سیزدهم آذر، روز مبارزه با سانسور تا واپسین دم!

سیزده سال پیش کانون نویسندگان ایران به یاد دو عضو موثر خود، محمد مختاری و محمدجعفر پوینده، که در پاییز ۷۷ به دست آمران و عاملان حاکمیت خودکامه به قتل رسیدند، سیزدهم آذرماه را روز مبارزه با سانسور نام گذاشت. اینک ثمره‌ی خون آن دو و هزاران تن دیگر که در این سال‌ها جان خود را فدای آزادی کردند به بار نشسته است و اکنون بسیاری از مردم ایران یک‌صدا آزادی را فریاد می‌کنند. 

سهم نویسندگان ناوابسته و آزادی‌خواه در سایه‌ی حاکمیت واپس‌گرا و آزادی‌ستیز همواره تهدید و ارعاب بوده است و با این‌همه هرگز از مبارزه با سانسور دست نکشیده‌اند. اما سانسور تنها به کاروبار نویسنده و هنرمند محدود نیست و ابعادی بسیار گسترده‌تر دارد که بر فرهنگ جامعه و جنبه‌های گوناگون زندگی مردم تأثیر می‌گذارد. بی‌شک فساد و جنایت سیستماتیک در حضور رسانه‌های آزاد به‌راحتی انجام نمی‌گیرد. از این رو مافیای قدرت و ثروت و فساد همواره از جمله‌ی حامیان سانسور بوده‌ است چون وجود آزادی بیان دست آن‌ را از جان و مال مردم کوتاه‌تر می‌کند. 

سرکو‌ب‌گران به شیوه‌های گوناگون مانع گردش آزاد اخبار و اطلاعات می‌شوند؛ اینترنت را که امروزه جزء جداناشدنی زندگی مردم است محدود یا قطع می‌کنند؛ با ایجاد امواج پارازیت سلامت مردم را در خطر جدی می‌اندازند؛ با هر کسی که انتقاد و اعتراض مردم را خبررسانی کند، از خبرنگار و روزنامه‌نگار و وبلاگ‌نویس تا فعالان شبکه‌های اجتماعی، به‌شدت برخورد می‌کنند و حتی از ربودن و کشتن فعالان مدنی و خبری خارج از ایران نیز ابایی ندارند. 

امروز شاهدیم که خواست حذف سانسور از حوزه‌ی ادبیات و هنر فراتر رفته و، به گواه اعتراض‌هایی که با شعار «زن زندگی آزادی»‌ پا گرفت، به خواستی عمومی بدل شده است. مردمی که سال‌ها سانسور را با تمام وجود تجربه کرده‌اند اینک از رسانه‌های حکومتی روی‌ برگردانده‌اند. بسیاری صدا و سیمای «ملی» را دستگاه دروغ‌پردازی و اعتراف‌گیری می‌دانند و تیراژ مطبوعات دولتی و وابسته نیز از همین بی‌ا‌عتمادی خبر می‌دهد. افزون بر این، پنهان‌کاری و تحریف اخبار گاه به خشم مضاعف می‌انجامد، چنان‌که در سانسور اخبار شلیک به هواپیمای اوکراینی رخ داد. اعتراض گسترده به طرح «صیانت از حقوق کاربران در فضای مجازی و ساماندهی پیام‌رسان‌های اجتماعی» از دیگر نمونه‌های ایستادگی مردم برابر سانسور سیستماتیک بوده است. 

با افزایش آگاهی عمومی سانسور نیز شکل‌های پیچیده‌تری به خود می‌گیرد. مزدبگیران دستگاه سرکوب به مدد نویسندگان و هنرمندانی که در نقش همکاران بی‌جیره‌ومواجب دستگاه سانسور گاه به نعل می‌زنند و گاه به میخ، می‌کوشند حقیقت گم شود و واژه‌هایی چون آزادی‌خواهی و آزادی‌کُشی یا وابسته و مستقل از معنا تهی شوند. در چنین شرایطی همراهی و همکاری اهل قلم ناوابسته به قدرت حاکم در راه دفاع از اندیشه و بیان و مبارزه با سانسور ضرورتی انکارناپذیر است.  

کانون نویسندگان ایران، که بر اساس چنین ضرورتی شکل گرفته و ادامه‌ی راه داده است، با گرامی‌داشت روز مبارزه با سانسور بار دیگر تأکید می‌کند که تا برچیده شدن همه‌ی شکل‌های سانسور از پای نخواهد نشست. و در این راه دست تمامی نویسندگان، هنرمندان و روزنامه‌نگاران مستقل و آزادی‌خواه را در سراسر جهان به گرمی می‌فشارد  

بیانیه | کانون نویسندگان ایران

۱۳ آذر ۱۴۰۱

محمد مختاری

(۱ اردیبهشت ۱۳۲۱ – ۱۲ آذر ۱۳۷۷) شاعر، نویسنده، مترجم و منتقد چپ‌گرای ایرانی و از فعالان کانون نویسندگان ایران بود.محمد مختاری در روز پنج‌شنبه ۱۲ آذر ۱۳۷۷ پیش از غروب برای خرید از منزلش خارج شد و دیگر بازنگشت. تیمی از اعضای وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران او را ربودند و به قتل رساندند. قتل او، محمدجعفر پوینده، داریوش فروهر و پروانه اسکندری، بخشی از ترورهای سیاسی بود که بعدها به قتل‌های زنجیره‌ای معروف شد و مقامات وقت وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران در بیانیه‌ای اعتراف کردند که این قتل‌ها به دست عوامل این وزارتخانه صورت گرفته‌است.

تمرین مدارا بیست مقاله در بازخوانی فرهنگ و …محمد مختاری

اسطوره زال تبلور تضاد و وحدت در حماسه ملی محمد مختاری

زادۀ اضطراب جهان – 150 شعر از 12 شاعر اروپایی ترجمۀ محمد مختاری

https://yadi.sk/i/ns8viwz2hxsRz

بر شانۀ فلات محمد مختاری

https://yadi.sk/i/7dNzH__hRpSXeA

آرایش درونی محمد مختاری

https://yadi.sk/i/z6My4LpftvxpFw

منظومۀ ایرانی محمد مختاری

https://yadi.sk/i/Pl-PvRNAHKISKA

چ‍ش‍م م‍رک‍ب ن‍وان‍دی‍ش‍ی از ن‍گ‍اه ش‍ع‍ر م‍ع‍اص‍ر محمد مختاری

https://yadi.sk/i/WMrpmr8rrVp7Zw

شاید عاشقانه آخر | صدای محمد مختاری

لبت کجاست؟
صدای روز بلند است اما کوتاه است دنیا
درست یک واژه مانده‌ است تا جمله پایان پذیرد
و هر چه گوش می‌ سپارم تنها
سکوت خود را می‌ آرایم
و آفتاب لب بام هم‌چنان سوتش را می‌ زند
شکسته پل‌ ها پشت سر
و پیش رو شنهایی که خاکستر جهان است
غروب ممتد در سایه‌ ی درون جا خوش کرده است
و شب که تا زانو می‌ رسد تحمل را کوتاه می‌ کند
چگونه است لبت؟
که انفجار عریانی، سنگ می‌ شود در بی تابی‌ های خاموش
هوای قطبی انگار
انگار فرش ایرانی را نخ نما کرده است
نشانه‌ یی نیست
نگاه می‌ کنم
اگر که تنها آن واژه می‌ گذشت
به طرفه العینی طی میشد راه
کودک باز می‌ گشت تا بازیگوشی
و در چهارراه دست می‌ انداخت دور گردنت
لبت کجاست؟
که خاک چشم به راه است…

تن‌ات آزادی بیان بود | ناما جعفری

ناما جعفری|مجله تابلو

همه‌چیز در اتاق بازجویی می‌گذرد. چشم را که باز می‌کنم با فضای بسته‌ی تلخ و تنگی روبه‌رو می‌شوم. فقط صدای مشتی که دوباره روی صورت‌ام می‌پیچد به یادم می‌آورد که پر بزنم از دردی که تمام تن‌ام را گرفته است. به یاد بیاورم، عصر دوازدهم آذر ۱۳۷۷ را، وقتی محمد مختاری شاعر، پژوهش‌گر، و عضو «کانون نویسندگان ایران»، برای خرید از منزل خارج شد و بازنگشت. نزدیک به یک هفته بعد، جنازه‌اش در سردخانه‌ی پزشکی قانونی از سوی پسرش سیاوش مختاری شناسایی شد. به یاد بیاورم که مقام‌های قضایی بعد‌ها اعلام کردند که جسد محمد مختاری روز ۱۳ آذر در پشت کارخانه‌ی سیمان ری از سوی عابران کشف و به عنوان مجهول‌الهویه به پزشکی قانونی تحویل داده شده بود. به یاد بیاورم که یکی از دوستان مجازی گفته بود: «در را که باز کردم، گفت پوینده هم گم شده. همان جلوی در، گلوی‌ام خشکید. آن روز شنیدم که جنازه‌ی مختاری پیدا شده. بعدها گفتند موقعی که پوینده را می‌خواستند بربایند، کارت شناسایی‌اش را دست‌اش گرفته، رو به عابران داد زده: من محمد جعفر پوینده هستم.»

آزادی و بسط تفکر انتقادی و نهادینه شدن مدارا بهایی دارد که باید پرداخت. کسانی که گمان می‌کنند همیشه حرفی می‌زنند یا باید حرفی بزنند که مو لای درزش نرود، یا کسانی که می‌پندارند حامل حقیقت مطلق اند، یا همواره باید حقیقت مطلق را بگویند، یا آن‌هایی که با توهم آشفته شدن ذهن جامعه، از فتح باب درباره‌ی هر مسئله‌ای که به انسان و جامعه و جهان مربوط است بیمناک اند، خواسته یا ناخواسته، هیمه‌ی استبداد می‌شوند.‬

روند بازجویی دقیقاً مشابه روندی است که تمام دولت‌های دیکتاتوری در پیش می‌گیرند: تهمت زدن و خرد کردن و تلاش برای اعتراف‌گیری درباره‌ی کارهای نکرده. این روند را شماری از هنرمندان و نویسندگان ایرانی هم تجربه کرده‌اند. محمد مختاری در تمرین مدارا می‌گوید: «آزادی و بسط تفکر انتقادی و نهادینه شدن مدارا بهایی دارد که باید پرداخت. کسانی که گمان می‌کنند همیشه حرفی می‌زنند یا باید حرفی بزنند که مو لای درزش نرود، یا کسانی که می‌پندارند حامل حقیقت مطلق اند، یا همواره باید حقیقت مطلق را بگویند، یا آن‌هایی که با توهم آشفته شدن ذهن جامعه، از فتح باب درباره‌ی هر مسئله‌ای که به انسان و جامعه و جهان مربوط است بیمناک اند، خواسته یا ناخواسته، هیمه‌ی استبداد می‌شوند. به همین سبب نیز یا غالباً خاموش می‌مانند، و در نتیجه بر ستم و زور و فساد و جهل و … چشم می‌پوشند، یا دیگری را به خاموشی فرا می‌خوانند یا وا می‌دارند؛ در نتیجه، خود عامل ستم و زور و فساد و جهل اند. اینان سرانجام نیز بی‌تاب می‌شوند، و از کوره به در می‌روند، و به خطاب و عتاب و تحکم و تهدید می‌گرایند. و به منع و حذف می‌پردازند. اما گفت‌وشنید هرچند توان‌بر و وقت‌گیر هم باشد، عامل رشد تفکر انتقادی و اعتلای فرهنگ است. زیرا از جنس آزادی و مدارا است. حدیث طنابِ دار و آزادی از هر زبان و هر اندازه گفته شود نامکرر است. نیاز انسان است که آزادی‌خواهی چندان گسترش یابد و مخالفت با آزادی‌ستیزی به فرهنگی چنان ریشه‌دار بدل شود که هیچ نهاد و هیچ احدی به خود اجازه ندهد برای مخالف خویش کم‌ترین محدودیتی ایجاد کند، چه رسد به آن که طناب به گردن‌اش اندازد و صدای‌ا‌ش را در گلو خفه سازد.»

در این متن، تلاش می‌کنیم به بازخوانی یکی از مهم‌ترین جریان‌های آزاداندیشی، و نگاهی می‌اندازیم به نویسنده‌ای که طغیان آزادی‌اش همیشگی است.

