| حفره | قاضی ربیحاوی |

 

چرا هیچکس نمی‌داند که من شهید شده‌ام؟ در حالی که شهید شده‌ام. به شهادت رسیده‌ام. به لقاالله پیوسته‌ام. می‌پیوندم.
زمستان بود. هنوز هم زمستان است. زمستان و باران. آن روز نبارید. سه روز بود مرتب می‌بارید. روز چهارم آفتابی شد. دو ماه پیش…
عصر بود. من توی سنگر نشسته بودم. آنجا او مرا کشت، ته سنگر. داشتم سیگار می‌کشیدم. تفنگم سینه دیوار بود. دشمن از ما خیلی دور بود. نمی‌دانم او ناغافل از کجا آمد غافلگیرم کرد. وقتی دیدم سنگر در سایه‌ای فرو رفت فکر کردم خورشید دارد از پشت پرده ابری می‌گذرد، بعد چند تا سنگریزه از بالا افتاد پایین.
حالا دیگر یک نفر آن بالا بود، دانستم، ترس به جانم افتاد. آدم ترسویی نیستم. آرام سر بلند کردم. او بود لوله تفنگش را به طرفم گرفت. باید دست‌هایم را می‌گذاشتم روی سرم. اول دست راستم بالا رفت، بعد دست چپ را آهسته بلند کردم. در بین راه سیگار از لای انگشت‌هام ول شد افتاد و او فرصت نداد ـ تق تق تق.
اینطور شد که من شهید شدم. بعد آنها خیال کردند که من گم شده‌ام، خودم را گم و گور کرده‌ام، و هنوز در همین فکرند. همه‌شان. هم پدرم، هم مادرم و هم زری.
و من به تو فکر می‌کردم زری وقتی که او به رویم خاک پاشید. اولین مشت خاک که بر سینه‌ام ریخته شد فواره خون فروکش کرد. خاک قاطی خون شد و روی خون را پوشاند و من لباسم به رنگ خاک بود. به آسمان نگاه می‌کردم. و او آنجا بود. مثل یک هیولا، مثل مردهایی که به خواب‌های ترسناک می‌آیند. پوتین‌هایش گلی بود و خورشید پشت سرش پایین می‌آمد.
اول تنه‌ام را پوشاند. بعد روی پاهایم خاک ریخت. ایستاده بود و با تنها چشم خود به من نگاه می‌کرد. یک چشم در سمت چپ و یک حفره عمیق پر از زخم در سمت راست. بیلش را بلند کرد و روی صورتم خاک ریخت و دیگر چیزی ندیدم، جز تاریکی….
باد می‌آمد. آنوقت من با خودم تنها شدم و هیچکس نیامد اسمم را جزو شهدا ثبت کند. اگر می‌آمد… بعد حجله‌ام را در محله می‌بستند، با آینه و شمع‌های روشن، عکسم را هم آن بالا می‌آویختند، نیمرخ با اجزاء سالم صورت. بعد تو می‌آمدی، لابه‌لای جمعیت رهگذر، می‌ایستادی، و مثل آن روز که برای عباس گریه کردی برای من هم….
و چادر سیاهت کمی از صورتت پس می‌رفت، و نگاه می‌کردی، و چشم‌هایت سرخ می‌شدند و یک قطره اشک، فقط یک قطره کافی بود ـ از گوشه‌ی چشمت سرازیر می شد و می‌غلتید. افسوس زری، باد می‌پیچید در آن عصر زمستان، و آن مردک که گور مرا هم سطح زمین پر کرده بود و رفت و در باد گم شد… وگرنه تو می‌فهمیدی که من دیگر آن «قاسم»ی که پیش‌تر می‌شناختی نیستم. آن پسرخاله‌ی تو که کارش پادویی در پاساژها بود.
چقدر طاقه‌ها سنگین بودند. شانه‌ی آدم درد می‌گرفت. شانه‌ی آدم می‌افتاد و پله‌ها پیچ‌درپیچ بود.
«تندتر»
«چشم امیرخان»
راهروهای باریک و نمناک، گچ‌های فرو ریخته، این هم طبقه‌ی سوم، فقط یک طبقه‌ی دیگر مانده است.
«بدو پسر»
«هع هع هع»
اتاق‌های کوچک و نیم تاریک در سر تا سر راهرو صف بسته‌اند و آن اتاق روبرو مستراح است.
«بدو پسر»
بوی گُه توی راهرو است. از صبح تا غروب بوی گُه زیر دماغت بود، قاسم.
«بدو»
اما هیچ نمی‌گفتی. حتی آن روز هم هیچ نگفتی، فقط گفتی نه.
یادت هست پسر؟ آن روز که حسین شاگرد ابرام‌آقا گفت خوب است یک هواکش بگذاریم…؟
طفلکی حسین تازه آمده بود. بعد رفت. درِ یک به یک کارگاه‌ها را زد.
