تحول پرسُناژهای زن در آثار نویسندگان زن ایران


زنان نویسنده در لابه‌لای برگ‌های آثار خود پیچیدگی‌ها، پرسش‌ها و چالش‌هایی را بیان کرده‌اند که زنان با آن‌ها روبه‌رو هستند. و اگر این آثار را پهلو به پهلو کنار هم بگذاریم چهل تکه‌ای رنگین و جان‌دار از تیپ‌ها و موقعیت‌های وجودیِ زنانه به‌دست می‌آوریم که همچون پرده‌ی نقاشیِ مواجی گوشه‌های مختلف زندگی زنان را نشان می‌دهد و هر زنی خود را در بخشی و تابی از آن باز می‌شناسد 

متن حاضر سخنرانی فرنگیس حبیبی در بیست و سومین کنفرانس بنیاد پژوهش‌های زنان ایرانی در ماه ژوئن ۲۰۱۲ است
مدرسه فمینیستی ـ سخنانم را با سپاس از بنیاد پژوهش‌های زنان ایران و با یاد همیشه زندۀ مادر و مادر بزرگ داستان نویسی زنان در ایران، خانم سیمین دانشور، آغاز می‌کنم.
پیشگفتار
موضوع سخنم، کند و کاو پیرامون تحول شخصیت‌های زن در داستان هائیست که نویسندگان زن در چهل پنجاه سال اخیر در ایران نوشته‌اند. این بخشی از کار ناتمامی است که امیدوارم بزودی به صورت کتاب منتشر شود. 
شخصیت‌های داستانی در واقع آفریدۀ ذهن زمانمندِ نویسنده هستند. بافته‌ای هستند درتار و پود واقعیت و خیال. همچون شرابی که با انگورهای واقعی ساخته شده ولی در کوزۀ ناخودآگاه نویسنده رنگ و جان گرفته است. 
بر شما پوشیده نیست که از زمان انتشار «سووشون» در چهل و سه سال پیش تا امروز، ــ بویژه پس از جنگ هشت ساله ــ زناِنِ داستان نویس در ایران راه بس درازی را پیموده‌اند و برخی با آثارشان در ادبیات معاصر حادثه آفریده‌اند. شمارشان از سه یا چهار نفر، پیش از انقلاب، امروزبه ده‌ها نفر رسیده است و در سالهای اخیر بیشترین رمان‌های پر فروش از آن زنان بوده است. 
تحول کیفی کار آن‌ها چشمگیر‌تر از پیشرفت کمیشان بوده است. آن‌ها از واقعگرایی و افشای محرومیت‌ها و زخم‌های بیشمار تن و جان زنان جامعه فرا‌تر رفته به خلوت درون آن‌ها نقبی هنرمندانه زده‌اند و تلاطمات، پرسش‌ها، بن بست‌ها و حسرت‌های مشترکی را برملا کرده‌اند و از این رهگذر نشان داده‌اند که تن‌ها، به تصادف یا تفنن، قصه نگفته‌اند بلکه شهرزاد وار و هنرمندانه از خود مایه گذاشته‌اند. زنان نویسنده در واقع با داستان گویی فضایی را برای تنفس، بیان، عرض اندام و بالیدن فراهم آورده‌اند که حاکمان سیاسی و ایدئولوژیک از آن‌ها دریغ کرده بودند.

روش‌شناسی
– آثاری که در این پژوهش مورد نظر قرار گرفته‌اند در ایران نوشته و منتشر شده‌اند. این انتخاب از این جهت بوده، که نویسندگان زن ایرانیِ مهاجر و تبعیدی، نسبت به همکاران خود در داخل ایران، فضا و تجربه‌های متفاوتی را در آثار خود بیان و بازسازی می‌کنند که در جای خود مهم و ارزشمندند ولی معیار‌های دیگری برای تحقیق را ایجاب می‌کنند. 
ـ در میان آثار نویسندگان زن در داخل ایران، آثاری را برگزیده‌ام که یا به خاطر استقبال خوانندگان، یا به خاطر ویژگی در محتوا و سبک، یک حادثه ادبی یا انتشاراتی تلقی شده‌اند و یا توجه منتقدان ادبی را برانگیخته‌اند. طبیعتاً این آثار بسیار متنوعند. از «سووشون» گرفته که در سال ۱۳۴۸ منتشر شد تا «نگران نباش» اثر مهسا محب علی که در سال ۱۳۸۷ منتشر و در عرض چند ماه به چاپ سوم رسیدو یا آثار بلقیس سلیمانی که اخیراً جای چشمگیری را در صحنۀ داستان نویسی زنان ایران به خود اختصاص داده است.. رمان‌هایی نیز که می‌توان عامه پسند و از خانوادۀ پاورقی دانستشان مانند «دالان بهشت» نوشتۀ نازی صفوی هم در این پژوهش گنجانده شده‌اند. در مجموع در مطلبی که امروز می‌شنوید حدود بیست و دو سه اثر از هفده نویسنده بررسی شده است که اغلب در قالب رمان بلند هستند ولی چند داستان کوتاه هم در این بررسی مورد توجه قرار گرفته‌اند. 
برای بدست دادن تصویری از تحول پرسناژهای زن در جستجوی پاسخ به پرسش‌های زیر بوده‌ام که به برخی از آن‌ها در فرصتی که هست به کوتاهی می‌پردازم: 
۱) شمار پرسناژهای زن در یک اثر و اهمیت جایگاه واقعی یا سمبلیک آن‌ها کدام است؟ 
۲) فضای حرکت و بود و باش پرسناژ‌ها کجاست؟ آیا بیشتر در خانه و باغچه‌اند یا در محل کار یا در کوچه یا در رویا؟ 
۳) دغدغه‌های فکریشان چه حوزه‌هایی را در بر می‌گیرد: موضوعات کلی سیاسی یا فلسفی، مناسباتشان با مرد‌ها، مشکلات روز مره یا مطالبات و اندیشه‌های فمینیستی. 
۴) چه مناسباتی با زنان نسل پیش یا پس از خود دارند. 
۵) سازو کارهای همسان سازی و الگو سازی‌های آرمانیشان چگونه عمل می‌کند آیا بیشتر تابع ارزش‌های زمانه است یا درونگرایانه و فرد محور است. در یک کلام در روند جستجوی هویت به چه دست آوردهایی رسیده‌اند و درچه فاصله‌ای از زن اثیری یا زن لکاته قرار دارند. 
۶) چه تیپ از زنان بکلی در فضای داستان‌ها غائبند، مثلاً زنان سیاستمدار، در ردیف «مقامات» و یا زنان قاتل و بزهکار و شکنجه گر و نیز زنان خوشبخت. 
۷) پرسناژ‌ها با مسائل جنسی چه برخوردی دارند. 
این نکته را هم اضافه کنم که طبیعتاً منظور از تحول، پیمودن یک مسیر خطی نیست. بلکه ردیابی ظهورِ پیچیدگی‌ها، پرسش‌ها و چالش‌های تازه است. روشن است که هم امروز، در سال ۱۳۹۱ ممکن است آثاری به بازار آیند که پرسناژ‌هایش شخصیت‌هایی سنتی را با معظلات خاص خود نمایندگی کنند. مسئله اینست که در یابیم چه پرسناژ‌هایی امروز در داستان‌ها نقش آفرینی می‌کنند که ده، بیست یا چهل سال پیش بکلی از متن داستان‌ها غایب بودند.

۱) جایگاه پرسناژ‌های زن واهمیت واقعی یا سمبلیک آن‌ها
در این تحقیق بار‌ها به رمان «سووشون»، به عنوان اولین و مطرح‌ترین رمان مدرن یک نویسندۀ زن ایرانی مراجعه خواهم کرد چرا که از قلم زنی بسیار قابل، شجاع و تا آن زمان کم شناخته شده تراوش کرده و هرچند که سایۀ سنگین و پهناور مردی مبارز و شهید شونده را در تمام فضای داستان ترسیم کرده، ولی هرگز از جستجو و پرسش در بارۀ جایگاه و کیستی پرسناژ زن داستان، زری، باز نایستاده است.

چند کلمه در بارۀ این رمان

ماجراهای سووشون در شیراز و در بحبوحۀ جنگ دوم جهانی اتفاق می‌افتد. در آن زمان قشون انگلیس فارس را اشغال کرده است و از ملاکان می‌خواهد که محصول خود را به مقامات انگلیسی بفروشند. نزاع و ضدیت با استعمار انگلیس بر سراسر داستان سایه افکنده است. قهرمان اصلی، یوسف، که یک سرو گردن از همه بلند‌تر است، تجسم اقتداری نیک اندیش و درستکردار است. داستان از زبان یک راوی دانایِ کل و از درون نگاه زری، همسر یوسف، نقل می‌شود. 

