الف لام میم، سلام بر اقلیتِ تن‌هایى | ناما جعفری

ناما جعفری|مجله تابلو

IMG_6055

من اقلیتم، وقتى بادهاى مدیترانه اى روى صورتم، زخم می‌ریزند، اقلیت از ته گورستان تنم، سرد می‌شود، آدم هاى تنها، آدم هاى اقلیت‌اند. گاهى فکر مى کنم مگر می‌شود، با زندگى در دنیاى مجازى کسى را اقلیت نامید، در دنیاى مجازى که می‌شود از یک اقلیت به یک گروه رسید و جامعه شد، هر چند جامعهٔ بى سر و ته. در دهه چهل و پنجاه شمسى ایرانى چند نفر اقلیت ادبیاتى بودند که با هجوم بى عاطفه ما، دیگر اقلیت نیستند، آنها اقلیت مى خواستند، مى خواستند در اقلیت زندگى کنند، اقلیت از نفس‌هایشان شعر مى شد وقتى کلمه مى سوختند، دلواپسی‌شان این بود که آدم‌ها از اقلیت نیاورندشان بیرون که آوردندشان. بیژن الهى، پرویز اسلامپور، بهرام اردبیلى، سیروس آتاباى، هوتن نجات، محمود شجاعی، فیروز ناجی، علی مرادفدایی نیا، شاخه هاى تکیده ادبیات، که از نوشت‌هایشان، ارکیده مى ریزد، اقلیت بودند.

این متن به روایت زندگی سه نفر از آنها می‌پردازد که چگونه از جامعه به گروه رسیدند و بعد اقلیت شدند. در متن مستقیما از کلمه اقلیت و مفهوم آن استفاده نشده، اما با نگاه کردن به جریان ادبی – شخصی آنها، اقلیت را می‌توانیم حس کنیم.


_________________________


| او مرده است که ابر‌ها به اتاق آمده‌اند تا سقف را بالا‌تر برند؟ |
بیژن الهی

Parviz Eslampouredited

چگونه می‌توانستم تو را فاش کنم
که حتی برهنگی‌ات را
از تن درآورده بودی؟

بیژن الهی در تیرماه ۱۳۲۴‌زاده شد. چهارده‌ساله بود که صحنهٔ گِل‌گرفتن و پاره‌کردن آثار نقاشانی را که مدرنیست و پیرو پیکاسو خطاب می‌شدند – در خیابان لاله‌زار، نمایشگاه مهرگان – دید. الهی در نوجوانی در خانهٔ محلهٔ استخر در چهارراه حسن‌آباد (همان‌جا که متولد شده بود) به کلاس‌های جواد حمیدی می‌رفت و از‌‌ همان سال‌ها به واسطهٔ حرف‌های حمیدی از زندگی و هنر نقاشان فرنگی، نقاشی را نه هنری تفننی، بلکه مقوله‌ای حرفه‌ای می‌پنداشت. در این دهه به واسطهٔ حضور صادق هدایت، حسن شهیدنورایی و مصطفی فرزانه در پاریس و حضور چند نقاش برجسته در مدرسهٔ هنری بوزار علاقهٔ جوانان روشنفکر تهران به پاریس بی‌اندازه‌ بود. بیژن نوجوان نیز می‌خواست به مدرسهٔ بوزار برود، اما خانواده او را تشویق به نقاشی و هنر نمی‌کردند؛ چون می‌پنداشتند نقاشان و هنرمندان پیوسته انسان‌هایی فقیر و تهی‌دست بوده‌اند. این نگرش خانوادگی – که ریشه در دریافت‌های خانواده‌های اعیانی در آن دوره بود – برای او که خوش داشت به دانشکدهٔ هنرهای زیبا برود و هنر بیاموزد، مانعی شد.