می‌خواست از آنها پول جمع کند برای هواکش. اول از همه آن یارو ترکه درآمد.
گفت: «کو بوی گُه؟» چندتا نفس عمیق کشید و سر تکان داد: «کو!؟»
بعد ابرام‌آقا آمد و یوسفی، نفس نفس کشیدند.
«بوی گُه؟…نه!»
و همه گفتند این بوی گُه نیست، بوی یک چیز دیگر است. نه نیست. و حسین به تو نگاه کرد: «قاسم…»
«نه. یک بوی دیگری است»
حسین خجالت کشید،‌ گفت آره نیست حتماً نیست و خندید: «بوی گُه؟» ‌و باز گفت که بد فهمیده است. و همه‌ی نیش‌هایشان را تا بنا گوش باز کردند. تو هم خندیدی. همراه با آنها و با حسین.
«بدو پسر»
ولی حالا دیگر همه چیز تمام شده است. دفترچه‌ی بدبختی‌ها به ته رسید و بسته شد. شکایتی نیست. هر چند هیچگاه شکایتی نبوده. از هیچکس. حتی از او که مثلاً پدرم بود.
خودت بگو پدر، هیچوقت روی حرفت حرفی زده‌ام؟ همیشه همانطور بود که می‌خواستی. خوب آن اوایل هم اشتباه از من بود. آنوقت‌ها را می‌گویم که تازه با مادرم عروسی کرده بودی. به تو پدر نمی‌گفتم و تو دلخور بودی. خیلی به من می‌گفتی بگویم، مادرم هم این را از من می‌خواست اما من زبانم نمی‌چرخید و می‌دانستم که پدرم در زندان مرده است. هی می‌گفتم مش‌اسماعیل. تا آن روز که دیگر مش‌اسماعیل نبودی و پدر بودی. یادت هست؟
هیچکس خانه نبود، فقط تو بودی. عصر بود و من تازه از راه رسیده بودم. باران بند آمده بود. در حیاط داشتی بخاری را تعمیر می‌کردی. سلام کردم خواستم بروم توی اتاق که صدایم زدی. برگشتم. گفتی: «برو از زیر زمین نفت بیاور»
رفتم. پله‌ها خیس بود. پنج تا پله‌ی بلند و کم عرض. لامپ را زدم کم نور بود. زیر زمین بوی بدی می‌داد. مثل همیشه. بوی مُرده می‌داد. مشغول شدم از بشکه‌ی بزرگ نفت بردارم. شیر را باز کردم و منتظر ایستادم. ناگاه حس کردم یکی پشت سرم است. برگشتم تو بودی. چوب باریکی هم توی دستت بود. پرسیدی: «من کی هستم؟»
عقب کشیدم. باز پرسیدی. سؤال عجیبی بود. کمرم را به دیوار می‌ساییدم و عقب می‌رفتم. باز هم خیال کردم جداً می‌خواهی بدانی کی هستی. گفتم: «مش‌اسماعیل» چوب تو بالا رفت، چرخید، و بر پشت گردنم فرود آمد. یک لحظه دیدم لامپ توی مِه فرو رفت. این را با تنها چشمم دیدم. خم شدم. شانه‌ام کشیده شد به دیوار. صدایم در نمی‌آمد. تو هی زدی روی پاهایم:
«پدر. فهمیدی؟ من پدر تو هستم»
نبودی.
نعره می‌زدی: «فهمیدی؟»
«فهمیدم»
می‌فهمیدم و درد چوب رگ‌هایم را می‌گزید. بعضم شکست و اینطور بود که تو پدرم شدی و نوارهای سیاه پدری‌ات بر ساق پاهایم ماند، اما من به هیچکس نشانشان ندادم. اینطور آدمی نبودم. من آدم خوبی بودم زری. امیرخان از من راضی بود. تو هم آنوقت‌ها از من راضی بودی زری.
جمعه‌ها عیدمان بود. هنوز چشمم سالم بود و پدرم نمرده بود. برایت آدامس می‌آوردم. چند سالمان بود؟ تو به مدرسه می‌رفتی و من با پدرم کار می‌کردم. زَنبه کشی و از اینجور کارها. جمعه‌ها اما مال خودمان بود. تو از جویدن خوشت می‌آمد. شق شق شق و من کیف می‌کردم وقتی تو می‌جویدی.
«حالا از این سبزها بجو»
هر جمعه آدامس‌هایی با رنگ‌های تازه‌تر. تا خانه‌ی شما خیلی راه بود و من دلم می‌خواست هر روز پیش تو باشم و هر چه دارم به تو بدهم. آن زنجیر نایلونی هفت رنگ که یادت نرفته؟ خیلی دوستش داشتم. سه هفته طول کشید تا تمام شد. روزها که نمی‌شد بافت. روزها کار بود و گِل بود و زَنبه بود.
