‘ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت’؛ هشتادمین سالمرگ عارف قزوینی

دوم بهمن ماه امسال، هشتادمین سالروز مرگ ابوالقاسم عارف قزوینی، شاعر و ترانه سرای انقلابی و نامدار ایران است.

                       







                                  
                                    لایک زنی فیس بوک ما

                      توییتر سه پنج را به دوستان خود اضافه کنید

محمود خوشنام
پژوهشگر موسیقی/بی بی سی
همزمان با عارف با شاعران ریز و درشت دیگری روبرو می شویم که بعضی هاشان حتی توانایی های شاعرانه بیشتری داشته و جانبدار مشروطه نیز بوده اند ولی هیچ کدامشان از نظر وجاهت ملی به پای عارف نرسیده اند.
رضازاده شفق که با عارف نزدیک بوده و مقدمه مبسوطی نیز بر دیوان او نهاده است می گوید: “در دوره انقلاب مشروطه هیچ قلم و هیچ نطقی نتوانست دل مردم را مانند سخنان عارف به لرزه درآورد.”
سعید نفیسی که او نیز با عارف معاشر بوده، می گوید: این مرد گویی ماموریت و رسالت آسمانی داشت. هیچ سخنی مانند سخن او در دل ها راه نیافته و این همه بر سر زبان ها نگشته است. روح مردم ایران کاملا در دستش بود…”
چنین مردی با چنین نیروی شگفت انگیز اجتماعی، می بایست سرنوشتی غیر از آن چه نصیبش شده، می داشت. ولی سرخوردگی های سیاسی و تنگدستی های مالی فرجام بغایت غم انگیزی برای او فراهم آورد. عارف به مرگی نابهنگام در ۵۲ سالگی درگذشت.

سرخوردگی ها

روشن است که بزرگ ترین سرخوردگی عارف از آشفته بازار سیاسی دوره مشروطه نصیب او شده است. او که همیشه مژده دوره سعادت را می داد، همیشه ظلم را به گردش آسمان نسبت می داد، حالا می دید که ریشه ظلم ها و بدبختی ها زمینی است.
“یوسف مشروطه ز چَه برکشیدیم/ آه که چون گرگ خود او را دَریدیم”
شفق می گوید: “عارف هنگامی که از سُکران شوری که در سر داشت بیدار شد، تازه دریافت که لیس فی الدار غیرهُ دیار! مقدار بسیار معدودی که حقی و حقیقتی داشتند، نیست و نابود شدند و مابقی که در لباس میش جلوه کرده بودند گرگ هایی شدند و از هر سو روی آوردند.”
“یاران شدند بدتر از اغیار و گو به دل/ کای یارِ غار، صحبت اغیارم آرزوست”

از خون جوانان وطن لاله دمیده

هنگام می و فصل گل و گشت چمن شد
دربار بهاری تهی از زاغ و زغن شد
از ابر کرم خطّه ری رشک ختن شد
دلتنگ چو من مرغ قفس بهر وطن شد

از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان، سرو خمیده
در سایه گل بلبل از این غصه خزیده
گل نیز چو من در غمشان جامه دریده

از اشک همه روی زمین زیر و زبر کن
مشتی گرت از خاک وطن هست به سر کن
غیرت کن و اندیشة ایام بتر کن
اندر جلو تیر عدو سینه سپر کن
با پیش آمدن جنگ جهانی اول، جریان های مختلف سیاسی نیز در ایران شکل تازه ای گرفت. ملیون علیه روسیه و بریتانیا برانگیخته شده و جانبدار آلمان و عثمانی شدند. امیدی تازه در دل عارف رویید و به آن ها پیوست و با مهاجران به استانبول رفت و به اتحاد اسلام اندیشید که آن روزها مد شده بود. اما سرخورده شد و بازگشت.
بر سرخوردگی ها همچنان افزوده می شد. در وطن نیز کاسه همان کاسه بود و آش همان آش. در نامه ای برای یکی از دوستان خود نوشت: “به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است. تنها جایی که نرفته ام قبرستان است و فعلا در خیال آن هستم!…”
در این میان برپایی دو قیام تازه در دو نقطه ایران، شاعر سرخورده را دلگرم ساخت. قیام شیخ محمد خیابانی در آذربایجان و قیام محمد تقی خان پسیان در خراسان. ولی هر دوی اینان به گفته شفق، نشانه تیر کینه ورزان شدند و به قافله بزرگ شهدای راه آزادی ملحق گردیدند. نتیجه سرکوب این دو قیام و کشتار رهبران آن، عارف را بازهم بیشتر در مغاک ناامیدی فرو برد. او که به خراسان رفته و گویا به چشم خود سر بریده قبله تازه آمال خود را دیده بود این رباعی نومیدانه را سرود:
“این سر که نشانه سرپرستی است/ آزاد و رها ز قید هستی است
با دیده عبرتش ببینید/ کاین عاقبت وطن پرستی است”
به نظر می رسد که با نگاه به مجموعه این سرخوردگی های سیاسی، بدبینی ها و انزواجویی های بعدی عارف را می توان توجیه کرد و به قول شفق عجیب نیست که همه شبان و روزان عمر عارف به ناله و ندبه گذشته باشد. این ناله و ندبه تنها از او نبود. از جامعه ای حیران و سرخورده بود.
اگر تنگدستی های طاقت فرسای مالی را بر سرخوردگی های سیاسی- اجتماعی عارف بیفزاییم گمان می کنیم به نتیجه ای فراتر از بدبختی می رسیم.

