به گفته كريم امامي، نويسنده و مترجم كه در آن دوره براي گلستان كار مي‌كرد، نخستين تجربه فرخزاد در كار با دوربين، تصويربرداري از خيابان‌ها، چاه‌ها و پمپ‌هاي نفت در آغاجاري، به وسيله يك دوربين دستي سوپر8 بود كه اين كار را از داخل يك اتومبيل سياحتي انجام مي‌داد












سينماي فروغ فرخزاد به بهانه سالروز تولدش
اومانيسم راديكال و همزيستي فيلم و شعر



به گفته كريم امامي، نويسنده و مترجم كه در آن دوره براي گلستان كار مي‌كرد، نخستين تجربه فرخزاد در كار با دوربين، تصويربرداري از خيابان‌ها، چاه‌ها و پمپ‌هاي نفت در آغاجاري، به وسيله يك دوربين دستي سوپر8 بود كه اين كار را از داخل يك اتومبيل سياحتي انجام مي‌داد

بسياري از نخستين تماشاگران بر اين باور بودند كه «خانه سياه است»، از جذاميان سوء استفاده كرده نمونه مشابه «خانه سياه است» در آثار كيارستمي، «آ ب ث آفريقا» (2001) است

جاناتان رُزنبام/ مترجمان: سعيده طاهري و بابك كريمي

هشتم دي ماه تولد فروغ فرخزاد بانوي شعر فارسي است كه بهانه‌يي شده براي پرداختن به سينماي او و فيلم ماندگارش «خانه سياه است» كه انگار گذر تاريخ ذره‌يي خاك بر آن ننشانده. فيلمي كه تاريخ سينماي ايران به وجودش مزين است و از اين رو درخور يادآوري هميشگي است.

موج نوي ايران جريان‌هاي بالقوه متعددي را داراست كه هر يك با چارچوب زماني متفاوت و افرادي شاخص شناخته مي‌شوند. من براي نخستين‌بار اصطلاح موج نوي ايران را در اوايل دهه 1990 شنيدم و در همان زمان براي نخستين‌بار با فيلم‌هاي عباس كيارستمي آشنا شدم. در همان دوره اين جريان را به عنوان جرياني اصيل، به لحاظ برخورداري از گرايشي مشخص در مسائل اجتماعي و سياسي، شاعرانگي و به طور كلي كيفيت، بازشناختم كه اين روند تا پايان اين دهه ادامه داشت.

برخي مفسران- از جمله مهرناز سعيد وفا- به نحوي قانع‌كننده، از «يك اتفاق ساده» (1973)، ساخته سهراب شهيد ثالث به عنوان اثري اصلي در اين جريان نام مي‌برند. جريان اساسي و مهم ديگر كه به لحاظ معنا و تاريخ رويكردي متفاوت دارد، با «كلوزآپ» (1990) عباس كيارستمي شناخته مي‌شود. از آثار معيار ديگر در اين زمينه مي‌توان به فيلم قابل ملاحظه ابراهيم گلستان، «خشت و آينه» (1965) ، «گاو» داريوش مهرجويي (1969) ، «قيصر» مسعود كيميايي (1969) و «مغول‌ها»ي پرويز كيمياوي (1973)، اشاره كرد. اما به نظر من، «خانه سياه است»، كه فيلم كوتاه كمتر شناخته شده‌يي است، جلوتر از فيلم‌هاي نام برده مي‌ايستد؛ مستندي 22 دقيقه‌يي در‌باره جذام‌خانه‌يي واقع در حومه شهر تبريز، مركز آذربايجان.  با وجود اينكه (يا شايد بتوان گفت به دليل اينكه) فرخزاد «هرگز به طور آكادميك سينما را دنبال نكرده بود». تا جايي كه من اطلاع دارم، اين فيلم نخستين مستند ايراني به كارگرداني يك زن است. فيلم در سال 1963جايزه‌يي در فستيوال فيلم اوبرهاوزن كسب كرد و سه سال پس از آن، در فستيوال فيلم پزارو، به نمايش درآمد. اين فيلم، براي من، حداقل در ميان شصت يا هفتاد فيلمي كه تا به امروز از سينماي ايران ديده‌ام، مهم‌ترين فيلم ايراني است.

