يک شعر بلند – از علی قنبری

(اين روايت مربوط ميشه به عصر پنج شنبه 25/5/1367 تا صبح فرداي همان روز ، وقتي كه من بعد از چهارسال حبس (سياسي ) آزاد شدم و هوس كردم برم سراغ معشوقه ام . تو يه ظهر داغ جنوب داشتم دنبال آدرسش مي گشتم كه ناطور كوچه شون اومد يقم رو گرفت و گفت: گرفتمت تو بودي كه ترتيبِ سگِ منو دادي)
ادامه :

تو رو خدا بگين من مايوس رو درست نوشتم ؟!
يقه ام رو گرفته بود و چنگ انداخته بود تو ارتكاب رنگ ها
درست به موازات ساعت شني
گفت : راسشو بگو

من ام زانو زدم و دستاموبه حالت اعتراف بردم بالا
گفتم : باريتعالي
عدول كرده ام از روز با بوي گس دهانش در رختي كه هميشه از وقت خواب
گذشته بود و ميم
بعد هم كمي تعين باد با ضمائم صبح با نان و پنير ليقوان براي سد جوع وميم
اما ديگر ميلي براي خزيدن روي انحناي او نيست و ميم
و ركوييم عفونتم را بالا نخواهد برد و ميم
و از اين پس در باره ي اماي بعد از اشاره ي ضمني ات به اجتناب از دواعي نفساني و غوص در صفات انساني ام و ميم
من ساده هستم و حتما به قرار عصر نمي رسم و ميم
و پرهيز مي كنم از حروفي كه مرا در شهر منتشر مي كنند .

بعد گفت گم شو!
و تمام شد ؟
آب شدم رفتم توي زمين و از خانه ي زيبا سردرآوردم
نشسته بود روي مبل
روي ميزش ، يك فنجان قهوه كه به لبهاي عيسي نمي رسيد
و نگاهي نسبتا ژرف كه ضمن زنانگي اش گم شده بود
همبرگرش را با من نصف كرد و سايه اش را
و ناگهان خنديديم به ناميرايي كفش هايمان
چيزي را بايد متذكر شوم
اشك هاش رو بليط تهران – وين از طريق استانبول نريخته بود
يه دستمال كاغذي مچاله شده توي دستش بود
و ضمنا در مجاورت با زمين چه پرسشي بود روي گونه هايش كه چنين…؟
: ‹‹ زيبا! ، در نماي اول چرا اشاره ها قد نمي كشند؟ ››
و يه سئوال ديگه كه حالا يادم نمونده
به هر حال شما خوب مي دونين كه قصد من ذكر يك خاطره نيست
زيبا گفت : ‹‹ ببخشيد بايد برم دستشويي !››
گفتم : ‹‹ خانمِ خورشيد به تابلوها كه سرك مي كشد زيباتر است ››
زيبا گفت.
‹‹ پس در دبستان چرا انگشت اجازه بالا مي رود؟››
و چشم دوخته بود به كلمات من دقيقا مثل حالاي شما
البته ريمل اش كمي غليظ تر شده بود.
‹‹ باور كنيد به وقت انزال از ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست
و نمي دانم چرا كنستانتين كاوافي فقط دوبار عاشق شده بود! ››
گفتم
‹‹خانمِ زيبا !
روژِ لب هايتان نسبتش را با لبخند ژكوند برمي شمرد
و كشاله ي رانتان شرط مادينگي نيست
من مايلم اطاعت كنم از انحناي شما
راه دراز موهايتان را بروم
و غوص كنم در كلمات در غياب سينه هايتان
وقتي از دختري حرف ميزنم در موسم قاعده گي
بگو قطارِ ساعت چند
بگو كدام كوپه از ضمير من خالي است
من كه مماشات مي كند با برهنه ات
بگو هوا در نوبت ديگر است
قدم هاي تو افشاگرند
و اين گستره ها با پك هاي غليظ
وقتي صداي گرفته ات به معما مي رسد
وفرو مي نشيند در كنار لازاروس .››
آب شد رفت توي زمين از توي حياط به شكل نخل سردرآورد
گفتم :
به خيابان نمي روم
پيچيده مي شوم از اين دست هاي آسان
و در عبارت اين اتاق نمي گنجم
گفت : نگو نپرس از درخت
گفتم:
لميده بر كون و مكان
اشاره مي كنم به والدينم
تفنگي بر نشانه ي بي بديل
بر نگاهم از كنار آباژور
به سمت روزهاي نسبتا ياس
گفت : نگو نپرس از درخت
گفتم : بر چشم هاي تو رفته اين گونه ي من
و انگار بايد چيز عجيبي بگويم
گفت : نگو نپرس از درخت
گفتم : صبح علي الطلوع شبيه خودم از اين دست ها پياده شدند
گفت : نگو نپرس از درخت
گفتم : من عروسك هاي باردار را مراعات كرده بودم
و بدرقه با همان شكل هجي شده شان تا آخرين خانه ي جدول
گفت : نگو نپرس از عجيبٍ دست هاي سپردمش
گفتم : فقط دقيقا نمي دانم كه بر من چه گذشت كه سر از فعل شما درآورد
و خطي كشيد روي تصميم ِدامنم
با گره ي كور كفش هاي سمتِ ترديد
گفت : نگو نپرس از درخت
گفتم : نرو قونيه از مسير بي دعا
منم
ودر ارتباط با رونوشت توضيح شناسنامه ام
اتفاقا زنم
و چنان ايستاده ام كه تنديس مريم نيز مرا حدس نمي زند
گفت : نگو نپرس از درخت
گفتم : بگويم آموزگاران چه بسته ايد بر اين پيشاني بلند ؟
گفت : نگو نپرس از درخت
گفتم : چه كسي گفت خلقناكم من طين و زيتون
و در اثناي موهايتان دستي است خوابيده بر خواب خرگوش
گفت : نگو نپرس از درخت
گفت : هنوزم زنم با دقيقه هاي مترو و متروك

