نه راه فرار، نه ميل به كار


بخشی از نامه صادق هدایت به حسن شهیدنورایی 
 
 

یا حق
مدتی است که کاغذ اخیرتان رسیده است. خیلی متاسفم که جوابش به تاخیر افتاد، اما هر چه زور می‌زنم نمی‌دانم بیخود چه بنویسم شاید از شدت خوشی یا ناخوشی است نمی‌دانم. همه لغات به نظرم مشکوک می‌آیند. مدت‌هاست جواب فرمول و همه چیز برایم مفهومش عوض شده و فاصله گرفته. اصلا گمان نمی‌کنید که حرکت نوشتن خودش مضحک باشد؟ شاید هم از خستگی و ناخوشی است. به هر حال حس می‌کنم که هرچه انرژی برایم مانده بود همه تمام شده. به هیچ کاری نمی‌توانم علاقه‌مند بشوم و اصلا مسایلی برایم پیش آمده که گفتن یا نوشتنش هم احمقانه به نظرم می‌آید. فقط می‌دانم که خسته هستم و هیچ چاره‌ای هم ندارم یا دارم اما حوصله کوچک‌ترین اقدام حتی تکان دادن سر انگشتم را هم ندارم. شاید عادت است یا اینکه… هیچ، مثل اشعار جدید شد. نمی‌دانم شما چه گناهی کرده‌اید که این ترهات را باید تحویل بگیرید. می‌خواستم بگویم که از نظر جسمی برایم غیرمقدور است. حالا مجبورم یک موضوع را شرح بدهم تا کمی روشن بشوید یا اینکه بتوانم پرت‌وپلاهای خودم را تبرئه کنم.
البته اتاق حقیر را که دیده‌اید لازم به توصیف نیست. الساعه که مشغول نوشتن هستم از دکان چلنگری روبه‌رو صدای کوبیدن آهن می‌آید و از همسایه دست راست‌وچپ صدای خِر و خِر کارخانه آجر سمنت‌سازی بلند است. هوایش الان 35 درجه است… باری حالا تصور کنید که توی این اتاق زمستان‌ها… می‌لرزم و تابستان مثل ماهی روی خاک افتاده پرپر می‌زنم و در 35 درجه باید در آن سر کنم – باید – نه راه فرار هست و نه میل به کار و مشغولیات… از حق کپه مرگ گذاشتن هم محرومم، حقی که اقلا شپش و خرچسونه دارند. این را چه اسمی می‌شود رویش گذاشت؟ این یکی از صدها موضوع دیگر است. وقتی می‌گویم از نظر جسمی برایم غیرمقدور است برای نمونه یکی از آن مسایل است. تقصیر هیچکس هم نیست. مثل اینکه زیادی ولایشعر به زندگی ادامه داده‌ایم یا ادای زنده‌ها را درآورده‌ایم. شاید هم از اول اشتباه بوده. آنهای دیگر هم داغ بردگی و پستی و مرگ توی پیشانی‌شان هست. گیرم محیط را به فراخور گند و کثافت و ذوق و زبان و… خودشان درآورده‌اند. برای آنها همه اینها طبیعی است، مال خودشان است و چاره علاجش را هم می‌دانند ولیکن موضوع مهم اینجاست. شاید احمقانه باشد اما باز این‌طور شد. خیابان ما را هر کسی ببیند گمان می‌کند که یکی از آرام‌ترین خیابان‌های شهر است و راستی هم این‌طور است چند خانه جلوتر یا عقب‌تر از این آرامش نسبی برخوردارند اما مثل این است که این تفریحات برای خاطر من درست شده. این یک موضوع استثنایی نیست همیشه و در همه موارد برای من این‌طور پیش می‌آید حالا اگر نمی‌پسندم نمی‌دانم باید چه چیز را تغییر بدهم. فقط امیدوارم بمب اتمی آنقدر ارزان بشود که توی کله من هم یکی از آنها بزنند. زیاد پرت‌وپلا نوشتم. گفتم که احمقانه است و جور دیگری هم نمی‌تواند باشد. یک خلایی است مال دیگران، ما بیخود تویش افتاده‌ایم و دست و پا می‌زنیم و می‌خواهیم ادای آنهای دیگر را در بیاوریم. همین.
قربانت.
2 ژوئیه 1950
 یکشنبه، 11 تیر 1329

دیدگاهتان را بنویسید