فرخزاد (1935 -67)-  در سن 32 سالگي طي حادثه رانندگي جان باخت. او تنها فيلمش را ـ «خانه سياه است»- در 27 سالگي، طي بيش از دوازده روز، با گروهي سه نفره ساخت. يك سال بعد، او در مصاحبه‌يي «رضايت قلبي عميق خود را از اين پروژه اظهار مي‌كند، چراكه توانسته بود اعتماد جذاميان را به خود جلب سازد و طي زماني كه در ميان‌شان بود، با آنها ارتباطي دوستانه برقرار كند». من به ويژه اين فيلم را به عنوان پيش‌درآمد

«سينماي موج نوي ايران»، تا بدانجا كه مي‌شناسمش، قلمداد مي‌كنم. در وجهي شخصي‌تر، من و مهرناز سعيد وفا، به همراه سه نفر ديگر، بر زيرنويس انگليسي «خانه سياه است»، پيش از نمايش آن در فستيوال فيلم نيويورك در سال 1997 ، كار كرديم؛ در همان برنامه «طعم گيلاس» كيارستمي نيز حضور داشت. اگرچه ريويونويس روزنامه «نيويورك تايمز»، در يك جمله، فيلم را رد كرد، اما «خانه سياه است» به روشني بر بسياري از منتقداني كه فيلم را در همان فستيوال [فستيوال فيلم نيويورك] و نيز در نمايش‌هاي بعدي آن در سمينار سالانه رابرت فلاهرتي در مركز فيلم شيكاگو، پيش از برگرداندن آن به سينماتك سويس ديده بودند، تاثير عميقي گذاشت. اين همان نسخه‌يي است كه فستز ويديوي آن را منتشر كرده و اگرچه ظاهرا نسخه كاملي نيست، اما بهترين نسخه موجود در امريكاي شمالي محسوب مي‌شود. برشي ناگهاني در بخشي از فيلم، به تدويني سانسوري مي‌ماند و برخي از جزييات فرعي كه در نسخه‌هاي ديگر مشاهده مي‌شود، در اين نسخه وجود ندارد.

بعضي از واقعيت‌هاي مربوط به فيلم از اين قرار است: تهيه‌كننده آن ابراهيم گلستان (زاده 1922)- كه در جاي خود، فيلمسازي پيشگام محسوب مي‌شود- چنانچه پيش‌تر اشاره كرده‌ام، داستان‌نويس و مترجمي است كه از ميان آثارش، مي‌توان به ترجمه داستان‌هايي از فالكنر، همينگوي و چخوف به فارسي نام برد. وي همكار فرخزاد در هشت سال پاياني عمرش نيز بود، كه فرخزاد پيش از آغاز فيلمسازي‌اش، به عنوان تدوينگر با او همكاري مي‌كرد. تدوين «يك آتش»، شاخص‌ترين كار فرخزاد در اين زمينه است، كه گزارشي از آتش‌سوزي چاه نفتي در نزديكي اهواز در سال 1958است كه بيش از دو ماه، تا زماني كه آتش‌نشانان امريكايي موفق به مهار آن شدند، به طول انجاميد. مايكل سي. هيلمن به درستي «يك آتش» را توصيف مي‌كند و اظهار مي‌دارد كه فيلم، آتش را در كنار «خورشيد و ماه، گله‌هاي گوسفندان، غذا خوردن روستاييان، برداشت محصول و رويدادهايي از اين دست» قرار مي‌دهد.

فرخزاد، پيش از تدوين «يك آتش»، طي اقامت كوتاهي در انگلستان، توليد فيلم و زبان انگليسي خوانده بود. مدت كوتاهي پس از آن، به خوزستان سفر كرد و سپس با توانايي‌هاي مختلفي، به عنوان بازيگر، تهيه‌كننده، دستيار (كارگردان) و تدوينگر به كار فيلم مشغول شد.

