رضا براهنی: از جمهوری‌ اسلامی دلخور نیستم

چهار دهه پیش، رضا براهنی (نمونه‌ی روشنفکران انقلابی ایرانی) در مبارزه با شاه و رژیم پهلوی، و در ستایش انقلاب اسلامی و رهبرش آیت‌الله خمینی، نامه‌ها و مقاله‌ها نوشت، و حالا هم از آن‌چه نوشته پشیمان نیست. صادقانه می‌گوید از شرایط موجود و از جمهوری اسلامی اصلاً گلایه ندارد


اینستاگرام سه‌پنج

برای دریافت آخرین فیلترشکن‌ها به کانال فیلترکات در تلگرام بپیوندید

https://telegram.me/filtercut

پیام یزدانجو:چهار دهه پیش، رضا براهنی (نمونه‌ی روشنفکران انقلابی ایرانی) در مبارزه با شاه و رژیم پهلوی، و در ستایش انقلاب اسلامی و رهبرش آیت‌الله خمینی، نامه‌ها و مقاله‌ها نوشت، و حالا هم از آن‌چه نوشته پشیمان نیست. صادقانه می‌گوید از شرایط موجود و از جمهوری اسلامی اصلاً گلایه ندارد: «در حال حاضر، چند کتاب من در ایران و در همین دولت اجازه‌ی انتشار گرفته و به راحتی منتشر می‌شود و من از این بابت خوشحال ام. حتا در دورانی که من در ایران بودم و سوءتفاهماتی پیش آمد و مدتی بازداشت بودم، خیلی با‌ احترام با من رفتار کردند، هم دولت وقت و هم بازجوی من. ایشان وقتی وارد سلول من شدند خیلی با احترام رفتار کردند و من هم خیلی راحت حرف زدم، به دلیل این که چیز مخفی نداشتم و حرف زدن‌ها بسیار مفید واقع شد. من در دوره‌ی جمهوری اسلامی نه مورد توهین قرار گرفتم و نه شکنجه شدم، در حالی که در دوران پهلوی انواع مختلف شکنجه‌ها را تجربه کردم و انواع مختلف توهین‌ها به من شد و من هم از حکومت پهلوی انتقامی گرفتم که آن انتقام در سقوط شاه تأثیر داشت. فقط کتاب «چاه به چاه» ام نبود که علیه حکومت جبار شاه نوشتم بلکه مقاله‌ای علیه این حکومت ابله در نیویورک‌تایمز منتشر کردم که شاه دچار استیصال شده بود، و اشخاصی که هم به او و هم به من نزدیک بودند به من می‌گفتند تو کاری کرده‌ای که شاه از تو وحشت می‌کند، در حالی که من کار خاصی نکرده بودم و فقط پنج شش مقاله علیه او نوشته بودم و توضیح داده بودم بر سر ملت ما چه آورده بود، و نوام چامسکی با خواندن مقالات من دنباله‌ی کار را گرفت و بسیار تأثیر‌گذار ظاهر شد. من در نیویورک‌تایمز و واشنگتن‌پست مقاله می‌نوشتم و پدر این حکومت منفور را به نوبه‌ی خودم در ‌می‌آوردم، در حالی که به هیچ وجه چنین مسئله‌ای با جمهوری‌ اسلامی نداشتم و این حکومت در کمال احترام با من برخورد کرد که هرگز فراموش نمی‌کنم.»


در «سبکی تحمل‌ناپذیر هستی»، به دنبال بهار پراگ 68 و افشای جنایات رژیم کمونیستی، توما (قهرمان رمان میلان کوندرا) مقاله‌ای می‌نویسد در واکنش به ابراز پشیمانی روشنفکران کشورش. به نظر توما، این ادعای روشنفکران کمونیست که «ما نمی‌دانستیم، و فریب خورده بودیم، ما صادقانه اعتقاد داشتیم، و بنابراین بی‌گناه ایم» اصلاً بسنده نیست. به نظرش، مسئله دانستن یا ندانستن نبود. مسئله این بود: آدمی که، حتا ندانسته، حتا فریب‌خورده، و با اعتقاد صادقانه، به استقرار نظام شر کمک کرده بی‌گناه است و باید از عقوبت معاف شود؟ مسئله اصلاً همان ندانستگی، همان فریب‌خوردگی، همان اعتقاد صادقانه‌ی آن‌ها است. توما سرنوشت اودیپ شهریار را به خاطر می‌آورد، که ندانسته پدرش را کشته بود و با مادرش به بستر رفته بود، و وقتی آگاه شد خود را بی‌گناه ندید: به جبران گناهی که ندانسته مرتکب شده شهرش را رها کرد و چشم‌های خودش را از حدقه در آورد. توما به روشنفکران کشورش می‌گوید: «به خاطر اشتباه و گناه شما، این کشور آزادی‌اش را از دست داد، و حالا فریاد می‌زنید که نمی‌دانستید و خودتان را بی‌گناه می‌دانید؟ چه‌گونه می‌توانید اطراف‌تان را نگاه کنید و به وحشت نیافتید؟ اصلاً می‌توانید نگاه کنید؟ اگر چشم داشتید، باید آن را از حدقه در می‌آوردید و از این مملکت می‌رفتید.»


