روبه روى مصلاى چالوس، سر سه راه تهران، جایى که مسافران از سوارى هاى تهران – نوشهر یا تهران – تنکابن پیاده مى شدند، چشم به راه ایستاده بودم. مسافربرهاى دیگرى هم بودند و همگى با هم داد مى زدیم: «دربست.» و نوعى همسرایى ناخواسته شکل مى گرفت.
دخترانى که در پارک سى سنگان خوابیدند
روبه روى مصلاى چالوس، سر سه راه تهران، جایى که مسافران از سوارى هاى تهران – نوشهر یا تهران – تنکابن پیاده مى شدند، چشم به راه ایستاده بودم. مسافربرهاى دیگرى هم بودند و همگى با هم داد مى زدیم: «دربست.» و نوعى همسرایى ناخواسته شکل مى گرفت.
پدرم همیشه مى گفت: «انگور مازندران کشمش نمى شود.» بعد از آن که لیسانسم را گرفتم و بیکار شدم، بیشتر از گذشته به این مَثل علاقمند شد. آن روز پس از پیاده شدن چهار دختر از سمند زرد رنگ، تصمیم گرفتم از انگور مازندران کشمش بسازم. شتابان، بار و بنه شان را ریختم توى صندوق پراید و آنچه را در صندوق جا نشد گذاشتم روى باربند. فصل تعطیلات نبود که از در و دیوار مسافر ببارد، پس بایستى سوارشان مى کردم. امان ندادم مسافربرهاى دیگر نزدیک شوند. علاوه بر نیاز به پول و عزم کار و کاسبى، سوار کردن چهار دختر هم لطف خاص خود را داشت.
بعد از آنکه کلى حرف هاى بى ربط زدند، فهمیدم مقصدشان پارک جنگلى سى سنگان است. هر چهار نفر زیبا بودند، اما یکى از آن چهار نفر همه ى آن چیزى بود که من از دختران انتظار دارم؛ ترد و شکننده مى نمود، باریک اندام بود و قد متوسطى داشت، پوستش شفاف و کمى هم گشاده دل. لب هایش دو خط نازک بود و گونه هایش که دیگر بماند. به قولى برازندة تخت خواب! چند بار از آینه نگاهش کردم. اخم و لبخندى ملایم، توأمان در چهره اش بود.
به سوى جاده ى کمربندى راندم. از شهر که دور شدیم، آن سه نفرى که بر صندلى عقب بودند، با جیغ هاى گوشخراش، آهنگى را که از ضبط ماشینم پخش مى شد همخوانى کردند.
چشماى منتظر به پیچ جاده دلهره هاى دل پاک و ساده پنجره ى باز و غروب پاییز نم نم بارون تو خیابون خیس گاهى که از زیر درختان سر به هم کشیده و تونل مانند رد مى شدیم، غریوشان بلند مى شد و دستشان را از پنجره بیرون مى بردند و گاهى تا نیم تنه بیرون مى رفتند. آنى که کنار من بر صندلى پیشین نشسته بود هم پس از کمى سکوت غیر عادى، به جمع دوستانش پیوست و هیاهو کرد. چند بار ازش پرسیدم: «تو چرا نمى رقصى خوشگله؟» زیرچشمى نگاهم کرد و زبانش را درآورد و چیزى نگفت تا آن که ناگهان با عربده اى به بزم دوستانش پیوست.
کرایه را دادند و گفتند که فردا ساعت چهار بعدازظهر به دنبال شان بروم. آنکه برازنده ى تختخواب بود گفت: «ساعت چهار. وقتى هم آمدى، دوباره توى آینه این جورى بهم زل نزن. بدم مى آد. خجالت بکش. آشغال، هرزه . . . ساعت چهار بیا. باى بیِبى . . .» از حرف هایش کمى ناراحت شدم، اما نه آن اندازه که لازم باشد کولى بازى در بیاورم. با وجود این، اسکناس ها را پرت کردم به سوى ساک هایى که روى هم چیده بودند و گفتم: «من براى راحتى شما هر کارى کردم. خطر بازداشت و توقیف ماشین را به جان خریدم و گذاشتم برقصید و جیغ و داد کنید. حالا آشغال و هرزه شدم؟»
حرفم که تمام شد، جلو آمد و چهره اش را به چهرهام نزدیک کرد و گفت: «کلهّ ماهى ت تو حلقم!» گفتم: «توهین قومى قبیله اى نکن. اتفاقا ما شمالى ها گوشت ماهى را مى خوریم و کلهّ اش را مى فرستیم براى شما. آره…!» گفت: «مى گم کله ماهى ت تو حلقم. یعنى کلهّ ى ماهى ت تو حلقم. فقط آن قدر فشار نده که خفه بشم. هر وقت دیدى دارم بالا مى آرم، بکش بیرون . . . ماهى ت رو بکش بیرون . . . باشه؟ خواهش مى کنم . . . نذار بالا بیارم گُلم . . .» دوستانش هم هرهر و کرکرکُنان دورم را گرفتند و خواهش کردند که خفه اش نکن و کله ماهى ت را از حلقش بکش بیرون، اما آنکه بر صندلى پیشین نشسته بود، اشک ریخت و دمپاى شلوارم را گرفت و گفت: «ببین به پات افتاده م . . . ببین. خفه اش نکن. جون مادرت . . .» سه دختر دیگر به زحمت دو دستش را از پاچه شلوارم جدا کردند و به چادر بردندش.
