یک
ریخت و پاش شده بودیم
انگشتهامان بالاتر از خطوط کشیده می شد.
دامنها می چرخیدند و سرها
زیر پوششی از حریر خم می شد
پاهایمان می لرزید و برای بودن دایره هایی رنگین می شدیم
پس خورده بودیم و مزه ته مانده لاشه های بی خاطره می دادیم
یکی دستهایش بالا رفت
یکی پاهایش
و از همه خوشبخت ترینمان،سرش
بالا
بالاتر
و خودش را با سقوطی آزاد به تمام فصلهای عذاب چسباند.
می خواست تمام شود
یکی خودش بالا رفت
یکی دستهایش اشاره شد روی پاهایش و همه در یک چیز تلخ بودند و باید با خودشان رُک تر از همیشه می رفتند…
در بست
با تمام قوا نشستند و فریاد
یکی یکی رها شدند و قصه ها
بود و نبودشان حکایت پوچی همیشگیشان شد…
بالا رفتند
دامنها می چرخید و همه چیز در یک اتفاق ناگهانی خم شد.
انگشتهامان بالاتر از خطوط کشیده می شد.
دامنها می چرخیدند و سرها
زیر پوششی از حریر خم می شد
پاهایمان می لرزید و برای بودن دایره هایی رنگین می شدیم
پس خورده بودیم و مزه ته مانده لاشه های بی خاطره می دادیم
یکی دستهایش بالا رفت
یکی پاهایش
و از همه خوشبخت ترینمان،سرش
بالا
بالاتر
و خودش را با سقوطی آزاد به تمام فصلهای عذاب چسباند.
می خواست تمام شود
یکی خودش بالا رفت
یکی دستهایش اشاره شد روی پاهایش و همه در یک چیز تلخ بودند و باید با خودشان رُک تر از همیشه می رفتند…
در بست
با تمام قوا نشستند و فریاد
یکی یکی رها شدند و قصه ها
بود و نبودشان حکایت پوچی همیشگیشان شد…
بالا رفتند
دامنها می چرخید و همه چیز در یک اتفاق ناگهانی خم شد.
دو
اشتباهی از خودم گریختم
عاشق یکی مثل خودم
با پستانهایی کوچک و پوستی رنگ پریده
چرخشی عاشقانه روی تن
پر از تاریکی و تنهایی
تاختن
رفتن
یاغی پدر
سرکش خاطرات مادری که می داند،مادری ام نا مادری این سالهای پر از اشتباه شد
برادرانی پر از خیابانهایی تاریک و زبانهایی که روی هرجایی تنم می ریخت.
از خودم می ترسم
از فرودگاه
هواپیما و پاسپورت بیشتر
زخمی مرزها شدم
اشتباهی کارمند ساده شرکتی با حقوقهای عقب افتاده
به رییسم لبخند می زدم و گوشهایم به شنیدن شایعات همکارانم مریض شده بود
تاریکی و ترافیک
خانه،سکوت و بشقابهایی نشسته
من کارمند خودم بودم
با حقوقهایی نداشته
نوشتن سرگرمی نبود
خودزنی تاریخی بود
می زدم
ریشه به ریشه ام
تیشه به تیشه ام
کفشها یکی یکی به پاهای رفتنم گم می شد
لباسها تنگ تر و زنانگی نداشته ام به چشمهای قشنگ آینه احمق تر
آفتاب را برای نبودنش دوست دارم
بارن را برای کودکی و حیاطی پر از بهار نارنج
و خزر صدای نشنیدن بود
شایعه
تن شایعه می شد
چشمها بسته
دستها روی من راه می رفتند
موهایم را بو کشیدم و فهمیدم اشتباهی تن به عشقهای نداشته ام داشتم
با خودم درد شدم
با خودم غربت و عصیانی فرو ریخته از شانه های سی سالگی
امروز برای خودم غذا پختم
رو به آینه
سفره ای رنگی با بوهایی هوس انگیز شدم
لخت نشسته بودیم و زیبایی آینه به من می خندید
بخند
برای تمام سایه هایی که اشتباهی خاطرات نداشته های من شدند
قهر بودم
با تمام خودم
با تمام گرسنگی و فقر به همسایه های پر از جنگ و خون
خون
همیشه ماهانه های خونین را در خودم شاد رقصیده ام
دست می کشم
گرمم
قشنگ و نرم مثل سالهایی رفته
اشتباهی از خودم گریخت
عاشق آدمهایی که توی تنهایی ام غلت نمی زنند
آدمها را دوست دارم
با فاصله
با نبودنشان در تمام اشیا خانه که پر از من و آینه های دوست داشتنی ام می شود
هر روز به رفتنش خیره می شدم
می رفت
ناگزیر و تنها
نعش به نعش
نئشگی نداشته های اجباری
چرخش و نخواستن
عشق های هندی و آوازهای خالی از نوستالژی
بمان
برای این آینه های غمگین بمان و دست بکش
پر از حسرت
سرخوردگی و روزهای زجر
قصه های نگفته ام طعم نمک می دهند
با چشمهایی باز به مردن سر می زنم
شادم و رقصان از خودم دور می شوم
دور می شوم و نامه ای با نامه های ننوشتنم
با تو که ننوشتنت را دوست دارم و به خودم مهربانی می بخشم
تنم،
ببوس تمامِ تنم
لبهایم آغشته به خودم
می بوسم
اشتباهی با خودم می رقصم
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.