تنکامگی او نه فقط جادویی که درنده است، در عشقبازی هم شکارچیست و هم نخجیر. او کوچکترین اهمیتی به قضاوتهای اخلاقی مردم نمیدهد و از سرشتش پیروی میکند، بهگاه گرسنگی میخورد و به همین سادگی و بیهیچ آیینی عشقبازی میکند.
لیلا سامانی
«تنکامگی او نه فقط جادویی که درنده است، در عشقبازی هم شکارچیست و هم نخجیر. او کوچکترین اهمیتی به قضاوتهای اخلاقی مردم نمیدهد و از سرشتش پیروی میکند، بهگاه گرسنگی میخورد و به همین سادگی و بیهیچ آیینی عشقبازی میکند.»
این وصفی است که سیمون دوبوار، نویسنده، فیلسوف و فمینیست شهره فرانسوی از بریژیت باردو، بازیگر جنجالی هموطنش به دست داده است. دوبوار در مقالهای مفصل با عنوان «بریژیت باردو و سندروم لولیتا» رفتارهای خارج از عرف و بیپرواییهای او را به طبیعت بیقید آدمی نسبت داده و باردو را نیروی محرکه جنبش زنان و نخستین و رهاترین زن در فرانسه پس از جنگ نامیده است.
«بریژیت باردو و سندروم لولیتا» نخستین بار اوت ۱۹۵۹، دو سال پس از اکران فیلم «و خدا زن را آفرید» در مجله Esquire چاپ شد. باردو در این فیلم، شخصیت یک دخترک شهرستانی با سویههای متناقض رفتاری را به تصویر درآورده بود؛ زنی تازهبالغ که از یکسو بار معصومیت خردسالیاش را به دوش میکشید و از سوی دیگر سر به بیقیدی جنونآمیزی میگذاشت.
رفتارهای جسورانه و شیوه یگانه اغواگری باردو در برابر دوربین و همینطور کردار غریب و پرهیاهویش در زندگی شخصی از او بازیگری جنجالی ساخت، تا آن حد که برخی چهرههای فرهنگی و اخلاقگرای کاتولیک نسبت به هنجارشکنیهای مکرر او موضع گرفتند و رفتارهای او را موجب تخریب تصویر زن در ذهن جوانان خواندند.
گستره تابوشکنیهای باردو از نمایش برهنگی زنانه و زندگی بیقید جنسی تا حق سقط جنین و پیشگیری از بارداری را شامل میشد و نامش را با حاشیههایی پر رنگتر از متن گره زده بود. اما نکته از نظر دور مانده اینجا بود که به عصیان این دختر نوجوان، نه دانشی سنجاق بود و نه اندیشه و هدفی پشتوانه سلوکش بود. او که تنها با جذابیتهای جنسی و خیرهسریهای زنانهاش بر پرده نقرهای میدرخشید، از عهده اجرای نقشهای میانسالی برنیامد و ۴۰ سال هم نداشت که دنیای سینما را بدرود گفت.
در همین احوال نگارهای که برخی از روشنفکران فرانسوی از باردو ساخته بودند، او را در زمان بازنشستگی، به راه مداخله در سیاست و اظهار نظرهای نژادپرستانهای کشاند که در تقابل تام و تمام با باور به آزادی تن و جان بودند.
باردو که روزگاری سمبل رهایی بشر از هر قید و بندی بود، از سالهای نخستین دهه ۱۹۹۰ میلادی به «جبهه ملی« فرانسه پیوست و با نظرهای خصمانهاش درباره مهاجران، اختلاط نژادی، مسلمانان فرانسه و امیال همجنسگرایانه، هوادارانش را از پیرامونش پراکند. چنین بود که سرانجام زنی که روزی بنا بود با یاری سینما و مجلههای مد فرانسه مبلغ آزادیهای بیچون و چرای آدمی باشد، به چهرهای نافی خودش بدل شد.
