با همراهم نشسته بوديم نگاه ميكرديم، نشستن به گونهاي بود كه انگار بسيار پيش از ديدن و سخن گفتن، بر جايگاه تماشاييان نشسته بوديم. بر سكوي نمايش، سه درخت در تاريكي پديدار شدند كه پيكرهايي زنانه داشتند. كشيدگي شاخه و تنههاي آنها زنانه بود. از خميدن و به هر سو كشيدن و دوباره راست ايستادنشان پيدا بود كه آييني به جاي ميآورند. چشم به كشيدگي تنه و شاخهاي داشتيم كه ناگاه يكي از سه درخت به رنگ خون درآمد از آتشي كه در شاخههايش پيچيده بود، و به هر سو زبانه ميكشيد. با اين كه ميسوخت، همان آيين را به جاي ميآورد تا جايي كه ديگر سرخي آتش نبود و درخت يكپارچه سياه شد و با اين كه ديگر نميسوخت، همان كشيدگي اندام و رفتار زنانه در تنه و شاخههايش آشكار بود و ما از ديدن آن خرسند بوديم.
چيزي نگذشت كه آن درخت از جاي خود اندكي پس ايستاد در زمينهي تاريك. دو درخت ديگر را در كنارش نديديم كه چه شدند. درخت مياني كه از جاي اول خود پس ايستاد، ما ديديم كه تنپوش بلند سياهش در هم پيچيد و باد كرد و از پشت آن پردهي سياه درهم پيچان، مرد جنگجويي در آمد كه لخت بود، تنها شلواركي تا زانو داشت و شمشيري كوتاه در دست. شتابان از درخت دور شد و كمي مانده تا جايگاه پلكاني تماشاييان، پيش روي ما ايستاد و در گوشهاي از سكوي نمايش، جنگ آغاز كرد با هماوردي كه نه خود ميديدش و نه ما ميديديم.
در همان دم كه اين مرد از پشت آن درخت يا چادر سياهِ بادكردهِي در هم پيچيدهِي سيارِ جنبان پديد آمد و براي جنگ كردن به ميدان دويد، جنگجويي ديگر از سايهي تاريك پشت همان درخت جهيد در گوشهي ديگر ميدان ايستاد و شمشير زد. هر دو همريخت و هم اندازه و چابك، يكي در سوي راست و ديگري در سوي چپ، چند گام دور از هم. هر دو در جاي خود رو در روي هماورد ناديده، هنرهاي پهلواني از خود نشان دادند.
در زماني بس كوتاه مردي كه در گوشهي چپ ميدان، رو به ما، شمشير ميزد، هماورد ناديدهي خود را شكست داد و به نشانهي پيروزي، كمربند يا شال خود را (چون در تاريكي درست نديديم چه بود) روي دو دست گرفت و دويد جلوي سياهي درخت ايستاد، در پيشگاهش دولا راست شد. جنگجوي ديگر هم در گوشهي راست ميدان، كار را به پايان رساند و تند دويد تا به پيشگاه درخت برسد و چون دير رسيد نگاه نكرديم تا بدانيم به نشانهي پيروزي چيزي روي دستها گرفته بود يا نه.
پيروزي اين يا آن در برابر هماوردي هرگز نبوده، به مشتاب زدن ميمانست با آن شور و تپندگي كه آن دو را سخت برانگيخته بود به كار، گويي ديگر هرگز و در هيچ زماني برايشان پيش نميآمد، با ماهيچههاي درهم پيچيدهِ جهنده همچنان كه مشتاب زن همكام نابوده خود را ميبيند و نميبيند. تا توانستند خود را كاهيدند و شمشير زدند به چپ و راست و ميانه، و به تندي چنان تيغه را به هر سو جهاندند كه ديگر سويي براي ديدن نماند و از كار دست كشيدند. چالاك برگشتنشان به سوي درخت شايد براي اين بود كه لهله زدنشان از چشم تماشاييان پنهان بماند با آن زبان بيرون جسته از دهان يا گيركرده ميان دندانها شايد نماي كوتاهي بود از رويدادي ترسناك، از ديد ما چندشآور، كه گويا در بازي سايه ديده ميشود.
