ادبيات مستقلترين و بيپناهترين هنرهاست. در بين آثار ادبي هم ،رمان و داستان خلوت نشينتر و مهجورترند. مستقل است چون ملزومات كار نويسنده مقداري كاغذ است، يك مداد يا خودكار، يك پاکكن، يك مدادتراش يا لاك غلطگير و شاید صفحهی مانیتور و آگاهي و و دانش.
فرخنده حاجی زاده
نویسنده و شاعر
ادبيات مستقلترين و بيپناهترين هنرهاست. در بين آثار ادبي هم ،رمان و داستان خلوت نشينتر و مهجورترند. مستقل است چون ملزومات كار نويسنده مقداري كاغذ است، يك مداد يا خودكار، يك پاکكن، يك مدادتراش يا لاك غلطگير و شاید صفحهی مانیتور و آگاهي و و دانش. به همين دليل نويسنده در صورتي كه تفكر مستقل داشته باشد بدون وابستگي به هر نظام و سيستمي ميتواند به خلق اثرش ادامه بدهد. اما موسيقي، تئاتر، سينما، تا حدي نقاشي به خاطر اين كه براي ارائه، احتیاج به امكانات ويژه دارند ناگزير به حامي دولتي يا خصوصي نياز پيدا ميكنند و توجه و احترام عمومي را هم دريافت ميكنند و به تبع آنگاه حمايت دولتها را. در نظر بگيريم موسيقي ايراني را که اگر نگوئيم به طور كامل، غالباً بر كلام تكيه دارد ولي كسي نام شاعر شعري را كه از حنجرهي خواننده بيرون ميآيد نميداند. حتي وقتي شعر از آن شاعران بزرگي چون حافظ، سعدي، نيما، اخوان و… باشد. مگر افرادی كه با ادبيات آشنا باشند. آنها هم گاه بين حافظ، سعدي، خواجو و… شك ميكنند. بگذريم كه سلطنت موسيقي از آن آواز است، آهنگساز خودش هم گاه از خواننده و نوازنده ناشناستر است. مجسم كنيد در نزديكيتان آهنگساز، نوازنده يا خوانندهاي باشد؛ شما در هر مقام و جايگاه و شرايطي حتي اگر رو به موت باشيد ملزم به رعايت حال و هواي هنري او هستيد، با اين كه شيوهي كار موزيسينها به گونهايست كه كسي كه در مجاورت آنها زندگی می کند اگر شرايط مساعدي نداشته باشد آرامشش را از دست خواهد داد؛ يا محفلي دوستانه را به خاطر آوريد كه در آن خوانندهاي بخواند يا نوازندهاي بنوازد، طبعاً حاضرين در جلسه ملزم به رعايت سكوت مطلق هستند. سكوتی سنگينتر از بخش سي.سي.يو (C.C.U) بيمارستانها. طوري كه حاضران نميدانند با بزاق دهان كه راه گلويشان را بسته چه كنند، يا تكليف سرفه و عطسهي ناخواستهاي كه بيمحابا از دهانشان خارج ميشود چيست؟ تكليف روشن است. تحمل نگاه غضبآلود و عاقل اندر سفيه حاضرينِ مجلس و تندادن به اختناقي لذتبخش. حالا اگر در همين جمع كسي بخواهد دو شعر بلند بخواند (تكليف قصه و بخشي از رمان و نمايشنامه و… روشن است چون آنها از دور خارجاند، هر چند گفته شود هر قصه اجتماعي است در خلوت؛ شعر اما به دليل كوتاهبودن، عموميتر بودن، يا به اين دلیل كه در جيب، كيف يا حافظهي شاعر جا ميگيرد سرانجام بهتري دارد) كم كم پچ پچههایی به گوش میرسد، خميازههاي فروخورده سر باز ميكنند، چشمكهايي رد و بدل ميشود و نيشخندها زده ميشود. و اگر شاعر كمرو باشد، صداي محزوني داشته و