بعد از دو بار که زیر اخیه رفتم فهمیدم عدید حرف نزده است. بازجوها فقط تهدید میکردند. این نشان میداد سُمبهشان چندان پرزور نیست. هر چقدر بیشتر میزدند و فحش میدادند بیشتر حالیم میشد که عدید لب باز نکرده است. وقتی گفتند روبهروتان میکنیم از خوشحالی دل تو دلم نبود. مطمئن بودم که عدید هم حال و روز مرا داشت. بدجور گیر کرده بودیم. اما تمام فشارها روی عدید بود. آمده بودند او را بگیرند، تصادفی من هم آنجا بودم. از همان اول معلوم بود که هر چه هست اول ربط بهعدید پیدا میکند. از دیشب که گفته بودند فردا روبهروتان میکنیم تا حالا منتظر بودم. استخوانِ کف پام بدجوری اذیت میکرد. دو سه بار پاشدم تو سلول راه بروم اما نتوانستم. یک چیزی تو پاشنهٔ پاهایم قرچقرچ میکرد. فکر میکردم باید استخوانِ پام خُرد شده باشد. روز اولی که از بازجوئی پرتم کردند تو سلول، عین قورباغه شده بودم. دستها و تمام صورتم باد کرده بود. همین جور که بهدیوار تکیه داده بودم و دستوپاهایم را نگاه میکردم خندهام گرفته بود. وقتی داشتند شلاق میزدند من حواسم بهضربهها بود. توی دلم میشمردمشان. بیخِ گوشم بازجو و شکنجهگر یک ریز فریاد میزدند و فحش خواهرومادر میدادند، اما من داشتم میشمردم.
یک بار من و عدید با هم مسابقه گذاشته بودیم تا ببینیم کدام یکیمان تنِ شلاق خوری داریم. اما توی خانه با این جا خیلی فرق داشت. عدید یک ضربه که خورد دادش درآمد.
گفتم: – عدید، اگه این جوری باشه پاک دخلِ گروهو میاری.
گفت: – یه فکرهائی کردم، اما حالا حالاها بتون نمیگم.
عدید بعضی وقتها مینشست نقشه میچید که چهطور یک ورقهٔ نازکِ چرم کفِ پاش بدوزد و بعد زیر شکنجه حسابی عشق کند. هر وقت تو فکر میرفت بچهها میگفتند عدید مشغول دوختن یک دست لباس آهنی است.
بهضربهٔ صدم که رسیدند یک مرتبه داد زدم «صد!»
بازجو گفت: – صد دیگه چیه؟
گفتم: – لامصّبا تا حالا صد تا زدین. اگه چیزی داشتم میگفتم دیگه.
بازجو گفت: – بزن این مادر قحبهرو. ما ازش جای ماشین تایپو میخوایم اون ضربهها رو میشمره!
ولی معلوم بود هیچی نداشتند. این طور که عصبانی بودند مرا بیشتر قوی میکرد.
دریچهٔ کوچک سلول که تکان خورد فهمیدم پُست عوض شده است. نگهبان یک چشمش را گذاشته بود بهسوراخی و مرا نگاه میکرد.
گفت: – چطوری آبادانی؟
او را میشناختم. هفتهٔ پیش یک بار پُستش اینجا افتاده بود.
گفتم: – بد نیسّم، اما انگار نمیخوان سراغمون بیان.
گفت: – عجله نکن، امروز یک پیری ازت در بیارن که بفهمی بازجوئی یعنی چی.
گفتم: – تو که نباید خوشحال باشی.
گفت: – اروای عمّهت! میخوای رو من کار کنی؟ من همهٔ شماها را زیر و بالا کردم.
و دریچه را بست و دور شد.
آدم سادهئی بود. وقتی فهمید من بچهٔ آبادانم اسم کاپیتان تیم شاهین را ازم پرسید. دلش میخواست بداند او را از نزدیک دیدهام یا نه. از بازی او خوشش میآمد. من هم هرچه توانستم برایش چاخان کردم. میگفت آبادانیها حملهشان خوب است. میگفت دفاع خوبی دارند امّا تیم باید گُلزن هم داشته باشد.