من باشم، به آقای براهنی این طور می‌گویم: «نه، کور شدن برای تو بس نیست. خیلی ساده، خودت را دار بزن.»

……….
رضا براهنی در گفت‌وگو با «بهار»


رضا براهنی را در ایران به‌عنوان یکی از تند‌ترین منتقدان تاریخ معاصر ادبیات می‌شناسند. نویسنده، شاعر و روشنفکری که چند دهه است جلای وطن کرده و در کشور کانادا اقامت دارد، اما همیشه سایه افکار و نوشته‌هایش و نظراتی که ارائه داده و می‌دهد بر سنت‌های فکری ادبیات ایران و حتی جریان روشنفکری مستولی بوده است. رضا براهنی در ۲۱ آذر ۱۳۱۴ در زادگاهش تبریز چشم به جهان گشود، در ۲۲ سالگی از دانشگاه تبریز لیسانس زبان و ادبیات انگلیسی دریافت کرد و بعد به کشور ترکیه رفت و پس از دریافت درجه دکترا در رشته خود به ایران بازگشت و در دانشگاه به تدریس مشغول شد. 
او تا هنگامی که در ایران حضور داشت چندین دوره کارگاه نقد، شعر و قصه نویسی برگزار کرد که از مشهورترین شاگردان او در آن کارگاه‌ها می‌توان به شیوا ارسطویی، هوشیار انصاری فر، شمس آقاجانی، عباس حبیبی بدرآبادی، مهسا محبعلی، سیدعلیرضا میرعلینقی، فرخنده حاجی زاده، ناهید توسلی، رؤیا تفتی، رزا جمالی، احمد نادعلی و… اشاره کرد که باعث شکل‌گیری یک موج کوتاه اما گذرا در حاشیه ادبیات ایران در دهه هفتاد شدند که موجی بسیار شکننده بود و ازسوی مخاطب پس زده شد، اما براهنی پیش از بهمن 57 و در سال ۱۳۵۱ خورشیدی به آمریکا رفت و شروع به تدریس کرد و بعد از مدتی به ایران بازگشت و برای‌بار دوم در سال ۱۳۵۳ به آمریکا رفت . در سال ۱۳۵۶ جایزه بهترین روزنامه‌نگار حقوق انسانی را دریافت کرد. براهنی همواره در طول تاریخ زیست فرهنگی‌اش از مهم‌ترین و 
تاثیر گذارترین منتقدان بوده است و بسیاری از نقدهایش موجب ایجاد موجی منفی علیه نام و شخصیت او شده است، اما هرگز این مرد بزرگ را از تحقیق نوشتن و خلق کردن باز نداشته است. در جریان انقلاب بهمن 57 رضا براهنی از مهم‌ترین شخصیت‌های روشنفکر و ادبی ایران بود که در کنار احمد شاملو و تنی چند به حمایت از انقلاب پرداخت و او از مهم‌ترین منتقدان حکومت محمد رضا پهلوی بود که در دوران این رژیم بارها دستگیر و شکنجه شد. او که در مقاله‌ای برای حمایت از انقلاب در روزنامه اطلاعات می‌نویسد:« علمای عالی‌قدر اسلام که به رغم برچسب‌های بی‌شرمانه و دروغ‌ها و افترا و تهمت و بهتان سرمایه‌داری و متحد پلیدش صهیونیسم، صدای آزادی‌خواهی در سراسر ایران داده‌اند، مردمان سراسر گیتی را یک‌سره متحیر و مبهوت کرده‌اند. امپریالیسم و صهیونیسم با تلاش‌های مذبوحانه خود می‌کوشند مبارزات ملت ایران را مردمی ارتجاعی و قرون وسطایی جلوه دهند و با مخدوش کردن چهره انقلاب ایران، زمینه را برای کودتا آماده سازند. مردم ایران! این نقشه را نقش بر آب کنید. »
