ببینید سنّت ما ایتالیائی مرکزی است یا بهتر بگوئیم توسکانیایی. با وحدت ایتالیا این سنّت دچار بحران شد . کولودی مولف پینوکیو به کنار، توسکانیایی های بزرگی دیگری جود ندارند. در عوض نویسندگان حاشیه ای بیشتر آشکار می شوند مثل اِزوِه وُ مانتزونی در شمال و وِرگا و پیراندلّو در جنوب، بله من به آن گروه دیگر تعلق دارم
نویسنده مطلب: آلبرتو اسکارپونی؛ برگردان مهدی فتوحی
مصاحبه با آلبرتو موراویا
در این مصاحبه که مربوط می شود به بیست سال پیش ، نویسنده ی رمی ، مارکس و فروید را دو بینشافرین جهان و در عمل دو شاعر تعریف می کند و در همان آن با هوشیاری تمام تاکید می کند که فرهنگ جامعه/نمایش دارد فرهنگ نقاب زدایی را بیش از همه با ابزار فن آوری کنار می زند و یک تصفیه بزرگ هم در پیش دارد: چون از طریق تصویر، فرهنگ، تصفیه می شود. تصویر ، فرهنگ را به تفریح بدل می کند و به نوبه ی خود، یک رتبه گذار ارزش هاست.
این مصاحبه در روزنامه ی ” پائه زه سه را ” در روز چهارشنبه 19 آوریل 1989 منتشر شده است.
با شیوه ی عجیب و قاطعانه اش ، آلبرتو موراویا که گاهی قضاوت های قاطع خود را برای تسکین و تایید به لبخندی گستاخانه هم پیوند می زند گویی در مواجهه با پرسش من درباره ی مارکسیسم از کوره در می رود. من خودم را یک اگزیستانسیالیست می دانم. اگر هم فیلسوفی را برگزینم هایدگر یا سارتر خواهد بود نه مارکس یا فروید؛ و خواهیم دید که موراویا میان این دو نفر یک توازی جالب برقرار می کند. ولی از کوره در رفتن آشکارش وقتی او خود را یک راوی افسانه ها تعریف می کند خالصتر هم می شود. به نظر می رسد آن که برایش افسانه اهمیت دارد چیز چندانی درباره ی مارکسیسم ، خواه زنده و خواه مرده، نداشته باشد بگوید. ولی این طور نیست.
– امّا اگر کسی افسانه را تا نهایت حد آن برساند، با فرهنگ زمانه برخورد می کند.
+ رساندن افسانه تا منتهای حد آن چه معنی دارد؟
– یعنی کاویدن آن و در آن رابطه ای را با واقعیت پیرامون دیدن، مثالی می زنیم. شکسپیر با واکاوی و واکاوی افسانه هایش به فرهنگی برمی خورد که اومانیستی بود و پلوتارک و سنه کا و مونتنی را در می یافت. امروزه امّا بلافاصله مارکس و فروید در چیزها دیده می شوند. اگر کسی آن ها را روایت نکند به این معناست که افسانه ی او سطحی است. چون مارکس و فروید دو سرچشمه ی فرهنگ معاصرند . تازه برخورد با نیچه هم هست؛ به خاطر آن جبرناباوری اش. پس با فرهنگ نقاب زدایی تلاقی می کند.
+ فرهنگ نقاب زدایی؟
– مارکس و فروید و نیچه نقاب زدایانند. اما فرهنگ امروز دچار بحران است و گمان می رود که افشاگری به هیچ دردی نمی خورد .
+ بدینسان مارکسیسم در پایان راه خود خواهد بود.
– نه؛ نه در پایان است و نه در آغاز. احتمالاً آینده این را به ما خواهد گفت. من مارکسیسم را چیزی خاص می انگارم . یعنی مارکس یک دانشمند نبود، بلکه انسانی بود با شعور اخلاقی بسیار قوی و همچنین با زاویه آرمانشهر گرایی و موعودباوری. او برای مشروعیت بخشی به این احساساتش به خدمت علم در آمد. زیرا علم اسطوره ی قرن نوزدهم بود. پانزده سده در پس پشت آن تمام به خدمت مذهب در آمده بود، علم تنها وسیله ی مردمی تر و قوی تری بود که در آن زمان وجود داشت. ولی او به هیچ وجه دانشمند نبود. بسیاری از پیش بینی های او نتیجه ی اشتباه دادند.
