حتی اسم آبسه مغز هم تا آن روز به گوشم نخورده بود، اما میدانستم، هنوز هم میگویم، و همه شواهد هم حاکی از همین است که آن نمونهبرداری آبسه ریه را پاره کرده و عفونت به مغز رفته بود.
يادداشتی از فرزانه طاهری درباره عباس كيارستمی
مقدمه: شاید تا زمان آمادهشدن این متن و انتشار آن، پرونده پزشکی زندهیاد عباس کیارستمی به جایی رسیده باشد، اما مهم نیست، چون این پرونده جز آنکه زخمهای کهنه بسیاری را باز کرد، شاید تلنگری بود و باشد بر همه ما که خیلی چیزها را ظاهرا فراموش کردهایم. برای همین میشود هنوز نوشت، چون باید فکری به حال نظام درمانی کرد و به نقد واکنشهای متقابل درباره مرگ کیارستمی پرداخت.
خیلیوقت بود میخواستم بنویسم. همانوقت که خبر مرگ غیرمنتظره کیارستمی دل من و میلیونها دیگر را آتش زد. و من از آنها نیستم که این عبارات را همینطوری خرج میکنند. اما هر بار که دست به نوشتن میبردم گلشیری و سیر منتهی به مرگش مثل دیواری در برابرم میایستاد و بیآنکه خود بدانم، به بهانهای نوشتن را به تعویق میانداختم. اما دیدم که باید بنویسم و نه برای اینکه از قافلهای عقب نمانم. باید با سر بروم در آن دیوار که گفتم و برسم به این مرگی که گفتم اجتنابناپذیرنبودنش بر سوز دل میافزود.
پاییز ٧٨ بود، سرفه میکرد. عمه متخصص بیهوشیام از یک پزشک فوق تخصص ریه از آمریکا برایمان وقت گرفت. رفتیم به بیمارستان. جواب آزمایش [با سدیمانتاسیون سه رقمی] و عکس را که دید، گفت عفونت ریه است، همان برونشیت مزمن سیگاریها. یک دوره آنتیبیوتیک خوراکی تجویز کرد و گفت سیگار را ترک کن و تا نکردی برنگرد. نگفت آنتیبیوتیکها که تمام شد برگرد. با اعتماد مطلق رفتیم دنبال کارمان. و مدام ضعیفتر شد. سیگار را کم کرد، اما ترک نکرد. سفری در پیش داشت به خارج از کشور و رفت. دو، سه روزی برای آزمایش و عکس بستریاش کردیم. سایهای در ریه دیده شد. مرخصش کردند تا برای تشخیص اقدامات دیگری بکنیم. قرار شد برویم بیمارستانی برای نمونهبرداری از آن سایه. از راه بینی. نخواست پیشش بمانم. بیرون ماندم. نمونه را بردیم پاتولوژی و رفتیم خانه نشستیم به انتظار جواب. یک هفته، ١٠ روز. جواب را که گرفتم، هیچ نوع بدخیمی در نمونه نبود. پر درآوردم، از همان متخصص که این نمونهبرداری را گرفته بود وقت گرفتم. وقتی با دیدن نتیجه گفت ولی ما به آن توده نرسیدیم و نمونه را از برنشها برداشتیم، آب سردی بر سرم ریخت. گفتم شاید عفونت باشد فقط. آنتیبیوتیکی بدهید تا ببینید شاید در رادیولوژی بعدی این توده کوچکتر شود. (این را با دانش واپسنگر نمیگویم. به او گفتم. حتی گفتم برای روحیه بیمار هم خوب است.) پذیرفت. عکسهای ریه همیشه همراهم بود، در صندوق عقب ماشین، مبادا ببیند. با خودش هرگز از وجود توده حرفی نزدم. گفتم که عفونت است و آزمایشها و نمونهبرداری برای این است که ببینند چه آنتیبیوتیکی باید بدهند. در محل کارم عکسهای ریهاش را به شیشه پنجره میچسباندم و نگاه میکردم، نگاه میکردم. عکسِ بعد از اتمام آنتیبیوتیکها را با قبلی مقایسه کردم و احساس کردم که سایه کمی کوچکتر شده است. رفتم پیش دکتر. گفت نه، نشده. اعتمادم را به او از دست داده بودم، فقط به این دلیل که همان روز نمونهبرداری نگفته بود به آن سایه ملعون نرسیدهاند و من پس از یک هفته، ١٠ روز انتظار کشنده و آن شادی عظیم این خبر را میشنیدم، بس که لابد مطمئن بود سرطان است و برنشها هم شاید درگیر شدهاند. دوستی، فوق تخصص ریه دیگری را معرفی کرد. مطب شلوغ، از آنها که وقتدارهاش هم سه، چهار ساعت مینشستند. دو، سه هفته وقت گرانبها تلف شده بود و هنوز به جایی نرسیده بودیم. گفت باید زیر اسکن از بیرون نمونهبرداری کنند. گفتند باید سرنگ و دستکش و فلان و بهمان را بخری و بیاوری. چندین داروخانه رفتم تا آن سرنگ را که میخواستند پیدا کردم. بعدش رفتیم با هم و نمونه را به پاتولوژی دادیم. بعدش هم رفت جلسه هیأت دبیران کانون.