( رضا براهنی، روزنامه اطلاعات دوشنبه دوم بهمن ۱۳۵۷ ) مهم‌ترین نقدی که دراین سال‌ها و به‌صورت ناروا به اندیشه‌های رضا براهنی وارد کرده‌اند این مقوله است که براهنی اول در مقام یک پان ترکیسم به ارتجاع و فشار سیاسی با ابزار زبان فارسی قصد تفرقه افکنی میان اقوام هم زیست ایرانی را دارد و دوم اینکه او یکی از سردمداران اصلی تجزیه طلبی آذربایجان است که این مسئله البته هرگز به‌طور مستند ثابــت نشده است و خود رضا براهنی در یکی از گفت‌وگوهایش در سال‌های قبل به‌این نکته این‌گونه اشاره می‌کند: «من از این غلط‌ها نمی‌کنم. اگر کسی بخواهد به ایران حمله کند، من چون سربازی به جنگ و دفاع از ایران می‌روم و اولین کسی خواهم بود که به آنجا می‌آیم و تفنگ دست می‌گیرم و از مرزهای ایران دفاع می‌کنم. می‌دانید اشخاصی که سر زبان‌ها هستند این نوع مشکل‌ها را با جامعه خودشان دارند. هر کسی می‌خواهد سوراخ دعایی پیدا کند و از آنجا آدم را دراز کند. من بیش از هر کس دیگری درباره مسائل مربوط به حقوق‌بشر صحبت کرده‌ام و درنتیجه همه نوع پانیسمی از طرف من مردود است. از طرف دیگر رقبای ادبی من اشخاصی هستند که نمی‌توانند از طریق مسائل ادبی با من برخورد کنند و به محض اینکه من می‌گویم فلانی قصه کوتاهش خوب بود یا بد بود، می‌گویند براهنی پان‌ترکیست است.» (مصاحبه با شماره هفده ماهنامه تجربه (آذر 91)
شاید مدت زیادی است که براهنی با هیچ‌یک از مطبوعات داخل ایران به‌طور ویژه گفت‌وگو نکرده است. ما با این منتقد بزرگ و همیشه جذاب به گفت‌وگو نشستیم و او با فراغ بال به سوالات ما پاسخ داد. محور این گفت‌وگو درباره بحث ورشکستگی روشنفکری در ایران است که براهنی به‌این موضوع و پرسش پاسخ‌های خودش را داده است. همین‌جا از دوست عزیز و شاعرم نسیم صالحی تشکر و قدردانی می‌کنم که این زحمت را کشید و در شهر تورنتو به دیداربراهنی رفت و برای ما عکس‌های اختصاصی و منتشر نشده‌ای از رضا براهنی گرفت و در این گفت‌وگو بسیار به من کمک کرد.
در حقیقت موقعیت روشنفکری در ایران به‌لحاظ بومی به‌گفته بعضی از تحلیلگران دچار نوعی ورشکستگی در تفکر شده است و البته آن روشنفکری که در دهه چهل و پنجاه که شما هم حضور مستقیم در آن داشتید و تا اواسط دهه هفتاد که شما ایران را ترک کرده‌اید جزوی از این انضمام ورشکستکی محسوب می‌شود. شاید مهم‌ترین نامی که دراین حوزه اظهارنظر کرده است و وجه ورشکستکی روشنفکری را برای روشنفکری ما قائل بوده است بهروز افخمی است که روشنفکری را در ایران به یک منصب تشبیه کرده است تا یک جریان تاثیر‌گذار. 