ديكلاماسيون خوبي نداشته باشد چند نفر در همان چند خط اول با يك عذرخواهي صوري صحنه را ترك ميكنند. اگر هم زيرك باشند دستشان را به نشانهي خداحافظي بلند ميكنند، طوري كه انگار به حرمت شاعر سكوت كردهاند و از صحنه خارج ميشوند. چند سال پيش در يكي از مراكز استان در سالن كنسرتي كودكي شيرخواره در آغوش مادر گريسته بود؛ استاد موسيقي به قهر سالن را ترك كرده و برگزاركنندگان با هزار خواهش و تمنا استاد و همراهان را به صحنه برگردانده بودند. جمعيت كه از خوشحالي در پوست خود نميگنجيدند به طور ممتد كفزده و كودك و مادر بيچاره خجلتزده لابد از سالن اخراج شده بودند؛ يا مادر نفرينشده فرار را بر قرار ترجيح داده بود. فكر نكنيد چندان پرتم كه نميدانم جاي كودك شيرخواره در سالن كنسرت نيست يا برگزاركنندگان دقت لازم را در برگزاري مراسم انجام ندادهاند. طبيعي است كه هنرمندان روي سن به سكوت نياز دارند. در غير اين صورت تمركزشان را از دست ميدهند. ولي ميشود به ماجرا را جور ديگري هم نگاه كرد، اين كه مادر شيفتهي موسيقي، يا استاد يا يكي از هنرمندان ديگر بوده و جائي براي سپردن كودكش نداشته؛ كودك هم بچهي آرامي بوده؛ آن روز مادر بد آورده.
حالا صحنه را عوض ميكنيم. شاعري روي سن منتظر سكوت ميشود. سرانجام شروع به خواندن شعرش ميكند. كودك گريه ميكند. شاعر صبر ميكند. آنقدر كه مادر كودك را ساكت كند. شاعر براي تكرار از حضار عذر ميخواهد و شروع به خواندن ميكند. كودك دوباره گريه ميكند. اطرافيان و خانواده سعي ميكنند كودك را ساكت كنند. شاعر همچنان صبوري ميكند. پايان ماجرا بماند.
اگر نه همهي حضار حداقل اكثريت آنها توقع دارند شاعر در وصف گريهي كودك شعر بگويد. مگر از بسياري از ما خواستهنشده براي سنگ قبر اطرافيانشان شعر بگوئيم. يا از طرف آنها براي معشوق يا معشوقههايشان نامه بنويسيم. انشاي بچههايشان را بنويسيم. يا 300، 400 صفحه نوشتهشان را در اولين فرصت بخوانيم و نظر بدهيم؛ ميدانيد كه منظور از نظردادن تأیيدكردن است و لاغير و در مواقع لازم ابزار دست رسانهها و گاه شبكههاي نفرين شده باشيم و هر وقت و هرجا كه خواستند در عزا و عروسي سرمان را ببرند و بخواهند كه هر وقت ميخواهند در رد یا تأیید هر وکیل و وزیری مصاحبه كنيم، مطلب بنويسيم، عكس بفرستيم و چند نسخه از كتابهايمان را براي معرفي. قطعاً بيهيچ تضميني براي چاپ يا معرفي. طبيعي است كه تمام اين كارها بايد رايگان انجام شود. زحمت تايپ و غلطگيري و ايميل آن هم به عهدهي خودمان است تا روزي روزگاري جرح و تعديل شدهي مطلبمان را در روزنامه ببينيم. البته اگر آن كه مطلب را گرفته آدم مسئولي باشد يا ارادتي داشته باشد با يك SMS خبرمان ميكند كه يعني چشمت كور، بپر، برو از دكهي مطبوعاتي يك شماره از آن نشريه را بگير و بگذار در آرشيوت براي پس از مرگ. يا ديو سياه سانسور ميشود بهانهاي تا سراغ مطلبمان را هم نگيریم.