پرسناژ‌های فعال که انتریگ داستان را پیش می‌برند اکثراً مرد هستند: روسای ایلات که سلاح بدست گرفته‌اند، کنسول انگلیس و حاکم که نماد قدرت رسمی هستند، کسانی که با نزدیکی با آن‌ها می‌توانند وکیل مجلس شوند و یا در سوی دیگرِ صفحۀ شطرنج سیاست آن روز، مبارزی توده‌ای که معلم هم هست. 

زنان اغلب یا از زندگی و شوهر و پدر و یا خواهر ظلم دیده‌اند، یا قدرت خود را در توطئه چینی‌های محدود و مصلحت سنجی‌های روز می‌آزمایند. 

زری که مادر یک پسر نوجوان و دو دختر دوقلوی خردسال است ونقشی دربرانگیختن یا متوقف کردن رویداد‌ها ندارد پرسناژ دوم داستان است، او که ناظری موشکاف و بسیار عاطفی است از نظر اجتماعی و فرهنگی عنصری متجدد است. پدرش اولین معلم زبان انگلیسی شیراز بوده است، خودش در مدرسۀ مسیحیان شیراز درس خوانده است و به قول یوسف، شوهرش، اسطوره‌های مسیحی را بهتر از اسطوره‌های ایرانی و مسلمان می‌شناسد. اما این زمینه‌های تجدد در محدودۀ خانه و خانوادۀ شوهری، چندان امکان رشد و باروری نمی‌یابند. یوسف اما زمینداری خیر اندیش است، چند صباحی در فرانسه درس حقوق خوانده ولی به ملکداری بازگشته. پدر یوسف معمم بوده ودر زمان رضا شاه در مقابل مذهب ستیزی شاه مقاومت منفی کرده و سال‌ها از خانه خارج نشده و در کلاس حوزویش تدریس نکرده است. 

در مجموع فضای داستان فضایی سیاسی و مردانه است، همراه با سایۀ جنگ. همچنانکه زری می‌گوید «اگر زن‌ها در جهان حکومت می‌کردند، هیچ جا جنگ نمی‌شد» اما نه در جهان و نه در خانۀ زری زن‌ها حکومت نمی‌کنند. منشأ قدرت از دینامیسمی تغذیه می‌کند که در بیرون خانه قرار دارد. مردان بیرونند و زنان در خانه. فضای فعالیت خارج از خانه است و خانه فضای استراحت است. 

در کتاب «طوبا و معنای شب»، اثرشهرنوش پارسی‌پور که در سال ۱۳۶۶ نوشته شده، ورویدادهای آن از سالهای پس از انقلاب مشروطه آغاز و تا مبارزات چریکی دهۀ پنجاه جریان می‌یابد، شخصیت بلامنازع داستان از ابتدا تا به پایان طوباست. پرسناژهای مرد در این رمان ۴۱۳ صفحه‌ای کم نیستند: خدا، مسیح، آقای خیابانی، پدر، دوشوهر، یک خاطرخواه، یک پسرو یک پسر خوانده و پیر خانقاه و شاهزاده‌ای نامیرا که از دل اعصار بیرون آمده است. با این حال در برگ برگ این داستان، حضور پایدارو پر نفوذ طوباست که بدیهی و بی‌چون و چراست و این حضور نه بر مبنای یک ارزش گذاری قراردادی، بلکه زاییدۀ جنس وجود اوست. چیزی میان اسطوره و زنی زحمتکش. زنی سرگردان میان خیال و جنون، میان ارتجاع و عرفان. 

تا آنجا که من خوانده‌ام کمتر رمانی اینچنین پر قدرت از نظر معنا، تصویر و سمبل آغاز شده است. 

«از پی هفت سال خشکسالی، اینک دیوانه سه روز بود مدام می‌بارید و طوبا با جارو به جان حوض افتاده بود تا لجن چسبناک و خشکیدۀ هفت ساله را از دیواره‌هایش بتراشد و سطل سطل آب را به پاشویه بریزد تا به باغچه برود و باغچه را پر کند، و خاک، خاک تشنه در اسارت رویای آب اینک در رحمت آب غرق شود.» 

این صحنۀ نخست، این حوض و این زنِ طالب صفای آب، سمت وسوی داستان را نشان می‌دهد. حوض آینۀ آسمان است و گنبد نیلگون را به خانه می‌آورد. حوض همچنین می‌تواند زهدان زندگی بخش زن باشد که در آرزوی باروری و رویش است. وطوبا با سائیدن و پاک کردن آن در این راه تلاشی توان فرسا یا توان افزا می‌کند. طوبا زنی نیست که در خانه به انتظار بنشیند یا پرسه بزند. او هرچند در اوهام خود بسر می‌برد ولی مدام در حرکت است. 

در کتاب طوبا، دنیای بالا وجود دارد، زمان‌های ناهمزان وجود دارند، ولی این‌ها جای دیگر ساکنان داستان را محدود نمی‌سازند و بر فضای داستان حکومت نمی‌کنند. 

از پس از سووشون تا امروز اکثر داستان‌های زنان، از نظر شمار پرسناژهای زن و نیز اهمیت جایگاه‌شان تعادل و توازن بیشتری را نشان می‌دهند. بسیارند آثاری که در آن‌ها پرسناژ‌های مرد یا در سایه‌اند و یا در پیکر یک خاطره عرض اندام می‌کنند. ماجراهای داستان‌ها در دنیایی واقعی‌تر می‌گذرند و رنگ و نقش فضاهای آرمانی یا روحانی کمتر توی چشم می‌خورند. 

شاید در اینجا باید رمان دو جلدی غزالۀ علیزاده «خانۀ ادریسی‌ها» را استثنا بدانیم که در آن پرسناژ اصلی در واقع جنبش انقلابی است و هر چند زن اول داستان شوکت، نقش بسیار مهمی دارد ولی آنچه مد نظر نویسنده قرار گرفته حرکت انقلابی و الزامات و حاشیه‌های آن بوده که البته با نگاهی نقدآمیز باز سازی شده و این خود در زمان انتشارش، در سال ۱۳۷۰، شهامت و نکته سنجی خاصی را طلب می‌کرده است. 

از این فرصت استفاده می‌کنم و به خاطرۀ غزالۀ علیزاده درود می‌فرستم. اگر اودر آن اردیبهشت ۱۳۷۵ در جنگلی در رامسر خود را به درختی حلق آویز نمی‌کرد، امروز ۶۵ سال داشت.

