| از: مجموعه داستان «چهار آپارتمان در تهرانپارس» |
چند مترِ آخر را مثل یک دُلفین زیرآبی آمد.
وقتی که کنار استخر سرش را از آب بیرون آورد، تند تند، اما بیصدا، شروع به نفس نفس زدن کرد.
میدیدم چقدر ظریف است اما ظرافتهایش دخترانه بودند.
نفساش را، به نوبت، از دهان و بینی کوچکاش بیرون میداد و تو میکشید.
دهاناش کوچک بود و او هم کوچکترش کرده بود، عین ِ ماهی.
من نگاه کردم به پرههای دماغش که باز و بسته میشدند.
جز نفسزدنش، بقیه حرکاتاش همه آرام بودند. اول با یک دست، یک طرف، و بعد با دست دیگر، طرف دیگر موهایش را ازروی صورت کنار زد و من توانستم چشمهای سیاه مضطربش را ببینم.
هنوز چند لحظهای از رسیدنش به حاشیهی استخر نگذاشته بود که یک غول، جداً یک غول هلندی هم رسید و شروع کرد به نفیرکشیدن.
طول ِاستخر را با ضربهی پروانه آمده بود، چه پروانهای!
خیلی تند نفس نمیزد، اما همان نفسزدنهای کمی سریعتر از عادیاش و سرو صدای آن، نفسزدنهای کبوتروار دحترِ ژاپنی را پوشاند.
بار دیگر دخترک با دستهای خوشتراشش موهای سیاهاش را از روی صورت و پیشانی کنار زد و وقتی موجهای حاصل از شنای پروانهی هلندی ِ غول به بدن او خوردند، و روی صورتاش پاشیده شدند، دخترک به طرف هلندی سر برگرداند.
وقتی به صورت مرد نگاه کرد، و آن لبخند را روی صورت درشت او دید، یک قدم ِ البته آبی از او دور و به من نزدیکتر شد.
همین احتیاط او نشان میداد از آمدنش به هلند دیر زمانی نمیگذرد.
مرد چیزی گفت که من(تقریبا مثل همیشه) نفهمیدم. دختر هم به نظرم نفهمیده بود، چون حالت لبخند زورکی و مضطرباش، مال کسی بود که زبان دیگر را نمیفهمد و در عین حال میخواهد مؤدب باشد.
دختر زیبا بود. از آن نوع زیباییهایی که دلات میخواهد مرتب به آن نگاه کنی ومرتب بستایی. همین، فقط بستایی، آن را نقش بزنی یا عکس بگیری، و در اتاق خود بیاویزی- اتاقی که فقط مال توست- و گاهگاه به آن نگاه کنی و آرام شوی.
دلام میخواست به دخترک بگویم:
“انگارمضطرب هستی، چرا؟”
یا مثلا:
“کاری از دست من ساخته است؟”
اما ترجیح دادم ساکت بمانم، چون میترسیدم باز او را بیشتر برمانم.
یک گام از دخترک کنار کشیدم، به خیال اینکه فضای او را بیشتر کنم، اگر چه میدانستم برای آدم ِ ترسیده، هر مقدار جا، تنگ است. او میخواست آنجا آرام بایستد، فقط بایستد.
من به جلو نگاه کردم و منتظر بودم نفسام باز عادی شود، و باز چند طول دیگر شنا کنم. با این همه احساس میکردم بهتر است با حفظ همان فاصله، آنجا بماند. دخترک به جلو نگاه میکرد و با وجودی که روی صورتش دیگر موی آشفته نبود تا مانع دیدن او شود، مرتب دستهایش را به طرف صورتش میبرد و انگار صورتش پوشیده از موی سیاه بود، آنها را روی صورت میکشید اما به جلو نگاه میکرد، و من میدیدم که انگار مضطرب است.
هلندی، دو سه بار، باز سرش را برگرداند و با دهان باز خندان به دخترک نگاه کرد. بعد، از همان جایی که بود معلق زد و من برای یک لحظه دیدم که یک چیز سفید-زرد ِ غولآسا توی آب چرخید. زیر آب رفت و بعد یکی دو متر آن طرفتر، سر از آب بیرون آورد و به محض بیرون آوردن سر، به دخترک نگاه کرد و باز لبخند زد.
