میلاد حسن نیا:رمان بوف کور از دو بخش تشکیل یافته است که در این بررسی تمرکز اصلی بر روی روابط بینامتنی میان داستان مسخ و بخش دوم رمان بوف کور میباشد. شاید بهترین پیش متن برای بررسی بینامتنی بخش نخست از رمان بوف کور داستان «ماجرای دانشجوی آلمانی» اثر واشینگتن آیروینگ نویسنده آمریکایی قرن نوزدهم میلادی باشد که در این نوشتار به بررسی آن پرداخته نخواهد نشد. البته بین داستان مسخ و بخش نخست رمان بوف کور میتوان روابطی مشاهده کرد مانند تصویری از یک زن که به عنوان عنصری نجات بخش و بارقه ای از امید در زندگی گره گوار و راوی بوف کور معرفی میشود. این نوع نگرش به زن که میتواند دارای بن مایه ای اسطوره ای –ایزد بانوی مادر- و روانشناسانه باشد در هر دو اثر دارای نقشی شایان توجه هست. راوی داستان مسخ تصویری از یک زن در اتاق گره گوار را اینگونه معرفی میکند:
« … گراووری که اخیرا از مجله ای چیده و قاب طلایی کرده بود٬ به خوبی دیده میشد. این تصویر٬ زنی را نشان میداد که کلاه کوچکی به سر و یخه ی پوستی داشت و خیلی شق و رق نشسته و نیم آستین پرپشمی را که بازوی اش تا آرنج در آن فرو میرفت٬ به معرض تماشای اشخاص با ذوق گذاشته بود.»
راوی داستان اهمیت فراوانی که این تصویر برای گره گوار دارد را چنین بیان میکند:
« … متوجه تصویر زنی شد که خودش را در پوست پیچیده و روی دیوار لخت اهمیت بسزایی به خود گرفته بود. به تعجیل از جدار دیوار بالا رفت؛ روی شیشه تنه داد و شیشه به شکم سوزانش چسبید و به طرز گوارایی او را خنک کرد. گره گوار که با تن خود کاملا روی این تصویر را پوشانیده بود تا اقلا کسی نتواند بیاید و آن را بردارد … گره گوار روی تصویر خوابیده بود به آسانی از آن دست نمیکشید؛ حتی حاضر بود که به صورت خواهرش بجهد.»
حال راوی بوف کور که همان شخصیت اول رمان است در شرح تاثیری که آن زن اثیری بر زندگی وی گذاشته بود چنین میگوید:
« … در این دنیای پست پر از فقر و مسکنت٬ برای نخستین بار گمان کردم که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشید – اما افسوس٬ این شعاع آفتاب نبود٬ بلکه فقط یک پرتو گذرنده٬ یک ستاره ی پرنده بود که به صورت یک زن یا یک فرشته به من تجلی کرد و در روشنایی آن یک لحظه٬ فقط یک ثانیه همه ی بدبختیهای زندگی خودم را دیدم و به عظمت و شکوه آن پی بردم و بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود٬ دوباره ناپدید شد – نه٬ نتوانستم این پرتو گذرنده را برای خودم نگه دارم.»
راوی بوف کور در جایی دیگر احساس تملکی که نسبت به زن اثیری را دارد را در طی جملاتی نشان میدهد:
« … نمیخواستم که نگاه بیگانه به او بیفتد٬ همه ی این کارها را می بایست به تنهایی و به دست خودم انجام بدهم – من به درک٬ اصلا زندگی من بعد از او چه فایده ای داشت؟ اما او٬ هرگز٬ هرگز٬ هیچکس از مردمان معمولی٬ هیچکس به غیر از من نمی بایستی که چشمش به مرده ی او بیفتد … »
در اینجا به این اشاره از رابطه بینامتنی داستان مسخ و بخش نخست رمان بوف کور بسنده میشود و در ادامه به بررسی بیشتر رابطه داستان مسخ با بخش دوم رمان بوف کور پرداخته میشود. در هر دو اثر قسمت اعظم روایت در اتاقی سر بسته،کم نور و بدبو روایت میشود که این میتواند نشانگر اولین رابطه میان دو متن باشد.
