رومن کاتسف با نام هنری رومن گاری و نام مستعار امیل آژار، در ایران نویسنده شناخته‌شده‌ای است؛ هم‌ اینکه بسیاری از آثارش یا به بیانی دیگر، مهم‌ترین آثارش به فارسی ترجمه شده و هم اینکه از استقبال خوبی از سوی خوانندگان مواجه شده تا جایی که برخی کتاب‌هایش به چاپ‌های دورقمی رسیده‌اند.







با نویسندگی، توانستم مادرم را از فراموشي نجات دهم / رومن گاری زندگی، عشق و ادبیات



با نویسندگی، توانستم مادرم را از فراموشي نجات دهم / رومن گاری زندگی، عشق و ادبیات

به خوانندگانم احساس تعهد نمی‌کنم 
 سارا عطار (ترجمه از فرانسه):











رومن کاتسف با نام هنری رومن گاری و نام مستعار امیل آژار، در ایران نویسنده شناخته‌شده‌ای است؛ هم‌ اینکه بسیاری از آثارش یا به بیانی دیگر، مهم‌ترین آثارش به فارسی ترجمه شده و هم اینکه از استقبال خوبی از سوی خوانندگان مواجه شده تا جایی که برخی کتاب‌هایش به چاپ‌های دورقمی رسیده‌اند. طی یک سال اخیر نیز پنج اثر دیگر از رومن گاری به فارسی ترجمه و منتشر شده: «ستاره‌باز» (ترجمه مهدی نسرین، نشر مرکز)، «شبح سرگردان یا رقص چنگیز کوهن» (ترجمه ابراهیم مشعری، نشر نیلوفر)، «سگ سفید» (ترجمه سیلویا بجانیان، نشر نیماژ)، «پرندگان می‌روند در پرو بمیرند» (ترجمه سمیه نوروزی، نشر چشمه) و «گذار روزگار» (ترجمه سمیه نوروزی، نشر ماهی). پیش از این‌ها نیز آثار دیگری از گاری به فارسی ترجمه و منتشر شده بود: «خداحافظ گاری گوپر» و «سگ سفید» (ترجمه سروش حبیبی)، «مردی با کبوتر» و «زندگی در پیش رو» (ترجمه لی‌لی گلستان)، «لیدی ال» و «تربیت اروپایی» (ترجمه مهدی غبرایی) و «ریشه‌های آسمان» (ترجمه منوچهر عدنانی). آن‌چه می‌خوانید برگزیده‌ای است از «شب آرام خواهد گرفت» مجموعه گفت‌وگوی فرانسوا بوندی (زوریخ، ۲۰۰۳- برلین، ۱۹۱۵) با رومن گاری که در ۱۹۷۴ از سوی نشر گالیمار به چاپ رسید. فرانسوا بوندی دوست دوران کودکی رومن گاری و روزنامه‌نگار و نویسنده برجسته سوئیسی است. رومن گاری در این گفت‌وگو از مشاهدات، تجربیات، عشق و دوستی‌هایش می‌گوید، به‌ویژه از نقش پدر و مادر در زندگی‌اش، خاصه مادرش که نویسندگی‌اش را مدیون اوست.



گفت‌وگوی فرانسوا بوندی با رومن گاری
به خوانندگانم احساس تعهد نمی‌کنم
ما ۴۵ سال است كه همديگر را مي‌شناسيم…
دبيرستان نيس، كلاس دوم، بازگشت اكتبر. يك تازه‌وارد آمده بود و معلم از او خواست محل تولدش را بگويد. تو بلند شدي و با آن صورت بچه‌گانه‌ات در آن كلاس فرانسوي سی‌ نفره گفتي «برلين» و خنده عصبي ديوانه‌واري سر دادي… من و تو از همان لحظه احساس نزديكي كرديم.
هميشه حافظه‌اي بسيار قوي داشته‌اي و هرگز چيزي را فراموش نكرده‌اي؛ اين نبايد چيز ساده‌اي باشد، اين‌طور نيست؟ 
بله، چون كتاب مي‌نويسم.
