… ساعت نزديکيهاي يازده شب بود که، بعد ازگذشتن از سد «سفيدرود»، بالاخره به اصرار سرنشينان، اتوبوسمان دراطراف رودبار، در برابر قهوهخانهاي ترمز کرد. وماها از اتوبوس پياده شديم. بعضي رفتند بهطرف قهوهخانه و بعضي وازجمله من و «شهريار» رفتيم و ايستاديم در صفي که درست شده بود جلوِ دستشويي. چهار/ پنج نفر، جلوتر از ما منتظر بودند. […] رانندهامان هم، نفر جلوييِ ما بود.
… ساعت نزديکيهاي يازده شب بود که، بعد ازگذشتن از سد «سفيدرود»، بالاخره به اصرار سرنشينان، اتوبوسمان دراطراف رودبار، در برابر قهوهخانهاي ترمز کرد. وماها از اتوبوس پياده شديم. بعضي رفتند بهطرف قهوهخانه و بعضي وازجمله من و «شهريار» رفتيم و ايستاديم در صفي که درست شده بود جلوِ دستشويي. چهار/ پنج نفر، جلوتر از ما منتظر بودند. […] رانندهامان هم، نفر جلوييِ ما بود.
پيش از اينکه صف تکاني بخورَد، وقتي من داشتم سيگارم را ميگيراندم، […] برگشت وفندک مرا امانت گرفت و گفت: «تا ده دقيقهي ديگه برميگردونم خدمتتون!» و به سيگارِ لاي انگشتانش پُکي قلاج زد. لبهاي قلوهاي، «کارکرده»، و کبودش، و همينطور آن حلقههاي سياه دورِ چشمهايش نشان ميداد که، مثل بسياري از رانندگان بياباني، «سينه سوخته» است. بعد، من و شهريار هم که ديديم، هنوز مانده تا نوبتمان برسد، از عرض جادّه گذشتيم و ايستاديم در خاکريزِ حاشيهي آسفالت روبهروي قهوهخانه که، جادّه را از درّهاي انگار، سوا ميکرد در زيرپايمان.
درست است: گرسنه بودم، و مثانه ميآزردم، و آن دامن مِهي هم که از دلِ تاريکِ درّه بر ميآمد، سراسرِ چشمانداز را پوشانده بود؛ امّا نميشد از خيرِ به نَفَس کشيدنِ آن عطرِ جنگليِ درختان زيتون درگذشت، که توأم بود با موسيقيِ گوشنوازِ شُرشُرِ رودبارهايي که آن پايين جريان داشت: وَزَقها و قورباغهها ميخواندند؛ گهگهاه پرندهاي سوت ميزد؛ يا در دورترها، سگي، شغالي، گرگي زوزه ميکشيد. و اين شب ِ آکنده از سِحر، در هيأت يک درّه خلاصه شده بود ــ با دهان معطراز عطرِ آب، و سبزيِِ خوشگوارش، با لبهايي ازهم گشوده، که بر لبِ بالايياش، من و شهريار ايستاده بوديم. و من دل سپرده بودم به عطرِ دلانگيزي که مشامم را آکنده بود و صداي نرمه نسيمِ مداومي که، توأمان در گوشم ميپيچيد از درآميختهگي ِ پِچ پِچ برگهاي درختان زيتون و زمزمهي جويبارها. و در زير دامنِ نَفَس نَفَسزنِ مِه ــ با آن سايه روشنهاي رقصانِ کوليوارِ سفيد/ خاکسترياش ــ گهگاه، خيسيِ برگ درختانِ در دامنهي درّه، سُوسُو ميزد.
و انگاربود که، شب، در دهان آن درّه، بيانِ کلمه يا جملهاي را نيمهکاره رها کرده باشد[…] .
و من در کنارِ يک دوست ِ همدل، داشتم از سرشاري بهرهمندي از آن طراوتِ کمياب، در زندگي ِ روزمرّهي شهري، لذذت ميبردم و دلم خوش بود که: پس بيخودي نگران بودهام از انجام اين سفر ــ با اين پيشدرآمد روبهرويم.