یکی از روابط بینامتنی که میان این دو اثر به چشم میخورد رابطه میان شخصیتهای این دو اثر است٬ شخصیت اصلی هردو اثر دچار یک دگردیسی میشود٬ این تغییر در گره گوار به صورتی آنی و یکباره هست:
« یک روز صبح همینکه گره گوار سامسا از خواب آشفته ای پرید٬ در رختخواب خود به حشره ی تمام عیار عجیبی مبدل شده بود. به پشت خوابیده و تنش٬ مانند زره سخت شده بود. سرش را که بلند کرد٬ ملتفت شد که شکم قهوه ای گنبد مانندی دارد که رویش را رگه هایی٬ به شکل کمان٬ تقسیم بندی کرده است. لحاف که به زحمت بالای شکمش بند شده بود٬ نزدیک بود به کلی بیفتد و پاهای او که به طرز رقت آوری برای تنه اش نازک مینمود جلو چشمش پیچ و تاب می خورد . »
اما این دگردیسی در راوی بوف کور به صورت تدریجی روی میدهد٬ در طول رمان راوی چندین و چند بار از این تغییرات تدریجی در ظاهرش خبر میدهد:
« قبل از اینکه بخوابم در آینه به صورت خودم نگاه کردم٬ دیدم صورتم شکسته٬ محو و بی روح شده بود. به قدری محو بود که خودم را نمیشناختم … »
« رفتم جلوی آینه به صورت خودم دقیق شدم٬ تصویری که نقش بست به نظرم بیگانه آمد٬ باور نکردنی و ترسناک بود. عکس من قوی تر از خودم شده بودم و من مثل تصویر روی آینه شده بودم »
« … همینطور که جلوی منقل و سفره چرمی چرت میزدم و عبا روی کولم بود نمیدونم چرا یاد پیرمرد خنزر پنزری افتادم٬ او هم همینطور جلوی بساطش قوز میکرد و به همین حالت من مینشست. این فکر برایم تولید وحشت کرد٬ بلند شدم٬ عبا را دور انداختم »
«حس کردم که در عین حال یک حالت مخلوط از روحیه قصاب و پیرمرد خنزرپنزری در من پیدا شده بود»
و در انتهای داستان راوی به صورت کامل دچار دگردیسی میشود:
« رفتم جلو آینه٬ ولی از شدت ترس دستهایم را جلو صورتم گرفتم – دیدم شبیه٬ نه٬ اصلا پیرمرد خنزر پنزری شده بودم. موهای سر و ریشم مثل موهای سر و صورت کسی بود که زنده از اطاقی بیرون بیاید که یک مار ناگ در آنجا بوده – همه سفید شده بود٬ لبم مثل لب پیرمرد دریده بود٬ چشمهایم بدون مژه٬ یک مشت موی سفید از سینه ام بیرون زده بود و روح تازه ای در تن من حلول کرده بود. اصلا طور دیگر فکر میکردم. طور دیگر حس میکردم و نمیتوانستم خودم را از دست او – از دست دیوی که در من بیدار شده بود نجات بدهم … »
نکته دیگر در شخصیت پردازی این دو اثر حضور شخصیت های فرعی یا بی نام است، در مسخ، شخصیت های فرعی چون خدمتکار جوان، خدمتکار پیر، آقای معاون و سه مستاجر حضور دارند، که هیچ یک دارای یک اسم خاص و درنتیجه دارای هویتی مستقل نیستند، این شخصیت های فرعی را میتوان نشانه ای آشکار از طبقات مختلف اجتماع تصور کرد که با غلبه جریان روزمرگی در زندگی آنها تمامی روابط خویش را بر اساس فرمولی کاملا خشک و سرد به پیش میبرند. شخصیت های فرعی موجود در رمان بوف کور – پیرمرد خنزر پنزری، نعش کش، حکیم، قصاب، یک دسته گزمه مست و … – نیز به همینگونه و یا حتی شدید تر از شخصیت های فرعی داستان مسخ به دلیل شباهت های ظاهری و رفتاری شان نمایانگر این عدم وجود هویت فردی مستقل هستند.
نکته دیگری که درمورد شخصیت های فرعی این دو داستان میتوان ذکر کرد، حس حسادت گره گوار و راوی بوف کور به زندگی و خوشی های آنهاست، حس حسادت در گره گوار را از این قسمتها متوجه میشویم
« … راستی میشود باور کرد که بعضی از مسافران مثل زنهای حرم زندگی میکنند؟ وقتی که بعد از ظهر به مهمان خانه برمیگردم تا سفارش ها را یادداشت بکنم، تازه این آقایان را میبینم که دارند چاشت خودشان را صرف میکنند … »
و در قسمتی دیگر این حس حسادت حتی به حقارت نیز تبدیل میشود:
« گره گوار تعجب کرد که بین تمام صداهای روی میز، جرغ جرغ آواره های آنها که کار میکرد، قطع نمیشد. مانند اینکه می خواستند به او ثابت کنند که برای خوردن، دندانهای حقیقی لازم است و شاخک حشرات، هر چند که خوب و قوی هم باشد، از عهده این کار بر نمی آید. گره گوار، به حال غمناک، فکر کرد: “من گرسنه ام، اما اشتها برای خوردن این جور چیزها ندارم. چقدر این آقایان چیز میخورند! در این مدت من فقط باید بمیرم!” »
و این حس حسادت و حقارت راوی بوف کور نسبت به شخصیت های فرعی که او خودش آنها را رجاله ها مینامید در این جملات به روشنی احساس میشود:
« ولی نمیدانم چرا هر جور زندگی و خوشی دیگران دلم را به هم میزد – در صورتی که میدانستم که زندگی من تمام شده و به طرز دردناکی آهسته خاموش میشود. به من چه ربطی داشت که فکرم را متوجه زندگی احمقها و رجاله ها بکنم، که سالم بودند، خوب میخوردند، خوب میخوابیدند و خوب جماع میکردند و هرگز ذره ای از دردهای مرا حس نکرده بودند و بالهای مرگ هر دقیقه به سر و صورتشان سابیده نشده بود؟»
از شخصیت های دیگری که در هر دو اثر دارای ویژگی های مشابهی هستند میتوانند از زن سرپایی و دایه به ترتیب در مسخ و بوف کور نام برد، که هر دو این شخصیت ها تنها افرادی هستند که با وجود این تغییرات و دگرگونی در شخصیت اصلی بازهم از او دوری نمیکنند و به کارهای او رسیدگی میکنند:
« … از این روز به بعد صبح و عصر پیرزن فراموش نمیکرد که از لای در نگاهی به او بکندو ابتدا برای اینکه گره گوار را از پناهگاه خود بیرون بیاورد دوستانه می گفت: “این سنده گز پیر رو بسه” و یا “خرچسونه جون بیا اینجا” … گره گوار به حدی از شیرین زبانی های زن پیر خشمناک شد که به طرف او چرخید، آن هم با وضع سنگین و مشکوک، مثل اینکه می خواست به او حمله بکند و لیکن آن زن از گره گوار نترسید»(مسخ)
در بوف کور نیز دایه مانند زن سرپایی داستان مسخ با شخصیت اصلی ارتباط برقرار میکند و از او نمیترسد:
« حالم بد تر شد، فقط دایه ام، دایه ی او هم بود، با صورت پیر و موهای خاکستری، گوشه ی اطاق کنار بالین من مینشست، به پیشانیم آب سرد میزد و جوشانده برایم می آورد … چرا این زن که هیچ رابطه ای با من نداشت خودش را آنقدر داخل زندگی من کرده بود؟ … چرا این زن به من اظهار علاقه میکرد؟ چرا خودش را شریک درد من میدانست؟»
دو شخصیت گرت – خواهر گره گوار- در مسخ و لکاته در بوف کور نیز در داستان ها با ویژگی های مشابهی معرفی میشوند، هردو شخصیت مورد علاقه بسیار شخصیت اصلی هستند، در داستان مسخ علاقه شدید گره گوار به خواهرش علاوه بر تاکید بر آرزوی قلبی گره گوار به اینکه بتواند خواهرش را به هنرستان موسیقی بفرستد، در طی جمله ای اینگونه بیان میشود:
« … او فقط راضی بود هنگامی که خواهر در اتاقش می آمد، صدای او را بشنود … »
علاقه راوی بوف کور به لکاته که اتفاقا خواهر شیری او نیز بود به صورت شدید تری بیان میشود:
« … نه تنها او را میخواستم، بلکه تمام ذرات تنم، ذرات تن او را لازم داشت. فریاد میکشید که لازم دارد … »
و یا در قسمتی دیگر این علاقه اینگونه بیان میشود:
« در اطاقم که برگشتم جلو پیه سوز دیدم که پیرهن او را برداشته ام … آن را بوییدم، میان پاهایم گذاشتم و خوابیدم – هیچ شبی به این راحتی نخوابیده بودم. صبح زود از صدای داد و بیداد زنم بیدار شدم که سر گم شدن پیرهن دعوا راه انداخته بود … ولی اگر خون راه می افتاد من حاضر نبودم که پیرهن را رد کنم … »
با اینکه در نمونه های ذکر شده، نشان داده شده است که گره گوار و راوی بوف کور به حداقل ارتباط با شخصیت محبوبشان قانع هستند، مانند شنیدن صدا و یا داشتن یک پیراهن از او ، ولی در ذهنشان رویای تملک کامل آنها را می پرورانند:
« … تصمیم داشت راهی به سوی خواهرش باز کند، دامن لباسش را بکشد و به او بفهماند که باید پیش او بیاید، زیرا هیچکس اینجا نمی توانست پاداشی که در خور موسیقی او بود به او بدهد. دیگر او را نمیگذاشت که از اتاقش بیرون برود، یعنی تا مدتی که زنده بود. اقلا، هیکل مهیب او برای اولین بار به دردی می خورد. آن وقت در عین حال جلو همه ی درها کشیک میداد و با نفس دو رگه اش مهاجمین را می تارانید. »
این حس تملک در راوی بوف کور اینگونه نشان داده میشود:
« … آرزوی شدیدی میکردم که با او در جزیره ی گمشده ای باشم که آدمیزاد در آنجا وجو نداشته باشد، آرزو میکردم یک زمین لرزه یا طوفان و یا صاعقه ی آسمانی همه این رجاله ها را که در پشت دیوار اطاقم نفس میکشیدند، دوندگی میکردند و کیف میکردند، همه را میترکانید و فقط من و او میماندیم … »
با وجود این علاقه شدید، گرت و لکاته نسبت به آنها احساس وحشت و بیزاری داشتند ، این حس وحشت در وجود گرت در داستان مسخ اینگونه نشان داده میشود:
« یک روز – تقریبا یک ماه بعد از تغییر شکل گره گوار بود و خواهرش هیچ علتی نداشت که از او بترسد – کمی زودتر از معمول وارد شد و او را دید که بی حرکت و در وضعی که تولید وحشت میکرد از پنجره به بیرون نگاه میکند … از ورود خودش نا راضی بود. به عقب جست و در را با کلید بست … زمانی که او برگشت ، حالش خیلی هراسان تر از معمول بود. از آنجا ملتفت شد که هیکلش، هنوز تولید نفرت در دختر بیچاره میکرد و همیشه این طور خواهد ماند.»
