ويليام فيفيلد| ترجمه: علي مسعودينيا – شيوا ارشادي وجود خود را در اشغال نيرو يا موجودي ميبينم كه زياد برايم شناختهشده نيست. او دستورها را صادر ميكند؛ من دنبالهرو هستم. طرح رمان بچههاي بد از يك دوست به ذهنم رسيد، از چيزي كه درباره محفلي به من گفت: خانوادهيي كه از زندگي اجتماعي به دور مانده است. شروع كردم به نوشتن؛ دقيقا 17 صفحه در روز. خوب پيش ميرفت. از كارم راضي بودم. خيلي زياد. در داستان واقعي ارتباطي با امريكا وجود داشت و من هم حرفي داشتم كه ميخواستم درباره امريكا بزنم. واي! موجودي كه درونم بود نميخواست آن را بنويسد! توقف مرگآور. يك ماه خيره شدن احمقانه به كاغذ ناتوان از گفتن حتي يك كلمه. يك روز دوباره به شيوه خود به كار افتاد
نيروي ذكاوت «كوكتو» باعث شده در دنيايي از تصاوير شتابان زندگي كند، درست همانند فيلمي كه روي دور تند پخش شود. يك فرد به برهههاي زماني متفاوت به مثابه يك احتمال حقيقي ميانديشد: انواع متفاوت بشر به ظاهر همگي در يك زمينه جسماني مشابه زيست ميكنند اما در عمل شتابهاي متفاوتي دارند. درباره «كوكتو»، ترديدي نيست كه سرعت ذكاوتش در تضارب، هم نشاني، تكثير و تلفيق تجربه و نمود بيروني آن-يعني رفتار- به كار ميآيد… مصاحبه در دهكده «ريويرا» در منزل مادام «الك ويسوايلر» چند ماه پيش از مرگ «كوكتو» در پاييز 1963 ضبط شد. كوكتو: بعد از اينكه چيزي را مينويسيد و بازخواني ميكنيد، مدام اين وسوسه با شماست كه آن را ترميم و اصلاح كنيد و زهرش را بگيريد و نيشش را كند كنيد. نه… يك نويسنده معمولا ترجيح ميدهد كه در كارش مشابهتهايي باشد و وقتي كارش را ميخواند متوجه ميشود كه آيا اين تطبيق وجود دارد يا نه. البته ديگر خود اصلياش در آنجا حاضر نيست. تفكر من اين بود كه «ولتر» تا آن حدي كه ميانگاريم تند و تيز نيست: اين انگاره نادرستي است كه به وي نسبت ميدهيم و فكر ميكنيم كه وي ذكاوتي فوقالعاده داشت اما ذهني به مراتب كندتر. اما حقيقت آن است كه «ولتر» بسيار سريع مينوشت-Candide را طي سه روز نوشت- آن قتل عام بارقههاي انديشه به سادگي به بيرون پرتاب شد. خواه اين امر درباره «ولتر» درست باشد و خواه نه، درباره شما قطعا صدق ميكند. خداي من! من نقطه مقابل «ولتر» هستم! او تماما انديشه بود… تماما هوش بود. من هيچ نيستم… «ديگري» در من سخن ميگويد. اين نيرو از هوش شكل ميگيرد، و تراژدي من اين است… و از بدو امر نيز چنين بوده. ما هر دو برآمده از سنت شيكپوشي انتهاي قرن نوزدهم هستيم. من عاقبت جليقهام را حوالي 1912 عوض كردم، اما لباسي فاخرتر به تن كردم… در مسيري درست. حتي تا همين امروز هم كماكان نگرانم كه مبادا آلوده دامن شوم. من بازنشر تمامي كتابهاي شعر اوليهام را متوقف كردم… هر چه پيش از 1913 نوشته بودم… و آنها را در مجموعه آثارم نياوردهام.