پُشت سر، گفتوگو و قهقاه ِ خندهي سرخوشانهي دوستانِ در انتظارِ شام سفارشيمان در قهوهخانه را نيز، دورا دور ميشنيدم که، گهگاه صداي حرکت لاستيکِ تايرِ بر آسفالت و تابش نورِ چراغ اتومبيلهايي ميشکست، که توي جادّه در رفت و آمد بودند.
بعد، ناگهان سايهي کسي که به ما نزديک ميشد، محوشد و خودش رسيد به ما: راننده بود، که از دلِ سايه درآمده بود. و سرخي ِ پيراهن نايلونِ آستين کوتاه سُرخ و رديف دندانهاي درشتِ سفيدش به رُخ ميکشيد: «ببخشينها! ميدانم مزاحم شدم. بفرماييد اينهم فندکتون!» و بعد از مکثي کوتاه: «البته، اوامري باشه در خدمتها!»
و بيکه منتظر پاسخي بمانَد، تند و فرز، برگشت طرف جادّه.
من هم برگشتم نگاهش کردم: اينطرف و آنطرفش را نگاه کرد و قِرقيوار از عرض ِ جادّه گذشت.
گفتم: «مرديکهي ُننُرِ مزاحم!»
[…] رانندهي اتوبوسمان را ميگفتم، که حالا ديگر، داشت در دامن نورِ چراغ توري ِ دَم ِ قهوهخانه، به جادّه و دور و بَرش نگاه ميکرد.
[…] يک لحظه ايستاد وباز اينطرف و آن طرف نگاه کرد و بعدتر، نگاهي انگار به آسمان انداخت و خزيد توي قهوهخانه.
شنيدم: «عجب جاي خوبيه»؟
پرسيدم: «اينجا را ميگويي؟»
شهريار، مهربان گفت: «کجا رو؟ من فقط گفتم: مردن!»
پرسيدم: «پس کي گفت «عجب جاي خوبيه؟»»
شهريار، خندخندان گفت: «بزن بريم رفيق تا بيشتر جنّي نشديم.»
و شنيدم: «راستي راستي، عجب جاي خوبي است براي مردن!» سکوت.
و بعد راه افتاديم طرف دستشويي. وقتي ميخواستيم از عرض جادّه بگذريم، هردو، لحظهاي درنگ کرديم و بعداز مکثي کوتاه، يکيمان گفت: «کاش گلشيري اينجا بود.»
سواي دوستي چندسالهاي که با شهريارداشتم، بيگمان، بهرهمندي از لذّت ِ ناشي از آن طبيعت سرشار و «آن» ش هم بود که باعث شد، عبارت ِ «عجب جاي خوبيست براي مردن»، همچون همان «مصراعِ اوّل شعر» ــ که ميگويند هديهي خدايان ست ــ آنطور در حافظهي درب و داغانم نقرّ شود که، ده/ دوازده سال بعد، در خانهي «شايان»، و در «لسآنجلس»، نيمه شبي[…] ــ وقتي بيخوابي گريبانم رها نميکند ــ از بستر برخيزم و از کتابخانهي شايان، مجموعه قصّهي کوتاهِ «دست تاريک/ دست روشن»** آقاي گلشيري را در آوَرم، وشروع کنم به باز خواندنِ قصّهي «دست تاريک…»، و تا برسم به اين سطر که: «… همدم گفت… فقط اگر ممکن است يادتان بيايد، کجا گفت: «عجب جاي خوبي است براي مردن؟»…» اين قصّه را آقاي گلشيري در خرداد 1372 نوشته بوده و درست است: حالا اينجا در خانهي شايان، بعد از آن همه سال، ودريک بازخوانيِ مجدد اين قصّه ست، که تازّه… آره تازّه! باز به ياد ميآورَم… و… و آه، پس، تازّه متوجه ميشوم آن پيشگوييِ پيامبرانهي صدايي را که، همدلانه شنيده بوديم با شهريار و بله! حالا، ارتباطش با آن «آنِ» آنشبمان در روبهروي آن قهوهخانه، لب آن دّرهي دهان گشوده را…
