………….
……………………..
………….
قلبم
با دو دهلیز
که خون می دواند در رگ با
باز و بسته شدن
با
سلولهای کریستالی ش وقتی که فواره می زند ،
قلبم
بندِ سیصدو پنجاست
بیرون
با هر خبر که آفتاب خمیده می کند
ناخنم بلند می شود میریزد توی خیابان
دست خودم نیست
انگار
در شُره های اشک زنم داده اند
بس که روی تختِ الکن مریم
بیدار می شوم هر صبح
با رشمه های تاریک روشنِ کوردی
و شبها
( آ ) ها دارم با مریم
(ها) ها دارم
حتی
با دستهای خودم یکبار
شانه گرفته ام از ماه
پیش از لورکا
خاطره دارم
با هر که توی بند سیصد و پنجاه
و هر صبح
تیر می کشد سینه ام
وقتی که دار دار می کند خورشید
مور مور می شود تختم
و ملافه ام خیس می شود
از ترسی که ابرو گره کرده زیر هشت
خاطره دارم
با تک تک
فانی فکس
شیرهای طعم دار موشکی
شماره نوشتن پرت کردن زیر پاش
با کتونیِ چینی
با سم
توی گلبرگهای اقاقی
و
با این جنازه ای که داده ام
سی و چند سال پیش
تحویل مادرم
من زنده ام آنجاست
که دارد
مرده راه می رود
مرده می خندد
مرده می رود خانه
مرده می شورَد
قبل از خواب خوابِ مرده می بیند
به دنیا که آمدم مادرم چهره نداشت
و رنگ
عقابِ سیاهی بود
چون لکه ای دور در کمین
بر صورتش
نمی دانست
زندانی را دارد
در قلب کوچک من شیر می دهد
که با هر مکیدنی بزرگ می شوم
نمی دانست
وگرنه پستان می کشید
حتی اگر
به دندان گرفته بودمش
خون آلود
مادرم عااااااشق ِ جسدم بود
سوادِ قلب نداشت
من اما قلب بودم
من اما دره ی انار بودم
من
آنجا
بند سیصدو پنجاه
……………………..
….
فروردین 1391
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.