آنچه امروز و پس از گذشت نزدیک به شش دهه در پی انتشار عکسهای برهنه گلشیفته فراهانی در مجله «اگوئیست» چاپ فرانسه رخ میدهد، به پارودیای از پدیده باردو مانند است، چرا که نه گلشیفته همانند بریژیت باردو سمبلی از شور و گرمای زنانه است، نه نظریهپردازانی چون سیمون دوبوار قلم در دست دارند و نه جامعه فرانسه – حتی در آن برهه تاریخی- قابل قیاس با فضای حاکم بر ایران است.
گلشیفته فراهانی بازیگر جوان بالیده در سالهای پس از انقلاب ۵۷، به بندهایی که روزگاری نه چندان دور به آنها تن داده بود، پشت پا زده و طی مدت چهار سال، هر چند گاه با نمایش سویهای از برهنگیِ تنش، به تیتر خبر و دستمایه تحلیل ناظران بدل شده است.
او به اذعان خودش، برای بقا در سینمای غرب، ناگزیر به پذیرفتن قواعدیست که نیازمند گسستن از بندهای سنت و مذهب زادگاهش است. او با بهره گرفتن از حق مالکیت بر تنش و با تن سپردن به نظام «هنر- کالا»پرور، در تلاش است در این بازار پر رقیب، از نظرها دور نماند. پس به تنش متوسل میشود و تصویر عریانش را بر جلد مجلههای هنری فرانسه منتشر میکند و برای مدتی نامش را در محافل عمومی بر سر زبانها میاندازد.
رها از هر گونه نقد درباره زیباییشناسی عکسهای منتشر شده و همینطور با مسلم دانستن حق اختیار آدمی بر تن خویش، در این میان، تحلیل برخی ناظران نشانهشناس، منجر به شخصیتسازی کاذب و ارائه تصویری دگرگونه از ماجرا میشود.
در این دست تحلیلها، دورنماهای مباحث فمینیسم با واکاوی عکسها به شیوهای پسامدرن ترکیب میشود و تصاویر به صورت آمیزهای ناهمگون از سنتهای شرقی و تابوشکنیهای جسورانه تفسیر میشوند و در همین حال رگههایی از مبارزه و سلحشوری هم در آن تنیده میشود: زنی رهیده از خاورمیانه پرآشوب با چشمانی مبهوت، نگاهی خالی و لبهایی غمزده. همه چیز برای نمایشی تمام و کمال از یک قربانی جهان سومی و بازآفرینی الههای مصلوب برای مخاطب جهاناولی مهیاست؛ شیوهای عاری از تفکر همراه با تزریق ارزشهای دروغین که همزمان هم با موضوع و هم با مخاطب سازگار میشود. سرانجام آنچه برجا میماند ناسازگاری تصویر و هویت و ناهمخوانی معنا و ظاهر است.
این رویه اگرچه در نهایت داستانی رضایتبخش را به مخاطبان به تنگ آمده از خفقان عرضه میکند، اما حتی هنرمند یاد شده را هم درباره هویت منسوب به خودش دچار تناقض میکند، تا جایی که گلشیفته فراهانی، سرآخر با کنایهای به مخاطب ایرانی، او را به دیدن بعد «روحانی» هویتش فرامیخواند. فراهانی که پیشتر نیمنگاهی به جنبش برخاسته پس از انتخابات سال ۸۸ داشت، گویی نه سودای شهرت در غرب رهایش میکند و نه میتواند از جلب نظر هموطنان دیروزش دل بکند.
با تأملی آگاهانه بر حقیقت این تصاویر و دور از ایدئولوژیهای عامهپسند میتوان دریافت که تصاویر برهنه گلشیفته فراهانی، تنها تصاویری از یک زن برهنهاند؛ نه چیزی کم و نه چیزی بیش.
هنجارشکنیهای خالی از اندیشه، گستردن بساط کسب و کار با تابوهای خانه کرده در دل جامعه و از همه مهمتر خوانشهای اغراقآمیز برآمده از این پدیدهها، در درازمدت نه به سود هنرمند است و نه درمانیست بر دردهای جامعهای که فقر و خفقان بیش از همه گریبان زنانش را گرفته است.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.