین بر این تان می‌تازد کیست؟ مایاکوفسکی و
اتفاقا« ابر» روایت عشق بی‌سرانجام مایاکوفسکی، «من»، جلجتای زیباشناختی
مایاکوفسکی، شورش مایاکوفسکی در برابر بیداد و نبرد مایاکوفسکی با خدایی
سنگدل و غایب است.
مایاکوفسکی شعر را، والت ویتمن‌وار، با تعریف از خودش آغاز می‌کند: «بر جان
من نه هیچ تار موی سفید است/ نه هیچ مهر پیرانه/ من/ زیبایم/ بیست و دو
ساله /تندر صدایم/ می‌درد/ گوش دنیا/ پس می‌خرامم» و بی‌درنگ خواننده را
آماده تغییر خُلق شاعر در طول شعر می‌کند: «اگر بخواهید/ تن هار می‌کنم/
همانند آسمان/ رنگ در رنگ/ اگر می‌خواهید/ حتا از نرم نرم‌تر می‌شوم/ مرد/
نه/ ابری شلوارپوش می‌شوم.»
بخش نخست از عشق به یک زن می‌گوید: ماریا – که شخصیتش از جمله الهام‌گرفته
از شخصیت ماریا دنیسواست- دختری که با او در اودسا آشنا می‌شود. مایاکوفسکی
در هتل است و انتظار آمدن او را می‌کشد که ناگهان صدای پرش ‌پی‌های خود را
می‌شنود که در ابتدا «آرام»اند، اما ناگهان «می‌پرند در جا/ همانند بیماری
بر تخت» و «پی‌یی تنها/ می‌جهاند از جا/ دو پی خفته/ در رقصی جنون‌آسا.»
رقصی چنان جنون‌آسا که «گچ از سقف» فرو می‌ریزد. وقتی ماریا سرانجام
می‌آید، می‌گوید: «راستی/ خبر داری؟/ دارم شوهر می‌کنم.» واکنش تند اولیه
«بکن!/ به درک!» بی‌درنگ جای خود را به آرامشی ساختگی می‌دهد: «ببین/
آرامم/ آرام‌تر از نبض یک مرده.» اما در درون او، «کسی دیگر/ می‌زد دست/
می‌زند پا» چون «بهترین مریضی دنیا را گرفته» – عشق – و قلبش «گُر گرفته.»
پس، از آتش‌نشان‌ها کمک می‌خواهد تا «قلب مشتعل» او را خاموش کنند، اما «با
ملایمت.» اصلا خودش برایشان آب خواهد آورد «چلیک چلیک/ از همه چشم‌های
اشک.» هرگونه تلاش برای خاموش‌کردن آتش و رهایی از عشق بی‌نتیجه است و
واپسین فریادش «می‌پیچد/ در سکوتی که داده او را امان/ تو/ دست‌کم/ تو/
بازگو/ ناله‌کنان/ بازگو با قرن‌ها/ که من/ می‌سوزم.»
بخش دوم به‌کلی متفاوت است: «من بر هر آنچه هست/ نوشته‌ام/ نیست.» آن
روزگار سپری شده است که شاعر خرامان‌خرامان راه می‌رفت «شاید بجوشد شعر» و
«در جراجر وزن و قافیه» بپزد «آرام آرام/ خورشت عشق و بلبل.» روزگار،
روزگاری است که «می‌پیچد به خود/ کوچه بریده‌زبان/ ندارد زبان تا کند
فریاد/ ندارد زبان تا گوید سخن»، شهر مدرن، شاعر مدرن می‌خواهد و سرودی که
بپیچد «در هر کارخانه/ در هر آزمایشگاه.» اما راه خارزار است. در شعرخوانی
۱۹۱۴-۱۹۱۳، «جلجتاها» برپا شده است و شنوندگانش «یکصدا» بانگ بر داشته‌اند:
««بر صلیبش کنید!/ بر صلیب!.» به قصه‌ای «مانند» است، «ملال‌آور/
بی‌معنا»، «مسخره عام» و «مضحکه خاص» است. اما می‌داند که آینده از آن
اوست، می‌بیند «عبور آن کس را/ که هیچ‌کس نمی‌بیند/ از کوهسار زمان.»
می‌بیند فرود سالی را «بر تاج خار انقلاب»: «وقتی منجی بیاید/ وقتی شما/ در
طنین انقلاب/ بپیوندید به او/ من/ از تن/ جان خواهم کند/ من/ جان کنده از
تن/ زیر پا/ صاف خواهم کرد/ من/ جان صاف شده/ خون‌چکان/ پرچم شما خواهم
کرد.»
در بخش سوم همین مضمون‌ها را می‌بینیم، اما بن‌مایه انقلاب برجسته‌تر شده
است. ابرها، به «کارگرانی سفیدپوش»، «در گرماگرم تدارک انقلاب» و
مایاکوفسکی همه «گرسنگان حقیر/ بردگان کوچک/ تن‌نشورهای خورده به شپش» را
به قیام فرا می‌خواند: «عابر!/ دست از جیب در آر! سنگی بردار! خنجری/
بمبی!/ دست نداری/ با کله بپر وسط دعوا!/ به پیش گرسنگان حقیر.» اما شاعر
مردد است قیام فایده‌ای داشته باشد: «در آسمان سرخ از سرود مارسیز/
می‌ترکید/ غروب/ سلطه می‌یافت/ جنون/ خبر می‌داد/ از نیستی کامل/ شب خواهد
آمد/ خواهد کشت/ خواهد درید» چون «شب/ باز/ مزاحم است» و اگرچه «مشتی ستاره
دارد دستی خائن/ اما/ پراکنده کرده است/ ستاره‌هایش.» پس می‌رود و «در کنج
میخانه‌ای» می‌کپد: «می‌ریزم شراب بر جانم و بر سفره» و «از کنج میخانه»،
ماریای دیگری را می‌بیند: «مریم عذرا/ با چشمانی گرد/ می‌نشیند/ بر قلب» و
«از سر رسم/ اختیار تاج» باز به «مشتی ولگرد» سپرده می‌شود که باز «باراباس
را ترجیح» می‌دهند «بر جلیلی مغبون» که اشاره به خودش است: «شاید/ دستی/
از سر عمد/ مرا/ چرخ کرده است در میان آدم‌ها/ شاید/ من/ با این چهره گمم/
زیباترین پسران تو باشم/ […] من/ شاعر ماشینم/ شاعر خاک رس/ اما/ شاید/
نباشم من/ جز حواری سیزدهم/ در خاکی‌ترین انجیل‌ها.»
هرچند اعتراض مایاکوفسکی از ابعاد اجتماعی خالی نیست، این اعتراض در غایت
به شورش علیه نظام و دورانی بدل می‌شود که زندگی انسان را به تراژدی بدل
می‌کند و این وجهی است که در بخش چهارم شعر آشکارتر است. ماریا باز عشق او
را پس می‌زند و پاسخ شاعر، در سطری از شعر است که مایاکوفسکی نمی‌توانست در
آن زمان پیش‌بینی کند چقدر درست از آب در خواهد آمد: «من و دلم هرگز
نبوده‌ایم با هم تا یک بهار.» مایاکوفسکی، مسوول شکست خود در عشق را قدرتی
می‌داند که اگرچه به او «دو دست» «لب» داده، اما نمی‌تواند «ببوسد/ ببوسد
ببوسد ببوسد/ و هر بار/ درد نکشد»: ترا قدرت‌مند می‌پنداشتم/ اما تو ضعیفی/
تو/ کوچکی/ دیدی؟/ کفر گفتم/ حالاست چاقو هم بکشم/ لاشخورها!/ بال‌های‌تان
تنگ‌تر/ در بهشت جا کم است/ گفتم تنگ‌تر!/ چرا بال‌های‌تان خیس است؟/ چرا
بال‌های‌تان از ترس مرده؟/ اما تو/ عودزده عودخور/ من/ شکمت را سفره خواهم
کرد/ من/ شکمت را جر خواهم داد/ از اینجا/ تا/ آلاسکا.» عشق، انسان را به
جنون و به آستانه خودکشی می‌کشاند، اما جهان همانی می‌ماند که بود، شورش
بی‌حاصل است، اما «صدایی بر نمی‌خیزد/ جهان/ گوش گنده‌اش/ گوش پر ستاره‌ پر
کنه‌اش را/ بر روی دست گذاشته است/ خفته است.»
ابر شلوارپوش، جوانان شورشی رمان‌های فئودور داستایوسکی را برای بوریس
پاسترناک تداعی می‌کند. ماکسیم گورکی از این می‌گوید که چنین گفت‌وگویی را
فقط در «عهد عتیق و کتاب ایوب» خوانده است. مایاکوفسکی هنوز بسیار جوان
است، اما مضمون‌شناخت «ابر» – جنون، خودکشی، ستیز بی‌حاصل با سرنوشت –
چکیده مضمون‌شناختی است که همه آثار بعدی او را آبیاری خواهد کرد. همین
مضمون‌شناخت، دو سال پیش‌تر، مضمون‌شناخت نمایشنامه «ولادیمیر مایاکوفسکی»
شده بود، درامی اکسپرسیونیستی و نیچه‌وار، با زیر عنوان «تراژدی.» همچنان‌
که بوریس پاسترناک نوشته، در این نمایشنامه، «ولادیمیر مایاکوفسکی»
به‌عنوان نام اثر آمده و نه نام نویسنده اثر: «در پس چنین عنوانی، کشفی
نبوغ‌آسا پنهان بود و آن اینکه شاعر نه آفریننده و بل‌که موضوع شعر غنایی
است که به اول شخص مفرد با خوانندگان خود سخن می‌گوید.» خود مایاکوفسکی نیز
در پاسخ به این پرسش که چرا نمایشنامه چنین عنوانی دارد، می‌گوید: «نام
شاعری است که در نمایشنامه به رنج‌کشیدن برای همگان محکوم است.» شاعر، کسی
است که همه، همه کاسه و کوزه‌ها را بر سر او خورد می‌کنند، تنهاست و مطرود
جمع، اما این بار را می‌پذیرد چون شاعر است.

