جالب آنکه این حادثه، از سوی «روزنامهنگاران»ی که در طی سه هفته اخیر از هر گونه همراهی با پرسشگران از ارتباط یک «کالا»ی هنری بُنُجل 14 میلیاردی با ماجرای غارت صندوق ذخیره معلمان سر باز زده بودند، شدیدا مورد استقبال قرار گرفت. گویی «راه نجات»ی پیدا شده باشد که بتوان ماجرای قبلی و بیحیثیتشدگی جامعه «رسانه»ای را به میانجی سر و صدای زیاد، درز گرفت و به فراموشی سپرد.
نادر فتوره چی
به فاصله کوتاهی پس از انتشار برخورد شنیع مامور سد معبر فومنی با یک زن دستفروش، صفحات دوستان در فضای مجازی مملو از این تصویر شد و جملگی نسبت به این حادثه «واکنش» نشان دادند.
جالب آنکه این حادثه، از سوی «روزنامهنگاران»ی که در طی سه هفته اخیر از هر گونه همراهی با پرسشگران از ارتباط یک «کالا»ی هنری بُنُجل 14 میلیاردی با ماجرای غارت صندوق ذخیره معلمان سر باز زده بودند، شدیدا مورد استقبال قرار گرفت. گویی «راه نجات»ی پیدا شده باشد که بتوان ماجرای قبلی و بیحیثیتشدگی جامعه «رسانه»ای را به میانجی سر و صدای زیاد، درز گرفت و به فراموشی سپرد.
مسئله اما آنها نیستند، مسئله دوستانیاند که به هر ایماژی، بسته به میزانی که احساسات انسانیشان را در همان لحظه درگیر کند، «واکنش سریع» و البته بسیار زودگذر نشان میدهند.
دوستانی که مدام از این شاخ به آن شاخ میپرند و با تغییر سرخط اخبار، سرخط مطالبات و پیگیریها و اولویتهای آنها نیز تغییر میکند.
همین مورد اخیر را ملاک قرار میدهم:
انتشار عکس زنی که از مامور سد معبر کتک خورده است را چقدر جدی میگیرید؟
آیا حاضرید برای جلوگیری از تکرارش «جدیت» به خرج دهید و تا رسیدن به نتیجه، هر چقدر که طول بکشد، این تصویر شنیع را فراموش نکنید؟
بر سر ماجرای شلاق خوردن کارگران چه آمد؟
عکس کودک مهاجری که بر ساحل افتاده بود به کجا رسید؟
آنکه خود را از پلی که بر رویش نوشته بود«زندگی زیباست» حلق آویز کرد و همهتان متنهایی پر سوز و گداز دربارهاش نوشتید را اصلا به یاد دارید؟
فرجام پرسشهایتان درباره علت خودکشی کارگر کفاش تبریزی چه بود؟
افغانستانیها را که در قفس انداخته بودند چه شد؟ افغان ستیزی تمام شد؟
زنان چه؟ توانستند جسم شان را با بنرهای «نه به خشونت خانگی» ایمن کنند؟
اعدامها متوقف شد؟
بگذارید به شما بگویم: فرجام تمامی واکنشهای احساسی، گره خورده با «منفعت» و «نام» اشخاص و یا از سر وحشتِ عقب ماندن از موج، تا ابد مطلقا «هیچ» است.
از همین روست که آنها ما را جدی نمیگیرند.
آنها میدانند با آمدن «کلیپ تازه» از رانندگی یک دیوانه، ورود یک زندانی به اعتصاب غذا، تغییر فلان مدیر دولتی، مرگ فلان خواننده و …، همه آن خشم و هیاهوی قبلی دود میشود و به هوا میرود و جایش را خشم و هیاهویی دیگر میگیرد.
آنها دست ما را خواندهاند، میدانند «free» زدنهایمان «جدی» نیست، برای بعضیهایمان از سر خودنماییست، برای برخی دیگر از سر تشفی وجدان معذب، یا برای تعداد کمی از سر استیصال.