از اين ها گذشته، ما نگران آن دو درخت بوديم كه در آغاز بازي ، در دو سوي درخت مياني ايستاده بودند و به يك باره ناپديد شدند. پيدا بود كه در اين بازي، سايهباز خود را آزاد ديده بود كه براي پنهان كردن آن دو درخت، درخت مياني را آتش بزند و سپس از پشت چادري كه بر روي خود يا درخت كشيده بود، جنگجويي پديد آورد و به ميدان بفرستد. چون سايهباز آزاد بود، ما اميدوار بوديم كه بار ديگر آن دو بيايند پيكار كنند و اين بار جنگجوي شكست خورده زودتر به ميدان دوانده شود، هر چند با اين كار چيز تازهاي به بازي افزوده نميشد با آن نفس زدنها و زبانهاي آويزانِ جنبان ميان دندانها چون سگان جفت شده يا قفل شدهي پشت به پشت كه هي بخواهند خود را برهانند و از هم كنده نشوند در زير كوبش سنگ، كشيده به هر دو سو، خميده پهلو به پهلو، پشت به پشت باز زير كوبش سنگ و چوب، و اين همكام هي گردن بخماند و تن به سويي كشيده شود، و در اين همكامي يا بگوييم بيداد تن يا بازي چندشناك هستي چه سود ميكند كه كدام يك اول به ميدان دوانيده شود آن هم با آن جايگاه پلكاني فرسودهي نمناك از نم دريا در پشت سر و سكوي گرد تاريكي كه تنها بينندهاش ما دو تن بوديم و يكي كه صدايش ميآمد از همان نزديك كه بانگ ميكرد: «ميفروشيم، ميفروشيم، زاويه ديد دانهاي دو هزار و ده شاهي!» كه اگر به جاي ما، هزاران هزار تماشايي هم ميبودند، باز آيا دوانيدن يكي پيش از ديگري به ميدان كارزار چيزي به جز هياهو و بيداد در پي ميداشت؟ يا اگر سايهباز را (هر چند اين نمايش كه ما ديديم نمايش سايه نبود) آزاد بي گناه بدانيم كه دو جنگجوي يكسان آفريده را در يك زمان به ميدان فرستاده باشد، آيا جنگجوي دير رسنده از پيش بازنده چيزي در تن كم داشت يا در تن فراهم نياورده بود، تازه چرا چيزي در تن آن يكي كم باشد كه ما تماشاييانِ نابخردِ روزگار سر تا پا دهان، حرف خرواري ده شاهي و يك زاويه ديد هم كه با آن مفتي ميدادند، آن تن را به تن لايندهي قفل شدهاي مانند كنيم كه از پيشامد كور روزگار نميتواند خود را از تن همكامش برهاند؛ تن پرداخته به سامان رسيده با گذشت روزگاران يا تن پرداخته به سامان رسيده در گرماگرم آفرينش خود كه آن همه مايه رنج خود و ديگري بود، چون دانش هاي زميني هم روشن نكردهاند كه از دوتن لاينده از هم كشنده كدام بيشتر شكنجه ميشود، گيرم كه دانشهاي زميني يا هر دانشي ديگر روشن كرده باشد كه اين كش و واكش رنجآور مايه بيش زيستن، تو بگو هزاران هزار سال، و شادكامي در آينده اي دور ميشود. پس آن همه كوشش نافرجام يا بگوييم جان كندن براي چه بود كه يكي ميخواست از جفتش كنده شود و نميشد زير كوبش چوب و سنگ لهله زنان. مي خواستم بگويم چيزي از خرد توي كلهمان نبود، اگر هم بود هرگز در زمانش به كار نميآمد، چون سگان در آيندهاي نه چندان دور، به هم جفت ميشويم چنان كه به سنگ و چوب از هم كنده نميشويم و هيچ فريادرسي سر نميرسد مگر تن لايان درد كشنده خودمان و چشمهامان كه دنبال كسي يا چيزي ميگردد و هيچ چيز در هيچ جا نيست و هيچ كس از هيچ جا نميآيد، تازه اگر هم بيايد، يارو كمتر از ده شاهي هم ميفروخت زاويه ديدش را ما خريدار نبوديم، و ما چفت شده به هم ميلاييم زير كوبش سنگ همبازيهامان؛ سنگي چند گوشه و ناهموار كه گوشت تن را ميگلاند كه گوشت در يك زمان جويده و كنده ميشود. ميشود پيشاپيش اندكي گريه كرد يا از خنده ريسه رفت يا خُردانهاي، نميگويم به اندازه كوچك ترين ناخن انگشت، چيزي به اندازه چشم كبوتر، چشم هراسان و دودوزن كبوتر، تلخك زير زبان بگذاريم كه اين هم به اندازه اولي ميشود اگر چشم كبوتر را به سختي نفشاريم تا پهن شود به اندازه ناخن انگشتمان.
پوزش ميخواهم، هيچ يك پيشنهاد درستي نيست، زيرا اگر پيش از ديدن نمايشي تلخ يا شاد گريه كنيم يا از خنده ريسه برويم نميدانم دگر از نمايش چه ميماند، شايد هم نمايش بيش از آن چه از اول بوده است بشود و ديگر نيازي به پهن كردن چشم كبوتر نيست.