تنها وقتی احترامات فائقه از جانب خبرنگار و سردبير و مدير مسئول شامل حالمان ميشود كه قرار باشد عكس و نظرمان تيتر شود براي كانديداي محبوب آن نشريه، براي انتخابات. براي روشنشدن حرفم ناچار به آوردن مصداق هستم. همين چند ماه پيش زنگ تلفن از خواب پراندم… جواني پرسيد؟ «خانم حاجيزاده؟» آماده شدم جاي 118 اگر اجازه داشته باشم شماره تلفن درخواستي را اعلام كنم. جوان با شنيدن «بفرمائيد» ادامه داد: «ما ميخوايم براي رضا براهني و هوشنگ گلشيري پروندهاي..» پشت بيان نام آقايان براهني و گلشيري چنان بياعتنائي نهفته بود كه چرتم پريد. نشستم وسط تخت و همينطور كه فكر ميكردم اين كلمهي پرونده كه شنونده را ياد تهديدهاي ریز و درشت مياندازد و بار امنیتی دارد از كي وارد عرصهي مطبوعات شده حرف پسر را قطع كردم «منظورتان آقاي دكتر رضا براهني و آقاي هوشنگ گلشيري است؟»پسر طوري كه انگار بخواهد بگويد ولِمان كن بابا،گفت: « آره ه ه…« نگذاشتم ادامه بدهد، بعد گفتم: «پسر جان اين دو آدم هم وزن تو، سردبير و مدير مسئولت كتاب خواندهاند و اگر كتابهاي نوشتهشدشان را کنار هم بچينند از قد تو شايد بالا بزند. هر وقت يادگرفتي نامشان را با احترام ادا كني زنگ بزن.»
نفهيمدم پسر تا كجا حرفهايم را شنيد. بعد از آن هم ديگر زنگ نزد و من يك بار ديگر به بيپناهي ادبيات فكر كردم و ياد شهريار مندنيپور افتادم. چند سال پيش در كنفرانس ادبيات و موسيقي تئاتر ادئون پاريس. در حوزهي ادبيات از ايران من و شهريار مندنيپور دعوت شده بوديم. نسيم خاكسار و اكبر سردوزآمي از دانمارك و هلند، گلي ترقي و رضا دانشور از پاريس و در حوزهي موسيقي محمدرضا و همايون شجريان، حسين عليزاده و كيوان كلهر. هماهنگي با سرور كسمائي بود كه خود از چهرههای ادبی است. همه چيز خوب و درخشان؛ به ما گفته بودند تعدادي از كتابها و مجلههايمان را براي فروش با خود ببريم. من تحت درمان بودم، بار حمل همهي كتابها را شهريار مندنيپور كشيد. هرچند برگزاركنندگان محترم به دليل استقبال بيسابقهاي كه از برنامه شد فراموش كردند در مورد كتابها و مجلهها اطلاعرساني كنند و آنها را به نمايش بگذارند؛ حتماً بعد از كنفرانس كتابها و مجلهها براي بازيافت گذاشته شدند كنار سطل زباله و هنوز من شرمندگي زحمتي را كه مندنيپور كشيد روي شانههايم حس ميكنم. جدا از مهرباني سرور كسمائي و سایر دوستان، مسئلهي خوشحالكنندهي ديگر استقبال بينظير از ادبيات و موسيقي بود كه در هر دو شب تمام 700- 800 صندلي تئاتر ادئون پر بود (گويا از چند روز قبل رزرو شده بود.) اما تفاوتی فاحش بین ما و گروه موسیقی دیده میشد كه مندنيپور ساكت را واداشت بگويد «بيچاره ما ادبياتيها، چقدر مظلوميم فرخنده!» و من جواب دادم «ادبیات بیپناهه!. تازه وقتي رسيديم تهران بايد به ضرب و زور به خيليها ثابت كنيم به توصيهي هيچ كس دعوت نشدهايم؛ الا به سليقهي برگزاركنندگان و يا اعتبار آثارمان»