چرا پذيرفتي كه در اينجا تسليم [مصاحبه] من شوي درحالي‌كه تو بسيار در انزوا زندگي مي‌كني؟

چون من بسيار منزوی هستم… و هيچ علاقه‌اي به این ايده در ميان‌گذاشتن خودم با هر كس – با اينكه اين «هر كس» را دوست دارم و رفيق من است – و تسليم‌شدن در برابر افكار عمومي ندارم، چون «من»، من را ملزم به هيچ‌گونه ملاحظه‌اي در برابر خويش نمي‌كند و همين‌طور برعكس. توجه كنيد كه هم «نمايش‌دادن» داريم و هم «آتش‌زدن». خواننده خود برداشت خواهد كرد كه در اينجا كدام يك از اين دو مدنظر بوده است. گاري مي‌خواهد بگويد «بسوزان»! در زبان روسي و در صيغه امر، – هم‌چنين در يك ترانه كولي قديمي كه به صورت ترجيع‌بند است؛ قاعده‌اي هست كه من هرگز، نه در زندگي و نه در آثارم از آن سرپيچي نكرده‌ام. بنابراين من مي‌خواهم اينجا آتش بزنم تا همان‌طور كه گفتم «من»، من در اين صفحات، و در ملاعام بسوزد و شعله‌ور شود. «من»، من را مي‌خنداند؛ «من» طناز بزرگي است؛ به همين علت است كه خنده مردمي، غالبا شروعي آتشين بوده است. «من» ادعايي باورنكردني است. همين «من»ي كه حتي نمي‌داند ظرف ده دقيقه ممكن است چه بر سرش بيايد، به طور مصيبت‌آميزي جدي گرفته مي‌شود، اين من «هملت‌وار» و اين مني كه «با خود واگويه مي‌كند» خواستار جاودانگي مي‌شود و نيز همين «من» است كه استعداد شگفت نوشتن آثار شكسپير را دارد. اگر بخواهي نقشي را كه خنده در آثار و زندگي من ايفا مي‌كند درك كني، بايد بگويي كه حسابي است با «منِ» شخصي‌مان؛ با تمامي ادعاهاي عجيبش و با تمامي عشق‌هاي مرثيه‌واري كه با خود دارد. خنده، ريشخند و استهزا موسسه‌هاي تزكيه نفس و پاك‌‌شدن هستند، اين‌ها مقدمات سلامت آينده را فراهم مي‌كنند. حتي منبع خنده اجتماعي (عمومي) و هر طنزي، نوك تيز سنجاقي است كه بادكنك «من» را – كه از شدت اهميت باد كرده است- مي‌تركاند. درواقع تمامي «آرلكان»‌ها [یکی از شخصیت‌ها در نمایش کمدی مهارت در تئاتر سنتی ایتالیا] و «چاپلين»ها؛ تسكين‌دهندگان اين «من»اند. طنز دعوتي است به فروتنی. «من» همواره در ملاعام خلع لباس مي‌شود. قراردادها و پيشداوري‌ها سعي دارند نشيمنگاه برهنه‌ آدميزاد را بپوشانند و از ياد او ببرند كه چنين عضوي هم دارد. ضروري است كه هرگز برهنگي ذاتي‌مان را فراموش نكنيم. بنابراين همان‌گونه كه گفتي من براي تسليم‌شدن آماده‌ام، بدون سرخ‌شدن! دلايل ديگري نيز دارم. نخست اينكه من پسري دارم كه بسيار جوان‌تر از آن است كه بتواند با من ملاقات كند و من بتوانم درباره همه اين چيزها با او صحبت كنم؛ و زماني كه او بتواند اين چيزها را بفهمد، من ديگر اينجا نخواهم بود. و اين من را فوق‌العاده خشمگين مي‌كند، فوق‌العاده. دوست داشتم زماني كه او درك لازم را پيدا مي‌كند مي‌توانستم درباره تمام اين مسائل با او حرف بزنم، ولي آن زمان من ديگر اين‌جا نيستم. يك عدم امكان فني! پس از اينجا با او صحبت مي‌كنم؛ او بعدها اين‌ها را خواهد خواند. و درنهايت دليل ديگرم وجود دوستي‌ها است. من احساس مي‌كنم با حجم عظيمي از دوستي‌ها احاطه شده‌ام، اين باوركردني نيست… آدم‌هايي كه هرگز نمي‌شناسم و خوانندگاني كه برايم نامه مي‌نويسند… اينكه سال‌هاي سال هر هفته دست‌كم پنج- شش نامه به دستت برسد، حجم باورنكردني‌اي از دوستي‌ها را خلق مي‌كند. دوستانم سوالات گوناگوني از من مي‌پرسند و من قادر به پاسخگويي و نصيحت‌كردنشان نيستم، چون بسيار تخصصي است؛ من نمي‌توانم با تك‌تكشان صحبت كنم… اكنون از اين تريبون مي‌توانم همه‌شان را مخاطب قرار دهم. دوستانم از اين پس از من نخواهند خواست اندرزشان دهم، زيرا متوجه خواهند شد كه من قادر به اندرزگفتن به خود شخصي‌ام نيز نيستم؛ و اينكه علاوه بر اين، اساسا پاسخي وجود ندارد.