* این نوشته بخشی از مقاله‌ای مفصل درباره ولادیمیر مایاکوفسکی است.

تاملی در اشعار رابرت فراست و سهراب سپهری

:رابرت فراست، یکی از محبوب‌ترین شاعران سال‌های آغازین قرن بیستم است و
اشعار او که چندین بار جایزه‌ی پولیتزر را از آن خود کرده‌اند، از
شناخته‌شده‌‌ترین آثار  آمریکایی هستند. با این حال، چپ فرهنگی آمریکا، تا
مدتها پرهیزِ  رابرت فراست از رویدادهای سیاسی را برنمی‌تافت و از او به
دلیل دوری از مضامین جاری سیاسی  گلایه داشت.  داوری‌های غیرعادلانه نسبت
به او مطرح کردند و  اشعارش را روستایی و ساده‌دلانه‌ لقب دادند.
در
کنار همه‌ی پیش‌داوری‌ها و قضاوت‌های نادرست دانشگاهیان آمریکا،
محافظه‌کاران و مذهبی‌ها هم با رابرت فراست میانه‌ی خوبی نداشتند. آنها نیز
در کنار منتقدان نخبه گرا، چهره‌ی بی‌آزار و منفعلی از او ارائه می‌دادند.
هر کس از ظن خویش یارش گشته بود و با وجود علاقه‌ی عموم مردم به اشعارش،
گویی کسی نمی‌خواست یا نمی‌توانست به جان‌مایه‌ی اشعار او و به دنیای
شعری‌اش راه پیدا کند.
تازه چند سالی‌ست که به‌تدریج در محافل
دانشگاهی و ادبی، گفتمان تازه‌ای درباره‌ی اشعار رابرت فراست در حال شکل
گرفتن است. سرانجام پس از ۸۰ سال جامعه‌ی ادبی آمریکا پذیرفته است که در حق
رابرت فراست به‌عنوان یک شاعر کلاسیک و مدرن ظلم کرده است. بررسی‌ها و
نقدهای تازه از اشعار فراست نشان می‌دهد که دنیای شعری او نه تنها ملودرام و
سطحی نیست بلکه سرشار از نگاه انتقادی و فلسفی‌ست.
به نظر من، آنچه
که بر رابرت فراست امریکایی گذشت،  به طرز آشکاری  شبیه داوری  است که نسبت
به اشعار سهراب سپهری ایرانی شده است. از سال‌های دهه‌ی چهل تاکنون،
جامعه‌ی ادبی به جا مانده از همان دوران ، دلِ خوشی از اشعار آرام و به
ظاهر منفعل سپهری ندارد.
سپهری که مورد بی‌لطفی هنرمندان چپ و
سلیقه‌ی یک‌جانبه‌نگرِ سرشار از شعار، پیام و ادعای تعهد اجتماعی آنها قرار
گرفته بود به‌‌‌‌ همان اندازه نیز از سوء تعبیر فرصت‌طلبانه‌ی
محافظه‌کاران مذهبی که گمان می‌کنند زبان و لحن و نگاه سپهری در اشعارش،
مذهبی و محافظه‌کار است، صدمه دیده است. این گروه دوم با تبلیغات زمامداران
اسلامی کشور، با گرایش اول همسو شده‌اند و هر دو جریان به این تصور دامن
می‌زنند که آثار سهراب سپهری بی‌آزار و منفعل‌کننده است.
فراست
به «اصالت تخیل» اعتقاد داشت. به نظر او هنرمند و به‌ویژه شاعر از استقلال
برخوردار است و می‌تواند در این هولناکی بیکران، به سهم خود و در حد
توانایی‌اش، با رویکرد به تخیل، نظم مطلوبی در زندگی به وجود آورد. برای
همین است که رابرت فراست با وجود داشتنِ ذهنِ تجریدی و مدرن، عمدتاً شعر
منظوم و سنتی می‌سرود.
رابرت فراست معتقد است که: «شعر درنگی است
کوتاه در برابر بی‌نظمی و پریشانی». از این نظر او در اشعارش تلاش می‌کند
این حقیقت را نشان دهد که هر چند سرنوشت انسان برآمده از تصادفات کور است و
در مجموع تقدیر، زندگی را رقم می‌زند، اما هنوز انسان می‌تواند بخشی از
سرنوشتش را خودش تعیین کند و سررشته‌ی امور زندگی‌اش را به‌دست گیرد.
او
اصرار داشت با آفریدن یک نظم تخیلی در گرداب مخوف زندگی، درنگ کوچکی ایجاد
کند. اگر با این انگیزه و تعریف از شعر به کارهای سپهری نگاه کنیم، در
بسیاری از آثار او نیز می‌توانیم رد و نشانی از دنیای تخیلی و درنگ در
لحظه‌ها را در برابر حزن ابدی موجود بیابیم.
دلم می‌خواست اشعار زیبا
و نغزِ رابرت فراست را ترجمه کنم ولی مشکل اصلی، ترس از دشواری‌هایی است
که در ترجمه‌ی اشعار منظوم وجود دارد. به نظر من برای ترجمه‌ی شعر از زبان
مبداء و تبدیل آن به شعر در زبان مقصد، به‌ویژه شعری که مانند اشعار رابرت
فراست تأویل‌پذیر و سرشار از استعاره‌های چندمعنایی‌ست، مترجم نه تنها باید
به هر دو زبان تسلط کامل داشته باشد، بلکه باید در هر دو زبان  شاعر نیز
باشد.
در یکی ازشناخته‌شده‌ترین اشعار رابرت فراست،«جاده‌ای که
انتخاب نشد» ۲، راوی شعر از راه‌های متفاوتی که هر کس به دلایل شخصی انتخاب
می‌کند سخن می‌گوید. در ادامه، او به خود شهامت می‌دهد که بگوید بهترین
راه را برگزیده است. در حالی‌که عنوان همین شعر کوتاه از این معنا نشان
دارد که همیشه در زندگی یک جاده‌ی طی نشده وجود دارد . شاعر در این قطعه در
این نکته درنگ می‌کند و این پرسش را مقابل ما می‌گذارد که آیا به‌راستی ما
با هر انتخاب، فرصت انتخابی دیگر را از خود سلب نمی‌کنیم؟
در شعر
کوتاه «طراحی» ۳، که از آخرین اشعار منظوم ولی مملو از ظرافت‌ها و
کنایه‌های ادبی رابرت فراست است، با تصاویرِ تصادفی و غیر منتظره مانند
مشاهده‌ی یک عنکبوت چاق و سفید که حشره‌ای را در کفن سفید تار خود بر روی
تپه سفیدی به دام انداخته، روبرو می‌شویم.