الهی در ابتدای دههٔ ۴۰، با حضور در محافل شعری و چاپ اشعاری در مجلهٔ جزوهٔ شعر، که اسماعیل نوری‌علاء در قطع دفتر مشق مدرسه درمی‌آورد و به قولی پیشتاز‌ترین صحنه شعر آن دوره بود، به تبیین فضاهای شعری خود دست یازید. تأثیر شعر الهی بر شاعران این جزوه، را می‌توان نظیر‌‌ همان تأثیر غیرمحسوسی دانست که ازرا پاوند بر جُنگ سوررئالیست‌ها داشت.

الهی در ابتدای دههٔ ۴۰، با حضور در محافل شعری و چاپ اشعاری در مجلهٔ جزوهٔ شعر، که اسماعیل نوری‌علاء در قطع دفتر مشق مدرسه درمی‌آورد و به قولی پیشتاز‌ترین صحنه شعر آن دوره بود، به تبیین فضاهای شعری خود دست یازید. تأثیر شعر الهی بر شاعران این جزوه، را می‌توان نظیر‌‌ همان تأثیر غیرمحسوسی دانست که ازرا پاوند بر جُنگ سوررئالیست‌ها داشت.

الهی به دلایل نامعلوم، پس از بازگشت از سفر، دایرهٔ رفاقت‌های گروهی و حضور در مجامع ادبی را ترک کرد. اما هرگز سایهٔ او از سر شاعران شعر دیگر و شعر حجم کم نشد. آن‌چنان که با ترجمه‌هایی که در تنهایی و به یاری همفکران خود می‌کرد، سایه‌ای بر شعر مدرن ایران انداخته که تأثیر آن انکارنشدنی است. او در ترجمه‌ها و بازسرایی‌های خود از کاوافی، اوسیپ ماندلشتام، آرتور رمبو، هانری میشو، هولدرلین، و چند شاعر دیگر تلاش داشته تا راهی برای دیگری اندیشیدن در شعر فارسی باز کند. او از شاعران نحلهٔ “شعر موج نو” و “شعر دیگر” – مثل پرویز اسلامپور، بهرام اردبیلی، هوشنگ چالنگی، محمود شجاعی، فیروز ناجی، هوشنگ آزادی‌ور، ایرج کیانی، هوتن نجات و… بود. برخی “شعر حجم” را جریانی رادیکال و متأثر از “شعر دیگر” می‌دانند که بیژن الهی سرچشمهٔ اصلی آن بوده‌است.

نخستین شعرش را در مجله طرفه و برخی از ترجمه‌هایش را در مجلهٔ اندیشه و هنر منتشر کرد. بیژن الهی مدتی همسر غزاله علیزاده، نویسنده، و مدتی همسر ژاله کاظمی بود. او در عصر سه‌شنبه ۱۰ آذر ۱۳۸۹ در ۶۵ سالگی در تهران بر اثر عارضه قلبی درگذشت. یدالله رویایی، در مورد بیژن الهی می‌گوید: در امروز ما بیژن، همیشه فردا بود. فردای او از گذشته‌های دور می‌آمد. و دیروزهای دور، گاهی که شاعر پس‌فردا می‌شد، وقتی که فردا را از میان برمی‌داشت و به گذشته‌های دور‌تر می‌برد. و در این معامله غبار از گذشته برمی‌داشت، مادر لغت می‌شد. که می‌برید، و می‌ساخت. یک “نئولوگ” عاشق، عاشق لوگوس. پیش‌تر و بیشتر از همه دریافته بود که زبان، نیاز به نئولوژی (فُرس نو) دارد. و فرس نو دالانش ترجمه‌است.
____________________________

Bahram-Ardabiliedited




| اینجا ـ آنچه می‌میرد برای تو معنای مرگ ندارد |
پرویز اسلامپور


در آغوش تن تنی زخم
که می‌پیچد و می‌رویاند
علفی دیگر از شفاهاش
اینجا که بیمار
در آغوش طبیعتی ست پر حادثه

