چو صبح از پرده راه عاشقان کرد
برو نزد شعلهی گرم و دم سرد
دگر ره باز شیرین مجلس آراست
حریفان راست گشتند از چپ و راست
دو بی دل باز در زاری درامد
جگرها در جگر خواری درامد
ز نوش ساقیان و نغمهی ساز
می از دلهای صافی گشته غماز
ز آهی کز دو غم پرورده میخاست
حیا را اندک اندک پرده میخاست
نخست از دیده خسرو خون تراوید
بس آزار جگر بیرون تراوید
به شیرین گفت کای چشم مرا نور
مشو زینگونه نیز از مردمی دور
نه مهمان شکم گشتم به کویت
که جان از دیده شد مهمان رویت
چو خواندی تشنهی را بر چشمهساری
به تر کردن لبی بگذار باری
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.