رابرت
فراست با دیدن چنین واقعه‌ی نادری، درنگی می‌کند در مفهوم هستی و لحظه‌ای
از دریچه‌ای تازه‌ به جهان می‌نگرد. او می‌خواهد با چنین تصویری نشان دهد
که تصادف غیرمنتظره و بی‌دلیلی مانند به دام افتادن یک حشره در تار عنکبوت
که او شاهد آن بوده است، از هر نظر به «طراحی» از پیش‌تعیین‌شده‌ی شباهت
دارد.
به
نظر رابرت فراست انسان با تأمل و درنگ در زندگی می‌تواند به تقدیر دهن‌کجی
و عصیان کند. در شعر زیر که جرأت کردم و بارقه‌ای از ابیاتِ منظوم آن را
به فارسی برگرداندم، در یک روز زمستانی مردی سوار بر اسب از مزرعه‌ی
همسایه‌اش عبور می‌کند. لحظه‌ای درنگ می‌کند و به هشدار غریزه‌اش – اسب –
گوش می‌‌دهد که به او نهیب می‌زند به راهش ادامه دهد. راوی شعر از ایستادن
در آنجا ناراحت است. نمی‌خواهد همسایگانش متوجه شوند که او در میان دشت و
مزرعه‌ی پوشیده از برف به فکر فرورفته است. این احتمال وجود دارد که
اسب‌سوار به راه خود ادامه دهد، ولی با این‌حال ردیف و قافیه در ابیات‌
پایانی شعر از نوعی تکرار مکرر نشان دارد. این احتمال هم وجود دارد که شاید
اسب‌سوار خسته‌تر از آن است که بتواند به راهش ادامه دهد.
۴
ایستادن در کنار دشت، در غروبی برفی
این دشت و درخت از آن کسی است که می‌شناسم او را
کاش نبیند مرا که بپرسد چرا
در میان دشتِ پربرف درنگ کرده‌ام
اسب من نیز نگران است
در جایی که نشانی نیست از مردم، درنگ کرده‌ام
سیاه‌ترین غروب سال، دشت و دریاچه‌ی یخ
زنگوله‌ی اسبم، دلهره داشت از اینکه درنگی کرده‌ام
در میان باد و بوران
مرا می‌خواند دشتِ زیبا، تاریک و عمیق
اما باید بروم، راه طولانی است تا خواب عمیق
راه طولانی است تا خواب عمیق
با
این تفاصیل اکنون نگاهی می‌اندازیم به شعر «مسافر» از سهراب سپهری. در این
شعر هم می‌توان سویه‌های اندوهناکی را که پیش از این در آثار رابرت فراست
دیدیم، مشاهده کرد. اشعار سپهری  به لحاظ  ساختاری با شعر منظوم رابرت
فراست تفاوت دارد ولی سپهری نیز به جای آنکه قصدش تولید اندرز و شعار برای
حوادث سیاسی و جاری باشد، با تصویر‌پردازی، یک ذهن تجریدی و مدرن را به
نمایش می‌گذارد.
فضایی خیالی که سپهری در اشعارش می‌آفریند، با
تعریفی که رابرت فراست از شعر به‌ دست می‌دهد همخوانی دارد. دور از واقعیت
نیست اگر بگوییم اشعار سپهری حتی بیشتر از اشعار رابرت فراست انسان را به
درنگ و تأمل در معنای هستی وامی‌دارد.
اشعار سپهری که به سنت هزار
ساله‌ی شعر فارسی تکیه دارد، سرشار از لحظاتی است که مانند تابلوهای
مینیاتور از درنگ و توقف در مفاهیم فلسفی و هستی‌شناسانه نشان دارد. برای
مثال در «مسافر» ۵، مردی که قرار است از جاده‌ها و روستا‌ها و مناظر طبیعی
عبور کند از‌‌‌‌ همان ابتدا تصویری از  سرنوشت محتوم را پیش چشم خواننده
مجسم می‌کند: «هیاهوی چند میوه‌ی نوبر به سمت ادراکِ مرگ جاری بود.»
مسافر
خیالی شعرِ سپهری وقتی که به انتهای سفرش می‌رسد در «امتداد خیابان غربت»
به راه می‌افتد، بدون آنکه مقصدی در پیش روی خودش داشته باشد. دلش گرفته
است و به یاد می‌آورد که مسیر قبلی‌اش نیز «در اندوه دشت‌ها گم بود». راوی و
مسافر می‌داند لحظاتی که در پیش روی دارد بسیار گذرا هستند و حتی «سکوت
صادق بین دو برگ» و «دقایق خوشبو، که روی شاخه نارنج می‌شود خاموش» او را
«از هجوم خالی اطراف نمی‌رهاند». در سطر آخر، راوی این واقعیت ناگوار را
می‌پذیرد که «این ترنم موزونِ حزن تا ابد شنیده خواهد شد.»
هنگامی
همسویی اندیشه‌ی شاعرانه‌ی سهراب سپهری و رابرت فراست آشکار می‌شود که از
درون اشعارشان متوجه می شویم که آنها با آرامشی صوفیانه، به تقدیر و نقش
تصادف در هستی تن می‌دهند. اما به سرعت اعلام می کنند که با آفرینش
لحظه‌هایی کاملاً شخصی و درنگ و تأمل در پدیده‌ها و مفاهیم می‌توانند حقیقت
هولناک زندگی را آنطور که می خواهند بپذیرند.
پانویس:
۱- Robert Frost: «Poetry is a momentary stay against confusion
۲- The Road That Not Taken
۳- Design
۴- Stopping by Woods on a Snowy Evening
۵- بخشی از چکامه‌ی «مسافر» سروده‌ی سهراب سپهری
http://radiozamaneh.com
در همین زمینه:
معرفی کتاب «گزیده اشعار رابرت فراست» به گزینش و ترجمه‌ی دکتر فتح‌الله مجتبایی، انتشار مروارید
معرفی کتابِ «انسان در شعر رابرت فراست»، بهروز جاجی محمدی، انتشارات ققنوس
ترجمه‌ی مجتبا پورمحسن از چهار شعر از رابرت فراست، فرهیختگان
شرح حال رابرت فراست، مریم فودازی
رابرت فراست و سه شعر از او، هفت‌خوان
زندگی رابرت فراست همراه با ترجمه‌ی پاره‌ای از اشعار او، پیرایه یغمایی، وازنا
جاده‌ای که برنگزیدم، رابرت فراست، ترجمه‌ی امیر حسین ندایی
سه شعر از رابرت فراست به ترجمه‌ی داود خزایی