یکی، دو روز بعد، سردردهایش شروع شد. سردردی که امانش را میبرید. هرکار میکردیم تسکین پیدا نمیکرد. یک هفته، ١٠روزی گذشت. قبلش با دوستان در آلمان مشورت کرده بودم. میخواستم بدانم حالا که قرار است یک سالی در برنامه تبادل نویسنده در برلین باشیم، میشود جلوتر بیندازیم و درمان را آنجا انجام بدهیم؟ روز جوابِ آسیبشناسی توانش را در خود نیافتم و دو دوست رفتند و من در محل کار ماندم. آمدند. آبسه بود. دنیا را به من دادند. به دکترش زنگ زدم. گفت که بیایید نامه بستریشدنش را بگیرید. گفت که آبسه ریه هم مسئله سادهای نیست و باید با آنتیبیوتیک تزریقی درمان شود. ١٠روزی باید بستری شود. درباره علت سردردش گفت ضعف عمومی است. رفتم خانه. قرار بود در جلسه هیأت دبیران باشد. در خانه چرخیدم. نامهای برای آن دوستان به آلمان نوشتم و فکس کردم. با یک شکلکِ لبخند پایینش که سرطان نیست و همینجا درمانش میکنیم.
به اتاق خواب رفتم. حجمی که انتظار نداشتم روی تختخواب بود. به جلسه نرفته بود؟ صدایش زدم. انگار که از ته چاهی سر بیرون بیاورد، با صدایی بیحال گفت سرم درد میکرد، نرفتم. آوردمش به نشیمن. نگاهم میکرد اما انگار مات بود، در این جهان نبود. همه حرکاتش، حرفزدنش، نگاهش کند شده بود. دوستان هیأت دبیران که از غیبت بیسابقهاش نگران شده بودند، تلفن کردند و آمدند. گفتند همین امشب بستریاش کن. زنگی زدم به بیمارستان تا بدانم چقدر باید پول بدهم. پول را گفتم برادرم آورد. لباس خیس عرقش را عوض کردیم و به بیمارستان بردیمش. تا کارهای پذیرشش را بکنم، آخرین قلم زندگی را به دستش گرفت و بیانیه حاصل جلسه آن روز را امضا کرد. همانطور کُند و بیحال.
بستریاش کردم. سردرد امانش را بریده بود. صبحش دکتر آمد. عکس دیگری گرفتند. عکس را که زد به آن صفحه نور، دیدم آن سایه عکسهای چند وقت گذشته دیگر نیست. مطمئن بودم، چون روزها و روزها عکسها را بر شیشه پنجره اتاق کارم با هم مقایسه کرده بودم. گفتم. گفت نه، به اندازه قبل «دیفاین» نشده است. با همان ترسولرز معهود ما نامتخصصان گفتم که حتی خط بیرونی محوی هم دیده نمیشود. زیر بار نرفت البته. گفتم این سردرد ١٠ روزه را چه کنیم؟ گفت میگویم متخصص داخلی بیاید و من ماندم و دربهدر به جستوجوی متخصص داخلی. نیافتمش تا وقت خروج از بیمارستان که التماسکنان او را به سروقت بیمارم بردم. از نوع معاینهاش و آن گردن خشک فهمیدم شکش به مننژیت است. گفت باید مایع نخاع را آزمایش کنند و مرا از اتاق بیرون کردند. بعد هم گفت که اصلا بدون آزمایش هم میتواند از کدری مایع نخاع بفهمد که مننژیت است و باید تا صبح در همان حالت که بود بماند. یکنفره از عهده برنمیآمدم. دیروقت شب زنگ زدم به آن دو دوست. آمدند. ایستاده کنار تختش دست و پایش را بیحرکت نگاه داشتیم. در دل سیاه شب یکبار با همان کُندی دستم را به لب برد و بوسید و «ممنون» بیحالی گفت. ممنون؟ میگویم که چرا بعدها آرزو میکردم همان دستم شکسته بود و نمیرفتم داروخانه از پی داروخانه تا آن سرنگ را بگیرم برای نمونهبرداری.
درمان را شروع کردند. آنتیبیوتیکها را باید خودم تهیه میکردم. از داروخانههای خاص. جدیدترینها و قویترینها را. سردرد اما امانش را بریده بود. از اداره بهداشت هم آمدند و بدون هیچ توضیحی برای من، اتاق را ایزوله کردند.