IMG_6059
American beat writers Jack Kerouac (1922 - 1969) (left) and Allen Ginsberg (1926 - 1997) read a book together, 1959. Kerouac holds a cigarette in one hand. (Photo by John Cohen/Getty Images)
American beat writers Jack Kerouac (1922 – 1969) (left) and Allen Ginsberg (1926 – 1997) read a book together, 1959. Kerouac holds a cigarette in one hand. (Photo by John Cohen/Getty Images)


جنبشی برای آزادی کلام از سانسور

«من‌ بهترین‌ مخ‌های‌ نسل‌ام‌ را دیدم‌ که‌ گشنه‌، لخت‌، و هیستریک،‌ از دیوانگی‌ ویران‌ شدند.
همان‌ها که‌ در وست‌کست‌ دوباره‌ پدیدار شدند، در حالی‌ که‌ اف‌‌بی‌آی‌ را در ریش‌ و شورت‌های‎اش‌ می‌پاییدند، با چشمانی‌ گنده‌ و صلح‌جو، و چه‌ سکسی‌ در پوست‌ گندمی‌شان‌، وقتی‌ اعلامیه‌های‌ نامفهوم‌ را توزیع‌ می‌کردند.
همان‌ها که‌ زار می‌زدند، وقتی‌ جزوه‌های‌ ابرکمونیست‌ها را در میدان‌ یونین پخش‌ می‌کردند، و لباس‌های‌شان‌ را می‌کندند، وقتی که‌ آژیرهای‌ نیروگاه‌ اتمی‌ لس‌آلاموس‌ آنان‌ را به‌ ضجه ‌کشاند، و وال‌استریت‌ را به‌ ضجه‌ کشاند، و حتا زورق‌ استیتن‌آیلند نیز ضجه‌ زد‪.‬
همان‌ها که‌ لُخت‌ و لرزان‌ مقابل‌ ماشین‌آلات‌ اسکلت‌های‌ دیگر گریه‌کنان‌ در سالن‌های‌ سفیدِ ورزشگاه فرو ریختند.
همان‌ها که‌ گردن‌ِ کارآگاه‌ها را گاز گرفتند و از خوش‌حالی‌ در ماشین‌های‌ پلیس‌ جیغ‌ کشیدند که‌ هیچ ‌جنایتی‌ نکرده‌ بودند.»

وقتی آلن گینزبرگ و جک کرواک در حومه‌ی منهتن به دیدار هم می‌رفتند، فکر نمی‌کردند تا چند مدت دیگر یکی از مهم‌ترین جنبش‌های ادبی و هنری را پایه‌ریزی می‌کنند که برای آزادی بیان می‌جنگد. جنبش «نسل بیت»، به معنای سرخورده از جامعه، به آن دسته از شاعران و نویسندگان و هنرمندان آمریکایی اطلاق می‌شود که اواسط دهه‎ی پنجاه به سیاست رادیکالی توجه داشتند. مرکز آن‌ها در نیویورک و سانفرانسیسکو بود. در کافه‌‌ها و بارها جمع می‌شدند و شعرهای‌شان را می‌خواندند و بحث می‌کردند و با موسیقی «جاز» سیاه‌پوستان سرگرم می‌شدند. بسیاری از منتقدان این نظر را دارند که پیروان سانفرانسیکویی این مکتب خدمت بیشتری به تعریف خط و مشی‌های این جریان کردند، به ویژه در زمینه‌های مرتبط با ادبیات. آن‌ها در برابر نظام‌های خشک و خشن جامعه مقاومت می‌کردند و، با پوشیدن لباس‌های پاره و از مد افتاده و رفتار و گفتار غیرمتعارف، بیزاری خود را از جامعه نشان می‌دادند. شاعران نسل بیت تلاش می‌کردند شعر را از تصنع آکادمیک و قوانین خشک آن آزاد کنند و آن را به خیابان‌ها و بین مردم بکشانند.

«عشق»، «دوستی»، «کمال»، «زیبایی»، «رحمت خداوندی»، و تمامی مفاهیم پاک، دوست‌داشتنی و امیدبخش، با شعله‌ور گشتن آتش جنگ جهانی دوم به تلی از خاکستر بدل شده و سایه‌ی دهشتناک مرگ و نیستی در سرتاسر جهان گسترده شد. پس از پایان گرفتن جنگ نیز، تمدن‌های گوناگون بشری تا مدت مدیدی، سنگینی عفونت‌بار آن کشتار همگانی را بر گرده‌های خود احساس کرده و موج خشم و نفرت و عصیان تمامی شئونات بشری را در بر گرفته بود، به طوری که آثار آن در تمامی عرصه‌ها و به‌خصوص در عرصه‌ی هنر، که همواره در طول تاریخ منعکس‌کننده‌ی احساسات و عواطف بشری قلمداد شده است، کاملاً مشهود بود.

«ادبیات» نیز که از محوری‌ترین حوزه‌های هنری به شمار می‌رود از این قاعده مستثنا نبوده، و به نوبه‌ی خود به بیان و انعکاس احوال نسلی جوان و جنگ‌زده در دهه‌های ۶۰ و ۷۰ پرداخت: نسلی عصیان‌گر، خشمگین، و منزجر نسبت به سلطه‌ی اقتصادی – سیاسی و همه‌جانبه‌ی نظام‌های سرمایه‌داری و امپریالیستی، خسته و سرخورده از آرمان‌های دست‌نایافتنی و به‌ظاهر بشردوستانه، و شدیداً بی‌تفاوت به قوانین و موازین اجتماعی و اخلاقیات رایج در جامعه، نسلی جنگ‌گریز، که تمامی اصول و هنجارهای جامعه خود را با جسارت و شهامتی مثال‌زدنی به سخره می‌گرفتند.

«بیت‌ها» نمونه‌ای کامل و مصداق بارز نسل مذکور به شمار می‌رفتند. آن‌ها به همراه شعارها، نمادها، منش و رفتار منحصربه‌فردشان، یک‌باره به جنبشی ادبی – اجتماعی – فرهنگی – سیاسی در سرتاسر آمریکا بدل شده و شیوه‌ی زندگی آمریکایی را به باد دشنام گرفته و صراحتاً مورد تمسخر قرار می‌دادند؛ «بیت» نامی است که جک کرواک، یکی از برجسته‌ترین نویسندگان این نسل و خالق رمان جاودانه‌ی در راه، در سال ۱۹۵۲ به نسل خود اطلاق و خاطرنشان کرد: «بیت یعنی سرخوشی مداوم، مثل ضرب موسیقی جاز.»

آثار نویسندگان نسل بیت تماماً دارای ماهیتی جنگ‌گریز، اخلاق‌ستیز، و در عین حال ضدرمانتیک بود؛ انزجار، خشم، سرخوردگی، تنهایی، دل‌زدگی، سرمستی، و بی‌پروایی در لابه‌لای نوشته‌های آنان موج می‌زد و هیچ ارزش و هنجاری از گزند انتقادهای تند و جسورانه‌ی آنان در امان نبود. به عبارت دیگر، بیت‌ها به منظور بی اعتبار کردن اصول و قاعده‌هایی که در زندگی «شرافتمندانه»ی آمریکایی اعمال می‌شد، از دست زدن به هیچ اقدامی ابا نداشته و در این راه از هیچ کوششی فروگذار نمی‌کردند.  گینزبرگ دانشجویان دانشگاه کلمبیا را با دنیای زیرزمینی تبه‌کاران آشنا کرد، دنیای آدم‌های مطرودی که بچه‌های نسل بیت را شیفته‌ی خود کردند، که این شیفتگی در ادبیات این نسل مشهود است، ادبیاتی که از یک سو پیوندی قوی با زبان و رفتار آدم‌های این دنیای زیرزمینی دارد و از سوی دیگر وابسته است به تمام آن‌چه که دهه‌های پنجاه و شصت میلادی با آن مشخص می‌شود.

همه‌چیز، از بمب اتم گرفته تا پوسترهای جذاب تبلیغاتی و کوکاکولا و کمونیسم و بودیسم و ذن و عرفان شرقی و تخدیر و جنایت و هذیان و جنون و تیمارستان و هیپی‌های معترض پابرهنه و شلیک اسلحه‌های باندهای گانگستری و ترور و ماری جوآنا و ال‌اس‌دی و مکاشفه و موسیقی جاز و بلوز سیاهان و بارها و کافه‌ها و آپارتمان‌های به قول گینزبرگ «فکسنی» و دود سیگار و تمام آن‌چه که در آن دهه‌ها رایج بود، برای نویسندگان و شاعران نسل بیت به امکانات تازه زبانی برای آفرینش ادبی بدل شد و ادبیاتی آفرید که کولاژ تمام خرده‌ریزها و فرهنگ‌ها و خرده‌فرهنگ‌های آن دهه بود به علاوه‌ی اسطوره و ملکوت و تاریخ و بیان تمام این‌ها به زبانی تند و خشن و عریان و پرهیاهو.

گینزبرگ در سانفرانسیسکو با شاعران «رنسانس سانفرانسیسکو» ملاقات کرد که بعدها این شاعران به نسل بیت پیوستند. وی شاعر و فعال سیاسی بود و در مخالفت علیه جنگ ویتنام نقش بسیار فعالی داشت. درباره‌ی آزادی بیان و آزادی حقوق همجنس‌گرایان فعالیت می‌کرد. جک کرواک رمان‌نویس و شاعر فرانسوی‌تبار آمریکایی در ۱۲ مارس ۱۹۲۲ در لوول ماساچوست به دنیا آمد و در همان‌جا بزرگ شد، سپس در دانشگاه کلمبیا و در رشته فوتبال تحصیل کرد. در این دانشگاه بود که او با آلن گینزبرگ و ویلیام باروز آشنا شد و این سه تبدیل به اعضای مرکزی نویسندگان نسل بیت شدند. او یک بت‌شکن ادبی در کنار ویلیام باروز و آلن گینزبرگ به حساب می‌آید. کرواک به خاطر بداهه‌نویسی‌اش شهرت بسیاری یافته بود. دوران اوج جنبش ادبی نسل بیت پر از نویسندگان و شاعران جوانی چون جک کروآک، آلن گینزبرگ، رابرت کریلی، مایکل مک‌ کلور، فیلیپ والن، گری اشنایدر و … بود.

آلن گینزبرگ بعضی از آثار اساسی جنبش هنری نسل بیت را با عبارت‌های زیر مشخص می‌کند: ۱ –  رهایی روحی ، انقلاب یا رهایی جنسی، یعنی آزادی همجنس‌خواهی مردانه، تا اندازه‌ای آزادی زنان را شتاب می‌بخشد، آزادی سیاهان و … ۲ – آزادی کلام از سانسور ۳ – آشکار کردن و / یا از صورت غیرقانونی به در آوردن بعضی از قوانین ۴ – توجه به چیزی که کروآک (پس از اشپنگلر، فیلسوف آلمانی) آن را «مذهبی‌گری ثانوی» نامید که از طریق یک تمدن پیشرفته توسعه می‌یافت ۵ – بازگشت به بزرگ‌داشت خصیصه‌ی فردی در برابر نظام دولتی ایالتی ۶ – احترام به سرزمین و مردمان بومی و آفریده‌ها که به وسیله ی کروآک در فریاد آرمانی‌اش از رمان در راه با جمله‌ی «زمین یک سرخ‌پوست است» اعلام می‌شود.


نویسنده‌ با خدمت به آزادی قلب جامعه را تسخیر می‌‌کند

یکی از جملاتی که می‌شود برای شروع یک سخن‌رانی مهم خواند جمله‌ب بالا است از آلبر کامو. «دموکراتیک»ترین حکومت‌ها، با پیش کشیدن امور استثنایی، مانند سانسور نظامی و امنیتی زمان جنگ، همواره سعی کرده‌اند آزادی بیان مردم را به لطایف‌الحیل محدود کنند؛ و با تکیه بر قانون و قانون‌مداری، کتب مقدس، صیانت از منافع ملی و به بهانه‌ی جلوگیری از جریحه‌دار شدن احساسات مردم (که حاکمان همیشه خود را نمایندگان تام‌الاختیار آن‌ها می‌دانند) تنگناهایی بر سر راه جریان آزاد اطلاعات و اخبار پدید آورند.