درست ست، هيچ قصّهي درخشان نوشته شدهاي را نميشود تعريف کرد ــ بيکه، آن قصّه و ارزشهاي ادبي/قصّوياش آسيب نبينند و به خصوص، قصّهاي مثل ِ «دست تاريک دست روشن ِ» آقاي گلشيري را. امّا در اينجا من فقط دارم اشاره ميکنم به يکي از خبرهاي اصليِ آن قصّه که، بهزعم من مربوط ميشود فقط بهبخصوص، آره به يک سطرِ آن قصّه و ارتباطش، با آن شبِ در کنارِ آن درّهيِ روبه رويِ يکي قهوهخانه، در نزديکيهاي رودبارِ الموت. و، قرائت من از آن خبرِ يک سطري در قصّهي «دست تاريک/ دست روشن»:
به «کاظمي» خبر ميدهند که، «رحمت حاجي پور» درگذشته ست ــ همان دوست قديميِ او، که سالها هم بوده ازش خبري نداشته. و از کاظمي دعوت ميشود تا همراه «همدم»، خواهر رحمت وتعدادي ديگر از خانوادهي او، جنازّهي رحمت را بهوسيلهي يک لندرور برسانند به محلّي که، وصيت کرده بوده تا در آن محل به خاک سپرده شود. به گمان «همدم» و محتواي وصيتنامه، اين کاظمي ست که، ميداند رحمت دلش ميخواسته، دقيقن کجا دفن شود. آن دو دوست، سي سال پيش در يک تعطيلات عيد، و در يک سفر چند روزه، مسيري را پياده، ازاين روستا به آن روستا رفتهاند، و از «مبارکه»، «فرا دُنبه» و «سفيد دشت» گذشتهاند. و سرانجام هم، پيش از رسيدن به «بروجن» که مقصدشان بوده، از هم جدا شدهاند. آن محل مورد نظر نيز، بايد در آخرهاي مسيرشان بوده باشد و بسا که در بقعهاي يا قبرستاني در «سفيد دشت». در ادامهي تقريبن ُربعِ اوّلِ قصّهست که، همدم خطاب به کاظمي ميپرسد: «… کجا گفت: «عجب جاي خوبي است براي مردن؟»…»
و آيا بايد حالايادم بيايد ــ از پس اينهمه سال که گذشته از[…] مرگ […] آقاي گلشيري ــ آن عبارت که: «کاش گلشيري اينجا بود.» و اين عبارت را ربط دهم به همهي آن سالها و آنچه بعد از آن سفر، بر سرمان آوردند و در آخرهم، برسم به اين پرسش که: چرا بايد اين همه سال ميگذشت تا، تازّه حالا، و در لحظهي نگارش اين سطور، من متوجه شوم، مفهوم ِ اصلي ِ نهفته در دلِ آن عبارات جادويي را ــ […] و يا چرا آن سطرنوشتهي آقاي گلشيري را که سالها سالِ پيشتر از آن سفر، سکّهاش زده بود در مجموعه داستان کوتاهش با عنوانِ «دست تاريک/ دست روشن»ــ و پيشترها نيز و پيش از سفر به ارمنستان هم، دستکم دو/سه بار خوانده بودم ــ تازّه بايد حالا، اينطور جادويش شوم ــ اينجا خانهي شايان در ده/ دوازده سال بعد از آن سفر؟
…
…
… امروز صبح، تابيدار شد بهخودش گفت، وقتشست.
هيچکس خانه نبود. ساعت يازده صبح، زنش رفته بود سرِ کارش در همين «شاپينگ سنتر» کنارِ 405. و دخترها هم رفته بودند کالج.