«بدو پسر»
و پدر آن بالا بود و برای بنا گِل می‌برد و من هم به دنبال پدرم بودم. با زَنبه‌ای کوچکتر. پله‌ها هنوز درست نشده بودند. لیز بودند و هی می‌خواستم از آن بالا بیفتم و نمی‌افتادم. بوی خاک چه خوش است. وقتی بر آن آب بریزند. فِش. و شب‌ها می‌بافتم، با قرقره و نایلون و سنجاق. بعد در یک جمعه برایت آوردمش. چه بلند و قشنگ شده بود. وقتی گرفتی چه ذوقی کردی، نگاهش کردی، اینور و آنور. بعد کمی از آن را دور دستت پیچیدی و به من گفتی: «برگرد»
برگشتم. پشت به تو و رو به دیوار. دانه‌های ریز نمک از دیوار بیرون زده بود، ریز مثل دانه اشک بچه. بعد یک ضربه بر گرده‌ام زدی: «هی»
چرا این کار را کردی؟ البته شوخی بود. بازی بود. یعنی که من اسب بودم و تو دختر یکه‌سوار. اما اسبه خیلی دردش گرفت. محکم زدی و خندیدی.
آی دختر یکه‌سوار. آن روز پشت اسب تو سوخت و آن سوزش همیشه با او ماند. تا سال‌ها بعد. تا سال‌هایی که بین ما فاصله افتاد.
آن سال‌ها، آن اوایل، برایم دل می‌سوزاندی. از چشمم قطره قطره آب سرازیر می‌شد و پدرم در زندان بود و تو خیال می‌کردی برای او گریه می کنم اما من اصلاً گریه نمی‌کردم. فقط آب بود که شُرشُر می‌ریخت و چشمم را می‌سوزاند. شش ماه مدام آبِ شور، تا این که مادرم مرا به بیمارستان برد. باز هم زمستان بود. دو هفته آنجا بودم. بین آدم‌هایی که حال و روزشان مثل من بود و به جای چشم یک مشت پنبه و پارچه سفید داشتند. روزی که آمدم بیرون یک حفره‌ی عمیق زخم با خود آوردم که تو از آن می‌ترسیدی و رو بر می‌گرداندی و من دیگر به خانه‌ی شما نیامدم.
پانزده ساله بودم.
تو حق داشتی. حفره دهن باز کرده بود و دل آدم را به هم می‌زد و من ساعت‌ها در آینه به آن زل می‌زدم. بعد دانستم که هست و همیشه خواهد بود و حتی از دعاهای مادرم هم کاری ساخته نیست.
فایده‌ای نداشت مادر. خدا دروغگوها را کور می‌کند و من به تو دروغ گفته بودم. نمی‌توانستم راستش را بگویم. تو چه ساده بودی که باور کردی. سینما تا آن وقت شب؟ تو هم پرسیدی اما گفتم ماشین گیرمان نیامد پیاده آمدیم. لابد همه‌اش چشمت به در بود و خوابت نمی‌برد.
می‌دانی چه وقت را می‌گویم؟
چه روزهای سختی بود آن روزها که پدر از بالای داربست افتاده بود و پایش عیب کرده بود و دیگر سرکار نمی‌رفت… باید خوب یادت باشد. تو لابد خوابت نمی‌برد و همه‌اش چشمت به در بود که ما بیاییم. اما ما آن موقع روی دیوار کم عرض ایستاده بودیم.
گفتم: «می‌ترسم»
گفت:« ترس نداره» و تند به دور و بر نگاه انداخت: «فقط رادیو را بردار»
پنجره خیلی کوچک بود و خودش نمی‌توانست از آن بگذرد. دریچه بود.
گفتم: «می ترسم» اما دیر شده بود. تا سینه فرو رفته بودم.
گفت: «کسی خانه نیست. می‌دانم.»
در اتاق کسی نبود. اتاق تاریک بود و بیرون نوری سبک، مثل مِه اول صبح در هوا بود. سرِ ژولیده‌ی پدر از پشت دریچه پیدا بود و من تا از او چشم بر می‌داشتم دیگر آن نرمیِ قالیِ زیر پا را حس نمی‌کردم.
گفت: «برو»
بغض توی گلویم سد بسته بود.
گفت: «برو»
و نگاهش مرا هل می‌داد. سر چرخاندم و سفیدی کلید برق را دیدم. خیز برداشتم کلید را زدم. پدر از ته گلو و با چهره‌ی برافروخته فریاد زد «خاموش کن»
روشنایی ترس آوری بود. باز کلید را زدم.