بردیمش برای اسکن مغز، با آمبولانس خصوصی که او را کَفَش خوابانده بودند. هوشیاریاش خیلی کمتر شده بود، اما وحشت چشمانش را از تکانها و صدای آژیر و فریاد راننده در بلندگو هرگز فراموش نمیکنم. اسکن ١٤آبسه را در مغز نشان داد. از آن لحظه «متخصص»ها شاید میدانستند که دیگر امیدی نیست، من اما یک لحظه از خوشبینیام کاسته نشد، اینکه «پروگنوسیس» چنین وضعیتی چقدر منفی است و جای هیچ خوشبینی ندارد، از دایره معلومات من بیرون بود. حتی اسم آبسه مغز هم تا آن روز به گوشم نخورده بود، اما میدانستم، هنوز هم میگویم، و همه شواهد هم حاکی از همین است که آن نمونهبرداری آبسه ریه را پاره کرده و عفونت به مغز رفته بود. سردردها یکی، دو روز بعد از نمونهبرداری شروع شده بود. از یکی، دو پزشک در ایران که پرسیدم، گفتند به این سرعت به مغز نمیرود، اما برای چند پزشک متخصص در چند کشور اروپایی که تعریف کردم، بلافاصله، بیآنکه من حرفی بزنم، گفتند که بیتردید علتِ آبسههای متعدد در مغز همین بوده است. گفتند که بعد از این نوع نمونهبرداری از ریه، به دلیل اینکه همیشه امکان آبسهبودن توده هست، حتما باید بیمار را زیر نظر در بیمارستان نگاه داشت، اما ما بعدش رفتیم خانه و ١٠ روز ماندیم تا جواب آسیبشناسی بیاید.
متخصص عفونی درجهیکی که لطف کرد و به آن بیمارستان آمد، پرونده را که دید، از رژیم بدون سدیم برای بیماری با این هوشیاری پایین فریاد کشید. بعد هم که نام آن آنتیبیوتیکهای رنگووارنگ را خواند، گفت که یکی از اینها کافی است و چرا میفرستندت اینهمه داروی گران را بیدلیل تهیه کنی و بعد در گوشم گفت، تو که دکتر پارسا را میشناسی، چرا نمیبریش ایرانمهر؟ دکتر پارسا را میشناختم و همیشه نهفقط به دلیل حذاقتش که به دلیل انسانیت عمیقش مورد احترام من و همه دوستان بود. یکبار هم حتی در آن فاصله به مطبش رفته بودم تا با او هم مشورت کنم، اما آنقدر آدمهای مغزعملکرده و بچهها با شکلهای عجیبوغریب در اتاق انتظار بودند که خجالت کشیدم بدون نوبت بروم سراغش و سرم را انداختم و آمدم پایین. دوستان دکتر پارسا را آوردند و منتقلش کردیم. لابد با خوشحالی از دفع این شر ترخیصش کردند. در چند هفته بعدی دکتر پارسا یک آبسه را با جراحی درآورد و دو آبسهاش را هم تخلیه کرد. برایم توضیح داد که مایع داخل آبسهها تغییر کرده و این نشان میدهد که دیگر عفونی نیستند، اما ایمنی بیمار چنان پایین آمده که بدن پوستههای آنها را نمیتواند جذب کند و همانطور در مغز ماندهاند. با کشیدن تصویر مغز و نشاندادن جای آبسهها و فشاری که به دلیل سختی جمجمه بر مغز وارد میشد درواقع نشان داد، چنانکه از او انتظار داشتم، مقام ويژه برای خود قائل نیست که برخی از [توجه داشته باشید، میگویم برخی] پزشکان برای خود قائلند و بیمار یا همراهانش را مشتی زباننفهم میدانند که اصلا حق یا لیاقت ورود به این ساحت را ندارند. این قصه را کوتاه میکنم؛ خیلی طولانیتر از اینهاست تمام آن لحظات و اوجوفرودها که بر ما گذشت تا رسیدیم به آن روز نحس خرداد ٧٩، پس از شش هفته در دو بیمارستان. میخواهم دو، سه قصه کوتاه دیگر بگویم.
چهار سال پیش حوالی نیمهشب در پاریس، زمین خوردم و مچ دستم شکست. به اورژانس بیمارستانی دولتی در همان نزدیکی رفتم. نه کارت شناسایی همراهم بود، نه فرانسوی بودم، اما کسی مدرکی از من نخواست. فقط نامم را پرسیدند و نشانی و شماره تلفن گرفتند. همین. بیمارستان دوم که مرا به آنجا روانه کردند، چون ارتوپد خودشان نیامده بود هم به همین ترتیب. همان اطلاعات بیمارستان اول برایشان کافی بود. بیآنکه فورا پولی بگیرند، گچ گرفتند و روانهام کردند تا چند روز بعد بروم باز عکس بگیرم. ماهها بعد صورتحسابی به در خانه دخترم آمد. دستکم از آن زمان، چند نفری که این داستان را شنیدهاند گفتهاند یعنی میشد همه اطلاعات را غلط بدهی؟ گفتم بله، اما فکر کردم این اعتماد خیلیخیلی ارزشش از آن ٢٠٠، ٣٠٠ یورو بیشتر است؛ اعتمادی که در کشور خودمان انگار کیمیا شده.