در صد و پنجاه سال اخیر، نویسندگانی که در جامعه‌ی سوداگر زیسته‌اند، به جز چند استثنا، تصور می‌کرده‌اند که قادر اند با نوعی بی‌مسئولیتی به خیر و خوشی سر کنند. البته که سر می‌کرده‌اند، اما در تنهایی از دنیا می‌رفته‌اند، همان طور که در تنهایی هم زندگی کرده بودند.

آلبر کامو یکی از فلاسفه‌ی بزرگ قرن بیستم و از جمله نویسندگان مشهور و خالق کتاب بیگانه است. کامو در سال ۱۹۵۷ به خاطر «آثار مهم ادبی که به روشنی به مشکلات وجدان بشری در عصر حاضر می‌پردازد» برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات شد. آلبر کامو در سخن‌رانی‌اش در دانشگاه اوپسالا، ۱۴ دسامبر ۱۹۵۷، پس از دریافت جایزه‌ی نوبل، در مورد آزادی بیان می‌گوید: «در صد و پنجاه سال اخیر، نویسندگانی که در جامعه‌ی سوداگر زیسته‌اند، به جز چند استثنا، تصور می‌کرده‌اند که قادر اند با نوعی بی‌مسئولیتی به خیر و خوشی سر کنند. البته که سر می‌کرده‌اند، اما در تنهایی از دنیا می‌رفته‌اند، همان طور که در تنهایی هم زندگی کرده بودند. ما نویسندگان قرن بیستم نباید دیگر در تنهایی بمانیم. برعکس، باید بدانیم که نمی‌توانیم از مصایب مشترک بگریزیم، و یگانه کار موجه ما (اگر کار موجهی وجود داشته باشد) این است که با نهایت توان‌مان حرف کسانی را بزنیم که نمی‌توانند حرف خود را بزنند. باید حرف همه‌ی کسانی را بزنیم که اکنون در همین لحظه دارند رنج می‌کشند، صرف نظر از افتخارهای گذشته و آینده‌ی دولت‌ها و احزابی که این کسان را سرکوب می‌کنند. برای هنرمند، شکنجه‌گر بهتر یا بدتر وجود ندارد. از همین رو است که حتا امروز، به‌خصوص امروز، زیبایی نمی‌تواند در خدمت هیچ حزبی باشد. چه در دراز مدت و چه در کوتاه مدت، زیبایی نمی‌تواند در خدمت چیزی باشد جز رنج و آزادی انسان‌ها. هنرمند واقعاً متعهد کسی است که اگر هم در مبارزه شرکت نمی‌کند، لااقل به ارتش‌های منظم نپیوندد و مستقل و آزاد کار کند.»

کامو از نمایندگان مهم مکتب آزادی بیان، هستی‌گرایی یا اگزیستانسیالیسم، است. اگزیستانسیالیسم جریانی فلسفی و ادبی است که پایه‌ی آن بر آزادی فردی، مسئولیت، و نیز نسبیت‌گرایی است. از دیدگاه اگزیستانسیالیستی، هر انسان وجودی یگانه است که خودش روشن‌کننده‌ی سرنوشت خویش است. پس از جنگ جهانی دوم جریان تازه‌ای به راه افتاد که می‌توان آن را اگزیستانسیالیسم ادبی نام نهاد. از نمایندگان این جریان تازه می‌توان سیمون دوبووآر، ژان پل سارتر، آلبر کامو، و بوری ویان را نام برد.

باید نوشت، مبارزان آزادی بیان همواره در اندیشه‌ی وضع مطلوب اند، وضعی که هرگز نقطه‌ی پایانی ندارد. کودکِ داستان هانس کریستین اندرسن که، برخلاف همه‌ی درباریان منگ و سنت‌پرست و چاپلوس، امپراتور را نه در جامه‌های توبرتوی و الوان بلکه لُخت می‌دید و این را بر زبان می‌آورد، شاید بی آن که خود بداند، به بزرگ‌ترها درس آزادی بیان می‌داد.


منابع

ماشین تحریرمقدس است: تاریخچه‌ی کامل و سانسورنشده‌ی نسل بیت، نوشته‌ی بیل مورگان
تمرین مدارا، نوشته‌ی محمدمختاری
زوزه، سروده‌ی آلن گینزبرگ
جریان‌های ادبی برای آزادی بیان، نوشته‌ی ناما جعفری

پیام دقیق به ما رسیده است، خفه می‌کنیم، ما هم حاضریم

ناما جعفری
 
قبل از آن که پوستتان را بکنیم پوست بندازید،تنها پیغامی که از دستگاه حکومت اسلامی می آید همین است. یادم می آید، هوشنگ گلشیری روز خاکسپاری محمد مختاری فریاد می زد: (پیام دقیق به ما رسیده است،خفه می کنیم،ما هم حاضریم. مگر قرار نیست برای جامعه مدنی،برای آزادی بیان،قربانی بدهیم،حاضریم)بعد از آن روز و آن فریادهای هوشنگ گلشیری در گورستان امامزاده طاهر کرج، نزدیک های قبر محمدجعفر پوینده و احمد شاملو،دلهره و وحشت و سرکوب هنوز می آید.هنوز قربانی می گیرد.حکومت انگار نمی داند که در این سی سال هم پوست ملت را و هم پوست نویسندگان را چنان کندیده که پوستی نمانده تا بیندازند.باید گفت:همچین کانونی که مورد تائید شما باشد آن هم با این محدودیت ها همان بهتر که نباشد. این حرف های ساده را می زنم اینجا که:چرا ادبیات ما در دنیا جای ندارد؟چون اولین قانون رشد ادبیات آزادی بیان است و شرح ناگفته ها. نه فقط در زمینه سیاسی در زمینه تجربیات درونی و شخصی و روحی نیز. جامعه ای که حق بیان راحت ساده ترین تغییرات و چالش های خود را ندارد،چون باید مطابق سلیقه قشر عقب افتاده فقط مذهبی باشد و از زیر نظر دیگران که پیرو همین عقاید هستند بگذرد.چه کانونی؟ مسخره بازی است. خاطره قتل های زنجیره ای هنوز که هنوز است از وحشتناک ترین و کثیف ترین اقدامات ضد فرهنگی این رژیم است حرف از چه می زنید شما؟ منظورتان کانون نویسندگان سرسپرده است؟«پوست‌اندازی» !!یعنی توبه و اعلام سرسپردگی در مقابل سازمان امنیت  و کنار آمدن درباره خفقان و زندان و شلاق ؟!شما بارهای بار پوست ما را کندید،به گمانم حداقلیک‌بار در دورهِ قتل‌‌های زنجیره‌یی پوستِ کانون را چنان کندند،که هنوز صدایش تکثیر می شود،اما ظاهراً هنوز کافی نیست.

(شاید هنوز حسرتِ آن اتوبوس را می‌خورند که نرفت تهِ دره).
 
آنکه باید پوست بندازند،حکومت است،نه نویسندگان و شاعران ایران
 

اسب‌هایی که مرا به دنیا آورده‌اند، سیانوری برای مرگ در دهانم گذاشته‌اند

ناما جعفری|مجله تابلو

ما می‌میریم و به مرگ که نگاه می‌کنیم از درون می‌پوسیم. گاهی مرگها، مرگ می‌شوند و به سراغمان می‌آیند، گاهی برای مرگ، کشته می‌شویم، مثل روزی که هوشنگ گلشیری به وقت خاکسپاری محمد مختاری در گورستان امامزاده طاهر کرج، مرگ را فریاد می‌زد. گلشیری فریاد می‌زد (پیام دقیق به ما رسیده است، خفه می‌کنیم، ما هم حاضریم. مگر قرار نیست برای جامعۀ مدنی، برای آزادی بیان، قربانی بدهیم، حاضریم) تن‌های ما برای مرگ خوانده می‌شوند، به سفر مرگ می‌روند. مرگ شناسنامهٔ زندگی ماست، شناسنامه‌هایی که مثل همیشه دروغ می‌گویند، شاید من در یک زمان خاص یک جایی در خاطره‌هایم، خودم را جا گذاشته‌ام، تاریخ تولد و مرگم مشخص است همه در‌‌ همان روز بود، حالا بی‌مخاطب‌ترین دلتنگی در غروب‌های پنجشنبه هستم با سه عدد. قطعه، ردیف، شماره. 

در ادبیات ایران و جهان، مرگ کم نیست، خودکشی برای مرگ، مرگ برای مرگ، آزادی برای مرگ، مرگ برای آزادی. از محمد جعفر پوینده تا آرتور رمبو، از احمد شاملو تا مارسل پروست، از هوتن نجات تا آلن گینزبرگ، از بیژن الهی تا فدریکو گارسیا لورکا، همگی پیشمرگان کلمه هستند. در این متن نمی‌خواهم دست به ستایش مرگ بزنم، سه روایت از سه نویسنده و شاعر می‌آورم، همان‌طور که می‌شود روایت‌های دیگر را هم آورد، شاید در یادداشتی دیگر نوشتم: ساعتی از بعدازظهر رفته بود که ویرجینیا وولف جیب‏‌هایش را پر از سنگ کرد و اندام زنانه اش را به جریان رودخانه برد، می‌خواست برای همیشه در ساعتها، شانه‌ها و سینه‌هایش فرو روند.

IMG_6056


گورستان پرلاشز، قطعهٔ
 ۸۵

شرح حال من هیچ نکتهٔ برجسته‌ای در بر ندارد. نه پیش آمد قابل توجهی در آن رخ داده ، نه عنوانی داشته‌ام، نه دیپلم مهمی در دست دارم و نه در مدرسه شاگرد درخشانی بوده‌ام، بلکه بر عکس ، همیشه با عدم مؤفقیت روبه‌رو شده‌ام.

۹ آوریل ۱۹۵۱ در آپارتمان اجاره‌ای، خیابان شامپیونه، پاریس، شیر گاز را باز کرد وبه آخرین عکسی که برای خویشاوندانش فرستاده بود نگاه کرد، می‌خواست برای همیشه این کلماتش، شکسته شوند درون باد و ما را تسلیمِ سایه‌هایمان کنند. او نوشته بود: “من‌‌ همان قدر از شرح حال خودم رَم می‌کنم که در مقابل تبلیغات امریکایی مآبانه. دانستن تاریخ تولدم به درد چه کسی می‌خورد؟ اگر برای استخراج زمان به دنیا آمدنم است، این مطلب فقط باید طرف توجّه خودم باشد. گرچه از شما چه پنهان، بار‌ها با منجّمین مشورت کرده‌ام اما پیش بینی آنها هیچ وقت حقیقت نداشته. اگر برای علاقهٔ خوانندگان است؛ باید اول مراجعه به آرای عمومی آنها کرد چون اگر خودم پیش‌دستی بکنم مثل این است که برای جزئیات احمقانهٔ زندگی‌ام قدر و قیمتی قائل شده باشم. بعلاوه خیلی از جزئیات است که همیشه انسان سعی می‌کند از دریچهٔ چشم دیگران خودش را قضاوت بکند و ازین جهت مراجعه به عقیدهٔ خود آنها مناسب‌تر خواهد بود مثلاً اندازهٔ اندامم را خیاطی که برایم لباس دوخته بهتر می‌داند و پینه‌دوز سر گذر هم بهتر می‌داند که کفش من از کدام طرف ساییده می‌شود. این توضیحات همیشه مرا به یاد بازار چارپایان می‌اندازد که یابوی پیری را در معرض فروش می‌گذارند و برای جلب مشتری به صدای بلند جزئیاتی از سن و خصایل و عیوبش نقل می‌کنند. از این گذشته، شرح حال من هیچ نکتهٔ برجسته‌ای در بر ندارد. نه پیش آمد قابل توجهی در آن رخ داده ، نه عنوانی داشته‌ام، نه دیپلم مهمی در دست دارم و نه در مدرسه شاگرد درخشانی بوده‌ام، بلکه بر عکس ، همیشه با عدم مؤفقیت روبه‌رو شده‌ام. در اداراتی که کار کرده‌ام همیشه عضو مبهم و گمنامی بوده‌ام و رؤسایم از من دل خونی داشته‌اند، به طوری که هر وقت استعفا داده‌ام با شادی هذیان‌آوری پذیرفته شده‌است. روی‌هم‌رفته موجود “وازدهٔ بی‌مصرف”، قضاوت محیط دربارهٔ من است و شاید هم حقیقت در همین باشد.”
چند روز بعد، جسد صادق هدایت، میان بوی گاز درهوا پراکنده ، پیدا شده بود. صادق هدایت در ۱۲ آذر‌‌ همان سال با گرفتن گواهی پزشکی (برای اخذ روادید) و فروختن کتاب‌هایش، به فرانسه رفت. در طول اقامت در فرانسه سفری به هامبورگ داشت و سعی کرد به لندن برود که موفق نشد. سرانجام در ۱۹ فروردین ۱۳۳۰ در آپارتمان اجاره‌ای‌اش در پاریس با گاز خودکشی کرد. او نخستین نویسندۀ ایرانی محسوب می‌شود که خودکشی کرده‌است. وی چند روز قبل از رسیدن به مرگ ، بسیاری از داستان‌های چاپ‌ نشده‌اش را نابود کرده بود. هدایت را در قبرستان پرلاشز به خاک سپردند.