«روی میز است»
مثل کورها رفتم. رادیو روی میز بود. بلندش کردم سنگین بود. راه افتادم. اما حالا انگار چیزی در دست‌های من نبود و به جای آن باری هزار بار سنگین تر از یک زَنبه گِل روی شانه‌هایم بود. نگاه گربه‌وار پدر به رادیو بود. «بدو»
تا حالا توی قیر راه رفته‌ای؟
وقتی از آن حفره، از آن بالا سالن پر از تاریکی عبور کردم و بیرون آمدم پیشانی‌ام خورد بالی دریچه و تق صدا کرد اما نیفتادم.
«چی شد؟»
«هیچی»
بعد با زخمی بر پیشانی به خانه آمدم که تو آن را ندیدی مادر. چشم‌هایت پر از خواب بود و من در همان حال به تو دروغ گفتم. روز بعد هم دروغ گفتم.
«خوردم زمین سرم گرفت به جدول»
اینطور بود.
«به کسی چیزی نگویی پسر»
«بدو»
این سرنوشت تو بود قاسم، مال تو بود. حالا که تنهایی و زیر خروارها خاک خفته‌ای از خودت خجالت بکش، معذرت بخواه. خم شو و معذرت بخواه، از همه، از زری، از پدرت، از آن یکی، مادرت، امیرخان، از تمام مردم دنیا، حتی از عباس.
از عباس که وقتی با زری در کوچه‌ها قدم می‌زد دنبالش می‌کردی. مالِ سال‌ها پیش است. باشد. همان یکی دو بار هم خیلی بود. چرا این کار را می‌کردی؟ چرا مثل سایه می‌رفتی دنبالشان؟ مگر تو کی بودی، ها، که به عباس حسادت می‌کردی؟ خم شو، بیشتر، و از او تشکر کن. سپاسگزارم. اگر عباس نبود تو حالا به این درجه‌ی رفیع نمی‌رسیدی. اگر عباس نبود و حجله‌اش نبود و زری آن روز نمی‌آمد مقابل حجله…..
اما تو آمدی زری. آهسته آمدی و ایستادی رو در روی عباس و به او نگاه کردی و من چرخیدم و از لابه‌لای مشبک‌های حجله‌ی عباس تو را دیدم که گریه کردی.
عباس هزار تا آینه داشت و من در همه‌ی آنها خودم را دیدم. اما هزار عکسِ من به یک عکسِ عباس نیرزید. با آن چشم‌های درشت و موهای صافِ شانه خورده‌اش. لبخند می‌زد و به من نگاه می‌کرد و من به خودم نگاه می‌کردم و در هر آینه قسمتی از صورتم پیدا بود و در آن آینه بزرگ که درست وسط حجله بود زخم چشمم پیدا بود.
آه چه خوب کردی آن طور به من نگاه کردی عباس. تو را حتماً زود ثبت نام کردند… نه…؟ از من خیلی ایراد گرفتند. همه‌اش بهانه بود. احتیاج نداریم، باشد چند ماه دیگر، و از این حرفها… اما هیچکدام‌شان نتوانست مرا از توی پیله در بیاورد. التماس کردم نمی‌دانی چه وضعی. از این اتاق به آن یکی، سی تا امضاء، بدو برو رو پله‌ها. بعد راهیِ جنوب شدیم. تو هم جنوب بودی یادم هست. چه بارانی بود. عمر تو به فصل باران نرسید.
ما زمستان آنجا بودیم و دشت خیسِ خیس بود. یک ماه آنجا بودم. شاید هم کمتر. بعد هم که خوب اینطور شد. غافلگیر شدم، و به خاطر همین هم هنوز پیدایم نکرده‌اند. پیدایم می‌کنند. کافی است بیایند و کمی بگردند؟
راستی چرا نمی‌گردید؟
آدرس دقیقم را می‌دهم. بیایید جبهه‌ی جنوب. توپخانه بزرگ ما کجاست؟ پیدایش کنید. بعد بیایید پایین تر. یک سنگر هست. سنگر که زیاد هست. بپرسید سنگری که قاسم تویش بود. نشانتان می‌دهند. از آن سنگر نزدیک به یک ربع ساعت مستقیم بیایید به طرف دشمن. چپ و راست نه، مستقیم. بعد یک ریل هست. نه ریل واقعی. ده بیست متر آهن دراز که نه سر دارد و نه ته، همینطور توی دشت تک و تنها است. پیش از آن حتی در خواب هم چنین ریلی ندیده بودم. به نظرم رسید که دشمن باید همین طرف‌ها باشد.