گفتم: – گُلزنای ما همهشون کارگرن.
گفت: – چه فرقی میکنه؟
گفتم: – چهطور فرق نمیکنه؟ شب کار، روزکار، دخلِ همهشونو آورده. اون وقت تو میگی فرق نمیکنه؟
گفت: – میگن شرکت نفت پولِ خوبی بشون میده.
گفتم: – اروای باباشون. همهشون برا یه چندرقاز شبا تو باشگاهِ ایران و باشگاهِ کارگرا میز جمعکن میشن. اون وقت…
گفت: – عصبانی نشو، اینا حرفائیه که اینجا رواج داره.
خودم را پاک عصبانی نشان داده بودم. میخواستم بگویم حسابی تعصبِ تیممان را دارم.
گفت: – از اخلاقت خوشم اومد، آدم باید رو تیمش تعصب داشته باشه.
گفتم: – حرف سرِ تعصّب معصّب نیس. حرفِ زوریه که میزنن. اگه یه دفه اومدی اونجا میبرمت شب باشگاهِ کارگرا تا بفهمی کی جلوت آبجو میچینه. ببین سرکار! همهٔ اینا حرفه. تمومِ شونو میبینی اونجا که این ور و اون وَر پلاسن. یکیشونو میشناسم که باید نونِ هفت سر عائله رو بده. اون وقت تو ازش میخوای گُل بزنه.
وقتی رفت فهمیدم که باید از سخنرانی صبحگاهی برگشته باشه. هر صبح شنبه آنها را بهخط میکردند و برایشان سخنرانی میکردند. همیشه بعد از سخنرانی صبحهای شنبه، حتی خوبهاشان هم با زندانیها بد دماغ میشدند. پتو را کشیدم روی پاهایم و رفتم تو فکر. یک ماه و نیم بود تو همین سلول بودم. زخمِ پام نمیگذاشت حمام بروم. بدنم پاک بو میداد. نمیدانستم حال و روزِ عدید چهطور است. یاد او که میافتادم غصهام میشد. یکی دو سالی از من کوچکتر بود. اما تا بخواهی شور داشت. یک نفس کار میکرد. میخواند و کار میکرد. از ادبیات هم خوشش میآمد. آدم جرئت نمیکرد جلوش بهشاعری که دوست دارد بد بگوید.
روزها کار میکرد و شبها درس میخواند. خودش بود و یک مادر پیر و دو تا خواهر کوچکتر از خودش.
پدرش زمینگیر بود. خرج خانه را او و دائیش با هم میدادند. دائیش آدم خیلی خوبی بود. خوشحال بودم که با عدید گیر افتادم. خوشحال بودم که با عدید کتک میخورم. اگر عدید تنها دستگیر میشد آدم نمیدانست چهطوری تو روی مادرش نگاه کند. اما حالا اشکالی نداشت. تا حالاش خوب آمده بود. روی او اعتراف داشتند. دقیق نمیدانستم با کی کار میکند. اینبار که کلون در صدا کرد فهمیدم آمدهاند سراغم. پتو را زدم کنار و پا شدم. نگهبان در را که باز کرد گفت: – بنداز رو سرت!
بلوز را روی سرم انداختم و پشت سرش راه افتادم. هوا داشت کم کم سرد میشد. من با یک لا پیراهن میلرزیدم. وقتی بهحیاط رسیدیم یک موج هوای سرد از زیر بلوز تو یخهام رفت و تنم را حسابی یخ کرد. همهاش توی این فکر بودم که چهطوری با عدید روبهرو شوم. اگر او را زخم و زیلی میدیدم حالم پاک خراب میشد. آدم دوست ندارد رفیقش را زخم و زیلی ببیند. یک جور احساس نامردی میکند. من نمیتوانستم این جور احساسی داشته باشم. اما اینجا بدجائی بود. دُرست همان چیزی را که نمیخواهی و دوست نداری بهسرت میآورند. وقتی بهاین فکر میافتادم خود بهخود پلکهایم روی هم میرفت. توی اتاق بازجوئی که رفتیم، بازجو بهنگهبان گفت: – رو بهدیوار نگهش دار.