تو در برابر خوانندگان احساس تعهد مي‌كني؟ 
به هيچ‌وجه. من جزو اموال عمومي نيستم! ولي همان‌طور كه مي‌داني در دوستي وفادارم… اما خوب است بداني كه نمي‌خواهم همه‌چيز را بگويم، چون دست از افشاگري برداشته‌ام. تو نمي‌تواني واقعا تسليم شوي، بدون اينكه ديگران را رها كرده باشي. آن‌هايي كه رازهايشان در زندگي‌ات نقش دارند. من به خوبي مي‌توانم «شرم‌آور» را نزد خود درك كنم، اما حق ندارم آن را به ديگران نيز اعلام كنم، زيرا آنچه كه براي من «شرم‌آور» است ممكن است براي ديگري نباشد. هنوز آدم‌هاي زيادي يافت مي‌شوند كه غريزه و طبيعت‌شان برايشان يك ننگ به حساب مي‌آيد، مثلا جنسيت‌شان. مساله ديگري كه هست رازگويي است. آدم‌هايي كه به زحمت مي‌شناسمشان، به راحتي شگفت‌انگيزي به من اعتماد مي‌كنند، علت اين اعتماد را نمي‌دانم؛ فكر مي‌كنم علتش اين باشد كه مي‌دانند من پليس نيستم!
بله؟
بله، اعتماد مي‌كنند، چون مي‌دانند كه من مرد قانون (پليس) نيستم، هنگامي كه مساله اخلاقي در ميان است من آنها را بر اساس معيارهاي ظاهري قضاوت نمي‌كنم. من از دروغ‌هاي بزرگ وحشت دارم و در زمينه اخلاق موافق ظاهرسازي نيستم. خب! به نظر من آن «والاگرايي اخلاقي»تان در اينجا عين فرومايگي است. اين اخلاق‌گرايي لوكس و فاخر، ‌زاده مسيحيت بدون فروتني و بدون شفقت است. ويژگي «مقدس‌بودن زندگي» نخست مي‌خواهد بگويد: كدام زندگاني؟ كدام شانس داده‌شده… ولي اخلاقيات قوانين پليسي كوركورانه است و اهميتي به اين مقوله‌ها نمي‌دهد و آنها را مجاز نمي‌داند و آنها را خرده‌بورژوازي يا خرده‌ماركسيستي مي‌داند. بنابراين من اينجا با آزادي هر چه تمام‌تر كه مختص خودم است – و نه ديگري – سخن مي‌گويم. اين‌ها دلايل من بودند، اين‌ها علت پذيرفتن مصاحبه بود كه پرسيدي. تو مي‌تواني مصاحبه‌گري‌ات را به راحتي ادامه دهي و من پاسخت را خواهم داد. و حتي ممكن است چيزهايي باشد كه من ندانم و تو با پرسيدن‌شان آنها را به من بياموزي، به احتمال قوي قابل حل خواهد بود و من را شگفت‌زده خواهد كرد؛ پس شروع كن.
درون شما يك نويسنده و يك «ستاره» بين‌المللي وجود دارد؛ يك شخص و يك شخصيت. اين دو رومن گاري تركيب خوبي مي‌سازند؟
نه، خيلي تركيب بدي است. آنها از هم متنفرند، حقه‌هاي كثيف به هم مي‌زنند، باهم در تضادند، يكي به ديگري دروغ مي‌گويد و دغل‌بازي درمي‌آورد و به جز يك‌بار هيچ‌گاه باهم به توافق نرسيده‌اند، بهانه آن يك‌بار هم اين گفت‌وگوها بوده است و اميد به آشتي‌كردن داشته‌اند… بله، نبايد اين انگيزه را فراموش كرد. حق با تو است كه با مهرباني اين دو وجه را به يادم آوردي.