قصه بعدی: یکی از نزدیکان را اورژانس به بیمارستانی دانشگاهی در نزدیکی خانهشان برد. رفتم به ملاقاتش. در بخش گوارش بستری بود. در اتاقی چندتخته. گفت که دکتری که نامش را بر بالای تختش زده بودند، یک بار آمده و گفته ببرندش آندوسکوپی. چند روز بعد هم آمدهاند که دکتر باز آندوسکوپی نوشته. مقاومت کرده. در پاسخش که میخواسته بداند چه خبر است، از اتاق رفتهاند. ١٤ روز آنجا بود و کلمهای در توضیح وضعیتش به او نگفتند. گفت که یک روز دانشجوها، لابد با استادشان، آمدهاند بالای سر زن افغان تخت بغلی که ششماهه باردار بود و درد معده داشت. روی شکمش فشار میدادند. صدای این بیمار ما درآمده که این زن باردار است. تعجب کردهاند. بیچاره خودش جرئت حرفزدن نداشته. پروندهاش را حتی نخوانده بودند. به راهرو رفتم. دانشجویی را دیدم از همان دسته «این منم طاووس علیین شده»ها. گفتم حیوان خانگیتان را هم که میبرید دامپزشک، یک دستی به سر و گوش حیوان میکشد. آخر اینها که احشام نیستند، آدماند. نباید برایشان هیچ توضیحی بدهید؟ بیمار ما هم ترخیص شد، در بیخبری کامل. بعدها معلوم شد تومور پانکراس دارد. کمی بعد درگذشت.
و قصهای دیگر: دوستی بلافاصله پس از مرگ یکی از نزدیکانش قرصهایی را که آماده کرده بود خورد. بردندش به بیمارستانی در همان نزدیکی. فقط حاضر شدند معده را شستوشو بدهند، اما گفتند باید برود به فلان بیمارستان و آنجا بستری شود. به من خبر رسید. گفتند بیمارستان دومی تا سه میلیون نگیرد بستری نمیکند. یخبندان شدید بود، در شبی زمستانی. رفتم با پسرم و یکی از دوستان. پول را که میپرداختیم، بیمارمان تمام آن مدت بیهوش و خرخرکنان همانجا روی تخت، پشت پردهای در اورژانس افتاده بود. تازه بعدش بردندش آیسییو. بعدا دکترش گفت ساعتی دیگر اگر میگذشت، فعالیت مغزش برگشتپذیر نبود.
خب، این قصهها از انبوه قصههایی است که با مرگ کیارستمی انگار سیلبندشان برداشته شد و در پناه این نامِ نامی همه از تجربههای قصور پزشکی یا خطاهای مسلم در حق خود و عزیزانشان گفتند و از مشکلات اساسی در نظام درمانی کشور. از اینکه شکایتی هم اگر شده یا آنقدر فرسایشی شده که عطایش را به لقایش بخشیدهاند یا به جایی نرسیده یا نتیجهاش قدمی در راه اصلاح نظام درمانی نبوده است. در این غوغایی که برپا شد، پرسشهایی شاید برخی بسیار ساده، برایم بیپاسخ ماند. حالا منِ شهروند ساده غیرمتخصص میخواهم این پرسشها را بیان کنم و حرفهایی را که شاید خیلیها هم زده باشند من هم بزنم و یکی به این حرفهایم پاسخ بدهد؛ به آنچه «من» دارم میگویم و نه آنچه فلان و بهمان کس کرده یا گفته. همین!