به گفته كريم امامي، نويسنده و مترجم كه در آن دوره براي گلستان كار مي‌كرد، نخستين تجربه فرخزاد در كار با دوربين، تصويربرداري از خيابان‌ها، چاه‌ها و پمپ‌هاي نفت در آغاجاري، به وسيله يك دوربين دستي سوپر8  بود كه اين كار را از داخل يك اتومبيل سياحتي انجام مي‌داد. چنين تصويري، بلافاصله كيارستمي و به ويژه، «طعم گيلاس» او را، به ذهن متبادر مي‌كند.

 فرخزاد در بخش ايراني فيلم «خواستگاري»، ساخته گلستان كه به سفارش موسسه ملي فيلم كانادا در سال 1961ساخته و به مراسم نامزدي در چهار كشور مختلف مي‌پرداخت، در نقش خواهر دامادي از طبقه متوسط تهران، ظاهر شد. او در فيلم ديگري از گلستان، با نام «دريا» كه هرگز به پايان نرسيد، و نيز در «آب و گرما» يا «چشم‌انداز آب و آتش»، نقش‌آفريني كرد. فرخزاد، پس از «خانه سياه است»، فيلم تبليغاتي كوتاهي براي صفحه تبليغات روزنامه «كيهان» نيز، ساخت، كه امامي آن را كاري بي‌اهميت مي‌خواند. گفته مي‌شود او بر فيلم ديگري از گلستان با عنوان «سياه و سفيد» هم، كار كرده و بازي كوتاه و تقريبا غيرمحسوس اما بااهميتي در «خشت و آينه»، در نقش مادري كه فرزندش را رها مي‌كند، داشته است.

كيارستمي طي مصاحبه‌يي در سال گذشته، از گلستان به عنوان نخستين فيلمسازي ياد كرد كه از صدابرداري سرصحنه استفاده كرده است؛ كه عمدتا با همين عنوان نيز از او ياد مي‌شود. اما «خانه سياه است» كه مشخصا در بخش‌هايي از صداي سرصحنه استفاده مي‌كند، پيش از «خشت و آينه» ساخته شده است و اين مساله، احتمال آنكه فرخزاد را پيشگام استفاده از اين تكنيك در سينماي ايران بدانيم، افزايش مي‌دهد.
فرخزاد، تابوها و باورهايي را كه درباره جذاميان وجود دارد- به ويژه هشدارهاي مربوط به اجتناب از تماس فيزيكي با اين بيماران- را زير پا مي‌گذارد و پسري به نام حسين منصوري را، كه فرزند پدر و مادري جذامي است، به فرزندخواندگي دايم مي‌پذيرد و در بازگشت از تبريز، او را با خود به خانه‌اش در تهران مي‌آورد. با وجود اين، بسياري از نخستين تماشاگران بر اين باور بودند كه «خانه سياه است»، از جذاميان سوءاستفاده كرده و از آنها به عنوان استعاره‌يي از ايرانيان زير سلطه شاه، بهره برده است؛ به بياني كلي‌تر، جذاميان را موضوع اهداف شخصي خود قرار داده و به خود آنها توجهي نداشته است.
شنيدن ادعاي دوم موجب شگفتي‌ام شد؛ چراكه بيشترين قدرت فيلم، در آنچه من اومانيسم راديكال مي‌خوانم، قرار دارد و اين چيزي است كه آن را كمتر در فرهنگ غربي ديده‌ام. مي‌توان به گونه‌يي دلپذير و سازنده «خانه سياه است» را با فيلم داستاني  «Freaks» ساخته تاد برونينگ (1932) ، مقايسه كرد، كه ميان همدلي، ترحم و احساس انزجار و ترسي كمتر اظهار شده براي افرادي كه به طور واقعي در فيلمش ظاهر شده‌اند- كوتوله‌ها، عقب‌افتاده‌ها، دوقلوهاي سيامي و «كرم‌هاي انساني» با دست‌ها و پاهاي قطع شده- در نوسان است. در مقابل، توانايي شگفت‌آور فرخزاد قرار دارد، كه جذاميان را مريض نمي‌پندارد، بلكه با نگاهي لطيف و همچون انسان‌هاي عادي به آنها مي‌نگرد؛ براي او، جذاميان، موضوع عشق ورزيدن و همدلي عميقند. اين نگاه، چالش بسيار متفاوتي را پيش رو مي‌گذارد و به فرضيات به‌شدت متفاوت معنوي و فلسفي اشاره مي‌كند. در عين حال، هر خوانش دقيق از فيلم، ناگزير ما را به اين نتيجه مي‌رساند كه برخي بخش‌هاي آن، كه نمايانگر «رئاليسم مستند» فيلم‌اند (روشن‌ترين نمونه آن صحنه پاياني فيلم در كلاس درس يا نماي تاثيرگذار بسته‌شدن دروازه‌ها، دقيقا پيش از پايان فيلم)- همچون ساير فيلم‌هاي موج نوي سينماي ايران كه با گروهي غيرحرفه‌يي و در لوكيشن‌هاي نسبتا فقير ساخته شده است ـ بايد اجرا، نوشته و خلق شده باشد تا آنكه ايده‌شان به سادگي و به كرات يافته شده باشد.