پرویز اسلامپور (زاده مرداد ماه ۱۳۲۲ در تهران)، شاعر ایرانی سال‌های دهه چهل و پنجاه خورشیدی است.
پرویز می‌گوید: در شعر، کار ما اساساً یک کار زبانى‌ست. مصالح ما، مصالح کلمه است، همان‏طور که مصالح کار نقاش و یا یکى از مصالح او رنگ است. نقش رابطه را در جاى کلمه‌‏‌ها نمی‌توانیم فراموش کنیم. یعنى رابطه‏‌اى که جاى کلمه‏‌ها با هم دارند، و یا باید داشته باشند. این رابطه‏‌ها به جاى کلمه‏‌ها حکومت می‌کنند. چند کلمه بایستى در جاهاى خودشان با هم رابطه داشته باشند. معمولاً مسئله‌ی رابطه‌‏ى جاى کلمه‌‏‌ها براى ما چیز دقیق و خطرناکى‌ست. همان‏طورى که در نقاشى و موسیقى هم عناصرى هستند که رابطه سازند و نقشى بازى مى‌‏کنند. این‏‌ها دیگر معیار‌ها و ارزش‏هاى مشترک زیبایی‏‌شناسى است در هنرهاى زیبا که خود بحث دیگرى‌ست. و شعر هم خود هنرى زیباست.
گفتم که این نگاه ماست که کلمه را تعیین مى‌‏کند و پیش ما مى‏‌آورد، بدون این‏که ما انتخاب کرده باشیم. یعنى کلمه وقتى که پیش ما مى‌‏آید از پیش متولد شده است. ما وقتى که به شى‏ء مى‏‌رسیم، و مى‌‏خواهیم نام یا کلمه‌‏اى را که بر آن شى‏ء سوار است مصرف بکنیم، پیش از آن‏که کلمه حضور پیدا کند، مهم چگونگى نگاه ما به آن است.

پرویز اسلامپور از مهم‌ترین بنیانگذاران شعر دیگر بود. ایده شعر دیگر در برابر جریان شعری آن زمان در ایران که همانا شعر متعهد بود شکل گرفت. شاعران شعر دیگر متاثر از شاعران موج نو و بیش از همه فریدون رهنما بودند. گرایش آنها به عرفان نه تنها در شعر بلکه در شیوه زندگی همه این شاعران از جمله پرویز اسلامپور تا آخرین روز حیاتشان به خوبی قابل رویت بود.