* این چند هفته چه بسیار از قول مسئولان نظام درمانی کشور شنیدیم و خواندیم پزشکان قشر شریف و فرهیخته جامعهاند. جوانیشان را گذاشته و درس خواندهاند، رتبههای بالای کنکور بودهاند و از خواب و آسایششان در راه بیماران گذشتهاند. آمار خطاها و قصورهای احتمالیشان [که و البته ذکر میکنند و ما هم میپذیریم اجتنابناپذیر است و همهجای دنیا اتفاق میافتد] به نسبت توفیقشان در بازگرداندن سلامت به بیماران کمتر از خیلی از کشورهای حتی پیشرفته است و با کلی بیمار و همراه بیمار با فرهنگهای متفاوت و گاه بسیار پرخاشگر یا متوقع سروکار دارند و… . میگوییم قبول! اما آخر هرگز نباید فراموش کرد هر بیماری مهمترین کس نزدیکانش است و اگر بمیرد، انگار دنیا برایشان مرده است. آخر در جهان کجا را میتوان یافت که وقتی خطایی رخ میدهد، همه در دفاع از همصنفشان به جای توضیح درباره آن خطا یا حتی خطای ادعایی، اینهمه مقدمهچینی کنند، از حضور پزشکان در جبهههای جنگ بگویند، از مرارتها که کشیدهاند و خلاصه منت بر سر مردم بگذارند. حتی از آن پزشکان یا کادر درمانی که زندگی مرفه بیدغدغهشان را در ممالک پیشرفته رها میکنند و داوطلبانه به ناامنترین یا عقبماندهترین جاهای دنیا میروند هم هرگز این جنس حرفها را نمیشنویم. این چه خصلتی است؟ وظیفه پس چه میشود؟ رتبه بالا در کنکور جز باهوشبودن یا درسخوانبودن متضمن چه ویژگیهایی است؟ آیکیو [هوشبهر] قبول، اما در برنامههای آموزشی دانشکدههای پزشکی ما ایکیو [هوش عاطفی] و هوش اجتماعی چه سهمی دارد؟ چرا باید هر وقت پزشکی به زبانی که ما هم بفهمیم، نه زبانی مشحون از اصطلاحات رعبآور، به زبان سلیس فارسی، برایمان قضایا را توضیح میدهد به وجد بیاییم جز این است که خرق عادت است مواجهشدن با میزانی از هوش عاطفی در این عرصه؟ همه ما حتما با پزشکانی که علایق دیگر هم دارند سروکار داشتهایم؛ هنر، ادبیات، موسیقی و… و هوش عاطفیشان و خصال انسانیشان را با بقیه مقایسه کردهایم تفاوت ماهوی رفتارشان را با رفتار آنهایی که انگار هدفشان شده است پول روی پول گذاشتن و برج بالای برج ساختن؛ بیاعتنا به این جامعه و مشکلاتش، یادشان رفته که با «انسان»ها سروکار دارند. طلبکار هم هستند از آنهایی که دستکم خشتی از این برجهایشان دسترنج آنهاست.
* گفتم خیلیهامان میدانیم پزشکی علم صددرصدی نیست و خطا همهجا رخ میدهد. بحث این نیست! بحث مخفیکاری است. بحث زیرپاگذاشتن حق بیمار و نزدیکانش است، برای دانستن حقیقت در روند درمان. بحث سرپوشگذاشتن است، بحث قطع امید از اجرای عدالت است، روشنشدن حقیقت. بحث نقدناپذیری نظام درمانی است. بحث برخورد قبیلهای است. دیگر دغدغه در این پرونده انگار شده است پیداکردن مجرم در جایی دیگر. بحث این است که اگر این پرونده به سرانجام درست نرسید، مردمِ دیگر که اینهمه نگاه هم ناظر و نگران سرنوشتشان نیست، عطای شکایت را به لقایش ببخشند، مبادا خود بیمار یا نزدیکانش در جایگاه متهم قرار گیرند. [دیدید که؟ «مقصر کسی است که اجازه داد کیارستمی را به فرانسه ببرند»، «پرواز موجب مرگش شد» و… باور کنید از پزشکی از نزدیکان شنیدم که بهمن کیارستمی پدرش را کشت!] بگذریم که خواست بهمن و احمد کیارستمی هرگز بررسی علت مرگ نبوده است. به همین سادگی!
* حرفه من ترجمه است. به اندازه موهای سرم در مقالهها و مصاحبهها بدوبیراه به مترجمان و وضعیت ترجمه در ایران امروز شنیدهام. خودم هم کم از آشفتهبازار ترجمه نگفتهام. حتی یک بار، باور کنید، حتی یک بار نشده از خواندن نقد یک ترجمه پر از غلط رگهای گردنم برآید که به مترجمها توهین شده. خیر! من و خیلیهای دیگر مثل من هرگز فضاحت بعضی مترجمها را به خود نگرفتهایم چون حسابمان با خودمان پاک بوده.
(تجارت فردا، ش ١٢٥، «ماروپله قانون و سیاست») در تحليل دوم حتي صاحب سرمايهاي كه جمع آوري ثروت را از راه فساد و به ضرر سايرين دنبال كرده باشد تنها قرباني «ساختار»ها شده است، در اين تعريف «صاحب سرمايه» همواره مظلوم، پيشران منافع جمعي و خادمالمله است! درواقع از آن تعريف علمي به يك معادلگيري عام پل زده شده است. برخلاف تحليل فردگراي جريان بازار آزاد در اينجا به يكباره «تمامي صاحبان سرمايه» نه دنبال منافع شخصي، بلكه تماما در پي خدمت به خلق هستند و هرچه تقصير هست به گردن «ساختارها» و از جمله اقتصاد دولتي است! مَخلص كلام، دستكاري واژهها براي دستكاري ذهن يكي از كاركردهاي گفتمانها (و راه توليد و مصرف جمعي قدرت از طريق زبان) است.
