
نویسنده : بهرام بیضائی
شرزین لبخندزنان سر تکان می دهد و روی بر می گرداند.
استاد: هرقلمی اینجا در اختیار دارالکتاب همایونی است.
شرزین کتابی را بر می دارد و می برد کنار نور دریچه.
شرزین: عبارتی را برای شما می خوانم از « شروح الظفر» . معنی اش را نمی فهمم.
استاد که به کار صحافان در حیاط می نگریست ، کنجکاو به سوی او می چرخد.
شرزین [می خواند] : «_ و آن معاندان نابکار خونخوار را به قعر اسفل درکات دوزخ فرستادند».
استاد: منظور کیست؟
شرزین: ما!_ این کتاب می گوید تازیان در نهایت نیکخواهی به ما حمله کردند و ما در کمال ناسپاسی از خود دفاع کردیم. آنها با خوشقلبی تمام شهرهای ما را ویران کردند، و ما از شدت بد دلی تسلیم نشدیم. آنها در کمال دلرحمی ما را قتل عام کردند ، و ما در نهایت سنگدلی سر زیر تیغ نگذاشتیم و دست به دفاع برداشتیم. تا آنجا که می گوید«_ آن معاندان نابکار خونخوار را به قعر اسفل درکات دوزخ فرستادند.»[کتاب را می بندد] یعنی ما!
استاد: هوم!
شرزین: کتابی سراسر ناسزاست به رگ و پی و ریشه و تبار من. آمیخته به انواع دروغ و بهتان !
استاد: اگر من فقط ناظر سلطان بودم این سخنان بهای زندگیت بود، ولی در این لحظه من معلمم و نه ناظر_ پس این نکته را بیاموز که ترا به خاطر خط نگه داشته اند نه اندیشه.
شرزین: روز اول قلم را در مرکب فرو بردم و بر کاغذ آوردم، از آن خون بر صفحه جاری شد. پوست کاغذ شکافت؛ خون هزار کس در هر سطر می جوشید.
استاد: آه!
شرزین: هزاران کس که می دانستند جنگ بر سر عقیده نیست، بر سر زور و زن و زر است!
استاد:[خروشان] آه به خدا که دختر به بی عقل ترین مرد داده ام [دریچه را می بندد که صدا بیرون نرود] مگر حکمت خاموشی را درنیافته ای مرد؟ خداوند ترا به دنیا می آورد ولی خاموشی است که زنده نگه می دارد. [آرام تر] آنچه گفتی به طبع من خوش می آید شرزین، می فهمی؟ ولی خلاف راٌی دارالخلافه است.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.