نامههای جویس به نورا که در تاریخ ادبیات غرب به نامههای «کثیف»شهرت دارد در دوران جدایی نورا و جیمز نوشته شده است. جویس در وجود نورا یک زن اثیری و یک زن لکاته میدید، اما در واقع نورا شریک و همراه زندگی او بود.
برگردان:
شمیرا مختاری و رضا مرادی
نامههای جویس به نورا که در تاریخ ادبیات غرب به نامههای «کثیف شهرت» دارد در دوران جدایی نورا و جیمز نوشته شده است. جویس در وجود نورا یک زن اثیری و یک زن لکاته میدید، اما در واقع نورا شریک و همراه زندگی او بود. ترجمهی یکی از نامههای جویس به نورا را همراه با برشی اروتیک از یکی از داستانهای استیفن فرای، نویسندهی انگلیسی و یکی از مجریهای شبکهی تلویزیونی بی بی سی میخوانیم.
نورا برنکل سالها معشوقهی جیمز جویس، نویسندهی ایرلندی و خالق «اولیسس» بود که بعدها از روی مصلحت با او ازدواج کرد. جویس، شخصیت «مولی بلوم» در «اولیسس» را از روی شخصیت نورا ساخته و پرداخته است. جویس و نورا با هم در شانزدهم جون ۱۹۰۴ آشنا شدند، یعنی همان تاریخی که رمان «اولیسس» در آن روز اتفاق میافتد و از سال ۱۹۵۴ تا امروز در ایرلند به عنوان «روز بلوم»، یعنی روز لئوپولد بلوم، راوی اولیسس جشن گرفته میشود.
در سال ۱۹۰۹دو بار بین جویس و نورا جدایی افتاد. نامههای جویس به نورا که در تاریخ ادبیات غرب به نامههای «کثیف شهرت» دارد در دوران جدایی نورا و جیمز نوشته شده است. جویس در وجود نورا یک زن اثیری و یک زن لکاته میدید، اما در واقع نورا شریک و همراه زندگی او بود. در دورانی که جویس از درماندگی دستنویس یکی از داستانهایش را در اجاق انداخت، نورا آن را از آتش بیرون آورد و بعدها با عنوان «پرترهی هنرمند در جوانی» منتشر شد.
زمانی که جویس در اثر ابتلا به آب مروارید تقریباً کور شده بود، نورا یاریدهندهی او بود. در بسیاری از آثار جویس، به ویژه در «اولیسس»، نورا حضور دارد، با این حال تا مدتها اهمیت او در زندگی و آثار جویس معلوم نبود. او را بیشتر بهعنوان یک زن عامی و تا حدی حتی «پتیاره» میشناختند که سربار و مزاحم یکی از بزرگترین نویسندگان جهان است. فقط دوستان و نزدیکان جویس از اهمیت نورا در زندگی او آگاه بودند. بر اساس زندگی نورا و جویس یک فیلم سینمایی هم به کارگردانی پت مورفی و با بازیگری سوزان لینچ و مک گور ساخته شد و در سال ۲۰۰۰ در سینماهای غرب به نمایش درآمد.
به نورا برنکل جویس
ترجمه: شمیرا مختاری
یعنی بروم پیش زن دیگری؟ تو همه چیز به من میدهی بیش از هر چیزی که دیگری بتواند به من بدهد. عزیزم، آیا تو سرانجام عشقم به خودت را باور کردی؟ آه، نورا، تو باید باورم کنی. میدانی، هر کس که مرا ببیند، اگر از تو سخنی به میان بیاید، همان دم در چشمانم عشقم به تو را میبیند. همانطور که مادرت گفت: آنگاه چشمانم مثل دو شمع فروزان درخشیدن میگیرند.
زمان زود میگذرد عزیزم، و سرانجام روزی میرسد که بازوان ظریف و عاشق تو مرا در بربگیرند. من دیگر هرگز تو را ترک نخواهم کرد. همانطور که میدانی نه فقط به خاطر جسمات، بلکه به معاشرت با تو هم نیازمندم. عزیز دل، گمان میکنم عشق من به تو در برابر عشقی که تو به من داری بیرمق و بیفروغ جلوه میکند. اما این همهی چیزی است که، عزیز دلم، میتوانم نثارت کنم. نورا جان آن را از من بپذیر، نجاتم بده و پناهم ده. به تو گفته بودم، من کودک تو هستم و تو، مادر کوچولویم هستی. باید به من سخت بگیری و مرا خوب ادب کنی. تا دلت میخواهد مجازاتم کن.
وقتی پوست برهنهام شروع میکند به سوزش چه لذتی میبرم! میدانی، نورا، عزیر دلم منظورم چیست؟ دلم میخواهد که تو مرا کتک بزنی و حتی شلاقم بزنی. دلم میخواست که تو قوی باشی، قوی! عزیز دل، و پستانهای بزرگ میداشتی و رانهای چاق و بزرگ. نورا، معشوقم، چقدر دوست میدارم که تو مرا شلاق بزنی! مرا به خاطر حماقتم ببخش. من در آرامش شروع کردم به نوشتن این نامه، اما حالا مجبورم با پریشانی آن را به پایان ببرم.
عزیزم، آیا از این که این کلمات بیشرمانه و ظالمانه را خطاب به تو روی کاغذ آوردم، از من رنجیدهای؟ حتماً وقتی داشتی این سخنان کثیف را میخواندی، گاهی از شرم سرخ شدهای. آیا میرنجی اگر بگویم از دیدن لکهی قهوهای رنگی که از پشت به شورت سفید نخی دخترانهات نشت میکند لذت میبرم؟ حتماً فکر میکنی که من مرد کثیف و منحرفی هستم. به این نامه چه پاسخی خواهی داد؟ امیدوارم این نامه را بیپاسخ نگذاری و امیدوارم باز هم برایم نامه بنویسی و نامههایت کثیفتر و گیجکنندهتر از نامههای من به تو باشد.