[٢] . استادان دانشگاه MIT و شيكاگو و نويسندگان كتاب مشهور «چرا ملتها شكست ميخورند؟»
[٣] . Acemoglu, Daron, and James A. Robinson. “Economics versus politics: Pitfalls of policy advice.” The Journal of Economic
Perspectives ٢٧,٢ (٢٠١٣): ١٧٣-١٩٢.
[٤] . البته عجم اوغلو و رابينسون چون بحثهاي خود را براساس فردگرايي روششناختي ارائه ميدهند، تمايل دارند تا نيروهاي اجتماعي را براساس «گروههاي همسود» تحليل كنند، اما به نظر ميرسد بهكارگيري اصطلاح «آرايش نيروهاي اجتماعي» كه داراي ماهيتي جمعگرا و جامعهشناختي است، اصطلاحي رساتر و جامعتر براي توصيف منازعات اقتصاد سياسي باشد.
اگر همصنف من بابت اشکالات ترجمهاش آماج نقد قرار گرفت اصلا وظیفه خود نمیدانم از او دفاع کنم اگر که تشخیص بدهم که نقد منصفانه بوده. اما اگر همین همصنف من به دلیل انتخاب کتابی برای ترجمه گرفتاری پیدا کرد، حتما به دفاع از او برمیخیزم. این دفاعِ بجا از همصنف را در یکی، دو نمونه ماجراها که در سالهای اخیر بر پزشکان رفت ندیدیم. شاید هم برای برخی مایه افتخار باشد که اصلا روزنامه نمیخوانند! راستی، حتی اگر داوران همصنفتان را که خود در ته دل میدانید خطاکار بوده تبرئه کنند، وجدانتان آزرده نمیشود؟
دیدم پزشک جراح کیارستمی حرف از افشانکردن اسرار بیمار زد. چرا هیچکس نگفت که مقصود از اسرار بیمار و ضرورت حفظ آن سرپوشگذاشتن مکرر بر «عواقب ناخواسته» عمل برای نزدیکترین کس به بیمار یعنی پسرش نیست و نباید باشد؟ ندیدم کسی از نظام درمانی اعتراض کرده باشد که در این میانه رئیس بیمارستان جم چرا از میزان بدهی بیمار میگوید؟ بر فرض هم که صحت داشته باشد، این جزء اسرار خصوصی بیمار نیست؟ یعنی لطف کردهاید و بیمار را قبل از تسویهحساب ترخیص کردهاید؟ چه خوب و نادر! و بر فرض که مهرجویی (برای نمونه) واکنش احساسی نشان داد که شاید برخی از ما هم این خشم و اندوه شدید و واکنش لحظهای را نپسندیدیم اما میدانستیم، و خود هم بعدا تصریح کرد، که مقصودش پزشک یا پزشکانی خاص بود و میشد آن را گردی بر دامن همه پزشکان ندید، اما خیلیها نخواستند چنین ببینید و هنوز هم بر طبل مهرجویی میکوبند؛ بر فرض محال هم که او اسراری داشت که پزشکی بیربط [جز ربط مالی البته] میدانست، نشنیدم کسی اعتراض کند که این یعنی افشای اسرار، آقای دکتر! [که اگر دم بیمارستان جم دست و پایم شکست خواهش میکنم کسی مرا به ایشان نسپارد که اگر بهترین ارتوپد جهان هم باشند، به دلیل این واکنش سخیفشان، فاتحه اعتماد لازم میان بیمار و پزشک را خودشان خواندهاند و نشنیدهام که عذرخواهی هم کرده باشند.] چرا اعتراضی درخور ندیدیم که این یعنی وهن صنف پزشکان! چرا حتی دل بعضی خنک و قند در دلشان آب شد؟
کدورت خاطر جامعه پزشکی اتفاقا باید از قصورها باشد و اتفاقا باید فرصت را غنیمت بدانند و دستکم آنهاییشان که نمیدانند، بفهمند که عذرخواهی، پذیرش تقصیر، یا تندادن به کیفر بابت خطاهای محرز شأن جامعهشان را بالا میبرد نه کتمان. روی سخنم با داوران نظام پزشکی هم هست، که حتی اگر ذینفع هم هستند امیدوارم چشم بر این سود آنی ببندند و سود درازمدت را از بررسی بدون تعلقات قبیلهای یا مالی بگیرند.
