مسافرنامه
از خانه بیرون آمدم. تاریک بود. اینجا همیشه صبح ها تاریک است. دو تا زن به ساعت هایشان نگاه می کردند و می دویدند. در تلاش معاش. کبوتر سحرخیز و کامروایی دستپاچه و سمج به چیزی شبیه روده مرغ نوک می زد. صبحانه در باران. آسمان مثل لاک روی زمین افتاده بود و آدمها زیر چتر مثل لاک پشت های پا دراز و قارچ های ساقه بلند بودند. سرگردان، شتابزده، چراغ ماشینها روشن بود، از نور خیسشان آب می چکید، خیابان باریک، ساختمان ها بلند و آسمان غایب.مثل این بود که ته دریا راه می روم. در تاریکی خیس اعماق….
گزیده ها
بعضی وقتها آدم نمی داند با دستهایش چه می کند. وقتی که برای تسلیت به دیدن دکتر علی پور رفتم، دیدم او هم نمی داند. چیزی نمی شد گفت.من فقط شانه هایش را بغل کردم و صورتش را بوسیدم و نشستم. با نگاهی خالی به جلوش چشم دوخته بود. خاموش و بی حرکت. فقط دستها و پنچه هایش می جنبید. یک کش گرد کوتاه را دور انگشتهایش میپیچید. انگشتها را از میان آن رد می کرد و گره می انداخت و باز می کرد و بی اختیار با آن ور می رفت. یک مرتبه دیدم دستهایش پیر شده، اقلا ده سالی پیرتر از سر و صورت. انگشتها کوتاه، ناخن ها پخ و پهن، پشت دست پوست چنار کهن، خاک تشنه خشکیده پر از چین و ترک. مثل اینکه سکوت بیشتر آزارش می داد و یا فکر می کرد دیگران را آزار می دهد. چون بالاخره گفت هرکسی برای عقیده اش مبارزه می کند، محترم است. کسی جوابی نداد. دستها واداده و بیچاره به نظر می آمدند، چنان ریز و یک بند می لرزیدند که انگار باد تندی برگهای خشک را جاری می کند. مثل این بود که تمام بار را به تنهایی می کشند. آخر این دستها سرگذشتی دارند. دکتر علی پور بیچاره آدم محتاط و ملاحظه کاری است. تمام عمرش موش موشک آسه برو آسه بیا که گربه شاخت نزنه. همیشه می گفت «جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است.»
ولی چه فایده، پسرش را گرفتند و کشتند. به یک آب خوردن. سنگ به در بسته خورد. تازه با چه مکافاتی جنازه را تحویل گرفت. نمی دادند و او می ترسید. از کفرآباد و شاش مومن وحشت داشت. می گفت این پسر میوه عمر من است، نمی خواست به میوه عمرش بشاشند. می دانست مرده شورها از نفرت یا ترس مرده را نمی شورند. می اندازندش در مسیر شاش. علی پور پسرش را گرفت و با دستهای خودش شست و کفن کرد و به خاک سپرد. توی باغچه حیاط، پای درخت و زیر باران آسمان. علی پور مازندارانی است، در یکی از شهرهای شمال زندگی می کند، پسرش را در همان جا کشتند. خودش هم دیگر همان جا مردنی است. علی پور هنوز هم آدم مومنی است. بر پسرش نماز خواند و او را آمرزید. علی پور فرزند دیگری نداشت. زنش سال ها پیش مرد. حالا خودش مانده و این دستها که از فرط سنگینی او را فرو می کشند به توی حیاط، وسط باغچه، پای درخت.
