فدریکو گارسیا لورکا در ۱۰ ژوئن سال ۱۹۳۶میلادی پای صحبت دوست کاریکاتوریست عاصی و بی پروای خود، لوئیس باگاریا (۱) می نشیند و این دو، از هنر و شعر می گویند و از ترانه های کولی ها و از معنای خوشبختی و درک این جهان و دریافت آن جهان. باگاریا یکی از بهترین و مشهورترین کاریکاتوریست های سیاسی آن دوران بود که با روزنامه «ال سول» همکاری می کرد. گفت وگوی باگاریا با لورکا هم در همین روزنامه منتشر شد.
فدریکو گارسیا لورکا در ۱۰ ژوئن سال ۱۹۳۶میلادی پای صحبت دوست کاریکاتوریست عاصی و بی پروای خود، لوئیس باگاریا (۱) می نشیند و این دو، از هنر و شعر می گویند و از ترانه های کولی ها و از معنای خوشبختی و درک این جهان و دریافت آن جهان. باگاریا یکی از بهترین و مشهورترین کاریکاتوریست های سیاسی آن دوران بود که با روزنامه «ال سول» همکاری می کرد. گفت وگوی باگاریا با لورکا هم در همین روزنامه منتشر شد.
این گفت وگو نه تنها آخرین، بلکه گیراترین و شاید مهمترین گفت وگویی است که لورکا انجام داد. حتی برخی براین باورند که سخنان لورکا در این گفت و گو، بدخواهان و دشمنان او را بیش از پیش به خشم آورد و آنان را برآن داشت تا هر چه زودتر صدای شاعر را خاموش کنند؛ چنانکه دو ماه پس از انتشار این گفت وگو، در ۱۸ ماه اوت ۱۹۳۶، او را به دست جوخه اعدام سپردند.لورکا خود پس از انجام این گفت وگو و پیش از انتشارش از گفته های خود بیمناک شده بود. او به هراس افتاده و دریافته بود سخنان تندی که به زبان آورده است او را بیش از پیش به مخاطره خواهد انداخت. از این رو یادداشتی برای«آدولفو سالازار»، منتقد هنری «ال سول» و نزدیک ترین دوست خود در مادرید، می فرستد و از او می خواهد تا پاسخ های او درباره فاشیسم و کمونیسم را بدون آنکه باگاریا متوجه و دلگیر شود، از مصاحبه حذف کند. لورکا در این یادداشت توضیح می دهد که این بخش از گفتار او «در شرایط کنونی غیرعاقلانه به نظر می رسد» و اضافه می کند که «گذشته از این، پیشتر هم به چنین پرسش هایی پاسخ گفته ام» و از این رو نیازی به تکرار آنها در این شرایط نمی بیند. سالازار به درخواست لورکا ترتیب اثر می دهد و بخش هایی از این گفت وگو در روزنامه منتشر نمی شود. البته احتیاط لورکا بی علت نبود. مدت ها بود که برخی از دوستانش او را تحت فشار قرار داده بودند تا به حزب کمونیست اسپانیا بپیوندد و یا دست کم به نوعی از آن پشتیبانی کند. اما لورکا زیر بار نمی رفت و از این کار امتناع می ورزید. او می گفت که ضدکمونیست نیست؛ اما به هیچ وجه از کمونیسم طرفداری نمی کند. او حتی حاضر نبود مشترکاً با روشنفکران کمونیست اعلامیه ای امضا کند. فقط در یک مورد، تلگرام تسلیتی را که «اتحاد روشنفکران برای حفظ فرهنگ» در اسپانیا به مناسبت مرگ ماکسیم گورکی خطاب به ملت و دولت روسیه شوروی فرستادند، امضا کرد؛ ولی با این همه در مراسمی که در اسپانیا به یاد گورکی برگزار شد، شرکت نکرد. بنابراین، آنچه درباره همبستگی و وابستگی لورکا به کمونیست های