آوانگارديسم و شعر مدني ايران

گفت‌وگو با كوروش كرم‌پور به بهانه چاپ مجموعه ترانه‌هايش (روزنامه اعتماد)
آوانگارديسم و شعر مدني ايران


علي حسن‌زاده

كوروش كرم‌پور، متولد 1355 در آبادان. شاعر، نظريه‌پرداز و منتقد
ادبي.. اخيرا مجموعه ترانه‌هاي كوروش كرم‌پور در قالب كتابي (ضميمه نشريه
يادگاري) با عنوان «قصه‌يي كه ناتمومه» منتشر شده است و با استقبال خوبي در
ميان اهالي قلم مواجه شده است. انتشار آن بهانه‌يي شد تا پس از هشت سال
سكوت، گفت‌وگويي را با كوروش كرم‌پور درباره آرا و آثار او در حوزه شعر
آوانگارد فارسي انجام دهيم.

«شعر مدني» عنوان پايان‌نامه كارشناسي ارشد من است كه نخستين‌بار اين عنوان
توسط من بيان و تئوريزه شده است. در آنجا تلاش خواهم كرد، اثبات كنم كه
چگونه فهم معاصر شاعر در گفتمان «جامعه مدني‌»اش روي رويكردهاي زباني و
معنايي او اثر گذاشته. مثلا جريان شعر براهني و زبان را من «مدني» مي‌بينم.
در اين نگاه هم‌زبان ساده چايچي و هم عرفان‌گرايي‌هاي امروزين هيوا مسيح
قابل بحث است

‌ آقاي كرم‌پور، مي‌دانيم كه شما از دهه هفتاد تاكنون به عنوان شاعري
آوانگارد، منتقد و نظريه‌پردازي راديكال و همچنين يكي از تئوريسين‌هاي «شعر
دهه نود» حضور فعالي در حوزه شعر آوانگارد فارسي داشته‌ايد. از اين‌روي،
در ابتدا مايلم از چگونگي روي‌آوردن‌تان به شعر آوانگارد فارسي برايمان
صحبت كنيد. به عبارتي بهتر، برايمان شرح دهيد، شعر آوانگارد فارسي را چگونه
مي‌بينيد؟

سال‌ها پيش در ماهنامه «كلك» مقاله‌يي از من چاپ شد با عنوان: «چرا سنتي
هستيد. توضيح مي‌دهم» كه به تفاوت‌هاي ميان حركت‌هاي تجربي و نوگرا اشاره
كردم. در واقع من تجربه‌گرايي را از آن جهت مورد توجه قرار مي‌دهم كه منجر
به نوگرايي شود. در غير اين صورت در گونه‌هاي مد ادبي، آنها را تعريف
مي‌كنم. مدها هم كه مي‌آيند و مي‌روند. فرآيند امر خلاقه بايد فراتر از
تجربه‌يي به خاطر تجربه‌كردن باشد. بايد از «خلاقيت» به «نوآوري» رسيد.
نوآوري شكل تثبيت‌يافته يك امر خلاقه است. نمونه‌اش مي‌شود تجربه‌هاي پيش
از «نيما يوشيج» در مقابل نوآوري نيما. شاعران آوانگارد شعر نو را بيشتر
تجربه‌گرا ديده‌ام تا نوآور. اكثرا به وضعيتي پايدار در امر خلاقه نرسيدند.
ضمنا اين اصطلاح را زاييده دوره سخت‌افزاري جريان مدرنيسم مي‌دانم و فكر
مي‌كنم سنخيت چنداني با فرآيند امر خلاقه در جهان پست‌مدرن ندارد و به همين
دليل است كه ما در اين سال‌ها كمتر اين واژه را براي شكل‌هاي جديد هنري و
ادبي به‌كار مي‌بريم. در پست‌مدرنيسم، «آوان»ي وجود ندارد. چيزي جلوتر از
چيز ديگري نيست. در پست‌مدرن جغرافياي خلاقيت و نوآوري پيش و پس ندارد و در
هر جا كه اتفاق بيفتد ابعادش را و جهتش را با خودش خلق مي‌كند. فكر مي‌كنم
به اين دليل است كه پيشرو بودن در پست‌مدرن معنايي ندارد. مهم اين است كه
تو در موقعيت خود، جهت و ابعاد و خودت را پيدا كني. فرآيند خلاقيت در
پست‌مدرن حجمي است و در مدرنيسم خطي. به همين دليل من ترجيح مي‌دهم كه به
«معاصر بودن» خودم بيشتر از آوانگارد بودنم متمركز باشم. بايد حواسم به
رفتار‌سازي رسانه‌ها باشد. من مسائل خود را دارم و ديگران به خاطر داشتن
تريبون‌هايشان نمي‌توانند براي من طرح مساله كنند. در معاصر بودن است كه
«به روز بودن» يك ضرورت محسوب مي‌شود نه يك جريان و حركت ادبي يا هنري با
پيشاني‌نوشت آوانگارد. اين معاصر بودن در شعر بايد در، درهم‌تنيدگي فرم و
محتوا، خودش را نشان دهد. من بايد ابتدا فهمي معاصر از موقعيت خودم داشته
باشم. بعد آن فهم، زيست من شده باشد و اگر اين‌گونه شد، با داشتن سواد لازم
درباره زبان فارسي، آن وقت شما شاعري معاصر خواهيد بود. در غير اين صورت
تجربه‌يي مي‌شود در كلكسيون تجربه‌هاي زباني شعر فارسي؛ چراكه در «زبان» و
فيزيكش مانده‌ايد و به «بيان» نرسيده‌ايد. مي‌توانم بگويم آنچه باعث شده تا
شما مرا شاعري آوانگارد بدانيد «معاصر بودن» من است. معاصر بودن من است كه
به آوانگارد بودن يك شعر، وجه پايدار امر خلاقه تجربه‌شده را مي‌دهد.
تجربه خلاقه زباني و معنايي در گفتمان «جامعه مدني» معاصر بودن مرا شكل
داده است. من در اين گفتمان رشد كردم و جريان نوگرايي آدمي مثل من در اين
فضاي گفتماني بود. به همين دليل من با اين رويكرد، معاصر بودن خودم را
مي‌فهمم و «شعر اكنون» فارسي را از اين منظر درك مي‌كنم. شعري براي من
امروزي است كه با شاخص‌هاي «شعر مدني» همخواني داشته باشد، حالا در هر شكل
كه مي‌خواهد خودش را تجربه كند. من تركيب «شعر مدني» را براي توليد فكر به
شعر امروز فارسي پيشنهاد مي‌دهم. «شعر مدني» يك توليد فكر است. در اين
سال‌ها ما توليد فكر نداشته‌ايم.