باد بود و دشت خالی بود و هیچ چیز دور تا دور دیده نمی شد. صدای شلیک برای چند لحظه از هر دو طرف قطع شده بود. عجیب بود. من کنار ریل ایستده بودم. بعد خم شدم و در حالی که تفنگم را در بغل می‌فشردم دو خیز برداشتم. سریع دیدم بالای سنگری هستم. با پاهای از هم باز ایستادم. یک نفر ته سنگر نشسته بود و داشت سیگار می‌کشید. لوله‌ی تفنگ را به طرفش گرفتم. سر بلند کرد. آدم عجیبی بود تن خود را جمع کرد. ترسیده بود دستش را که بالا آورد سیگار از لای انگشت‌هایش افتاد. با تنها چشم خود به من نگاه می‌کرد. در‌آن طرف صورتش به جای چشم یک حفره‌ی زخم داشت. چشم سالمش نگاه بدی به من می‌کرد؛ بد جور تنم لرزید و مهلتش ندادم، ماشه را کشیدم: تق تق تق.

| زیر درخت لیل | هوشنگ گلشیری |

درخت عجیبی است لیل. ساقه‌هاش همه به شکل ریشه، رشته رشته، در خاک فرو رفته‌اند و گاهی هم چند ریشه‌ی گره خورده مثل کنده‌ای یا تخته سنگی از تنه‌ی آن آویخته‌اند. برگ‌هاش پهن و گوشت دارند و میوه‌اش فندق مانند اما به رنگ سرخ جگری است. حتی در اولین دیدار اینتوهم که درخت هم ما را می‌بیند، آدم را می‌لرزاند. قبلا هم دیده بودم، ولی تک و توک بود، اما در کیش، در محله‌ی عربها دو طرف دهکده سی‌چهل تایی لیل داشت. زمین را برای لوله‌کشی کنده بودند و ما تا به درخت‌ها برسیم مجبور شدیم پنج شش بار از روی کانال‌های عمیق بپریم.
چهار نفر بودیم. من و احمد و دو محمدعلی. احمد تاجر است. یکی از محمدعلی‌ها شاعر بود و آن یکی داستان هم می‌نویسد.
حالا شاعر لیل شده‌ است.
من داستان‌نویسم، اما این‌که می‌نویسم دیگر داستان نیست، سفرنامه هم نیست.
شرح دیدار با درخت لیل است، انگار که اگر لیل هم می‌نوشت که چه شد که ما را دید، همین طورها می‌نوشت.
ما به دعوت احمد رفته بودیم کیش. دو روز هم خریدی کردیم. بیشتر خرده‌ریز بود: چند جفت جوراب و یکی دو شلوار لی و مثلا دو سه پیرهن و چند نوع اسباب بزک زنانه. خریدمان هم تا ظهر روز دوم تمام شد، عصر روز دوم رفتیم محله‌ی عرب‌ها. کنار ساحل در انبوه پوسته‌های بازمانده از غواص‌ها چند پوسته‌ی بزرگ صدف پیدا کردیم و یکی دو تا حلزون که از یکیش، وقتی به گوشمان می‌گذاشتیم، صدای دریا می‌شنیدیم.
یکی از حلزون‌ها را من هنوز دارم. کنار دریا که آدم کاسه‌ی حلزون را به گوش می‌گذارد، فکر می‌کند که انعکاس صدای دریاست، اما اینجا چی که می‌توان این همه دور از دریا همچنان صدای هم‌همه‌ی آن را شنید؟ می‌دانم توجیهی علمی وجود دارد، ولی من فکر می‌کنم پوسته‌ی خشک و سخت حلزون در این شهر دور از دریا هم غوطه‌ور در وهم دریایی است که خواب می‌بیند، مثلا شاعر که وهم لیل، لیلش کرده ‌است.
خود لیل هم همین‌طورهاست. سی چهل تایی بیشتر نبودند، گفتم، اما به قول محمدعلی شاعر انگار که اولش هشت‌پایی به ساحل افتاده و ریشه‌ دوانده، و بعد هم صبح یا عصری یکی از شاخک‌هاش را دراز کرده و درختی دیگر در خاک نشانده. بعد یک‌دفعه فکر کردم نکند لیل‌ها هم دارند ما را به خاطر می‌سپارند، ما چهارتا را که داشتیم از کنارشان رد می‌شدیم و سراغ رستورانی را می‌گرفتیم که خوراک کوسه داشت؟
جای دنجی بود با چند تخت در بیرون و سه چهار میز در خود رستوران. من نتوانستم حتی یک پر از کباب کوسه بخورم. چرب بود، درست؛ ولی فکر اینکه این کوسه‌ای که ما می‌خوردیم پایی را خورده باشد، دلم را آشوب می‌کرد که باز خود به خود حرف از درخت لیل پیش آمد. شاگرد رستوران گفت: بهش فکر نکنید! اولش بد نیست، آدم گذشته‌ها، همه، یادش می‌رود؛ اما بعدخودش دیگر ول کن آدم نیست. من که نزدیک بود دیوانه بشود.