خواب و خاموشی
قصه سهراب و نوشدارو: به یاد سهراب سپهری
پیدا بود که مرگ مثل خون در رگ های سهراب می دود. تاخت و تازش را در زیر پوست می شد دید. چه جولانی می داد، و مرگ مثل سایه ای رنگ می باخت و محو می شد. بی شباهت به مرغ پرکنده ای نبود. در گوشه ای از تخت مچاله شده بود. کوچک بود، کوچکتر شده بود.درد می کشید. می گفت که همیشه از آدمهایی که حرمت زندگی را نگه نمی دارند و خودشان را می کشند تعجب می کردم اما حالا می فهمم چطور می شود که خودشان را می کشند. بعضی وقتها زندگی کردن غیر ممکن است…
…اما سهراب جور دیگری بود. یک کیسه استخوانی، لهیده و دردناک. با دو چشم هوشیار و کنجکاو. می پرسید از بچه ها کی را می بینی؟ با این اوضاع به کجا می رویم؟ می خواست بداند بیرون از تخت و بیمارستان، بیرون از تخت بند بیماری چه می گذرد. نگران بیرون بود که پارسال زیر و رو شده بود: از شوق، از هیجان؟ زلزله را می دید و استخوانبندی ظلم را که با صدای هولناکی می شکند و مثل زباله روی هم کوت می شود، سیاه در سیاه. این سقف سنگین بالای سرمان – هزاران ساله – شکافی برداشته بود و ستاره ها کورسویی می زدند. ای روزهای خوش کوتاه، آیا فقط برای ثبت در تاریخ آمده بودید؟ روزهای پیش از نومیدی، روزهای صبح کاذب. برای مردمی که چون بنی اسرائیل از خدا به گوساله روی آوردند و آنگاه ندا آمد که «هرکس شمشیر خود را بر ران خویش بگذارد… و برادر و دوست خویش و همسایه خود را بکشد» (سفر خروج:۳۲) ما از طلا گوساله ساخته بودیم و پرستیده بودیم و «یهوه خدای غیور است که انتقام گناه پدران را از پسران تا پشت سوم و چهارم می گیرد» (سفر خروج:۲۰) همان داستان هارون و سامری و گوساله سخنگو. هرقومی که از طلا گوساله بسازد و آن را بپرستد، سرنوشتی بدتر از ما خواهد داشت. دروغ مثل موریانه جانش را می جود و مثل شمشیر در تاریکی بر جان مردمش فرو می آید. سهراب را دروغ کشت. سهراب قصه را می گویم.. .
به یاد رفتگان و دوستداران: به یاد هوشنگ مافی
…اینجا هم، لااقل هرکه را می بینم مریض ایران است. من سعی می کنم فکرش را نکنم، ولی کمتر موفق می شوم. آدم چیزهایی می شوند که آتش می گیرد و آرزو می کند که بمیرد. گاهی سرم بی علتی گیج می رود. مرگ را حس می کنم که افتان و خیزان در جمجمه ام می پلکد، مثل مست ها یا بچه های نوپا، هنوز نتوانسته خودش را جمع و جور کند، سرپا بایستد و بالهایش را بگسترد. فعلا دارد موریانه وار، بی شتاب و خستگی می جود. سیلاب نیست. نم و رطوبت است که اندک اندک نشت می کند. نسیم خفه ای است که از اعماق زمین می وزد….
تو کمی زود رفتی.اشکالت این بود که سه چهار تا بیماری ناسازگار توام داشتی: هوش، حساسیت، عصبانیت و غرور. از دست هوشت نجات نداشتی، زیاد اطرافت را می دیدی. به علت حساسیت رنج می بردی و داد می زدی و کوتاه نمی آمدی. از همان اول های کار افتادی وسط یک مشت دزد فرومایه. تحملشان نمی کردی و تحملت نمی کردند. بعد از سال ها توانایی زندگی کردن را از دست دادی، از بس زخم پذیر شده بودی – برای همین آخرش چیزی نشدی. همان آقایی که بودی ماندی….
غروب آفتاب: به یاد امیر حسین جهانبگلو
…وقتی رفتم، مرگ را دیدم که بی حوصله در آستانه در ایستاده بود و پا به پا می کرد، مثل اینکه در رفتن شتاب داشت اما منتظر چیزی بود. به ساعتش نگاه می کرد. به چشمهایش خیره شدم، در مردمک آنها خودم را دیدم، جا خوردم و رویم را برگرداندم. مثل یک بقچه نخ نمای کهنه اما نفیس، یک مشت پوست و استخوان خسته گوشه کاناپه در خود جمع شده بود. مرا که دید خواست حرکتی بکند، گفتم تکان نخور. دم کاناپاه زانو زدم و بوسیدمش.دست راستش را گذاشت روی شانه ام که در همان حال بمانم. من هم تکان نخوردم و چند لحظه ای تن همدیگر را حس کردیم….