پرویز اسلامپور از مهم‌ترین بنیانگذاران شعر دیگر بود. ایده شعر دیگر در برابر جریان شعری آن زمان در ایران که همانا شعر متعهد بود شکل گرفت. شاعران شعر دیگر متاثر از شاعران موج نو و بیش از همه فریدون رهنما بودند. گرایش آنها به عرفان نه تنها در شعر بلکه در شیوه زندگی همه این شاعران از جمله پرویز اسلامپور تا آخرین روز حیاتشان به خوبی قابل رویت بود. یک سال پس از معرفی شعر دیگر به جامعه ادبی ایران، اسلامپور به همراه محمود شجاعی (شاعر و نمایشنامه‌نویس)، بهرام اردبیلی (شاعر)، هوشنگ آزادی‌ور (شاعر و سینماگر) و فیروز ناجی (شاعر) و یدالله رویایی (شاعر) بیانیه شعر حجم راامضا کرد. این بیانیه پس از ماه‌ها بحث و گفتگو سرانجام در خانه پرویز اسلام‌پور تأیید شد. امضای بیانیه این جریان شعری و چندوچون‌های آن مدت‌ها محل بحث و جدل محافل ادبی در ایران بوده است. پرویز اسلام‌پور که در مدرسه نظام درس خوانده بود با گرایش به ادبیات و نقاشی از فضای تحصیل دوری گزید و پس از انتشار سه مجموعه شعر و در اوج فعالیت‌های ادبی خود در سن ۲۷ سالگی به درخشش ادبی خود رسید. او علاوه بر نوشتن این کتاب‌ها، از نخستین شاعرانی ست که شعرهای مشترکی با دیگر شاعران از جمله بیژن الهی دارد.
اسلامپور که مسئولیتی در خانه فرهنگ ایران در فرانسه داشت، پس از انقلاب ایران را با هدف زندگی در پاریس ترک کرد و در مرکز فرهنگی “ژورژ پومپیدو” مشغول به کار شد. از آن پس او به شکل مرتب به نوشتن شعر و ترجمه اشعارش به فرانسه به همراه همسر فرانسوی‌اش ادامه داد ولی اقدام به انتشار آثارش به شکل کتاب نکرد. شعرهای او بنا به خواست خودش و میل وافر به گریز از جنجال‌های ادبی،‌گاه تنها در سایت‌های ادبی ماهنامه نوشتا منتشر شد.
از اسلامپور سه مجموعه شعر در نیمه دوم سالهای دهه ۱۳۴۰ خورشیدی منتشر شده است: وصلت در منحنی سوم (۱۳۴۶)، نمک و حرکت ورید (۱۳۴۶)، شعرهای جانور سیاه چاق (۱۳۴۹) و پرویز اسلام‌پور. کتاب آخر که پرویز اسلام‌پور نام دارد به شکل الکترونیکی در سایت دوات منتشر شده است و شعرهای جانور سیاه چاق نیز در سه نسخه چاپ شد و محتوای آن در مجله روزن به انتشار رسید. آثار اسلامپور تنها چاپ اول داشته و با وجود در خواست‌های مکرر ناشران ایرانی و پی گیری‌های آن‌ها، شاعر از انتشار اشعارش ممانعت کرده است.
اسلامپور دهه‌های آخر عمرش را در پاریس زندگی می‌کرد. از او شعرهای بسیاری حاصل سال‌ها انزوا طلبی او و تنها زیستن در شعر باقی مانده که توسط خانواده او در حال گرد آوری و تنظیم برای انتشار است. وی در تاریخ ۵ بهمن ۱۳۹۱ خورشیدی و در سن ۶۹ سالگی در خانه‌اش در پاریس درگذشت. او درباره مرگ گفته بود: هیاهو می‌کنی تا بگویی “زنده‌ای”. سر و صدا می‌کنی. همهمه راه می‌اندازی تا مبادا در سکوت فرو رفته شوی. مبادا به سکوتی بزرگ‌تر – به مرگ – پیوسته باشی.
____________________________

| و تن از من به رفتارِ سنگِ مرده می‌مانست |
بهرام اردبیلی




من اگر کفنی داشتم
نگاه به لیلی می‌کردم و
می‌مردم

بهرام اردبیلی، متولد۲۴ اسفند ۱۳۲۱ در اردبیل بود. در سن ۱۴ سالگی به تهران رفت و در دفتر ثبت و اسناد رسمی مشغول به کار شد. وی در سن ۲۲ سالگی اولین شعرش را در مجله فردوسی چاپ کرد. در این دوران بود که اردبیلی با شاعرانی که بعد‌ها به گروه شعر حجم معروف شدند، آشنا شد. شعر حجم از سالهای ۴۶ و ۴۷ رسماً موجودیت خود را اعلام کرد و اردبیلی و تنی چند از شاعران در آن سال‌ها بیانیه شعر حجم را امضا کردند. (و همچنین یدالله رویایی از تئوریسین‌های مهم این گروه به تاثیرپذیرفتن از اردبیلی اعتراف دارد و همچنین این خصیصه در شعر او نیز مشخص است.)

وی در ابتدای دهه پنجاه به واسطه فریدون رهنما در اداره رادیو و تلویزیون مشغول به کار شد و در اواسط آن دهه به هند مسافرت کرد و ده سال در آنجا زندگی را گذراند. او در هند به یوگا و موسیقی روی آورد. اردبیلی سپس به اسپانیا رفت و بیست سال پایانی عمر خود را در جزایر قناری سکنی گزید. و البته در تمام این سالهای سفر هیچ چیز ننوشت و در یک سکوت طولانی گذراند تا سال ۱۳۸۴ که در ایران سرود دوست داشتنی‌اش (مرگ) را سرود. اردبیلی چند روزی پس از سومین سفرش به ایران در ۳۰ بهمن ۱۳۸۴ به علت ایست قلبی در گذشت. وی مدت‌ها بود از بیماری رنج می‌برد و حتی مقدمات خاکسپاریش را در جزایر قناری فراهم کرده بود. یکی از نکات بسیار جالب این شاعر خاص خود آگاهی او از مرگش است، شعر حلقهٔ افق نمودار جالبی از زندگی اوست.