عارف در اواخر عمر بسیار تکیده شده بود
شاعر و ترانه سرای بزرگ مشروطیت هیچگاه نتوانسته سرپناهی مستقل برای خود فراهم کند. در تهران یکی دو تن از اعیان و اشراف که او را برای گرما بخشیدن به محافل شبانه می خواستند، جایی برای سکنی در اختیار او می گذاشتند.
در همدان نیز که اقامتگاه سال های آخر عمر او بود، همین وضعیت برقرار بود. شهردار همدان او را در خانه خود پناه داده بود. دو سه سال زندگی در همدان را باید دوزخی به شمار آورد. با شدت گرفتن بیماری مالاریا، بر تنگدلی ها و تنگدستی های او افزوده شده بود. در نامه کمتر انتشار یافته ای که عارف برای میرزا ابراهیم خان ناهید، مدیر روزنامه ناهید نوشته، شدت گرفتن بیماری خود را ترسیم کرده است:
“…اغلب بستری افتاده، در تمام این پنج شش ماه سه مرتبه آن هم برای رفتن به حمام و رفع کثافت بیرون رفتم…یک مرتبه هنوز داخل حمام نشده دچار لرز و نوبه شده و با نهایت سختی و بدبختی خود را به پایه کرسی رساندم و چنان افتادم که توان برخاستن نبود. خدا تمام کند. زندگی تمامم کرد!…”
با این همه بخت با عارف یار بود که پزشک معروف همدان، بدیع الحکماء به او عشق می ورزید و نه تنها به سلامتی اش می رسید که به گونه ای که به او برنخورد، نان و آبی نیز برایش فراهم می آورد. خودش گفته است: “بدیع الحکماء ماه هاست روزانه از جیب خود یک چارک گوشت می خرد و به منزل من می فرستد. کلفتم جیران آن را بار می کند، آبش را من و او ترید می کنیم و می خوریم و گوشت و استخوانش را به سگ ها می دهیم!…”
اطرافیان او به او گفته اند تو چرا از هنرت استفاده مادی نکرده ای- و نمی کنی؟ و او پاسخ داده است که “یک کمپانی صفحه پرکنی از مصر نماینده فرستاده بود…تا تمام تصنیف هایی را که خوانده ام ضبط نمایند و در قبالش ۱۰۰ هزار تومان به من بدهند، حاضر نشدم و به آن ها گفتم: شما علی را در تاریکی دیده اید! من یک شاعر و موسیقیدان ملی هستم نه آوازخوان قهوه خانه ها و رستوران ها!…”
از این گفته عارف می توان دریافت که در ذهن او، پر کردن صفحه نیز ارزشی برابر با خواندن در قهوه خانه ها داشته و با استغنای طبع او سازگار نبوده است. حال آن که همزمان با او خوانندگان و موسیقیدانان برجسته دیگری بودند که صدا و نغمه خود را به ضبط می سپردند و این کار را خلاف شان انسانی و هنری خود تلقی نمی کردند.

دیدار با نویسنده بزرگ

عارف در همان نامه ای که برای ناهید فرستاده از دیدار خود با محمد علی جمالزاده، در همان حال و هوای تنگدلی و تنگدستی یاد کرده است. جمالزاده اصرار داشته در سفر زمینی به ایران که از کرمانشاه و همدان می گذشته، با عارف نیز دیدار کند.

متن تصنیف آمان

ای آمان از فراقت آمان 
مُردم از اشتیاقت آمان 
از که گیرم سراغت آمان 
آمان، آمان، آمان، آی امان 

چشم لیلی چو بر مجنون شد 


دل ز دیدار او پُرخون شد 

خون شد از راه دل بیرون شد 

آمان، آمان، آمان، آی امان 

عارف و عامی از می مستند 


عهد و پیمان به ساغر بستند 

پای خُم توبه را بشکستند 

آمان، آمان، آمان، آی امان

عارف هم که سال ها اشتیاق زیارت او را داشته به هر زحمت و جان کندنی بوده، صبح به موقع خود را رسانده، منتظر مانده تا او سر و صورت خود را شسته، وارد اتاق یا سالن پذیرایی شده و او را از انتظار زیارت خود بیرون آورند.
ولی نویسنده پس از ورود عارف را در آن وضعیت تکیده بیماری نشناخته و انتظار عارفی را که انتظار نداشت او را به این روزگار سیاه ببیند، می کشیده است. عارف می گوید: “گفتم، آقا جان خود من هم انتظار این که خودم را به این روز ببینم، نداشتم. ولی روزگار از این شیرین کاری ها زیاد دارد.” جمالزاده وقتی عارف را شناخته به قدری گریه کرده که همسرش و رفیق اروپایی اش که بعد وارد اطاق شده اند، مات و مبهوت مانده اند.
عارف می گوید: “آن وقت فهمیدم که در این ده پانزده سال چه قدر باید فرق کرده باشم…”