…دست چپ را از زیادی درد نمی توانم تکان دهم. آن را در وضع معینی روی بالشتکی کنار دسته کاناپه ثابت نگه می دارم. شکایت داشت که نمی تواند چیز بخواند. سرش گیج می رود و نخوانده خسته می شود. کنار کاناپه به عادت همیشگی یک مشت کتاب جورواجور درهم برهم توده شده بود. همیشه گرفتار همین کنجکاوی پراکنده و ناآرام ذهنی بود و مثل پرنده های بی قرار دائم از شاخه ای به شاخه ای می پرید….
…باری این کنجکاوی مثل تندبادی در او می وزید و تا آخر عمر به این سو و آنسو می راندش. شرح تعرف و ترجمه رساله قشیریه را از جمله، او به من شناساند و چاپ تازه رسالات بابا افضل، آخرین هدیه ای بود که چندی پیش به من داد. همان وقت که فریفته فکر و زبان انسان کامل و سرگذشت دردناک عزیزالدین نسفی بود داشت کن تیکی را هم می خواند: گزارش سفر یک نروژی دریادل که در آن سوی جبل الطارق با قایقی از نی و وسائل ابتدایی به دریا زد و خود را روی اقیانوس رها کرد تا جریان آب در آمریکای مرکزی او را به ساحلی برساند، زیرا می خواست این نظریه را ثابت کند که زیگورات های بومیان آن سرزمین از روی اهرام مصر ساخته شده اند، و زمانی، کسانی، به موجبی که نمی دانیم از آن سر دنیا به این سر دنیا رانده شدهاند….
…عزیزالدین نسفی هم از آن سر خراسان به اقلیم پارس رانده شده بود، از جلوی سیل بنیان کن مغول فرار می کرد که از شهر دورافتاده در وسط بیابان سردرآورد. آواره و غریب در مسجد جامع ابرقوه روزگار می گذراند، و با جماعت درویشان آن دیار از دوستی آدمی و خدا، ساخت و کار گردش افلاک و ستارگان گفتوگو ها می کرد و گاه و بیگاه که از ستم روزگار به فغان می آمد می گفت: چه بودی اگر نبودمی….
سوگ مادر
…چند روزی است که از نوشتن گریزانم. هنوز نمی خواهم مرگ مادرم را باور کنم. انگار نوشتن درباره این مرده، مرگ او را مسجل می کند، حداقل این است که مرا به شدت خسته می کند. روزهای بدی است، خدایا تو که می توانی آن بهشت کذایی را بیافرینی، چرا ما را اسیر چنین جهنمی کردی؟ به تو هیچ امیدی ندارم، هر چه هست در من است، به شرط ها و شروط ها. خنده دار است اما راستی انگار اعصابم درد می کند. همه این روزهای اخیر جانم لخت و سنگین بوده است. گویی سربی در آن است که پیوسته مرا فرو می کشد و زمین گیر می کند. مثل مردی که از راهی سخت و دراز رسیده باشد و از فرط خستگی، گرسنگی و تشنگی را از یاد برده، بر آستانه در خانه اش به خاک افتاده باشد. فکرم مثل خمیر فروریخته ای، لخت و رها است، ولی هنوز از نومیدی نشانی نیست. نیروی زندگی مثل خمیرمایه در باطن من ورمی آید. تازه در آغاز راهم و همچنان که به زانو می افتم، خونی که در جوی رگ ها است می جوشد تا دوباره سرپا بایستم. کاش هرچه زودتر بر این مصیبت و ماتم که روح مرا می جود و می پوسد غلبه کنم. صبح ها از همیشه بدتر است.مامان گنجشک ها را خیلی دوست داشت و جیک جیک آنها را که می شنید گاه بی اختیار می گفت: جان.هر روز من با سر و صدای گنجشکها از خواب بیدار می شوم و می بینم که از مادرم خبری نیست….
