این نامه ای است که جان اشتاین بک در جواب نامه یک نویسنده جوان نوشته است، البته در صحت و سقم نامه کمی تردید دارم اما چون متواتر است من هم ترجمه کردم و متن نامه با زندگی خود جان اشتاین بک هم تطبیق دارد. خلاصه اگر هم احیانا نامه اصیل نبود، باز هم توصیه های متن نامه بسیار جالب هستند و خواندن نامه را قویا توصیه میکنم. عین متن انگلیسی را هم در بین پیوندهای پایان متن گذاشتم و چند لینک در مورد جان اشتاین بک هم به پایان متن اضافه کردم.
تا جایی که خاطرم هست این نامه برای اولین بار است به فارسی ترجمه می شود.
توصیه های جان اشتاین بک برای نویسندگان جوان(۱۹۶۳)
مترجم: امین حسینیون
نویسنده عزیز:
گرچه باید هزار سالی از وقتی که سر کلاس داستاننویسی در استانفورد نشستم گذشته باشد، تجربه اش را واضح به یاد میآورم. چشمانم میدرخشید و مغزم باد داشت و آماده بودم فرمول رمزی نوشتن داستان کوتاههای خوب را جذب کنم، [یا] حتی داستان کوتاههای محشر. این توهم خیلی زود زدوده شد. به ما گفتند تنها راه نوشتن داستان کوتاه خوب، نوشتن داستان کوتاه خوب است. فقط بعد از نوشته شدن میشود تجزیهاش کرد تا فهمید چطور انجام شده. به ما اینطور گفتند که این سخت ترین فرم است، به این دلیل که داستان کوتاههای محشر دنیا خیلی کم هستند.
قانون بنیادین ساده و دلشکنی به ما دادند. داستان باید چیزی از نویسنده به خواننده برساند تا تاثیرگذار باشد، و قدرت ارائهی آن [چیز]، معیار عالی بودنش بود. بیرون از آن، هیچ قانونی نبود. داستان میتوانست دربارهی هرچیزی باشد و هر وسیلهای را به کار برد و هر تکنیکی – تا هرجا که تاثیرگذار باشد. گویا تیتر فرعی این قانون [این است] که نویسنده لازم است بداند چه میخواسته بگوید، خلاصه، حرف دهنش را بفهمد. یک تمرین این بود که سعی کنیم گوشت داستانمان را تا یک جمله کم کنیم، چون فقط آنوقت میشد انقدر خوب دانستش که تا سه یا شش یا ده هزار کلمه بزرگش کرد.
فرمول جادویی، فوت کوزهگری، اینطور فراموش شدند. ما را بدون این چیزها، اول راه تنها و متروکهی نویسندگی گذاشتند. و گویا ما داستانهای فاجعهآمیز بدی تحویل دادیم. اگر من توقع داشتم [همان موقع] در اوج فوقالعادگی کشف شوم؛ نمرههایی که به تلاشهایم دادند توهمم را از بین برد. و اگر حس کردم ناعادلانه نقد شدهام؛ قضاوتهای ناشران در سالهای بسیار بعد از آن، طرف معلمم را گرفت نه مرا. نمرات پایین داستانهای کالج در برگههای رد [داستان] منعکس میشدند، در صدها برگهی رد.
به نظر نادرست میرسید. میتوانستم داستان خوب را بخوانم و حتی بفهمم چطور انجام شده. پس چرا خودم نمیتوانستم همان کار را بکنم؟ خب، نمیتوانستم، و شاید به خاطر این است که هیچ دو داستانی قدرت عین هم بودن ندارند. در طول سالیان داستانهای بسیاری نوشتم و هنوز نمیدانم چطور باید سراغش بروم جز اینکه بنویسم و بختم را امتحان کنم.
اگر جادویی در داستاننویسی هست، و من معتقدم که هست، هیچکس تاحالا نتوانسته به یک نسخه کوچکش کند که کسی بتواند به دیگری بدهد. فرمول ظاهرا در نیاز دردناک نویسنده به رساندن چیزی که حس میکند مهم است، خوابیده. اگر نویسنده آن نیاز را داشته باشد، شاید گاهی – که اصلا همیشگی نیست – راه انجامش را پیدا کند. باید آن فوقالعادگی را که داستان خوب را میسازد درک کرد و اشتباهاتی که داستان بد را میسازند. زیرا داستان بد صرفا یک داستان ناموثر است.
قضاوت دربارهی داستان بعد از نوشته شدنش چندان سخت نیست، ولی بعد از این همه سال، هنوز شروع یک داستان تا حد مرگ میترساندم. تا اینجا پیش میروم که بگویم نویسندهای که نمیترسد ناآگاهی شادی دارد از شکوه دوردست و جذاب رسانهی داستان.
آخرین نصیحتی که بهم شد یادم هست. زمان سرخوشی مهیج و پرمایهی دههی ۲۰ بود، و من میرفتم به جهان بیرون تا سعی کنم نویسنده باشم.
خانم معلمم من گفت:”خیلی زیاد طول میکشه، تو هم پول نداری. شاید بهتر شه اگه بتونی بری اروپا”
پرسیدم: “چرا؟”
“چون تو اروپا فقر بدشانسیه، ولی تو آمریکا شرمآور. من نمیدونم تو میتونی خجالت فقیر بودنو تحمل کنی یا نه.”
خیلی طول نکشید که رکود آمد.بعد همه فقیر بودند و دیگر خجالت نداشت. پس من هیچوقت نمیدانم که میتوانستم تحمل کنم یا نه. ولی قطعا معلمم دربارهی یک چیز راست گفت. خیلی طول کشید ـ خیلی زیاد. و هنوز هم ادامه دارد، و هیچ وقت سادهتر نشد.
او به من گفته بود نمیشود.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.