به خانه که رسیدم نزدیک ظهر بود. دراز کشیدم و بیرون نرفتم. چند بار وسوسه شدم که سرى به دخترها بزنم. وقتى سخنان و رفتارش را به یاد مى آوردم، تحریک مى شدم. «هر وقت دیدى دارم بالا مى آرم، بکش بیرون . . . ماهى ت رو بکش بیرون . . . باشه؟ خواهش مى کنم . . . نذار بالا بیارم گلم . . .»
فرداى آن روز دو ساعت پیش از زمان قرارمان به سوى پارک راندم. هوا مه آلود بود و باران نمه نمه مى بارید. پارک خلوت بود و اندک مسافران هم به چادرهاى شان خزیده بودند. به زیر درختان انبوه که رسیدم، مجبور شدم نور بالا را روشن کنم تا به دست انداز نیفتم. از هر کدام از خیابان هاى پارک که مى رفتم، نمى رسیدم. گم شان کرده بودم، اما مى دانستم که در همین نزدیکى اند. دستشویى ویران انتهاى پارک را نشان کرده بودم و یادم بود که صد مترى آن سوتر پیاده شان کرده ام. ماشین را کنار دستشویى پارک کردم و دنبال شان گشتم. از میله ى سیم هاى خاردارى که پارک را از جنگل جدا مى کرد بالا رفتم و هر چه چشم چرخاندم، همه جا مه بود و بخار پررنگ آب دریاى خزر. جز درختان و بوته هاى نزدیک به خودم چیزى ندیدم.
به سختى از میله پایین آمدم تا به سمت ماشین بروم. همین که سرم را برگرداندم تا راه آمده را بازگردم، صورت یکى از دخترها به صورتم خورد. پشت سرم ایستاده بود! ترسیدم و جیغى کوتاه کشیدم و پایم به ریشه ى برآمده ى درخت توسکایى گیر کرد و افتادم. همانى بود که دیروز به دست و پایم افتاده بود و مى گفت ماهى ت را از حلقش بکش بیرون و خفه اش نکن! گفتم: «چرا مثل جن ظاهر شدى؟» حرفى نزد. هنوز هُرم نفس هایش روى صورتم بود. چشمانش کوچک تر و بى رمق شده بود و خسته به نظر مى رسید. زبانش را درآورد و نشان داد و خندید. دستم را به سویش دراز کردم. گرفت و از زمین برخاستم. انگار خون در رگ هایش خشکیده بود.
دنبالش رفتم. دیدم دو دختر دیگر کنار ساک ها شان ایستاده اند. جایشان را عوض کرده بودند و چادر را هم جمع کرده بودند.
تقریباً دویست متر از جایى که من بساط چادر را براى شان علم کرده بودم، فاصله داشتند. بار و بنهشان را آماده کرده بودند و با دیدن من هر کدام ساک و وسیله اى برداشتند و قهقهه زنان به سویم آمدند.
– چرا دیر کردى جمال؟
– جمال کیه؟ من جمال نیستم.
– حالا کمال! چه فرقى مى کنه آخه!
– چقدر زود آماده شدید؟
– به عشق تو جمال!
خنده هاى شان داشت عصبى ام مى کرد. همگى خسته بودند و انگار جاى چشمان شان در حدقه تغییر کرده بود. پیوسته حرف مى زدند. منتظر بودم تا آن که زیباتر بود هم بیاید و راه بیفتیم. دوست داشتم یک بار دیگر به چشمانم زل بزند و بگوید: «ماهى ت تو حلقم. فقط خفه ام نکن. زود بکش بیرون . . .» اگر مى گفت، تا پایانه ى سوارى هاى چالوس که هیچ، تا در خانه هاى شان به رایگان مى رساندم شان.