گفت و گو در باغ
…ولی من نور را برای حجم سبز و رشد بیتاب گیاه میخواهم، نه برای نشان دادن گذشت زمان. باغ آرمانی من جسم، وزن و عطش دارد، نفس میکشد، میشکفد، میپژمرد و از خشکی، از کورهی خورشید بالای سر و خاک سوزان زیر پا می ترسد و چشم انتظار رودخانهی زایندهای است که از بغل کوه بیرون میزند. از راههای پرپیچ و خم دور، از ته دره و میان بیشه ها و جالیزها میگذرد- دویده و خسته- زیر دامنهی کوهی تنها، در حاشیهی بیابان پا میگذارد اما پیش از آن که از رمق افتاده در باتلاق فرورود، نفس خنک کوهستان را با خود میآورد؛ در راه، با رگهایی که از بندهای تنش جدا میشوند، بیشهها و کشتزاران را سیراب میکند تا آن که به بوستانها و باغچههای خانههای شهری سبز راه بیابد. زمین سبز، آسمان آبی و کمی آنسوتر بیابان، تا چشم کار میکند خالی خشک و خاکی و بوتههای پراکنده و جان سخت خار، و باغ (( دلفریب ))، بالادست رودخانه، کنار شهر. دم غروب، از راه دور میرسی، هرم آفتاب بیابان را پشت سر گذاشتهای، باغ با گلهای شمعدانی، شاهپسند و یاس و برگهای آبدادهی خیس و دو ردیف بلند کاج با کاکل گرد در دوسوی چمنی گسترده بر جلو ایوان، انگار رسیدهای به کسی که دوستش داری و پناهگاه آغوش امن او ماوای توست، از تنش عطر خام جوانی میتراود، از موهای خیسش طراوت آب میچکد، نگاهت میکند، دستهایش را باز کرده تو را میخواهد؛ تو، او را با عطش دردناک و خوشایندی بغل میکنی و در آرامشی دلپذیر غرق میشوی، دلواپسیهایت به خواب میرود، اطمینان قلب پیدا میکنی؛ مثل وقتی که با خلوص نیت به زیارتگاهی برسی….
سفر در خواب
…در این جدایی، نمی دانم در چه ساعتی از شب یا روز و در کجا هستم. وقت ویران است. شهر صورت ثابت و اندام استواری ندارد. چیزها در هم راه می یابند و از هم عبور می کنند. جسمانیتشان را از دست داده اند، به سبکی هوا موج برمی دارند و آسان تر از خیال گوناگون می شوند. من به پریشانی باران باد زده، خودم را به دست نمی آورم که ناگهان در خاطرم، شمایل آقا بزرگم انگار پیدا می شود. نمی توانستم به یاد بیاورم چون در روزگاری گمشده، حتی پیش از آنکه مادرم به دنیا بیایید، این عاشق دلسوخته از اصفهان رفته بود تا دیگر به آن بازنگردد، آواره کوه و بیابان، بسیار سرزمین ها را گشت و گذشت تا سرانجام پشت کوههای بلند، در همسایگی آب های کبود، ماندگار شد. دستم در دست پیرمرد بود، مثل سالهای کودکی ام و دلم آرام گرفته بود. چه نگاه خوبی داشت. در مردمک چشمهایش بودم….
در کوی دوست
…چند سال پیش می خواستم رساله ای در بارۀ رابط سه گانه انسان و جهان و خدا بنویسم: اگر اندیشه خدا باشد، پیوند آدمی با خودش و جهان چه ویژگی و سرشتی دارد و اگر نباشد چگونه است؟ و امروز بودن یا نبودن این اندیشه چگونه رابطۀ ما را با جهان می سازد و راه می برد، چه معنائی به زندگی ما می دهد؟ قصد تحقیق در دین، اندیشه یا تفکری نداشتم اما به سوی سرچشمه ها رفته بودم تا شستشوئی کرده باشم و روح را صفائی داده باشم. ولی می خواستم بنای کار را فقط بر «گاهان» بگذارم. به زبانی دیگر می خواستم اندیشه ام را بر ساخت و بست و پیوست «جهان بینی» این سرودها طرح افکنم و در این تار و پود به فکرم «صورت» بدهم تا اندیشه زاده و «جهانمند» شود….