۲) فضای حضور و حرکت پرسناژ‌های زن
اگر در «سووشون» فضای اصلیِ بود و باش زری خانه و باغش بود و عمده‌ترین برنامۀ او برای خروج از منزل زندان و دیوانه خانۀ شهر بود تا ماهی یکبار نذر خود را ادا و میان زندانیان و دیوانگان نان و خرما تقسیم کند، در آثار بعدی حوزۀ حرکت زنان تغییر می‌کند. زری در رمان «سووشون»، نگران ورود نزاع‌های سیاسی به خانه‌اش است و در جایی از داستان عمق نگاهش را به فضای زیستش، خانه، چنین بیان می‌کند: «مملکت من خانۀ منست، شهر من خانۀ منست. جنگ را به خانۀ من نیاور.»، اما در «طوبا و معنای شب»، اولین تجربۀ تکان دهندۀ زندگی طوبا در کوچه هنگامی بدست می‌آید، که شوهرش او را از روی اجبار همراه نوکر به نانوایی می‌فرستد و او در راه کودکی را می‌بیند که از گرسنگی مرده است. بردن کودک به گورستان و دیدار با آقای خیابانی در همانجا، درهای دنیای تازه‌ای را در ذهن طوبا باز می‌کند که اولین نتیجه‌اش طلاق گرفتن از شوهر اولش است. 
در «زنان بدون مردان» اثر دیگری از شهرنوش پارسی‌پور، فاصله گرفتن و دور شدن از مکان و وضعیت متعارف و مفروض زنان، اصل و محور کتاب را تشکیل می‌دهد. زنان داستان از جای همشیگیشان تکان می‌خورند و پای در راه می‌گذارند. چرا که می‌خواهند از «زندانِ خانه» آزاد شوند و بدون «آقا بالاسر» زندگی کنند. مثل همۀ قصه‌های کهنِ کودکان که قهرمان داستان، از پدر و مادر دور می‌شد و برای رسیدن به هدف، برای بزرگ شدن و رسیدن به استقلال و خود مختاری، کفش آهنین به پا می‌کرد و از هفت کوه و هفت دریا می‌گذشت. زنان در این اثر از سرنوشت مرد زده و مرد نوشتۀ خود ــ در اینجا منظورم از مرد، مردسالار است ــ دور می‌شوند به این امید که چیز دیگری را تجربه کنند و طرحی نو دراندازند. 
در رمان «عادت می‌کنیم»، اثر زویا پیرزاد، سال ۱۳۸۳، باز اولین صحنه دارای اهمیتی سمبلیک است و شناسنامۀ پرسناژ اول داستان را ارائه می‌دهد. در کنارۀ یک خیابان، زانتیایی می‌خواهد پارک کند و بعد از چند بار پس و پیش کردن موفق نمی‌شود، جا می‌زند و راهش را می‌گیرد و می‌رود. لحظه‌ای بعد، آرزو، پرسناژ اول داستان، نشسته پشت فرمان اتومبیلش، با یک حرکت در همانجا پارک می‌کند و وارد محل کارش می‌شود که یک آژانس معاملات ملکی است متعلق به پدرش که حالا او مدیریتش را به عهده دارد. روی تابلوی سر درِ آژانس نوشته شده: «معاملات ملکی صارم و پسر». اکثر شخصیت‌های داستان زنند. مرد‌ها اکثرا غائبند و با خاطره‌ای که بر جا گذاشته‌اند در لابلای ماجرا‌ها همچون سایه‌ای پیدایشان می‌شود. آرزو با دختر و مادرش زندگی می‌کند. زنی است پر تحرک، کاردان و چاره ساز. بخش عمدۀ داستان در آژانس معاملات ملکی در اتومبیل و در خانه‌هایی می‌گذرد که از طریق آرزو خریده یا فروخته می‌شوند. زنی است که فرمان زندگی را در دست دارد مگر آنجا‌هایی که راه بندان یا بن بست است. 
تحرک الگا، شخصیت اصلی رمان «از شیطان آموخت و سوزاند»، نوشتۀ فرخندۀ آقایی، منتشر شده در ۱۳۸۴، شکل دیگری دارد. او بی‌خانمان است و شب‌ها در کتابخانۀ فرهنگسرای اندیشه می‌خوابد. او را از طریق یادداشت‌های روزانه‌اش که در دفتر خاطراتش می‌نویسد می‌شناسیم. زنی است ارمنی که با مردی مسلمان ازدواج کرده، از او جدا شده و یک پسر دارد که در آستانۀ رفتن به خدمت سربازیست. به علت بی‌خانمانی قبلاً مدتی در آسایشگاه روانی ونیز در مرکز ترک اعتیاد بسر برده است. او مدام در حرکت است یا در جستجوی پول و کار به کلیسا‌ها، صندوق‌های قرض الحسته، بنگاه‌های کاریابی، ادارۀ اماکن و مرکز بهزیستی می‌رود و یا در پی تهیۀ غذای جسم است یا در جستجوی غذای روح. به انواع کنفرانس‌های مجانی می‌رود مثل شب شعر برای فلسطین، یا کنفرانس طراحی صنعتی توسط مبتکران ایرانی. همینکه کار کوچکی در اطاق بازرگانی پیدا می‌کند یا شاگرد خصوصی برای تدریس زبان انگلیسی می‌گیرد، در دوره‌های آموزشی مختلف نامنویسی می‌کند، مثلاً کلاس طراحی و تزئین سفره یا معلم خصوصی برای تکمیل زبان فرانسه. خوب غذا خوردن و خوب پوشیدن را دوست دارد و نصیحت‌های دیگران را به صرفه جویی تحمل نمی‌کند. مصلجت اندیش نیست ار همین رو توصیۀ شوهر کردن برای تأمین زندگی را نمی‌پذیرد که اغلب به این شکل بیان می‌شود «زنیکه اگر شوهر نکنی از گشنگی می‌میری‌ها» ویا «برو شوهر کن بدبخت از گشنگی که بهتره». اما او به تن خود احترام می‌گذارد و وقتی از او هتک حرمت می‌شود ساکت نمی‌نشیند. در دفترش می‌نویسد: 
«با مارکاریه صحبت کردم گفت از آن موضوع با کسی صحبت نکن آبروی خود را می‌بری ــ منظور تجاوز یکی از کارمندان کلیسا به اوست ــ ولی من می‌خواهم حتی اگر آبروی خودم برود، آبروی رازمیک و بقیه را ببرم. خانم روحانی و مسئولان کتابخانۀ اندیشه هم گفتند به کسی نگو برایت بد می‌شود. هیچکس دلش برای من که یک مادر مسیحی هستم و یک پسر مسلمان دارم نمی‌سوزد.» 
روز پنجشنبه ۱۰ شهریور در دفترش می‌نویسد:
«امروز حمام کردم. همۀ مدت در مرکز بودم و یادداشت‌های زبان فرانسه را در یک دفترچه پاکنویس کردم. یکی از مددجو‌ها بالای سرم ایستاد و پرسید چی داری بلغور می‌کنی؟ گفتم انگلیسی و فرانسه. پرسید با شوهرت چند سال زندگی کردی، مهریه‌ات چقدر بود چقدرش را گرفتی؟ بعد پرخاش کرد که جلوی ما دیگه آنقدر پز نده، بشین سرجات. بعد رفت از آن اطاق داد زد: این هم مثل بقیه است فقط یک کم سواد داره و خارجی بلغور می‌کنه و هی پز می‌ده چند تا کتاب خونده، وگرنه فرقی با بقیه نداره، فرقش چیه؟ ما پول نداریم غذا بخریم این هم نداره، ما پول نداریم لباس بخریم این هم نداره، پس چه فرقی داره؟ بعد برگشت به اطاق و بالای سرم داد زد، باید قبول کنی که گدایی و هیچی نداری و کتابم را برداشت و محکم زد توی سرم.» 
اما الگا که فقط یکبار اسمش در کتاب می‌آید نمی‌خواهد گدا باشد و نمی‌خواهد قبول کند که گداست. صورت خرج‌ها و قرض‌هایش را می‌نویسد و خواننده را دچار اضطراب می‌کند با این حال فردا برای خودش یک کفش. یا برای دوستش یک کتاب می‌خرد.‌گاه شباهت‌هایی با یک فرد روان پریش پیدا می‌کند. به کلاس کنکور می‌رود تا با تحصیل دانشگاهی بتواند کار پیدا کند. جایی را اجاره کند و پسرش را پهلوی خودش بیاورد. 
اما بی‌خانمانی در داستان‌های زنان شکل‌های دیگری نیز دارد. یکی از اندوه بار‌ترین آن‌ها در داستان «خانه‌ای در آسمان» نوشتۀ گلی ترقی تصویر شده است. این داستان در کتاب خاطره‌های پراکنده آمده که در سال ۱۳۷۳ منتشر شده است. 
پرسناژ اصلی این داستان مهین بانوست زنی سالمند که خود را جوان حس می‌کند و به روایت گلی ترقی، با مرگ فاصله دارد، 
«دلش زمین را می‌خواهد و بدنش ذره‌های نور و گرما را می‌بلعد و و فکر‌هایش با هزار نخ نامرئی به کنج و کنار شیرین زندگی گره خورده است». 
در بحبوحۀ جنگ بی‌آنکه کلامی حرف بزند و یا اعتراضی بکند شاهد به حراج گذاشتن زندگی آبا اجدادی‌اش است. پسرش از جنگ بیزار و کلافه است و پس از فروش دار و ندار مادر با زن و فرزندان راهی پاریس می‌شود تا پس از جا افتادن مادر را هم پیش خود ببرد. و مهین بانوابتدا دو ماه در خانۀ خواهر زندگی می‌کند و بعد به پاریس می‌رود در خانۀ پسر ابتدا در اطاق بچه‌ها بعد در اطاق نشیمن، بعد در وان حمام می‌خوابد. بعد نوبت به زندگی در لندن در خانۀ دختر و داماد انگلیسیش می‌رسد. در آنجا در اطاق نشیمن سپس در پستوی تاریک و نمور یک لباسشویی که از آنِ شیرزنی ایرانی است می‌خوابد در پایان سوار هواپیما می‌شود که به خانۀ برادر در کانادا برود. زمستان است و او سخت بیمار در کورۀ تب می‌سوزد. آنقدر نحیف شده است که در صندلی هواپیما گم می‌شود صورت تب آلود خود را به شیشه می‌چسباند و خاطره‌ای از کودکی را به یاد می‌آورد که در جلوی چشمانش زنده می‌شود. 
. «کوه دماوند، بلند و استوار، مجلل، از دور نگاهش می‌کرد. به شکوه‌مندی پدرش بود وقتی سرنماز می‌ایستاد و باد زیر عبایش می‌زد و به نظر می‌رسید که سرش به آسمان می‌رسد و پا‌هایش در زمین ریشه دارد؛ چه کیفی داشت وقتی زیر عبای او می‌خزید و روی کولش سوار می‌شد؛ روی بلند‌ترین قُلۀ عالم، فراسوی زمین و خانه‌های کوچکِ گلی و آدمهای قد مورچه، ناچیز و حقیر. از پنجرۀ هواپیما هم که نگاه می‌کرد همین منظره را می‌دید و به نظرش می‌رسید باز روی شانه‌های پدرش نشسته و دست کسی بِهِش نمی‌رسد، نه دست مادرش که توبیخ و سرزنشش می‌کرد، نه خانم معلم بداخلاق حساب که از ضرب وبخشهای ابدی می‌گفت، نه پاسبان سرِ کوچه که گوشش را می‌کشید، نه شوهرش که مقهور و محدودش می‌کرد، نه بچه‌هایش که بهش آویزان بودند و گوشت و خونش را با لذتی حیوانی می‌خوردند، نه دیگران که برایش موازین اخلاقی و فلسفه‌های تاریخی وضع می‌کردند و سرش را با وزن خُرد کنندۀ کلمه‌ها می‌انباشتند و با خط کش کوتاهِ هندسه و اندازه‌های مفلوک ریاضی مرز نگاه و حدود شعورش را تخمین می‌زدند.» 
خانه مفهومی است که در ادبیات ایران و ادبیات آفریدۀ زنان در ایران، حضوری بی‌چون و چرا دارد و پژوهشی جداگانه می‌طلبد. 
خانه می‌تواند جایی برای بیان هویت یا حفظ خاطرات کلیدی باشد. می‌توان از خانه گریخت یا به آن بازگشت تا آن را دوباره شناخت یا نقطۀ پایانی گذاشت بر سوگواری برای آنچه در آن از دست داده‌ایم. رمان «پرندۀ من» اثر فریبا وفی یکی از عمیق‌ترین داستان هایست که گزینه‌های درخانه و درگذشته ماندن را از یکسو و رفتن و آینده را ساختن از سوی دیگر بسیار هنرمندانه می‌شکافد. 
باری، خانه را می‌توانیم مکان حفاظت از ناموس و یا پنهان کردن گناهان دیرینه بدانیم. در خانه می‌توان شاهد انجماد تلخ بازماندگان دوران از دست رفته بود یا آن را مکان آسایشی به دور از تنش و خشونت و نزاع‌های دنیای بیرون دید. می‌توان در جستجوی خانه‌ای بود برای دوباره زیستن، همچون شخصیت اول رمان منیرو روانی‌پور، «دل پولاد»، که جایی برای نوشتن می‌خواهد. 
در رمان «رازی در کوچه‌ها»، اثر فریبا وفی، ۱۳۸۶، خانه جغرافیای خشونت و بهت و گم شدگیِ حمیرا شخصیت اول داستان را ترسیم می‌کند که بعد از سال‌ها بازگشته است تا با پدرِ در حال مرگش دیدار کند. چند خط اول داستان را بشنوید: 
«عبو دارد می‌میرد. مثل یک پیرمرد نه. مثل یک تمساح می‌میرد. پلک‌هایش مثل گِل خشک سنگین شده‌اند. بزحمت بلندشان می‌کند و نصفه نیمه دنیا را می‌بیند. 
عبو با زل زدن حکومت می‌کرد. زبان الکن می‌شد. راه رفتن مختل. خون جمع می‌شد توی صورت. گناه مثل علف خود رو از دلت بیرون می‌زد، بیخودی. اعتراف می‌کردی تا از سوزن نگاه در امان بمانی.» 
در این رمان خانه نهانگاه اولین تجربه خودکامه گی است که از سوی پدر بر یقیۀ افراد خانواده اعمال می‌شود.