مرد، باز حرکاتی کرد و در ضمن حرکات، به دختر ژاپنی نگاه کرد. انگار میخواست به او بگوید:
“ببین چه چیزهایی بلدم! چه معلقهایی میزنم!”
که بلد نبود، فقط توی آب حرکات غولآسای شلخته میکرد و دهانش همیشه باز بود و بیصدا میخندید.
دخترک همچنان به جلو خیره بود.بعد مرد پیش دو هلندی ِ میانسال ِدیگررفت که آنها هم چاق بودند و چیزهایی به آنها گفت و آنها هم برگشتند و به دختتر ژاپنی نگاه کردند.
دختر همچنان به جلو نگاه میکرد.
بعد من که نفسام عادی شده بود، پاهایم را به دیوار استخر زدم و زیر آب رفتم و وقتی سرم را از زیر آب بیرون آوردم دیدم کمی آن طرفتر، و به موازات من، دختر ژاپنی هم دارد شنا میکند.
تا رسیدم به کنارهی آن طرف استخر، معلق زدم و پاهایم را به دیوار کوبیدم و برگشتم.
دختر هم میبایست همان کار را کرده باشد، چون دیدم به موازات من دارد در کنارم شنا میکند.
وقتی به این طرف استخر رسیدم، باز معلق زدم و باز پاهایم را به دیوار کوبیدم، و تا آن طرف رفتم و برگشتم. و وقتی به این طرف رسیدم، دحتر زاپنی را ندیدم.
ایستادم و نفس نفس زنان نگاه کردم و دیدم که هلندی، توی همان خطی که دختر شنا میکرد، ایستاده، و بدون اینکه به او دست بزند، راه او را سد کرده است و دارد چیزهایی به او میگوید، و دخترک مضطربتر شده و به او گوش نمیدهد، اما با همان حالت مضطرب دارد لبخند میزند و به این طرف و آن طرف نگاه میکند.
دخترک از هلندی دور شد و آمد به طرف خط ِ من، و هلندی سر جای خودش ماند و با همان دهان باز و خندان به او نگاه کرد، و وقتی دخترک به کنارهی دیوار رسید با حفظ فاصلهای که این بار زیاد نبود، پشت به استخر داد و باز شروع کرد به کنار زدن موهاش.
هلندی از همان جا پیچید و در طول استخر، با ضربههای غولآسا شروع به شنای سینه کرد، و وقتی برگشت، باز با هیکل غولش موج درست کرد و آب روی صورت دخنرک پاشید و او این بار،سریعتر و با دستهای مضطربتر، آب را از روی صورت پاک کرد.
هلندی باز به او نگاه کرد و لبخند زد و دخترک باز به جلو خیره شد و یک قدم خودش را به من نزدیکتر کرد.
من سر جای خود ایستادم، چون احساس میکردم انگار از من نمیترسد، اما به من نگاه نکرد و همینطور به جلو خیره ماند و موهای خیالیاش را از روی صورتاش کنار زد.
در همین موقع دیدم پسر کوچکم از استخرِ مخصوص بچهها بیرون آمد، و آمد به طرفم و بالای سرم ایستاد- در فاصلهی میان من و دخترک.
“بابا، میای با هم شنا کنیم؟”
“بابا جون، من اونجا نمیآم. میدونی که اونجا مال بچههاس.”
بعد با کمی ناراحتی گفتم
” تو که شنا بلدی باباجون، بیا این جا تمریناتو بکن. اگر همهاش اونحا بمونی نمیتونی خوب شنا یاد بگیری. نیم ساعت کلاس کافی نیست، باید تمرین کنی.”
“باشه، من نمیخواستم بگم تو بیای اونجا، میخواستم خودم بیام اینجا” و لبخند بامعنایی زد، که یعنی بهتر است اول گوش کنم.
” عالیه، بپر تو آب.”
و او با خوشحالی پرید توی آب. تا سرش را از آب بیرون آورد گفت:
” بیای دیگه، بابا.”
