در تاريخ ادبيات نويسندگان بسياري هستند كه تحت تاثير داستايفسكي بودهاند. نويسندگاني با سبكهاي مختلف: از نوولهاي رئاليستي گرفته تا داستانهايي با پيرنگ روانكاوانه يا آثار مدرن ادبيات گوتيك. چگونه ميتوان اين تاثيرپذيري را از منظري سبكشناسانه مورد بررسي قرار داد؟ به نظر شما سبك نوشتاري خود «داستايفسكي» چه بوده است؟ به نظر من «داستايفسكي» يك نويسنده رئاليست روانكاو است. معنايش اين است كه او بايد راههايي پيدا ميكرد تا نهتنها بتواند واقعيت بيروني و ظاهري را بازنمايي كند، بلكه در عين حال بتواند روح و روان درون آدمي را نيز نشان دهد. اگر چه اين دومي (يعني نمايش حالات دروني) بيشتر مورد علاقه او بود تا اولي، اما هرگز تاثير شرايط عيني را بر ذهنيت آدمي ناچيز نميپندارد و ناديده نميگيرد. همچنين او بر نقش مركزي خودآگاهي نيز تاكيد ميورزد: شخصيتهايي در آثار او هستند كه از اين صفت بيبهرهاند و موقعيتي مادون انساني پيدا ميكنند. «داستايفسكي» رفتارهاي انسان را همانگونه كه خودش به شكل دروني يا در ارتباط با اطراف ابراز ميكند، مورد مطالعه قرار ميدهد. بعد هر چه راهكار و تكنيك ادبي در اختيارش هست را به كار ميگيرد- تصميم ميگيرد گوتيك باشد يا رئاليستي يا روانكاوانه- و اين شيوه به او كمك ميكند تا اين يافتهها و شهودها را بيان كند. من موافق نيستم كه منتقدان مكتب فرماليسم و نقد ماركسيستي، لااقل در روسيه، نسبت به منتقدان ساير مكاتب انتقادي نسبت به آثار «داستايفسكي» توجه بيشتر نشان دادهاند. برخي از بهترين كتابهايي كه از گذشتهها تا اين روزگار درباره «داستايفسكي» نوشته شده، تاليف نويسندگاني است كه دنبالهروي فلسفه دين و فلسفه اخلاق بودهاند (مثل باختين و سايرين)، و غير از آنها ميتوان اشاره داشت به اگزيستانسياليستهايي كه «داستايفسكي» تاثيري عميق روي آنها داشت (برديااف، ژوزف فرانك و سايرين). فكر ميكنم با اين نكته موافق باشيد كه همواره ميتوان بسياري از شخصيتهاي فراموشناشدني تاريخ ادبيات را در آثار «داستايفسكي» يافت. ويژگيهاي كلي شخصيتها، افراد (يا پرسوناژها)يي كه «داستايفسكي» خلق ميكند چيست و چگونه به اين ماندگاري ميرسند؟ تقريبا اورجينالترين خلقتي كه او داشته، آفريدن شخصيت «انسان زيرزميني» است، كه در بسياري از آثار او با هيات و نقابهاي مختلفي ظهور ميكند. «انسان زيرزميني» كارهاي «داستايفسكي» ميكوشد تا نوعي از فرديت (انديويدواليته) مدرن را تجسم و بازنمايي كند كه ارزش آزادي را بالاتر از هر چيز ديگر ميداند. «انسان زيرزميني» او از خدا و جامعه بيگانه شده است، اما مشتاق تقدس و عشقورزي است، بهگونهيي كه ارزشهاي خودش را معتبر بشناسد. انواع مختلف اشتياق اينگونه از انسانها ميتواند با همديگر در تضاد و تقابل باشد. بسته به نقش فرد در آن اثر مشخص و نيز بسته به موقعيت خاصي كه در متن داستان مييابد، «انسان زيرزميني» ميتواند محملي باشد براي بروز بيرحمي و سنگدلي (مثل آدم زيرزميني در كتاب «يادداشتهايي از زيرزمين»، يا محملي باشد براي بروز شر (استاوروگين يا ورخوونسكي در كتاب «شياطين»)، يا حتي بروزدهنده مهرباني (مثل استپان ورخوونسكي در همان كتاب)، يا حتي نيكي (شاهزاده ميشكين در رمان «ابله»). عناصري از اين آدم زيرزميني را حتي در شخصيت «پدر زوسيما» در رمان «برادران كارامازوف» نيز ميتوان يافت. «داستايفسكي» يك فيلسوف نيست. به اين معنا كه نميتوان از كارهاي او اين تمايل را يافت كه بخواهد يك تئوري يا سيستم فكري را بنيان نهد و ارائه كند. در عوض، آثار او نشان ميدهند كه چگونه زندگي ميتواند پيچيدهتر از آن باشد كه يك سيستم فلسفي بتواند بيانش كند. «داستايفسكي» مشخصا با فيلسوفهاي قطعيتگراي مدرنيست كه اساس كارشان بر ماترياليسم و منطقگرايي بود، تقابل و تعارض داشت. البته معنايش اين نيست كه او نسبت به آراي آنها بيعلاقه بود؛ او شخصيتهايي خلق ميكرد براي نشاندادن انواع حقيقي، يا تاثير آرا يا محيطهاي اجتماعي بر ذهنيت