شب طولانی تیزدندان

شب طولانی تیزدندان
نوشته خورخه کاره را گومز
ترجمه بیژن نیک بین

داستان ظاهرا در شیلی اتفاق می افتد اما نویسنده در حقیقت فراتر از زمان و مکان تراژدی انسان و جامعه ی انسانی را به تصویر می کشد.”گومز” احساسات تاریخ و واقعیت جوامع انسانی را به ترتیبی در کنار هم می نشاند که هرگز در جهان خارج اتفاق نیفتاده است با این حال احساساتی شدن، گم شدن در تخیل محض و انفعال مطلق در داستان او جایی ندارد.
“شب طولانی تیز دندان” تراژدی آنهایی است که شمار بسیارشان صادقند و پیشرو اما با آرمان هایی در پس پرده ی ابهام؛ زیرا که خواسته اند با ابزاری ناشناس جامعه ی خود را معنا کنند و با همان ابزار ناشناخته برای جامعه آرمان بسازند و تاریخ، در زمانی اندک و با بهایی بسیار سنگین، نادرستی آرمان هایشان را آشکار می کند. قهرمان- راوی داستان، تنها وقتی که سگها دارند تکه پاره اش می کنند به این حقیقت پی می برد که “برای دیدن بعضی چیزها در بعضی مواقع بهتر است آدم به آرمانی اعتقاد نداشته باشد تا دچار خشک مغزی نشود”
“گومز” داستان تلخ دگردیسی یک انقلاب و تبدیل شدن آن به یک نظام خشن را به زیبایی روایت می کند: ” بوی خون به دماغ سگها خورده. چه وحشی شده اند! چه راحت شلیک می کنند! چه لذت می برند از پرپر شدن مردم در خون! مردی که با تانک می آمد حالا کجاست؟ زیر تانک له شده زیر سهم خودش! ” نظامی که می کوشد تا با همان ابزار گذشته پایه های سنگین خود را بر خاکستر به جا مانده از ویرانه های انقلاب بنا کند.
“گومز” این داستان تکراری تاریخ را در بازی فواره ها چنین خلاصه می کند: ” اما هنوز دستم به گردنم نرسیده که مایع گرمی را در حال فوران لمس می کنم! فواره ی کدام حوض یونانی است؟ ” فواره و یونان برای من خواننده چه چیزی را تداعی می کند؟ “…نگاهی به فواره ها کردم که بالا می آمدند و سرنگون می شدند و همین اوج گرفتن و سرنگون شدن آب برای من تماشاچی چه زیبا بود! اما برای تاریخ نگار چه؟ ” چه کسی این فواره ی خون و سرنگونی اش را تماشا می کند؟ تماشاچی یا تاریخ نگار؟ و مگر نه که هر کس تاریخ نگار سرنوشت خویش است؟
” چشم هایشان را می بینم. چشم های افراد نیروی ضد اغتشاش را؟ چشم های گارد ریاست جمهور را؟ چشم های گارد سویل را؟ یا چشم های گروه ضربت را؟… انگار سگها از من دور شده اند اما نه! گروه ضربت با اسب های سیاه و سگهای شکاری و شمشیرهای آخته دنبالم کرده، من عریانم. ماه که غریبه نیست. بگذار پشتم را ببیند! باشد، همه در شهر زخم خنجر دارند اما چرا پنهان می کنند؟ چرا من پنهان می کنم؟ سگی که دهانش خون آلود است با غضب دارد نگاهم می کند، می خواهم بپرسم: تفنگت کو؟ چرا اونیفرمت را نپوشیده ای؟ ” می توان تصور کرد که این سگهای درنده و وحشی پیشکار حاکمان تازه به قدرت رسیده اند اما سگها همیشه نقش گارد سویل و گارد ریاست جمهوری را بازی نمی کنند: ” سگ دندان هایش را در می آورد و با سنگی تیز می کند. شاید هم می خواهد با آب مقدس آن را بشوید. بعد ردای قرمزش را بر می دارد تا روی دوشش بیندازد… ” این همان ردایی است که دایی راوی در مهمانی آخر پوشیده و واسطگی خرید اسلحه برای گارد سویل را انجام می دهد. سگها همه جا هستند. عده ای در خانه های مجلل زندگی می کنند و عده ای در خیابان ها پرسه می زنند تا نوبتشان برسد: ” مشکل می شد تشخیص داد که کدومشون جزو زندانی ها هستن و کدومشون جزو گارد سویل… انگار اگه این دزدا زودتر صاحب اسلحه می شدن جاشون با اینا که زندانبان بودن عوض می شد! ”
با این همه داستان “گومز” از معیارهای تفننی و یاًس های روشنفکرانه به دور است چنان که در پایان کتاب تصور می کنیم که قهرمان-راوی داستان تکه پاره هایش را از شکم سگهای تیزدندان بیرون کشیده، سرهم کرده و به راهش ادامه داده و طلسم ترانه ی این سفر را شکسته و سنگها را به حرکت، به آواز و به آزادی رسانده است:” مچم انگار پرنده ای شده که آواز می خواند، سایه ام تا در چشمه می افتد، تکه تکه می شود اما من پاره هایم را جمع می کنم و به راهم ادامه می دهم و دست آواز خوان من که آوازش سنگ شده، برای این سفر ترانه ای ساخته است، سوگ گونه و همه ی سنگها آوازند که طلسم شده اند و هر سنگی سوگنامه ای است. ”

سپس همه ی مردم جهان دور او حلقه زدند
جسد آنان را دید،
اندوهگین شد و تکانی خورد،
آرام آرام برخاست
و نخستین انسانی را که دید در آغوش گرفت،
سپس قدم به راه نهاد.

دیدگاهتان را بنویسید