دستی به دور گردن خود می‌لغزانم

” پنجشنبه نوزدهم آذر، هوشنگ گلشیری به منزلمان تلفن کرد. مادرم گوشی را گرفت. برادرم جسد پدرم را در سردخانه شناسایی کرده بود. خانه پر شد از جیغ و گریه.

عصر دوازدهم آذر۱۳۷۷ محمد مختاری شاعر، پژوهشگر و عضو کانون نویسندگان ایران برای خرید از منزل خارج شد و بازنگشت. نزدیک به یک هفته بعد، جنازۀ مختاری در سردخانۀ پزشکی قانونی از سوی پسرش سیاوش مختاری شناسایی شد.

یک هفته برادرم به هر جای ممکن سر زد تا نشانی از او بیابد. اما هیچ نشانی نبود. در آن هفته یک روز با دو دوستِ همسایه در حیاط ایستاده بودیم.
یکیشان پرسید: از پدرت خبری نشد؟ گفتم کشته شده. دیگری که چند سالی بزرگ‌تر بود صدایش بلند شد که چرا چرند می‌گی؟ بعد رو به جوانی که پرسیده بود گفت: هنوز خبری نیست. به دروغ گفتم دیشب از رادیو شنیدم. از گوشۀ چشم نگاهم کردند و به روی خودشان نیاوردند. ”
عصر دوازدهم آذر۱۳۷۷ محمد مختاری شاعر، پژوهشگر و عضو کانون نویسندگان ایران برای خرید از منزل خارج شد و بازنگشت. نزدیک به یک هفته بعد، جنازۀ مختاری در سردخانۀ پزشکی قانونی از سوی پسرش سیاوش مختاری شناسایی شد.
در مراسم خاکسپاری محمد مختاری، هوشنگ گلشیری با گرفتن میکروفن گفت: ” آنقدر عزا بر سر ما ریخته‌اند که فرصت زاری کردن نداریم. پیام دقیق به ما رسیده است: “خفه می‌کنیم” … خداوندِ خشم، خداوند نیست، شیطان است. شیطان است که دوستان ما را خفه کرده است. پیام، آشکار است. ما از خدا هم می‌خواهیم که انتقام ما را از شب‌زدگان بگیرد.”
مقام‌های قضایی بعد‌ها اعلام کردند که جسد محمد مختاری روز ۱۳ آذر در پشت کارخانۀ سیمان ری از سوی عابران کشف و به عنوان مجهول الهویه به پزشکی قانونی تحویل شده بود.


همزمان با انتشار خبر پیدا شدن جسد بی‌جان مختاری، محمد جعفر پوینده، مترجم و یکی دیگر از اعضای کانون نویسندگان هنگامی که برای قرار ملاقاتی عازم دفتر اتحادیۀ ناشران و کتابفروشان تهران بود، ربوده شد. جسد بی‌جان پوینده نیز از سوی ماموران نیروی انتظامی در زیر پل راه آهن بادامک در حوالی شهریار پیدا شد.


ببین… آرامم… آرام‌تر از نبض یک مرده… 

همین روز‌ها بود که ولادیمیر ولادیمیروویچ مایاکوفسکی از درون جنین صدا زد “ابری شلوارپوش می‌شوم” و بعد برای معشوقش “لیلی بریک” می‌خواند: انگار/خودم نیستم/انگار/در درونم/کسی دیگر/می زند دست/می زند پا الو! /مامان؟ /مامان! /پسرت مریض شده! /پسرت/بهترین مریضی دنیا را گرفته/مامان! /قلب پسرت گُر گرفته/مامان! /بگو به خواهرها/به لودا/به اولگا/بگو پسرت/برادرشان/در به در شده/هر کلامی/می جهد بیرون/از دهان سوخته اش/رانده است و مطرود. آن وقت هفت تیرش را برداشت و در سال ۱۹۳۰ به ضرب گلوله در پی بن‌بستی عاطفی و نیز ممنوع‌الخروج بودنش از خاک شوروی کثیف، شوروی بزرگ کثیف، خودکشی کرد. وی پیش از مرگ بر برگه‌ای نگاشت:” برای همه… می‌میرم… “.

میکائل اکمن در مقاله‌ای تحت عنوان ” شاعری که سه بار می‌میرد” می‌نویسد:
از لحظه‌ای که ولادیمیر مایا کوفسکی شاعر روس، تیری در مغزش خالی کرد تا رسیدن رئیس انستیتوی مغز‌شناسی روسیه ساعتی نگذشت. او با اره‌اش کنار تابوت حاضر شده و کاسه سر را گشود ومغز را با خودش در کاسه‌ای که بر رویش پارچه‌ای سفید انداخته شده بود، برد. بعد‌ها کشف شد که مغز ولادیمیر مایا کوفسکی ۱۷۰۰ گرم بوده است. می‌کائل اکمن در شرح مختصرش از انستیتوی مغز‌شناسی روسیه اضافه می‌کند که انستیتوی مغز‌شناسی پس از مرگ لنین و جهت بررسی مغز بزرگان و نوابغ تأسیس شد. جدا کردن مغز مایا کوفسکی از بدن و حمل آن به آزمایشگاه نیز گویا از چنین اندیشه‌ای نشأت می‌گرفته است. او معمای زمان خودش بود. اگرچه زبانش را کسی در نمی‌یافت، یا اگردر می‌یافت، پس می‌زد، زیراکه شعرش بیش از آن به فرد و دنیای فردی بها داده بود که مبلغان “جمع و زندگی اشتراکی” تحملش را داشته باشند، اما گویا هیچ‌کس در استعداد و زبان محکم او شک نداشت که محققان انتظار مرگش را می‌کشیدند تا به راز نبوغ شعری‌اش برسند. جسد مایاکوفسکی در گورستان بزرگان انقلاب دفن گردید. وی در شوروی بزرگ‌ترین شاعر دورهٔ انقلابی لقب گرفته بود.

| کتاب جمعه | به سردبیری احمد شاملو

کتاب جمعه نام هفته‌نامه‌ای است به سردبیری احمد شاملو که از ۴ مرداد ۱۳۵۸ تا ۱ خرداد ۱۳۵۹ در ۳۶ شماره در تهران منتشر شد. از مهم‌ترین کارهای چاپ شده در این مجلّه نمایشنامه مرگ یزدگرد بهرام بیضایی در شماره پانزدهم بود.

محمد قائد در مورد تعطیلی هفته نامه در گفت و گو با مجله نافه این چنین گفته: «تعطیل کتاب جمعه خودخواسته نبود. می‌توان گفت تقدیر محتوم بود. سال ۶۰ نمی‌توانست و نباید و ممکن نبود به انتشارش ادامه دهد. به بیان تهرونیِ مورد علاقهٔ خود شاملو، خوبیت نداشت و برای لوطی افت بود.»

…………………………

| توضیحات باشگاه ادبیات |

هشت سال پیش بود که شماره‌های اول تا بیست و چهارم کتاب جمعه را در باشگاه ادبیات به اشتراک گذاشتم. اسکن این مجموعه کار من نبود. صفحه‌های اسکن شده را ورق به ورق از وبسایت «بایگانی مطبوعات ایران» دانلود کرده بودم که ایده آن در سال ۱۳۸۸ توسط دو نفر در تهران شکل گرفته و هدف اولیه آن پروژه انتشار آن لاین کتاب جمعه بود.
این گروه بعد از تهیه مجموعه «کتاب جمعه» و و باز کردنِ شیرازه‌ها، خریدِ اسکنر، اسکن کردنِ صفحات، ثبتِ دامنه و نصبِ مدیاویکی، و غیره با کمک داوطلبان شروع به ایجاد اولین صفحه در فروردین ۱۳۸۹ کرد.
در انتهای آبان ماه ۱۳۹۱ پروژهٔ آن‌لاین کردنِ كتاب جمعه با کمک ۳۰۰ داوطلب به پایان رسید و بیش از ۸۰۰ عنوان در ۳۶ جلد (۵۷۶۰ صفحه) اسکن، تایپ، و نمونه‌خوانی شد.
پروژهٔ بعدی این گروه انتشارِ آن‌لاینِ مجموعهٔ کتاب هفته بود. نشریه گرانقدر و محبوبی که ۱۰۴ شماره منتشر شد بود. اما این پروژه بعد از اسکن ۲۵ شماره و تایپ سه شماره متوقف و هرگز پی گرفته نشد.
از لحظه شکل‌گیری ایده آرشیو مجازی نشریات و تاسیس باشگاه ادبیات کار اسکن و انتشار مجدد نشریات اثرگذار را در نظر داشتم و زمانی که دیدم نیمی از کار-یعنی اسکن نشریه- توسط دیگران انجام شده، دوباره کاری را بی‌مورد یافته و بعد از پیرایش تصاویر فراهم شده توسط این گروه، به مرور بیست و چهار شماره را در باشگاه در قالب فایل های پی‌دی‌اف منتشر کردم که با استقبال زیادی روبرو شد و هنوز توسط سایت‌ها و کانال‌های متعدد دست به دست می‌چرخد.
مدتی وقفه در کار پیرایش دوازده شماره آخر سبب شد تا فرد یا افرادی غیرحرفه‌ای به بهانۀ کامل کردن دوره این نشریه، دست به کار شده و پوشه‌های نازیبایی در کنار بیست و چهار شماره باشگاه منتشر کنند. این اتفاق سبب دلسردی من شد و شاید برای اولین بار در عمرم کاری را نیمه تمام رها کردم. تا اینکه چند هفته پیش، بعد از گفت‌و‌گوی زنده خانۀ ایران با من، به این فکر افتادم تا با تجارب کسب شده در سال‌های اخیر پوشه‌های با کیفیتی از دوازده شماره آخر کتاب جمعه فراهم کرده و یک بار دیگر در باشگاه به اشتراک بگذارم. چون این نشریه از شماره بیست و یکم تا آخرین شماره روی کاغذ کاهی منتشر شده بود و کیفیت کاغذ و چاپ برخی شماره‌ها قابل مقایسه با دیگر شماره‌ها نبود. این تنزل کیفی حتی خواندن و نگهداری از نسخۀ چاپی را نیز غیرممکن ساخته است. آنها که دوره چاپی را در اختیار دارند، می‌توانند صحت این گفته را تایید کنند.
حال پس از وقفه‌ای طولانی می‌توانید این نشریه مهم و گرانقدر را کامل از وبسایت باشگاه دانلود و مطالعه کنید. حتماً هنگام مطالعۀ پوشه‌ها متوجه خواهید شد که کیفیت دوازده شماره آخر به مراتب از آن بیست و چهار شماره افزون‌تر است که این به گذر ایام و کسب تجربه بیشتر توسط من برمی‌گردد.
در پایان لازم می‌دانم از کسانی که قدم اول را برای آنلاین کردن کتاب جمعه برداشتند، تشکر کنم. افرادی که متاسفانه نام‌شان را نیز نمی‌دانم و افسوس می‌خورم که نتوانستند پروژه آنلاین کردن کتاب هفته را به سرانجام برسانند. امیدوارم روزی باشگاه ادبیات بتواند این بار سنگین را به سرمنزل مقصود برساند. برای این کار به کمک همه شما نیازمندم.