‌ منظورتان از شعر مدني چيست؟ مي‌خواهم در اين باره بيشتر توضيح بدهيد؛ چراكه اين موضوع تاكنون ذيل عنوان شعر مدني مطرح نشده است.

«شعر مدني» عنوان پايان‌نامه كارشناسي ارشد من است كه نخستين‌بار اين عنوان
توسط من بيان و تئوريزه شده است. در آنجا تلاش خواهم كرد، اثبات كنم كه
چگونه فهم معاصر شاعر در گفتمان «جامعه مدني‌»اش روي رويكردهاي زباني و
معنايي او اثر گذاشته. مثلا جريان شعر براهني و زبان را من «مدني» مي‌بينم.
در اين نگاه هم‌زبان ساده چايچي و هم عرفان‌گرايي‌هاي امروزين هيوا مسيح
قابل بحث است. علي باباچاهي پس از نم‌نم بارانم را هم مي‌توانم نام ببرم و
هرمز علي‌پور را همچنين و شعر چهار دهان و يك نگاه از مهرداد فلاح. در واقع
حركت فهمشي من از شعر اكنون ايران، براي رسيدن به شعر امروز ايران، از
درون به بيرون است. وقتي كه دارم اين حرف‌ها را مي‌زنم، زبان فارسي از
رودكي تا دهه هشتاد جلوي چشمم است. از تاريخ بيهقي و ماجراي «حسنك وزير»
گرفته تا انواع نثرهاي گوناگون امروزين. نوگرايي، بدون فهم تبارشناسيك اين
تاريخ و اين زبان، ادا است. موج‌سواري است. مُد است. پوك است. انسان پوك
است. انسان پوك پر از اعتماد. اعتمادي غلط به آنچه هست يا مي‌خواهد باشد.
تا اين فهم تبارشناسيك نباشد هر گونه هنجارگذاري يا هنجارگريزي در شعر
فارسي در مسير زايشي دستور توصيفي زبان قرار نخواهد گرفت و ادامه شعر فارسي
نخواهد بود. مي‌خواهم بگويم «شعر مدني» اتفاق مهم شعر ما از مشروطه به اين
سو بوده است كه در دهه هفتاد و ادامه آن (دهه هشتاد) بروز يافته است.

‌ اكنون مي‌خواهم، نظرتان را درباره شعر دهه هفتاد بدانم. با اين
تمركز كه در واقع شعر دهه هفتاد به لحاظ زيبايي‌شناختي و بينامتني چه
تفاوت‌ها و چه همانندي‌هايي با گذشته شعر مدرن فارسي و اكنون آن مثل شعر
موسوم به شعر دهه هشتاد دارد؟ به بيان دقيق‌تر، بهتر است توضيح دهيد كه اگر
بخواهيم اساسي‌ترين نقاط ضعف، سويه‌هاي مبتذل و خصوصيات منفي شعر دهه
هشتاد (مثل ساده‌نويسي در شعر و…) را برشماريم، بايد به چه مواردي اشاره
كنيم؟