ممكن است كساني با خواندن اين نوشته فكر كنند من با موسيقي، سينما و تاتر ضديتي دارم،. من خود از خانوادهي موسيقي هستم. از صداي استاد شجريان و صداي دلنشين ساز آقاي عليزاده هم بسيار لذت ميبرم. روي سخن من با اهالي ادبيات است. آهاي ادبياتيها بيائيد به خودمان احترام بگذاريم و تن ندهيم به استفادههاي ابزاري. بيائيد يكديگر را بشناسيم وباور كنيم فروتني بيش از حد مایه ی ستم است. فرض كنيد خداي ناكرده همين امروز نويسندهاي، شاعري، مترجمي، محققي را از يكي از خيابانهاي شهر بربايند و ببرند سر به نيستش كنند.(گو اين كه بردند) چند نفر ميشناسندش؟ حالا در نظر بگيريد يك نفر از سياهلشگرِ سريالهاي صدا و سیما را (آن ها معمولاً در هر سني كه باشند وقتي در خيابان راه ميروند اگر كسي به احترام شان كلاه از سر برندارد تعجب ميكنند. استثنائات را كنار بگذاريم، منظورم قاعده است).
وقتي آقاي باباچاهي به انجمن ادبي دعوت ميشود، در اين سن و سال رأس ساعت خودش را از كرج به تهران ميرساند. يك ساعت تأخير را با صبوري تحمل ميكند و بعد با همان آرامش هميشگي ميپرسد« شروع نميكنيد؟ »و جواب ميشنود« منتظر خانمِ… هستيم.»
چرا بابا چاهي که بلند ميشود، جلسه را ترك ميكند. شاعران حاضر در جلسه می نشینندوسكوت ميكنند؟ باور كنيد من نام آن هنر پيشهي محترم، حتي نام آن انجمن را هم نميدانم. نقل قولي است كه شنيدهام و تنها آن بخش آزاردهندهاش در ذهنم مانده. و الا ممكن است از آن خانم محترم بازيهاي درخشاني هم ديده و لذتبرده باشم. نتيجه اين است كه نگذاريم بيش از اين به ادبيات توهين شود و آنقدر اين قضيه شور شود كه حتي خودمان هم خودمان را باور نكنيم.
دوست بسيار عزيز ي چندي پيش چند صفحه مطلب جدي از من خواست. وقتي پرسيدم منظورش از مطلب جدي چيست؟ دوست ديگري حرفش را تكميل كرد: «بابا منظورش مطلب درست و حسابيه، شعر و داستان و اينها نه.» پرسيدم: «مطلب درست و حسابي چه جور مطلبي است؟ »دوستان كه فهميدند دلخور شدهام كلي صغري و كبري چيدند و اين كه شعرها و داستانهاي توفرق ميكند اما…
وظيفهي نوشتن آن مطلب جدي را نپذيرفتم؛ توان نوشتن آنچه را از من خواسته بودند نداشتم. من خالق شعر و قصهام، خوب يا بد. اهالي ادبيات به من نگوئيد سخت نگير، تأثير موسيقي آني است و سينما جادو ميكند. هنرهاي بصري…! همهي اينها را ميدانم اما بيائيد به خودمان و ادبيات احترام بگذاريم. تا امروز به خودمان احترام نگذاشتهايم؛ والا هر از گرد راه رسیده ای به خودش اجازه نمی داد در همین صفحه ی مبارک فیس بوک شاعران را آماج فحش کند و یارانش با کامنت های مشابه تاییدش کنند و از قضا برای جلوه دادن به نوشته شان یا حقانیت کلام شان از شعر شاعران دیگر مصداق بیاورند
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.