” حالا دو دقیقه صبر کن.”
همانطور که دست و پا میزد با ناز بچهگانهای به هلندی گفت:
“چرا؟”
” میخوام نفسام جا بیاد، باباجون، آخه همین حالا چهار طول رفتم.”
“باشه.”
و باز شروع کرد به دست و پا زدن.
هلندی این بار یک گام جلوتر آمده بود و داشت با دختر ژاپنی حرف میزد و دخنر با ابروهای نیمه درهم کشیده به او نگاه میکرد و هیچ نمیگفت.
“بابا، این خانم چرا ناراحته؟”
“نمیدونم، باباجون.”
بعد از مکثی از پسرم پرسیدم:
“اون آقا چی داره بهش میگه؟”
پسرم که نه ساله است، قیافهی بزرگترها را به خودش گرفت و گفت:
“چیز مهمی نیست.”
“چی میگه بابا؟”
“میگه شما اینجا تنها هستین؟ دوست دارین باهم باشیم؟ من همین نزدیکیها زندگی میکنم. تنها هستم، و … از این حرفها، چیز مهمی نیست.”
بعد دخترک یکباره به طرفم برگشت و به انگلیسی گفت:
“پسرتونه؟”
“بله، خانم.”
بعد با شلختگی، به نحوی که نشان میداد در پنهان کردن اضطراب خود هیچ مهارتی ندارد، لبخند زد و من دلم میخواست همانطور بماند.
دختر کمی آرامتر پرسید:
“چند سالشه؟”
” نُه .”
“هلندی حرف میزنه؟”
“بله.” و دلم نیامد اضافه نکنم که:
“میتونم بگم خیلی روان.”
پسرم که با شنای قورباغه به طرف ما آمده بود، یک باره به انگلیسی از دختر پرسید:
” شما هلندی حرف میزنید؟”
به هیکل زیبای پسرم توی آب نگاه کردم و به صورت پرخندهی صافش.
دخترک باآسایشی که تا آن موقع در او ندیده بودم گفت:
“اوه، انگلسی هم صحبت میکنی؟”
“معلومه” و لبخند زد.
“هلندی هم حرف میزنی؟”
“turlijk“
دختر رو کرد به من و گفت:
“چی گفت؟” و لبخند زد.
” گفت Naturlijk. کم وبیش یعنی Sure“
“و شما …شما هلندی حرف نمیزنید؟”
” فی الواقع نه، خیلی کم.” و لبخند زدم.
پسرم گفت:
من ایتالیایی هم حرف میزنم، فارسی، عربی، اما…”
مکث کرد، بعد صحبتش را اصلاح کرد و به انگلیسی گفت:
“عربی نه، فقط میفهمم.”
دخترک که حالا انگار همهی هیکلش از حالت انقباض در آمده بود و راحت شده بود گفت:
“اوه، پس تو یک پروفسور هستی.”
پسرم معصومانه لبخند زد.
به پسرم گفتم:
” Non esageriamo,Samir.”
” I dont exagerate, Papa. “
لبخند زدم و به دخترک گفتم
“یه چیزهایی از این زبونا میدونه.”
پسرم گفت:
” Non e vero“
اخم کرد و من از حرفی که زده بودم پشیمان شدم.
پسرم که مثل همهی بچهها و شاید کمی بیشتر، نمیتوانست دلگیریهایش را پنهان کند، گفت:
“Io parlo l’italiano melio di te.Va bene,va bene “
بعد رو کرد به دختر ژاپنی و به انگلیسی گفت:
” من ایتالیایی رو بهتر از پدرم حرف میزنم.”
دخترک لبخند زنان گفت:
“معلومه، میبینم.”
و من یک باره احساس کردم انگار یک خانوادهی کوچک هستیم.”
حالا دیگر فقط ما سه نفر بودیم که داشتیم با هم حرف میزدیم.
هلندی رفته بود پیش آن دو میانسال دیگر، میتوانستم ببینم زیاد راحت نیست و گاهگاه به ما نگاه میکند، حتی یک جور تهدیدآمیز و دلخور.