…اما چون شروع به نوشتن کردم راهم بسته شد. سرودهای زرتشت بی آنکه بخواهم مرا به یاد غزلهای حافظ می انداخت. در هر دو همان حضور در ازل و ابد، همان اشتیاق به دیدار دوست، همان اندیشیدن در خویش و در اندیشه خود او را به چشم دل دیدن و در خانۀ نور و سرود یا در کوی دوست مآوی گزیدن، مثل آب از چشمه و نور از سپیده فوران می کند. و نور گوئی «صورت» هستی است….
…این رساله سفرنامه مسافری است به کوی دوست. در این سفر بیتها و غزلها به منزل ستاره های راهنمائی بوده اند که مرد مسافر از یکی آهنگ دیگری کرده و راهش را پیموده است…. از آنجا که بر بال خیال خود نشسته ام، اعتبار این رساله از حد سفرنامۀ یکی از مسافران فراتر نمی رود. به زبانی دیگر این تنها یکی از روزنهاست که از خلال آن می توان «باغ» خواجه شیراز را تماشائی کرد، ای بسا پرتوهای دیگر که می توان درین «فلک» انداخت و ای بسا سیاحتهای دیگر که می توان کرد….
شاعری آگاهی است. محال است شاعر بیداد و ستمی را که چون باد در ما می پیچد احساس نکند و از این رنج بیدلیل به خود نپیچد. باید خطائی از جائی سرزده باشد و در رگهای جهان دویده باشد «کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست.» اما پیر ما – از عشق – خطاپوش است و چون نشان از دوست دارد از بخشایش عاشقانه او بی نصیبی نیست. در برابر، پیر ما خود نیز «خوش عطابخش و خطاپوش خدائی دارد.» گوئی در این ماجرای هستی بر آفریده و آفریدگار ستم رفته که هر دو با همدردی و همدلی از سر خطای هم در می گذرند. با این بخشایش دوجانبه دیگر حساب روز شمار بیهوده می نماید و شیوۀ عقلانی دین که بهشت را به ثواب کاران و دوزخ را به گناهکاران نوید و وعید می دهد به کاری نمی آید و ایمان شاعر، در نظر شریعتمداران، از وادی ظلمانی کفر سر بر می آورد. در این اخلاق اساساً چندان اعتنائی و اشاره ای به دوزخ نیست. زیرا دوزخ دین از آن خدای عقل جزئی، خدای محتسبان و مفتیان و سیاست بازان، خدای حساب ورزان و کاسبکاران است، نه خدای عشق کلی، نه دوستی کریمی رحیمی که «گنه بنده کرده است و او شرمسار»، وگرنه چه عشقی و چه ایثاری! بخشندگی و بزرگواری دوست در برابر ناسپاسی دیگری هستی می پذیرد….
ملیت و زبان
…اساسا وقتی به ادب ایران بعد از اسلام نگاه می کنیم، در کلیات و فقط در کلیات، به دو نوع اخلاق برمی خوریم، یکی همین اخلاقی که از کلیله تا گلستان و تقلیدهایی که از آن شده ادامه دارد. بنای این اخلاق بر مصلحت اجتماعی است و بر دروغ مصلحت آمیز به از راست فتنه انگیز. همچنین رفتار کلیله و دمنه را درنظر بگیرید، رفتاری که در زندگی و عمل روزانه باید به کار بست: دوز و کلک دیگران را نقش بر آب کردن و به حق گلیم خود را از آب بیرون کشیدن. جنبه های دیگر همین برداشت از اخلاق و رفتار را در سیاست نامه یا قابوس نامه و آثار معتبری از این نوع می بینیم.