نمي‌دانم «نوشتار شفاهي» من را با عنوان «موسيقي در شعر دهه هفتاد» كه در
«عصر پنجشنبه» چاپ شد را خوانده‌ايد يا نه. در آنجا به انواع پارادايم‌ها
براي طبقه‌بندي تاريخ ادبيات اشاره كردم و گفتم كه چرا كلمه «دهه هفتاد»
درست است. در گذشته پارادايم‌هاي دوره‌هاي تاريخ ادبيات معطوف به قدرت‌هاي
سياسي بوده، مثلا مي‌گفتند عصر غزنويان، رفته‌رفته با استقلال ادبيات از
ديگر حوزه‌ها، طبقه‌بندي دوره‌هاي ادبي معطوف به «شاخص‌ها» يا «شاخصه‌هاي»
خود ادبيات شد. مثل شعر عصر فردوسي (شاخص) يا شعر دوره بازگشت (شاخصه) .
دهه هفتاد پارادايمش ادبي است چراكه مولفه دارد. هم شاخص دارد (چهره) هم
شاخصه. اين را فارغ از جار و جنجال‌هاي رسانه‌يي آن سال‌ها مي‌گويم. اگرچه
رويكردهاي دولت خاتمي به فرهنگ، بسترساز اين جريان بود اما آنها در اين
بستر شاخصه‌هاي خود را ارائه دادند. در واقع گفتمان دولت وقت با جريان‌هاي
نوگراي فرهنگي همخواني داشت، در دولت صحبت از «جامعه‌مدني» بود، در شاعران
صحبت از شعر چند صدايي و … شاعران توانستند در يك «رابطه طولي» از
گفتمان‌هاي ديگر ارتفاع بگيرند. به همين دليل در مطبوعات دوم خردادي صفحات
ادبي به اندازه صفحات سياسي وزن داشتند. اما در دهه هشتاد (اين گروه اسمي
را به عنوان يك دوره زماني به كار مي‌برم نه يك مقطع ادبي) اتفاق ديگري
افتاد. پارادايم كاراكتر سياسي در اين دهه بر ديگر گفتمان‌ها غالب شد چراكه
پيوست‌هاي ملي و منطقه‌يي داشت. شاعران اين دوره، گفتماني كه بتواند در يك
رابطه طولي با اين گفتمان ارتفاع بگيرد ارائه ندادند. به گفته حافظ موسوي
اين دهه چهره‌يي نداشته. مسعود احمدي نيز معتقد است اينها نماينده شعر
امروز ايران نيستند و… اين تقدير تاريخي و آن ضعف باعث شد نه شاهد شاخصي
باشيم و نه شاخصه‌يي. البته در ادامه بحث به شاعران و شعرهاي ماندگارشان در
اين دوره اشاره خواهم داشت. در دهه هفتاد مساله مطبوعات و صفحات ادبي
درباره چيزي بود كه وجود داشت در واقع شاعران سعي نكردند با جار و جنجال
چيزي را به وجود بياورند و يادمان باشد كه آنها در نيمه دوم دهه هفتاد
خودشان را به بحث گذاشتند. آن زمان فلاح نوشت: «اين شعر براي خودش شناسنامه
دارد». اين در حالي است كه دوستاني در نيمه اول دهه هشتاد بحث ويژگي‌هاي
شعر نيمه اول دهه هشتاد را به بحث مي‌گذارند. خوب اين يعني چه؟ اين همه
عجله براي چيست؟ من اين را يكجور مرجيعت‌طلبي مي‌بينم. دنبال اين هستند كه
خودشان را مرجع كنند. در حالي كه ساختار جاودانگي و ماندگاري در ادبيات با
ساختار قدرت در خارج از ادبيات فرق دارد. نمي‌توان هياتي وارد ادبيات شد و
زير علم منافع مشترك سينه زد. يادمان باشد كه آدم‌هاي دهه هفتاد اگرچه كنار
يكديگر در يك قاب قرار گرفتند اما هيچ‌وقت يك گروه محسوب نشدند. در دهه
هشتاد مي‌بينم بعضي‌ها همه جا، همه با هم هستند و در نهايت هم هيچ‌كسي
هيچ‌جا ديده نمي‌شود به جز كسي كه همه را به نفع خودش مصادره كرده باشد.
اين يك مفسده اخلاقي است. اين مسائل جامعه‌شناسي و آدم‌هايش بر مباحث ادبي
غالب بود. اما در همين دهه هشتاد كتاب «فراوان كلمه است» از آنا شكرالهي
منتشر مي‌شود كه هيچ ربطي به اين مسائلي كه گفتم ندارد. نه به جشنواره‌هاي
دولتي و نه به جشنواره‌هاي خصوصي و مستقل. اثر ادبي و توليدش معطوف به خودش
است. مصادره‌كردن اين تلاش‌هاي فردي براي جريان كاذبي موسوم به دهه هشتاد
به عنوان يك اصطلاح ادبي كار كثيفي است. اينها شاعران خوبي هستند كه ادامه
شاعران خوب شعر فارسي محسوب مي‌شوند. اما چرا عده‌يي آنها را براي يك گونه
جمعي مي‌خواهند مصادره كنند. من فكر مي‌كنم كساني كه في‌نفسه بي‌مايه هستند
هميشه با اين و آن در اينجا و آنجا حاضر مي‌شوند. اين بي‌مايگي وقتي كه
توفيق رسانه‌يي پيدا كند به همگان آدرس‌هاي غلط خواهد داد. تنها علت اين
همگرايي منافع مشترك است نه حقيقت مشتركي به نام شعر. بده‌بستان‌هايي كه در
متبذل‌ترين و ابتدايي‌ترين سطح رسانه‌يي شاهد بوديم. اين را كسي مي‌گويد
كه هشت سال است كه تجربه مديريت رسانه را دارد. اين روشنگري از نوع
«پاراسياتيس»ش براي من از جانب همين آدم‌ها هزينه‌هايي داشته و خواهد داشت.
در جامعه‌يي كه پيامك‌هايش ورز زباني دارد، يعني مردم به لذايذ زباني آشنا
شده‏اند و در همين اتفاقات زباني است كه حضور خود را اعلام مي‌كنند، شعر
ساده و مفاهيمي از اين قبيل يك خيانت تاريخي است. چرا ما فكر مي‌كنيم شعر
خوبي كه سروده‌ايم، اجازه گفتن هر سخن ناخوبي را مي‌دهد. شبكه‌هاي مطبوعاتي
اين سال‌ها صادقانه عمل نكرده‌اند. همه را مديون خود كرده‌اند تا هيچ‌كس
به اين صراحت سخن نگويد. شايد من اشتباه مي‌كنم و كل مائده‌يي كه بر سفره
شعر اين سال‌هاست، مثل نفت همين است كه هست. به حركت‌هاي فردي و جانفرساي
شعر در اين دهه احترام مي‌گذارم اما دچار رعب و ترس رسانه‌يي نمي‌شوم.
تاكيد مي‌كنم از نظر من مهم‌ترين اتفاق اين دو دهه شعر مدني است. به اين
پيشنهاد فكري من، فكر كنيد. ريزش و رويش شعرها و شاعران با اين پارادايم،
هر كسي را سر‌جاي خودش قرار خواهد داد.

‌ لطفا درباره كتاب دوم‌تان «صادره از آبادان» كه در آغاز دهه هشتاد كتابي
كاملا متفاوت بود به جهت زبان و ساختار سينمايي برايمان صحبت كنيد؟

ـ «صادره از آبادان» يك جور واكنش بود به مباحثي درباره زبان كه در كت من
نمي‌رفت. احساس كردم داشته‌هاي زبان ما محدود به جرياني موسوم به «شعر
زبان» نيست. به گويش‌ها و لهجه‌ها براي سرايش شعر سپيد فكر كردم. بدون
هرگونه تعصبي به خاطر ويژگي‏هاي رسانه‌يي لهجه آباداني، با اين لهجه
شعرهايي سرودم، دقيقا مانند شعر سپيد با همان انباشتگي تجربه سرايش در شعر
فارسي. در ابتدا واكنش‌ها همه منفي بود اما به مرور زمان مخاطبان نظر خود
را بر منتقدان تحميل كردند. آن هم نه مخاطبان بومي بلكه ساير استان‌ها.
كتاب صادره از آبادان در سال 83 با قيمت 2000 تومان در نمايشگاه كتاب با
استقبال روبه‌رو شد. بعدها هم شعر پنكه انگليسي در تمام ايران به چرخش
درآمد. در اينترنت نام پنكه انگليسي را يك سرچي بزنيد بد نيست. متاسفانه
كتاب دوم چنان فراگير شد كه ولدزن را تحت‌الشعاع قرار داد. تركيب بازيگري و
شعر به واسطه عكس‌هاي بهروز وثوقي نيز بي‌تاثير نبود. نخستين تاثيرش جمع
كردن كتاب در همان نمايشگاه بود. در پوستر تبليغاتي كتاب آمده بود: «شعر نو
به لهجه آباداني با بازي بهروز وثوقي». لهجه آباداني، لهجه‌يي مدرن است و
معاصر، پيشينه‌يي نوستالژيك براي مخاطب ايراني دارد به خاطر نام آبادان.
پيسينه‌اش را هم ساختارش تضمين مي‌كند. در اين كتاب با گونه‌يي از شعر ضد
جنگ به نام «جنگ‌زدگي» رو به‌رو مي‌شويد كه مطالبه‌گر ظاهر مي‌شود. من در
«صادره از آبادان» لهجه‌سرايي نكردم. همين مساله باعث رنجش خيلي‌ها شد.
چراكه آمدند آن را در بوم خودشان تجربه كنند و من حمايت نكردم. آن گويش‏ها و
لهجه‌ها امكان سرايش حرفه‌يي را نمي‌داد. كلا هيچ‌وقت دنبال يار و يارگيري
و مريد و مراد بازي نبوده و نيستم. لنگستون هيوز به عنوان يك تجربه جهاني
جلوي چشمم بود. در كل تجربه موفقي بود و حالا كه در جمع بچه‌هاي نشريه
يادگاري يك عكاس و يك گرافيست خوب هم حاضر شده‌اند، قصد دارم اين ژانر را
ادامه دهم. در واقع سينماي مكتوب كوروش كرم‌پور. كتاب صادره از آبادان
تجربه موفقي در سرايش شعر نو به لهجه آباداني بود و در زمينه «كالاوارگي»
يك اثر هنري نيز به خوبي از عهده خودش برآمد. اميدوارم بتوانم آن را مجددا
چاپ كنم تا ببينيم كه آيا آمدن آفتاب، دليل آفتاب مي‌شود يا نه.