آنکه نوشته و سروده و بعد متن را به حال خودش‌‌ رها کرده؛ کم حرف زده یا اصلن حرفی نزده در میان انبوه حرف‌هایی در قامت مصاحبه، طرح مبحث، نگره نویسی و… گم می‌شود. بعضی‌ها هم عمدا گمش می‌کنند. کسی می‌خواهد که به یادش آورد. حرف زدن شاعری که سی/ چهل کلمه بیشتر نمی‌داند چقدر می‌تواند جذاب باشد!

بهرام می‌گوید: آنکه نوشته و سروده و بعد متن را به حال خودش‌‌ رها کرده؛ کم حرف زده یا اصلن حرفی نزده در میان انبوه حرف‌هایی در قامت مصاحبه، طرح مبحث، نگره نویسی و… گم می‌شود. بعضی‌ها هم عمدا گمش می‌کنند. کسی می‌خواهد که به یادش آورد. حرف زدن شاعری که سی/ چهل کلمه بیشتر نمی‌داند چقدر می‌تواند جذاب باشد! کسی که خواندن و نوشتن را کنار گذاشته، حتی حرف زدن را. دنیای او برای ما که جهان را جدی گرفته‌ایم، چیزی در حدود شوخی ست: مثل شاعر شدنش: از اردبیل آمده بود تهران که پول پارو کند. آبدارچی دفترخانه‌ای شد که از قضا پر از کتاب بود. سه/ چهار سال طول کشید تا در همین آبدارخانه پیشِ خودش با سواد شود/شد. دو/ سه شعر نوشت. برای مجلهٔ فردوسی فرستاد. چاپ شد. به همین راحتی. خودش هم از شاعر شدنش خنده‌اش می‌گیرد. قاه قاه می‌خندد. بهرام اردبیلی یک روز از خانه بیرون می‌زند که به محل کارش برود. ماه‌ها بعد نامه‌ای به دست زنش می‌رسد: من بهرامم و از هندوستان برایت می‌نویسم. زیاده عرضی نیست. بچه‌ها را ببوس. از سال چهل و هفت و بهرام بیست و شش ساله، پیاده دنیا را گز می‌کند: افغانستان، پاکستان، هند، فرانسه، یونان، هلند، نپال، جزایر قناری و… ابریشم می‌آورد، حشیش برمی گرداند… به تبت می‌رود… تا از دست کلمه خلاص شود. می‌رود تا روز و ماه را فراموش کند. خواندن و نوشتن را؛ کاری که با مشقت فراوان آموخته بود. دنیا را گشته و حالا پاییز سال ۸۳ به ایران آمده که بمیرد. در این سال‌ها، شعر ننوشتن هنر اصلی اوست. انگار این همه دربدری را برای فرار از شعر تحمل کرده است. خدا نکند که شعر را ادامه دهد. به بیژن الهی استناد می‌کند. همو که همهٔ دیگری‌ها، ادبیات را به دو بخش تقسیم می‌کنند: پیش و پس از بیژن الهی: بهرام! خوش به حالت که زرنگی کردی و ننوشتی.
…………….

منابع

الف لام می‌م/بیژن الهی
نشریه الکترونیکی سه پنج
وبلاگ دوئل، امیرسجادحکیمی
کتاب بهرام اردبیلی. گفت و جوی داریوش کیارس. نشر تپش نو

