خواب و خاموشی

خواب و خاموشی
(قصۀ سهراب و نوشدارو، به یاد رفتگان و دوستداران، غروب آفتاب)
شاهرخ مسکوب
http://www.mediafire.com/?3n3byel7qrx1xto
حالا تو هم به سنگینی این کوه خوابیده ای. در خواب و خاموشی با کوه و زمستان و در عدم با تمامی ِ هستی یکی شده ای. تقلای من بی ثمر است، این خواب عمیق را نمی توان آشفت. تو به ندای من جوابی نمی دهی. کوه نیستی که اگر اسم تو را فریاد کنم دست کم صدا

ی خودم را باز بشنوم. تو مرگ ِ کوهی، صدا را نمی گیری و انعکاس آن را باز نمی گردانی، یعنی که “از این دو راهه منزل” گذشته ایم و دیگر نمی توانیم به هم برسیم، از هم بریده شده ایم. من از کوه و دوستان کوهی جدا مانده ام. آدمیزاد یک بار به دنیا می آید اما در هر جدایی یک بار تازه می میرد. مرگ دردی ست که درمانش را با خود دارد، چون وقتی برسد دیگر دردی نمی ماند تا درمانی بخواهد. اما جدایی”دردی ست غیر ِ مردن، کان را دوا نباشد-پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن”…
به یاد رفتگان و دوستداران از کتاب خواب و خاموشی)

دیدگاهتان را بنویسید