۳) مناسبات با نسل پیشین
از این نقل قول از رمان «رازی در کوچه‌ها» می‌رسیم به بررسی نگاه شخصیت‌های زن به پدر و مادرشان می‌خواهیم ببینیم وقتی آن‌ها به عقب برمیگردند وبه چشمه‌ای که زندگیشان از آنجاری شده است می‌نگرند، نگاه‌شان با حسرت و آرزو، یا احترام و همبستگیِ دلسوزانه آمیخته است یا با غیض و کلافگی و عصیان. 
تصویر پدر در اکثر آثاری که در این پژوهش گنجانده شده است، تصویری مثبت است. 
در آثار گلی ترقی، پدر مظهر اقتداری تحسین برانگیز، روشن اندیش و پیشرو است. پدر در آثار زویا پیرزاد، زمینی‌تر است ولی همچنان در دنیایی آرمانی‌تر وانسان دوستانه‌تر از دنیای مادر تصویر می‌شود، برعکس، در روایتی که مادرهای داستان از شوهران خود می‌دهند آن‌ها آنطور که باید به میل زن‌هایشان عمل نکرده‌اند و بفهمی نفهمی در خور تحقیر و گلایه‌اند. پدر کلاریس در رمان «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» و یا پدر آرزو در رمان «عادت می‌کنیم»، از نگاه مادرانشان همواره بدهکار شناخته می‌شوند. حال آنکه دختران در اتحادی ناگفته با پدرانشان، مادران را به سبکسری و بی‌مهری باز می‌شناسند. در رمان «سهم من»، اثر نازی صنیعی، پدر خانواده که مذهبی است و بازاری و بار آمده در قم، تنها پشتیبان دخترش محبوبه است که می‌خواهد درس بخواند و در آینده به دانشگاه برود. در کتاب «طوبا و معنای شب»، پدر طوبا از منزلت بسیاری در نگاه طوبا برخوردار است، مردی ادیب و عالم است، هرچند که از اینکه «زمین می‌گردد و زن‌ها بی‌حیا می‌شوند» سخت نگران است. 
بنوعی می‌توان گفت که شخصیت‌های زن این داستان‌ها پدرانشان را ناخود آگاه چهره‌هایی آرمانی می‌انگارند و محبت و عطوفت آن‌ها را نعمتی شیرین می‌دانند. برعکس آنجا که پدر تجسم خشونت، بیگانگی و بد فهمی می‌شود نمی‌تواند در جایگاه الگو و مرجع و ملجأ قرار گیرد. در این موارد مادران همبسته و همزبان دختران می‌شوند. باز هم به کتاب «رازی در کوچه‌ها» سری می‌زنیم و اینبار با تصویر ماهرخ مادر حمیرا شخصیت اول رمان آشنا می‌شویم. 
«ماهرخ همه جا بود و نبود. در جغرافیای تنگ سرنوشتش این طرف و آن طرف می‌رفت و دائم در این گوشه و آن گوشه‌اش گیر می‌افتاد. دست وپایش فقط به چند قدم دور‌تر می‌رسید. محدودیت زندگیش را به اعضای بدنش نسبت می‌داد. همیشه به فکر نوع ورزیده ترش بود که اگر می‌داشت می‌توانشت هر جا که گیر افتاد در برود. 
» هیچ وقت دست و پا نداشتم «همین بود که بی‌دست و پایی ما را هم نمی‌بخشید». 
چنین به نظرم می‌رسد (و من این را به صورت فرضیه مطرح می‌کنم) که نگاه به پدر و مادر در چند اثری که در اواخر دهۀ هشتاد خوانده‌ام تغییر کرده است. این نگاه با فاصله‌تر شده و با بار عاطفی و هیجانی کمتری بیان می‌شود. در رمان کوتاه سارا سالار، «احتمالاً گم شده‌ام»، که در سال ۱۳۸۷ منتشر شد، دو شخصیت اول که همزاد هم هستند از مادر و پدر خود با واژه‌های زنیکه و مرتیکه یاد می‌کنند. شخصیت اول داستان که راوی آن هم هست در جایی می‌گوید: 
«وقتی پدرم مرد فکر می‌کردم مرگش انصاف نبود و نباید در آن زمان می‌مرد ولی حالا می‌دانم که این تقدیر بود و درستش‌‌ همان بود که پدرم در‌‌ همان روز و‌‌ همان ساعت در‌‌ همان بیمارستان بمیرد. من وقتی بچه بودم فکر می‌کردم عاشق پدرم هستم. اما حالا می‌دانم که ازش متنفرم.» (ص۳۳) 
در رمان «نگران نباش» نوشتۀ مهسا محبعلی، چاپ ۱۳۸۷، همین فاصله گیری از فضای خانواده و حتی بیگانگی و نوعی نگاه پوزخند آمیز به پدر و مادر بیان می‌شود. ماجراهای داستان در عرض چند ساعتی اتفاق می‌افتد که تهران با تکان‌های زلزله مثل گهواره‌ای مجنون در نوسان است. شهر ملتهب و شلوغ است مردم شتاب زده بار و بنه بسته‌اند و در حال فرارند. راوی که دختر جوان معتادیست از خانواده‌ای مرفه، خیال ندارد با مادر و دیگر ساکنان خانه فرار کند. پدر که استاد دانشگاه است در محل کارش مانده. در گیر و دار یک مکالمۀ تلفنی میان مادر که سخت ترسیده و جیغ می‌کشد با پدر که ظاهراً عجله‌ای برای آمدن ندارد، شخصیت اول در گفتگویی درونی به مادرش که آماده است سیلی از بد و بیراه وفحش را نثار شوهرش کند وهق هق گریه‌اش راه افتاده است می‌گوید: 
«همیشه وقتی هق هق می‌کنی باور می‌کنم که‌‌ همان دختر شهرستانی یی هستی که در بگیر و ببندهای دهۀ شصت به خانۀ استادت پناهنده شدی و بعد هم سه شکم برای استاد مهربان و عزیزت زائیده‌ای و چریک بازی هم به کلی یادت رفته. هق هقت که تمام شود دوباره جیغ می‌زنی». (ص۲۷) 
در این رمان که از زبان شخصیت اول روایت می‌شود پدر و مادر دیگر ستون خانواده نیستند و خانه محل امنی برای زیستن نیست. 
به نظر می‌رسد که در رمان‌های متأخر، مسئلۀ هویت بیش از پیش از زاویۀ کیستی درونی وسرگذشت فردی مطرح می‌شود تا از زاویۀ مناسبات خانوادگی واجتماعی ویا از نظر جایگاه و منزلتی که زنان در پهنۀ اجتماع و مناسبات قراردادی با مردان دارند. گفتنی است که در رمان «نگران نباش»، شادی، پرسناژ اصلی کوچک‌ترین تکیه‌ای بر زن بودن خود نمی‌کند. او حتی موهای خود را از ته تراشیده و لباسی پسرانه با جیب‌های فراوان به تن دارد و در کوچه و برزن خود را پسر وانمود می‌کند و تا آنجا که ممکن است حرف نمی‌زند تا صدایش لوش ندهد. 
در «جنسیت گمشده»، اثر فرخندۀ آقایی، چاپ ۱۳۷۹، هویت جنسی پرسناژ اول داستان که ظاهری مردانه ولی میل و آرزویی زنانه دارد، با تلاش و پیگیری او و با بریدن از خانواده و گذشته‌اش به اثبات می‌رسد. او که پدرش حاضر به دادن هزینۀ عمل جراحی او نیست با کار و صرفه جویی و پیگیری در جلب کمک مالی ادارۀ بهزیستی، سرانجام مورد عمل جراحی قرار می‌گیرد و یک زن کامل می‌شود. او این رویداد میمون را با سفری به هند جشن می‌گیرد. در جایی از این سفر می‌نویسد: 
«دیگر در میان زن‌ها بودم. در کنار آن‌ها زندگی می‌کردم و در میان آن‌ها می‌خوابیدم و بیدار می‌شدم. هر گز در عمرم این همه زن از ملیت‌های مختلف و با شکل و شمایل مختلف زیر یک سقف ندیده بودم. هیچ کس به زن بودن من با تردید نگاه نمی‌کرد. اصلاً متوجه نبودند. از این بی‌توجهی احساس راحتی نمی‌کردم و دلم می‌خواست فریاد بزنم من هم زن هستم مثل شما. بالاخره خواب‌ها و رویاهای کودکی و نوجوانیم به حقیقت پیوست و زن وجودی من خود را بطور کامل به نمایش گذاشت» (ص۷۹) 
و تصادفاً این شایدتن‌ها فریاد اصیل خوشبختی باشدکه آشکارا از گلوی یک زن از میان این هزار‌ها برگ داستان‌های زنان بگوش می‌رسد. شاید به این خاطرکه این صداییست ورزیده شده و برخاسته از دل یک آرزو که تحققش بسیج نیروهایی در ناخودآگاه و در واقعیت پیچیدۀ فرهنگی اجتماعی و فردی را می‌طلبیده است.