بعد
هر دو آب شديم رفتيم توي زمين
سراز رخت و خواب درآورديم
جن بود وپري
بسم لابه لاي موهاي تو بود واتفاقا از مژه هايت افتاده اتفاقا دلم از اين دستهاي هي
ونوبت از سينه هايت چه رسدكه شد به خواب گاهِ پرسيدنت كه شد
و مرورم نكرده بودي در بدو لب پشتِ قرائت هايِ زبانت
به سهمِ خودم سلامي كمي آب پيش چشم هاي شما رفته بود
بيست و دو ساله با كفش هاي گم با لا بالالا اتفاقا از باران
و عجيب است كه عابرم
اين منِ اما به كجايت مي رود لزج كمي مست كمي ديگران
و اضافه مي كند كه نبوده ام من به ضمايري و مي رود به خياباني كه روي ميز جامانده است
و خوب شد كه آدمم چون كه مي خواستم چيزي را تغيير بدهم چيزي
يا شبيه شما راه نروم
بروم بر حسبِ شانه به شانه ي شما چيزي يا شبيه شما راه نروم
با لبخند ملايمي شما را فراموش كنم
در اندامي كه غالبا تهي مي شود از زمان
بي اعتنا به يك روز بلند بيوه و غافل از ترجمه ي بي
بعدا
پارك مي كنم در آينه ي بغل نامم از هجاي كوتاهش گريخت
بعد با قطار از تونل گذشت و به آسمان رفت پيش خدا
معشوقه نبوده بوده شب و كمي رنگ

بعد خواب رفته بود
آب شدم رفتم توي زمين و سر از كوچه درآوردم
اما خدا مرورم نكرد
شماره ي زيبا را گرفتم
و رفتم به سمت چيزهايي نه برهنه تر از كلمه
گفتم ‹‹ زني از خانه خارج مي شود تا وارد خانه اي ديگر شود ››
او فحش نثار رو ح به گمانم پاك مادرم كرد
دچار كدورت شدم و گفتم اين جمله از يانيس ريتسوس است
ضمنا اداي فرشتگان را درآوردم
مثل خارمادر محمد جواد صبوري كارمند ساده ي پست از گردان حبيب بن مظاهر اعزامي از سرخس
اما صداي من نمي رسيد
و حرص ام گرفت از ترجمان مرگ
همان پيراهن چارخانه را پوشيده بودم
و آدامس مي جويدم با طعم نعنا
و نيز با سلام بي جواب همسايه
بدليل عدم رعايت پارك در محل تعيين شده
در اين هنگام خورشيد از پشت قله ها سرزد
و با تاجي از طلا زراندود كرد سرشاخه ها را مرا و سطل زباله ها را
اين زيبايي را تماشا كردم
و گفتم ‹‹ تكليف آدمي با طبيعت چيست؟›› .
زيبا گفت : الو ! با مني ؟ و دستي كشيد بر اندام مظنون
از كولرهاي گازي آب چكه مي كرد بر پيراهني كه جيبش پر از كاغذهاي جنون بود
تبار انساني ما سراسر كوچه را دويده بود
و سرخم كرده بود در مقابل خواهش رختخواب
و من مسئول تمامي اين كلمات بودم