آنها روابطشان را با ما بر اساس «اقتصاد عواطف» و نوبهنو شدن امواج خبری تنظیم کردهاند: پخش خوراک و جمع کردن خروارها واکنش طبیعی به اخبار و تصاویر، احساسی و زودگذر.
کمپین «نه به شهرزاد» تلاشی بود برای غلبه بر این نگاه توریستی به مسائل.
تلاشی برای آنکه بدانیم «مسئله شهرزاد نیست، مسئله ما هستیم».
مایی که با هر خبری دچار احساسات جدیدی میشویم و همه اخبار، احساسات و عواطف قبلی را به کلی از یاد میبریم.
به این معنا «نه به شهرزاد»، تلاشی بود برای تبدیل شدن به یک منطق کلیتر: «نه به فراموشی و نگاه توریستی داشتن به مسائل».
به استناد تجربهای که بارها در اینجا تکرار شده، تردید نکنید که نوشتن متنی که خون در شقیقهها بدواند و اشک از چشمان سرازیر کند و زیرش به هزاران لایک و «قلمت مانا» و «درود به شرفات» و «وای چقدر خوب مینویسید» و …مزین شود، برای این حقیر بسیار آسان بود.
اما اینبار تصمیم گرفتم به احترام تعهدی که به معدود پیگیران «جدی» و «غیرتوریستی» ماجرای شهرزاد دارم، از بروز احساسات آنیام و یا به قول بسیاری که مرا به «شهوت لایک» متهم میکنند، از شهوت نوشتن آن متن و «گرفتن لایک» صرفنظر کنم و به یادتان بیاورم:
ما اکنون بیش از سه هفته است که خواهان پاسخگویی فرد یا افراد تصمیمگیر و مسئول، و مدعیان «الگوی اخلاق»برای جامعه ، آنهم درباره یک مورد مشخص به نام «سریال شهرزاد» هستیم؛ دقت کنید، عوامل و مسئولان یک «سریال»، نه مقامات ارشد، نه مقامات شهرداری که هم نیروی ضربت دارند و هم پول کلان، نه مقاماتی که ما را مشتی «عدد» و «شماره» میبینند و ….
ما نه میخواهیم انقلاب کنیم و نه در پی ساختن «کمون» و تغییر جهان هستیم و با وجود تعیین یک مطالبه روشن و «کوچک»، هنوز که هنوز است، جز مشتی لاطائلات مملو از اغلاط انشایی و املایی و … هیچ «پاسخ»ی از آنها نشنیدهایم.
ما پاسخ نگرفتهایم چون مسئله به جز برای تعداد انگشت شماری از ما، همانقدر «جدی»ست که آخرین جوکی که شنیدهایم، آخرین کلیپی که از تولد بچه پاندا به اشتراک گذاشتهایم و آخرین متنی که در مذمت کتک زدن دستفروشان و تغیییر دهندگان قانون کار نوشتهایم، جدیست.
یعنی در واقع اصلا «جدی» نیست، گشتیست عاطفی و حسانی در دنیای تصاویر و اخبار، نگاهیست توریستی به اطراف از زاویه «نظر شخصی»، از هر گلی چمنیست، پرسهایست در بوستان پر گل دلمشغولیهای بصری، و بیانیست برای خالی نبودن عریضه و ایبسا گرفتن ژستیست آزادیخواه و انساندوست در جمعها و محافل کوچک.
پشتاش هیچ پرنسیپ و دیسیپلینی دیده نمیشود، گویی که از ابتدا اصلا برای گرفتن پاسخ سوال نشده است.
این را آنها هم میدانند. آنها هم میدانند که لازم نیست «پاسخگو» باشند، لازم نیست به ما احترام بگذارند، لازم نیست دوباره تکرارش نکنند. کافیست فقط کمی صبر کند تا «خبر»ی واکنش برانگیز و خوراکی تازه فرابرسد.
چون آنها میدانند، در شرایطی که قدرت و رسانه را در اختیار دارند، تمامی افرادی که پای یک حرف بیاستند و اسیر جذابیتهای پیدا و پنهان واکنش به اخبار نشوند، سرانجام «تنها» میمانند و «مضحک» به نظر میرسند و به راحتی میتوان آنها را با تشبیه به «دن کیشوت»، از میدان پیگیری و پرسشگری به در کرد.