من به‌هیچ‌وجه با این حرف و نقطه نظر موافق نیستم؛ من به‌عنوان شخصیتی که حداقل چهل یا پنجاه سال در جریان مسائل بوده‌ام به‌این معتقدم که روشنفکری در ایران رو به پیشرفت بوده است و درعین‌حال این را باید در نظر گرفت که زبان روشنفکری در ایران عوض شده و این را خود روشنفکر تغییر داده و کس دیگری نمی‌تواند بیاید و زبان روشنفکر را تغییر بدهد، این تغییر از ادبیات کلاسیک گرفته نشده یا مثلا از ادبیات جهان؛ کسانی که در ایران مطلب می‌نویسند عمدتا متون خارجی را بیشتر از روی ترجمه خوانده‌اند و متن اصل را نخوانده‌اند؛ در عین حال برای روشنفکری زبان بسیار اهمیت دارد و ارزش زبان دراین است که شما بتوانید پنج فکر متفاوت را در یک جمله بگذارید؛ من در کتاب «روزگار دوزخی آقای ایاز» که در ایران هرگز منتشر نشده است این کار را انجام داده‌ام یا سعی‌ام بر این بوده است که انجام بدهم؛ حالا این را که  تا چه اندازه موفق بوده‌ام باید از منتقدان پرسید و این عین روشنفکری است و کسی که کاملا از موضوعات روشنفکری اطلاعی ندارد، نمی‌تواند روشنفکری ایران را به ورشکستگی متهم کند. روشنفکر همیشه در شرایط ریسک قرار دارد و این ریسک در کتاب «روزگار دوزخی آقای ایاز» به وضوح دیده می‌شود؛ درواقع معشوق سلطان محمود یا همان ایاز به‌عنوان 
اول شخص مفروض شده است که زیباترین برده تاریخ ایران است و من از نگاه همان برده تاریخ ایران را نوشتم. این رمان بسیار پر‌کاراکتری است و نقش روشنفکر را در ایران در موقعیت استعاری مشخص می‌کند.
پس شما به پیشرفت روشنفکری در ایران اعتقاد راسخ دارید و تبدیل شدن موقعیت روشنفکری به منصب روشنفکری را رد می‌کنید؟
بعضی‌ها در یک حوزه خاص پیش‌قدم بودند در مسئله روشنفکری، بعضی از این جماعت از دوران مشروطیت آمده‌اند، اما بعد از آن درعین‌حال اشخاصی بوده‌اند که خودشان با اتکا به تفکر روشنفکری خودشان مثل جلال آل‌احمد و چند نفر دیگر که دورو بر همان نسل بودند و بعد اشخاصی که آمدند و عملا به‌عنوان روشنفکر لانسه شدند و آنجا مسئله فرق می‌کند. مسئله دراین است که من وقتی شعرم را می‌نویسم به‌نوعی فراموش می‌کنم رمان‌نویس هستم؛ به‌دلیل آنکه ژانرها متفاوت است و این روشنفکر است که تفاوت این نوع ژانرها را مشخص می‌کند. این است که ما گاهی امکان دارد نقد ادبی کنیم و گاهی هم عمل ادبی مرتکب شویم. عمل ادبی این است که من هم رمان خودم را بنویسم و هم قصه کوتاه خودم را و هم شعر خودم را ؛و اگر هم کسی با من مجادله‌ای کرد بدترین نوع مجادله را با او داشته باشم. از این منظر احتیاج است که در فرهنگ معاصر ایران ما به کلماتی که با آن درباره فرهنگ حرف می‌زنیم و حتی به زبان و جمله آن توجه کنیم؛ این بنیان