اسپانیا و به طور کلی با چپ ها گفته می شود، افسانه ای بیش نیست. به هر تقدیر، این گفت وگو، به رغم حذف بخشی از آن، برای لورکا پیامدی مرگبار داشت. شاید او با درک وضع بحرانی اسپانیا در آن روزها، احساس خطر بیشتری می کرد و شاید به همین دلیل هم در یادداشتی که برای آدولفو سالازار نوشت، اشاره می کند که قصد دارد برای خداحافظی با خانواده اش به گرانادا سفر کند. ظاهراً لورکا تصمیم داشت که پیش از بحرانی تر شدن اوضاع، به مکزیک سفر کند و حتی به گفته برادرش، فرانسیسکو، پیش از شروع جنگ های داخلی اسپانیا، لورکا بلیط سفر به مکزیک را در جیب داشته است. اما لورکا نه فرصت پیدا می کند که برای وداع با خانواده اش به گرانادا سفر کند و نه رخصت دیدار دوستانش را در مکزیک می یابد. واپسین سفر لورکا به زادگاهش در جنوب اسپانیا، بی بازگشت بود.گارسیا لورکا گفت وگو را آغاز می کند و در ابتدا از باگاریا می پرسد:
لورکا: بارگایای عزیز، تو که در طرح هایت به کدو تنبلی نام «خیل روولس» داده و او را مرتبه ای شاعرانه بخشیده ای و «اونامونو»، گاو جنگی و «باروخا»، سگ بی صاحب را به دیده گرفته ای، آیا مایلی برای من شرح دهی که معنای این حلزون ها که همه جا در چشم انداز ناب آثار تو حضور دارند، چیست؟
باگاریا: دوست من، فدریکو، تو از من می پرسی که دلبستگی من به حلزون های طرح هایم از کجا می آید؟ پاسخ تو خیلی ساده است؛ خاطره ای پراحساس مرا با این حلزون ها پیوند می دهد. وقتی من تازه کار طراحی و نقاشی را شروع کرده بودم، روزی مادرم کاغذهای خط خطی و خرچنگ قورباغه های مرا دید و گفت؛ «پسر جان، من عاقبت می میرم بدون آنکه بفهمم تو چطور با این حلزون ها که نقاشی می کنی، می خواهی امرار معاش کنی و زندگی ات را تأمین کنی.» از آن زمان به بعد، حلزون ها به طرح های من راه یافتند. خوب، به این ترتیب کنجکاوی تو ارضا شد، شاعر باریک بین و ژرف اندیش، گارسیا لورکا؛ تویی که شعرهای ظریف و زیبایت با بال هایی از فولاد آبدیده، به اعماق زمین نفوذ می کنند. شاعر، آیا تو بر این باوری که شعر، خود هدف غایی خود است، و اگر نه، معتقدی که هنر باید در خدمت مردم قرار گیرد و با مردم بگرید، وقتی که می گریند و با مردم بخندد، وقتی که می خندند؟
لورکا: باگاریای مهربان و بی همتا، در پاسخ تو باید بگویم که تصور از هنر برای هنر غیر انسانی می بود، اگر که از بخت خوش، به خودی خود بی ارزش و بنجل نمی بود. هیچ انسانی که نام انسان شایسته اوست، امروز دیگر به بیهوده گویی هایی نظیر «هنر ناب» و «هنر، خود هدف است» اعتقاد ندارد. در این لحظات بهت آور و شگرف که جهان در حال حاضر شاهد آن است، هنرمند همراه با مردم باید بخندد و بگرید. باید دسته گل سوسن را کنار گذاشت و تا کمر در باتلاق فرو رفت تا به کسانی یاری رساند که در جستجوی گل سوسن اند. و من واقعاً مشتاقم که آنچه در سینه نهفته دارم با همه در میان گذارم. درست به همین خاطر است که به تئاتر روی آورده ام و تمام حساسیت خود را وقف نمایش کرده ام.