استیفن فرای، نمایشنامهنویس، رماننویس، کارگردان فیلمهای سینمایی و تلویزیونی و مجری شبکهی دو بیبیسی است. از او تاکنون چهار رمان منتشر شده است. فیلمنامهی فیلم جنجالی «ماهیای به نام واندا» را استیفن فرای نوشته و فعلاً در شبکه دوم بیبیسی یک برنامهی بیست سئوالی را اجرا میکند که در آن تماشاگران میبایست پاسخ هر پرسش را به طرز سرگرمکنندهای بدهند. او تاکنون چند جایزه هم به خاطر اجرای ماهرانهی رمانهای هری پاتر از آن خود کرده است. در چهارمین داستان از مجموعه داستانهای اروتیک دفتر خاک، قطعهای از استیفن فرای انتخاب کردهایم که پیش از این در مجموعه داستانهای کوتاه او آمده است. این داستان که میتوانیم آن را برشی از یک رویداد کاملاً روزانه و متعارف بنامیم، به رویارویی جنسی یک دانشجوی به ظاهر بیدست و پا و یک زن کارکشته میپردازد. لازم به یادآوری است که عامل «دانشجو» در داستانهای اروتیک در اروپای غربی پیشینهای دراز دارد و به ادبیات مردمی در قرون وسطی میرسد. این شیوهی داستانگویی که از قلمرو داستانهای شفاهی میآید و ارزش نمایشی داشته است، فبیلیو نام دارد. در فبیلوهای قرون وسطی، دانشجو، کشیش، دهقان و دختر باکره و زن دهقان هر یک نوعی «تیپ» با کنشهای داستانی یکسان بهشمار میآیند. دانشجو زیرک است و با وجود بیتجربگی، زنان را از راه به در میکند، و همواره حریف کشیشهاست. دهقان، خسیس اما زحمتکش است و حوصلهی زنش را در اغلب مواقع ندارد.
اغتشاشات پس از ماجرا
استیفن فرای
ترجمه: رضا مرادی
«آدریان، نکنه تو گی هستی؟»
او که از این سئوال جا خورده بود، گفت: «ببین، من میدونم از چی خوشم میآد.»
«از من خوشت میآد؟»
«از تو خوشم میآد؟ هر چی باشه منم آدمم و حس دارم. آخه چطور ممکنه که آدم دستا و پاهای تپل تو رو ببینه، گردن بلند و کون براقت رو ببینه و رونهای هوسانگیزت رو تماشا کنه و خوشش نیاد؟»
«پس حالا که اینطوره، معطل چی هستی؟ بکن منو. دارم دیوونه میشم…»
آدریان با وجود این زبانآوریها تجربهی چندانی نداشت و راستش، تا این لحظه با یک زن طرف نشده بود. وقتی هم که به آغوش کلر رفته بود، در کشاکش با او از خواهش تند تن او شگفتزده شده بود. انتظار نداشت که زنها هم همان میل و نیاز مردها را حس کنند. همه میدانستند که زنها حسرت داشتن مردی را دارند که باشخصیت و قوی باشد و بتواند تکیهگاهی در زندگی آنها باشد، و در مقابل به این موضوع تن میدادند که مردشان هر چند وقت یک بار با آنها بخوابد. همخوابی برای زنها در واقع بهایی بود که میبایست برای برخورداری از امنیت و آسایشی که مرد به آنها میداد بپردازند. اینکه زنی پشتش را خم کند، لبهای فرجاش گشوده شود و او را به درون جسم خود بکشاند، برای آدریان تجربهی تازهای بود و اصلاً انتظارش را نداشت.
اتاق آدریان طبقهی بالای دانشگاه بود. آنها در را از پشت قفل کرده بودند، اما با این حال هنوز خیال میکرد که همه صدای آخ و اوخهاشان و نالههاشان را میشنوند.
«مرتیکهی حرومزاده بکن منو، ترتیبم رو بده، محکمتر، تا اونجا که میتونی، تا ته، کثافت، آشغال، بکن. بکن. بکن. خدایا، نجاتم بده. خدایا… بکن.»
خب، با این حساب معلوم شده بود که اینهمه جوک دربارهی فنر رختخواب از کجا میآید. تا امروز اصلاً فکرش را نمیکرد که همخوابی از یک ریتم و آهنگ مشخص هم برخوردار باشد. هر چه که میگذشت این آهنگ تندتر و تندتر میشد و با صدای فریادهای کلر میآمیخت. هر چه کلر بلندتر مینالید، آهنگ آمد و شد او هم تندتر میشد.
«فکر میکنم…. فکر …می…کنم…. دارم…میآم…اومدم… اووووه…اووووه. وااای. آآآآآی…»
وقتی که کلر به لرزه افتاد، آدریان هم دیگر از نفس افتاده بود و خودش را روی او رها کرده بود. نفس نفسزنان، در سکوتی عمیق رو کردند به هم.
کلر شانههایش را حالا گرفته بود.
«تو مرتیکهی مادرجنده، اینقدر خوب میتونستی بکنی و لفتش میدادی؟ خدایا، چقدر دلم میخواستت.»
آدریان نفس عمیقی کشید و گفت: «منم واقعاً دلم میخواست.»
از آن پس، تا پایان تحصیلاتش، کلر هر ترم درس تازهای به او آموخت.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.