وحشت لکاته از راوی بوف کور نیز در ماجرای شب اول ازدواج آنها از زبان راوی به وضوح بیان میشود:
« … چراغ را خاموش کرد رفت آن طرف اتاق خوابید. مثل بید به خودش میلرزید، انگاری که او را در سیاهچال با یک اژدها انداخته بودند … »
علاوه بر وحشت و نفرتی که گرت و لکاته نسبت به گره گوار و راوی بوف کور داشتند، ویژگی مشترک دیگر آنها بی اعتنایی شان نسبت به مرگ شخصیت های اصلی بود، به طور مثال گرت در جمع خانواده میگوید:
« باید او را از سر خودمان باز کنیم … پدر جان یگانه راه حل این است که به درک برود. باید از فکرت بیرون کنی که این گره گوار است . »
در بوف کور نیز بی اعتنایی لکاته در جمله ای که برادر لکاته از قول او به راوی میگوید قابل تشخیص هست:
« شاجون میگه حکیم باشی گفته تو میمیری، از شرت خلاص میشیم. مگه آدم چطو میمیره؟ »
نتیجه گیری
با توجه به آنچه گفته شد میتوان به این نتیجه رسید که میان داستان مسخ اثر فرانتس کافکا و رمان بوف کور اثر صادق هدایت راوابط میان متنی وجود دارد که دلالت بر این موضوع دارد که هدایت در خلق شاهکار خود به اثر کافکا به عنوان یک پیش متن توجه داشته است. متاسفانه هنوز عده ای از منتقدان استفاده از این نوع روابط بینامتنی را به منزله سرقت و انتحال ادبی تلقی میکنند. به طور مثال جناب آقای محمدرضا سرشار در مقاله ای تحت عنوان «منابع و مآخذ ادبی بوف کور» بعد از بررسی چند اثری که به زعم ایشان هدایت در خلق بوف کور از آنها استفاده نموده چنین نتیجه گیری می نمایند: « … برای هیچ منتقد آگاه و منصفی،جای کمترین تردیدی نباید باقی مانده باشد که بوف کور،بیش از آنکه یک اثر «خلاقه» باشد، در بخش اعظمش نوشتهای «تألیفی» است … » و در بدنه مقاله شان ارزش ادبی را به اثری اصیل و حاصل از ذهن خلاقه نویسنده اش نسبت میدهند و بوف کور را تا سطح یک کار بدلی (باسمهای) و اقتباسی،تنزل میدهند. حال آنکه با توجه به نظریه بینامتنیت هیچ متنی یک اثر صرفا خلاقه تمی تواند باشد و به طور حتم از یک یا چند پیش متن تشکیل یافته است. این منتقدین هدایت را متهم میکنند به اینکه در خلق بوف کور به آثاری از ریلکه٬ ویرجینیا وولف٬ ژرار دونروال٬ موپوسان٬ ادگار آلن پو٬ نوالیس٬ چندین فیلم از کارگردانان سینمای صامت و اکسپرسیونیست و … توجه داشته است و شاید تندترین این انتقادات مربوط باشد به شخصی به نام عنایت الله دستغیبی، با نام مستعار سعید، که در روزنامه اطلاعات مورخ 3/10/73 عنوان مطلب خود را اینگونه نوشت: بوف کور را صادق هدایت نوشته یا واشینگتن آیروینگ؟
اما جالب اینجاست که بوف کور که چندین و چند اثر بی نظیر ادبی و هنری را به عنوان پیش متن در پشت سر خود دارد میتواند چه لذت فروانی را از طریق خوانش بینامتنی که رولان بارت و میکاییل ریفاتر اینگونه خوانش را معرفی میکنند به مخاطب خود بچشاند.
برای حسن ختام این مقاله خالی از لطف به نظر نمیرسد که پاسخی را که خود هدایت به م . فرزانه در مورد تقلید از نویسندگان بزرگ داده است از نظر گذرانده شود:
« تقلید؟ همه تقلید میکنند. من هم تقلید میکنم. تقلید عیب نیست. دزدی و چاپیدن عیب است. داشتن شخصیت در این نیست که آدم خودش را اوریژینال جا بزند. اوریژینالیته به تنهایی حسن نیست ، شرط خلق کردن نیست. چه بسا آدم حرفی داشته باشد که باید تو یک قالب خاص گفته بشود و این قالب پیش از او ساخته شده باشد… اگر به هوای اینکه میخواهی مقلد نباشی، نه ببینی، نه بخوانی و نه بشنوی و نه چیزی یاد بگیری کارت خراب است؛ چرا که خبر نداشتن از کار دیگران آدم را اوریژینال نمیکند. باید خواند و شنید و اگر عرضه داشت زیرش زد[؟]. بلد نبودن تکنیک نوشتن مانع نوشتن میشود… همین سارتر یک مقاله انتقادی برای یک نویسنده ی شوروی[روسی] نوشته و بهش ایراد میگیرد که فقط پنج هزارتا کتاب خوانده است… باید خواند و خواند وخواند… ولی آن روزی که مینشینی بنویسی باید خودت باشی، دیده و شنیده و حس خودت باشد. آن وقت اصلا” به یادت نمیآید که داری چه تکنیکی را به کار میبری… فوت وفن ساختمان را بلدی، به کار میزنی، بیاینکه خواسته باشی دیگران را به حیرت بیندازی… من به نسبت مطلبی که دارم طرز کارم عوض میشود… اما به طور معمولی و عادی از پیش به خودم نمیگویم فلان تکنیک جویس و ویرجینیا وولف را انتخاب کنم یا فوت و فن کافکا و داستایفسکی را.آدم یا حرف دارد یا ندارد. وقتی حرف دارد باید بهترین شکلی را که با حرفش جور است انتخاب کند، نه اینکه اول فرم را انتخاب کند و فلان تکنیک را به کار ببرد… منظورم از بهترین فرم این است که برای در آوردن جان کلام از هیچ وسیلهای نباید گذشت. نه از لغت، نه سبک، نه جمله بندی، نه اصطلاح… همه شان باید بجا باشد تا ساختمان رویش بند شود. »
منابع و مآخذ
نامورمطلق٬ بهمن. درآمدی بر بینامتنیت:نظریه ها و کاربردها. تهران: سخن٬ 1390
نامورمطلق٬ بهمن. بینامتنیت ها. نقدنامه هنر شماره 2. (بهار 1391): صفحه 49
فرانتس کافکا:مسخ،ترجمه صادق هدایت(به همراه«داستانهای دیگر»به ترجمه حسن قائمیان)؛تهران: انتشارات جاویدان،2536
هدایت٬ صادق. بوف کور. تهران: امیرکبیر٬ 1351
منابع اینترنتی (تاریخ رجوع 20/4/1391)
طاهری٬ قدرت اله. هوشنگی٬ مجید. نقد بینامتنی سه اثر ادبی مسخ٬ کوری و کرگدن. www.SID.ir. بهار 1388
امینی نجفی،ع.کافکا و هدایت.http://www.noormags.com/view/fa/ArticlePage/297229
سرشار،محمد رضا.منابع و مآخذ ادبی بوف کور.http://www.noormags.com/view/fa/ArticlePage/174943
نونهالی٬ مهشید http://www.madomeh.com/blog/1390/04/13/jf/
راوی داستان اهمیت فراوانی که این تصویر برای گره گوار دارد را چنین بیان میکند:
« … متوجه تصویر زنی شد که خودش را در پوست پیچیده و روی دیوار لخت اهمیت بسزایی به خود گرفته بود. به تعجیل از جدار دیوار بالا رفت؛ روی شیشه تنه داد و شیشه به شکم سوزانش چسبید و به طرز گوارایی او را خنک کرد. گره گوار که با تن خود کاملا روی این تصویر را پوشانیده بود تا اقلا کسی نتواند بیاید و آن را بردارد … گره گوار روی تصویر خوابیده بود به آسانی از آن دست نمیکشید؛ حتی حاضر بود که به صورت خواهرش بجهد.»