باگاریا: باور داری که به وقت سرودن شعر، قرابتی با آن جهان و زندگی پس از مرگ حاصل می شود؛ ویا، برعکس، با سرودن شعر، رویای زندگی در آن جهان محو و فراموش می شود؟
لورکا: این پرسش دشوار و غیر عادی از نگرانی متافیزیکی عمیقی حکایت دارد که زندگی تو را فراگرفته است و تنها کسانی قادر به درک آنند که تو را می شناسند. خلاقیت شاعری رازی است سربه مهر و دست نیافتنی، همچون راز زایش انسان. صدایی می شنوی و نمی دانی از کجا می آید؛ نیازی هم نیست در پی کجایی آن باشی و به دلت غم و غصه راه دهی که این صدا از کجا می آید. من همانطور که غصه تولد خودم را نداشتم، نگران مرگ خود هم نیستم. حیرت زده به صدای طبیعت و انسان گوش می دهم و آنچه این صداها به من می آموزند، به روی کاغذ می آورم؛ بی تکلف و بدون وسواس، و بی آنکه به چیزها معنایی دهم که خود هم نمی دانم اصلاً چنین معنایی در درون آن ها نهفته است. نه شاعر و نه دیگری، کلید رمز و راز این جهان را در اختیار ندارد. من می خواهم خوب باشم. می دانم که شعر روحیه می دهد و آدمی را بر سر شوق می آورد، و اگر انسان خوبی باشم، معتقدم که من هم، اگر زندگی پس از مرگ وجود داشته باشد، دست کم مثل افسانه الاغ و فیلسوف، سرانجامی خوب نصیبم خواهد شد. (۲) اما دردمندی انسان و بی عدالتی مدام که از جهان ساطع می شود، باعث می شود که جسم و جان و اندیشه من نگذارند که خانه ام را در ستاره ها برپا کنم.
باگاریا: شاعر، باور نداری که خوشبختی تنها در غبار مستی و در چشم اندازی زیبا نهفته است؟ باور نداری که انسان با رساندن لحظه ها به بالاترین حد خود، لحظات ابدیت را هستی می بخشد؟ حتی اگر ابدیتی وجود نداشته باشد و انسان ناگزیر باشد آن را در این جهان بیاموزد؟
لورکا: باگاریا، من نمی دانم خوشبختی از چه جنسی است. اگر به متنی که در انستیتوی استاد بی همتا «اورتی یی لارا» مطالعه کرده ام، باور داشته باشم، خوشبختی را فقط در آسمان می توان یافت. اما اگر ابدیت ساخته تخیل بشر باشد، باور دارم که در جهان چیزها و کارهایی یافت می شود که شایسته این ابدیت اند و به سبب زیبایی و متعالی بودنشان، نمونه ای تمام عیار برای نظمی ماندگار. اصلاً چرا این چیزها را از من می پرسی؟ آنچه تو می خواهی این است که ما در آن جهان باز یکدیگر را ملاقات کنیم و با بال ها و قهقهه هایمان گفت وگویمان را در فضایی آکنده از موسیقی در زیر سقف قهوه خانه ای بی مانند ادامه دهیم. هراس به خود راه نده، باگاریا، مطمئن باش که دیدار ما در آن جهان تازه خواهد شد.
باگاریا: شاعر، تو در حیرتی از پرسش های دوست کاریکاتوریست سرکش و عاصی ات؟ تو خوب می دانی که من موجودی ام با نقش های بسیار و ایمانی اندک؛ عاصی و با تنی دردمند. فکر کن شاعر که تمام آنچه این زندگی اندوهبار با خود دارد، در یک بیت خلاصه می شود که همواره بر زبان پدر و مادر من جاری بود. باور نداری که کالدرون د لا بارکا (۳) با این سخن که «گناه کبیره انسان این است که زاده شده» بیشتر حق داشت تا مونیوس سکای (۴) خوش بین.
لورکا: از پرسش های تو اصلاً تعجب نمی کنم. تو واقعاً یک شاعری؛ چون همیشه انگشت روی زخم ها می گذاری. پرسش هایت را هم با سادگی و صداقت تمام پاسخ می هم و اگر پاسخ هایم درست نبود و دلخواه تو نبود، اگر به لکنت زبان دچار شدم، فقط به خاطر ناآگاهی و جهل من است. پرهای قلم عصیان زده تو از جنس بال های فرشته هاست و در پس پشت صدای طبلی که ضرب آهنگ رقص مرگبار تو را مقرر می کند، نوای نویدبخش چنگی گلگون، به رنگ نقاشی های بدویگرایان ایتالیایی، نهفته است. خوش بینی از آن کسانی است که فقط اندیشه ای تک بعدی دارند، کسانی که سیل اشکی که ما را احاطه کرده است نمی بینند. برای این چشم های گریان و این اشک ها، اما می توان چاره ای اندیشید.