بدين‌ترتيب، فيلم به تركيبي قدرتمند از واقعيت و داستان دست يافته است، كه به جاي برقراري ديالكتيكي ميان اين دو قطب [واقعيت و داستان]، موجب قرابت آنها شده است. (از سوي ديگر، مي‌توان وجه عمدتا ديالكتيكال فيلم را در ارتباط ميان دو راوي جست ـ يك راوي، كه صداي ناشناس يك مرد، به احتمال قوي صداي گلستان است كه بيماري جذام را با صدايي نسبتا خنثي و البته با پنداشتي بسيار انساني و با لحني علمي توضيح مي‌دهد؛ و راوي ديگر، فرخزاد كه اشعار خود را به همراه قطعاتي برگرفته از متون عهد عتيق، با لحني دلنشين و اندوهبار مي‌خواند؛ لحني مابين دعايي بي‌نام و مرثيه‌يي حزن‌انگيز. به همين ترتيب، چنين تركيبي را مي‌توان در آثار كيارستمي مشاهده كرد و نكات قابل قياسي در ارتباط با اداره و كنترل بازيگران مطرح كرد. بدون طرح پرسش‌هاي دشواري در ارتباط با اهداف مولف، مي‌توان گفت كه فيلم‌هاي فرخزاد و كيارستمي پرسش‌هايي را در باب اخلاق هنرمندان طبقه متوسطي كه درباره طبقه فرودست فيلم مي‌سازند، پيش مي‌كشند و صرفا و منحصرا به بازنمايي موضوع نمي‌پردازند.

 اين امر درباره آثار كيارستمي عمدتا در قالب نگاهي منتقدانه به فاصله فيلمساز و جدايي او از موضوع فيلم مطرح است، در حالي كه در فيلم فرخزاد، كه حس تعهد به روشني عميق‌تر است، مفهوم ضمني هنرمند بدون موضوعش هيچ است، حضوري پررنگ‌تر دارد.

نمونه مشابه «خانه سياه است» در آثار كيارستمي، «آ ب ث آفريقا» (2001) است؛ مستندي درباره كودكان قربانيان ايدز در اوگاندا؛ فيلمي كه حتي بيش از «خانه سياه است»، بر شادي روزانه كودكاني كه نابودي‌شان حتمي است، تاكيد مي‌كند؛ فيلمي كه ترجيح مي‌دهد شادماني قربانيان را با وجود رنج‌شان به تصوير كشد، بي‌آنكه بخواهد شدت سختي وضع كنوني‌شان را كمرنگ جلوه دهد. يكي از اشعار فرخزاد در مهم‌ترين و گوياترين سكانس فيلم‌هاي كيارستمي تا به امروز، به تمامي خوانده مي‌شود: «باد ما را با خود خواهد برد» (2000)؛ فيلمي كه عنوان همين شعر را نيز بر خود دارد.

از ديدگاه من، «خانه سياه است»، از معدود نمونه‌هاي موفق ائتلاف شعر ادبي و شعر سينمايي است ـ تركيبي كه حتي معمولا بدترين اشكال خودآگاهي و نخوت را برمي‌انگيزد و تحت‌تاثير قرار مي‌دهد- و به نحو مستدلي اين پيوند سينما و ادبيات، اساسي‌ترين خصيصه سازنده بخش گسترده‌يي از موج نوي سينماي ايران به شمار مي‌رود.