اصفهانی بود. دو سال بود که آمده بود کیش و پابند شده بود. محمدعلی شاعر گفت: چرا داشتی دیوانه می‌شدی؟
– همه‌اش از لیل حرف می‌زدم. مثلا داشتم جنس دست مشتری می‌دادم، یاد این لیل‌ها می‌افتادم. آخرش آمدم اینجا شاگرد شدم.
اسمش مرتضی بود. محمدعلی که داستان هم می‌نویسد پاپی شد که چرا گذارش به کیش افتاده.
گفت: عشق، آقا، عشق!
و خندید، بلند. تازه فهمیدیم که وقتی سبد نان یا لیوان و یا نوشابه می‌آورده هر به چند دقیقه‌ای می‌خندیده، خنده‌ای با خود و در خود. محمدعلی باز پیله کرد: پس اینجا عاشق شدی، عاشق یکی از همین مسافرها که به قصد خرید می‌آیند؟ گفت: ای آقا، دخترخاله‌مان بود، اسم ما روش بود. چی می‌گویند؟ با هم بزرگ شده بودیم. اما از جبهه برگشتیم دیدیم داده‌اندش به یکی دیگر. ما هم آمدیم اینجا که مثلا از آنجاها که با هم رفته بودیم یا کسانی که دیده بودیم دور باشیم.
با خندید، همان طور با خود و در خود.
چند مشتری که آمدند سروقت آنها رفت و ما دیگر همه‌اش از لیل حرف زدیم. هرکس به چیزی تشبیهش می‌کرد. مرتضی که سر میز ما برگشت گفت: من که عرض کردم، آدم را سحر می‌کند، نمی‌گذارد به چیز دیگری فکر کند.
باز خندید. نوعی جنون، یا سرخوشی آدمی مشنگ در خنده‌اش بود. احمد گمانم چیزی گفت، شبیه اینکه: «دخترخاله حالا….؟» یا «حالا که دیگر….؟» که مرتضی گفت: شیمیایی شده بودیم آقا. این درخت خیلی اولش به ما خدمت کرد. راستش پسرخاله صادق‌مان، برادر دختره، ما را آورد اینجا. می‌گفت: «لیل معجزه می‌کند، زیرش که چند روز صبح زود بنشینی یادت می‌رود.» ما هم آمدیم. خوب یادمان رفت، از بس چیزهای دیگر یادمان می‌آمد. حالا الحمدالله بهتریم. ما جانباز چهل درصدیم، آقا.
بیرون که آمدیم دیدیم دو تخت دوقلو جلو رستوران در سایه‌ی یک درخت لیل است. بزرگترین درخت جزیره بود، چنان بزرگ که رستوران را زیر شاخه‌هاش ساخته بودند و حالا ریشه‌های معلقش مثل تریشه‌های دست یا پای ترکش خورده بر بام رستوران آویخته بود.
غروب بود و خورشید عظیم و سرخ بر سطح بی‌تلاطم دریا نشسته بود. شب باران بارید و ما در همان اتاق هتل ماندیم و هرکس از عشق‌هاش گفت، تجربه‌های دور و یا بهتر زخم‌های ناسوری که حالا دیگر زیر پوست بودند و چرک و خونی نداشتند، اما اگر به جایی می‌گرفتند داد آدم را در می‌آوردند.
فرداش من صبح زود تنها بیرون آمدم. یادداشتی گذاشته بودم که می‌روم قدم بزنم. با تاکسی تا نزدیک یکی از کانال ها رفتم. هوا ابری بود و لطافت هوا را می‌شد به دست حتی لمس کرد. رستوران بسته بود. بقیه‌ی لیل‌ها پشت خانه‌های ده بود. فکر می‌کردم که اگر با دخترخاله‌اش هم ازدواج کرده بود، باز بهتر بود می‌آمد و زیر یکی از این درخت‌ها می‌نشست. 
زیر یکی از درخت‌ها نشستم. به غیر از مجموعه‌ی ریشه‌هایی که در خاک داشت، یکی دو ریشه هم گره در گره مثل کنده‌ی زانو یا دست مشت کرده‌ای که زیر چانه بگذاریم در هوا معلق بود.
حالا که این را می‌نویسم می‌دانم که میوه‌ی لیل چرا سرخِ جگری است. برای همین هم می‌نویسم تا اگر کسی گرفتار رفته‌هاست، پیش از آنکه زخم به چرک بنشیند خودش را، پیش از طلوع یا غروب، به سایه‌ی لیلی برساند.