بله، این سرنوشت محتوم نگاه توریستی داشتن به مسائل است: جدی گرفته نشدن و تبدیل شدن به بخشی از ماشین باز تولید حرف مفت، انبوه و گذرا.
پیگیری ماجرای «شهرزاد» آزمونیست برای محک زدن خودمان. اینکه به راستی چقدر جدی هستیم.
چقدر «واقعا» خواهان «پاسخگو» کردن قدرتمندان و دارندگان ثروتهای بادآورده و ریاکاران مجهز به انواع و اقسام رسانهها و …ایم؟
اینکه وقتی از پاسخگو کردن یک بازیگر ریاکار یا جوانکی نوکیسه عاجزیم، چرا احساس میکنیم میتوانیم جلوی تغییر فانون کار را با نوشتن استتوس و درآوردن مجله الکترونیکی بگیریم و یا چرا فلان مقام مسئول باید درباره تغییر گفتمان انقلاب، تضییع حقوق زندانیان سیاسی و … به ما که با هر خبری، قبلی را وامینهیم، پاسخ دهد؟
از همین روست که من کماکان تمام تمرکزم –با وجود آنکه میدانم تکراری و خسته کننده است- همچنان«مسئله شهرزاد» است و علیرغم خشم فراوانی که از رفتار مامور سد معبر شهرداری در وجودم احساس میکنم و با وجود علاقه شدیدم به انتشار نقاشیای از فرانسیس بیکن و اشتیاق زیادی که برای منتشر کردن دل نوشتههایم درباره روابط عاطفی و رویش گلها از دل سنگها دارم و میدانم که «آلودگی هوا» دیگر از مرحله هشدار و اضطرار و غیره و ذالک گذشته، کماکان، تنها و تنها و تا زمانی که پاسخ ندهند، سوالم همان است که بود:
1- پول ساخت سریال شهرزاد را از کجا آوردهاید؟
2- ای مدعیان «اخلاق»، «صداقت» و «مردم دوستی»، چرا با وجود اطلاع از آلودگی این سریال به یک پرونده اختلاس، حاضر به کناره گیری از آن نیستید؟
3- چرا پیرزن فومنی باید ماهی 500 هزار تومان درآمد داشته باشد و کتک بخورد و تحقیر شود، اما شما ماهی دهها میلیون تومان از حق معلمان دستمزد بگیرید؟
4- چرا با وجود ادعای تولید «اثر ارزشمند»، خودتان بلد نیستید 5 خط متن درست و بدون غلط املایی و انشایی به زبان مادریتان بنویسید؟
5- تاثیر «اثر هنری فاخر»تان بر واقعیت فرهنگی کشور کجاست و چرا حتی خودتان ذرهای به شعارهای «اخلاقی»ای که در این بنجلها سر میدهید، پایبند نیستید؟
…
در همینجا نیز پاسخ مغالطهای که پیشبینی طرحاش رامیکنم، خواهم داد:«اگر درباره زن دستفروش نمینوشتیم خوب بود؟»
پاسخ:
هیچکس شما را از واکنش به این خبر خشم برانگیز نهی نمیکند. مسئله این است که میخواهید با آن چه کنید؟ فقط میخواهید چیزی بنویسید یا قرار است آن را به بهانهای برای پایان دادن به برخوردهای شنیع قرار دهید؟
مسئله بر سر جدیت شماست، بر سر نوع دیدن و توان پیوندزدن «جزئیات» و اخبار ریز و درشت به ظاهر «بی ربط»، برای رسیدن به یک کل و ارتباط این اجزاء با هم.
مسئله بر سر این است که بدانید آن سیلیای که دیروز به صورت آن زن فومنی نواخته شده، در مقیاس کلی، مدام و هر روز به گوش شما نیز نواخته میشود.
مگر آنکه، یکجا را به عنوان «خط قرمز» تعیین کنید و تا رسیدن به نتیجه، حتی یک گام از آن عقبتر نروید.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.