+ پس مارکس را شما چگونه تعریف می کنید؟
– او عملاً یک شاعر بود، یک چهره ی بسیار خلّاق. می توانیم از او آنچنان که ، چه می دانم، از افلاطون و فروید صحبت می شود سخن بگوییم. اینان بینشافرینان جهانند. میان مارکس و فروید نقاط تشابه بسیاری هست. هر دو یهودی اند، هر دو چون وسیله ای برای متقاعد کردن دیگران به خدمت علم درآمده اند.
+ آیا فروید هم دانشمند نبود؟
– در روانکاوی نمی توان دریافت که آیا پزشک همان طبیب است یا بیمار. همین شناسایی بیمار توسط پزشک کافی است برای نفی شخصیت دانشمند. در عوض هم مارکس و هم فروید هر دو تشخیص دهندگان خارق العاده ای بودند. می توانیم بگوییم تشخیص دردهای کاپیتالیسم توسط فرد نخست و تشخیص دردهای روان به وسیه ی نفر دوم به قدر کافی بی عیب و ایرادند. بعلاوه هر دو بینشافرینان جهان نیز هستند. یکی اجتماعی و عمومی و دیگری خصوصی و شخصی.
+ پس این دو نقاب زدایانند. به هرحال شما می گویید که فرهنگ نقاب زدایی امروزه به بحران خود رسیده است. چرا؟ شاید به خاطر عبور به جامعه ی نمایشی؟
– بله. فرهنگ جامعه- نمایش دارد فرهنگ نقاب زدایی را واپس می زند. بیش از هر چیز با ابزار فن آوری. این یک تصفیه ی بزرگ است. زیرا از طریق تصویر فرهنگ تصفیه می شود. تصویر فرهنگ را به تفریح بدل می کند که به نوبه ی خود یک رتبه گذار ارزش هاست؛ و این جهش فرهنگ جهانی در نمایش یا در مصرف گرایی باید نه تنها از فرهنگ نقاب زدایی بهراسد بلکه از مذاهب نیز باید بیم داشته باشد. به همان میزان از کاتولیسیسم که از اسلام. در کتاب سلمان رشدی آیت الّله ها از کفرگویی اش هراس ندارند بلکه از بی اعتبار سازی و انحلال ارزش هایش می هراسند و در واقع همین را هم می گفتند: مطلقاً لازم است این کتاب را پیش از آنکه از آن فیلم یا سریال بسازند متوقف کرد؛ و بعد طبیعتاً از ابزار غیر قابل قبولی هم استفاده می کنند.
+ همچون حکم اعدام. مارکسیسم هم لااقل در مرحله ای، در ناحیه ی خاصی از دنیا از این ابزار غیر قابل قبول استفاده کرد، و نام استالینیسم گرفت.
– مارکس از دیکتاتوری پرولتاریا سخن می گفت. قابل درک است که حتّا جمهوری افلاطون هم به یک دیکتاتوری منجر می شد یا چیزی شبیه به آن. ولی در هر حالتی باید از دیکتاتورهای پرهیخت. واقعیت این است که هیچ وقت فلسفه ی سیاسی را نباید جدی گرفت، سیاست باید تجربه باورانه ( امپیریک) باشد. همانگونه که انگلیسی ها اعمال می کنند. همانگونه که رمی های اجرا می کردند. در واقع نمی توان روی طبیعت آدمی که به خودی خود پیش بینی ناپذیر است علم ایجاد کرد.