وقتی میچرخیدم از زیر بلوز شانه و پاهای عدید را دیدم. از آن طور نشستنش او را شناختم. پاهایش توی باند بود. اما باندهاش تمیز بود و باعث شد حالم آن جورها خراب نشود. اگر روی باندها خون نشست کرده بود نمیتوانستم خودم را نگه دارم.
بازجو گفت: – بلوزو از رو سرت وردار.
بلوز را برداشتم و رو بهدیوار ایستادم. دیوار سُربیرنگ و کثیف بود. هیچوقت از این نزدیکی دیواری را نگاه نکرده بودم. چرکی و کثیف بود. بوی بدی میداد. انگار از نفس بازجوها این جور شده بود. بیاختیار ازش فاصله گرفتم. نگهبان که بغل دستم ایستاده بود محکم زد پشت پام و گفت: – تکون نخور!
بازجو گفت: – عدیدو میشناسی؟
گفتم: – معلومه که میشناسم.
گفت: – چهطوری با هم آشنا شدین؟
گفتم: – از بچگـّی تو یه کوچه بودیم.
گفت: – عدید میگه تو براش اعلامیه میاوردی.
گفتم: – اعلامیه دیگه چیه؟
گفت: – مادرقحبه، جوابِ منو بده.
گفتم: – آخه یه چیزائی میپرسی که من روحم خبر نداره.
گفت: – خبر نداشتی یه ماشین تایپ تو خونهٔ عدید بود؟
گفتم: – نه.
گفت: – عدید میگه من و یاسین از همه چیزِ هم خبر داشتیم.
گفتم: – راس میگه. برا همینه که میگم ماشین تایپی اونجا ندیدم.
گفت: – ننه سگ! میخوای دروغ بگی بگو، امّا نه این جور که پاک زیر همه چی بزنی. اینجا…
بیاختیار رویم را برگرداندم. عدید آرام نشسته بود و مرا نگاه میکرد، بازجو با عصبانیت خطکش از روی میز برداشت پرتاب کرد طرف من و داد زد: – برگردون اون صابمُردهرو!
دوباره صاف ایستادم.
گفت: – شما مادرقحبههارو اگه ول کنن تو تنبون هَمَم نگا میکنین.
و آمد نزدیک: – خط عدیدو که میشناسی؟
یک ورق کاغذ گرفت جلو چشمم. خط عدید بود. بچگانه و کجکجی. امّا بازجو خیلی خر بود که آن را نشانم داد. اگر همان طور روی حرفش میماند که عدید سرِ ماشینتایپ اعتراف کرده، شاید چیزهائی از دهنم درمیرفت. امّا نوشتهٔ عدید را که دیدم حسابی کیف کردم. عدید نوشته بود یک ماشین تایپ قراضه خریده بود که تایپ کردن یاد بگیرد و اگر بتواند برای کمک خرجی در مواقع بیکاری برای بعضیها که میخواهند نامههای اداری ماشین کند. اما ماشینتایپ حرف «ک» را خوب نمیزد، مجبور شد آن را پس بدهد. اسم فروشگاهی را هم نوشته بود. معلوم بود او را بهآنجا هم برده بودند و صاحب مغازه هم از گیجی تصدیق کرده بود. دیگر چهطورش را نمیدانستم. فقط دیدم عدید نوشته «خودتان شاهد بودید که صاحب مغازه هم تصدیق کرد». این از آن زرنگیهائی بود که نمیدانم چه جوری بهکلّهٔ عدید زده بود. اما هر چه بود حسابی آنها را گیج کرده بود. فهمیدم هرچه هست امروز دیگر روز آخر بازجوئی است. شنیده بودم که بعد از رو بهرو کردن میاندازندمان بهیک سلول. این بود که سخت مواظب بودم بند را آب ندهم.
گفتم: – بابا شما چرا این قدر سخت میگیرین؟ از خود عدید بپرسین. من یه مدت برا کار رفته بودم بندرعباس، خبر از درس و مشق عدید که نداشتم.
