پرونده برای سیزدهمین سالگرد جاودانگی احمد شاملو
به صحرا شدم عشق باریده بود.
زیرِ سقفِ شکستهی فلکِ حافظ، همیشه جنگ است، جنگی که «احمد شاملو» در آن شمشیر میزد، کشته میشد، میکشت تا ثابت کند همیشه عیدِ ما بیکفش است. عشقهای ما روزبهروز، کارمند شد. تنها شدیم، مردان قدیمی، تاریخ شدند و عشقهای تازه، نابلد سوخت.
خدایا، تنمو از چاقوی کند و زنگزده، چاقوکشِ نابلد، حفظ بفرما.
یادم هست سالهای «جشن هنر» گفتیم، نسیم و زباله، «بر اعدادِ کج». یکی دو ماهی با هم رفتیم، تیام، دوتایی مینشستیم و گوش میدادیم، لبخندهای ما به هم تماشایی بود، وقتی معلم گفت بعد از این کارها، از روی زمین بلند میشوی… بیوزن میشوی… چند عکس هم از جدایی تن از زمین، به دیوار میان عکسهای دیگر بود. گفت: «من دیگه حوصله ندارم»، یعنی حوصله از زمین برم بالا، بیوزن بشمو، ندارم، بیوزنی حوصله میخواد… ما جون کندیم وزندار باشیم، اونم از زمین بریم بالا: «تیام خوب بود.» ما را در همان اندازه از جهان جدا میکرد.
اما نمیدانست اگر برود، آب دماوند در بطری گران میشود. لبخندها جاسازی دارند، طولانیترین تاریخ تا صبح تمام میشود.
صبح تازه «شاملو» میآید، از سفری که چمدان نداشت. خسته بود از راهبندانِ عشق. گفت: «تازگیها خواب در تن من، صداهایی دارد که خوابم، نخوابد. شاید باید وزنمان کم شود، تا از زمین دور شویم.»
«احمد شاملو» وقتی رفت، یک پا داشت، همه عمر یک پا داشت، حالا من نمیدانم چه کنم؟ از زمین دور شد. موهای سپیدی که روی ساعت خوابیده بود. من از بیتنی، من از بیکسی، من از تنهایی و بیعشقی، من فقط یک کار کردم. چاقو برای تنِ خود واز کردم.
پانوشت: وامگرفته از نوشتههای خودم که به این موضوع و مطلب میآمد./روزنامه شرق
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.