محمدعلی، فکر می‌کنم، زیاد ماند که حالا فقط لیل می‌بیند و لیل می‌نویسد. زیر درخت لیل مربع نشستم و گذاشتم هوا کم‌کم ریه‌هام را پر کند. هوای زیر درخت سنگین بود نه از مه یا شرجی و یا حتی کربنی که درخت‌ها از غروب تا طلوع افتاب پس می‌دهند، بلکه از همه‌ی قصه‌هایی که از قرن‌ها پیش معلق زیر درخت مانده‌بود:
زنی بود که می‌خواست صورت و دو دست غوطه‌ور در آب مردش را فراموش کند. فریادش مثل صدای دور دریا معلق زیر درخت مانده‌بود. غواصی را دیدم که آمده بود تا درخت کمکش کند که یادش برود بالاخره مرواریدی به بزرگی شست خودش از میان گوشت صدف درآورد و با اولین لنج تا بوشهر رفت و از خور تا در خانه‌ی مختار دوید که این‌هم شیربهای دخترتان. ناخدایی که سر پیری عاشق کنیزی سیاه شده بود، و از شرم دامادهاش دست به دامن درخت شده‌بود که صدای خلخال هاش نمی‌گذارند بخوابم. صدای زنی را شنیدم که زیر همین لیل گفته بود: «دخیلتم لیل، این دفعه آمده‌ام جهیزیه‌‌ی دختر دومم، بدری، را بخرم؛ اما چه کنم که بار دلم پیش نوه ی عمو است که حالا فقط صدایش را از تلفن می‌شنوم؟» دختری هم می‌خواست که لیل کمکش کند تا یاد صورت پدرش را که در قاب کفن دیده بود از ذهنش پاک کند، که شوهرش گفته بود: «من دیگر خسته شدم از بس گریه می‌کنی.» زنی هم بود که خواهر خوانده‌اش هر شب به خوابش می‌آمد که: «مگر نگفتی که مردها صفت ندارند؟» جانبازی بود که ناله‌ی دوست زخمیش نمی‌گذاشت بخوابد. پزشکیاری بود که تخصصش زدن آمپول هوا بود یا الکل.
سنگین بود، گفتم: لیل، رحم کن! من نمی‌توانم. این‌ها را نمی‌شود نوشت.
نرمه بادیوزید و هوا را جابه‌جا کرد. باز هم دیدم، پرده در پرده که تا بارم را سبک کنم یکی‌یکی گفتم. به یاد می‌آوردم و می‌گفتم. یادم نیست. حالا دیگر سبک شده‌ام. آدم‌ها را باید بخشید، حتی آن‌ که از پس هر پنج شش شلاق تکه ی آینه‌ای شکسته را به دامن پیراهنش پاک می‌کرد، بعد هم خم می‌شد جلو دهان قربانی می‌گرفت که ببیند هنوز نفس می‌کشد یا نه.
حالا من دیگر به صلح با جهان رسیده‌ام. همه‌ی گوشه و کنار یادهام را، زشت و زیبا یا تلخ و شیرین با لیل‌های کوچک و بزرگ آراسته‌ام. حالا در سه کنج اتاق نشیمنی با آن همه مهمان یک درخت لیل زینتی هست. با همین لیل بود که از گذشته‌ام گفتم. فرداش از تلفن صدای دور دریا را شنیدم. یک ساعتی فقط صدای دریا می‌آمد. شبش لیل در اتاقم بود، خفته بر نیم‌تختی. یادم هست که صبح که بیدار شدم نبودش، اما دست و بازوم بوی صمغ لیل گرفته‌بود. حالا گاهی روزها هم با یادم می‌آید. سنگین است با بار همه‌ی آن رفته‌ها، قصه‌ی همه‌ی مسافرانی که پیش از طلوع و یا غروب زیرش نشسته‌اند. گاهی هم دست دور گردنم می‌اندازد. ترد است و میوی‌ گسش سرخ جگری است. دیشب آمد و شاخکی را دور گردنم پیچاند و به قعر آبم کشاند. خفه‌ام می‌کند، می‌دانم. با این همه سبک شده‌ام. بخشیده‌ام، شما هم اگر بخواهید می‌توانید ببخشیدم. آدم زمین نیست که بتواند بار اینهمه تلخی را به دوش بکشد.
حالا بار همه‌ی تلخی‌های من زیر یکی از آن لیل‌های کیش است. دیگر خودش می‌داند. می‌تواند بر هرکس که بخواهد سایه بیاندازد، ساعت‌ها به قصه‌ی هر کس که بخواهد گوش بدهد، یا حتی درخت زینتی خوابش بشود، سر بر بالینش به خواب رود.
وقتی بلند شدم دیدم که مرتضی همان روبرو بر پشته‌ی خاک کانال نشسته است. من هم خندیدم. وقتی بغلش کردم، گفت: «دیدید آقا، من چه می‌کشیدم؟» 
نپرسیدم تا باز بار دوشش نشود. صدای دوست زخمی که جلو سنگر افتاده باشد اگر مدام به یاد آدم بیاید، طعم طلوع را حتی تلخ می‌کند.
گفتم: شرمنده‌ام، مرتضی.
گفت: دشمنتان شرمنده باشد.
