اکبر ترشیزاد/ رادیوکوچه
روز گذشته (29 ژوئیه) سال‌روز درگذشت «لوئیس ‌بونوئل» (Luis Buñuel) فیلم‌ساز مشهور اسپانیایی بود. گرچه که همگان «بونوئل» را به اعتبار محل تولدش اسپانیایی می‌دانند اما او بیش‌تر فیلم‌هایش را در «مکزیک» و «فرانسه» ساخته و در طول جنگ‌جهانی دوم و تا آخر عمر ملیت آمریکایی را برگزیده است. روز مرگ او را بهانه‌ای کردیم برای نگاهی کوتاه به موضوع و محتوای برخی از آثارش.

فایل صوتی را از اینجا بشنوید
دانلود فایل صوتی

«لوئیس‌بونوئل» در سال 1900در یکی از شهرهای اسپانیا دیده به جهان گشود. دوران کودکی را در زادگاه خود سپری کرد و از همان کودکی به سوی سینما گرایش پیدا کرد. مدتی به عنوان دست‌یار در سینما کار کرد و تا اندازه‌ای با فنون سینما آشنا شد. هنگامی که در سال 1922 «آندره‌ برتون» با هم‌کاری «لویی‌ آراگون» و «بنژامین ‌پره» مکتب «سورئالیسم» را بنیاد نهاد، ذهن طغیان‌گر «بونوئل» که از مدت‌ها قبل علیه مبانی مذهبی، اجتماعی و اخلاقی‌غربی و منطق بورژوایی هنر بپا خواسته بود، به سرعت آن را پذیرفت. گرچه که از «صدف و مردروحانی» که در سال 1927 و بر اساس سناریویی از «آنتوان‌ آرتو» و توسط «ژرمن ‌دولاک» ساخته شده است به عنوان نخستین فیلم «سورئالیستی» تاریخ سینما یاد می‌کنند اما همگان «سگ ‌آندلسی» «بونوئل» را که در سال 1928 ساخته شد، مهم‌ترین شروع برای این راه می‌دانند.
دوستی صمیمانه‌ی «لوئیس ‌بونوئل» و «سالوادور دالی» نقاش بزرگ «سورئالیست» پای او را هم به سینما کشاند و «سگ ‌آندلسی» نتیجه‌ی هم‌کاری شکوه‌مند این دو هنرمند است. آن‌ها موفق شدند که انقلاب «سورئالیستی» را به سینما بکشانند. این دو هنرمند نقطه دیدشان را از یک تصویر رویایی وام گرفتند که هر یک تصویر دیگری را به‌دنبال آورد تا کلیت پیوسته‌ای را شکل دهد. در این اثر هر آن‌چه از تصویر یا ایده‌ای از خاطره یا الگوی فرهنگی آن‌ها برمی‌آمد و یا دارای رابطه‌ای خودآگاه با یک ایده‌ی قبلی بود کنار گذاشته می‌شد و بدین‌سان یک تجربه‌ی ناب «سورئالیستی» شکل گرفت. در پیدایش فیلم هیچ‌گونه توجه منطقی و زیبایی‌شناختی به مسایل تکنیکی مد نظر نبوده و و یک عمل‌کرد آگاهانه سعی در ایجاد «ناخودآگاه ‌روانی» دارد و از این رو نمی‌کوشد تا یک رویا را تداعی کند هر‌چند از مکانیسمی شبیه مکانیسم رویا بهره می‌گیرد. «سگ‌ آندلسی» قدرت سینما را در بیان «سورئالیستی» جلوه‌گر کرد.
گرایشات چپ‌گرایانه «بونوئل» تاثیر خود را بر روی تمامی آثار او باقی گذاشته است و با وجود آن‌که نمی‌توان به راحتی هر اثر «سورئالیستی» را تحلیل کرده و عناصر واقعی و یا نیت هنرمند را از درون آن بیرون کشید، اما نقد نهادها و ایدئولوژیهای‌اجتماعی و اخلاقی نظام بورژوایی دنیای‌غرب چنان در کارهای «بونوئل» مشهود است که به سادگی قابل انکار نیست. این نشانه‌ها از «عصرطلایی»، فیلم دیگری که او با هم‌کاری «دالی» ساخت شروع می‌شود و در فیلم کوتاه مستند «سرزمین بدون نان» ادامه می‌یابد. از حدود سال 1938 تا 1950 او فقط به ساخت فیلم‌های تجاری می‌پردازد تا این‌که در سال 1950 با فیلم «فراموش‌شدگان» بار دیگر مطرح می‌شود و جایزه بزرگ جشن‌واره‌ی «کن» را با سر و صدا می‌برد، برای فیلمی در مورد کودکان و نوجوانان مکزیک و زندگی خشن و بی‌سرانجام آن‌ها. در این فیلم، «بونوئل» به شیوه هم‌وطنش «پیکاسو» عناصر واقعیت را تکه تکه تشریح می‌کند و با بازسازی آن بر پرده‌ی سینما و با تدوینی تکان‌دهنده به بیان خشن واقعیت می‌پردازد و با نگاهی ژرف تا اعماق مسایل اجتماع فرو می‌رود، آن را می‌کاود و با تخیلات و تصورات رویایی خود در هم می‌آمیزد.