روشنفکری است. شما نمی‌توانید با جمله عبدالعلی دستغیب تفکر را به‌وجود بیاوری یا به آن حتی نزدیک شوی. سه چهار نفر هستند که خراب‌شده روزنامه‌های خیلی خیلی قرار‌دادی تئوری مارکسیسم روسی بودند. آن‌ها به‌طور کلی در جبهه روشنفکری خراب و نابود شدند و حاضر نشدند حتی پنج جمله از مارکس بخوانند و بدانند آن بدبخت یکی از زیباترین نویسندگان جهان بوده و این جریان چگونه می‌تواند خلق روشنفکری کند؟ وقتی مانیفست کمونیست‌ها را جلوی من گذاشتند، دیدم مترجمش افتضاح به‌بار آورده؛ این نمی‌تواند برای جریان روشنفکری کاری انجام بدهد؛ نه دچار ورشکستگی که دچار نابودی می‌شود. نثر مزخرف وقتی متن را به‌صورت فاجعه به خورد خواننده جوان بدهد قطعا آن خواننده جوان رهایش می‌کند و می‌رود دنبال زندگی خودش و می‌گوید: «گور پدر متن.» درحالی‌که باید گفت: «گور پدر مترجمش.» و این دقیقا مثل همان سوالی است که شما می‌پرسید اصلا باید دید به‌چه کسی می‌توان روشنفکر گفت؟ روشنفکری که زبانش قدرت پلونیک نداشته باشد و نتواند زبان را بشکند و درواقع خودش را قطع کند تا جمله به انتها برسد و آن تفکر جدید خلق شود اصلا روشنفکر نیست، اما این مسئله را بسیاری آموخته بودند و چهره یک روشنفکر از خودشان به‌جای گذاشتند، مثلا بوف کور هدایت را وقتی می‌خوانید در آن لحظه که شخصیت زن را می‌بینید (اول‌شخص رمان ) شما می‌بینید جمله‌ای را می‌نویسد که حدود پانزده سطر است؛ این یعنی جمله طولانی نوشتن در زبان فارسی؛ این درست است که در گذشته هم سابقه داشته ولی دیگران آمدند مثل آل‌احمد جمله‌های معمولی را کوتاه‌تر کردند، اما من در «روزگار دوزخی آقای ایاز» چیزی را خلق کردم که سه برابر بوف کور اتفاق افتاده است.
به خاطر دارم در اوایل دهه هفتاد وقتی جوان‌تر بودم گفت‌وگویی از شما خواندم که در آن‌هم درباره روشنفکری حرف زده بودید و گفته بودید که در ایران برای روشنفکری باید به‌دنبال یک آلتر‌ناتیو باشیم؛ آنجا باز هم بحث را به جلال آل‌احمد سوق داده بودید، مثل اینکه امروز هم دارید از جلال حرف می‌زنید. در ایران به‌تازگی یوسف اباذری در یکی از سخنرانی‌هایش جامعه ما به‌خصوص جریان روشنفکری ما را دعوت کرده است که به اندیشه‌های جلال و دکتر علی شریعتی رجعت کنند و این پروسه‌ای از روشنفکری دینی است که به اعتقاد بسیاری چیزی جز یک پروژه انضمامی نیست. شما چه اعتقادی دارید؟
من به‌هیچ‌وجه، تاکید می‌کنم، به‌هیچ‌وجه اعتقادی به اندیشه‌های دکتر علی شریعتی ندارم و اعتقادم درباره جلال آل‌احمد در ارتباط با آن جرقه‌هایی بود که در مغزش می‌زد و او آن‌ها را می‌نوشت. من درمورد دکتر علی شریعتی چنین جرقه‌هایی را هرگز ندیدم و حس نکردم.