اما در کنار این در آثار همان «اهل دیوان»، در آثاری از نوع دیگر، اخلاق دیگری می بینیم که بنایش بر مصلحت اجتماعی نیست. بر شالوده های عمیق تر و گسترده تر است، نه فقط بر استنباط از روابط اجتماعی، بلکه بر استنباط از رابطه انسان با عالم بالا و جهان مبتنی است.مصلحت اندیش نیست، حقیقت اندیش است، اجتماعی نیست، اگر بشود گفت کیهانی است، فلکی و کلی است. شاید بد نباشد بزرگترین نمونه ها را ذکر کنیم: اخلاق شاهنامه و بیهقی و از جهتی حافظ. می گویم از جهتی چون یک سر اخلاق او به عرفان می رسد. به هر حال کمال این سیر اخلاقی تا به حافظ می رسد. همانطور که آن یکی در گلستان به نهایت می رسد و بعد در هردو مورد انحطاط است، همانطور که دوره درخشان ادب ما به ته می رسد در اخلاق یا لااقل در جلوه اخلاق در ادب هم چیزی شبیه به این اتفاق می افتد….
مقدمه ای بر رستم و اسفندیار
هزار سال از زندگی تلخ و بزرگوار فردوسی میگذرد. در تاریخ ناسپاس و سفله پرور ما، بیدادی که بر او رفته است، مانندی ندارد . و در این جماعت قوادان و دلقکان که ماییم با هوسهای ناچیز و آرزوهای تباه، کسی را پروای کار نیست و جهان شگفت شاهنامه همچنان بر ارباب فضل در بسته و ناشناخته مانده است.اما در این دوران دراز، شاهنامه زندگی صبور خود را در میان مردم عادی این سرزمین ادامه داده است. و هنوز هم صدای گرمش گاه بگاه اینجا و آنجا در خانه ای و قهوه خانه ای شنیده میشود. و در هر حال این زندگی خواهد بود. و این صدا خاموش نخواهد شد. و هر زمان به آوایی و نوایی سازگار مردم همان روزگار فراگوش می رسد.
اثری چون رستم و سهراب، سیاوش، رستم و اسفندیار، ماندگار است. نه از رو که یک بار جاودانه ساخته و پرداخته شد. بنایی بلند، بیگزند از باد و باران و پیوسته همان که بود. در این آثار، سخن بر سر آن جوهر هاست که هستی انسان را میسازند. بر سر پیوند و جدایی آدمیان است با یکدیگر و مهر و کین آنان با طبیعت، و بزرگی در زندگی و مرگ. آنگاه به سبب کلیت جهانی و آشکار کردن ژرفترین دردهای آدمی، تا به امروز همپای زمانه آمده اند. و از آنجا که این دردها تا به امروز بوده اند و در هر دورانی بشر به نحوی آنها را دریافته است. این آثار خصوصیت تغییر پذیری و کمال جویی خود را حفظ کرده اند و در هر دوره ای آدمیان خود را در آنها بازیافته اند. شاید بتوان گفت که این آثار زندگی وابسته ای دارند. چون آیینهای بزرگ و چند رویه با قابلیت انعکاس صورتهای گوناگون بشری. و به سبب همین تحول و ساخت و پرداخت، پیاپی از تطاول ایام جان بدر برده اند. مانند زمین ، در هر دوره انسان خاکی از برکت آن به نحوی برخوردار بوده است…..
در دوره ترکتازی حاکمان خونخوار مغول که مردم را گروه گروه از دم تیغ بیدریغ می گذراندند، بلایی موحش تر از این امیران خونریز جبار نبود و در آن روزگار بهترین تفسیر کوتاه و کلی از این افسانه همان است که سعدی فرموده است :
اینکه در شهنامه آورده اند رستم و رویینه تن اسفندیار
تا بدانند این خداوندان ملک کز بسی خلق است دنیا یادگار
باشد که بدانند که چراغ عمرشان در گذرگاه باد است. تا به خاطر این چند روزه دنیا غذاب آخرت را به جان نخرند و اینهمه بر خلق ستم نکنند. امروز نیز، ما به فراخور زندگی روزگارمان از ازستم و اسفندیار چیزی میفهمیم. درد مشترکمان با آنان چیست؟ آیا میتوانیم با کتایون و پشوتن همدل و همراز شویم و بیزار از گشتاسب؟ آیا سیمرغی روزی به یاری ما درماندگان خواهد شتافت؟ و آیا روزگار بد پرداز هنوز در کمین جان نیکان است؟
نه هرگز مرد ششصد ساله ای در جهان بود و نه رویین تنی و نه سیمرغی، تا کسی را یاری کند. اما آرزوی عمر دراز و بیمرگی همیشه بوده است و در بیچارگی امید یاری از غیب هرگز انسان را رها نکرده است.