سپس او فیلم‌های «صعود به آسمان» و «مرد بی‌رحم» را می‌سازد و در آن‌ها به نقد مذهب می‌پردازد. فیلم بعدی «بونوئل»، «رابینسون‌ کروزوو» است که تنها جنبه افسانه‌ای دارد. در همین سال یعنی 1953 «بلندی‌های ‌بادگیر» «امیلی ‌برونته» را نیز دست‌مایه فیلمی قرار داد اما دو سال بعد در سال 1955با فیلم «‌آرچیبالدو دلاکروز» بار دیگر به مولفه‌های آشنای سینمای خود بازگشت. «آرچیبالدو» که هنوز کودکی بیش نیست، در خیال خود مرگ دل‌خراشی را برای زنان طراحی می‌کند اما هر بار پیش از اجرای نقشه دچار شک و تردید می‌شود و تعجب این‌جاست که هر دفعه این زنان زیبا به طریقی مشابه آن‌چه «آرچیبالدو» در ذهن داشته کشته می‌شوند. رویاهای «آرچیبالدو» در واقع انعکاس تخیلات جنسی اوست. خیال و واقعیت در فیلم فضایی متراکم و خفقان‌آور ایجاد کرده‌اند. فیلم سرشار از طنزی تلخ و گزنده و استعاراتی از «مارکی‌ دوساد» است که تاثیر زیادی بر «بونوئل» داشته است.
بونوئل از سال 1956 به بعد در فرانسه دو فیلم تجاری «نامش سرخی صبح است» و «هاله طاعون جنگل» را می‌سازد که در آن‌ها داستان‌هایی ساده را در قالبی «سورئالیستی» بیان می‌کند. اما در سال 1959در مکزیک فیلم «نازارین» را می‌سازد که شاه‌کاری دیگر است. «نازارین» کشیشی مکزیکی است که سعی دارد فرامین مذهبش را بی‌هیچ سازشی با محیط تحقق بخشد. حمایت مستقیم او از رنجدیدگان، دشمنی کلیسا را علیه او تحریک می‌کند و او مجبور است نقش یک انقلابی را بازی کند. پس از آن‌که او را به زنجیر می‌کشند، زن فقیری هدیه کوچکی به او می‌دهد که از نظر «بونوئل» نمایش‌گر انسانی‌ترین هم‌بستگی‌های بشری است و این در حالی است که «نازارین» نسبت به ایده‌آل‌های انسانی قوانین‌مسیحیت دچار تردید شده است. در سال 1960 «بونوئل» فیلم «دختر جوان» و «ویریدیانا» را می‌سازد. فیلم بعدی او که در سال 1961 ساخته می‌شود «فرشته مرگ» نام دارد که از نظر فرم و موضوع شبیه «عصر طلایی» است. گروهی از ثروت‌مندان یک شهر در قصر بزرگی به دور هم جمع شده‌اند و تحت تاثیر یک نیروی نامریی نمی‌توانند از آن‌جا خارج شوند. عصبانیت و دلهره آن‌ها را فرا گرفته و به نظر می‌رسد که آن‌ها قربانی هوس‌های خود شده‌اند. این‌بار «بونوئل» با پرداخت ویژه خود از دیدگاهی «سورئالیستی» انتقادات اجتماعی و مذهبی خود را بیان می‌کند.
«بونوئل» دو سال بعد «دفتر خاطرات یک مستخدمه » را می‌سازد که مورد توجه و تحسین منتقدین قرار می‌گیرد. اثر بعدی‌اش «شمعون‌ صحرا»در مورد یک قدیس است و «زیبای ‌روز» در مورد کابوس‌های خیانت یک زن به شوهرش است که به خودفروشی روی می‌آورد. «بونوئل» پس از آن «راه‌شیری» را می‌سازد و بعد «تریستانا» که در مورد دختر یتیمی است که مورد تجاوز پیرمردی ثروت‌مند قرار می‌گیرد. «تریستانا» عاشق مرد نقاشی می‌شود اما به سختی بیمار می‌شود و یک پایش را قطع می‌کنند. «تریستانا» بار دیگر مجبور می‌شود به‌سوی مرد پیر ثروت‌مند برگردد و با او ازدواج کند بدون این‌که توانسته باشد استقلال خود را در زندگی دردناکش حفظ کند.
پس از آن «بونوئل» فیلم‌های «جذابیت پنهان بورژوازی» ،«شبح آزادی» و «میل مبهم هوس» را ساخت و در سال 1983 با کوله‌باری از آثار ارزش‌مند و در حالی که هم‌چنان به آرمان‌های «سورئالیسم» وفادار بود درگذشت. برخی از منتقدین «بونوئل» را پدر سینمای «سورئالیستی» و یا «فراواقع‌گرا» خوانده‌اند.