باگاریا: شاعر پراحساس و انسان مدار، لورکا، بگذار به گفتگو درباره موضوعات آن جهانی ادامه دهیم. من دوباره این موضوع را پیش می کشم، چون موضوعی است که تکرار را در خود نهفته دارد. آیا برای آنانی که به حیات آن جهانی باور دارند، مایه مسرت است که خود را در سرزمینی بازیابند که در آن ارواح لب و دهانی ندارند؟ آیا سکوت نیستی بهتر نیست؟
لورکا: باگاریای عزیز و رنج کشیده من، اشعیا نبی در امثالی پرصلابت در کتاب مقدس می گوید؛ «مردگان تو زنده خواهند شد و جسدها خواهند برخاست. آنان که در خاک خفته اند، برخواهند خاست و سرود شادمانی سر خواهند داد. زیرا شبنم تو که بر تن ایشان می نشیند شبنم نور است. زمین، مردگان را باز پس خواهد داد.» (۵) من در گورستان سن مارتین لوحی بر بالای حفره گوری خالی دیدم، لوحی که چون دندان پیری کهنسال بر دیوار ویرانی آویزان بود؛ بر روی آن نوشته شده بود؛ «اینجا جسم دونا میکائلا گومس در انتظار رستاخیز دوباره است».
باگاریا: باور داری که بازگرداندن کلید موطن تو گرانادا لحظه تاریخی مسرت بخشی بود؟
لورکا: لحظه ای شوم و زیان بار بود. گرچه در مدارس خلاف آن را می گویند و می آموزند. تمدنی تحسین برانگیز، جهانی سرشار از شعر و شاعری، اخترشناسی، معماری و ظرافت که در دنیا یگانه و بی مانند بود از دست شد تا برای شهری مفلوک و مرعوب جا باز شود؛ شهری دو پولی، آنجا که در حال حاضر بورژوازی حقیر اسپانیا در هم می لولند. (۶)
باگاریا: باور نداری فدریکو که سرزمین پدری هیچ ارزشی ندارد و مرزها باید از میان برداشته شوند؟ چرا یک اسپانیایی بد باید برادر ما باشد و نه یک چینی خوب؟
لورکا: سرتاسر وجود من اسپانیایی است و برای من غیرممکن است که بتوانم خارج از مرزهای جغرافیایی اسپانیا زندگی کنم. اما بیزارم از آنانی که اسپانیایی اند فقط برای آنکه اسپانیایی باشند و جز آن هیچ. من با همه انسان ها احساس برادری دارم و متنفرم از کسانی که به خاطر تصوری ناسیونالیستی و انتزاعی و تنها به دلیل این تصور موهوم خود را قربانی می کنند؛ چرا که کورکورانه به وطنشان عشق می ورزند. یک چینی خوب به من نزدیکتر است تا یک اسپانیایی بد. من سرود ستایش اسپانیا سر می دهم و آن را تا مغز استخوان هایم احساس می کنم؛ اما پیش از همه چیز یکی از اهالی این جهانم و برادر همه آدمیان. از این رو اعتقادی به مرزهای سیاسی ندارم.اما باگاریا، دوست من، قرار نیست که مصاحبه کننده همیشه همه پرسش ها را مطرح کند. من معتقدم که مصاحبه شونده هم حقی دارد. حال من می پرسم اشتیاق و عطشی که تو را رها نمی کند و همواره می خواهی از آن جهان بپرسی و بدانی، از کجا ناشی می شود؟ راستی مشتاق ادامه حیات در آن جهانی؟ باور نداری که همه چیز پیشاپیش مقرر و معین شده است و آدمی، با ایمان یا بدون ایمان، نمی تواند چیزی را تغییر دهد؟
باگاریا: کاملاً موافقم، بدبختانه من هم درست بر همین باورم. من در واقع انسانی بی دین و ایمانم که تشنه ایمان است. این واقعیت که ما برای همیشه از میان می رویم، به طرزی اندوه بار و تراژیک، دردآور است. بدرود عشق آتشین که با تو حقیقت های اندوه بار را به دست فراموشی می سپردم؛ بدرود چشم اندازهای زیبای طبیعت؛ بدرود نور که سایه را می زدودی، باری، در پایان اندوهباری که در انتظار ما نشسته است، تنها آرزویم آن است که جسد من در گوشه باغی به خاک سپرده شود تا حداقل آن جهان من، خاک را بارور کند.