۴) مناسبات با مردان و برخورد به عشق

رابطه با مرد، عشق و مسائل جنسی مقوله‌هایی هستند که گویی در فضایی شبیه خارستان یا خیابان بی‌شکل و بی‌درختی جریان دارند که دوربین‌های مراقبت بیشمار و تابلوهای متعدد محدودیت سرعت، ورود ممنوع، دست انداز و خطر از مشخصه‌های بارز آنست. و این همه زیر سایۀ شبحِ دامن گستری قرار دارد بنام گناه و سوءظن. 

داستان «سنگ‌های شیطان»، نوشتۀ منیرو روانی‌پور، چاپ ۱۳۶۹ را به یاد بیاوریم که صحنۀ بازگشت دختری را به روستایش در جنوب ایران، در یک بعد از ظهر گرم تابستان توصیف می‌کند. دختر برای رفتن به دانشگاه به شهر رفته است و حال برای دیدار از خانواده به روستا باز می‌گردد و فاصلۀ ایستگاه اتوبوس تا خانه‌اش را در کوچه‌ای پر گرد و غبار و در محاصرۀ خانه‌هایی طی می‌کند که از پنجره‌های نیمه بسته اشان چشمهای زنان روستا قدم‌های زن جوان را دنبال می‌کنند.

این زنان پنجره‌ها را می‌بندند، به کوچه می‌آیند. زن را تا خانه‌اش دنبال می‌کنند. او را به صندوق خانه می‌برند به زیر دامنش یورش می‌آورند و تا مطمئن نمی‌شوند که بکارتش برجاست دست‌های حریص خود را از او بر نمی‌دارند. 

در رمان «زنان بدون مردان»، چاپ ۱۳۶۸، مونس، پیش از مرگ اولش، ۵۶ ساعت روی بام خانه می‌ماند و به کوچه نگاه می‌کند: 

«مونس به این فکر بود که ۲۸ سال در تصور پردۀ بکارت از پنجره به باغچه نگاه کرده است. در واقع در سال هشتم زندگیش به او گفته بودند که دختری که پردۀ بکارت نداشته باشد خدا او را هرگز نمی‌بخشاید. و حا لا دو شب و سه روز بود که می‌دانست پرده نیست و سوراخ است. چیزی در تنش شکسته بود. خشم سردی تنش را پر کرده بود. به فکر تمام آن روز‌های بچگی افتاده بود که با حسرت به درخت‌ها نگاه کرده بود به آرزوی آنکه یک روز و تنها یک بار از یکی از آن‌ها بالا برود و از ترس بکارت هرگز از درخت بالا نرفته بود. خودش نمی‌دانست چرا، اما تا زانو‌هایش مثل یخ سرد بود. گفت: من انتقام می‌گیرم! (ص ۳۶) 

انتقام آن چیزی است که بانو هم می‌خواهد بگیرد. در داستان کوتاهی به نام «بانو و جوانی خویش»، اثر ناهید طباطبایی، چاپ ۱۳۷۰، زن در کنار تخت شوهر علیل و در حال احتضارش نشسته و در حال پرستاری از او خاطرات دوران زناشویی را که با رنج و احساس تحقیر از عیاشی‌ها و خیانتهای مکرر شوهر همراه بوده است، در ذهن زنده می‌کند. زن سالهاست که با شوهرش سخنی نمی‌گوید مگر به اجبار و در حد چند کلمه. پرستاریش از او نه نشان از محبت دارد و نه اثری از خشونت و خبث در آن دیده می‌شود و رفتارش از بی‌تفاوتی محض حکایت می‌کند. اما یک روز صبح با تصمیمی که می‌گیرد بار دیگر جوان و زیبا می‌شود سراغ صندوق‌های لباس و کفش و کیف دوران جوانیش می‌رود و هر شب لباسی را می‌پوشد و خاطرات گذشته را بیاد شوهرمی آورد و از زنبازی‌ها و بد مستی‌ها و عیاشی‌های شبانه روزیش می‌گوید. اما در لابلای این خاطرات به او اعترافی دروغین می‌کند که شبی در حالیکه شوهر مست و آرمیده در آغوش زنی فرنگی را در میهمانی به حال خود وامی گذارد، با شازده، پسر عموی او به خانه باز می‌گردد، و ساعات خوشی را همراه با عیش و نوش با اومی گذراند. شوهر علیل که توانایی حرف زدن را ندارد، نمی‌داند که کابوس می‌بیند یا بانو حقیقت را می‌گوید و با این شک چند روز بعد می‌میرد. چند خط آخر داستان را برایتان می‌خوانم 