حال راوی بوف کور که همان شخصیت اول رمان است در شرح تاثیری که آن زن اثیری بر زندگی وی گذاشته بود چنین میگوید:
« … در این دنیای پست پر از فقر و مسکنت٬ برای نخستین بار گمان کردم که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشید – اما افسوس٬ این شعاع آفتاب نبود٬ بلکه فقط یک پرتو گذرنده٬ یک ستاره ی پرنده بود که به صورت یک زن یا یک فرشته به من تجلی کرد و در روشنایی آن یک لحظه٬ فقط یک ثانیه همه ی بدبختیهای زندگی خودم را دیدم و به عظمت و شکوه آن پی بردم و بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود٬ دوباره ناپدید شد – نه٬ نتوانستم این پرتو گذرنده را برای خودم نگه دارم.»
راوی بوف کور در جایی دیگر احساس تملکی که نسبت به زن اثیری را دارد را در طی جملاتی نشان میدهد:
« … نمیخواستم که نگاه بیگانه به او بیفتد٬ همه ی این کارها را می بایست به تنهایی و به دست خودم انجام بدهم – من به درک٬ اصلا زندگی من بعد از او چه فایده ای داشت؟ اما او٬ هرگز٬ هرگز٬ هیچکس از مردمان معمولی٬ هیچکس به غیر از من نمی بایستی که چشمش به مرده ی او بیفتد … »
در اینجا به این اشاره از رابطه بینامتنی داستان مسخ و بخش نخست رمان بوف کور بسنده میشود و در ادامه به بررسی بیشتر رابطه داستان مسخ با بخش دوم رمان بوف کور پرداخته میشود. در هر دو اثر قسمت اعظم روایت در اتاقی سر بسته،کم نور و بدبو روایت میشود که این میتواند نشانگر اولین رابطه میان دو متن باشد.
یکی از روابط بینامتنی که میان این دو اثر به چشم میخورد رابطه میان شخصیتهای این دو اثر است٬ شخصیت اصلی هردو اثر دچار یک دگردیسی میشود٬ این تغییر در گره گوار به صورتی آنی و یکباره هست:
« یک روز صبح همینکه گره گوار سامسا از خواب آشفته ای پرید٬ در رختخواب خود به حشره ی تمام عیار عجیبی مبدل شده بود. به پشت خوابیده و تنش٬ مانند زره سخت شده بود. سرش را که بلند کرد٬ ملتفت شد که شکم قهوه ای گنبد مانندی دارد که رویش را رگه هایی٬ به شکل کمان٬ تقسیم بندی کرده است. لحاف که به زحمت بالای شکمش بند شده بود٬ نزدیک بود به کلی بیفتد و پاهای او که به طرز رقت آوری برای تنه اش نازک مینمود جلو چشمش پیچ و تاب می خورد . »
اما این دگردیسی در راوی بوف کور به صورت تدریجی روی میدهد٬ در طول رمان راوی چندین و چند بار از این تغییرات تدریجی در ظاهرش خبر میدهد:
« قبل از اینکه بخوابم در آینه به صورت خودم نگاه کردم٬ دیدم صورتم شکسته٬ محو و بی روح شده بود. به قدری محو بود که خودم را نمیشناختم … »
« رفتم جلوی آینه به صورت خودم دقیق شدم٬ تصویری که نقش بست به نظرم بیگانه آمد٬ باور نکردنی و ترسناک بود. عکس من قوی تر از خودم شده بودم و من مثل تصویر روی آینه شده بودم »
« … همینطور که جلوی منقل و سفره چرمی چرت میزدم و عبا روی کولم بود نمیدونم چرا یاد پیرمرد خنزر پنزری افتادم٬ او هم همینطور جلوی بساطش قوز میکرد و به همین حالت من مینشست. این فکر برایم تولید وحشت کرد٬ بلند شدم٬ عبا را دور انداختم »
«حس کردم که در عین حال یک حالت مخلوط از روحیه قصاب و پیرمرد خنزرپنزری در من پیدا شده بود»
و در انتهای داستان راوی به صورت کامل دچار دگردیسی میشود:
« رفتم جلو آینه٬ ولی از شدت ترس دستهایم را جلو صورتم گرفتم – دیدم شبیه٬ نه٬ اصلا پیرمرد خنزر پنزری شده بودم. موهای سر و ریشم مثل موهای سر و صورت کسی بود که زنده از اطاقی بیرون بیاید که یک مار ناگ در آنجا بوده – همه سفید شده بود٬ لبم مثل لب پیرمرد دریده بود٬ چشمهایم بدون مژه٬ یک مشت موی سفید از سینه ام بیرون زده بود و روح تازه ای در تن من حلول کرده بود. اصلا طور دیگر فکر میکردم. طور دیگر حس میکردم و نمیتوانستم خودم را از دست او – از دست دیوی که در من بیدار شده بود نجات بدهم … »
نکته دیگر در شخصیت پردازی این دو اثر حضور شخصیت های فرعی یا بی نام است، در مسخ، شخصیت های فرعی چون خدمتکار جوان، خدمتکار پیر، آقای معاون و سه مستاجر حضور دارند، که هیچ یک دارای یک اسم خاص و درنتیجه دارای هویتی مستقل نیستند، این شخصیت های فرعی را میتوان نشانه ای آشکار از طبقات مختلف اجتماع تصور کرد که با غلبه جریان روزمرگی در زندگی آنها تمامی روابط خویش را بر اساس فرمولی کاملا خشک و سرد به پیش میبرند. شخصیت های فرعی موجود در رمان بوف کور – پیرمرد خنزر پنزری، نعش کش، حکیم، قصاب، یک دسته گزمه مست و … – نیز به همینگونه و یا حتی شدید تر از شخصیت های فرعی داستان مسخ به دلیل شباهت های ظاهری و رفتاری شان نمایانگر این عدم وجود هویت فردی مستقل هستند.