لورکا: می توانی به من بگویی چرا تمام سیاستمداری که تو کاریکاتورشان را می کشی، چهره قورباغه دارند؟
باگاریا: چون اغلبشان در باتلاق زندگی می کنند.
لورکا: کسی هرگز از تو نخواهد پرسید که گل محبوب تو کدام است؛ چون امروزه این چنین پرسش هایی از مد افتاده است. اما از آنجا که من زبان گل ها را آموخته ام، از تو می پرسم چه گلی را بیشتر از همه دوست می داری؟ تا کنون گل مورد علاقه ات را به سینه زده ای؟
باگاریا: دوست عزیزم، به نظرم تو می خواهی برای پی بردن به چیزی، مثل گارسیا سانچز، اول نطق غرایی ایراد کنی؟
لورکا: خدا آن روز را نیاورد، من اهل این بلند پروازی ها نیستم و از این سازهای ناخوش نمی توانم بنوازم.
باگاریا: لورکای عزیز، من نظر تو را درباره دو موضوع می خواهم بدانم که به گمانم در اسپانیا از بیشترین اعتبار و ارزش برخوردار است؛ ترانه کولی ها و گاوبازی. در ترانه کولی ها من تنها یک اشکال می بینم و آن هم این است که فقط از مادرها می گوید و همیشه از مادرها یاد می کند و پدرها باید بروند گم شوند، این به نظرم بی انصافی است. خب، شوخی به کنار. به باور من این ترانه ها از ارزش های بزرگ سرزمین ماست.
لورکا: ترانه های کولی ها را کمتر کسی می شناسد؛ چون آنچه امروز به نام فلامنکو در همه جا عرضه می شود، گونه ای منحط و مبتذل از ترانه های کولی هاست. در این گفت وگو جای بحث در این باره نیست؛ چرا که هم سخن به درازا می کشد و هم به کار انتشار در روزنامه نمی آید. اما از یک نظر حق با توست که با حرف بامزه ات اشاره کردی به آنکه کولی ها فقط خاطره مادران شان را به یاد دارند. علتش هم آن است که کولی ها در دوران مادرسالاری به سر می برند. پدرها هم در واقع پدر نیستند، بلکه برای همیشه پسران مادرانشان باقی می مانند و اینگونه هم زندگی می کنند. با این همه در ترانه های محلی کولی ها شعرهایی بی نظیر و بسیار خوب یافت می شود که به پدران پیشکش شده است؛ ولی این گونه شعرها نسبتاً نادر و کمیاب اند. موضوع مهم دیگری که تو در میان نهادی، گاوبازی است که احتمالاً با اهمیت ترین دستمایه شعری و مهمترین سرمایه حیاتی اسپانیاست. باورکردنش دشوار است که چرا نویسندگان و هنرمندان چنین کم و به ندرت از این مضمون بهره جسته اند. علت آن هم عمدتاً از تربیتی غلط ناشی می شود که ما با آن بزرگ شده ایم و همواره همراه ماست؛ تربیتی که نسل من پیش از هر چیز آن را مردود دانست و کنار گذاشت. گاوبازی به باور من با فرهنگ ترین جشنی است که امروز در جهان برپا می شود. گاوبازی، نمایشی تکان دهنده و ناب است که اسپانیایی ها در آن اشک خود را و خشم خود را جاری می کنند. میدان گاوبازی تنها مکانی است که در آن به حتم می توان مرگ را به تماشا نشست، مرگی که با زیبایی خیره کننده ای احاطه شده است. راستی اگر شیپورهای شورانگیز میدان های گاوبازی دیگر به صدا درنیایند، بهار اسپانیا چگونه خواهد بود، با خون ما و با زبان ما چه خواهد رفت؟ به لحاظ خلق و خوی و ذوق شاعرانه، من ستایشگر راستین گاوباز نامدار، خوان بل مونته ام.