چند روز بعد، وقتی تمام مراسم مربوط به خاکسپاری محمود خان ملکی پایان گرفت. بانو لباس‌های جوانیش را در کیسه‌های بزرگ گذاشت و به منزل خانوادۀ فقیری که می‌شناخت فرستاد و بعد خانه تکانی کرد، انگار عید بود. شب بعد، روی تخت چوبی حیاط نشست، به نور چراغ در حوض خیره شد و دید که دیگر از گذشته هیچ یادگاری ندارد، نه فرزندی، نه پدری و نه خاطرۀ شورانگیزی. بانو آرام بود و اصلاً از دروغهایی که به محمود گفته بود مکدر نبود. بانوتن‌ها بود، اما با آرامش خویش.» (ص۳۲). 

تن‌ها ارمغانی که این دروغ نرم و این انتقام خانمانۀ بانو برایش به همراه می‌آورد تنهایی و آرامشی است که یک گام از تسلیم خاموش به «سرنوشت زنانۀ» محتوم فاصله گرفته است ولی آرامشی است که هیچ رنگی یا خاطره‌ای از عشق آن را گرم نمی‌کند. در واقع عشق در ادبیات زنانه یا یک حسرت است یا یک توهم. 

در رمان «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» اثر زویا پیرزاد، کلاریس که یک شوهر و سه فرزند دارد و در آبادان در خانه‌های سازمانی شرکت نفت زندگی می‌کند با وارد شدن یک خانواده ارمنی دیگر در خانۀ مجاوررفته رفته دچار تلاطم می‌شود. همسایگان جدید مرکبند ازیک مادربزرگ با پسری مجرد و دختر بچۀ ده دوازده ساله‌اش. کلاریس رفتار دوستانه و نگاه تحسین کنندۀ امیل مرد همسایه را به خود، به تمایلی عاشقانه تعبیر می‌کند و با این توهم دچار حالتی آمیخته به لذت و کشش و عذاب و سرزنش می‌شود. اما طولی نمی‌کشد که امیل رازعشقش را به دختر خالۀ کلاریس بر او فاش می‌کند و از او مشورت دوستانه می‌خواهد. داستان با اسباب کشی ناگهانی همسایه‌ها که بر اساس تصمیم مادر بزرگ انجام می‌شود پایان می‌یابد و کلاریس به کارهای عادی زندگیش باز می‌گردد و تصمیم می‌گیرد که در انجمن فرهنگی شهر فعال شود. 

در رمان «سهم من» کشش نوجوانانۀ محبوبه،، نسبت به کارآموز داروخانۀ محله، باعث می‌شود که پس از خوردن کتک مفصل از برادرانش دیگر نتواند به دبیرستان برود و یا حتی از خانه خارج شود اوکه در خانواده‌ای به غایت متعصب بار آمده است، که تازه از قم به تهران آمده‌اند، خیلی زود به مردی داده می‌شود که نه می‌شناخته و نه دوست می‌داشته. چهل سال بعد علی رغم داشتن سه فرزند و چند نوه باز هم به ملاحظۀ فرزندان و عروس و دامادش از پیوستن به عشق دیرینش که بعد از سال هادوباره بازیافته است منع می‌شود. 

در رمان «عادت می‌کنیم» در حالیکه از زبان شخصیت دوم زن می‌شنویم که «عاشقی و ازدواج حماقت محض» است، باز آرزو شخصیت اصلی داستان را می‌بینیم که در بارۀ پیشنهاد مردی که دوست دارد و دوستش دارد به ملاحظۀ مادر و دخترش دودل است و در پایان در ابهامِ اصطلاحِ «عادت می‌کنیم»، باقی می‌مانیم و در نمی‌یابیم عادت می‌کنیم که به آرزو‌هایمان نرسیم و یا عادت می‌کنیم که زخم زبان‌ها و مخالفت‌های دیگران را جدی نگیریم و بدنبال تحقق آرزوی خود باشیم؟ 

اما آنجا که تحقق آرزو ناممکن جلوه می‌کند، راه دیگر، حاکم کردن خیال و رویا بر زندگیست. شهرزاد در این امر مهارت خاصی دارد. او، شخصیت اول و راوی رمان کوتاه «او را که دیدم زیبا شدم»، اثر شیوا ارسطویی است. این رمان در سال ۱۳۷۲ به چاپ رسیده است. شهرزاد مددکار داوطلبی است که در بیمارستان‌ها به مجروحان جنگی رسیدگی می‌کند. آرزویش زائیدن ماهنی، کودکیست که سالهاست در خیال در شکم دارد و منتظر پدر غائب این کودک است و شهرزاد مدام با او و با پدری حرف می‌زند که‌گاه بی‌شکل است و‌گاه به هیات جوانی موجی در می‌آید که شهرزاد ازاو پرستاری می‌کند و سر انجام می‌میرد. گوشه‌ای از این کتاب را می‌خوانیم: 

ماهنی اگر نطفه‌ات بسته می‌شد، اگر بدنیا می‌آمدی، روی دست‌هایم، توی بغلم، لخت لخت، با زبانم می‌شستمت. سرت را که حتماً شکل سر پدرت می‌شد، آرام می‌گرفتم توی مشتم. دستم را روی نرمی پوست سرت می‌کشیدم. چشم‌هایت درست مثل چشمهای پدرت می‌شد. می‌توانستم وقتی که او نیست به آن‌ها زل بزنم. با نفسم گرمت می‌کردم. بوی تنت را می‌بلعیدم. ماهنی، اگر نطفه‌ات بستنه می‌شد، هزار سال شیرت می‌دادم. آن قدر که با من یکی شوی و من با پدرت و تو با ما…. (ص ۱۶) 

حساب رمان «دالان بهشت»، نوشتۀ نازی صفوی، چاپ ۱۳۷۸ که تا ۱۳۸۷ به چاپ سی و یکم رسید، از همۀ آثاری که تا به حال به آن‌ها اشاره شد جداست. دالان بهشت رمانیست پرکشش و نویسنده با زبانی ساده و پیراسته هیچ برگی از داستان را بدون ماجرا و انتریگی تازه به پایان نمی‌برد و خواننده را یک نفس بدنبال ماجرا می‌دواند. شخصیت اول داستان زن جوانی به نام مهناز است، اما در واقع نقشش بیشتر بر جسته کردن قهرمان اصلی است که مردیست به نام محمد. بر سراسر داستان تفکر و اخلاقی حاکم است منبعث از سنت، مردسالاری و پدرسالاری. از‌‌ همان صفحۀ نخست داستان مهناز که راوی داستان نیز هست خود را «پشیمان، احمق، شرمنده و ناسپاس» می‌خواند و این سرکوفت‌ها را زمانی به خود روا می‌دارد که بعد از هشت سال جدایی، اولین خاطرخواه و اولین شوهرش را دیده است: «با‌‌ همان چهرۀ مردانه و معصوم، با‌‌ همان چشمان مهربان و گیرا، چشمهایی که حالا قدر مهربانی و گیراییش را می‌دانستم. چهره‌ای که آرزو می‌کردم تنها یکبار دیگر ببینمش.» 