کتاب جمعه، شماره اول تا ششم
https://www.bashgaheadabiyat.com/product/ketab-e-jome-1-6/
کتاب جمعه، شماره هفتم تا دوازدهم
https://www.bashgaheadabiyat.com/product/ketab-e-jome-7-12/
کتاب جمعه، شماره سیزدهم تا هجدهم
https://www.bashgaheadabiyat.com/product/ketab-e-jome-13-18/
کتاب جمعه، شماره نوزدهم تا بیست و چهارم
https://www.bashgaheadabiyat.com/product/ketab-e-jome-19-24/
کتاب جمعه، شماره بیست و پنجم تا سی‌ام
https://www.bashgaheadabiyat.com/product/ketab-e-jome-25-30/
کتاب جمعه، شماره سی و یکم تا سی و ششم
https://www.bashgaheadabiyat.com/product/ketab-e-jome-31-36/

 

منظومه‌ی ایرانی – یک منظومه‌ی بلند

دریافت مجموعه شعر: | منظومه‌ی ایرانی – یک منظومه‌ی بلند، محمد مختاری |

وقعیت اضطراب: موقعیتی که در آن باید شاهد ضایعات شتابناک این پیکر فرهنگی بود که می خواهد با اندام هایی بی قرار و پراکنده برقرار بماند، یا آسیب پی در پی اندام ها را در آثار و دستاوردها ترمیم کند. آن هم آثاری که خود گرفتار مشکلات مشابه اند، مشمول ممیزی و مهجوری اند، و از دسترس مخابان به دورند
____________________________________________________________
هرگاه آدمی یا ابعادی از هستی او حذف می شوند، شعر و هنر که حضورشان موکول به آزادی است، در پی حفاظت از ازرش های بشری و پایداری آدمی در راه آزادی بوده اند. در چنین موقعیتی است که شعر و حیثیت انسانی چنان در هم گره می خورند که به مهم ترین نمود پایداری در برابر هجوم عوامل غیرانسانی بدل می شوند
____________________________________________________________
به قول آخماتوآ: زمانه ای بود که تنها مردگان می توانستند لبخند بزنند / خشنود از آرامش خویش
____________________________________________________________
و ماه آب شده ست
درون سینه ای
که رنج های ته نشین در خون را
به پویه وا می دارد
___________________________________________________________
– کجاست
این حباب شرجی؟
که عطر زخمی بهار نارنج
از سینه ی زنان سوگوار برمی خیزد.

گلوی ماه را هرشب
در آبهای ارغوانی می شویند
و در شیار سرخ ماهتاب
سروها، تبرها
و گیسوان و دارهای گر گرفته موج می زنند

در این حباب شرجی رویایی ست
که با هزار چشم بند
چشم هایش را بسته اند
نه برگ های خویش را
به جا می آورد درخت،
نه جای چای خویش را درمی یابد آب
و رود
می رود
که ریشه های رویا
بگسترد

– به چرخش است
نگاه بر جداره ی حباب
و می تراود
جنینی از شکاف آب،
شاهد زمین به آزادی
می گراید
و آب های تازه ی ستارگی را فرامی خواند
زمین صدای ریشه ها را حفظ کرده است
و راههای سبز منتهی می شود
به سینه ی شکسته ی زنی در اعماق
که رنگ سرو
رنگ ماه
رنگ آب
رنگ عشق
رنگ کودکی یک روزه ست
و با نفس کشیدن هایش
فضای تازه ای در خنج خون
سربرمی آورد

شقیقه ی زمین به تندی می زند
و موج می اندازد عشق
در شریانی کز اندام های تابان
گذشته است

میان گور و ماه
سروهایی از هم آویخته اند
که سایه ی زمان را نرم می کنند
و دستی از فراز برق و باد برمی آید
که بر نگاه دنیا مرهم نهد
نمک به زخم می تابد
و شوری خون از ساقه های شیرین بالا می آید
که آسمان را بپوشاند

دوایر کبوددر برش های سرخ
و چنگ ها که ساز می شود در انگشتان هزاران جنین،
تلنگر نوزاد بر پستان ستاره
و اهتزاز آزادی در پوست کهکشان
صدای آوازم را می شنوم

دمیده اند مادران رویا بر آب
و زیر پلک های بی شتاب
انتظار تازه ی هلال
____________________________________________________________
همیشه روبه روی نیزه و فشنگ سینه هایی ست
همیشه پای منجنیق و بمب سینه هایی ست
____________________________________________________________
– چه کرده اند!
چه کرده اند با این سرزمین!
تاوان شادکامی کیست این غراب؟
کز بالهایش گستره ی دود جاابه جا می شود
و مردمک هایش می گردد
می گردد
می گردد
در خانه ی عذاب
___________________________________________________________
رویای تب زده
همپای آب
آب
نگهدار خون آدمی
که اکنون گورستان
روان است
و ماه
درون سنگرها سر می کشد
و آب می شود
سرها که می روند و چشمانمان را خالی می کنند
سرها که بازمی گردند و چشمانمان را می ترکانند
____________________________________________________________
با آتش نظاره و لبخند
____________________________________________________________
این عطر کیست
کز گورهای آباد برمی خیزد
و روی خاکریزها درنگ می کند؟
____________________________________________________________
و واژه های شادی
که بر لبان دریا زنگ زده است
و زنگ می زند این تلخی بلند و خاموشی را از خود
می کند
و آدمی اشاره ی دیرینش را بازمی شناسد در همهمه ی
مرگ
کز مغز استخوانش برمی خیزد
____________________________________________________________
کجایی آی چشم!
چگونه تاب می آوری؟

دهن از کدام نقطه بیاغازد
تا با عذاب نیامیزد؟

این وهن کهنه ا
بر شانه های ایوب هم که بگذاری
می گندد
موج مذاب مردمک های درد
در چشمه های هذیان
و روز
انفجار برش های سرخ
در دوایر نیلوفرین
___________________________________________________________
میان مان صدایی تبخیر شد
و مرگ جار زد
درون خالی اش را بی تحاشی

گذشت عمر در گذر شن و بی قراری خون
که پاشنه به خاک می کوبد
و خاک، خاک، لایه لایۀ هزار ساله
و خاکروبه هایی کز شیپوری بزرگ اکنون بر ما
می افشانند

پناه بوته های گز
بتلخی آبی از کناره های عمر می رود
به سرنوشت شوره بر شیار برفگینۀ نمک
نک می زنند
کلاغ پیر و کبک کاهل
رباطهای یاوۀ کپک زده
دهان گشوده اند به خمیازه
و در ردای باد تاب میخورد پوسیدگی
و روزنامه های زرد و آبدیده
گاه از پر قبایی بیرون می پرد

زمان شکافته ست و نشت کرده است
غبار و سایه های نخ نما و سرداریهای بید خورده
خط غباری بر پوست آهو
و شله های رنگ و رو رفته
و چهره های فرسوده در قابهای کهنه
که از کنارشان بی تاب گذشته بودیم
و از درونمان اکنون سر بر می آورند
تا ما را در قابی میخکوب کنند

کی اند و از کجا می آیند؟
که نیمی از من بوده اند
و مادرانم در حلقۀ عزاشان گریسته اند

از آروارۀ افق بیرون می آید صفی از اندامهایی
برهنه
بی سر
بی تاب
صفی دگر
که ابریشم به زیر کرباس پوشیده اند

و پوستشان آمختۀ پرستو و باران نیست
وز چنبر عزایم و دندان مار نفس می کشند

گشوده می شود طومارها
و بوی نفتالین
مشام باد را می آزارد
کلاهی از کنارۀ افق فرو می افتد
:و پوزخند خاک موج برمی دارد

-نه ساعت آفتابی را از روز بهره ای است
نه روز را تسخیر می کند
روانی علف سرگردان در باد.
و سوسلنگ سراسیمه
هوای زیر پرش را احساس نمی کند
درون کرت
که رفت و آمد خورشید را گندم ها اندازه می گیرند
مترسکی ست
که با حضور کلاغ و شغال آمُخته ست
و رفت و آمد یک بند موریانه در چوب
که اعتنای زمان را برنمی انگیزد

خروش و خواب شن
و تکه های کاغذ
که چند دام از دهان یکدیگر می ربایند
دهان و چشم از حواشی سراب تاب می خورد
و در تن زمین برش می زند
بزرگ می شود
و تکه تکه می شود
بزرگ می شود
و باز میگردد، می گردد، می گردد
و خاک و آفتاب را در هم می آمیزد

نگاه میهنم پیرم کرده است
چراغ ماتم است گلایل
کسی توازن انسان و خاک را می خواهد برهم زند
صدای زنجره می گیرد
و کرم لای خط و گندم و شناسنامه وول می خورد
شمایل کدر مرگ
و هاله ای که گرداگردش بسته اند
نگاه نیم بسته بر دوایر فرا رونده
گلوی آفتاب و شیشه ای شکسته
که برق می زند
و خون روز و رودخانه در غبار و پلک های خسته
گم می شود
نمک دهان و زخم را فرو می بندد
و گاه گاه خش خش مدادی بر کاغذی
که مهره های پشت را می لرزاند
غبار جای گام های تند
نشسته است
و گام ها که باد را مهار کرده بودند
مساحت کویری حیات را اندازه می گیرند…
___________________________________________________________
به ناخن اسب خسته ای
به روی خاک می کشند
که یالهایش بر زمین
کشیده می شود
نگاه و ساق های خاکرنگ آهویی گریزان
که بر حواشی زمان خط می اندازد

کدام یک رهایند
کدام یک آرامند؟
نه چشم بی آرام اسفندیار تاب آورده است
و نه زمین به دست های رستم خو کرده است
جنون رودابه است این سرزمین
و رود
از شش هزار خاطره جاری ست
و آن که آمد تا آزادی را در گز نهد
به سایه ی درونش اکنون خیره است
و دستهایی خاکستری در اعتمادی آسان.

جنون رودابه است این سرزمین/
هزار پرده فروهشته اند و می نگرند/
و خاک وقتی آمخته شد/
شغاد را/
حتی از پشت زال برمی انگیزند.

جاری است رود
از شش هزار خاطره خونینم
راهی از درون خاک به بیداری رگی در قلبی افسرده
قوس عبور سیاره در باور جهان
و استحاله ی تنهایی
در خون کودکانم

معماری خلاه ی خاک
در بازتاب سلول های آدمی
وقتی که نور تنها در درد تجزیه می شود
و باد خرمنی گرسنگی بر دوش
از لابه لای درها و دیوارها می گذرد

آرامش گریخته، رویای بازمانده
دست مذاب
و عنکبوت های آتش در حدقه های شکسته
و چهره های مخطط
در طرح آبرفتی عمر
خاک سیاه
تابوت گز
نگاه ایرانی

نگاه روی سبز و زرد و آبی و کبود
به ول و ول آفتاب و گام های نوراه
که از شکاف های تشنه و کبود برمی آیند

زمین همیشه رویاهایش را آشکار کرده است
و آرواره های موش کور
سریعتر از موج ریشه نیست
شب از سحابی نمک
و آفتاب در بلور عاشقان
شکستن طلسم ” حوض سلطان” را بازتاب کرده اند
دروغ، برف در تموز است
و آنکه راز عاشقانه ی جنازه ها را در دریاچه نهفته بود
به سنگبارانی رسوا
شکست

دروغ، برف در تموز است
گرسنگی هنوز در کاکل کپرها می تابد
و آن که صبر و نور هدیه ی شکم ها می کند
قبای تنگش را گشادتر می دوزد

نشانه ها بر آبرفت رود، بر مفاصل زمان
رباط های خون، حصارهای طاعونی

– و این که از دل ویرانی برمی آید!
نگاه بی آرامش را بر روی مرگ فروبسته است
که گرد و خاک از جامه هاش بیفشاند
و خویشتن را باز در رویایی خونین بیازماید

– اما چه طره های کودکیش
در حلقه ی محاصره ی مرگ
و در نفس رطوبت مار سپید گشته است…

– در قامتی برهنه
از آستان خنجر و تلخون و رویا می گذرد
نیمی از برهنگی آیینه ی رهایی ست
و نیمه ای هنوز به آیین غار
در مذبح اسارت می سوزد
– در شش هزار خاطره جاری ست
تلخابه ی روان که گنداب را تاب نمی آورد
از شور و طراوت آنی که بی محابا
نونو درونش را می کاود
جسمیتش به تازگی آب خلق می شود
و موج می زند در تلخابی بی سکون…

