حالا نام و سرنوشت یکی دیگر از قهرمانان مبارزه با حجاب اجباری را هم میدانیم. سالها روی پرده سینما و صفحه تلویزیون دیده بودیمش و نمی دانستیم و نمی شناختیم. نشانی اش را پیدا می کنم و دسته گلی برای سپاس و قدردانی برایش میفرستم.ملیحه نیکجومند با نام هنری شیده رحمانی (زاده ۱۳۱۲ در اصفهان) بازیگر تئاتر سینما و تلویزیون

در تلگرام به کانال سه پنج بپیوندید تا از تازه‌ترین مطالب آن باخبر شوید:





دیدن چند عکس من را مثل یک مسافرزمان پرتاب کرد به روزی از تاریخ که سی و چند سال پیش جریان داشت. من در دوران راهنمایی تحصیلی درس می خواندم وآن سال از آغاز آبستن حادثه و خبر بود و موج حوادثی که پیش می آمد درجان نوجوان ما که خود پر از التهاب بود غوغایی غریب ایجاد می کرد. من بیشتر بیننده و شنونده بودم. بعلت درگیری ها و تیراندازی و ناامنی پدرم مایل نبود که در تظاهرات شرکت کنیم ولی خواهرم که در دبیرستان درس می خواند همراه با بچه های مدرسه بیشتر روزها مدرسه را به تعطیلی می کشیدند و راهی خیابان می شدند. خانواده ام غیر مذهبی بودند. پدر بزرگم از کمونیست هایی بود که در دوران رضاشاه زندانی کشیده بود و تبعید شده بود و پدرم هم فکر و همرزمش بود که بعد در دوران محمد رضا شاه زندانی شد و بهترین سالهای جوانی اش را در زندان گذراند و با بدنی زخم خورده و بیمار از شکنجه های زندان در میانه دهه سی سالگیش آزاد شده بود و به مادرم که تنها دوماه با او زندگی کرده بود و در این سالها منتظرش نشسته بود پیوست و بعدتر که من و خواهران و برادرم بدنیا آمدیم٬ پدرم آنقدر تجربه و بینش داشت که تشخیص بدهد که این سونامی به کجا می انجامد و به ما هشدار میداد .با زمزمه اجباری شدن حجاب من خشمگین اعتراض می کردم و برایم قابل قبول نبود که مجبور به سر کردن روسری شوم و این یکی از پیش بینی هایی بود که ماهها پیش از انقلاب پدرم به خانم های همسایه مان که کارمند بودند و بشدت برای انقلاب جانفشانی می کردند میگفت که با برخورد تند آنها که می گفتند در قرن بیستم محال است  کسی را به اجبار محجبه کنند، روبرو می شد.  زمزمه تظاهرات در روز هفدهم اسفند  یا هشت مارس بگوش می رسید. می دانستم که قرار است برای مخالفت با حجاب اجباری زنان در این روز راهپیمایی کنند و تا جایی که یادم هست دسته یا حزب و گروهی برگزار کننده نبودند و من که با تمام وجود از حجاب اجباری بیزار بودم در کلاس با بچه ها حرف زدم و گفتم ما هم باید برویم و صدایمان را بگوش دولت برسانیم و موفق شدم چندتا از همکلاسی هایم را متقاعد کنم و البته چون در آن دوران هنوز مدرسه ها تق ولق بود کسی هم مانعمان نشد . مدرسه مان نزدیک میدان کندی که امروز توحید نامیده می شود بود، بسرعت خودمان را به دختران دبیرستانی و زنانی که کم کم جمع می شدند رساندیم و همراه جمعیت به سمت میدان مجسمه ( انقلاب) حرکت کردیم.در آنجا دانشجوها هم به جمعیت پیوستند و در عین حال پسرهای دبیرستانی و دانشجو هم در کنار دخترها حرکت و حمایت می کردند چون آن روزها حمله به زنان بی حجاب بیشتر شده بود. تا زیر پل حافظ برسیم تعدادمان خیلی زیاد شده بود و ظاهرا آنجا بود که تصمیم گرفته شد که به سمت دادگستری حرکت کنیم. در طول مسیر جایی مردی نعره کشان از اتوبوس بیرون پرید و به سمت راهپیمایان حمله کرد که البته نتوانست به کسی صدمه بزند ولی شعارهای یا روسری یا تو سری بدرقه راهمان بود.هر چه به دادگستری نزدیک تر می شدیم جمعیت بیشتر و فشرده تر می شد. واقعا تصویری که از آن روز به یاد دارم یکی از بزرگترین تظاهراتی بود که بیاد می آورم.روحانی ای که بالای مینی بوس بود گلویش را پاره می کرد که بتواند با بلند گو حرف هایی بزند و کسی گوشش بدهکار نبود. همین هنگام بود که خانمی با شنل بژ بالای مینی بوس رفت و او هم سعی می کرد با بلندگو به جمعیت چیزی بگوید ولی صدا به صدا نمی رسید، قیافه اش بنظرم آشنا می رسید و ناگهان شناختمش در سریال های تلوزیون دیده بودمش و لحن خاص سخن گفتنش را بیاد می آوردم که دوست داشتم. روحانی بالای مینی بوس سعی داشت که زنان را تشویق کند تا متفرق شوند و زن با عصبانیت بر سرش فریاد می زد .نمی شنیدم چه می گفت و در فاصله ای که از آنها داشتیم و هیاهو و ازدحام صدا به صدا نمی رسید و فشار جمعیت به حدی بود که ناخواسته به جلو رانده می شدیم. کمی بعد داخل سالن دادگستری بودیم و خانم جوان آراسته ای سعی داشت جمعیت را آرام کند و نظم بدهد. شنیدم که گفتند او خواهر کوچکتر خانواده رضایی ها ست که از مجاهدین بودند وچهار فرزندنشان را در مبارزه با رژیم شاه از دست داده بودند و آن زمان بسیار معروف بودند .من او را نمی شناخنم و هنوز هم نمی دانم این حرف درست بود یا نه. ولی او بی حجاب بود و بر علیه حجاب اجباری سخن می گفت.