| شقیقه‌ی سرخ لیلی | از کتاب: نمک و حرکت ورید | پرویز اسلام‌پور

ديوانه نشسته است 
و خون سر خ ليلي در رگهاش سياه مي شود
ديوانه با غروب زنگوله هاش
بر گوش
ديوانه نشسته است
و براي خون سياه ليلي مي نويسد 
تنها آن گور خر و نمك
كه پاسخ بي جايي بود
تنهاآن شقيقه كه در قلب مي انديشد
انجا كه از باران با لكه هاي حسد
ستاره را به ميهماني ي سنگين نفت مي آورد
ملكه هاي در باران
ملكه هاي باكره ي در باران
با زنگاري ي ارثيه ي نفت
وبا خلخال هاي نقره ي نور 
از اين همه زيور
واين چند روزه ي موعود شرمشان مي آ يد 
و سنگيني بخور
گل را به عتاب از پنجره مي كشد
آن عاقبت از كدام ديار مي آيد
با يك صله مردار بر دوش 
آن مهميز
بر كشاله ي سفت منقبض گلو له
وقتي عروس با آخرين روزهاي دوشيزگي ش وداع كرد
لكه لكه … لكه هاي حركت
لكه هاي آبي ي موسقي
وقتي ليلي
بازوهاش را در باد مي سوزاند
و شط خنك ازبادهاي گردنه
وقتي ليلي در جامه ي ارغوان مويه مي كند
و ميته را
آ واز هميشه ي نماز
و جذبه ي خاموش بكر
بوته خاري در كنار بستر ليلي مي گذارد
تا هميشه از دشت برخيزد
تا هميشه از بخار
بشكفد
و لبهاش از خنكاي بهار بتركد 
و كشاله ش از هزار شيهه مر دار
و كشاله ش
سفت و منقبض از هزار شيهه گلوله 
بتركد
وقتي عروس با آخرين روزهاي دوشيزگي اش وداع مي كند
تي ي مور 
تي ي مورچي
آواز گوزن را مي شنوي
آواز آن خراب گرسنه
آن خرابه آن دستك نقره يي
آن گوشت دانه هاي متبرك نمك

نمك از چهار جهت
نمك از همه ي ابعاد
و بدين گونه است كه موسيقي ي نمك كوير
را ديوانه مي كند
و كوير با هزار بوته خار
و هزار كبوتر
آخرين نماز را بر ميت مي گذارد 
آنچه مانده است
دست نيلوفري ي گوزن است 
چار پا شنه ي مضطرب
ويك چشم
دو برادر وسه خواهر و همه مادر
نخل و شط و نقاب رطوبت 
دو برادر … سه خواهر و دو خنجر

و دو ماه كه همزمان برآيد
و تنها يك اسب كه بر جنازه ي ليلي سم بكوبد
اين دستهاي كودكانه ي نر گس بر آ بهاي كويري
اين آفتاب جمعه
وقتي با اولين لگام باكره سبك در شهاب شيهه مي كشد

مرغي اگر
از شاپرك ساده ي مظلوم پرسيد
دستي اگر از ملخ
دريا را دريا دريا
آبي را سرختر قرمز تر 
و هجله را شفاف ترو معطر 
بوي هزار هزا ر جميله 
بوي هزار قنات
بوي نسترن از جلگه هاي شوش
بوي خون در پرده
بوي عروس ي ليلي مي آ يد 
اين سرنوشت است اين
كه بگويد و بس كند 
شب اگر تيره
شب اگر نيلوفر ليلي در لنگر مي ماند
ليلي در آب پرسه مي زند 
اين است سرنوشت اين
سپيده اي كه متلاشي شود
ستايش خون است وقتي
هزار جسد و هزار كفتار

به ميهماني يك كبوتر و يك اسب مي روند

وقتي هزار قناري بر جنازه ليلي مي پرند 
ساعت سه ي جمعه شط
با كفشهاي سپيدم ميايم
و با پيراهن سفيد و شلوار سفيدم 
تا جمعه را سفيد كنم 
تا جمعه را در شط سفيد بوي سفيد بكشم 