تمام خوانندگان «میعاد در سپيده‌دم» [رمانی از رومن گاری] مي‌دانند كه شما توسط مادري استثنايي پرورش يافته‌ايد… 
مادرم «استثنايي» شد، چون «میعاد در سپيده‌دم» او را از ورطه فراموشي‌اي كه تمام مادران دچار آن مي‌شوند بيرون كشيد و به مردم معرفي‌اش كرد. تعداد فوق‌العاده زيادي از مادران «فوق‌العاده» وجود دارند كه گم شده‌اند، زيرا پسرانشان نتوانسته‌اند «میعاد در سپيده‌دم» بنويسند، به همين سادگي. شب‌هاي زمانه سرشار از مادران ستودني، ناشناس و اهمال‌شده‌اي است كه كاملا از بزرگي خودشان بي‌خبرند؛ مثل مادر من. مادراني كه فرزندانشان را در شرايط مادي بسيار سخت مي‌پرورانند. من فقط توانسته‌ام يكي از اين مادران را از فراموشي نجات دهم. همان‌طور كه مي‌داني مادران هرگز آن‌گونه كه شايسته‌شان است مُزد نمي‌گيرند. مادر من اما، حداقل يكي از كتاب‌هايم را به خود اختصاص داده است.
خوب مي‌دانم. جوان كه بوديم من اغلب به هتل- پانسيون مرمونت در نيس مي‌رفتم و همه اين‌ها را به چشم ديده‌ام. بنابراين من يكي از معدود كساني هستم كه مي‌توانم شهادت بدهم: بله، كاملا همين‌طور است، مادرت دقيقا همان‌گونه است كه در «میعاد در سپيده‌دم» توصيفش كرده‌اي. ستودني و سرشار از عشق. ولي فكر مي‌كنم تو به خوبي روشن نكرده‌اي كه براي يك بچه چقدر سخت است كه با چنين مادري زندگي كند! مادرت زني فرمانروا، خشن، روشنفكر و در عين حال شگفت‌انگيز بود… با وجود این، تو مطمئني كه در طول زندگي – با اين تيپ مادران حاكم- اثري از آن در وجودت نمانده است؟ 
ابزارهاي روانشناسي نمي‌تواند يك مادر، فرزند يا مرد بسازد! زندگي كاملا تابع قوانين و قواعد خاص خود است. تحليل‌هاي روانشناسي ‌زاده ثروت است. يادمان نرود كه اوديپ شاهزاده‌اي كوچك بود، اين نكته‌اي اساسي است كه فروید آن را فراموش كرده بود، اين‌طور نيست؟ و تمام اين جريانات در كاخ اتفاق مي‌افتاد… تنها چيزي كه من در مادرم ديدم عشق بود. عشق باعث مي‌شود تمامي مسائل ديگر حل شود، همان‌گونه كه درباره تمامي زنان اين‌گونه است… من با نگاه عاشق يك زن پرورش يافتم. بنابراين من عاشق زن‌ها هستم. البته خيلي عاشق‌شان نيستم؛ زيرا هيچ‌گاه نمي‌توان يك زن را به اندازه كافي دوست داشت. من در تمام زندگي‌ام به دنبال «زنانگي» بوده‌ام و اين چيزي است كه – با توجه به عشقي كه از مادرم دريافت كرده‌ام- قابل پيش‌بيني بود. بدون «زنانگي» كلمه مرد مفهومي ندارد. بسيار برايم خوشايند است كه اين موجود را با نام «مادر» مشخص مي‌كنيم، و مي‌خواهم دوباره آن را درخواست كنم؛ پيشنهاد دهم و به‌شدت توصيه كنم. با وجودي كه من كتابي را به مادرم اختصاص داده‌ام، اما هنوز احساس نمي‌كنم كه دينِ خود را به او پرداخته‌ام. من دوست‌داشتن زن‌ها را بلد نيستم؛ بخشيدن و «همه‌چيز را بخشيدن» بلد نيستم. من از نظر دروني بسيار ضعيف بودم؛ و تنها پوسته‌اي را كه برايم مانده بود به آنان بخشيدم، چون ادبيات چيزهاي زيادي از آدم مي‌گيرد… فقط مي‌خواهم چيز ديگري بگويم و آن اين است كه مادرم من را خوب پروراند و از من يك مرد ساخت. وقتي در وجود مادر عشق باشد، بقيه مسائل به حساب نمي‌آيد و اهميتي ندارد. من در كودكي با محبت مادرم احاطه شده بودم و اين موجب شد در زندگي‌ام همواره به «زنانگي» محتاج باشم؛ و همواره تلاش كنم اين بخش از «زنانگي» – يعني محبت- را كه هر مردي در وجود خود دارد، توسعه دهم. اصلا مادرها براي همين اينجا هستند، براي خلق اين نياز، اين بخش از وجود يك زن كه بدون آن تمدني وجود نداشت. مردي كه در وجودش جزئي از زنانگي نباشد، تبديل به چيزي جز يك موجود هوسران نخواهد شد و وجودش نيمه و ناقص خواهد ماند. به نظر من نخستين چيزي كه با گفتن واژه «تمدن» به ذهن متبادر مي‌شود نوع خاصي از مهرباني و عطوفت مادرانه است.