” حالا بگو ببینم اسمات چیه؟”
” سمیر، اسمم سمیره.”
سمیر؟ چه اسم قشنگی.”
و بعد از مکثی با مهربانی گفت:
“بگو ببینم.. معنیشو میدونی؟”
” معنیش میشه… میشه همدم، رفیق، قصهگو.”
“چه زیبا!”
چنان این را گفت که انگار از یک قلمرو رویایی، از یک خاطره باز آمده بود.
” پدرم به من گفته. اون خیلی چیزا میدونه.”
حالا میدیدم که سمیر همین طور توی آب آویزان بود و آرام دستها و پاهای قشنگ ِ تردش را تکان میداد.
بعد رو کرد به من و گفت:
“بابا، تو خیلی چیزها در بارهی اسمم بهم گفتی، بهش بگو.”
و دخترک مشتاق به دهاننم نگاه کرد، انگار که حس کردم – راوی قصههای قدیمم، بسیار قدیم.
“در وهلهی اول باید بگم که این یک اسم بسیار متداول عربی است. معنیاش، رفیق و همراه ِ تفریحهای شبانه. همصحبت، و به طور کلی کسی که با قصهها و آوازهایش دیگران را سرگرم میکند.”
حالا میتوانستم ببینم که دخترک آسوده است. پوست صورت و پیشانیاش، صاف و لبخندش رها است. انگار ماهیچههایش از آن حالت فشردگی و کشیدگی رها شده بودند. اضطراب از چهرهی مهتابیش رفته بود و نرمشی ژاپنی، نرمشی گیشایی سطح چشمهای بادامی و درشت و سیاهش را پوشانده بود. مژههاش دیگر نمیلرزیدند و پلکهاش نرم و آرام باز وبسته میشدند. دیگر دستهایش را به طرف صورتش نمیبرد تا موهای سیاهِ صافش را کنار بزند و این بار دستهایش در زیر آبِ صافِ کُلرزدهی بد بوی طبی، با موجها، آسوده تکان میخوردند.
” همهی این معاتی فقط توی یک کلمه؟”
گفتم:
“معناهای ضمنی فراوان دارد”
بعد لبخند زدم و گفتم:
“فقط یک عرب باسواد که با اساطیر سر و کار داشته باشد میداند سممیر یعنی چه”
” نه فقط یک عرب، یک ژاپنی هم” و آسوده خندید.
” کاملا اطمینان دارم.”
به انگیزهای شاید دفاعی و شاید برای اینکه آن وضع غیرمناسب را با چیزهایی خیلی جدیتر پُر نکنم، و باز شاید برای اینکه حالت عادی یک صحبتِ اتفاقی را به گفتوگویمان برگردانم، گفتم:
“میدونید، با گذشت زمان اسمها، ارتباطشان را با ریشهی خود از دست میدهند، و صرفا به صورت علایم در میآیند، علایم قشنگ، میتوانم بگویم پوسته.”
دخترک با دقت به حرفهای من گوش میکرد. انگار در جستوجوی فرصتی بود تا چیزی شاعرانه، چیزی قشنگ، چیزی که به نحوی با تفکری دیگر سر و کار داشته باشد بشنود، اما در عین حال چهرهاش را نوعی افسردگیِ متین پوشانده بود.
“اما شما به خاطر میسپارید که پیشتر در درون پوسته چه بوده؟”
وقتی به چشمهایش نگاه کردم، آن ذکاوتِ آرام شرقی را دیدم که انگار نمیخواست همه چیز را فراموش کند احساس میکردم پشت این چشمها، روحی افسرده نشسته است که دوست دارد حرف بزند، حرفهای دیگر بزند، حرفهایی که جای امنتری میخواهد، اما به علت نیاز نمیخواهد تا فراهم شدن آن شرایط ساکت باشد.”
به همین دلیل گفتم:
“همیشه کسی باید باشد که این را یادآوری کند، و همیشه آن را برای مردم تکرار کند که در آن پوسته روزگاری چه بوده است.”
“شاعر…پدرم شاعره.”
