سمیه نوروزی: «مرد خسته» يكي دو صفحه داشت آن اوايل درباره ي عشق بازي. خب من كار را در دولتِ خاتمي ترجمه كرده بودم و انتشار و مجوز گرفتنش افتاد دستِ ارشادِ دكتر. حالا كه سانسور بازي آقاي خوابگرد راه افتاده، بد نديدم بگذارمش اين جا تا شما را هم شريك كنم در خواندنش.
سال هشتاد و سه بود فكر كنم. احمد غلامي كتابي داد دستم. ازم خواست ببينم چه طور رماني ست و به درد ترجمه مي خورد يا نه. كتاب را خواندم. براي كار اول بدم نيامد ازش. ترجمه اش كردم و دادمش نشر ققنوس. يادم است براي اسم رمان خيلي فكر كردم. از مرد خسته خوشم نمي آمد. احساس مي كردم نمي شود عنوان يك رمان اين شكلي باشد. همان روزها به دليلي رفته بودم دفتر كار مرحوم سيد حسيني. ازش پرسيدم به نظرش rompu به زبان فرانسه چه مي شود. همان جا جلوي روي من بي هيچ ادعايي فرهنگ لغت پارسايار را باز كرد و از رو خواند: ازپا درآمده، كوفته، هلاك…
رفت و برگشت زياد داشت كار. به خصوص كه هم زمان با مجوز گرفتنش، ترجمه اي ديگر از رمان البته از زبان غير اصلي وارد بازار شد. خلاصه اين كه رمان با عنوان مرد خسته در آمد و همان سال نامزد بهترين ترجمه ي سال 2000 تا 2007 سفارت فرانسه شد، كنار ترجمه هاي مرحوم سحابي و كاوه ميرعباسي و يكي دو مترجم ديگر…
چه شد كه ياد هفت هشت سال پيش افتادم؟ يادداشتِ حسن شهسواري را كه خواندم، با خودم فكر كردم توي همين دو سه تا كتابي كه در آوردم، خوش شانس بوده ام در گرفتن مجوز. معركه بي هيچ مشكلي درآمد و قلابي هم با حذفِ دو سه تا جمله كه كليدي نبود و ضربه اي به داستان نمي زد، منتشر شد. يكي از جمله ها را يادم است: توي داستان “برگي از تاريخ” زنداني ها بازي اي دارند براي غلبه بر استرس در شب هاي نزديك به اعدامِ روزنامه نگارهاي معترض. بازي شان پيدا كردن شپش هاي تن شان است. يك شب كه شروع مي كنند به بازي، شپش خيلي كم شده. مي فهمند ماموران سَم زده اند و استرس وجودشان را مي گيرد. چون سَم پاشي فقط شب هايي انجام مي شد كه فرداش قرار اعدام داشتند. يكي از زنداني ها بعد از پيدا نكردن شپش و باختن توي بازي با عصبانيت مي گويد: ريدن به كمپ… برداشتم جمله را… جاي ديگر هم پيرزني توي خوابِ يك زنداني كه او را كُشته بود، به نشانه ي دهن كجي، ماتحتش را نشان مي داد. ماتحت هم تبديل شد به نمي دانم چه… تا جايي كه يادم مي آيد همين بود.
پسر نوح هم كه معلوم بود چه بلايي سرش مي آيد. دكتر شروع كرده بود به كل كل سر قضيه ي هولوكاست و رمان موضوع اصلي اش فرار خانواده هاي يهودي است و سپردن فرزندان شان دستِ كشيش هاي خيّر. اين رمان به شدت ممنوع شد و احتمالن اگر دولت بعدي اي باقي باشد، قرار است دوباره برود براي بررسي. شايد دكتر ِ بعدي با هولوكاست پدركشتگي اي نداشته باشد. كسي چه مي داند…
اما چرا ياد مرد خسته افتادم؟ يكي دو صفحه داشت آن اوايل رمان درباره ي عشق بازي. خب من كار را در دولتِ خاتمي ترجمه كرده بودم و انتشار و مجوز گرفتنش افتاد دستِ ارشادِ دكتر. البته كه اين يكي دو صفحه در ارشادِ هيچ دولتي در جمهوري اسلامي مجوز نخواهد گرفت. نقره داغ هم نشدم از منتشر نشدنش. چون مطمئن بودم كاملن حذف خواهد شد. حالا كه سانسور بازي آقاي خوابگرد راه افتاده، بد نديدم بگذارمش اين جا تا شما را هم شريك كنم در خواندنش. دروغ چرا؟ بعضي جمله ها را روم نمي شود اين جا هم بگذارم و جاش را با چند تا نقطه معلوم مي كنم.
– اولاي ازدواج بيشتر وقتمونو عشق بازي مي كرديم. تعجب مي كردم از اين كه يه زن توي رختخواب چه قدر مي تونه وحشي باشه. با تموم وجودش عشق بازي مي كرد. يه روز يه كتاب از زير تُشك درآورد: روش هاي اسلامي هم خوابگي نوشته ي شيخ نفظاوي. پيشنهاد كرد تو يه ماه، همه حالت هايي رو كه شيخ توضيح داده بود انجام بديم. بيست و نه روش. خيلي مسخره و خنده دار بود: دستور رو گذاشته بوديم جلوي چشم مون و عشق بازي مي كرديم. كتاب رو از حفظ بود. همه ي راه ها رو از بَر برام مي گفت. اسم چند روش رو كه به نظرم از همه خنده دارتر بود، يادمه: جفتگيري به شيوه ي آهنگر، كوهان شتر، پيچ آرشيمد (دانشمند باني هيدرواستاتيك) و از اين جور چيزها. حالا چرا آهنگر؟  “زن به پشت مي خوابد، زانوهايش را تا جلوي سينه ها بالا مي آورد، طوري كه ……. مرد در اين هنگام عمل جفتگيري را انجام مي دهد. …… به شيوه ي آهنگري كه آهن گداخته را از آتشدان بيرون مي آورد.”
هم از خوندن كتاب كيف مي كرديم، هم امتحان روش هاي شيخ بهمون حال مي داد و سرگرم مون مي كرد.
بيست و نه روش. هر روز يكي. ولي در كل، همه شون شبيه هم بودن: زن هميشه زيرخوابِ مَرده.
روزاي عادت ماهانه ش دمر مي خوابيد و زير شكمش يه بالش مي ذاشت تا به من بفهمونه كه بايد ……. البته اين يه روش توي كتاب نبود. حتا فكر مي كنم به نظر شيخ، روزاي عادت اصلن نبايد كاري كرد.
من زير بار نمي رفتم. از لواط خوشم نمياد. اون روز براي اولين بار بود كه به خودم حق دادم عصباني شم. بلند شد و بهم گفت: “تو مرد نيستي!” لب تخت نشسته بودم، آلتم به كوچك ترين حد ممكن رسيده بود. احساس مضحكي داشتم. فهميدم با اين فحشي كه خوردم، و به خصوص چون جواب شو ندادم، زندگيم كم كم تغيير شكل مي ده و هر لحظه به جهنم نزديك تر مي شه…