گفت: – منظورت از درس و مشق چیه؟
و با خطکش محکم کوبید روی شانهام. فهمیدم که باید خیلی روی حرفهایم دقت کنم.
گفتم: – ماشیننویسی یاد گرفتنش.
گفت: – خُب، بعد؟
گفتم: – یه روز برام تعریف کرد که میخواسّه نامهنویسِ دمِ دادسرا بشه. امّا زیاد جدیش نگرفتم. آخه…
گفت: – آخه چی؟
گفتم: – آخه قیافهاش بهدعانویسا بیشتر میخوره.
بهنگهبان گفت: – این جیمبو را برگردون سلول.
دوباره بلوز را روی سرم انداختم و همراه نگهبان آمدم تو حیاط. هوا هنوز سرد بود و پاهام تیر میکشید.
وقتی نگهبان در سلول را برایم باز کرد گفت: – شانس آوردی، اما شما دو تا انگار زیاد هم اهل این کارا نبودین.
گفتم: – خودت میدونی که، من بیشتر فوتبالیستم تا نمیدونم از این حرفا.
وقتی در را میبست گفت: – فکر کنم همین الان رفیقتم بیارن پهلوت. و چفت را انداخت.
***
اوائل شب بود که عدید را آوردند. نامردها بدجور زده بودندش. حسابی لِه و پِه بود که او را توی سلول انداختند. نفسهای داغ و بلندی میکشید. من همین جور بالا سرش نشسته بودم نگاهش میکردم. باندهای دور پاش تمام پاره پوره شده بود. از لای ناخنهای ورم کردهٔسیاهش خون بیرون میزد.
گفت: – یاسین، نزدیک بود بگم. اگه نمیدونسم آخرین بازجوئیه شاید از دهنم درمیرفت.
روی موهایش دست کشیدم: – چطوری شروع شد؟
در حالی که بلندبلند نفس میکشید گفت: – حالا بذار واسه بعد. اما رَبّ و رُبّ ِ آدم درمیاد تا بتونه خطّو پیدا کنه.
گفتم: – چه خطی، عدید؟
گفت: – گاهی وقتا آدم کفرش از دسّ این بزرگعلوی درمیاد. آخر بگو لامصّب اینم شد تعلیم؟
نمیدانستم راجع بهچی حرف میزند. منتظر ماندم خودش بهحرف بیاید.
گفت: – بیپیر نوشته اگه سرتو تو بازجوئی بیاری پائین یه خنجر زیر گلوته که همچی فرو میره که از پسِ کلّهت میزنه بیرون. اما، بابا، دُرُسته که نمیشه سرتو بیاری پائین، اما این ور و اون ور که میشه بچرخونیش. رَبّم در اومد تا فهمیدم راهِ دیگهئی هم هس.
گفتم: – حالا میخوای چیکار کنی؟
گفت: – اگه رفتیم بیرون میخوام یه جزوه بنویسم راجع بهاین ور و اون ور کردنِ سر.
گفتم: – حالاکه حالت خوب نیس. همین جوری بگو تا من برات حفظ کنم.
گفت: – نه، باید خودم بنویسم.
بعد انگشتش را گذاشت زیر چانهاش و مثل بچهئی که ادا در میآورد گفت: – نگاه کن!
و سرش را بهاینسو و آنسو چرخاند.
گفت: – خراش هم نمیده. تازه اگر هم داد مهم نیس. امّا فرو نمیره. میفهمی یاسین؟ رَبّم دراومد تا چرمِ کفِ پامو پیدا کردم.
روی آرنج تکیه داد و نگاهم کرد. بعد معصومانه، در حالی که خط مهربانی از درد روی پیشانیش چین انداخته بود خندید. تا صبح خیلی وقت داشتیم که با هم حرف بزنیم. اما من دلم میخواست همان طور آرام بنشینم و او را نگاه کنم. عدید تا صبح گاهگاهی بلند میشد و با پای دردش لنگلنگان تمرین میکرد که بتواند روی پا بایستد. تو این فکر بود که اگر ملاقاتی دادند راست و محکم راه برود.
| آبانماه ۱۳۵۸ تهران |
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.