در سال ۱۹۴۵ در‌حالي‌كه هنوز خلبان بوديد نخستين رمان خود «تربيت اروپايي» را منتشر كرديد. قهرمان جوان اين كتاب پدر ندارد، او پدرش را به طرز فجيعي در «مقاومت لهستان» از دست داده است. دو سال بعد «رختكن بزرگ» (Le grand Vestiaire) ظاهر مي‌شود كه در فرانسه به خوبي ديده نمي‌شود. ولي نخستين موفقيت بزرگ شما در آمريكا با نام «كمپاني مردان» (The Company of Men) بود. قهرمان اين كتاب نيز نوجواني است كه پدرش به طرز فجيع و قهرمانانه‌اي در مقاومت فرانسه مفقودالاثر شده… 
ببينم فرانسوا، نمي‌خواهي بگويي كه اين‌ها را باور داري؟
فكر مي‌كنم بايد راجع به آن صحبت كرد، فقط همين. اجازه بده تحريكت كنم تا بتواني عكس‌العمل نشان دهي!
به زبان ديگر اگر من به شارل دوگل مربوطم، به اين علت است كه او براي من نماد پدر قهرماني است كه هرگز نداشته‌ام. مي‌دانم اين را قبلا نيز گفته‌ام و نمي‌خواهم تكرار مكررات كنم. در اينجا ارائه‌هاي مقدس روانكاوانه نيز وجود دارد، آب مقدس! چرا كه درنهايت مي‌توان پرسيد كه چرا من براي انتخاب پدر بايد منتظر سن ۲۷ سالگي مي‌ماندم و چرا بايد شارل دوگل را انتخاب مي‌كردم و نه مثلا استالين را كه پدر بسيار آلامُدتري بود؟!
من «تربيت اروپايي» و «رختكن بزرگ» را مطرح كردم تا سوالات ديگري بپرسم. وقتي در نيس شانزده- هفده ساله بودي خطر تبديل‌شدن به يك «شرور» و جزو اراذل و اوباش‌شدن تهديدت مي‌كرد. از سويي ديگر با جبهه‌اي خشمگين، نااميد‌كننده و بدخو مواجه بودي… كساني كه در آن زمان دوستانت بودند: ادموند گليكسمن، سيگارد نوربرگ كه اكنون نماينده يونيسف در جهان سوم است، و خود من، كه همواره نگرانت بوديم و گمان مي‌كنم هميشه به تو تذكر مي‌داديم. «جوانان بزهكار» از همان كتاب‌هاي نخستت، به ويژه در «رختكن بزرگ» (۱۹۴۹)، ظهور پيدا كرده و از زبان تو حرف مي‌زدند… من رد تو را در تمام كتاب‌هايي كه نوشتي، مثلا شخصیت لوك مارتین در رمان «رختكن بزرگ» پيدا مي‌كردم و «تو» را به خوبي تشخيص مي‌دادم… همان‌گونه كه در هفده سالگي بودي… سوال من اين است: چرا اين‌همه دغدغه جوانان بزهكار را داشتي؟ آيا به اين علت نبود كه خودت در پايان نوجواني در حال «تبديل‌شدن» به يكي از همين‌ها بودي؟ 
نمي‌دانم. آن زمان جنگ بود و شايد به اين سمت‌گرويدن نجاتم مي‌داد، نمي‌دانم. غليان دروني‌ام آنقدر من را بي‌اعتماد كرده بود كه به لژيوني خارجي تعهد دادم تا اينكه در سال ۱۹۳۵، هنگامي كه فرمان تابعيتم رسيد و من پرواز را انتخاب كردم. مي‌بيني؟ من فكر نمي‌كنم كه آن زمان در حال «متحول‌شدن» بودم. من واقعا نمي‌دانم بدون جنگ، به چه چيزي تبديل مي‌شدم، فقط فكر مي‌كنم كه نمي‌توانستم «چرخش بدي» داشته باشم. ولي واقعيت دارد كه من در خطر بودم و سال‌هاي پاياني نوجواني‌ام نقطه عطفي در زندگي‌ام بوده است. من مي‌توانستم هر كس ديگري جز اينكه هستم بشوم. مي‌بيني كه من ريسكي در اين زمينه نكردم. درست است كه نوساناتي داشته‌ام اما مركز ثقلي هم داشتم؛ يك گواه دروني داشتم كه «مادرم» بود. دقيقا به خاطر مادرم بود كه اكنون اين‌جايم و نه جاي ديگر.