آدمي. وقتي كه او اين شخصيتها را خلق ميكرد، به هر حال بيشتر روي نمايانسازي مشخصات كلي آنها تمركز داشت تا ايجاد يك نكته قطعي. براي ديدن اين پروسه و شگرد بهكارگيري آن، خواندن يادداشتهاي او واقعا مسحوركننده است. بله. نخستين اثري كه «داستايفسكي» منتشر كرد-يعني «مردم فقير»- ملهم است از داستان مشهور «گوگول» كه همان «شنل» باشد؛ اثري كه چند سال پيش از كتاب «داستايفسكي» منتشر شده بود. شخصيت اصلي كتاب «مردم فقير» فردي است به نام «ماكار دووشكين» كه كارمندي فقير است از جنس آدمهاي «گوگول» كه كتاب «شنل» او را هم خوانده و كاريكاتوري نازيبا و مورد اهانت قرارگرفته را از چهره او در اثرش ارائه داده است (او نيز خودش را در همين زمره ارزيابي ميكند و بسيار از توصيف مذكور شرمنده و ناراضي است). نيت «داستايفسكي» در اين داستان آن است كه شخصيت كارمند سبك «گوگول» را با اعطاي حس شرمساري و عزت و قابليت عشقورزيدني كه در كارهاي «گوگول» از وي دريغ شده، بدل به شخصيتي متعادلتر كند. «داستايفسكي» غالبا درباره ناهنجاريهاي رواني يا اخلاقي در زندگي آدمي مينويسد. به نظر شما دليل آن كه او درباره اين موقعيتهاي انساني مينويسد چيست؟ «داستايفسكي» تا حدي به اين ناهنجاريهاي رواني علاقهمند بود، چون خودش هم بيمار بود- او مبتلا به صرع بود- اما از آنجا كه درگير سلامت جسم بود، گمان ميكرد بيماري به آدمها نزديكتر ميشود و به سمت روان و روحانيت آنها حركت ميكند. او همچنين علاقهمند بود بداند چگونه ناكارآمدي و بيعدالتي جوامع مختلف انسانها را از نظر رواني بيمار ميسازد. در قرن بيستم، خوانندگاني كه تروماهاي اجتماعي را تجربه كرده يا در رژيمهاي بيدادگري زيستهاند، با قهرمانان «داستايفسكي» يكي شدهاند. نويسندگان داستانهاي ژانر وحشت در قرن بيستم، براي نشان دادن اينكه آدمها در چنين شرايطي چه احساسي دارند، از «داستايفسكي» وام گرفتهاند. در ميان آثار «داستايفسكي» اثر مورد علاقه خود شما چيست و چرا؟ برايم دشوار است كه كتاب مورد علاقهام را از ميان آثار او انتخاب كنم، چون او نويسندهيي بسيار بزرگ است، اما ميتوانم از دو كتابش نام ببرم كه بهطور ويژهيي دوستشان دارم. نخستين اثر «خاطرات خانه مردگان» (1861) است كه دوراني را دربرميگيرد كه خود «داستايفسكي» در زندان اردوگاه سيبري بوده و آن دوران را با داستان تلفيق ميكند. هر چند بخش عمدهيي از اين داستان تخيلي است تا واقعي، اما بيشتر مبتني است بر يك تجربه خاص كه در ساير آثار بزرگش ديده نميشود. من اين ساختار روايي پيچيده، توصيف انواع زندان (همسلوليها و نگهبانان)، هم خير و هم شر، و تقابل آنها در چنين شرايطي را بسيار دوست دارم. در سيبري بود كه نخستين برخورد «داستايفسكي» با تودههاي روس صورت گرفت و او درك كرد كه شكافي عميق ميان آنها و روشنفكراني (كه خود نيز از زمره آنان بود) وجود دارد و اگر روسيه مدرن بنا بود پس از به سر رسيدن دوران اسارت و بندگي به رشد و ترقي برسد، بايد به نحوي اين خلأ را پر كند. دومين اثر مورد علاقه من «يادداشتهايي از زيرزمين» (1864) است. همانطور كه پيشتر اشاره كردم، «انسان زيرزميني» اورجينالترين خلقت «داستايفسكي» است و در اين اثر داستان توسط خود انسان زيرزميني روايت ميشود. اين كتاب اثري مختصر اما به شكلي خارقالعاده سنگين و عميق است: هر چه بيشتر آن را ميخواني عميقتر به نظر ميرسد. من اين اثر را دوست دارم چون با غرايز ناميراي يك نخبه درآميخته و دقيقا با معضل محوري روانكاوي «داستايفسكي» درگير است كه همان روانكاوي آدم زيرزميني باشد. هر دو اثري كه نام بردم در كارنامه او جزو آثار اوليه هستند؛ هر دو روي نقش مركزي زندگي آدمي در سوبژكتيويته تمركز يافتهاند و هر دو معرف معضلاتي هستند كه از مقتضيات سوبژكتيويته و نرسيدن به راهحلي براي آنها نشات ميگيرند. از اين جنبه اخير، هر دو اثر نسبت به كارهاي بعدي او غيرادبيتر هستند.
|
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.