تا به خود آزاد و راحت وجدا از همه ی خودهای اسیر کننده ی دیگران نرسی ، به هیچ چیز نخواهی رسید . تا خودت را دربست و تمام و کامل در اختیار آن نیروی که زندگی اش را از مرگ و نابودی انسان می گیرد نگذاری ، موفق نخواهی شد که زندگی خودت را خلق کنی …
هنر قوی ترین عشق هاست و وقتی می گذارد که انسان به تمام موجودیتش دست پیدا کند که انسان با تمام موجودیتش تسلیم آن می شود .
*****
خوشحالم که موهایم سفید شده و پیشانی ام خط افتاده و میان ابروهایم دو چین بزرگ در پوستم نشسته است . خوشحالم که دیگر خیالباف و رؤیایی نیستم . دیگر نزدیک است که سی و دو سالم بشود ؛ هرچند سی و دو ساله شدن ، یعنی سی و دو سال از سهم زندگی را پشت سر گذاشتن وبه پایان رساندن ، امّا در عوض خودم را پیدا کردم .
*****
چه دنیای عجیبی است ، من اصلا کاری به کار هیچ کس ندارم و همین بی آزار بودن من و با خودم بودن باعث می شود که همه درباره ام کنجکاو بشوند . نمی دانم چطور باید با مردم برخورد کرد . من آدم کمرویی هستم . برایم خیلی مشکل است که سر صحبت با دیگران را باز کنم ، به خصوص که این دیگران اصلاً برایم جالب نباشند ، بگذریم .
*****
ذهنم مغشوش است ودلم گرفته است و از تما شاچی بودن دیگر خسته ام ، به محض این که به خانه بر می گردم وبا خودم تنها می شوم ، یک مرتبه احساس می کنم که تمام روزم را به سر گردانی و گمشدگی در میان انبوهی از چیزهایی که از من نیست و باقی نمی ماند ، گذشته است ….
*****
بدی های من چه هستند ، جز شرم و عجز خوبی های من از بیان کردن ، جز ناله ی اسارت خوبی های من در این دنیایی که تا چشم کار می کند ، دیوار است ودیواراست و جیره بندی آفتاب است وقحطی فرصت است و ترس است و خفگی است و حقارت است .
******
این مضحک نیست که خوشبختی آدم در این باشد که آدم اسم خویش را روی تنه ی درخت بکند ؟ آیا این خیلی خودخواه نیست و آن آدم های دیگر ، آدم های شریف و نجیب تری نیستند که می گذارند بپوسند ، بی آن که در یک تار مو ، حتی یک تار مو ، باقی مانده باشند ؟
*****
همیشه سعی کرده ام مثل یک در بسته باشم تا زندگی وحشتناک درونی ام را کسی نبیند و نشناسد … سعی کرده ام آدم باشم ؛ در حالی که در درون خود یک موجود زنده بوده ام …ما فقط می توانیم حسّی را زیر پایمان لگد کنیم ، ولی نمی توانیم آن را اصلاً نداشته باشیم .
*****
نمی دانم رسیدن چیست ، امّا بی گمان مقصدی هست که همه ی و جودم به سوی آن جاری می شود . کاش می مردم ودوباره زنده می شدم و می دیدم دنیا شکل دیگریست . دنیا این همه ظالم و مردم این خسّت همیشگی خود را فراموش کرده اند …و هیچ کس دور خانه اش دیوار نکشیده است . معتاد شدن به عادت های مضحک زندگی وتسلیم شدن به حدها ودیوارها کاری برخلاف طبیعت است .
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.