‌ در پايان اين گفت‌وگو، درباره مجموعه ترانه «قصه‌يي كه ناتمومه» اگر
نكته‌يي به نظرتان مي‌رسد كه براي مخاطبان‌تان مفيد باشد، بگوييد.

همچنان كه در مقدمه اين دفتر ترانه توضيح داده‌ام، معتقدم كه ترانه‌سرايي
ما در مواردي كه به ساختارهاي شعر نيمايي نزديك‌تر شده است، ملودي‌هاي
ماندگارتري را هم موجب شده است. متاسفانه غالب شدن ريتم بر كلام، آن هم
ريتم‌هايي ديجيتالي، باعث شده ارزش‌هاي كلامي ناديده گرفته شود. من، هم به
ملودي اهميت مي‌دهم، هم به كلام. فرم كلام را ملودي به وجود مي‌آورد و كلام
مي‌شود محتواي ملودي. اين از نظر ساختار ترانه. از وجه معنايي نيز به
كاركردهاي اجتماعي – تغزلي اعتقاد دارم. اميدوارم دفتر ترانه‌هاي «قصه‌يي
كه ناتمومه» از عهده اين مهم برآمده باشد.

بیانیه‌ی نفرت از نفرت | یداله رویایی

آنها از ما نفرت می‌کنند، ما از نفرت آنها نفرت می‌کنیم . (کمدی الهی)

نگاه می‌کنم وُ
از سنت، از محافظه، از آئین    
نفرت می‌کنم

از فاضل، از میانه رو، ازمرده شور
وَ ازعتیقه، از کفن، از کافور   
نفرت می‌کنم  

از نبش قبر و از قالب، از قاری
وز شکل‌های تکراری
از سطحی، از کلیشه، از کهنه، از کهن
ـ از کهنه در شمایلِ نو
وز نو در التزامِ کهنه ـ
از حُجره، از قُم و از کَدکَن
نفرت می‌کنم

وَ از تمام آنان که خوابِ قرون رفته می‌بینند
از رجعت، از فرورفتن
نفرت می‌کنم

از آنکه از اصیل، از دیگر، از متفاوت می‌ترسد
وز شکل‌های شادِ شکستن می‌ترسد
زهد و ریا و مصلحت و رندی
کِشتِ دروغ
ـ فرهنگِ آخوندی ـ
از بَربَر از بسیج و از باتون
از قتل و از‌ شقاوت، از قانون

از وهن و از شکنجه، از آزار
از اعتراض‌های خاموش
وَ اعتراف‌های ناچار
از مغزهای شسته، از شستن
نفرت می‌کنم

از صدای حلقه‌های بسته درضمیر وُ حلقه‌های بی‌ضمیر
از زخم و از زنجیر
از گشت‌های به اسمِ الله
ـ روی زمینِ خدا عفونتِ الله ـ
از حوض وُ از حوزه، از بوی گَند
از گنبد و مناره، از گوسفند،
از آفتابه، از لیفه، از اِزار
از چاهکِ ولایت
تا چاهِ انتظار،
تسبیح و کفش‌کن
نفرت می‌کنم

از قارچ‌های زهر :
از خود وُ خار ـ همهمۀ دستار ـ
از لاشخوارهای موعظه، از منبر
از تازیانه و از چنبر،
از غارت، از غنیمت
ـ بالِ سیاهِ شولا برلاشه‌های خوردن ـ
از بُردن
نفرت می‌کنم

در چهارراه‌های خطابه 
از فکرهای روشن، از روشنانِ فکر 
ـ مُعبّرها ـ 
که از خطا و خواب طلائی‌شان دائم 
تعبیرهائی بی‌توبه می‌کنند 
از توبه، از خجالت 
از رسم وُ راه گفتن، اما 
از خبطِ خود نگفتن 
از گفتن نگفتن 
نفرت می‌کنم

از چشم‌های بسته، مشت‌های باز 
(یا مشت‌های بسته، چشم‌های باز؟)
از آبروی ریخته، آویخته از حرف 
از حرف‌های بی‌وقت از پسرانِ وقت 
ـ وقتی برای گفتن ـ 
از ریختن، آویختن 
نفرت می‌کنم

وقتی که ارتجاع 
چون بختکی نفس‌گیر 
ـ صدها هزارتُن تهوع و تقلید ـ 
بر شعر اوفتاده است 
وَ پاسداران ادیب، ادیبانِ پاسدار 
ـ دربانانِ حجره‌های ادبیاتِ دربسته ـ 
در پشتِ دردهای سیاه وُ دَرهای سیاه 
کج‌ خنده‌های دیروز را امروز می‌کنند 
ذوق زبان 
از آبِ دهانِ محتضران می‌ریزد 
و هیچ نسلی ازهیچ منظری بر نمی‌خیزد 
از نوحه، از ردیف و قافیه، از شعر انجمن 
نفرت می‌کنم

کفتارهای فتوا، موقوفه خوارها 
که با سکوت‌شان 
هضمِ جنایت می‌کنند 
وَ یا که خود جنایت هضم می‌کنند

ازموریانه‌های معرّب، کِرمِ عروض 
دُردانه‌های “بیت”، – انگل‌ها – 
حافظان حدیث و آیه و آیت 
از شیخکانِ شاعر ـ پرورده‌های سنت ـ 
وز توله‌های “سنت شکن” 
نفرت می‌کنم

از صوفیانه، از شطح 
از خرقه، از پوست 
از لکه‌های فتح بر دست‌های دوست 
از دوستانِ بامن‌‌دشمن 
نفرت می‌کنم

وقتی که شاعران حقیقی خاموش‌اند 
دیگر نمی‌نویسند 
یا آنکه می‌نویسند 
و رازهای کوچک و فنی‌شان را 
از انزواهاشان بیرون نمی‌دهند 
و مرگِ شاعرانِ بی‌مرگ 
پنهان و بی سخن می‌ماند 
از ماندن، 
از احتضار وُ از مردن 
نفرت می‌کنم

من می‌روم وُ نفرتِ من می‌مانَد 
من می‌روم وُ آنکه می‌آید هم 
با آنچه از من می‌ماند 
نفرت می‌کند

با آنچه می‌ماند از من 
من، ـ بَعدِ من ـ 
در بودن وُ نبودن 
نفرت می‌کنم.