باگاریا: کدام شاعر معاصر اسپانیایی را بیشتر می پسندی و دوست می داری؟
لورکا: دو استاد را نام می برم؛ آنتونیو ماچادو و خوان رامون خیمنس. اولی به خاطر جدیت ژرف و کمال شاعری اش. شاعری انسانی و آسمانی، پیروزمند هر کارزار، خداوندگار مطلق جهان حیرت انگیز درون خویش. دومی، شاعری بزرگ، بی قرار از هیجانات ترسناک خویشتن خویش، اندوهگین از واقعیتی که او را احاطه کرده است، گسسته روان از بیهودگی ها، بیداردل و نازک بین، دشمن راستین روح باشکوه و بی همتای شاعرانه خود. بدرود باگاریا. وقتی به کلبه ات، نزد یاران سرکش و دوستان ناآرامت بازمی گردی، به گل های وحشی، به جانوان نااهلی، به رودخانه های بی قرار بگو که به سفر های ارزان و رفت و آمدهای بیهوده به شهرهای ما دل نبندند؛ به جانورانی که تو چون راهبان فرانسیسی، با مهربانی و ظرافت، نقاشی کرده ای بگو که مبادا به ناگاه دچار جنون شوند و به حیوانات اهلی تبدیل گردند. و به گل های وحشی بگو که بیش از حد به زیبایی خود ننازند و نبالند؛ وگرنه ممکن است که به بندشان کشند و به زندگی بر روی اجساد پوسیده مردگان محکومشان کنند.
لوییس باگاریا
پی نوشت:
۱- Lluís Bagaria i Bou
۲- اشاره لورکا به افسانه «مسخ» (الاغ طلایی) نوشته شاعر و افسانه سرای قرن دوم میلادی، «لوسیوس آپولیوس» است.
۳- Pedro Calderón de la Barca – کالدرون د لا بارکا – ۱۶۰۰ تا ۱۶۸۰ میلادی. نمایشنامه نویس شهیر اسپانیایی و در کنار لوپه د وگا (Lope de Vega) از آخرین شخصیت های مهم ادبی «عصر طلایی» ادب اسپانیا است. نمایشنامه هایی چون «جادوگر شگفت انگیز» و «زندگی رویایی» او از شاهکارهای تئاتر اسپانیا و در زمره درام های فلسفی به شمار می آیند. او در آثارش نظام اشرافیت محکوم به زوال را به نمایش گذاشته است. بسیاری از درام نویسان مشهور اروپایی در قرن نوزده و بیست میلادی از آثار کالدرون د لا بارکا تاثیر پذیرفتند.
۴- Pedro Muñoz Seca – مونیوس سکا – ۱۸۸۱ تا ۱۹۳۶ میلادی. نمایشنامه نویس اسپانیایی و از طرفداران ژنرال فرانکو که با نمایشنامه های موفق و عامه پسند خود در خدمت تبلیغات ضدجمهوریخواهی در اسپانیا قرار داشت و در میان توده ها محبوبیت بسیاری نیز کسب کرد. سکا در دوران جنگ داخلی اسپانیا به دست جمهوریخواهان کشته شد.
۵- کتاب اشعیا نبی. باب ۲۶ آیه ۱۹.
۶- اشاره لورکا ظاهراً به دوران زمامداری مسلمانان در اندلس است که پیروان سه دین بزرگ ابراهیمی، یهودیان، مسیحیان و مسلمانان، چندین قرن در کنار هم زندگی مسالمت آمیزی داشتند.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.