 با فرارسیدن بعد از ظهر ادارات هم تعطیل شده بود و بر تعداد تظاهرات کنندگان همچنان افزوده می شد. در این بین من در سالن دادگستری خواهرم را دیدم که از دبیرستان همراه دوستانش به آنجا آمده بود. از میان جنجال و فریاد ها شنیده شد که تصمیم گرفته شده که تظاهر کنندگان تحصن کنند تا دولت پاسخگو شود. ولی بسیاری از آن جمعیت بچه های مدرسه ای بودند و بنظر نمیرسید بخواهند به تحصن ملحق شوند. هوا رو به تاریکی میرفت و همه خسته و گرسنه و تشنه بودند. ولی در این مدت و در دادگستری کسی با راهپیمایان درگیر نشد یا لااقل من هیچ درگیری فیزیکی را ندیدم. من و دوستان نوجوانم و خواهرم و همراهانش نمی دانستیم چه باید بکنیم. نه هماهنگی بود نه برنامه مشخصی فقط همه فریاد کشیده بودیم که نمی خواهیم زیر بار حجاب اجباری برویم. همه بلاتکلیف و منتظر بودیم و کسی نبود که از طرف دولت هم به این جماعت پاسخی بدهد. در این میانه پدرم را دیدم که نمی دانم چطور ما را در آن شلوغی پیدا کرده بود . گفت بیایید برویم ما گفتیم قرار است تحصن کنیم ولی در واقع با تاریک شدن هوا جمعیت هم پراکنده می شدند. پدرم گفت بهتر است امشب اینجا نمانید چون احتمال درگیری هست، وهمه ما را سوار ماشینش که دورتر پارک کرده بود کرد و بچه ها را به خانه هایشان رساند. بعد ها من فیلم ها و عکس های آن روز را دیدم و صحنه هایی که خودم شاهدش نبودم را از دریچه نگاه دوربین ها دیدم و عکسی که خواهرم را در صف جلوی تظاهرات نشان می داد. شاید اگر آن روز  و از آن حرکت  و حرکت های مشابه حمایت می شد و هدایت و برنامه ریزی درستی داشت متحجران موفق نمی شدند که از حجاب دست آویز سیاسی بسازند که راهشان را برای اجرای سیاست های زن ستیز هموار کند. پس از آن روزنیز هیچگاه نتوانستم اجباری بودن حجاب  را هضم کنم حتا تصمیم گرفتم که به دبیرستان نروم و متفرقه امتحان بدهم . چند سال بخاطر آن از ورود به دانشگاه محروم شدم و بعدتر در دانشگاه چون مقنعه سر نمی کردم چندین بار به کمیته انضباطی دانشگاه خوانده شدم و هرگز نتوانستم با این اجبار کنار بیایم.