عارضه های دیگر

پیوند تنگدلی و تنگدستی به نظر می رسد که عارضه های روانی ویژه ای را نیز برای عارف فراهم آورده باشد. بد خلقی و ترشرویی از یک سو و خیالپردازی های عجیب و غریب از جمله این عارضه هاست.
بدبینی ها و بد خلقی ها طبعا دوستان را از دور او پراکنده و انزوای او را ژرف تر ساخته است. عارف خود می گوید: “آخر این چه بدبختی است که دامنگیر من شده است. فرمانفرما با من بد، سلیمان میرزا هم بد، قوام السلطنه بد، تقی زاده هم بد، نصرت الدوله بد، ملک الشعراء هم بد، مرتجع و آزادیخواه هر دو دشمن من!…”
خیال پروری ها نیز از یک سو او را به خود ستایی کشانیده و از سوی دیگر به وحشت از خویش. در مورد اول: “مادر ایران قرن ها مانند من پسری به وجود نخواهد آورد. زیرا طبیعت چهار پنج چیز تنها به من داده. خیلی به ندرت واقع می شود که یک نفر هم استاد موسیقی باشد، هم خواننده بی نظیر، هم اول آهنگساز یعنی مبتکر در آهنگ، هم شعر ساز و هم گذشته از این ها به قدری علاقمند به وطنش باشد که جان خود را این طور در راه آن تمام کند…!”
مورد دوم: “خیال من قاتل من است. و الا ممکن نبود من به این زودی ها این طور از پا درآمده و از دست بروم…مرا خیال کشت. همان خیالات شوم و ننگینی که نمی توانم به زبان بیاورم. همان خیالاتی که مانع است از این که یک هفته بتوانم با رفیق شفیقی وقت بگذرانم…همان خیالاتی که مرا گوشه نشین کرد…”
نفرت از همه کس و همه چیز دستاورد مشترک همه این عارضه هاست: “با روح نفرتی که از گفتن و خواندن شعر پیدا کرده ام، حتی از خواندن کلیات شیخ و دیوان خواجه و شاهنامه فردوسی هم که این ها برای هر ایرانی به منزله کتب آسمانی است پرهیز می کنم…” با آن که در بستر بیماری افتاده، با وجود مزاج علیل، مردمان ساده کوچه و خیابان را هم مشمول نفرت خود می سازد. همین مردمی که گناه جن و انس را در دوره زندگانی جغد آسای خود، به ریختن چند دانه اشک با ریا پاک می کنند و در آخرین نفس هم منتظرند که یک مرتبه درِ بهشت به روی آن ها باز شده و به مجرد دخول مشغول پریدن و چریدن گردند…!”

مرگ ژیان

سرخوردگی های سیاسی و تنگدستی های مالی فرجام بغایت غم انگیزی برای او فراهم آورد
عارف در همدان پیش از مرگ با یک ضربه روانی دیگر نیز روبرو شد. ژیان، سگی که مونس و همدم شبانه روزی او بود و گوشت و استخوان آبگوشت او را می خورد، مُرد و به قول سعید نفیسی “شاعر بزرگ از این مصاحبت نیز محروم ماند.” ژیان قرار بود که حق دخالت در کار مرده ولی‌نعمت خود را هم به این مردمان حق نشناس ندهد، ولی خود پیش از ولی‌نعمت قالب تهی کرد! گفتنی است که عارف آن چنان به ژیان دلبسته بود که تصنیفی برایش ساخت که به عنوان بیست و هشتمین تصنیف در دیوان او به ثبت رسیده است.
“ژیان هاف هافو هاف کن ببینم/برای هاف سینه ای صاف کن ببینم
پس از هاف هاف بخوان هاف با قرائت/ اداء از مخرج ناف کن ببینم
نجس شیخ است الحق یا تو این جا؟/ قضاوت روی انصاف کن ببینم!”
سرانجام زمان رهایی فرا می رسد. بدیع الحکماء در گزارشی که برای محمد رضا هزار دوست نادیده عارف می فرستد از جمله نوشته است:

“در معالجه اش دریغ و غفلتی نشد…اما درمان دردهای او غیر ممکن بود…بیماری، ضعف، ناتوانی، افکار پریشان و آزردگی های مادی و معنوی دست به دست هم داده او را از پای درآورد…چون بعضی از دوستان وعده آمدن و زیارت ایشان را داده بودند و آن مرحوم هم فوق العاده انتظار ایشان را داشت، با تدابیر ممکنه تا دوم بهمن ماه ۱۳۱۲ از او نگهداری شد…پس از دفن او اثاثیه اش را که متعلق به دوستان بود کسی پس نگرفت. همه را فروختیم. صد تومانی شد به جیران کلفت او دادیم… “

دیدگاهتان را بنویسید