                                                                           (بخشی از یک بیانیه)

                                                                         پاریس ۱۹۸۲ (دستکاری، اوت ۲۰۰۹، مرداد۱۳۸۸)

دُوْری | بتول عزیزپور

| از دفترهای منتشر نشدهء شعر با نام « دُوری» |

…………………

از « دوری» ها (۲)


« تا توانی دلی به دست» نیاوردم
خرقهء آسمان ِ بی وصل
چند فصل
دوری را به درازا و هوا را
سطر به سطر به تعلیق می بَرد
حروف ِ حرف ِ ما نوشته اند
شــَـطـّار از فرشته اند
فرقهء تیغ وُ سیخ
احوال وُ عافیت ْ
نکو نگرداند ای خواب
بی تاب متاب
خطبه های خطخطی نان ِ بَربَری وُ سدهء هــُـرهــُـری
نــَـقل ِ این خــَـلق ِ چند پهلوست
که شوری شوربخت بر زبان ِ اوراق شده گشوده است
سلام
لام
لام در کام زدنی است
زد
ضَرَبَ
استکبار بار
بار داد و تمام همی نشود بشود؟
انگلیس Liss تفسیر قرآن
آمریکا Ca کار
کار ِ مُسلح
« تا توانی دلی به دست» نیاوردم
مُشت ها در منزل ِ نای
خانه به سجده همی نــَـبـُردم
نمی سـُرم
در روزهای لاغر
که شعر ِ فربه روی می دهد
در قدم قدم ِ تاجران ِ قلم
بال ِ مگس پـَــرانند
در سوپر مارک های فاخر
گردانندگان ِ عقربه های مَحل
مُخل ِ « هـا »
مُخل ِ الف تا یا
با عقربه های مُـحَــلل
نامی از مأوا از مادر
بَـر من ْ ضریب ِ حبس و هجر می تـــــَــنــــَــد
روزهای بی افتخار
تار و هار
مار بر کف ِ گنجشکان کوثر ْ نهاده اند
تا
تاج کیانی وُ بالای ِ بیابانی ما
در بیت ها زور آزمایی کنند.


– پنجشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۱/ ۲۰ دسامبر ۲۰۱۲

………..

تک خوانی ی *Aligre

اگر هوایی باشد که ما را پرتاب کــُند
پـــُـر تاب!
هوایی
هوایی
هوایی
هوایی کجایی
و بــَـغبـَــغوها
که باغ را بلندْ
از نوبرانه ها
با دلبری بیدار می کـُـنند
نمی کـُـنند نمی کـُـنند نمی کـُـنند
تا کِـناری بَــر کِـناری بنشینم ننشینم
کِـنار ِ اوراق ِ باورهای ِ نشــُـســته
که بیدار نمی شوند می شوند در فرمان ِ این گیاه
با حـَــبه حـَــبه حـَــبه ها
که تاب می خورند نمی خورند
می خورند بر تختیْ که پیام باشد
« پیامی »
تا پیام آور ْ
بشاشد بشاشد بشاشد به روزی
که از آن قصّه پا پس نکشیدم کشیدیم نکشیدم
و شب درازتر شود به چهره
به دست به پا به خــُــو
ســـَــر ِ دراز دارد این گفت و گو

در های و هو
به جمع ِ آه ماه پا نمی گذارد
و « تا » می شویم شدیم
چند زمین پــَــشت ِ سَـر
چند دریا پیش ِ رو
تو بگو
سـَــرد ْ
از کتابت ِ دیروز امروز فردا سـَــر بر دارم
پوست ِ کلمات را بکـَـشم
و سینه از دوره گــَــرد آوازه کنم تازه ْ
تا
اُرگ ْ از بَـر بَـر ِ اجدام
« بَـر بَـری» تر بخواند؟
و صدایم به صفت ِ این « دار »
که تا بـَعد
به درازای ِ سده ها مسافت دارد برسد نرسد؟!

به رود بزنم
و روایت بشویم
« اهل ْ» از قبور بـکــَـــنم
و گریه را از « موم » و « میم » خالی کنم
این قدَم که رو به سیاحت می روَد
سیاست ْ بالا می آورَد
با مــَـکـر ِ مِکرّر با خواب ِ مؤکد
و توطئه با « نـــَــرم » می زنــَــد
رعیّت ِ هک و پک
از کثرت ِ آراء- آری
امّــت ِ « آزاده » می پرورَد تاری؟!
ننگی ی اقدام ِ ذیربط است
بــَــربـَــتی ی حرف وُ ربط
مَسیر ِ دامن ِ همکاری
باری
تــــَـــر می شود
در تـــَـردَد ِ « با هم برابریم »!
تا کجای ْ
علاقه بندان ِ « ره »
بخشوده می شوند در دهه های ِ دَری وَری
با « استکبار»ی که دُور نشد نمی شود
از مردمی که جهان را به درد می آوریم
در هنگامه ها و موج های ِ غوغا پروری.

  • « میدان اَلــِــیگــْْـر»، میدانی در نزدیکی محل اقامتم.

………..

«ساعتِ صفر»


کجای کارید آقا !
پوست ِ من از چشم‌های شما بافته نشده
که حرف‌های شما را بپوشد
هی رنگ شود
پاک شود
پاک شود
رنگ شود
چقدر آینه را
این رُو و آن روُ می‌کنید
گذشته را
این چنین نمی.شویند
پای هر فصلی می‌توان نشست
و کتابی
که موی خدا را شانه می‌زند
ورق زد
ورق زد و بَست
بَست و نشست
پایِ همه‌ی فصل‌ها
و با جنگِ میکروبی
خداحافظی کرد
در را قفل می‌زنید
دیوار را بالا می‌برید
دروازه
که دست در دستِ نسیم دارد
با تَشر های شما
بسته نمی‌شود
کجای کارید
اصلاً خواب نمی‌بینم
که خواب دیدم
البتّه درخت هم
عبور خواهد کرد
از چشم‌های سیمانی‌تان
و تا دلتان بخواهد
از حافظه‌ی شما دورتر خواهد رفت
بالِ ریشه را می‌شکنید؟
دانه پرواز خواهد کرد
چقدر می‌توانید صدایتان را بالا ببَرید
ساعتِ صفر
نشانیِ شما را
از تقویم همین روز‌ها
خواهد زُدود.

دریافت مجموعه شعر | خواب لیلی، بتول عزیزپور |