این را سمیر گفت که یک باره وسط حرف ما پرید، همچنانکه با آن هیکل بیگناهش داشت مثل یک دلفین کوچک توی آب شنا میکرد و لبخند میزد و انرژیِ رهاشده از هیکل نشیطِ خود را به آب میسپرد.
بعد از مکث کوتاهی، سمیر ادامه داد و گفت:
“و اسم تو چیه؟”
دخنر ژاپنی که چهرهاش با لبخندی بازتر شده بود گفت:
“آوی.”
سمیر تند گفت:
“معنیش چیه؟”
“معنیش… یعنی آبی… شاید آسمانِ آبی” و لبخند زد
سمیر گفت:
“اسم تو هم خیلی قشنگه.”
گفتم:
“چقدر زیبا و چقدر عجیب”
“چرا عجیب؟!” و با دست آرام موهایش را کنار زد و خیره به من نگاه کرد.
گفتم:
“مطمئن هستم که والدین شما، وقتی این اسم را برای شما انتخاب میکردند، به آسمانِ آبی روشن فکر میکردند، آوی.”
مکث کردم، اما آوی سوال خود را باز تکرار کرد.
“ولی چرا عجیب؟”
“با تغییر بسیار کوچکی که در گسترش آوایی زبانها عادی است، “آوی” در زبان فارسی،”آبی” میشود. در گویش ِ لُری ِ زبان فارسی، ما کم وبیش آن را مثل “آوی” شما تلفظ میکنیم و باز هم یعنی آبی، از سوی دیگر معادل “آب” در زبان عربی “ماء” است که معنی حرفی آن”چون آب” است اما مردم با این معنی آشنا نیستند. وقتی آنها میگویند “ماوی”منظورشان آبی است، “آبگونه” است. من فقط چند کلمه فرانسوی میدانم که یکی از آنها ” eau” به معنی “آب” است با کمی تغییر مردم لُر، همین کلمه را برای ایفای معنی “آب” به کار میبرند: اَو. وقتی به معادل ایتالیای “آب” فکر میکنم شباهت را میبینم. “اک واAcua “، تنها صدای ناراحت کننده، شاید صدای “ک” باشد. من فکر میکنم آنها دلایل خودشان را برای این کار دارند”
دخترک اول با همان چشمهای سیاهِ خیره، بعد از میان دو لب معصوم، با هیجانی ضبط شده پرسید:
“چه دلایلی؟”
و من مزاحآمیز گفتم:
“فکر میکنم ایتالیایها وقتی داشتند آب میخوردند، ودر ضمن گلویشان خشک بود، این کلمه را درست کردند!”
و او این بار، با چشمهای خندان و بیکلام، پرسشآمیز به من نگاه کرد:
“؟”
بلافاصله نفهمید و وقتی فهمید با صدای آرام خندید:
“شاید حقیقت داشته باشد. شاید این دلیل علمیاش باشد.”
چنان این را آرام و مهربان گفت که دلم میخواست روی موهاش دست بکشم.
من بلافاصله ادامه دادم:
” در غیر این صورت باید “اَوا” باشد که معادل کلمهی فرانسوی ” eau“، فارسی آب شود و همینطور الی آخر.”
و این بار او در حالی که با چهرهی خندان به من نگاه میکرد، گفت:
“و اگر ما، منظورم شما،زبانهای دیگر میدانستید احتمال داشت باز رابطه را پیدا کنید.”
و بار اضافه کردم:
“هر چه باشد ما همه فرزندان آدم و حوا هستیم.”
آوی سرش را خم کرد و به آب نگاه کرد و افسرده زیر لب گفت:
“شک دارم.” تو گویی داشت با آب حرف میزد، و من با وجود سر خمیدهاش بر آب، و با وجود شیفتگیام به آن ترکیب بشری زیبای سر و موها و خطوط چهرهی خمیده، میتوانستم اندوهی را حس کنم که چندان قدیمی نمینمود.
و برای اینکه شادی و آسودگی نویافتهی او را بار دیگر به او باز گردانم چند لحظهای بیش درنگ نکردم و بعد گفتم:
“در هر حال ما حالا توی آب هستیم.!”