ديشب هم که نصفههاي شب از خواب پريده بود، باز، همانطور درازکش، شروع کرده بود به نوشتن کابوسي که، سالها بود هر از چند گاهي… [راستي راستي فقط هراز چندگاهي؟]… و وقتي هم ميآمد سراغش، هربارهِي کاملتر شده بود: اوايل چهرهي آدمها و حرفها، آنقدرمشخص نبود؛ امّا ــ ظاهرن ــ ديشب، انگار همه چيز برايش روشن شده باشد که، همانطورخواب/ بيدار و همانطور و درازکش توي رختخواب، چراغِ مطالعهاش روشن کرده بود و تُند تُند شروع کرده بودبه نوشتنِ آن کابوس ِ آخري که بخشهايي اش، قبلن هم ديده و هم شنيده بودشان. و پس يعني تکراري؟
نه، تکراري نبود، چه که دراين کابوس آخري بود که، همه چيزجا ميافتاد و آدمها بعضي، هم چهره و هم نامشان آشکار ميشد. يا مثلن نقلِ قولي بهوضوح هم شنيده شد از آن استادي که، آن آخريها تا جدّي ميشد، ناگهان جهت يکي از چشمهايش برميگشت، و آن وقت طوري حرف ميزد که ديگر، حتّا آن شيرينيِ لهجهاش نيز، درآن لحنِ خطيبانه و دردمندانهاش رنگ ميباخت. و…
و، حالا آفتاب همهي اتاق آفتابي کرده بود: چراغ مطالعه روشن بود وکنار رختخوابِ برزمين گسترده هم، ده / پانزده صفحه مدادنوشت ــ پَرو پخش.
برخاست و رفت، و آن نسخهي تايپ شدهي «پرندگانِ شبخوان…»ش، از توي قفسهي کتابخانه برداشت و آمد ايستاد زيرِ دوشِ حمام و آنجا لُخت شد و وَرق وَرقهاي آن «پرندگان…»ش پَهن کرد زيرِ پاهايش. شيرِ آبِ سرد وگرم را کمي باز کرد. سر، صورت و دستهايش – به غير از مژهها و آن اَبروي چپ را آغشته کرد به آن َته باقيماندهي خميرريش. البته، معلوم ست که ميشد کارهاي ديگري هم بکند؛ امّا او ميخواست بالاخره همان کاري کند، که آنقدر به آن فکر کرده بود؛ همان کار که آنقدر حرفش زده بود؛ همانکار و همان توصيهي شوخي/ جدّي ِ استادش به بعضي که ميخواستند جدّي «داستان» بنويسند.
و بعد هم، اوّل به خودش گفت:
«شايد مثلِ هميشه، بايد شاشيد به همهي اين برگهاي «آ. چهارِ»ِ پَرّ و پخشِ در سطحِ وان، وآن پَرت و پَلاها ــ همان برگ بَرگها و پَرها و بله! حتاّ همين پَرها هم. آره! همين برگ برگ و برگها و وَرَق وَرَقها هم.
امّا نه!
هر چند، زيرِ آبِ ولرم؛ آن هم ناشتا و در يک پيش از ظهرِ دلپذير؛ خواب / بيدار؛ آن تصّورِ احساسِ گرماي خوش آيند بر کشالهي رانها، بدجوري وسوسهاش ميکرد. امّانه! دلش نيامد. و، بله نتوانست بشاشد برآن َپر َپرِ پرندگانش.
و هر چند، آن وَرَق وَرَقهاي «آ.چهار»ش، هنوز و باز، همانطور چسبيده بود کفِ پاهايش. امّا نه! نتوانست.
بعد، يک بسته ازآن تيغهاي يکبارمصرف را بازکرد و از بناگوشِ راستش شروع کرد به تراشيدنِ ريش و سبيلِ صورت؛ موهاي ريزي که، انگار قرنها بود پُشتِ گوشها و گردنش روييده بود.