ميهمان ناخوانده در اتاق پهلويي سوت مي كشد 
ابر اتاق پهلويي را نوازش مي كند
در اتاق پهلويي خون مي چكد 
و ليلي زن ميشود
اين دستهاي كودكانه بيمار
مثل خزه آ ويخته ست
اين دستهاي كوچك با النگوهاي نقره و با دستك نقره
بر آبهاي كويري
اين آفتاب حجله ي صبح
در اتاق پهلويي طنين ديگر دارد
شاخه آويخته ي غزل و دو خط فارسي
عروس خميازه مي كشد
ميهمان شهوت را مي تكاند
مرغي اگر از باد پرسيد
دريارا دريا دريا 
آبي را سرختر قرمز تر 
وحجله را شفاف تر و معطر
بو ي هزار خار ميآ يد
بو ي جلگه هاي پست و قصيل اسب
بوي عروسي ي ليلي مي آيد
و صداي پاي غريبي كه آسمان را پارو ميكشد صداي سم موذي
و صداي پاي غريبي كه آسمان را مي گشايد 
با يك پنجره ودو در صبحگاهي
نواي طبل هزار كشته
و هزار منتظر 
سگ از سياهي نفرين عو عو كرد 
و دويد
سگ از مهارت ويراني كلوخ انداز شد 
تي ي مورچي .. . آواز گوزن را مي شنوي 
در شبي كه ارابه بارش را
گله ي گوزنهاي موزون

با تاجهاشان بر سر و خلخالهاشان به پا
مي رانند
نقره حركت دا رد در شيار تازه حيوان 
و در تن اين بت نيلوفري 
ليلي 

بازمانده ي شفق در خون ديوانه سر مي كشد
ديوانه مي خواند
و خون سياه ليلي در پستانهاش رگ مي كند
و خنكاي پاييزي ي ليلي
در بخار شط مي وزد 
تنها آن شقيقه كه در قلب مي انديشد 
و روزن 
ليلي ديوانه را به بستر مي كشد .. 

| شعرهایی از بهرام اردبیلی |

لوح اول (به فیروز ناجی)


همیشه رازی بزرگ
در بشقابی سپید
به ما تعارف می‌شود
جزیره
نگین دریا‌ها
مرده‌اند جانوران بلوط رنگ
و در مه و دود کوهساران
تپه‌یی بر من معلوم است
رازی بزرگ
از دُم این ماهی‌ی در آب
جدا می‌شود
تمام عالمیان بر من معلوم است
و رفتار نگین
که همه‌ی معلومان را سبز می‌کند و
در خود می‌تند
آب‌ها
راز بزرگ ما
و تو در گلوی آب
خفته می‌میری
………………


لوح دوم (به علی بودات)


آتش ِکورسو-زن
در خیمه‌های بنفش
می‌شود که بگوئیم
سال‌ها خاموش خواهیم بود
و به لبخندی خیره می‌شویم
می‌شود که بگوییم
سنگ‌های رنگ به باد داده
معنای ما را دارند
زنانگی آشکارست
در قیامت ماه
و کبود گونه و بنفش
همچنان که ما
پیرانه می‌خندیم
ما را سنگسار می‌کند
تنها تو کبود می‌شوی
و ما
بی‌تو باز می‌گردیم
به آخور خیمه
………………


لوح چهارم (به هوشنگ چهار لنگی)


به آمد او در کدام است
سبز یا سایه
نورهای قرمز
پایان گرفته‌اند
و معنا ندارد
طرح لبانش
می‌رود آهسته و لرزان
به آب دادن گوسپندان
اما این باد نام دارد و ازجنس دیگرست
رنگ ماتم اضحی
به آمدِ ما در چیست
به آمدِ او در کدام
کوتاه کنم این مرگ
که تا مژه برهم زدم
صاعقه بر او زد
………………


لوح پنجم (به حمید عرفان)


فراق بالی برای نشستن
اینگونه که تو می‌مردی
کرکسی
نشسته بر لا شه‌ی‌ همزاد
آیا اینگونه زیباست روز و شب
می‌نشینی و جدا می‌کنی
ماه دلبخواه؟
می‌شناسمت
به بادیه‌های خاموش
یادبودی اگر هست
دامن آب و آتشند
در بال فرشتگان
می‌بینمت
ای نوباوه‌ی‌ جنگل‌ها
در باد
بی‌پروا
که می‌ترکاند
بن هر چیزی را
کرکس صحرا‌ها
………………