نکته دیگری که درمورد شخصیت های فرعی این دو داستان میتوان ذکر کرد، حس حسادت گره گوار و راوی بوف کور به زندگی و خوشی های آنهاست، حس حسادت در گره گوار را از این قسمتها متوجه میشویم
« … راستی میشود باور کرد که بعضی از مسافران مثل زنهای حرم زندگی میکنند؟ وقتی که بعد از ظهر به مهمان خانه برمیگردم تا سفارش ها را یادداشت بکنم، تازه این آقایان را میبینم که دارند چاشت خودشان را صرف میکنند … »
و در قسمتی دیگر این حس حسادت حتی به حقارت نیز تبدیل میشود:
« گره گوار تعجب کرد که بین تمام صداهای روی میز، جرغ جرغ آواره های آنها که کار میکرد، قطع نمیشد. مانند اینکه می خواستند به او ثابت کنند که برای خوردن، دندانهای حقیقی لازم است و شاخک حشرات، هر چند که خوب و قوی هم باشد، از عهده این کار بر نمی آید. گره گوار، به حال غمناک، فکر کرد: “من گرسنه ام، اما اشتها برای خوردن این جور چیزها ندارم. چقدر این آقایان چیز میخورند! در این مدت من فقط باید بمیرم!” »
و این حس حسادت و حقارت راوی بوف کور نسبت به شخصیت های فرعی که او خودش آنها را رجاله ها مینامید در این جملات به روشنی احساس میشود:
« ولی نمیدانم چرا هر جور زندگی و خوشی دیگران دلم را به هم میزد – در صورتی که میدانستم که زندگی من تمام شده و به طرز دردناکی آهسته خاموش میشود. به من چه ربطی داشت که فکرم را متوجه زندگی احمقها و رجاله ها بکنم، که سالم بودند، خوب میخوردند، خوب میخوابیدند و خوب جماع میکردند و هرگز ذره ای از دردهای مرا حس نکرده بودند و بالهای مرگ هر دقیقه به سر و صورتشان سابیده نشده بود؟»
از شخصیت های دیگری که در هر دو اثر دارای ویژگی های مشابهی هستند میتوانند از زن سرپایی و دایه به ترتیب در مسخ و بوف کور نام برد، که هر دو این شخصیت ها تنها افرادی هستند که با وجود این تغییرات و دگرگونی در شخصیت اصلی بازهم از او دوری نمیکنند و به کارهای او رسیدگی میکنند:
« … از این روز به بعد صبح و عصر پیرزن فراموش نمیکرد که از لای در نگاهی به او بکندو ابتدا برای اینکه گره گوار را از پناهگاه خود بیرون بیاورد دوستانه می گفت: “این سنده گز پیر رو بسه” و یا “خرچسونه جون بیا اینجا” … گره گوار به حدی از شیرین زبانی های زن پیر خشمناک شد که به طرف او چرخید، آن هم با وضع سنگین و مشکوک، مثل اینکه می خواست به او حمله بکند و لیکن آن زن از گره گوار نترسید»(مسخ)
در بوف کور نیز دایه مانند زن سرپایی داستان مسخ با شخصیت اصلی ارتباط برقرار میکند و از او نمیترسد:
« حالم بد تر شد، فقط دایه ام، دایه ی او هم بود، با صورت پیر و موهای خاکستری، گوشه ی اطاق کنار بالین من مینشست، به پیشانیم آب سرد میزد و جوشانده برایم می آورد … چرا این زن که هیچ رابطه ای با من نداشت خودش را آنقدر داخل زندگی من کرده بود؟ … چرا این زن به من اظهار علاقه میکرد؟ چرا خودش را شریک درد من میدانست؟»
دو شخصیت گرت – خواهر گره گوار- در مسخ و لکاته در بوف کور نیز در داستان ها با ویژگی های مشابهی معرفی میشوند، هردو شخصیت مورد علاقه بسیار شخصیت اصلی هستند، در داستان مسخ علاقه شدید گره گوار به خواهرش علاوه بر تاکید بر آرزوی قلبی گره گوار به اینکه بتواند خواهرش را به هنرستان موسیقی بفرستد، در طی جمله ای اینگونه بیان میشود:
« … او فقط راضی بود هنگامی که خواهر در اتاقش می آمد، صدای او را بشنود … »
علاقه راوی بوف کور به لکاته که اتفاقا خواهر شیری او نیز بود به صورت شدید تری بیان میشود:
« … نه تنها او را میخواستم، بلکه تمام ذرات تنم، ذرات تن او را لازم داشت. فریاد میکشید که لازم دارد … »
و یا در قسمتی دیگر این علاقه اینگونه بیان میشود:
« در اطاقم که برگشتم جلو پیه سوز دیدم که پیرهن او را برداشته ام … آن را بوییدم، میان پاهایم گذاشتم و خوابیدم – هیچ شبی به این راحتی نخوابیده بودم. صبح زود از صدای داد و بیداد زنم بیدار شدم که سر گم شدن پیرهن دعوا راه انداخته بود … ولی اگر خون راه می افتاد من حاضر نبودم که پیرهن را رد کنم … »
با اینکه در نمونه های ذکر شده، نشان داده شده است که گره گوار و راوی بوف کور به حداقل ارتباط با شخصیت محبوبشان قانع هستند، مانند شنیدن صدا و یا داشتن یک پیراهن از او ، ولی در ذهنشان رویای تملک کامل آنها را می پرورانند:
« … تصمیم داشت راهی به سوی خواهرش باز کند، دامن لباسش را بکشد و به او بفهماند که باید پیش او بیاید، زیرا هیچکس اینجا نمی توانست پاداشی که در خور موسیقی او بود به او بدهد. دیگر او را نمیگذاشت که از اتاقش بیرون برود، یعنی تا مدتی که زنده بود. اقلا، هیکل مهیب او برای اولین بار به دردی می خورد. آن وقت در عین حال جلو همه ی درها کشیک میداد و با نفس دو رگه اش مهاجمین را می تارانید. »
این حس تملک در راوی بوف کور اینگونه نشان داده میشود:
« … آرزوی شدیدی میکردم که با او در جزیره ی گمشده ای باشم که آدمیزاد در آنجا وجو نداشته باشد، آرزو میکردم یک زمین لرزه یا طوفان و یا صاعقه ی آسمانی همه این رجاله ها را که در پشت دیوار اطاقم نفس میکشیدند، دوندگی میکردند و کیف میکردند، همه را میترکانید و فقط من و او میماندیم … »
با وجود این علاقه شدید، گرت و لکاته نسبت به آنها احساس وحشت و بیزاری داشتند ، این حس وحشت در وجود گرت در داستان مسخ اینگونه نشان داده میشود:
« یک روز – تقریبا یک ماه بعد از تغییر شکل گره گوار بود و خواهرش هیچ علتی نداشت که از او بترسد – کمی زودتر از معمول وارد شد و او را دید که بی حرکت و در وضعی که تولید وحشت میکرد از پنجره به بیرون نگاه میکند … از ورود خودش نا راضی بود. به عقب جست و در را با کلید بست … زمانی که او برگشت ، حالش خیلی هراسان تر از معمول بود. از آنجا ملتفت شد که هیکلش، هنوز تولید نفرت در دختر بیچاره میکرد و همیشه این طور خواهد ماند.»
وحشت لکاته از راوی بوف کور نیز در ماجرای شب اول ازدواج آنها از زبان راوی به وضوح بیان میشود:
« … چراغ را خاموش کرد رفت آن طرف اتاق خوابید. مثل بید به خودش میلرزید، انگاری که او را در سیاهچال با یک اژدها انداخته بودند … »
علاوه بر وحشت و نفرتی که گرت و لکاته نسبت به گره گوار و راوی بوف کور داشتند، ویژگی مشترک دیگر آنها بی اعتنایی شان نسبت به مرگ شخصیت های اصلی بود، به طور مثال گرت در جمع خانواده میگوید:
« باید او را از سر خودمان باز کنیم … پدر جان یگانه راه حل این است که به درک برود. باید از فکرت بیرون کنی که این گره گوار است . »
در بوف کور نیز بی اعتنایی لکاته در جمله ای که برادر لکاته از قول او به راوی میگوید قابل تشخیص هست:
« شاجون میگه حکیم باشی گفته تو میمیری، از شرت خلاص میشیم. مگه آدم چطو میمیره؟ »
نتیجه گیری
با توجه به آنچه گفته شد میتوان به این نتیجه رسید که میان داستان مسخ اثر فرانتس کافکا و رمان بوف کور اثر صادق هدایت راوابط میان متنی وجود دارد که دلالت بر این موضوع دارد که هدایت در خلق شاهکار خود به اثر کافکا به عنوان یک پیش متن توجه داشته است. متاسفانه هنوز عده ای از منتقدان استفاده از این نوع روابط بینامتنی را به منزله سرقت و انتحال ادبی تلقی میکنند. به طور مثال جناب آقای محمدرضا سرشار در مقاله ای تحت عنوان «منابع و مآخذ ادبی بوف کور» بعد از بررسی چند اثری که به زعم ایشان هدایت در خلق بوف کور از آنها استفاده نموده چنین نتیجه گیری می نمایند: « … برای هیچ منتقد آگاه و منصفی،جای کمترین تردیدی نباید باقی مانده باشد که بوف کور،بیش از آنکه یک اثر «خلاقه» باشد، در بخش اعظمش نوشتهای «تألیفی» است … » و در بدنه مقاله شان ارزش ادبی را به اثری اصیل و حاصل از ذهن خلاقه نویسنده اش نسبت میدهند و بوف کور را تا سطح یک کار بدلی (باسمهای) و اقتباسی،تنزل میدهند. حال آنکه با توجه به نظریه بینامتنیت هیچ متنی یک اثر صرفا خلاقه تمی تواند باشد و به طور حتم از یک یا چند پیش متن تشکیل یافته است. این منتقدین هدایت را متهم میکنند به اینکه در خلق بوف کور به آثاری از ریلکه٬ ویرجینیا وولف٬ ژرار دونروال٬ موپوسان٬ ادگار آلن پو٬ نوالیس٬ چندین فیلم از کارگردانان سینمای صامت و اکسپرسیونیست و … توجه داشته است و شاید تندترین این انتقادات مربوط باشد به شخصی به نام عنایت الله دستغیبی، با نام مستعار سعید، که در روزنامه اطلاعات مورخ 3/10/73 عنوان مطلب خود را اینگونه نوشت: بوف کور را صادق هدایت نوشته یا واشینگتن آیروینگ؟
اما جالب اینجاست که بوف کور که چندین و چند اثر بی نظیر ادبی و هنری را به عنوان پیش متن در پشت سر خود دارد میتواند چه لذت فروانی را از طریق خوانش بینامتنی که رولان بارت و میکاییل ریفاتر اینگونه خوانش را معرفی میکنند به مخاطب خود بچشاند.