نه عمر رستم واقعی است و نه رویین تنی اسفندیار و نه وجود سیمرغ، اما همه حقیقت است و این تبلور اغراق آمیز آرمانهای بشر است در وجود پهلوانانی خیالی. زندگی رستم واقعی نیست. تولد و کودکی و پیری و مرگ او همه فوق بشری است و یا شاید بتوان گفت غیر بشری. ولی با این همه مردی حقیقی تر از رستم و زندگی و مرگی بشری تر از آن نیست. او تجسم روحیات و آرزوهای ملتی است. این پهلوان ، تاریخ – آنچنان که رخ داده است – نیست ولی تاریخ است آنچنان که آرزو میشد. و این تاریخ برای شناختن اندیشه های ملتی که سالهای سال چنین جامه ای بر تصورات خود پوشاند، بسی گویا تر از شرح جنگها و کشتارهاست. از این نظر گاه افسانه رستم، از اسناد تاریخ، نه تنها حقیقی تر بلکه حتی واقعی تر است. زیرا این یکی نشانه ای است از تلاطم امواج و آن دیگری مظهری از زندگی پنهان اعماق.
اما با اینهمه افسانه رستم تنها ساخته آرزو نیست، واقعیت زندگی در کار است. این نیرومند ترین مردان هم در جنگ با سهراب طعم تلخ شکست را میچشد. و در نبرد با اسفندیار در می ماند. و سر انجام مرگ، که چون زندگی واقعی است، او را در کام خود میکشد. حتی اسفندیار بیمرگ نیز شکار مرگ است. واقعیت ریشه این یلان را در دل خود دارد.
پهلوانان شاهنامه مردان آرزویند که در جهان واقعیت بسر میبرند. چنان سربلند که دست نیافتنی مینمایند. درختهایی راست و سر به آسمان ولی ریشه در خاک، و به سبب همین ریشه ها، دریافتنی و پذیرفتنی. از جنبه زمینی، در زمین و بر زمین بودن، چون مایند و از جنبه آسمانی تجسم آرزوهای ما و از هر دو جهت تبلور زندگی. واقعیت و گریز از واقعیت آدمی در کار آنهاست و از دیدگاه کمال حقیقتند. اما چنین حقیقتی انعکاس ساده و بیواسطه واقعیت نیست.
درسوگ سیاوش
اینک ماییم و این شب بیداد و این تاریکی نامهربان. که روشنایی دلم را فراگرفت و در خورشید روز من و در مراد من راه یافت. کیست که بر زمین ظلم راه نمی رود و ستمی که از دل و دست در اعماق می نشیند و از نهان خاک باز می روید، چراگاه او نیست، در این صحرای بیداد سرگردان نیست! از ترس، آب تلخ سرچشمه های دروغ را می نوشم و خاموش در ژرفنای دور جان دلم خزیده است.
در این زمانه که اهرمن بر هرکس و هرچیز راهی دارد، جماعتی، گوئی به ظلم سرشته، درهم ریخته ایم: خواب زدگانی، ستم دیدگانی، ستمکار، با آز که آئین او بر ما رواست. با دروغ، پیروز و آزادی اسیر. همدست کسانی هستم که دوستشان ندارم.
پذیرفتن دنیای واقعیت دیگر است و حسن قبول آن در دل چیز دیگری. ای بسا چیزها که هم پای زندگی، مثل مرض در ما می لولند و ما خود در اجتماعی بیمار روز و شبی می گذرانیم. آرمان های آدمی همیشه از او دور است و چون یک گام برداریم آنها به شتاب گام ها برداشته اند. این تن زندانی زمان و مکان و این اندیشه گریز پرواز!
در واقعیت به سر می بریم و گرفتار گذرانیم. خورد و خواب و دلزده کارهای ناخواسته کردن برای ادامه این خورد و خواب سمج، و باز این دور باطل را پیمودن و «ناگهان بانگی برآمد که خواجه مرد!» این گذران در خود پیچیده بی سر انجام؟
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.