دختری که در کابل به فروش می رود

 افغانستان جزء فقیرترین کشورهای جهان است و من شنیده ام که این موضوع حقیقت دارد. آنجا خانواده هایی هستند که بچه های خود را می فروشند. 








 خالد حسینی نویسنده افغانی الاصل ساکن آمریکا بعد از نوشتن کتابهایی مثل «بادبادک باز» در سال 2002، «هزاران خورشید درخشان » در سال 2007 و اخیراً رمان «و کوهها طنین انداختند» به شهرت جهانی رسید. داستان اخیر حسینی زندگی یک خواهر و برادر را روایت می کند که این احساس را در شما ایجاد می کند که به جای خوابیدن روی زانوی مادربزرگ برای شنیدن، کتابهای او را بخوانید. 



خالد حسینی اخیراً با استفاده از درآمدهای حاصل از فروش کتابهایش موسسه خیریه ای به نام خودش تاسیس کرده است که در همکاری با سازمان ملل متحد به افراد فقیر در افغانستان کمک می کند. به این بهانه روزنامه گاردین مصاحبه ای با حسینی انجام داده است که گزیده آن را در زیر می خوانید: 

داستان گویی چقدر در زندگی شخصی شما تاثیر دارد و اصلاً نوشتن داستان چه نقشی در زندگی شما داشته است؟ 
من همیشه برای بچه های خودم داستان می گویم. آنها 11 و 13 ساله هستند ولی همیشه سعی می کنم برای ارتباط برقرار کردن با آنها از داستان استفاده کنم. وقتی داستان را برای آنها سریالی تعریف می کنم حتی برای مسواک زدن هم که خیلی از آن بدشان می آید، اعتراضی ندارند. من داستان گویی را از پدربزرگ و مادربزرگم به ارث بردم. بهتر است بدانید صفحات ابتدایی رمان آخر از داستانهای پدربزرگ برداشته شده است. البته آن روزها اشتهای مردم برای داستان شنیدن خیلی بیشتر از امروز بود. 

چه زمان خانواده شما به آمریکا مهاجرت کردند و تصمیم گرفتن افغانستان را ترک کنند؟ 
در سال 1967 ما کابل را ترک کردیم چون پدرم در پاریس دیپلمات بود. بعد از حمله شوروی ما به آمریکا پناهنده شدیم که سال 1980 بود. من 15 سال داشتم و روزهای سختی داشتیم چون خانواده من کسانی نبودند که با منابع خیریه زندگی کنند. پدرم در یک آموزشگاه رانندگی کار پیدا کرد و مادرم نیز کار می کرد. البته بعد وضع بهتر شد. 

و شما دکتر شدید؟ به نظرتان با این شغل نویسندگی کمی از دنیای پزشکی دور نشدید؟ 
من البته در همان ابتدا به خاطر درآمد مالی وارد این رشته شدم. خوب پزشکی شغل مهمی است ولی در خون من نوشتن وجود داشت و تا آخر عمر نمی توانستم دکتر بمانم. باید می نوشتم. 

فکر می کردید اولین رمانتان یعنی بادبادک باز این قدر محبوبیت پیدا کند. فکر می کردید بادبادکتان اینقدر بالا رود؟ 
بعد از انتشار تا یکسال هیچ اتفاق خاصی رخ نداد و من خیلی امید نداشتم. به دوستانم هرجا که می نشستم می گفتم داستانم را بخوانند. حتی در مسافرتها به اطرافیان خواندن این کتاب را پیشنهاد می دادم. خلاصه هرجا که بود تبلیغش را می کردم و حالا فکر می کنم هنوز خیلی ها در آمریکا بادباک باز را نمی شناسند. 

در کابل بادبادک بازی هم می کردید؟ 
بله همیشه یکی از سرگرمی های محبوب من بود. خیلی لذت داشت. بعد از مدرسه و روزهای تعطیل یکی از اولین بازی های بچه ها محسوب می شد. آن موقع تلویزیون نبود و بادباک تنها تصویری بود که در ذهن کودکی من نقش بسته است. 

به طور کلی معایب و مزایای نوشتن درباره افغانستان از کالیفرنیا را چگونه ارزیابی می کنید؟ 
من از سالهای 1970 به بعد در افغانستان زندگی نکردم و بیشتر در نوشته هایم از تخیل و حافظه ام استفاده می کنم. این نوع نوشتن از یک مکان امن و آرام و مرفه درباره کسانی که در سختی و مشکلات زندگی می کنند خیلی ساده هم نیست. کمی درباره خیریه خالد حسینی توضیح دهید. این موسسه خیریه هدفش کمک به زنان، کودکان و سالخوردگان در حاشیه مانده کشور افغانستان است. ما کارهای متفاوتی انجام می دهیم که می توان از جمله آن به ایجاد شغل برای زنان، ساخت مسکن برای آوارگان و کمک به کودکان برای آموزش و مسائل دیگر اشاره کرد. 

می توان پیش بینی کرد آینده افغانستان چگونه آینده ای خواهد بود؟ 
من با تردید پیش بینی می کنم. با وجود خروج نیروهای ناتو و آمریکا سالهای آینده سالهای اضطراب و بلاتکلیفی برای مردم افغانستان است. بعضی فکر می کنند دوباره جنگ داخلی رخ می دهد و بعضی به آینده این کشور امیدوار هستند که من هم جزء همین دسته هستم. انتخابات اخیر افغانستان این جرات را به من داده است که بگویم آینده این کشور آینده ای درخشان خواهد بود. 

رمان اخیر شما داستان جدایی خواهر و برادر است که دختر در شهر کابل به فروش می رود. گفته بودید که این کتاب را با الهام از خبرهای منتشر شده در روزنامه ها نوشتید. آیا چنین اتفاقاتی در افغانستان رخ می دهد؟ 
به هر حال افغانستان جزء فقیرترین کشورهای جهان است و من شنیده ام که این موضوع حقیقت دارد. آنجا خانواده هایی هستند که بچه های خود را می فروشند. 

کتابهای شما قالب محکم و خوش ساخت هستند. آیا ساختار به سادگی به دست می آید؟ 
ساختار همیشه سخت ترین تصمیم محسوب می شود و فاکتور تعیین کننده در داستان است. داستانهای من هیچ وقت جایی نمی روند که انتظارش را داشته باشم. همیشه مثل یک درخت بلوط داستان یک تنه عظیم دارد که هزارتا شاخه اطرافش رشد می کند و نمی توانید همه را در یک راستا رشد دهید. آنقدر که خواندن داستان ساده است نوشتن همان داستان ساده نیست. 

در حال حاضر مشغول چه کاری هستید. استراحت می کنید یا … 
من از استراحت نفرت دارم. همیشه دوست دارم کار کنم. همیشه در حال خلق یک کتاب در ذهنم هستم که بعضی نوشته می شود و بقیه در ذهنم می ماند.

دیدگاهتان را بنویسید