لوح هفتم (به مهری فروتن)


لاشخورانی که
بر گهواره‌ها گمارده‌ایم
اژدهای بی‌گردن
در سوزن رود می‌پلکد
تمام جانورانی که
از آب می‌خشکند
به سایه‌ی‌ دیواری
به خواب رفته‌اند
کودک
با قنداق پشت گلی
گاهواره
به قارچ‌های مهلک می‌نشیند
به خواب رفته‌اند
دایگان فرشتگان
در پر درنا‌ها
به زمستانی
دور می‌شود از گهواره
تا خواب در نا‌ها را
بیالاید
………………

لوح نهم (به بیژن الهی)


بر آمد از آتش سنگ
از عریانی‌ی باد و زمین
خاکستر پنهان
حلزونی از آهن فراهم ساخت
بی‌سر و دم
که رخشان بود
به روزان دراز و کمش
ورای سپیدیش را
چرخ نخورد
و به نزدیک‌ترین فاصله
گم گشت یادگار

………………

یادبود

گلوگاهم را ببوس
آوازی که واپسین نفسش برنیامد.
باد می‌وزد
می‌وزد بر استوانه‌های آبی غلطان.
نجیب‌زاده‌ی شیرخواره
آه…قژقژ دندانهایش
چه تنی داشت!
ورم کرده از حجامت “سوره”
شقیه‌اش،
در لحظه دوبار می‌زد.
آری
انفجار کره‌ای که با دهان باد کرده‌ایم
زمان اندکی می‌خواهد،
نوک سوزنی
سپیده‌دم است
نشسته‌ام و مرگ را معماری میکنم
دورتر-آنجا
جمجمه‌ای می‌شکافد
با سر انگشتان نقره‌ای باد
لاشخواران
بیهوده بسوی فلق بال می‌زنند.

برانداختن درخت در جنگل طلاجو

آن که می‌سوخت آبگیر مهیا
آن که سبزی‌ش شعله گرفته بود تازه و تر
با صخره حسی کشیده می‌شد از سکوی پیدایی ِ نور
از آن که زبانه‌ی نم در تن چوب ماجرایی بود
از آن که پیکرش را به تبر می‌زدم از مچهاش
جرقه نبود تراشه‌ی چوب ِ تری بود که
هر چه تبر می‌زدم به مچهاش
سفیدتر می‌زد
از بلندی‌هاش
هوای خود را به سقوط
چه سهل می‌کرد
و تن از من به رفتارِ سنگِ مرده می‌مانست
در بلندترین حلقه‌ی آتش
نم که پشنگ می‌زد
تیغه بر مچش می‌پیچید
تا من از استواری‌اش دانستم
خواهد افتاد گرفتار
به مرگی از مرگهای هزاران سنگ
افتاده به ساحلِ ناگوارِ آب و تلاطم
پس شعله پشنگ می‌زند از نم
و خرچنگها که طلسمشان دَوَرانِ سرگیجه‌ست
بر منفذهای آبله‌گونِ سنگهای مرده- افتاده به ساحلِ آب و تلاطم

  • مرا می‌بایدم جدا افتاد
    با برگهای سبزِ به هم مانند
    تراشه‌هایی که بایدم شعله زند به خاکستری سبک از گُر گرفتنم

عین نیمرخ افتاده باشد
برگی از درخت
و نیمرخی که به معراج می‌رود
به رخساره‌ی باد
که مجال افتادنش در طلسم سنگ سیاه
چه سهل می‌افتد
زبانه به گودیِ آبله‌ها جا نمی‌شود از تقصیر
و درین دیدن از همه دیدنی‌ها
سنگِ مرده- افتاده
شعله‌یی کشیده بر تراشه‌ی بران

  • و آن که شنیده می‌شود از نیمرخش
    دانه دانه آبله می‌گیرد
    آن که خطی دیگر بر خاک می‌افتد
    با لهجه‌ی آسوده‌ی افتادن
    وسینه‌ی بازِ آسمان
    که معنا ندارد در آبگیری تنگ.