-چشمان بی قرار من است
کآبینه ی جنونم را می برد
و آب بر دوایر خون می گسترد

– از بینایی و فضیلت ما نیست
کاین بال های رنگی پروانگان
آرام گرد کوکب و خون دمنده می گردند

هرشب ستاره ای
از این گدازه برمی خیزد

هرشب ستارگانی
از این گدازه برمی خیزند
هرشب چراغ بادی را در کنار آبگیرها برمی افروزند
این سایه ها
که صورت ماه را بر آب بگسترانند
و هرشب از درون خاکستر
آواز همسران جوانی را می شنوم
که گرده های تاریخ را می بویند
و گیسوانشان را
از شانه ی ستاره می آویزند…

– امواج سروهای خاکستری
در دشت ارغوانی مهتاب
رودابه های شیفته می افشانند
گیشو بر آب…

– این دایره به سادگی آب گرد چشمانم می گردد
و کودکانم
بر انحنای آبی ایام فرو می روند و برمی آیند

ای ماه من که از گرسنگیم می تابی!
یک سو طراوت و نفس شبنمی که جانم می بالد
یک سو گدازه های پریشان که از فروکاهیدنشان
جانم می کاهد

تا عمر من کشاکش این آب و آتش است
چشمم به خواب آبی مهتابیت نرفته است
وقتی به آب می نگرم
شب همه شب از این سودا
افسوسم آستانه ی مهتاب را سیاه می کند
و چون که در آتش خیره می شوم
تاب دلم به تابش سیماب لرزه می گیرد
____________________________________________________________
کتیبه در کتیبه جای پای وحش
و تیشه تیشه سفره ی شکسته
دست های خسته
گاهواره های مرده
رویاهای ترک خورده
عروس های مرگ
همسران جادو
زهدان های طلسم
و سینه ی زنان عاشق
که بر لبان خاک رگ می کند

– و ایزدان هنوز هم قربانی می خواهند

گشوده است و کش می آید سلول های سرخ
کنار تپه های شوش
و پت شده ست
کلاف لحظه ها
هزاره ها
که آدمی در هم می بافته است

ستون وهم و سایه ی اسیر دانیال
و ساقه های نعناع و آوازهای ناهید
که طعم خون را می پراکنند،
به درز سنگ های قربانگاه کز تازیانه های بی قرار
قرار یافته اند

صدای سنگ در اعماق آدمی
صدای آدمی در حنجره ی دنیا
و تازیانه ها فرود می آید
نگاه ها به راه می افتند
می ایستند
می نشینند
می دمند
می ترکند
و می گراکنند
دای شیپور می آید
بلندگوها جار می زندد
و شهروندان را
به سفره خانه ی پرهیز دعوت می کنند
صدا از آستان خاک می گذرد
و موج بر می دارند اشیا و یکدیگر را می فرسایند در
مسخ دایم
و دست ها که ریشه های اندیشه را می کاوند
در پنهانی ترین پی های خونین

کتیبه ها شکاف برمی دارد
فرود می آید تالار آینه
و برمی آید برجهای قزل قلعه در سبک های تاریخی
مناره های جمجمه
و موج شم های پرسنده در طبق های الوان
جنازه های ریختهدر قالب های سیمان
شکوه سرگشته در تالارهای جسم
و سردی شبستان های روح در خاموشی زبان
و خون که می تراود از جارهای برقی

– درون سنگ به رویا پیوسته ایم
و دیدگانی از سنگ تراشیده ایم
که دنیا را همگون و
دل ها را آسان کند

– و آنکه ما را از ما بهتر می شناخته ست
دل زمین را همواره از نهفت دل آدمی به یغما برده است

– چه نفت و غله ی خونینی از رگانم
روان است
افسون سنگ و شانه برش می زند
بر دست های آفتابی
گیسوی آب فرو می پیچد
بر ساق ها و ساعدهای شخم زده
و ساق ها و ساعدها می رویند
می رویند
و راه می افتند
در مارپیچ معبدها، بازارها
طلسم ها، رویاها
سیلوها
و تچه های اعدام
می آیند
می آیند
تنهای گرسنه ی بی خواب
بر ماهتاب شقه شقه می گسترد

– راه میان حرا تا آغل نئی
چند قرن طول کشیده ست؟
و چند قرن
کاین دل دمی فرا رود
و جلوه ی حقیقت بی آرام خویش را دریابد؟

جان مرا چه آفتی افتاد
تا ز هوای گمشدگانی چون خویشم بازداشت؟
از سر نرفت وسوسه ی عمر
اما چه خرد گشت و تراشیده شد
دیدم زبان همدردی در من گنگ شده است
دیدم وبا که بر شرف آدمی
افتاده است
دیدم که آدمی
از آدمی دریغ می شود،

– اما چه بی قرار می کند این راز سربه مهر
که تنها در بی قراری
بر آدمی گشوده است
دستی مدام مثل درختان پیوندی
قد کشیده است
تا لکه ها را پاک کند
از روی ماه
مشروطه بی قراری خون و عدالت
کآسایش خرافه و استبداد را به هم برزده ست
عشق آزمون دم به دم
این کام آدمی که با درد
برداشته شده ست

و این پر سیاووشان
که روییده ست
در میان کوهی
از اشتعال کاستی های بی تسکین

– این ستون به آن ستون فرجی!
و چل ستون
بر آبهای سرخ و سیاه
شعله می کشد
بیدار خواب رقانی از آدم خواران شاه عباسی
دستی جویده می شود و
ماه
حل می شود درون کاشی های آبی

– این سنگ ها نبشته ی رویای کیست؟
این روزنامه از که سخن می گوید؟
این پوست آهو
نقش نگاه کیست؟
این گنبد بلند
و عنکبوت وهم
در لعاب زنگار و تسلیم
و این غبار شنگرف که درهم می پیچد
وز جامه های نیلی می آویزد
و این ستاره ی گرفته
در حجم گیسوان پراکنده
و آب های ارغوانی
که سر به شانه ی هم مویه های ماه را یاز می تابند

– کاش آنچنان به اشیا نزدیک می شدیم
که سایه هاشان را گم می کردند

یک چشم بر فراز زمان بسته می شود
یک چشم در فرود زمین باز می شود
آیینه ی گشودن و بربستن است عمر
پیران که بازمی مانند
و لایه های چشم انداز را تنها یک بار می توان
نگریست
– چشمان کنده بر طبق
آنگاه رو به افزونی نهاد
کز دیدگاه تازه به جان آمدند
چشمان پیر

– و هیچکس به راه مرگ در نیامد
که در وضوح خویش
پایان نیافت
و هیچکس به جستجوی زندگی برنخاست
که از وضوح خویش
آغاز نشد

در تابش نگاه جوان رود موج برداشته است
و پلک های کهنه که بر آبرفت ساحل
در خواب های سایه و سنگ بر هم می افتند

– و خاک، خاک، خاک
شاید نیای من
آنجا هنوز ایستاده است
بر تپه ای که همپون لاکپشتی
بیرون کشیده خود را
از لوش و لای بی خیزابه ی کشف رود
و هرسه پیش از آنکه به رویای آب بپیوندند
در خواب های قیلوله
دریای خویش را در میراث قناعت به تور در می آوردند

– میراث غفلت
ای سرزمین من!

دریا و اسمان و تن و جامه و گیاه و ایمان
در طیف سنگ
و رنگ های عالم
طیفی مختصر
و بسته در آهنگی یکنواخت

– و نور تنها در سنگ تجزیه می شود
و خون تنها در سنگ تجزیه می شود
تا عشق نیز تنها با سنگ همآغوش گردد

– و کودکان
با دست های بسته به دنیا می آیند
و تپه های اعدام
به شهرها هجوم می آورند
و طعم خاک
زهری مدام می گردد
تا طعم نفت ذائقه ی امپراتوری را
روشن کند

– خواب خراب
آذین شده است
دروازه با جنازه ی آویزان
پیغمبران که پوستشان را از کاه انباشتند

و کتف های سوراخ
تا طناب ذوالاکتافی
حلقه های زمان را به هم بپیوندد
و بامدادیان لختی پلک های مرا باز نگه می دارند
تا سفره ای برابر رنگین کمان
بر چشم های تازه ی گندمزاران بگشاید
و رود
از دشت های خاره آرام بگذرد

– دستی هنوز نیافشانده
شادی شکسته
روز
ترک برداشته ست

و آفتاب بر اندام های سرنگون در خاک، می تابد

– فرهاد مانده است
تا بیستون چگونه مهیا شود…

و بامداد بردیایی تهران
در خواب بی نقاب تموز
تعبیر می شود
و خون شتک زده
نقش و نگار و تیشه فرو رفته است

– و نفت از دهانه ی مرداد ماه سرازیر…
زنجیر عدل در رواق مداین

– طنین تنهایی های من!
دروازه های مضحکه ی قرن را گشوده اند

سلطان وحش تیزی شمشیر را فراز آزادی
گرفته است

عدل مظفر
بر تارک سبیل رضاخانی
– انگار این زبان تلفظ آسودن را
از یاد برده است

– تطهیر کرده اند
شهر و درخت و حرف و قلم را از الحاد

انگشت در جهان
در کرده قرمطی می جویند
لب های شاعران را می دوزند
و آمپول هوا در اندیشه های عاشقانه
تزریق می کنند

انسان صدای خود را پایین آورد
کآوای وحش بگذرد از آسمان؟

خوناب
در چشمه های خاطره می جوشد
و استعاره ی تاریخی بخارا
– از زبان ها محو می شود

زندیق ها می آیند
در جرز و گود و رخنه و بام
ریشه ای می روید

– نوباوه ای
کز التهاب زهدانی برمی آید که همواره
باردار جنینی تازه است
نخشب ستارگان زمین را به مهمانی ماه فراخوانده است
و رهزنان حیات
سیماب شامگاه نیشابور را به شنگرف می آمیزند

– میعاد عاشقان مکرر

در آفتاب تیر و بهارستان
و بازتاب عشقی تابستانی
بر ساحل شکفته ی زرینه رود
تا جامه های سرخ بگسترد
از دامن سهند
به بام خلافت

– در منظر من آیینه داران برمی آیند

و دار سرنوشتمان را چون سروهای کاشمر می کارند
در ظلمت قلوب تاتاران

– و آنکه سنگ می اندازد…؟
-رویای ساده ایست که حدقه هایش را خالی کرده اند
و موریانه
در حفره های جمجمه اش خانه کرده است
تا سنگسار حرمت ما
آسان شود

این منظر شکفته که دورادورش
در خون نشسته است
دیدار مادرانه ی آب…

– پنداری آفتابی هر دم
از چشمه های نیلوفر برمی آید
و چشمه ای
در چشمه ای غروب می کند

– دروازه های عمر
بر گریوه ی غارت گشاده است
و آفتاب ایام
از کوهسار وحش مکرر برآمده است
کز دوزخ <آمدند
کنند و سوختند
کشتند و > ماندند

در نیمه های خاستگاه پگاه
پلک هایش را بر هم می نهد
ناهید آب چهر
و شش هزار سنگ
در شاخه های درهم البرز فرومی غلتد
____________________________________________________________
آغاز شد
سالی بلند
سالی که سَروهایِ جوان
برف های خونین را
از شانه های خویش تکاندند.

شورش به سوی شادی
در ارتفاع بهمنی ماه و برف
و شاعران
با یک هزار و سیصد و پنجاه و هفت سرو
خود را به رودخانه سپردند

لختی به خود نگاه می کند
و طعم خود را بازمی یابد
این صمغ سرخ
که می تراود از اندام سرو

و رودخانه چه رنگین است

شاید همیشه سال از اینگونه
آغاز می شود
که آنچه می ماند تنها لحظه هایی ست
که در خون من راه می یابند

این خط سرخ تا اعماق می رود
و تا خیال آینده می خواهد رنگش را حفظ کند
در این تقاطع آینه ای می گردانم
تا رنگ خویش را
در هر دو سو بیازمایم

ایران که خاست
سنت نشست

بگشود پلک‌های کهنه که بر آبرفت ساحل
در خواب‌های سایه و سنگ بر هم می‌افتاد.
انبوهی از صدف‌هایی نیم‌خواب
که در تاریکی
دنبال چشم گمشده‌ای می‌گشتند.