در سراسر کتاب که فضایی سنتی و مذهبی بر آن حاکم است مهناز دختری سبکسر، زیبا، سطحی وبهانه گیرمعرفی می‌شود و ناز و عشوه‌های کوچک و نوجوانانه‌اش با رفتار جدی،‌گاه خشن،‌گاه مهربان وهمیشه منطقی و معلم وارِ محمد، پسر همسایه روبرو می‌شود که خواستگار مهناز است و او را به عقد خود در می‌آورد و با او در یک اطاق و یک تخت به مدت دو سال بسر می‌برد بی‌آنکه با وی نزدیکی کند چون به پدر و مادر عروس قول داده است تا قبل از عروسی با او همخوابه نشود. در یک کلام محمد یک جوانمرد مذهبی سنتی است که دوست دارد زنش تحصیل کند ولی کار در بیرون را برای زن جایز نمی‌داند. از خندیدن زن در کوچه و لباس یقه باز او در خانه خوشش نمی‌آید. بعد از دو سال از او جدا می‌شود ولی برای بد نام نشدن زن اعلام می‌کند که این جدایی خواست مهناز بوده است. در پایان، پس از هشت سال جدایی این دو بار دیگر به هم می‌پیوندند در حالیکه مهناز خود را عمیقاً توبه کار می‌داند و همچنان شیفتۀ محمد است ولی حالا عشق جسمانی را یک غریزه سطحی می‌داند و آنچه را اصل می‌پندارد آرامش عمیقی است که از کنار معشوق بودن حاصل می‌شود. حس این آرامش‌‌ همان و قدم نهادن در دالان بهشت ه‌مان. 

«بامدادخمار» اثر فتانۀ حاج سید جوادی، چاپ ۱۳۷۴، از نظر پر فروش و پر کشش بودن مشابه دالان بهشت است در این رمان هم باز شخصیت اول زنِ آن به نوعی خطاپیشه و پشیمان از کار در می‌آید. ولی بامداد خمار این تفاوت را دارد که تهور زنِ داستان را در بیان عشقش به مردی که از نظر طبقاتی بسیار فرودست‌تر از اوست نشان می‌دهد و ارادۀ او را در به کرسی نشاندن خواستش به خانوادۀ اشرافی خود به نمایش می‌گذارد. با این حال روند ماجرا‌ها حق را به تفکری می‌دهد که پرواز کبوتر را با کبوتر و همجنس را با همجنس جایز می‌شمارد. همچنین این واقعیتی است که در رمان بامداد خمار، زن شهروند و یا زنی که دغدغۀ به رسمیت شناساندن شهروندی خود را دارد بکلی غائب است. چنانکه احمد کریمی حکاک بدرستی برشمرده است: «نه مسئله استقلال مالی زن، نه مسائل حقوقی او از قبیل مهر و طلاق و حضانت، و نه مسئله بزرگ زنان ایران در آخرین دهه قرن بیستم- یعنی راه یابی به فضاهای اجتماعی و سیاسی که قرن‌ها در تیول مردان بوده است، هیچ یک از این‌ها یا ده‌ها و صد‌ها چالش خرد و کلانی که امروز رویاروی زن ایرانی است در رُمان بامداد خمار جایی ندارد». بامداد خمار داستان یک سودای فردی و یک مستی یک شبه است و به پشتوانۀ همین مستی است که نویسنده در توصیف حس و هیجان عاشقانه بسیار ملموس‌تر و غیر کلیشه‌ای‌تر از رمان‌های باصطلاح سطح بالا سخن می‌گوید و آنجا که از مو‌های جوان نجار یا شانه‌ها و رنگ پوستش حرف می‌زند و واژۀ خواستنی را برای مرد بیگانه بکار می‌برد شکی نیست که با حیای متعارف کلام، آن هم از سوی یک زن، فاصله می‌گیرد. 

در مجموع، علی رغم تنوع ماجرا‌ها و شگردهای بیانی و ساختاریِ متفاوتی که در این آثار مشاهده می‌شوند، یک نکتۀ مشترک در آن‌ها قابل بررسی است و آن نبودِ پل ارتباطی میان دنیا و ذهن شخصیت‌های زن با مردان است. بسیاری از داستان‌های کوتاه طاهره علوی این نا‌همزبانی را تجلی می‌دهد. برای نمونه در داستان «پایان خانم و آقای گول»، در مجموعه داستان «زن در باد» (۱۳۷۷)، زن و مردی در کنار هم راه می‌روند بی‌انکه با هم حرفی بزنند. کم کم یکی جلو‌تر از دیگری راه می‌رود، جمعیت آنهارا از هم دور می‌کند. مرد زن را گم می‌کند حتی نمی‌داند چگونه نشانش را از کسی بگیرد، نمی‌داند چه لباسی به تن داشت، به خود می‌گوید از مردم بپرسم بدنبال که هستم؟ دوستم، همسرم، خواهرم…..؟ و طبیعتاً این سه نقطه تمام ابهامی را که در مغز مرد متراکم شده است بیان می‌کند. 

این معنا را فروغ فرخزاد، با عبارت «چراغ‌های رابطه خاموشند» بیان می‌کند. بلقیس سلیمانی در «روز خرگوش» رمان کوتاهی که در سال ۱۳۹۰ منتشر شده، این واقعیت را با استعارۀ بازی کودکانۀ خرگوش و هویج بیان می‌کند که در مجلات کودکان ارائه می‌شود و کودک باید خرگوش را از هزارتویی آنچنان هدایت کند که به هویج که آن سر راه مارپیچی قرار دارد برسد. شخصیت زن داستان که در کش و واکشی عاطفی ـ عشقی گرفتار است اذعان می‌کند که هیچگاه نتوانسته است خرگوش را به هویج برساند. 

در آثار نویسندگان زن عملاً زنان و مردان از لابلای پرده‌ای ناپیدا و تنیده شده در تارو پود پیشداوری‌ها، باور‌ها، عادت‌ها وسوءظن‌های گفته و ناگفته با هم ارتباط برقرار می‌کنند و به هم عشق می‌ورزند. عشقی اغلب کدر، در پستو و گنگ. در هیچیک از این آثار بیانی چنین زلال، دانسته و آشکار از عشق و خوشبختی، آنطور که فروغ در «فتح باغ» نه توصیف، که فریاد می‌کند، نمی‌بینیم. 

سخن از پیوند سست دو نام

و هم آغوشی در اوراق کهنه یک دفتر نیست

سخن از گیسوی خوشبخت منست

با شقایق‌های سوخته بوسه تو

و صمیمیت تن‌هامان در طراری

و درخشیدن عریانیمان

مثل فلس ماهی‌ها در آب

سخن از زندگی نقره‌ای آوازیست

که سحرگاهان فواره کوچک می‌خواند

البته شاید بتوان ایراد گرفت که ایجاز شاعرانه در نثر کاربرد ندارد. ولی گمان من اینست که آن آزادی درونی که سر منشاء جوشش چشمه‌های احساس و پرسش و جستجو در بارۀ کم و کیف این احساس است هنوز در نثر ادبی زنانۀ ما به کمال وارد نشده است.

۵) هویت لرزان، هویت مطلوب؟ 

نکتۀ مشترک دیگر در این آثار پرسش در بارۀ هویت زنانه است. من کیستم؟ با آن منی که «او» می‌خواهد چه تفاوتی دارم؟ با تناقضات و امیال درونیم چگونه روبرو می‌شوم؟ 

بسیاری از شخصیت‌های زن در همهمۀ فرهنگی+ اساطیریِ تعریف زن و زنانگی سرگردانند. الگوی زن اثیری، زنی آسمانی، وهم آلود و حریرگونه بر فراز ذهن خلاق نویسندگان زن شبح وار در حرکت است و مدام به الگوی دیگری که زن لکاته نام گرفته است چنگ و دندان نشان می‌دهد. انگار در پس ذهن هر زنی تصویر مه آلودی از یک «زن مطلوب» تاب می‌خورد. در رمان «انگار گفته بودی لیلی» اثر سپیده شاملو (که در سال۱۳۷۹چاپ و تا سال ۱۳۹۰ سیزده با ر تجدید چاپ شده است) کشاکش با این زن مطلوب بخوبی بیان شده است که «انگار» زن مورد تحسین و ستایش شوهر شراره، شخصیت اصلی داستان، بوده است. شوهری که سال‌ها پس از مرگش که ناگهان در اثر انفجار بمبی در خانۀ همسایه روی می‌دهد، مورد خطاب زنش قرار می‌گیرد. او در این گفتگوی درونی با مرد غایب روند این کشاکش را بیان می‌کند. روندی پر تکاپو که از درونش زنی نه چندان خوشبخت ولی متکی به خود سر بر می‌آورد و افقی را نشان می‌دهد که شبح آن زن مطلوبِ فرضی کم رنگ می‌شود.