یعنی به‌طور کلی شریعتی را از پروسه روشنفکــری کـــنار می‌گذارید؟

شریعتی یک مشکل بزرگ داشت و نمی‌توانست به اندیشه‌های بزرگ پیوند بخورد و هزینه‌اش را هم تقبل کند، مثلا وقتی شما یک موضوع بزرگ را در ذهن خودتان دارید از آن نمی‌توانید دست بکشید و آن موضوع بزرگ برای روشنفکری ایران در بهمن 57 انقلاب بود و همه معتقد بودند باید انقلاب صورت بگیرد و انقلاب را کمک می‌کردند با شکل‌های مختلف. شریعتی به‌هیچ‌وجه نتوانست ایجاب موقعیت انقلاب را درک کند و با این جریان از ابتدا مخالفت کرد و نشان داد درک واقعی‌ای را که یک روشنفکر باید از جامعه خودش داشته باشد، ندارد. من حتی از جلال هم فاصله گرفتم؛ جلال برای من بت نبود. من احساس کردم او فقط یک نوع زبان را به کار می‌گیرد و تغییر موقعیتی در متن و فکرش رخ نمی‌دهد. این به اعتقاد من دیکته کردن شخص به‌زبان بود؛ یعنی آدم خودش را به‌زبان دیکته کند و بگوید ‌ای زبان تو فقط مال منی و باید به‌این صورت پیش بروی و غیراز این هم نمی‌شود! ما یک نفر در تاریخ ادبیات نداریم که بیاید و از آل‌احمد تقلید زبان‌نویسی کرده باشد، جز دو سه نفر از ماها که به جلال خیلی نزدیک بودیم: یکی من بودم، یکی غلامحسین ساعدی و یک نفر دیگر. ما بسیار دوستش داشتیم. به‌نظر من جلال آدمی بود که هرچه را که می‌دانست به دیگران می‌آموخت و مثل بعضی‌ها ژست نمی‌گرفت اما جلال به اعتقاد من مکتبی نیست که انسان عصر امروز بخواهد دوباره آن را دوره کند. این حرف غلطی است. همین حرف‌ها روشنفکری ما را دچار مسائل نامربوط می‌کند.
مسئله زبان در بحث روشنفکری برای شما بسیار برجسته است. شما درباره یکی از روشنفکران برجسته ادبیات ما، احمد شاملو، هم گفته بودید که زبان شعر شاملو یک زبان دیکتاتورانه است و زبانی که دموکراسی نداشته باشد لاجرم نمی‌تواند از آزادی حرف بزند و مخاطب را به آزادی سوق بدهد، درحالی‌که بحث اصلی روشنفکری رسیدن به آزادی است. خب اگر دقیق به جریان کودتای 28 مرداد و فرآیندی که برای جامعه رخ داد توجه کنیم، می‌بینیم جامعه به‌شدت دچار سرخوردگی شد و شاملو باید با زبان دیکتاتورانه جماعت را استحاله می‌کرد و به‌زعم برخی گاهی نیاز هست که روشنفکر هم دیکتاتور باشد.
نه، من اصلا اعتقاد ندارم که روشنفکر باید دیکتاتور باشد. روشنفکر نه در زبانش و نه در متنش نباید حس دیکتاتوری داشته باشد. من ممکن است مثلا با کسی مخالف باشم و او را در متن تکه و پاره کنم؛ این حتی درمورد من سابقه داشته؛ من خیلی‌ها را بلند کردم و زمین زدم و آن‌ها هم از جایشان هرگز بلند نشدند؛ نمی‌خواهم مثالی بزنم. شاملو نباید با زبان دیکتاتورانه در شعرش با مخاطب حرف بزند و من به‌این نکته اشاره کردم، وگرنه احمد از شاعران بسیار مهم تاریخ ادبیات ماست که شاید مانندش دیگر ظهور نکند. 
درباره گلشیری چطور؟ شما همیشه گلشیری را از لب تیغ گذراندید.
گلشیری نثر را خوب می‌نوشت اما یک‌بار به ذهنش نرسید که این نثر خوب را می‌شود به چهار تکه خوب تبدیل کرد و از داخل آن یک رمان هزار‌صفحه‌ای نوشت. گلشیری اصلا تخیل نداشت؛ این خیلی ساده است. او تخیل حفظ زبان و تخیل زندگی نداشت و این یک مسئله اساسی است و من به‌عنوان یک منتقد نمی‌توانم از آن چشم بپوشم. شما وقتی یک قصه از ساعدی می‌خوانید شخصیت‌ها مدام درحال پیشروی در متن هستند و ساعدی می‌دانست با متن باید چطور رفتار کند و کاراکترها را با زبان‌های مختلف و مکان‌های مختلف در خود درگیر می‌کرد و درعین‌حال نظارت بر نوع نثر‌نویسی را به‌خوبی می‌دانست؛ یعنی وقتی شما نثر گلشیری را با ساعدی مقایسه می‌کنید، می‌بینید نثر گلشیری مثل آدمی است که شمشیرش را تیز کرده است که می‌خواهد خوب بنویسد، اما گاهی بد از آب در‌می‌آید. اما ساعدی فرق می‌کرد؛ آن‌طور که زبان را بلد بود می‌نوشت، اغراق نمی‌کرد و متنش همواره به حقیقت نزدیک‌تر است؛ با وجود آنکه بسیاری از کارهایش جنبه خیالی دارند. 