در اينجا بي‌تعلل اضافه مي‌كنم كه «شعر سينمايي» چه در توصيف آثار الكساندر داوژنكو به كار رود و چه درباره فيلم‌هاي ژاك تاتي، يكي از مبهم‌ترين اصطلاحات زيبايي‌شناسي فيلم است. بنابراين، در اينجا، استفاده از اين اصطلاح، با دقت كمي همراه است. عمده‌ترين مفهومي كه از تعريف «روايت» يا «داستان» به ذهن من متبادر مي‌شود، تعليق ـ يا تعميم ـ است؛ بنابراين، نوعي حضور توصيفي، جايگزين هرگونه مفهوم قراردادي يك رويداد مي‌شود. مردي جذامي، در حالي كه در امتداد يك ديوار، به حالت قدم‌رو، مي‌رود و بازمي‌گردد و به تناوب با انگشتانش به آرامي به ديوار ضربه مي‌زند. همزمان روي اين تصاوير، صداي بي‌رمق فروغ را مي‌شنويم كه روزهاي هفته را تكرار مي‌كند؛ ريتم صدايش، حالت قدم زدن تكرارشونده مرد، به دوئتي شبيه مي‌شود. در اينجا دو مفهوم زمان روي هم قرار مي‌گيرد؛ به نحوي كه به سادگي قابل تفكيك نيستند: رويدادي كه چند ثانيه طول مي‌كشد و دوره‌يي زماني كه روزها و روزها امتداد مي‌يابد (به طور تلويحي، هفته‌ها، ماه‌ها و سال‌ها).

تنها دو صحنه كلاس درس در فيلم وجود دارد، كه صحنه دوم به واسطه نمايي كه الحاق شاعرانه ناميده مي‌شود، قطع مي‌شود؛ نمايي كه همچنان ‌كه پيش‌تر اشاره كردم، بي‌ارتباط با روايت، اما به لحاظ توصيفي به‌شدت قدرتمند است: جمعيتي از جذاميان، در حالي كه به دوربين نزديك مي‌شوند، در فضايي باز، ديده مي‌شوند و زماني‌كه دروازه‌هايي كه بر آنها كلمه «جذام‌خانه» نوشته شده، ناگهان روي آنها بسته مي‌شوند، در آنجا محصور مي‌مانند. اين نما، به لحاظ روايي، هيچ‌گونه ارتباطي به پيشايند و پسايند خود ندارد؛ به جز پيوند تماتيك مشخص با [مفهوم] «جذام». اين نما، تقريبا مانند سطري از شعر عمل مي‌كند؛ پيش از بازگرداندن ما به [فضاي] كلاس، همچون مفهومي معترضه و در عين حال دراماتيك به بيرحمي جامعه در تعريف جذاميان و اينكه چگونه آنها را محبوس ساخته از ما [مردم عادي] دور نگه مي‌دارد، اشاره مي‌كند.
فروغ و فيلمش هر دو به واسطه ارزش فراواني كه به عنوان نمونه‌هايي نادر و نيز به عنوان مدل‌هايي هنري [در سينما و ادبيات] دارند، همواره نقطه ارجاعي مهم باقي خواهند ماند. به عقيده من، اگر «خانه سياه است» را آغازگر موج نوي سينماي ايران بدانيم، تصور اينكه اين جريان ما را به كجا مي‌تواند ببرد، غيرممكن است.

*سينما/06 (پاييز 2003)؛ اين مقاله برگرفته از سخنراني‌اي است كه در يكم آوريل 2001 در كنفرانس «زنان و سينماي ايران»، كه در دانشگاه ويرجينيا و توسط ريچارد هرسكوويتز و فرزانه ميلاني برگزار شده بود، ارائه شد. همچنين به شكل يك جستار، در كتابچه همراه دي‌وي‌دي

«خانه سياه است» (فسِتز ويدئو، امريكا، 2005)، منتشر شده است. [اين مقاله از كتاب «خداحافظ سينما، سلام سينه‌فيليا» و با اجازه نويسنده به فارسي برگردانده شده و بنا به ضرورت، چند خطي از آن حذف
شده است]