و او هم بعد از چند لحظه، اما به یک باره سرش را بلند کرد و گفت:
“نه، ما در آب نیستیم.”
و چه مصمم این را گفت!
“اما هستیم!”
من این را آسوده گفتم تا صحبت را از سنگینی معناهای پنهانِ آن برهانم و آن لحظات را، مثل بیشتر لحظههای زندگی، عادی و بی اهمیت به پیش برانم.
“نه نیستیم! این… این آب نیست.”
و این بار نوبت من بود که با حالت تعجب، البته مصنوعی، پرسشگرانه به او خیره شوم.
“؟”
آوی، تو گویی که بر یک صحنهی پرشکوه اُپرایی ژاپنی است، گفت:
” این یک ترکیب شیمیایی است. ساخته از دو ملکول هیدروژن و یک ملکول اکسیژن؛ آمیخته به کُلر، تا پوست را از بیماریهای جسمی حفظ کند اما جان را در معرض بیماریهای علاجناپذیر قرار میدهد.
و وقتی به چشمهای سرگردانش نگاه کردم، دیدم که در پردهای از اشک دو دو میزدند و از میان آنها دردی بازگو میشد که فراتر از تواناییهای قراردادی واژه است.
سپس ادامه داد:
” و وقتی از این به اصطلاح آب بیرون میآیی، تن تو، نه با کُلر که با شرم پوشیده است.”
سمیر که غمگین شده بود(بیآنکه حرفهای ما را بفهمد) با همدردی به چشمهای آوی نگاه میکرد
حرکات دستها و پاهایش کندتر شده بودند. میدیدم که چشمهای او هم نه از آن آب، از اندوهی کودکانه نمناک شده بودند.
“دریاها ار آب درست شدهاند…آب واقعی، جایی که پوستت تمیز و هموار میشود و آسوده نفس میکشی.”
من فقط داشتم به او نگاه میکردم.
آوی ادامه داد:
و اگر کوسهای یا هر مخلوق دیگر دریایی به تو حمله کند، او را میبخشی زیرا میدانی که ترسیده است. و او فقط از قانون طبیعی پیروی کرده است. آنجا، این تنها تن توست که دریده میشود؛ فقط تنات، تن ِوحشتانگیزت…”
داشت به مرزی از اندوه صریح نزدیک میشد که سمیر، یک باره فریاد زد:
“آوی!”
صدای او از دور میآمد
از آب بیرون رفته بود و رفته بود کنار استخر ایستاده بود.
“بله سمیر!”
چه فریاد کمتوان ِ اندهزدهای!
“بیا اینجا آوی بیا توی این یکی شنا کنیم.”
بعد مکث کرد و آوی که داشت به او نگاه میکرد، هنوز از آن حالت اندوه ِ سوزان خود بیرون نیامده بود.
“میتونیم اینجا حرف بزنیم.”
آوی، انگار مصمم، با شادی کودکانهای گفت:
“آمدم”
تو گویی که نه به استخر کودکان، که به دریا میرفت. بعد خودش را از استخر بیرون کشید و دوان دوان به طرف سمیر رفت.
وقتی صدا را از بلندگو شنیدم که به هلندی میگفت شناگران باید از آب بیرون بیایند و بروند دوش بگیرند چون وقت تمام شده است، به طرف پلهی آلومینیومی شنا کردم و بیرون آمدم و به طرف دوشها رفتم، و در رفتم بود که دیدم آوی و سمیر سخت مشغول بازی هستند.
هنوز کسی نیامده بود. اما وقتی به زیر یکی از آنها نگاه کردم یک کف غولآسا دیدم که مرتب داشت خودش را شامپو میزد
قبل از اینکه دکمهی دوش را فشار بدهم مکث کردم تا از صدایی که میشنیدم مطمئن شوم.
صدای غریبی بود که از میان آن همه کف میآمد. صدایی که در نفسهای سنگین، خر خر میکرد؛ چیزی شبیه خر خر خوکهای بیخبری که در مزرعهی نزدبک خانهمان دیده بودم.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.