چشمی فرو شد
چشمی برآمد
و آب مردمک تازه و درخشانی را در صدف ها آزمود
تا کفه های عدل چشمانش
دنیا را وزن کند

در شش هزار خاطره
سنگی
درون آب
فرو
افتاد

پیشانی شکسته ی ماه
حل شد درون رودخانه
و شاعران زبان مرا بازشناختند
آتش کمانه کرد
تا آب
با آب در ستیزه در آید
و قطره قطره آب نشان شد
هزال ها به هیات حربا زبانشان را پهن کدند
و خاک
در سایه های رویایش
به کودکانش پیوست

آزادی آی!
قوس نشاط آدمی اکنون
در این سرزمین
چندان فرونشسته و خاموش است
کز شش هزار خاطره انگار خاکستر می پاشند
بر چشم آب

عشق آمد و قنناری موزون گلوی سرشارش را
نثار کرد
و عاشقان سرشته ی باران بودند
در رویای سرو و ماه
و عاشقان سرشته ی مرجان شدند
در رازهای آب و ستاره
و عاشقان سرشته ی نانند
در تاب های خون و آزادی

یاران کلامی از که شنیدند و گم شدند
تا خاک ماند و شانه ی زخمین کودکان

دنیا در آن واحد بر سطحی لغزان
نمایشی ماعف می آغازد

انگشتی
از برابر
چون رستاخیز شاعران برمی آید
تا خواب های خود را خاکستر بنگارد

خاکستری سپید
در انحلال پوست
افشانده می شود
و پوسته پوسته جهان را از درون می خورد
تا لایه ای که باز
آغاز رنگهای دیگر است

طیفی دوباره
در پایان گردش سیاه
کز روشنا و ظلمت جان می گیرد

این نور خسته آفت جان من است
رویای بی قرارش را می فرستد از هر کرانه
تا لابه لای جمجمه ام آشیانش را بازشناسد

از قرن هاست
که آمده کند

در لرز آب و سایه ی مغرب
می گردانمش
دور زمین
تا دستی از درون پریشانی های بی انتها برآید
دست مرا بگیرد و آزادی زبانم را
در گردش شتابان اشیا
تلفظ کند

خویش من است آب و گل سرخ
خویش من است سرو و آزتدی
خویش من است گرده ی چسبنده ای که می افشاند
نوزایی پریشانش را
از بساکی
تا یساکی دیگر

هذیان تابناک من است این ستاره
که بازنمی ماند از رفتار
نارنج زخمی من و آه من است
روز بلند خاطره و خاطر من است
خرمابنان به سینه ی تابستانیم
آویخته اند
بر ساقه های گندم و نارنج می لرزم
فرزند من هنوز نزاده است
کز درد چهره اش را تشخیص می دهم
و از تحرک زهدانم
بی تابی نگاهش را
چون چشمه های نیلوفر احساس می کنم

آیا زمان به خاطره ی زهدانم بازخواهد گشت؟
و مهربانی را از آیینه جنینی خواهد آموخت؟

فرجام کیست اینکه به رویا پیوسته است
و دایره چگونه به پایان خواهد رفت؟
آبی و در گلوی عشناکی
خونی و در زمینی غارتزده
تلقیح گل به هندسه ی کندو
باران استوایی و زهدان وحشی جنگل
دستی که نام خود را بر اشیا می نهد

دنیا
شتاب گویایی دارد

بی پرده تر از این نفس شبنمی
که در برگ
فرو می رود
خود را نگاه می کنم و
بازمی یابم
عریانی شبانه ی عاشق را در منشور درد

زیرا حقیقت من و فرزندانم
از این طنین تلخ جدا نیست
می بینمت قدیم ترین
و نوترین هلال نامت
می درخشد
ای عشق
در طاقت شبانگی دره ای
که خون
در رخنه هاش می دمد
و چون که شاخه در اطراف ماه
پُند می زند
از سایه ی ستاره
سرازیر می گردد
آب

مختاری مختاری مختاری | رضا براهنی

چشم هایت را که ببندند مختاری مختاری مختاری
باغ­ هایت را که ببندند مختاری مختاری مختاری
این کویر زن آن کویر مرد این کویر کودک آن کویر آهو
این کویر طاووس آن کویر کفتر
همه می گویند مختاری مختاری مختاری
های هایا هایا هایا ها ها
های هایا مختاری مختاری مختاری
مرد می گوید ما اینجوری هستیم اینجوری اینجوری
مرد می گوید دریا را ما خالی می خواهیم خالی خالی خالی
مرد می گوید دریا را بی ماهی می خواهیم
جنگل را بی چلچله بی کفتر بی آهو می خواهیم
و خشن میگوید یک یک می گوید میخواهیم می خواهیم
و تماشا را بی طاووس
اما های هایا هایا هایا ها ها های هایا مختاری مختاری مختاری
باد می­ آید دریا می­ آید ماهی­ ها می­ آیند رؤیاها می ­آیند اما اما اما
اشک­ ها می­ آیند چشم ­های عاشق­ ها می ­آیند و زنی می گوید اما اما اما
آب می­ آید بابا می­ آید مادر می­ آید
و نفس می­آید و صدا می ­آید عشق می­ آید
زن زن زن زن زن آن فتنۀ زیبا می ­آید
های هایا هایا هایا ها ها های هایا مختاری مختاری مختاری
داغ می خواند سینه داغ میخواند زانو داغ می خواند خواهر داغ می خواند مادر
و کفن­ ها و پرچم ­ها و دکان­ ها و خیابان­ ها و دهان­ ها و دندان­ ها
هرچه هرچا و هرکه هرجا و حتی خود قاتل­ ها خود آمرها خود عامل­ ها
حتی خود او که آن بالاست بالای بالای بالای بالای بالای ما می گوید:ه
های هایا هایا ها یا ها ها های هایا هایا هایا مختاری مختاری مختاری
ممد مختاری ممد مختاری ممد مختاری مختاری مختاری مختاری

فرهنگ حذف و سیاست سانسور | محمد مختاری

| مقاله‌ی فرهنگ حذف و سیاست سانسور، از کتاب تمرین مدارا، محمد مختاری، انتشارات ویستار، ۱۳۷۷ |

سانسور در معنای مصطلح و معمولش، وجه خاص و جدید و مربوط به ابزارها و اشکال اندیشه و بیان است که از آغاز صنعت چاپ، با تحصیل اجازه برای چاپ کتاب، توسط کلیسا یا حکومت‌های استبدادی اروپا باب شد؛ و به بازرسی مطبوعات و کنترل خبر تسری یافت. از دوره‌ی قاجار نیز به روش‌های حکومت ما سرایت کرد، و به جامعه ما انتقال یافت.
کشور ما در حالی با معنای جدید سانسور آشنا شد، و تجربه‌ی آن را از قرن نوزدهم آغاز کرد، که اخذ پروانه برای چاپ کتاب، صد سال پیش از آن در خود اروپا از میان رفته بود؛ و پس از انقلاب فرانسه، آزادی نطق و بیان و انتشار کتاب و رورزنامه در قوانین اساسی اغلب کشورها تامین شده بود.
اما ”حذف“ وجه عام و قدیم و مربوط به تمام عرصه‌های پندار و گفتار و رفتار و کردار و نوشتار است که مشخصه یا عارضه‌ای دیرینه است؛ و هویت حاکم و محکوم، و حدود فکر و عمل، یا مجاز و غیرمجاز ، و نحوه‌ی سلوک و روابط هر یک از این دو را در این فرهنگ، معین می‌داشته است. منتها از آنجا که تعیین‌کننده‌ی حدود مجاز و غیرمجاز، تنها حاکمان بوده‌اند، ”حذف“ اساسا گریبان محکومان را می‌گرفته است .
اصولا استقرار و گسترش سیاست سانسور، جز بر پایه‌ی گرایش و نگرش معطوف به ”فرهنگ حذف“ امکان‌پذیر نیست. به همین سبب نیز هر چه به گذشته‌ی ملت‌ها و فرهنگ‌ها نزدیک‌تر شویم، رابطه‌ی حذف و سانسور را قوی‌تر، گسترده‌تر و مستقیم‌تر می‌یابیم. چنانکه در رم باستان یا دوران حکومت کلیسا نیز مامور یا مفهوم سانسور، به دخالت و کنترل و عیب‌جویی در تمام زمینه‌های عقیدتی و بیانی و عملی و ارتباطی مربوط بوده است. یعنی خط قرمزی بوده که هرجا اراده می‌کرده‌اند کشیده می‌شده است. حال آنکه در ”جامعه‌ی مدرن“ پس از رنسانس و عصر روشنگری، که فرهنگ حذف، دست کم از لحاظ نظری و اصولی، نفی و طردشده، و آزادی و خرد و حق فرد و تفکر انتقادی پا گرفته است، مفهوم حذف و سانسور نیز کلا مذموم و منتفی شناخته شده است، و مقاومت در برابرش حق طبیعی و بدیهی افراد جامعه به حساب آمده است.

جامعه‌ای که تحمل و مدارا و تفکر انتقادی و تنوع اندیشه‌ها را تجربه نکرده، بلکه به حذف ارزش‌ها و گرایش‌ها و روش‌های مخالف عادت داشته است، هر پدیده‌ای را با ترکیبی از فرهنگ حذف و سیاست سانسور محک می‌زند. یعنی هم از طریق رفتارهای نهادی شده و اخلاق فردی و اجتماعی و عرف و افکار عمومی، از اختلاف و تنوع پرهیز می‌کند، و با دستورالعمل‌های ریز و درشت به خودسانسوری ودیگرسانسوری در همه‌ی زمینه‌ها مبتلا می‌ماند، و هم به استعانت و هدایت نهادهای قدرت به اعمال وافکار و حتا سلیقه‌های ثابت و یک‌نواخت و متحدالشکل می‌گراید. در نتیجه به سیاست سانسور مستقیم و غیرمستقیم متوسل می‌شود.
به همین ترتیب است حذف تدریجی یا یکباره‌ی مفاهیمی که بار سیاسی– اجتماعی– اقتصادی ویژه‌ای دارند و بازمانده‌های دوران انقلابند، مانند عدالت، مستضعف، آموزش رایگان، آزادی احزاب و غیره که طی دوسه سال یا از حافظه‌ی جامعه حذف می‌شوند، یا معناهای جدیدی می‌یابند. چنانکه اخیرا بانکها تبلیغ می‌کنند که با پس‌انداز به عدالت اجتماعی می‌رسیم!
البته فرهنگ حذف تنها از طریق سیاست‌ها و عملکردهای برنامه‌ریزی شده‌ی نهادهای قدرت تسری و تعمیم نمی‌یابد. بل‌که نوع معرفت و خلق و خو و خصلت افراد، خود مساعدترین وجه و وسیله‌ای برای استقرار و استمرار آن است. به‌همین سبب در هر گوشه از زندگی در روابط و برخوردهای افراد نیز متجلی است. چه درون خانواده که با تحکم و تقوق مردانه و پدرانه حق و رای و نظر زن و فرزند نادیده گرفته می‌شود؛ و چه در اداره و کارگاه که هر کس نفی دیگری را نردبان ترقی خود می‌کند. به همین ترتیب است رفتارهای و برخوردهای حذفی در محله و خیابان و شهر و روستا و مدرسه و دانشگاه و بازار و صنف و انجمن و گروه و سازمان و حزب وکه غالبا به منظور نفی و حذف دیگران و اثبات و تثبیت خویش صورت می‌گیرد.
در این یکصدو وپنجاه ساله که از آغاز چاپ کتاب و روزنامه در ایران گذشته است، جامعه‌ی ما میان دو فرهنگ ناهمزمان، نامتجانس و ناهمساز گرفتار بوده است. دو وجه فرهنگی قدیم و جدید، هم از لحاظ مبانی و اصول و ارزش و گرایش و روش با هم در اختلافند، و هم از بابت توزیع اجتماعی این ارزش‌ها و گرایش‌ها و روش‌ها، نامتعادل و نامتوازنند. لایه‌ی نازک و محدودی از جامعه در جهت فرهنگ نو و به اصطلاح مدرنیته و مدرنیسم است که مبشر ومستلزم استقرار“جامعه‌ی مدنی“ است و خواهان آزادی‌ها وحقوق دموکراتیک فردی و اجتماعی است. در مقابل لایه‌های تودرتو گسترده‌ای از جامعه نیز بر مبانی ثابت و تغییرناپذیر و قدیم سنت استوارمانده‌اند که از حق فرد در تعیین سرنوشت، و آزادی و خرد، و استقرار و بسط نهادهای مشارکت و مدارا، به طور کلی از ”تحزب“ و ”تفکر انتقادی“ تجربه یا ادراکی تاریخی ندارند.
از نظر نهادهای سیاسی این فرهنگ، حذف بخش یا بخش‌هایی از فرهنگ و فرهنگ‌سازان مخالف یا به اصطلاح دگراندیش، از جمله نویسندگان و هنرمندان، بسیار طبیعی و بهنجار است. در اینجا“حذف“ یک عارضه یا مصلحت و اقتضای سیاسی صرف نیست. بل‌که گرایش و نگرش و روشی است که به کمتر از نفی معنوی یا فیزکی ارزش‌ها و گرایش‌ها و روش‌ها و افراد مخالف رضایت نمی‌دهد.
از سال‌های انقلاب تا کنون، کم نشنیده‌ایم که برای مجازات کسی با کوچک‌ترین جرم یا اتهام یا حتا توهم جرم، فریاد برآمده است که ”اعدام باید گردد.“ چه افراد و گروه‌های هوادار دولت و چه افراد وگروه‌های مخالف حکومت، با یک زبان خواستار حذف در هر بعدی بوده‌اندو تنها مصداق‌ها با هم فرق می‌کرده اند. در بسیاری از موارد، احکام از پیش صادر شده است. منتها گاه امکان وابزار و قدرت اجرا برای فرد یا گروهی وجود داشته، وگاه وجود نداشته است. انگار قانون یا عرف یا افکار عمومی، هیچ مجازات دیگری جز ”اعدام“ نمی‌شناخته یا وضع نکرده است. مهم تشخیص هویت مخالف است که باید از میان برداشته شود.
استبداد تنها در وجود یک سلطان خودرای یا رییس حکومت مستبد متبلور نیست . بل‌که در نظمی ذهنی و عینی هم معنا می‌شود که به حق فردی و اجتماعی افراد جامعه باور ندارد. در چنین نظمی یا اساسا قانونی در کار نیست، یا قانون تابع اراده‌ی مصادر امور و برقراردارندگان نظام است. نه کسی حق تغییر مبناهای تثبیت شده را دارد، و نه مکانیسمی اجتماعی برای چنین تغییری، یا برای درخواست آنان وجود دارد. تغییر احکام تنها در اختیار نهادهای معین قدرت است. فقط خود آنان به‌هنگامی که از بابتی مصلحت بدانند یا ضرورتی تشخیص دهند، می‌توانند در احکام و سنت‌ها و دستوالعمل‌ها تجدید نظر کنند. یا تعبیرها و تفسیرهایی از آن‌ها به اقتضا ارایه دهند. مراجعه به افکار عمومی هم برای تایید تصمیم‌های گرفته شده است.