دو بار شمردمشان. سه نفر بودند! ساک هاى شان را برداشتند و ساکى هم به دست من دادند. حدس زدم آن زیبارو به دستشویى یا جایى رفته و راهش را گم کرده است. گفتم: «به شما هم مى شه گفت دوست! اگه گمش کردید، بگید بگردیم پیداش کنیم. حتماً داخل پارکه. نمى شه بریم و ولش کنیم به امان خدا»
دخترها این بار از فرط خنده روى بوته ها غلتیدند. دراز کشیدند و هرهر خندیدند و در حالى که روى زمین افتاده بودند، با آن چشمان ورپُلغیده شان نگاهم مى کردند. سپس، یکى یکى بلند شدند و خود را تکاندند. یکى شان آینه و برق لبش را بیرون آورد و لبانش را برق انداخت و به هم مالید. روبه رویم ایستاد و پرسید: «ناز شدم نه؟ اینجا این قدر شرجیه که برق لبم خوب کار نمى کنه . . . با توام جمال!» به سوى ماشین حرکت کردم. دخترها هم پشت سرم. نشستم و آنها هم یکى یکى نشستند و ساک هاى شان را گذاشتند زیر و روى صندلى جلو. گفتم حرکت نمى کنیم تا دوست تان هم بیاید.
– باور کن خوردیمش. شرط رو باخت و ما هم خوردیمش. چرا باور نمى کنى! مى خواست نبازه. به زور که نخوردیمش
– تا دوست تان نیاد، حرکت نمى کنیم.
– خب، پس بمون تا بیاد
دخترها حرفى نزدند. گاهى، در حد چند ثانیه، چُرت کوتاهى مى زدند و دوباره مى خندیدند و دوباره چرت مى زدند. از آینه نگاهشان مى کردم. خسته بودند و رنگ از رخسارشان پریده بود. انگار دوست داشتند بخوابند، اما نمى توانستند. مویرگ هاى شان برآماسیده بود و صورت شان پیرتر از دیروز شده بود. باران تندتر شد و بر شیشه ى ماشین ضرب گرفت. با خودم گفتم چه خریتى. روشن کن برو الاغ. حتماً دعواى شان شده و او هم قهر کرده و رفته است دیگر.
دخترها دیگر نمى خندیدند. دوباره از آینه نگاه شان کردم؛ دیدم فقط دو نفرشان چرت مى زنند و یکى شان، همان که زبانش را در مى آورد، دارد نگاهم مى کند. خیره شده بود و پلک نمى زد. کمى نگاه مان در هم گره خورد. زبانش را درآورد و ژست لیسیدن به خود گرفت. آرام آرام سرش را پیش آورد. از آینه چشم برداشتم و برگشتم. دستانش را روى صندلى گذاشته بود و پیش تر آمده بود. چهره به چهره شدیم. یک آن چنان از رفتارش ترسیدم که خواستم در را باز کنم و بگریزم اما سرش را به بناگوشم آورد و خیسى زبانش را روى لاله ى گوشم حس کردم. آرام گفت: «حرکت کن. خواهش مى کنم.» حس کردم اتفاقى افتاده است. این همه خستگى و رنگ پریدگى . . . از اینکه پشت سرم نشسته بود احساس ناامنى کردم.
در را باز کردم و بیرون آمدم. او هم پیاده شد. زیر باران ایستادم. دستم را گرفت. دور و برم را نگاه کردم، پرنده پر نمى زد. غم سرقت ماشین اگر نبود، حتماً مى گریختم. ترسیدم بنشیند پشت فرمان و من یک سال دیگر قسط پراید بدهم. دستم را فشرد و آرام به دنبال خود کشاند. مانند جادوشدگان به دنبالش راه افتادم. به سمت دستشویى رفتیم. وارد شدیم و در را بست. دو غرفه از سه غرفه ى دستشویى باز بود و کاسه هاى توالت پر از شاخ و برگ درختان بود و از کناره هاى کاسه ها تا سقف خزه بسته بود. به در غرفه اى که بسته شده بود اشاره کرد و خندید.
– بازش کن.
– چرا؟ مگه من چکار کردم! خودت بازش کن.
از جیبش یک پیپ شیشه اى بیرون آورد و فندک اتمى را زیر شیشه گرفت. دود در محفظه ى شیشه جمع شد و چرخید و چرخید. دود را به دهان برد و حبس کرد و بیرون داد. سپس دستم را گرفت و به سمت در بسته برد. با دست من به در فشار آورد. در کمى باز شد و بازتر شد و بازتر . . .
گنگ و منگ شده بودم. جسدى پاره پاره در کنار کاسة توالت افتاده بود. در همان یک نگاه، گونه ها و زنخدان آن زیبارو را تشخیص دادم. چند ثانیه طول کشید تا توانستم فریادى بکشم. او در طول همان چند ثانیه بارها باعصبانیت گفت: «حالا باور مى کنى؟»
از مجموعه داستان های کوتاه « بختک»
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.