درباره آزوف (Azoff) بگو… 
آزوف نام نداشت، روس‌هاي نيس به آن «زارازوف» (Zarazoff) مي‌گفتند.



بله. در دهه سي، حدود ده‌هزار روس در نيس زندگي مي‌كردند. 
اين لقب از كلمه «زارازا» كه در زبان روسي به معناي «واگير» است، آمده. اين شخصيت زني كثيف، رباخوار و منفور است كه به مادرم در ازاي بيست درصد نزولي كه مي‌گرفت، پول قرض مي‌داد. ولي من او را نكشتم!
آيا درست است كه سه‌بار توسط پليس مورد بازجويي قرار گرفتي؟
بديهي بود كه از من بازجويي شود. من هشت روز قبل با او درگير شده و او را زده بودم؛ چون به خانه ما آمده و يقه مادرم را گرفته و تقاضاي بيست درصدش را كرده بود. از طرف ديگر، چند سالي بود كه مرد «بسيار محترمي»، سر راهم قرار مي‌گرفت و از من مي‌خواست حق نويسندگي‌ام را در ازاي بيست درصد بهره به او واگذار كنم؛ و من جداگانه به خدمت او نيز رسيده بودم… من زارازوف را تهديد كرده بودم كه ديگر طرف مادرم نيايد، و چون شواهدي عليه من وجود داشت و از سويي من در محله‌مان به دليل گوشمالي‌هايي كه به مناسبت‌هاي مختلف به آدم‌هاي مختلف داده بودم (كساني كه مادرم را آزار مي‌دادند) محبوبيتي نداشتم، پس به راحتي به من مظنون شدند…
ولي همان‌طور كه مي‌داني قانون و محكمه نيز وجود دارد. 
هميشه اين‌طور نيست؛ آن روزها براي من محكمه و قانوني نبود. به‌هرحال، آن روز به ويژه من در نيس نبودم و براي شركت در مسابقات پينگ‌پونگ به گراس رفته بودم و حتي نام رقيب مرحله فينال آن روز را به خاطر دارم: دورموي. ولي آن‌ها فورا به من مظنون شده بودند. خوشبختانه آن روز ده نفر از دوستانم به همراه من به گراس آمده بودند و من را ديده بودند؛ من قاتل نبودم. ولي اعتراف مي‌كنم كه سر پر شروشوري داشتم. يعني تمام نوجوانان پر شروشورند، و بيشتر سرشار از انرژي و زنده‌دلي‌اند تا خود زندگي.
ولي مادرت از هيچ يك از اين اتفاقات خبر نداشت… 
او در درون من و همراه من بود، پس مي‌دانست بر من چه مي‌گذرد. حالا تو فرض كن – همان‌طور كه گفتي – به اين مادري كه هميشه همراه من است صفت «مسلط» يا «حاكم» بدهند. من همواره يك شاهد و گواه در درونم داشتم و هنوز نيز دارم. نوجواناني كه تبديل می‌شوند به اراذل و اوباش، اين شاهد را در درون‌شان نداشته‌اند. بدون داشتن شاهد دروني آدم قابليت تبديل‌شدن به هر كس را دارد. اغلب نوجوانان بزهكار امروزي بچه‌هايي هستند كه درونشان «عمق» نداشته‌اند، «كنج و خلوت» مخصوص خود نداشته‌اند كه با آن شناخته شوند يا بتوان آن‌جا پيدايشان كرد. اينها نه نقطه مرجعي در زندگي داشته‌اند، نه مركز ثقلي و نه شاهد دروني‌اي. و اين‌ها هستند كه مي‌توانند دست به هر كاري بزنند، چون الگويي ندارند و درونشان خلأ است؛ اين «تهي‌بودن» مجوز ارتكاب هر فعلي را به انسان مي‌دهد.
آيا در آن برهه مادرت تهديد را احساس مي‌كرد؟
بله، گاه به گاه احساس خطر مي‌كرد.




آرمان