برای حسن ختام این مقاله خالی از لطف به نظر نمیرسد که پاسخی را که خود هدایت به م . فرزانه در مورد تقلید از نویسندگان بزرگ داده است از نظر گذرانده شود:
« تقلید؟ همه تقلید میکنند. من هم تقلید میکنم. تقلید عیب نیست. دزدی و چاپیدن عیب است. داشتن شخصیت در این نیست که آدم خودش را اوریژینال جا بزند. اوریژینالیته به تنهایی حسن نیست ، شرط خلق کردن نیست. چه بسا آدم حرفی داشته باشد که باید تو یک قالب خاص گفته بشود و این قالب پیش از او ساخته شده باشد… اگر به هوای اینکه میخواهی مقلد نباشی، نه ببینی، نه بخوانی و نه بشنوی و نه چیزی یاد بگیری کارت خراب است؛ چرا که خبر نداشتن از کار دیگران آدم را اوریژینال نمیکند. باید خواند و شنید و اگر عرضه داشت زیرش زد[؟]. بلد نبودن تکنیک نوشتن مانع نوشتن میشود… همین سارتر یک مقاله انتقادی برای یک نویسنده ی شوروی[روسی] نوشته و بهش ایراد میگیرد که فقط پنج هزارتا کتاب خوانده است… باید خواند و خواند وخواند… ولی آن روزی که مینشینی بنویسی باید خودت باشی، دیده و شنیده و حس خودت باشد. آن وقت اصلا” به یادت نمیآید که داری چه تکنیکی را به کار میبری… فوت وفن ساختمان را بلدی، به کار میزنی، بیاینکه خواسته باشی دیگران را به حیرت بیندازی… من به نسبت مطلبی که دارم طرز کارم عوض میشود… اما به طور معمولی و عادی از پیش به خودم نمیگویم فلان تکنیک جویس و ویرجینیا وولف را انتخاب کنم یا فوت و فن کافکا و داستایفسکی را.آدم یا حرف دارد یا ندارد. وقتی حرف دارد باید بهترین شکلی را که با حرفش جور است انتخاب کند، نه اینکه اول فرم را انتخاب کند و فلان تکنیک را به کار ببرد… منظورم از بهترین فرم این است که برای در آوردن جان کلام از هیچ وسیلهای نباید گذشت. نه از لغت، نه سبک، نه جمله بندی، نه اصطلاح… همه شان باید بجا باشد تا ساختمان رویش بند شود. »
منابع و مآخذ
نامورمطلق٬ بهمن. درآمدی بر بینامتنیت:نظریه ها و کاربردها. تهران: سخن٬ 1390
نامورمطلق٬ بهمن. بینامتنیت ها. نقدنامه هنر شماره 2. (بهار 1391): صفحه 49
فرانتس کافکا:مسخ،ترجمه صادق هدایت(به همراه«داستانهای دیگر»به ترجمه حسن قائمیان)؛تهران: انتشارات جاویدان،2536
هدایت٬ صادق. بوف کور. تهران: امیرکبیر٬ 1351
منابع اینترنتی (تاریخ رجوع 20/4/1391)
طاهری٬ قدرت اله. هوشنگی٬ مجید. نقد بینامتنی سه اثر ادبی مسخ٬ کوری و کرگدن. www.SID.ir. بهار 1388
امینی نجفی،ع.کافکا و هدایت.http://www.noormags.com/view/fa/ArticlePage/297229
سرشار،محمد رضا.منابع و مآخذ ادبی بوف کور.http://www.noormags.com/view/fa/ArticlePage/174943
نونهالی٬ مهشید http://www.madomeh.com/blog/1390/04/13/jf/
مشخصات نویسننده:
میلاد حسن نیا دانشجوی کارشناسی ارشد رشته پژوهش هنر دانشگاه هنر اصفهان
Milad.hasannia@gmail.com
میلاد حسن نیا دانشجوی کارشناسی ارشد رشته پژوهش هنر دانشگاه هنر اصفهان
Milad.hasannia@gmail.com
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.