ميخواستم بگويم يكي از ما بيآن كه در زمان كودكي چشم كبوتري را كنده باشد، داستان كوتاهي هم سالها پيش با نام ديگري از او در روزنامه اي خوانديم و گويا در كار نمايش هم بود، اگر بر پلكان تماشاييان در كنار ما چشم به كشيدگي زنانه و زيباي تنهها و شاخههاي لرزان درختان در اول نمايش ميداشت و از ديدن آنها خرسند ميشد، چه ميكرد اگر سايهباز ناگهان بر سكوي نمايش در چارچوبي پرده پوش به اندازه پنجرهاي در تاريكي سايه دو آدمك را نشان ميداد چنان كه دو سايه كمي دور از هم هر يك در گودالي فرو رفته و خاك تا شانهها؛ دو پاره چوبي بي دست و پا كه تنها گلولهاي از پنبه و پارچه به جاي سر داشته باشند جنبان گوياي اين سخن كه سايهي چوب گاهي كاريتر از خود چوب است، چه ميكرد يا چه ميگفت خاموش مانده به جنبش دلهره آور دو پاره چوب در زير كوبش سنگ كه دل را تاريك ميكند؛ جنبش دو سايه كه خم و راست ميشوند تا خود را رها كنند و نتوانند، و هي سر و گردن به سختي بجنبد در ميان هياهوي تماشاييان، آن يارو فروشنده زاويههاي ديد با فروش هر زاويه ديدي يك بسته داروي بندآور بيماري باستاني هم ميداد و با اين ترفند بر تماشاييان افزوده بود، يك پاره چوب پارچهپوش و اين همه هياهو، بابا تو هم با اين زاويه ديدت، داروهاش كه بد نيست، يارو يك گوني دارو داد به مردم!
با ديدن آن فروشنده كه دوازده سكه زرين نخ كرده به گردن، دست لاف امير ماضي رضي الله عنه، به خود گفتم گوني بهتر است يا زاويه ديد؟ زيرا آن زمان كه ما نميخواستيم داستان نويس بشويم، سالهاي چهل و هشت يا چهل ونه، گوني دانهاي دو تومان بود و ما از سينماي تابستاني برازجان كه بيرون ميآمديم ميگفتيم كاش صد هزار گوني از آسمان بيفتد، در آن سالها آهن كيلويي دو تومان بود و مس چهار تومان، ودكا خاويار شيشهاي هفت تومان و پنج ريال، شراب ولوت شيشهاي ده يازده تومان، يك پنج سيري عرق سگي سي و پنج ريال، و ليداي پيراهن قرمز ده تومان بود، آرگو تازه شده بود سه تومان، شمس هم خوب بود، اسكاچ چاپ سياه سي وپنج تومان، باور نكرديم كه روزي برسد به هفتاد يا صد و پنجاه تومان، براي سر عباس مفتاحي هم صد هزار تومان ميدادند به هر كس كه دستگيرش كند. ده دوازده مرد، عكسهاشان را در روزنامه ديديم، دو مرد ميارزيد به صد هزار گوني، نه، بخت ياري نكرد، نه گوني از آسمان افتاد، نه ما آن مردها را ديديم كه لوشان بدهيم و دست لاف بستانيم از امير ماضي، نعوذبالله من قضاء السوء، و دو پيك را ايستانيده بودند كه از بغداد آمدهاند و قرآنخوانان قرآن ميخواندند، حسنك را فرمودند كه جامه بيرون كش! وي دست اندر زير كرد و ازار بند استوار كرد و پايچههاي ازار ببست و جبه و پيراهن بكشيد و دور انداخت با دستار و برهنه با ازار بايستاد، و اين خلايق رگزهي رگمال سنگ هميدادند. نميدانم چرا دختربچهها بيشتر هراسان ميشوند، ناگهان سرشان به هر سو ميجنبد همين كه گوني، گوني هم بود گونيهاي زمان امير ماضي نه اين گونيهاي زرد نازك كه هر مايه اي زود از آن نشت ميكند، از شانهشان پايين ميآيد، سرشان توي گوني ميجنبد، خودشان هم چشمهاي خود را نميبينند، ما هم چشمهاي آنها را نميبينيم، در اين دم به درستي ميشود گفت كه هيچ كس از هيچ جا نميآيد و هيچ چيز در هيچ جا نيست و ما انگار هرگز نبودهايم، اگر باور نميكنيد همين امشب دست به كار شويد، با همين گونيهاي امروزي به ناچار ميشود كار كرد و اگر دختربچه چهار پنج ساله در خانه نداريد، از همين راه پله بالا يا پايين يا اگر آسانسور داريد توي آسانسور يكي را گير بياوريد، با خونسردي در كنار همين گياهان خنگ توي راه پلهها كه مردم خودشان هم نميدانند چرا اين گلدانهاي نوميدي را اينجا و آنجا گذاشتهاند، بايستيد. شما بهتر ميدانيد كه بچههاي اين روزگار با آب نبات و زبان مهرآميز و نازنازي و چه بچه نازي گول نميخورند، به جاي اين كارها بگذاريد كودك خودش راه دزديده شدن را به شما نشان دهد. نه ديگر، شكسته نفسي نفرماييد و نگوييد كه چنين كاري از دست ما بر نميآيد.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.