سوتلانا آلکسیویچ روزنامهنگار اهل بلاروس، در ده سال با پنجاه نفر درباره فاجعه اتمی نیروگاه چرنوبیل گفتوگو کرد. در کتاب، او با شاهدان عینی، بازماندگان، بیوهها، یتیمها و … صحبت کرده و بدون اضافه کردن نظرات خودش، آنها را در این کتاب که ۲۰ سال پس از چاپ، به انگلیسی ترجمه شده آورده.
در تلگرام به کانال سه پنج بپیوندید تا از تازهترین مطالب آن باخبر شوید:
در ده روز اول فاجعه، مقامهای شوروی در حالی که رادیواکتیو در حال پخش شدن بود، میگفتند اوضاع را در کنترل دارند و جای نگرانی نیست. چرنوبیل تنها یک حادثه عادی نبود، اتفاقی بود که برای مقامهای شوروی گران تمام شد. خشم مردم آشکار بود و به باور همگانی در باره ناکارآمدی سیستم حکومتی دامن زد.
کتاب با مصاحبهای با لیودمیلا ایگناتنکو شروع میشود؛ بیوهای که شوهرش آتشنشان بود، لیودمیلا در آن روزها باردار بود.
او به یاد میآورد که در اثر انفجار در نیروگاه اتمی به شدت احساس ضعف کرده بود. شوهرش بلافاصله برای کمک برای خاموش کردن آتش به منطقه رفته بود، بدون آن که لباس همیشگی آتشنشانان را بپوشد، چون فکر کرده بود آتش نباید آنقدرها هم بزرگ باشد.
لیودمیلا دفعه بعد، شوهرش را در بیمارستان دید. ورم کرده بود. او را به علت مسمومیت رادیواکتیو به بیمارستانی در مسکو برده بودند.
او میگوید که کادر بیمارستان به دلیل وضعیت شوهرش از نزدیک شدن به او میترسیدند و به او لقب «راآکتور اتمی زنده» داده بودند.
لیودمیلا خودش از شوهرش پرستاری میکند. وقتی او مُرد، خانهشان را خراب کردند و او را زیر چند طبقه بتونی دفن کردند. بچه آنها هم هنگام زایمان بر اثر تابش پرتوهای اتمی چرنوبیل مرد، وضعیتی که بسیاری از زنان باردار آن منطقه دچارش شدند.
در کتاب، با ساکنان روستاهای اطراف نیروگاه هم صحبت شده. آنها ورود نیروهای ارتش را به یاد دارند که دستور تخلیه مردم را دادند. حجم بالای نیروهای ارتش، صدای هواپیماها و هلیکوپترها و ورود خودروهای نظامی باعث شده بود که مردم فکر کنند شوروی با چین وارد جنگ شده.
این اولین کتابی است که در باره فاجعه چرنوبیل نوشته شده و اثرهای آن بر زندگی مردم معمولی، مردمی که معمولا کسی از آنها چیزی نمیشنود را بیان کرده است. البته تمام داستانهای کتاب تلخ نیستند، طنز هم در نوشتههای سوتلانا آلکسیویچ دیده میشود.
سوتلانا آلکسیویچ تنها راوی داستان آدمها است و احساسات خود را دخیل نمیکند. تنها کاری که میکند این است که هنگام روایت داستان، احساسات آنها را هم مینویسد؛ (او میخندد)، (او هایهای گریه میکند) و …
در بخشی از کتاب، پدری میگوید «دختر شش سالهام را در رختخواب میگذارم تا بخوابد و او در گوش من زمزمه میکند که پدر من میخواهم زنده بمانم، من هنوز یک بچهام» و پدر میگوید «من فکر میکردم که او یک بچه است و چیزی نمی فهمد».
فرد دیگری میگوید «ما سالامی گران قیمتی میخریدیم، چون فکر میکردیم به علت گرانی، باید سالم و بدون اشکال باشد اما بعدا فهمیدیم که چون فکر میکردند به دلیل گرانی محصول، عده کمی آن را میخرند، آن را با گوشت آلوده مخلوط کرده بودند».
پس از انفجار در نیروگاه اتمی، بسیاری منطقه را ترک کردند، عدهای از آنها پس از مدتی برگشتند، چون خانه و زندگیشان آنجا بود.
برخی نیز از نقاط دیگر، چون دیدند خانههای خالی زیادی وجود دارد، برای زندگی به آنجا رفتند.
در بخشی از کتاب، مردی میگوید:
در میان لوازمی که مردم جا گذاشتهاند، نمیتوان قاشق و چنگالی پیدا کرد اما کتاب همهجا هست و او خوشحال است که یک مجموعه آثار پوشکین را یافته. او میگوید که تنها زندگی میکند و این تنهایی و سکوت اطراف به او کمک میکند که در باره مرگ فکر کند و خودش را برای آن آماده کند. او میگوید آدمها با مرگ زندگی میکنند اما آن را درک نمیکنند.
مرد دیگری که برای زندگی به چرنوبیل رفته میگوید: «من بعضی وقتها رادیو گوش میکنم و آنها ما را از پرتوها میترسانند. اما از آن زمان زندگی ما بهتر شده. نوههای من در جهان پخش شدهاند. کوچکترین نوه من از فرانسه میآید، جایی که ناپلئون به ما حمله کرد. دیگری از برلین میآید، جایی که هیتلر بود و این دنیای جدیدی است. همه چیز عوض شده».
امسال میگفتند که ممکن است جایزه نوبل ادبیات را به سوتلانا آلکسیویچ بدهند که البته ندادند و او برنده جایزه صلح نمایشگاه کتاب فرانکفورت شد.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.