+ استالینیسم را در حوزه ی ادبی رئالیسم سوسیالسیتی می خواندند، نظرتان درباره ی آن چیست؟
– که یک اشتباه بزرگ بود و از کمبود شناخت نسبت به طبیعت هنر ناشی می شد. هنر بیان سرکوفته است. نقشش بیان چیزی است که هیچ کنش دیگری نمی تواند بیانش کند: یعنی: نیمه آگاهی، آرمان های تیره و بی منطقی ها، پس کارکرد اجتماعی هنر این است که تا حد ممکن کمتر اجتماعی باشد، تبدیل کردن آن به یک مهندسی روح آن گونه که استالین می گفت، یعنی کنش آگاهانه برای ساخت و ساز، به معنای نفی طبیعت بیان سرکوفته ی آن است. در واقع هم رئالیسم سوسیالیستی یک فاجعه ی مطلق بود. یک هیچ، بعلاوه با فروکاهی چیزها تا حد اقل آن ها باید گفت هنری چاپلوسانه و بنابراین معیوب در سطح اخلاقی نیز بود.
+ پس نتیجه اخلاقی هنر احتمالاً عدم تعهد سیاسی است؟
– تعهد کشف بزرگ سارتر بود که من از همان اول با آن موافق نبودم. یک بحثی هم با او در این باره کردم. به گمان من یک رمان متعهدانه یک رمان بد بود و همین طور یک تبلیغ بد. بدترین چیزی که می توان به تصور آورد. نویسنده، اگر می خواهد متعهد باشد ابزار مناسب خود را در اختیار دارد. مقاله و بحث سیاسی؛ ادبیات باید بیان سرکوب شده باشد. سیاست ولی همه چیز هست جز سرکوفته گی ، و تازه وادادگی کامل هم هست.
+ امروز ولی کسانی هستند که از کمبود تعهد گلایه می کنند. به هر حال گرایشی به سوی واقعیت قابل تشخیص است.
– نکته در این است که در ایتالیا ادبیات بنا به سنت، اومانیستی است. اینجا هنوز کسانی هستند که شبیه لئون باتیستا آلبرتی می نویسند، که برای او ادبیات ایتالیائی مانند یک اسفنج، فرو رفته در مایع فرمالیسم است. پس هر کسی می خواهد آن را با فعلیت و رئالیسم بیرون بکشد.
+ شما در سنّت ایتالیائی کجا قرار گرفته اید؟
– ببینید سنّت ما ایتالیائی مرکزی است یا بهتر بگوئیم توسکانیایی. با وحدت ایتالیا این سنّت دچار بحران شد . کولودی مولف پینوکیو به کنار، توسکانیایی های بزرگی دیگری جود ندارند. در عوض نویسندگان حاشیه ای بیشتر آشکار می شوند مثل اِزوِه وُ مانتزونی در شمال و وِرگا و پیراندلّو در جنوب، بله من به آن گروه دیگر تعلق دارم.
+ مگر شما رمی نیستید؟
– چرا ولی متعلقم به سنّت مرکزی .
+ و چه کس دیگری در این سنت هست. اسم ببرید.
– هوم… کالوینو.
+ کالوینو؟
– خب بیش از این می خواهید؟ کالوینو و بعد مثلاً مانگانللی اگر خواسته باشیم اسم ببریم. حتّا نویسنده ای سیسیلی چون بوفالینو هم هست.
+ شما ولی با رئالیسم تان، خارج از این سنت اید؟
– من به رئالیسم کشیده شدم. می دانم، برای بازنمود مستقیم واقعیت. به هر حال این ارتباط مستقیم در من، در آن واحد هم اگزیستانسیال و هم روشنفکرانه است. بله. رئالیسم من اگزیستانسیال – اینتلکتوئل است. بگذارید چنین تعریفش کنیم.
+ اگزیستانسیالش آشکار است .می فهمم. ولی چرا روشنفکرانه؟
– چون غیر ممکن است . برای من فکر کردن به واقعیت به شیوه ی دیگر با واژه های مستقیم سخت است. در من همیشه یک دیافراگم روشنفکرانه هست. حتّا وقتی که رئالیست افراطی هستم. من یک روشنفکرم؛ در معنای حقیقی کلمه. آیا این را در پاسخ هائی که می دهم نمی بینید؟
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.