گيريم كه چنين باشد، اما چيزي از آن مبدا تاريخي همواره… «مارسل» با آن چيزها به شيوه خودش در نبرد بود. او ميخواست دور قربانيانش بچرخد و «عسل سياه» خودش را جمع كند… يك بار از من درخواست كرد: «ژان! التماس ميكنم وقتي در خيابان «آنژو» در همان ساختمان با مادام «دو شوينه» زندگي ميكني- كه من متاثر از او شخصيت دوشس «گوئرمانت» را خلق كردهام- او را به خواندن كتابم ترغيب كن. او كتاب مرا نخواهد خواند و ميگويد سطرهاي مرا زيرپايش له خواهد كرد. التماس ميكنم.» به او گفتم انگار از يك مورچه بخواهي كتاب «Fabre» (حشرهشناس مشهور فرانسوي) را بخواند. از يك حشره تقاضا نكن كه كتاب حشرهشناسي را بخواند! ببخشيد. آيا فكر ميكنيد كه پدرتان در دوران كودكيتان روي پيشرفت شما تاثيرگذار بود؟ نظريهيي هست كه ميگويد شما مشمول قانون نخبگي تكفرزندي بودهايد و توسط يك زن-يعني مادرتان- تربيت شدهايد. با «ادوار دو مكس» مدير و بازيگر تئاتر و «سارا برنارد» و ساير افرادي كه در پاريس به «هيولاهاي مقدس» مشهور بودند ديدار كردم، و در سال 1908 آنها يك شب «تئاتر فمينا» در «شامپ اليزه» را براي جلسه شعرخواني من اجاره كردند. 18 ساله. چهارم آوريل 1908 بود. سه ماه بعد من 19 ساله ميشدم. بعد از آن با «پروست»، «دو نواي» و «روستاند» آشنا شدم. سال بعد با «موريس روستاند» مجله بسيار نفيس Scheherazade را اداره ميكردم. افتاده بودم توي يك سراشيبي كه مستقيم ميرسيد به «آكادمي فرانسه» (جايي كه اتفاقا عاقبت به آنجا هم رسيدم؛ اما به دلايلي معكوس)؛ و بعد، در همان دوران، با «ژيد» ملاقات كردم. از رديابي آن عربوارگيها (آرابسكها) در خودم كيف ميكردم. جوانيام صرف گستاخي و ظريفگويي غلطي در باب ژرفا شد. اما چيزي در «ژيد» بود، چيزي نه چندان آشكار، كه مرا شرمنده كرد. شما چيزي نوشتيد به اين مضمون: آفتابپرست صاحبي دارد كه او را روي يك پارچه پيچازي اسكاتلندي ميگذارد. اول هيجانزده ميشود و بعد از خستگي ميميرد. متاسفانه اينطور بود! بله، ادبيات برايم رنگارنگ و سرگرمكننده بود. اما باله روس به پاريس آمد؛ فكر ميكنم مجبور شده بود روسيه را ترك كند. گاهي مجموعه عجيبي از اتفاقات رخ ميدهد. اغلب فكر ميكنم اگر دياگيلو به پاريس نيامده بود، آنچه بايد، رخ نميداد. ميگفت «پاريس را دوست ندارم. اما فكر ميكنم اگر در پاريس نبودم، هرگز روي صحنه نميآمدم. » ميدانيد سرانجام همهچيز با آيين استراوينسكي شروع شد. آيين بهار همهچيز را وارونه كرد. ناگهان فهميديم كه هنر يك مقام كشيشي طاقتفرساست ـ موزها (الاهگان هنر و دانش) ميتوانستند ابعاد وحشتآوري به خود بگيرند و به شكل عفريتههايي درآيند. بايد همانطور وارد هنر شد كه فردي به آيين راهبان درميآيد؛ رضايت و خوشحالي فرد اهميت چنداني نداشت، بحث سر اين نبود. آه! نيجينسكي. ساده بود؛ ذرهيي هوش نداشت، كودن بود. بدنش ميفهميد؛ دست و پايش هوشمند بود. او هم دچار چيزي شده بود كه در آن زمان روي ميدادـ چه هنگام بود؟ ماه مه يا آوريل 1913.- نيجينسكي از حد معمول بلندتر بود، چهره منگل ميمونمانندي داشت و انگشتان كندي كه انگار سرشان را زده باشند؛ اينكه او بت مردم شده بود باورنكردني بود. وقتي پرش مشهورش را ابداع كرد ـ در شبح گل سرخـ و از سن خارج شد، ديميتري، خدمتكارش، آب را از لبها به صورتش ميپاشيد و آنها او را در حولههاي داغ ميپوشاندند. مرد بيچاره، نميتوانست بفهمد چرا مردم طراحي رقص آيين بهار را هو ميكنند وقتي ـ طفلك بيچارهـ به چشم خود ديده بود كه براي شبح گل سرخ كف ميزدند. با اين حال ـ با وجود اينكه نمود كامل نقص عضو حرفهيي بودـ درگير اتفاق عجيبي شده بود كه داشت ميافتاد. پا را آنجا بگذار ـ صرفا به اين دليل كه پيش از اين جاي ديگري گذاشته ميشد. شب پس از نخستين نمايش آيين را به ياد دارم ـ من و دياگيلو، نيجينسكي، استراوينسكي در پارك بولوني سوار كالسكه چهارچرخهيي شديم و ايده اوليه جشن آنجا ايجاد شد. اما آن زمان اجرا نشد؟ يكي دو سال بعد، در حال گوش دادن به موسيقي ساتي، در ذهن قوام بيشتري پيدا كرد. سپس در 1917 با موسيقي ساتي، لئونيد ماسين طراحي رقص را انجام داد، من نوشتمش، دياگيلو و پيكاسو ـ در رمـ اجرايش كردند. پيكاسو؟ او را براي طراحي در نظر گرفته بودم؛ طراحي صحنه را او انجام داد: نماي بيرون خانههاي پاريس، يك روز يكشنبه. باله روس در پاريس اجرايش كرد؛ مسخره شديم و ما را هو كردند. خوشبختانه آپولينر از جبهه برگشته بود و اونيفرم به تن داشت، سال 1917 بود. بنابراين من و پيكاسو را از ازدحام تماشاچيان نجات داد، اگرنه آسيب ميديديم. ميدانيد كار جديد بود؛ چيزي نبود كه انتظار ميرفت. فكر نميكنيد اين آزادي ممكن است به افراط كشيده شود؟ از حدود 1914 گسيختگي كاملي ميان هنرمند و مردم ايجاد ميشود. اما ضرورتا نتيجه عكس به بار ميآورد و همنوايي جديدي شكل ميگيرد. نقاش بزرگ جديد يك هنرمند فيگوراتيو خواهد بود، اما با وجهي اسرارآميز. بيترديد مارسل ـ پروستـ قويتر بود چون جرمش را (جرمي را كه زندگي ميكرد) در پس كلاسيسيسم آشكاري پنهان كرد و نگفت: «من آدم كثيفي هستم با عادتهاي بد و ميخواهم آنها را بيپرده برايتان شرح دهم.» از اين نظر مرا به ياد همينگوي مياندازيد. كل مكتب او… اگر بخواهيد بنيانگذار اصلي اين طغيان را نام ببريد… چند لحظه پيش از «ديگري» صحبت كرديد. فكر ميكنم بهتر است سعي كنيم منظورتان را از اين كلمه مشخص كنيم. پيكاسو دربارهاش حرف زده؛ گفته خالق واقعي آثارش است. شما هم در صحبتهاي پيشين در اين باره صحبت كرديد. چطور تعريفش ميكنيد؟ وجود خود را در اشغال نيرو يا موجودي ميبينم كه زياد برايم شناختهشده نيست. او دستورها را صادر ميكند؛ من دنبالهرو هستم. طرح رمان بچههاي بد از يك دوست به ذهنم رسيد، از چيزي كه درباره محفلي به من گفت: خانوادهيي كه از زندگي اجتماعي به دور مانده است. شروع كردم به نوشتن؛ دقيقا 17 صفحه در روز. خوب پيش ميرفت. از كارم راضي بودم. خيلي زياد. در داستان واقعي ارتباطي با امريكا وجود داشت و من هم حرفي داشتم كه ميخواستم درباره امريكا بزنم. واي! موجودي كه درونم بود نميخواست آن را بنويسد! توقف مرگآور. يك ماه خيره شدن احمقانه به كاغذ ناتوان از گفتن حتي يك كلمه. يك روز دوباره به شيوه خود به كار افتاد. مدتها ميگفتم هنر پيوند خودآگاه و ناخودآگاه است. به تازگي به فكر افتادهام: آيا نبوغ شكل كشفنشده و در زمان حال حافظه است؟ در همين رابطه يك بار مدتها پيش نوشتيد كه ايده از دل جمله متولد ميشود درست همانطور كه رويا از وضعيتهاي فرد رويابين. و پيكاسو ميگويد آفرينش بايد حادثه يا گناه يا لغزشي باشد چون در غير اين صورت بايد از دل تجربه آگاهانه بيرون بيايد، كه در آنچه از پيش موجود است مشاهده ميشود. و شما تاكيد كرديد: شاعر ابداع نميكند، گوش ميدهد. بله، ولي شايد خيلي پيچيدهتر از اين باشد. ساتي را به ياد بياوريد كه نميخواست از بيرون پيامي دريافت كند. و ما به چه گوش ميدهيم؟ پيشتر از «ترميم» سخن گفتيد، فكر ميكنم منظورتان از ترميم بازنويسي نيست. پيشتر هر آنچه قصد گفتنش را داشتهام، انجام دادهام. «خون شاعر»ي ديگر… «ارفه»يي ديگر… ديگر غيرممكن است. پيكاسو عقيده داشت كه قوز بالاي بيني من از پدربزرگم به من ارث رسيده، اما من وقتي 40 سالم بود اين قوز را نداشتم. دماغم صاف بود. آدم عوض ميشود، و بدل به آدمي ميشود كه قبلا نبوده. از ريمنود راديگوئه بگوييد. چطور؟ پيشنهادش چه بود؟ ميگفت بايد از نويسندگان بزرگ كلاسيك تقليد كنيم. ما گم خواهيم شد و اين گمشدگي اصل ذات ما است. خب، بعدها او اين تقليد را با نوشتن La Princesse de Clèves و Le Bal du Comte d›Orgel ، نوشت و من هم به تقليد از The Charterhouse of Parma كتاب Thomas l›Imposteur را نوشتم. آه، او خيلي جوان بود. او پيش از 20 سالگي از دنيا رفت. سال 1921 بود… بله… دو سال پيش از آن. او از همان آغاز كارش استعدادي درخشان بود و بدون خطا. چطور چنين چيزي ممكن است؟ آه! جوابش با خودت! او هر روز از خانه اين نقاش به خانه آن يكي ميرفت و شب را كف اتاقشان يا روي ميزشان ميخوابيد. يك تابستان براي تعطيلات با من به ساحل «آركاشون» آمد و «شيطان در جسد» را نوشت… حتي ميشود گفت كه آن را ننوشت. بلكه با صداي بلند براي «ژرژ اوريك» ديكته ميكرد و او با ماشين تحرير ثبتش ميكرد. من نگاهشان ميكردم و خيلي ساده دربارهاش حرف ميزدم. او با سرعت و بيتقلا مينوشت. و اين سبك بيايراد بود… موقعيت شما در شكلگيري ادبيات نوين فرانسه با دريافت نشان از آكادمي فرانسه، آكادمي سلطنتي بلژيك، نشان افتخار آكسفورد و امثالهم بسيار رفيع است. آيا فكر ميكنيد تمام اينها در زمره خطاهاي شما بوده؟ هرگاه آوانگارديسم بر تاج و تخت مينشيند، ضروري است كه عليه آن موضع بگيريم. |
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.