اما فشار حضورِ فرضیِ این الگو‌گاه بقدریست که منجر به جنون و دوگانگی شخصیت می‌شود. این امر در رمان کوتاه «احتمالاً گم شده‌ام»، اثر سارا سالار، به شایستگی تصویر شده است. شخصیت اصلی داستان، چندان در طلب یکی شدن با «من آرمانی» است که راه را گم می‌کند. این منِ دیگرِ خیالی که گندم نام دارد شخصیتی است آزاد و بی‌رودر بایستی که نمی‌ترسد و ازحقش دفاع می‌کند و مطلوب و محبوب مردیست که او دوست دارد. 
در رمان «روز خرگوش»، اثر بلقیس سلیمانی نیز با دوشخصیت روبرو می‌شویم که حدوداً کپی یکدیگرند و ماجرا‌های یکسانی را تجربه می‌کنند: آذین و آزیتا گویا دو دختر دوقلو هستند که مادرشان درست نمی‌تواند از هم تمیزشان دهد. در واقع آزیتا منِ دیگرِ آذین است که با موجودی موهوم به نام انباردار در مجادله‌ای درونی است. انباردار می‌تواند استعاره‌ای از وجدان ناظر یا ناظم او باشد که مدام مچ می‌گیرد و یا تصحیح می‌کند. 
کم نیستند آثاری که شخصیت‌های دو پاره یا دوگانۀ زنانه را به تصویر می‌کشند. رمان «رویای تبت» اثر فریبا وفی از این جمله است.
۶) پرسناژ‌های غائب
تا آنجا که من جستجو کرده‌ام، پرسناژ‌های آثار زنان، از بوتۀ مشاهدات، حسیات و تجربه‌های عاطفیِ نویسنده سر برکشیده، با تخیل او آمیخته و ورزیده شده‌اند. از همین رو پرسناژهایی هستند در دیدرس و دسترس نویسنده. بنابر این ما در این داستان‌ها از زنانی که مستقیماً با قدرت سیاسی گره خورده‌اند، قتل، دزدی و یا شکنجه کرده‌اند اثری نمی‌بینیم. نویسندگان زن ما یا این ضرورت را احساس نکرده‌اند و یا نتوانسته‌اند عنان تخیل را‌‌ رها کنند و نتیجه را با کاری مستند بیامیزند و شخصیت‌هایی مجرم بسازند. 
زنانی نیز هستندکه شاید در دیدرس نویسنده باشند ولی لایه‌های حجب و حجاب مانع از حضورشان در متن داستان‌ها هستند. در واقع گذار زنان عاشق و شوریده با تنی پر خواهش یا سیراب به داستان‌های نویسندگان زن نمی‌افتد. بنظر می‌رسد که عشق غیر قراردادی و غیر عرفانی که روابط جنسی را نیز در بر می‌گیرد در آن سوی خط قرمزی قرار می‌گیرد که نویسندگان زن اغلب به آن بی‌اعتنا هستند. با این حال در رمان «خانم نویسنده»، اثر طاهره علوی (۱۳۸۴) با صحنۀ همآغوشی یک زن و شوهرروبرو می‌شویم که با طنزی روده بر کننده توصیف شده است وشاید همین طنز است که به نویسنده اجازه داده است به این محدوده وارد شود. 
زنان خوشبخت نیز در میان شخصیت‌های زن این نویسندگان دیده نمی‌شوند و می‌توان بر این گذاره ایراد گرفت که ادبیات پهنۀ نمایش خوشبختی نیست. اگر این فرض را بپذیریم، می‌بینیم که ناکامی و ناخرسندی به درجات گوناگون در کارنامۀ تقریباً همۀ پرسناژ‌های زن عنصری مشترک است. به دو قطعه از کتاب «طوبا و معنای شب» و «سهم من» دقت می‌کنیم: 
«خانه دارد روی هم می‌رمبد. او- طوبا- بالاخره بعد از شصت هفتاد سال می‌خواهد حقیقت را بفهمد. حقیقت چیست، چرا او باید از خانه محافظت کند، چرا نباید بتواند همینطور که در جوانی آرزو داشت در کوه و دشت بدنبال حقیقت راه بیفتد، چرا او را وادار کرده‌اند که در یک چهار دیواری بماند و حالا چرا بخاطر این امر از او متنفرند. آقا چرا هیچگاه حقیقت را به او نگفته است چرا او را در حلقۀ اسرار وارد نکرده است. جوان‌ها چه می‌گویند چه می‌خواهند، چرا بسرشان زده است. طوبا چگونه می‌تواند حقیقت را بفهمد، چه باید بکند تا آقا حقیقت را به او بگوید. همیشه از بچگی می‌خواسته است عیسایی را بدنیا بیاورد، اما دوبار شوهر کرده بدون آنکه بداند چرا شوهر کرده، بچه دار شده بدون آنکه بداند چرا بچه دار شده. تمام سال‌های جوانیش را وقف کرده تا بچه‌ها را بزرگ کندبی انکه بداند چرا باید این کار‌ها را بکند. می‌خواسته است برود دنبال خدا، همیشه می‌خواسته حقیقت را بفهمد، اما حتی برای او آنقدر فرصت باقی نگذاشتند تا حقیقت را حداقل در حدود کتابهایی که از پدرش ارث برده بود درک کندبعد اجسادی را بگردنش گذاشته‌اند، جسد اول را این همه سال بدوش کشیده، بار‌ها در مسجد و روضه خوانی برای او گریه کرده است، حریم خانه را حفظ کرده، نگذاشته چشم نامحرمی به این مجموعه بیفتد. دیگر رویای جستجوی خود را و خدا را واگذاشته بود تا بتواند در این چرخ کوچکی که تقدیر زندگیش بود همانند خر عصاری بچرخد تا دور مقدورش تمام شود. حالا این دومی (جسد) را بدوشش گذاشته‌اند و آن‌ها که او را بگردنش گذاشته‌اند همگی از خانه در رفته‌اند. مگر یک پیرزن لچک به سر چقدرتوان دارد که چنین بار امانتی را به دوش بکشد». (ص ۳۷۸) 
در واپسین صفحۀ رمتن «سهم من» اثر پرینوش صنیعی، محبوبه پرسناژ اصلی داستان در تأملی تلخ زندگی خود را چنین می‌نگرد: 
«اغلب فکر می‌کنم واقعاً سهم من از زندگی چی بود؟ آیا اصلاً سهم مشخص و مستقلی داشتم؟ یا جزیی بودم از سهم مردان زندگیم که برای رویا‌ها، ایدآل‌ها یا هدفهاشون، هرکدام به نوعی مرا به قربانگاه بردند، برای حفظ آبروی پدر و برادرانم من باید قربانی می‌شدم، بهای خواستهه و ایده الهای شوهرم، قهرمان بازی‌ها و وظائف میهنی پسرانم را من پرداختم. اصلاً من کی بودم؟ هممر یک خرابکار، یک خائن وطنفروش؟ مادر یک مافق؟ زن یک قهرمان مبارزه در راه آزادی؟ یا مادر فداکار و از جان گذشتۀ یک رزمندۀ آزاده؟ چند بار در زندگی منو به اوج بردند و بعد با سر به زمین زدند در صورتی که هیچکدوم حق من نبود. من رو نه به دلیل شایستگی‌ها و تواناییهای خودم بالا بردند و نه سقوط هام محصول اشتباهات خودم بود. انگار هرگز من وجود نداشتم، حقی نداشتمکی ببرای خودم زندگی کردم؟ کی برای خودم کار کردم؟ کی حق انتخاب و تصمیم گیری داشتم کی از من پرسیدند تو چی می‌خوای؟» (ص ۵۲۲) 
اما ناگفته می‌دانیم که این ناخرسندی‌ها که با صمیمیتی دردآلود نامیده و بیان شده‌اند، ثمرۀ ذهنی پرسنده و جستجوگر‌اند پس نشانۀ عدم پذیرش وضعیت موجودند. و این پیام داستان‌های زنان است و از همین روست که سخن فرزانۀ میلانی سنجیده و درست بنظر می‌رسد هنگامی که می‌گوید، در انقلاب سومی که در ایران در جریان است، یعنی انقلاب زنان، زنان نویسنده نقشی پیشتاز بازی کرده‌اند. 
زنان نویسنده در لابلای برگ‌های آثار خود پیچیدگی‌ها، پرسش‌ها و چالش‌هایی را بیان کرده‌اند که زنان با آن‌ها روبرو هستند. و اگر این آثار را پهلو به پهلوکنار هم بگذاریم چهل تکه‌ای رنگین و جاندار از تیپ‌ها و موقعیت‌های وجودیِ زنانه بدست می‌آوریم که همچون پردۀ نقاشیِ مواجی گوشه‌های مختلف زندگی زنان را نشان می‌دهد و هر زنی خود را در بخشی و تابی از آن باز می‌شناسد.

دیدگاهتان را بنویسید