اما اگر ناراحت نشوید، می‌خواهم بگویم پرسشم درباره شاملو را صریح پاسخ ندادید، درحالی‌که گلشیری را به‌سادگی برای چندمین‌بار از لب تیغ گذراندید.
شاملو یک حرمت به نثر فارسی گذاشت و آن را تبدیل کرد به شعر؛ این موقعیت شاملو را بسیار دوست دارم اما درعین‌حال یک بی‌حرمتی درباره شعر فارسی کرده است که اینجا نمی‌خواهم به آن بپردازم، قبلا درباره‌اش نوشته‌ام و چیزی را که نوشته‌ام دیگر تکرار نمی‌کنم. بروید و ببینید من درباره احمد نظرم چیست؛ اما او شاعر بسیار بزرگ و برجسته‌ای است. 
شما سالهاست که وطن را ترک کردید و دور از ایران زند‌گی می‌کنید. می‌خواهم بپرسم وطن برای شما درحال‌حاضر چگونه است؟ چه تصویری از وطن دارید؟ برای نسلی که شما را می‌خواند و دوست دارد در کنارش باشید و از شما بیاموزد، چه حرفی دارید؟
حقیقت این است که من هرچه را می‌دانم برای نسل‌های بعد از خودم نوشتم و امروز که با شما و از این فاصله حرف می‌زنم مدام درحال تحقیق کردن هستم و در تمام مدت می‌خوانم و از متون اصلی هم می‌خوانم و متن درجه‌سه را هرگز مطالعه نمی‌کنم. اگر کسی یک یادداشت درباره یک شاعر غربی نوشته باشد آن را کنار می‌گذارم و می‌روم آن 250 صفحه‌ای را که درباره آن شاعر غربی به‌زبان اصلی نوشته شده است، می‌خوانم. کتابخانه من همین الان پر از کتاب‌هایی است که تازه و جدید هستند. بیشتر وقتم اینجاست. گاهی می‌شود دو سه روز از کتابخانه بیرون نمی‌روم. نسل جوان باید روزانه هفتاد هشتاد صفحه متن درست‌وحسابی بخواند. اما درمورد وطن باید بگویم همیشه با من بوده و برای من همیشه عزیز است. دلیل دور بودن من از ایران هم که کاملا مشخص است؛ خودم دوست نداشتم ایران را ترک کنم اما شرایط مرا وادار کرد که وطن را ترک کنم. شاید تعجب کنید، من بر خلاف دیگر روشنفکران از جمهوری ‌اسلامی ناراحتی به دل ندارم. درحال‌حاضر چند کتاب من در ایران و در همین دولت اجازه انتشار گرفته و به راحتی منتشر می‌شود و من از این بابت خوشحالم. حتی در دورانی که من در ایران بودم و سوءتفاهماتی پیش آمد و مدتی بازداشت بودم، خیلی با‌ احترام با من رفتار کردند هم دولت وقت و هم بازجوی من. ایشان وقتی وارد سلول من شدند خیلی با احترام رفتار کردند و من هم خیلی راحت حرف زدم، به‌دلیل اینکه چیز مخفی نداشتم و حرف زدن‌ها بسیار مفید واقع شد. من در دوره جمهوری‌اسلامی نه مورد توهین قرار گرفتم و نه شکنجه شدم؛ درحالی‌که در دوران پهلوی انواع مختلف شکنجه‌ها را تجربه کردم و انواع مختلف توهین‌ها به من شد و من هم از حکومت پهلوی انتقامی گرفتم که آن انتقام در سقوط شاه تاثیر داشت. فقط کتاب چاه به چاهم نبود که علیه حکومت جبار شاه نوشتم بلکه مقاله‌ای علیه این حکومت ابله در نیویورک‌تایمز منتشر کردم که شاه وقتی دچار استیصال شده بود و اشخاصی که هم به او و هم به من نزدیک بودند به من می‌گفتند تو کاری کرده‌ای که شاه از تو وحشت می‌کند، درحالی‌که من کار خاصی نکرده بودم و فقط پنج شش مقاله علیه او نوشته بودم و توضیح داده بودم بر سر ملت ما چه آورده بود و نوام چامسکی با خواندن مقالات من دنباله کار را گرفت و بسیار تاثیر‌گذار ظاهر شد. من در نیویورک‌تایمز و واشنگتن‌پست مقاله می‌نوشتم و پدر این حکومت منفور را به نوبه خودم در‌می‌آوردم، درحالی‌که به‌هیچ‌وجه چنین مسئله‌ای با جمهوری‌ اسلامی نداشتم و این حکومت در کمال احترام با من برخورد کرد که هرگز فراموش‌نمی‌کنم. 


  1. Shodja Eddin Ziaian نیم‌رخ

    یک ابله بزرگ و درشتگوی بزرگ در گذشت.

دیدگاهتان را بنویسید