بعد، شيرآبِ گرم رابست وشيرآب سردِ دوش را کاملن باز کرد. بعد هم رفت سراغِ موهاي کوتاهِ سرش. و سرِ آخر هم يک تيغ ِ نوِ ديگر از بسته در آورد تا بروَد سراغ تراشيدنِ آن اَبروي راست و…
استاد، البته، چپ يا راست را مشخص نکرده بود. فقط، وقتي پرسيده بودندش که، کي مطمئن ميشود قصهاش تمام شده؟ او چيزي گفته بود شبيهِ اينکه: من، وقتي داستاني را شروع ميکنم، يکي از اَبروهايم را بهکُل ميتراشم و شروع ميکنم به نوشتنِ آن داستان. و وقتي، آن اَبرو آنطور دربيايد که، شده باشد قرينهي آن يک اَبرويِ ديگرم، ميفهمم که، داستانم شده داستان! يعني داستانم «شده»!
خُب، امّا حالا نوشتن دارد که، استاد قصدش چه بوده از اين حرفهايي که ظاهراً به يک شوخي شبيه بوده يا…؟
نه! ندارد.
به هرحال، تراشيدنِ موهاي سرش چندان ساده نبود. خون، همينطور بيکه بند بيايد، شُرهشُره از بناگوشها و پيشانياش فروميريخت و آينهي قدّي کنارِ دوش حمام، از پشنگههاي خون، آغشته بود و کفِ وان هم پُربود از مو ريزههايي که با سماجت به اينوَر و آنوَرِ وان چسبيده بودند ــ در لَکههايي کوچک و بزرگ ازخون.
تراشيدنِ آن اَبروش هم اوّل، آن طور دشوارش نمود که، وسطهاي کار، به فکر افتاد، انگار بايد نيمهکاره رها کند؛ امّا وسوسهي عملي کردنِ حتّا شوخيِ آقاي گلشيري، واداشتش که، سه/چهاربار، برآن اَبرو تيغ بکِشَد ــ بهخصوص که، بعد ازبارِ اوّل، تيغ کشيدهاي بعدي، حتّا احساسي خوشآيند را باعث ميشد.
پرندگان و پَرهاشان غرقهي خون بودند و باز هِي ميچسبيدند کفِ پاهايش. راهآبِ وان هم انگارگرفته بود و شيرِ آبِ سرد را هم، هرکار ميکرد نميتوانست ببندد.
تا نزديکيهاي زانوانش راخونآبهاي ُسرخ گرفته بود. از خود ميپرسيد که، آيا اين ادامهي آن کابوسِ آخري، همان کابوسِ شبهاي گذشته نيست؟ آن آينهخانه و آن وانِ لبريز از يخهاي شکسته؟ واين وان و خونآبه و موريزهها؟
خُب پس… يعني پس تمام؟ و پس يعني: ُُبرو و خوش باش که اين کابوسها هم تمام شد بالاخره… و آره! يعني پس تمام شد بالاخره؟
و سرانجام هم معلوم ست که، ازخودپرسيد: خُب، حالابا اين اَبروي تراشيده چه بايد بکنم؟
آقاي گلشيري، انگار پرسش او را شنيده باشد، گفت:
«باشه… باشه! حالاکه اينقدر اصرار ميکني باشه، بنوش! و نوش؛ امّا بنويس! بنويس! آره، آره همينها رو هم بايد نوشت… همينهايي روکه… آخه مگرنه؟ نميشنوي؟ آره بخواهند يا نه، آره باز ميگويم: «ماروشناييم!»