آقایان و خانمهای پزشک یا اقوامشان (آخر این روزها دستکم در دوروبر خود میبینم بعضی از قوموخویشها را که یا خود پزشکاند یا مادر و خواهر و همسر و فرزندشان پزشک است و همگی رفتهاند آن طرفِ به قول اصفهانیها «جوق»)، کلاهتان را قاضی کنید، اگر اهل رمان و داستان و فیلم و… نیستید بیشتر بخوانید و ببینید تا بتوانید خود را جای دیگری بگذارید، ببینید با این فاجعهای که بر احمد و بهمن کیارستمی رفته است، یک بار، حتی یک بار، در اظهارات رسمی خود پا از دایره متانت و منطق بیرون گذاشتهاند؟ بنشینید و متنهای خودشان را بخوانید، حرفهای خودشان را بشنوید. به عوض اینکه مدام به حرفهای بعضا نسنجیده یا احساسی دیگران بیاویزید تا از حرف اصلی تن بزنید، ببینید که چه خواستهاند و چه پاسخ شنیدهاند! یا صراحتا بگویید که پزشکان همه بیاستثنا باید مصونیت داشته باشند، یا بپذیرید که باید مرجعی منصف خطاها را بیابد و «علنی» کند، که این از آن اسرار است که باید برملا شود. من اگر جای شما بودم، به جای تعصب رگبرآمده قبیلهای این را میخواستم. حرمت حرفهام و تقویت اعتماد را در این میدیدم نه در نشستن بر سریر قدرتی بلامنازع.
شنیدهایم که تیم اعزامی وزیر بهداشت یکماهی پس از آنکه کیارستمی با پای خود به بیمارستان میرود به سر وقتش میرود. خواندهاید دیگر که وزیر بهداشت یا یکی دیگر از تیم اعزامی گفت که اگر نرفته بودند کار کیارستمی تمام شده بود؟ خب: در آن یک ماه بر آن آدم سرحال که عکسش را پیش از بستریشدن دیدیم چه گذشت که اگر تیم اعزامی نمیرسیدند همان موقع کار تمام بود؟ اینهمه مقام مسئول که مدام به این و آن تاختهاند که چرا پا از گلیم بیتخصصی خود درازتر میکنند و نظر میدهند، کدامشان به تفصیل گفتهاند که دقیقا چه اتفاقی در آن یک ماه افتاد؟ بهمن و احمد کیارستمی هم همین را پرسیدهاند. بعد کار را به انداختن گناه بر گردن پرواز و پزشکان فرانسوی میکشانند و نبش قبر؟ آن فرانسهرفتن عین بیمارستان ایرانمهر گلشیری است. کار از کار گذشته بود وقتی بیمارستانش را عوض کردیم. چرا با بدنی انباشته از عفونت به فرانسه رسید؟ چرا پزشک فرانسوی (که هرچند طبعا در جریان پرونده هست اما برخلاف مدافعان ایرانی پزشکان که بدون هیچ اطلاعی حکم به تبرئه میدهند با هزار اما و اگر نمیخواهد حرف صریحی بزند) دستکم این را میگوید که پیچیدگیهای پس از عمل که اتفاق افتاده غیرمحتمل نبودهاند اما بسیار نادرند. دو پیچیدگی بسیار نادر به فاصله دو، سه هفته؟ چرا باید به دلیل حضور تیم اعزامی وزیر بهداشت بهمن کیارستمی بفهمد که زدهاند لوله حالب را پاره کردهاند؟ فقط باید اینقدر سمبه پرزور باشد تا این ابتداییترین حق بهطور غیرمستقیم و با اینهمه تأخیر ادا شود؟ از خونریزی داخلی و سکوت و عفونت و سکوت و از غیبت جراح که جراحی کرد و به امان خدا رها کرد و خرابکاریاش را معلوم نبود چه کسی باید جمع کند، حرف بزنیم [جراحی که دلیل مراجعه کیارستمی به آن بیمارستان بوده، والا قرار بوده جای دیگری این عمل ساده را انجام دهد]. دربهدر به دنبال متخصص عفونی بودند و ما مدام بگوییم که در تیم اعزامی متخصص عفونی هم بود. چرا تجاهل میکنید که بحث درباره قبل از این تاریخ است؟ وحدت ملی را با مصونکردن پزشکان از داوری و نقد نمیتوان حفظ کرد، برعکسش است. نمیشود هرچه خواستیم بکنیم بعد انتظار داشته باشیم همه به فکر وحدت ملی باشند. بعد یکی دیگر بگوید پرونده که فیلم نیست تماشاچی داشته باشد و نمیداند یا به روی خود نمیآورد که اتفاقا بعضی پروندهها ملی است و باید تماشاچی داشته باشد و کیارستمی همانطور که روزگاری انگار با فیلمهایش یکتنه بار معرفی چهره دیگری از ما در جهان را بر دوش کشید، حالا با مرگش دارد زخمی کهنه را باز میکند تا هر نادیدهگرفتهماندهای به فغان بیاید و آزمونی در برابر نظام پزشکی ایران قرار داده که اگر از آن سربلند بیرون بیاید، قطعا اعتماد مردم به پزشکان اگر هم خدشهای برداشته ترمیم خواهد شد. اصلا هم قصد انتقامکشی از مثلا یک پزشک نیست؛ این شوک باید تبعات بیشتری داشته باشد، به صورت اصلاح برخورد و رفتار پزشکان با تمامی بیماران، اصلاح نظام درمانی [مقصودم چیزهایی از قبیل بحث تکلیف بیمارستان برای پذیرش بیمار بدحال و اورژانسی است]، قربانینکردن بیماران به پای بدحسابی بیمههای درمانی و… کنارگذاشتن مناسبات قبیلهای، نقدپذیرشدن و لشکرکشینکردن به محض نمایشی طنز از پزشک و پرستار [گردن از مو نازکتر روشنفکران هم بماند که اگر با اسم و رسم هم در رسانه ملی هولناکترین تهمتها را هم بهشان بزنند دستشان به جایی بند نیست]. نباید هربار که میخواهیم جملهای در نقدتان بنویسیم، نقد یک شخص مشخص و یک مورد مشخص، مجبور باشیم مقدمهای مطول بنویسیم و هر خط در میان هم تکرار کنیم که مثلا پزشکان خوب و دلسوز و فهیم و شریف فراواناند و خیلیها را در این مملکت با موفقیت درمان میکنند. واقعا لازم نیست، چون معلوم است که همینطور است و همه هم طبعا سپاسگزارند. انگار این وقتی میسر میشود که هر فرد خود را فرد ببیند و اتحاد صنفی را در اموری دیگر بیابد نه در رفع و رجوع یا کتمان خطای همصنفان، نه در «بيگناه و بری از خطا» دانستن خود و همصنفان. تقویت صنف با تقویت مسئولیتپذیری و اعتماد به نهادهای نظارتی بر صنفی که با جان و سلامت انسانها سر و کار دارد میسر میشود، نه دفاع بیقیدوشرط و لاپوشانی و دفنکردن خطاها مگر وقتی در محفلهای خودمانی قصه خطاها را برای گرمکردن مجلس تعریف میکنیم [دیدهام، همیشه هم از اینکه حتی چند ثانیه صرف همدلی با بیمار قربانی یا نزدیکانش نمیشود حیرتزده شدهام]. یا فجیعتر اینکه مسئولی دیگر بگوید «قربانی توهین به جامعه پزشکان بیماران خواهند بود»! منظور به نحو تکاندهنده و فجیعی روشن است! یادم میافتد که بهمن فرمانآرا گفت وقتی پشت در آیسییو بودند و جوانانی از دوستداران کیارستمی خشمگین به کادر درمانی اعتراض میکردند، به آنها گفته بود نکنید، بیمار ما در دست اینهاست! به نظر شما معنایش چیست؟ مگر نه اینکه دشمنشان یا قاتل فرزندشان را هم اگر به آنها بسپارید، باید به آن قسمي که خوردهاند پایبند باشند؟ نه اینکه بگویم مطمئنم اعتراض آن جوانان میتوانسته تأثیری در عملکرد کادر درمانی داشته باشد. میخواهم بگویم عمق فاجعه در این است که اصلا چنین احتیاطکاری و ملاحظهای به ذهن خطور کند.
حرف آخر اینکه ١. همانطور که خطایی در یک صنف به پای همه افراد صنف نوشته نمیشود یا دستکم در نزد عاقلان چنین است، واکنش غیرمنطقی یک یا چند معترض را نباید به پای هر معترضی نوشت. ٢. اگر بخشی از واکنشها به مثلا جراحان ناشی از تنگی معیشت بخشی از مردم است [باور کنید این را بسیار اینروزها شنیدهام]، این را هم تعمیم ندهیم که هر که از خطاکاری برخی از پزشکان میگوید به مال و مکنتشان رشک میبرد. دستکم درباره شمار زیادی از پزشکان من یکی با قوت تمام میگویم نوش جانشان! ٣. چرا تا بیمار بستری میشود انگار شخصیت و هویتش را هم با رختهای بیرونش آویزان میکند؟ اول برای همه از صدر تا ذیل میشود «تو». عزتش انگار پشت در بیمارستان میماند، از نحوه جابهجاکردنش تا… نمیتوانم بگویم کودک میشود، اصلا دیگر شخص نیست. هر قدر هم که سروکارداشتن با بیمار و با مرگ برای پزشک و کادر درمانی عادی شده باشد، باز نمیتوانم این «هیچشدگی» را بپذیرم. حتی به جنازه هم به نظرم باید احترام گذاشت.
روزنامه شرق
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.