البته امروزه هیچ حکومت استبدادی نیز وجود ندارد که بتواند بی‌نام آزادی برقرار بماند. یا از مشارکت و رشد سیاسی مردم در تایید خود دم نزند. منتهی بی‌باوری به آزادی و حق انتخاب و خرد جمعی را می‌توان به سادگی از طریق سنجش میزان مشارکت سیاسی مردم بازشناخت. مشارکت سیاسی یکی از ارکان مهم و اساسی رشد سیاسی یک ملت است. معمولا با وجود احزاب سنجیده می‌شود. قدرت و نهادمندی و سازمان یافتگی احزاب، معیار وجود مشارکت و رشد سیاسی است.
بعضی از حکومت‌های مبتنی بر فرهنگ“تکلیف“ حضور بخشی از مردم را در اجتماع‌های تاییدآمیز، دلیل رشد سیاسی قلمداد می‌کنند. در حالی که مشارکت سیاسی مردم با حضور آنان در راه‌پیمایی‌های رسمی یا خودانگیخته و موافق یا مخالف حکومت ها، شناخته نمی‌شود. زیرا چنین حضوری“نهادینه“ نیست. هر روز در معرض پراکندگی یا تغییر است. اساس نیز از مختصات جوامع توده‌وار است، نه نشان جامعه‌ی دموکراتیک و آزاد.
در اینجا این نکته را باید یادآور شوم که شباهت و اشتراکی که امروزه در عمل‌کرد دموکراسی‌های غربی و حکومت‌های استبدادی برقرار است، در این است که هر دو به یاری رسانه‌ها و ارتباطات و تبلیغات، هم افکار عمومی می‌سازند، هم افکار عمومی را به سکوت وامی‌دارند و هم بخشی از جامعه را به جای افکار عمومی جا می‌زنند.
این ویژگی که از دموکراسی‌های غربی نشات گرفته است، در پی دور داشتن جامعه از سنجش خردمندانه‌ی ارزش‌ها و گرایش‌ها و روش‌ها است.
منتهی در حکومت‌های استبدادی افکار عمومی، از سرناباوری به مشارکت عمومی، مستقیما هم سانسور می‌شود و در این راه فرهنگ حذفِ مخصوص به همین افکار عمومی نیز به کار گرفته می‌شود. به همین سبب نیز در چنین جامعه‌ای دوگونه افکار عمومی وجود دارد. یکی آشکار و یک‌دست و رسمی و در خدمت حکومت؛ دیگری پنهان و گوناگون و خودانگیخته و در مخالفت با حکومت، که به شکل زمزمه‌های درگوشی یا نق زدن‌های اجتماعی و طنزهای سیاسی – اجتماعی – اقتصادی گسترده است.
اما در دموکراسی‌های غربی، افکار عمومی با مکانیسم‌های غیر مستقیم تبلیغی، ارتباطی، و یا هدایت‌های سودجویانه و اقتدارطلبانه در جهت خواست‌ها و منافع صاحبان قدرت قرار می‌گیرد، یا کنترل می‌شود. یعنی در حقیقت دموکراسی سببب انتقال تدریجی حاکمیت اکثریت به حاکمیت کارگزاران می‌شود. افکار عموم از طریق تبلیغات و دامن زدن به هیجان‌ها و دورماندن از استدلال و انتقاد، به تصمیم گیری‌های احساساتی و گاه گله‌وار و برخوردهای فارغ از تفکر کشیده می‌شود.
علت این امر در استقرار نظامی است که آزادی و خرد و حق انتخاب را نه در جهت موازنه میان حقوق دموکراتیک و برابر مردم، بل‌که صرفا در راستای ” عقلانیت اقتصادی ” متمرکز کرده است. در نتیجه جامعه را از توزیع عادلانه‌ی ”آزادی“ و“حق“ و ”خردانتقادی“ محروم داشته است.
مثلا در امریکا می‌توان طرحی را هر اندازه هم سودمند باشد، با ”غیرامریکایی“ جلوه دادن در افکار عمومی، مردود شمرد. و این در جایی است که به قولی هر امریکایی حق دارد همین امروز برای رقابت با روزنامه‌های ”نیویورک تایمز“ یا ”شیکاگوتریبیون” به تاسیس روزنامه‌ای بپردازد. اما این تساوی حقوق، در واقع یک شوخی بیش نیست. قدرت CNN ، هم در سانسور خبری و هم در ساختن افکار عمومی در جنگ خلیج فارس، بر هیچ کس پوشیده نمانده است.
این همان مشخصه‌ای است که امروزه منتقدان ایدئولوژی بورژوایی با عنوان ”خردباوری ابزاری“ آن را به نقد کشیده‌اند. خردی که خودمختاری‌اش را از دست بدهد، ابزار می‌شود، و به انقیاد روند اجتماع در می‌آید. در نتیجه تنها معیارش، ارزش عملی‌اش ، و نقشش در سیطره بر آدمیان و طبیعت است. حتا به تعبیری، خردی که ابزاری می‌شود، ناخردمندانه هم می‌شود، و چون ناخردمندانه می‌شود، درخدمت منافع گروه‌های ممتاز جامعه در می‌آید. و این ، تخریبِ خود خرد است. در نتیجه حتا می‌تواند سلاحی شود برای سرکوب و روند سقوط به وحشیگری.

بدین ترتیب حذف اندیشه‌ی انتقادی، مبنای موثری در سوق دادن مردم یک جامعه به سوی هم‌شکلی وافکار قالبی و گرایش و روش جزمی است. از همین طریق است که تحزب نیز که مهم‌ترین مکانیسم دموکراسی در استفاده از حق تعیین سرنوشت افراد است، به وسیله‌ای در خدمت مراجع قدرت در می‌آید؛ و جامعه از رشد سیاسی باز می‌ماند، یا اساسا غیرسیاسی می‌شود.
اما طرح فرهنگ جدید در جامعه‌ی ما از همان آغاز مشروطه، دستخوش مناسبات دیکتاتوری و استعمار، و مستمسک سیاست‌های آنان نیز بوده است. از این رو نه تنها به تجربه‌ای نهادی تبدیل نشده‌است، بل‌که دست و پا شکسته و غالبا در فروع و ظاهرسازی‌های سیاسی و مدنی باقی مانده است. در نتیجه در احاطه‌ی فرهنگ گسترده و قدیم ”حذف“ ، به صورت ملغمه‌ای در آمده است از قواعد و قوانینی آمیخته به اماها و اگرها و مگرها و شرط و شروطی که جان آزادی را گرفته و در مقابل تن سانسور را فربه کرده است.
این التقاطی است که بیش از تکیه بر ”جامعه‌ی مدنی“ بر معیارهای سنتی ”تکلیف“ و“حذف“ استوار است. ضمن این‌که به تمام عوارض و تجربه‌های بازدارنده و غیرمستقیم غربی نیز مجهز شده است.
تاریخ یکصد ساله‌ی ما به خوبی نشان می‌دهد که این‌گونه التقاط میان دو نوع فرهنگ و ارزش و گرایش و روش، جز در جهت تجربه‌های بازدارنده، راه به جایی نبرده است. در این گونه التقاط، یک وجه از این دو فرهنگ، در عمق و نهان یا در سطح و آشکارا، بر وجه دیگر مسلط مانده است. کسانی هم که غالبا از آرزوی ترکیب این دو سخن گفته‌اند، از حد بیان رمانتیسمی آرمانی و مبهم و حتا کلی‌بافی فراتر نرفته‌اند. مبنا و مفهوم و مشخصات نظری و عملی این ترکیب را روشن نکرده‌اند ، که البته امید است روزی روشن شود. همین کلی‌بافی رمانتیک و مبهم نیز همواره از یک ”خط قرمز“ آغاز شده، و به ”خط قرمز“ دیگری انجامیده است . نشانه‌های آشکار این نوع برخورد را می‌توان در جنبش اجتماعی چند دهه‌ی اخیر، حول مخالفت با غرب‌زدگی باز شناخت.
همین سیاست‌های تعدیل اقتصادی، به وضوح نشان داده است که هرگونه تاکید بر اقتصاد ویژه‌ی فرهنگ سنتی در برابراقتصاد مدرن، یا سراب بوده یا تبلیغات ، یا آرزوهایی که جای برنامه‌ی سیاسی – اجتماعی – اقتصادی – فرهنگی نشسته است.
همچنان که سیاست‌های مربوط به آزادی اندیشه و بیان و سانسور، یا قوانین مربوط به حق انتخاب و آزادی‌های سیاسی و محدودیت و موانع فعالیت احزاب و نهادهای دموکراتیک و نشانگر وجوه دیگر از این التقاط است.
فرهنگ و جامعه‌ی التقاطی هم دچار عوارض قدیم است وهم از مشکلات جدید رنج می‌برد. هم از حذف فرهنگی قدیم سود می‌جوید، و هم از سانسور در تجربه‌های جدید غربی استفاده می‌کند. هم به ”تابو“های قدیم مفتخر است، و هم با سنت‌شکنی‌های جدید وسوسه می‌شود. هم حذف و سانسور را بدیهی و طبیعی می‌انگارد، وهم از حقوق افراد به لقلقه‌ی زبان یاد می‌کند. سنت در رقابت با نو چاره‌ای جز این ندارد که منطق آن را بپذیرد . از این رو در مواجهه با حق انتخاب و خرد و آزادی، ناگزیر شده است از طریق خود آن‌ها، آن‌ها را نقض کند، و این طریق همان ترکیب امروزین حذف و سانسوراست.