پرسيد: «حالتان چطورست؟»
که شنيد:
«مثل هميشه راستش، باز، ياهنوز زوده، يا که ديرشده ديگه! امّا به کوريِ چشمشون: «ماروشناييم» هنوزهم. خُب… تو چهطوري؟ نوشتنت درست پيش ميره؟»
گفت:
«راستش استاد، نميدونم دارم چيکار ميکنم. فقط ميدونم که، هم سردمه وهم تازگيها ميترسم خيلي. ميدونين؟ آخه نميدونم ديگه اينجا، توي يک مملکت ديگه، آخه باز اينها براچي، دست از سَرم برنميدارن ــ حتّا تو خوابهام هم؟»
شنيد:
«ميدوني بايد بگي: نه! نه! آره گفتيم بوديم. ميدونم. نه! امّا، بايد نوشت هم: نه! آره! بايد بلند گفت و دُرشت نوشت که: نه! نههه. همين! مرگ يکبار آخه و شيون هم يکبار! تو چهطور هنوز نفهميدي که، توي اين کارها نميشه شترسواريِ دُولا دُولا! ميدوني؟ وقتي که سيخکي وبلند داد کشيدي وُدرشت نوشتي: «نه»! بعد از همون «ه»ي آخرِ نه، يه نَفَسِ راحت ميکشي. و آره! راحت… راحتِ راحت!»
آقاي گلشيري، لحظهاي مکث کرد و بعد با تغيير لحن، پرسيد: «راستي! چرا اون شب […] نشناختي صاحب آن صداراکه ميگفت، «عجب جاي خوبيه براي مردن!»؟»
ميپرسد: «خود شما نبودين؟» «واقعاً که! آخهچطور نشناتختياش؟ «رحمت» بود ديگه! همان «رحمت حاجيپور»!»
ميپرسد: «شما مگرخواندهايد اين نوشتهي مرا که در حال تمام شدنست؟ مگر ميتوانيد هنوز هم…؟»
آقاي گلشيري گفت: «معلومه که آره!»
بعد، پيش از آنکه چيزي بگويد، خندهاش ميگيرد.
آقاي گلشيري ميپرسدش که: «چيه؟ چي شده؟ نکنه ميخواهي بپرسي، پس حالا و اينجا هم، مثلاً در کار احضار زندهها هستم؟ خُب آره! چهطور مگه؟»
ميگويد: «ببخشيد استاد. دست خودم نبود.»
««دست» گفتي… آره دست! ببينم؟ درهمان تکّهاي که از داستانِ «دست تاريک/ دست روشنِ» من، نقل کردهاي، چرا به دست راستِ از مُچ قطع شدهي «رحمت» و دستِ چپ بريدهي «ماهدخت» اشاره نکردهاي؟ تو که حالا شک کردهاي به چپ و راستِ ابرو جناب؟»
ميگويد: «من قصدم قرينهسازي نبوده که. چون بلد نيستم مثل شما؟ خُب راحت شديد؟ ميخواستيد همين را بشنويد؟ امّا… امّا لعنت به شما استاد عزيز، که نوشتن را اينطور جدّي کرديد برايم. چرا نگذاشتيد، همانطور لِک لِک کنم براي خودم؟ آنروزها دستکم، يک خواب راحت که داشتم و بيکابوس؟ امّا حالاچي؟ تازّه، خودتان هم که، ول کردهايد رفتهايد و حالا هم ناغافل، يقهام را سِفت گرفتهايد باز که…»
اوّل آب دوش، ولرم وبعد، داغ شد و تمام صورت وتناش، چند لحظه گُُر گرفت؛ امّا بعد باز ناگهان بارشِ آب سرد، به سگلرزش انداخت. و، همان سرماي زيرِ دوش، يادش آوردکه، هنوزدر خانه، يک نوشیدنی اعلا دارد. شير آب سرد را بست و سعي کرد، نگرانياش، بابتِ آن اَبروي تراشيده رانيز، تا سرکشيدن آن بطريِ آخر، به فراموشي بسپارد
……………………………………………………………………………………………………………….
پینوشت:[…] که به گذشته نگاه ميکنم: بلّه! استاد، زندهتر و زندهترميشود هر روز که ميگذرد. به احترام ايشان
* دو بخشِ از يک رُمانِ آمادهي چاپ، که انتخاب و ويرايش شده براي انتشار در يک نشريه.
** هوشنگ گلشيري. دست تاريک/ دست روشن (مجموعهي داستان)، تهران: نيلوفر
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.