و هر دو خندیدیم.
تا جلو رستوران همپاش رفتم. همه‌اش از صاحب رستوران برایم گفت، از زن‌هایی که در همین محل داشت و یکی دو تای دیگر که توی این یا آن بندر. من هم گفتم که فردا می‌رویم.
گفت: از من می‌شنوید برنگردید. درست نیست که آدم همه ی گذشته‌اش فقط لیل باشد.
در رستوران را که باز می‌کرد، گفت: ما قانع شده‌ایم، آقا، به همین گوشه. به هر مسافری که تا اینجا بیاید از ماهی گرفته تا لاک‌پشت و کوسه کبابی می‌دهیم. هر کس باید همان کاری را بکند که سهمش شده‌است. بیشترش بار آدم زیاد می‌شود.
با نوک جارو از هر گوشه‌ای خرده‌های خس و خاک را جمع می‌کرد. تعارف کرد که با هم یک پیاله بخوریم. به سقف رستوران اشاره کردم و گفتم: آن بالاست. مگر خودت نگفتی نباید زیاد پابندش شد؟
خندید، آزاد و رها، مثل کودکی که بی‌هیچ بار خاطری می‌خندد. وقتی رسیدم دوستان داشتند صبحانه می‌خوردند. محمدعلی گفت: کاش مرا هم بیدار کرده بودی.
در جوابش فقط خندیدم. بعد از صبحانه رفتند. احمد به دیدن بازار تازه‌ای می‌رفت که می‌گفت تقلیدی‌ است از معماری هخامنشی‌ها. قرار شد ساعت یک رستوران میر مهنا همدیگر را ببینیم. هر دو محمدعلی داشتند می‌رفتند طرف بازار عرب ها. ظهر سر قرار محمدعلی‌ها نیامدند. شب فقط محمدعلی که داستان هم می‌نویسد پیداش شد. گفت: گمش کردم.
احمد گفت: اینجا اگر کسی هم بخواهد نمی‌تواند گم بشود.
شام را ساندویچی خوردیم و یکی هم برای محمدعلی گرفتیم. چند ساعتی کنار دریا قدم زدیم و صدف جمع کردیم یا ستاره‌ی دریایی. ساعت یک بعداز نصف شب بود که رسیدیم به هتل. کلید را محمدعلی گرفته‌ بود. وقتی چراغ اتاق را روشن کردیم دیدم خواب است. ساکش را هم بسته بود و بلیط و شناسنامه‌اش را هم روی ساکش گذاشته بود. بلیطش را عوض کرده بود. روی میز هم یادداشتی گذاشته‌بود که من چند روز دیگر برمی‌گردم. شما بروید.
بی‌سر و صدا ساک‌هامان را بستیم و خوابیدیم.
شب خواب دیدم که حالا لیل آمده تا قصه ی خودش را بگوید. وقتی خواست همان‌ها را بگوید که برایش گفته‌بودم از خواب پریدم. دیدم محمدعلی بر لبه‌ی تختش نشسته و نگاهم می‌کند. گفتم: چی شده؟
خندید، همان‌طور که مرتضی می‌خندید با خود و در خود. گفت: خوبی زندگی بیشتر در این است که یک مرگی هم در انتهاش هست.
گفتم: اگر هم آدم بخواهد می تواند از هر جا قطعش کند.
گفت: من زندگی را دوست دارم، حتی اگر آلزایمر بگیرم و زندگی گیاهی پیدا کنم.
باز خندید.
گفت: تهران می‌بینمت.
گفتم: وقتی رسیدی زنگ بزن.
گفت: چی؟
و باز خندید. بعد هم دراز کشید. صبحش نبود.
محمدعلی بالاخره برگشت، یک هفته بعد از ما. من زنگ زدم. بعد هم به دیدنش رفتم. داشت روی شعری کار می‌کرد. می‌گفت: بعضی کلمات تازگی‌ها یادم می‌رود، آن‌وقت باید از دور و بر آن هی چیزهایی را به یاد بیاورم تا یادم بیاید.
از میان صفحاتی که جلوش بود چند صفحه را جدا کرد، گفت: فرض کن یکی فقط یک کلمه یادش مانده باشد.
مربع نشست و چند بندش را برایم خواند. فقط صوت بود، ترکیبی از حروف لیل و یا خود لَیل یا لِیل، لیلی، لیلا که گاهی فعل می‌شدند و گاهی جای فاعل می‌نشستند و حتی حروف اضافه یا ربط.
گفت: می‌فهمی که. من حق ندارم بار آدم‌ها را دوباره بگذارم روی دوششان.
ومن فکر می‌کنم گاهی می نویسیم تا فراموش کنیم که در ماست، مثل همین لیل که مربع نشسته‌بود و یادش نبود که سی‌چهل لیلی هم جایی دیده‌است.